صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۲۹ آبان ۱۴۰۲ - ۱۶:۰۳  ، 
کد خبر : ۳۵۳۳۴۵

آفتاب لبنان

پایگاه بصیرت / زهرا اخلاقی/ گروه جوان
با صدای فِرام نگاهش تاب می‌خورد به صورت تازه تراشیده‌اش. «چند وقت پیش یه نفوذی رو فرستادیم برای شناسایی محل جلسات حزب‌الله، مضحکه شدیم. هوادارانش از فلسطین و سوریه تا لبنان و حتی ایران؛ توئیت گذاشتند؛ السیدحسن عنا بالبیت. حالا متوجه شدی چرا تا حالا سیدحسن زنده است؟»
سالومه باتردید به فنجان قهوه‌اش نگاه می‌کند: «چطور یه دختر می‌تونه، تو حزب‌الله نفوذ کنه و مکان سیدحسن ‌نصرالله رو پیدا کنه؟» فِرام با اخمی که در صورت استخوانی‌اش نشسته است؛ می‌گوید: «باید بتونی! اسرائیل وطنته. یادت نره که پدرت رو همین حزب‌الله کشت. ما همین حالا هم نفوذ کردیم، چون آرسینه با اعضای حزب‌الله در ارتباطه. تو باید از طریق آرسینه عمه‌ات، وارد تشکیلاتشون بشی.» 
سالومه هیچ نمی‌گوید، فقط به این فکر می‌کند که چطور عمه‌اش یک یهودی است و آشکارا از عقاید حزب‌الله می‌گوید، در حالی که برادرش در تل‌آویو به دست حزب‌الله کشته شد. سالومه تمام مسیر کافه‌کتاب را تا خانه به سفرش فکر می‌کند؛ سفری که او به عنوان نفوذی می‌رود.
آرسینه قاب عکس برادرش را به سینه‌اش می‌چسباند و در دلش با برادر شهیدش نجوا می‌کند. بوی قهوه، سالومه را از اتاقش به بالکن می‌کشاند. روبه‌روی عمه‌اش می‌نشیند و سرش را به تلفن گرم می‌کند. آرسینه جرعه‌ای قهوه می‌نوشد و بدون مقدمه می‌گوید: «سالومه! می‌خوام به لبنان برم مأموریت شغلی دارم.» 
ـ لبنان؟
ـ آره، تو هم با فرام تعطیلات آخر هفته را خوش بگذرون. البته دوست داشتم کنارم باشی.
سالومه از اینکه مجبور نیست به خاطر سفرش به آرسینه التماس کند، خوشحال است. به همین راحتی نقشه‌اش عملی شده بود. بلند می‌شود و دست در گردن عمه‌اش می‌اندازد: «لبنان عروس خاورمیانه است. به قول فرام به زودی این عروس به عقد اسرائیل درخواهد آمد.» آرسینه از روی ناچاری لبخندی می‎‌زند و در دل اسرائیل را نفرین می‌کند.
سالومه چشمانش را می‌بندد و وجودش را پر می‌کند از بوی دریا. صدای فرام در گوشش می‌پیچد؛ همین یک بار اطلاعات را بده، بعد با هم ازدواج می‌کنیم و به تل‌آویو برمی‌گردیم...
دستانش را به سمت دریا باز می‌کند و می‌گوید: «بیا در آغوشم لبنان! به‌زودی دختران و پسران اسرائیلی را در آغوش خواهی گرفت.» 
سالومه برگه‌ای را مدام باز و بسته می‌کند. آدرس مراسم بزرگداشت شهید عمادمغنیه نوشته شده، خیابان قدس محوطه‌ای کنار سفارت جمهوری اسلامی ایران. از کلمه سفارت ایران می‌ترسد و از اسم خیابان قدس بیشتر. به یاد یک ‌سال پیش می‌افتد. دیده بود سیدحسن نصرالله وعده خواندن نماز را در بیت‌المقدس داده بود. ترس در اعماق وجودش رخنه می‌کند.
ـ او یک یهودی با شرف بود. معتقد بود اسرائیل غاصبه.
ـ عمه خواهش می‌کنم دوباره بحث رو شروع نکن.
ـ سالومه من می‌دونم که فرام از تو خواسته که به لبنان بیایی. فرام یک صهیونیست قاتل است. پدرت را او و دوستانش به خاطرعقایدش کشتند...
ـ چی داری میگی عمه، پدر را حزب‌الله کشت. 
آرسینه تلفن همراهش را از کیفش بیرون می‌کشد. از خودش بشنو، این صدای پدرت قبل از شهادتشه. سالومه گیج و مبهوت مانده بود. کلمه شهادت و شهید را که از زبان عمه‌اش می‌شنود، احساس می‌کند که آرسینه را نمی‌شناسد. 
ـ پدرت از دوستداران حزب‌الله بود، او با صهیونیست مخالف بود.
سالومه باشنیدن صدای پدرش با فرام تماس می‌گیرد و داد و فریاد می‌کند، همه چیز به هم ریخته است. با گریه از هتل بیرون می‌دود و آرسینه هم به دنبالش.
موتورسواری به محض دیدن آرسینه با سرعت به طرفش می‌آید و هر دو جیغ می‌کشند، اما سالومه برزمین می‌افتد.
........
صندلی‌ها با نظم خاصی چیده شدند. ردیف اول را برای نشستن انتخاب می‌کند، تا سیدحسن را از نزدیک ببنید. وقتی پرده سفید ویدئوکنفرانس را می‌بیند، ناراحت می‌شود. اسم سیدحسن را از ردیف پشت سرش که می‌شنود، بی‌اختیار گوش می‌کند. «چند شب پیش سید در خانه ما بود. هانا باورت می‌شود؟» آرسینه بی‌اختیار سربرگرداند تا صاحب صدا را ببیند. شوهرم فقط به من گفته بود: «قرار است امشب مهمان داشته باشیم.» وقتی سید را دیدم نشناختم! عبدالله با سید عکس یادگاری گرفت. فردای آن روز عکس را توئیت کرد و پایین عکس نوشت: «سماحه السیدحسن فی روحنا و قلبنا و وجداننا. الله یطول بعمرک سیدی.» 
هانا که روی سینه‌اش علامت صلیب بود با لبخند به حرف‌های زن گوش می‌دهد و می‌گوید: «دیرالقمر دیشب میزبان آفتاب لبنان بود.» هر دو می‌خندند: «پس باید به جای دیرالقمر بگوییم دیرالشمس.»
 آرسینه تمام مدت حرف‌های آن دو زن را گوش می‌دهد و غبطه می‌خورد. تنها یادگار برادرش را بین دستگاه‌های بیمارستان شیخ راغب گذاشته و آمده بود تا سیدحسن نصرالله را ببیند. با صدای تکبیر حاضران به خودش می‌آید. خیره می‌شود به چهره پرصلابت سیدحسن نصرالله روی پرده. مردی آرام به دوربین فیلمبرداری نگاه می‌کند و با احترام سلام می‌کند. کسی از پشت سرش زمزمه می‌کند: «بسم الله الرحمن الرحیم، إذا جاء نصرالله ...» آرسینه محو تماشای آفتاب لبنان می‌شود.
نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات