تاریخ انتشار : ۱۸ بهمن ۱۳۸۸ - ۱۱:۴۰  ، 
کد خبر : ۱۳۸۱۵۴

گزیده‌ای از کتاب «خاطرات احمد احمد» (بخش دوم)


به علت حجم زیاد بولتن و لزوم مناسب نمودن آن برای مطالعه در فضای مجازی، این متن در پایگاه بصیرت در دو بخش منتشر می‌شود. (بخش دوم)

 تقی شهرام گفت: شاپور، ما دو سال است که مارکسیست شده‌ایم و این کار فی‌البداهه صورت نگرفته است. گفتم: «... اگر شما از دو سال پیش مارکسیست شده بودید، چرا وقتی در سال 52 به سازمان آمدم، حرفی نزدید؟» او گفت: «اگر می‌گفتیم، آموزشی که به شما دادیم می‌سوخت.» گفتم: «حالا نسوخت؟!»(ص345)
 ناگهان سیر حوادث اخیر به یادم افتاد، گفتم: «پس به خاطر جریان مارکسیستی، رهبران مسلمان سازمان را کشتید؟» او شروع به توجیه کرد و گفت: «مجید شریف واقفی در عملیات تأمین سلاح به شهادت رسیده است(!!) و ما هم از مرگ او متأثریم!!»... تقی شهرام که از دست من کاملاً عصبانی شده بود در بین صحبتهای خود مدام برچسبهای مختلفی مانند خرده بورژوای مرفه، اپورتونیست چپ‌نمای راست رو و مرتجع به من می‌زد.(ص347)
 من، خسرو و پرویز پس از آن جلسه، نشستها و بحثهای زیادی با هم داشتیم و تصمیم گرفتیم تا پای جان در برابر این تغییر و انحراف مقاومت کنیم، در حالی که همسرم فاطمه چنین هماهنگی‌ای با ما نداشت و رفتارش نگران کننده بود.(ص349)
 به هر حال سازمان مرا وادار به کارگری کرد تا شاید به خیال آنها نظرشان را در وضعیت جدید بپذیرم، ولی این عمل نیز در من اثر معکوس گذاشت. در آنجا نیز رسالت خود را دنبال می‌کردم، نمازم را به موقع می‌خواندم و اندیشه‌های سیاسی و دینی خود را با سایر کارگران به بحث می‌گذاشتم و از این کار لذت می‌بردم.(ص351)
 در این خانه امن، برخی شبها، ایرج نیز نزد ما می‌ماند. در هفته همسرم دو یا سه شب بیشتر به این خانه نمی‌آمد و اگر هم می‌آمد، ایرج نیز آن شب می‌آمد تا مراقب باشد من با او بحث و تبادل‌نظر نکنم. سازمان از اینکه من نظر او را هم تغییر دهم هراس داشت.(ص354)
 روزی ایرج، پرویز و خسرو برای کاری از خانه بیرون رفتند و من و فاطمه تنها شدیم. با او بحث کردم و خیلی او را نهیب زدم و نصیحت کردم. او نظریات مرا پذیرفت، ولی این پذیرش موقتی بود زیرا هر وقت از من دور می‌شد، باز هم به نظریات قبلی‌اش باز می‌گشت.(ص355)
 سازمان در وضعیت جدیدی از راههای گوناگون به دنبال تغییر عقیده و یا خلاصی از وجود پردردسر و مزاحم من بود. لذا روزی ایرج مرا صدا کرد و گفت که یکی از سرشاخه‌ها دستگیر شده است، اما قبل از دستگیری ماشینش را در پارکینگی گذاشته است و در سمت راننده آن باز است، باید تو بروی و آن را بیاوری. بعدها فهمیدم که فرد دستگیر شده وحید افراخته بود، و این خواسته سازمان معنی خاصی داشت. این احتمال وجود داشت که پارکینگ مزبور شناسایی شده و تحت کنترل و مراقبت باشد، از این رو سازمان با این کار قصد داشت مرا به کانون خطر بفرستد که در صورت دستگیری و کشته شدن، از دست من خلاص می‌شدند و اگر هم موفق می‌شدم، به ماشین خود می‌رسیدند.(ص356)
 من در کارها و آموزشهای سازمانی، قرارها، چاپ و تکثیر اعلامیه‌ها و کارهای مختلف سازمان غرق شده بودم و فاطمه هم به آموزشهای درون گروهی و مطالعه کتب مختلف مشغول بود.(ص357)
 روزی ایرج برای من قراری با حبیب گذاشته بود تا جزوه‌های تغییر ایدئولوژیک را به او برسانم. من به خاطر تجدید دیدار و ملاقات با او این کار را پذیرفتم و به سر قرار رفتم. پس از احوالپرسی گفتم: «حبیب! پس چه شد آن همه مبارزه و تعقیب وگریز؟ چرا این طوری شد؟ تو که با ما بودی، همه مسلمان بودیم، نماز می‌خواندیم، اینها می‌گویند تو هم مارکسیست شده‌ای!» گفت: «شاپور! من از قبل مارکسیست بودم.» گفتم: «ولی تو با ما نماز می‌خواندی، قرآن و نهج‌البلاغه تفسیر می‌کردی.» گفت: «نماز من نماز سیاسی بود. من از سال 52 مارکسیست بودم.»(ص359)
 ایرج وقتی در مباحث کم می‌آورد، می‌گفت: «تو یک آدم دگم، مرتجع و متعصب هستی که مذهب چشمت را کور کرده. تو زمانی چشمهایت را روی حقایق و وقایع باز می‌کنی که از این حالت دست‌برداری و تعصباتت را کنار بگذاری.» او معتقد بود که نماز خواندن من از همین مقوله است. روزی گفت: «برای امتحان هم که شده، بیا و پنج روز نماز نخوان، بعد بیا با ما بحث کن، آن وقت خواهی دید که مارکسیسم تنها راه پیروزی است... وسوسه‌های ایرج در من اثر کرد و روزی که همه بچه‌ها بودند، تصمیم گرفتم به پیشنهاد او عمل کنم.(ص360)
 ساعت از 5 عصر گذشت، شیدایی شدم و مجنون. از دلم آتش زبانه می‌کشید و چشمانم مانند رعد می‌درخشید... ساعت را نگاه کردم، فرصت چندانی نبود تا نماز ظهر قضا شود. ناگهان عقربه‌ها ایستادند. من تمام آن افکار و اندیشه‌های موهوم را بر زمین گذاشتم و گریان پیش دویدم. «الله اکبر»... آنچنان که فکر کردم نه تنها خانه بلکه زمین و زمان به خود لرزید. می‌گریستم و می‌خواندم: «... ایاک نعبد... اهدناالصراط‌المستقیم... غیرالمغضوب علیهم ولضالین...» از چشمانم مانند ابر بهاری اشک می‌بارید، آن همه آتش فروکش کرد.(ص361)
 پرویز و خسرو (علی و علی اصغر میرزا جعفرعلاف) که با ما در یک خانه تیمی بودند، مواضعشان کاملاً با من منطبق بود. آنها نیز از وضعیت به وجود آمده ضربه سخت و سهمگینی خورده بودند. به آنها دو راه پیشنهاد شده بود، اول اینکه در سازمان باقی بمانند و با مشی و شیوه سازمان حرکت کنند و به اعتقادات مذهبی خود فقط به صورت فردی و غیرعلنی عمل کنند. سازمان به آنها وعده می‌داد که در آینده شاخه‌ای جداگانه برای فعالیت بچه‌های مسلمان ایجاد می‌کنند. دوم اینکه به خارج از کشور رفته و در آنجا به مبارزه ادامه دهند. راه سومی هم بود که گفته نمی‌شد!(صص3-362)
 ایرج در جلسه‌ای ضمن تشریح وضعیت ناآرام پرویز گفت که او خائن است و باید کشته شود و به من پیشنهاد قتل او را داد. با شنیدن این جمله من تکان خوردم، ولی خود را کنترل کردم و شروع به توجیه و صحبت کردم.(ص363)
 روزی ایرج آمد و گفت که شاپور، سازمان با نظر و پیشنهاد تو موافقت کرده و می‌خواهد پرویز را به خارج بفرستد و باید پاسپورت بی‌نقصی برای او جعل کنید. این صورت و ظاهر قضیه بود ولی در واقع سازمان به دنبال عملی کردن نقشه شوم خود بود.(ص364)
 ایرج گفت: «حالا نوبت توست! سازمان دو راه پیش رویت گذاشته است. راه اول اینکه مثل پرویز از مرز خارج شده و برای مبارزه به ظفار بروی و راه دوم اینکه، چند نفر از بچه‌های مسلمان هستند که یک شاخه‌ای مجزا در سازمان درست کرده و باقی مانده‌اند، تو هم به آنها بپیوند. البته تو هم آنها را می‌شناسی!»(ص365)
 در سر قرار وقتی فرد عضو شاخه آمد، دیدم که دوست خودم فرهاد صفا است.(ص366)
 فرهاد گفت: «احمد! ما با این اعلامیه [تغییر ایدئولوژیک] ضربه خوردیم، هم از اینها [سازمان] و هم از مسلمانها. زیرا با این وصف دیگر آنها به ما کمک نخواهند کرد، ولی ما باید خودمان را حفظ کنیم. الان من، محسن طریقت و محمد اکبری قبول کرده‌ایم که شاخه مذهبی را حفظ کنیم. البته مسئول تیم ما یک دختر خانم مارکسیست است»(!) من دریافتم که سازمان چه بلایی دارد سر آنها می‌آورد. برای چند نفر جوان مسلمان مجرد، یک دختر جوان بی‌حجاب را مسئول قرار داده است تا به این ترتیب، به تدریج اساس منطق، فکر، عقیده و مذهب آنها را فرو بریزد... روزهای آخر در خانه تیمی گرگان مستقر بودیم، یک روز صبح که ورزش می‌کردیم، ایرج گفت: «شاپورزاده تو هم بیا و ورزش کن!» من تعجب کردم. با عصبانیت گفتم: «یعنی چه؟... برای چه؟، اینجا دو اتاق تو در تو که بیشتر ندارد، او چطور می‌تواند ورزش کند؟ ایرج با موضعی ملایم گفت: «شاپور! چرا عصبانی می‌شوی؟ ما دیگر خواهر و برادریم!»(ص367)
 روزی دل به تنگی غروب داده بودم و در افکار مختلف غوطه‌ می‌خوردم که به ناگاه یاد دوست و یار قدیمی‌ام شهید محمدصادق اسلامی افتادم.(ص368)
 پس از مصافحه و احوالپرسی، جزوه تغییر مواضع ایدئولوژیک را روی میز گذاشتم و گفتم: «اینها (سازمانیها) مارکسیست شده‌اند.» گفت: «من باورم نمی‌شود» گفتم: «ولی این واقعیت دارد.»... بعد از چهار روز طبق هماهنگی قبلی با او تماس گرفتم... گفت: «احمد! آقا سیدعلی هم مسأله‌ای را که گفتی، تأیید کرد، وقتی جزوه تغییر مواضع را به او دادم گفت که قبلاً به دستم رسیده است.»(ص369)
 گفت: «امام هیچ‌گونه کمکی به گروهها نمی‌کند،» در دل تیزبینی و فراست حضرت امام (ره) را تحسین کردم... ده روز بعد، مجدداً با شهید اسلامی تماس گرفتم و به دیدارش رفتم... گفت: «یک مقدار ارتباطت را با ما بیشتر کن. برو برای خودت خانه‌ای اجاره کن.» گفتم: «پولش؟» گفت: «هرچه خواستی، من می‌دهم، با آقایان [هیئتهای مؤتلفه] صحبت کرده‌ام و آنها تو را پذیرفته‌اند.»(ص370)
 برای اینکه سازمان به گفته‌هایم شک نکند، حاج آقا اسلامی در پایان هر هفته مبلغی پول به من می‌داد که آنها را به سازمان برده و می‌گفتم که حقوق این هفته‌ام می‌باشد. با کمک شهید اسلامی، ودیعه اجاره خانه را پرداختم. اسباب اثاثه دست دومی نیز برای آنجا خریدم.(ص371)
 در اوایل آبان ماه سال 54، هنگامی که هنوز در خانه خیابان گرگان ساکن بودیم، روزی خانمم برای خرید بیرون رفت. مدتی طول کشید تا برگردد. وقتی آمد گفت که در نانوایی با جوانی حدوداً 23 ساله از بچه‌های محله‌اشان مواجه شده است... ایرج گفت که احتمال دارد او موضوع را به کلانتری یا ساواک گزارش دهد... آنها خارج شدند. نگاه نگران فاطمه به پشت سرش بود و من دیدم که سایه او در امتداد یک اشتباه بزرگ، کوتاه می‌شود... وسایل مورد نیازم را برداشته، درها را قفل کردم و راهی شدم. به این ترتیب من نیز آنجا و از سازمان خارج شدم.(ص 372)
 درد جدایی از فاطمه و فرزندانم جانکاه بود. دایم خود را سرزنش می‌کردم که چرا از فاطمه مراقبت نکردم و چرا چنین و چنان شد.(ص373)
 آنها با پیش کشیدن زمینه استقلال فکری و شخصیتی فاطمه و نیز تئوری عدم وابستگی زن به شوهر با دلایل واهی پویایی در مبارزه و ادامه راه، حتی در صورت از بین رفتن همسر، سعی می‌کردند تا ما را نسبت به هم بیگانه کنند. نظریه بیگانه‌سازی پس از اعلام علنی تغییر مواضع ایدئولوژیک شدت گرفت. سازمان که مخالفت و رو در رویی مرا نسبت به خود احتمال می‌داد، شروع به ایجاد شخصیت‌سازی کاذب برای فاطمه کرد. رهبران سازمان شخصیتی توخالی برای فاطمه تراشیدند و به او القاء کردند که می‌تواند راهی سوای راه شوهرش برود... فاطمه می‌گفت: «احمد، تو هم فکر کن! بالاخره راهی است که آمده‌ایم و برگشتی در آن نیست، باید مبارزه را تا آخرش رفت، حالا چه جوری و چطوری مهم نیست. مهم این است که با استکبار و امپریالیسم مبارزه کنیم.» و من جواب می‌گفتم: «آخر فاطمه! اگر پای اسلام در میان نباشد، چه مرضی دارم که با امپریالیسم بجنگم.»(ص374)
 فاطمه در این مباحثات هیچ‌گاه نظری از خود بروز نمی‌داد و همیشه از آنها نقل قول می‌کرد. او تا روز آخر که با من بود و تا روز جدایی من از سازمان، نمازش را می‌خواند و حجابش را رعایت می‌کرد و بر تمام تکالیف شرعیش استوار بود ولی سازمان به شدت روی چارچوب فکری او کار کرده بود... فاطمه نیز راهی را رفت که من از اول، از آن می‌ترسیدم. او به نقطه‌ای رسیده بود که فکر می‌کرد جدایی از سازمان مساوی است با مرگ و نیستی، و دیگر اینکه می‌اندیشید با ماندن در سازمان می‌تواند از جان من و فرزندانش دفاع کند... و چنین شد که فاطمه رفت.(صص6-375)

تُندر
 پس از جدایی از سازمان... تصمیم گرفتم به نزد شهید اسلامی بروم... حاج آقا گفت: «بچه‌های اعضای هیئت مؤتلفه به من گفته‌اند احمد را دریابید. از این رو تو فردا ساعت 9 صبح با این شماره تلفن به حاج محسن رفیقدوست زنگ بزن...(ص379)
 وقتی که آقای رفیقدوست از کار فارغ شد و آمد، جریان تغییر ایدئولوژی سازمان و مواضع و مخالفتهای خودم را با این انحراف برای او شرح دادم. او نیز شماره‌ای به من داد و گفت: «در ساعت 9 صبح فردا با حاج‌علی حیدری تماس بگیر... حاج‌علی گفت دیگر ارتباطات را با حاج محسن قطع کن و با من قرار بگذار.(ص381)
 در یکی از روزها، حاج علی گفت که می‌خواهم تو را به قرار خیلی مهمی ببرم و با شخص دیگری آشنایت کنم... گفتم: «حاج‌آقا چهره‌اتان برایم آشناست ولی به یاد ندارم که کجا دیدمتان.» گفت: «اگر هم دیده بودی نمی‌شناختی چرا که من مدتهاست مخفی‌ام، اندرزگو شنیده‌ای؟» من یک دفعه لب از لبم شکفت.(ص382)
 شهید اندرزگو گفت: «احمد! نگران نباش، با خدا باش، به خدا توکل کن. آقا [حضرت امام خمینی(ره)] خودش به این مسائل اشراف دارد.»... حاج آقا پرسید: «الان هیچ ارتباطی با سازمان نداری؟» گفتم: «با هماهنگی و اطلاع بچه‌ها [اسلامی، رفیقدوست و حیدری] هنوز با محسن طریقت قرارها، بحثها و ارتباطاتی دارم و یک سری اخبار را از او کسب می‌کنم.» توضیح دادم که فرهاد صفا و محسن طریقت شاخه مذهبی را تشکیل داده‌اند. شهید اندرزگو گفت: «مواظب باش، دیگر سر قرار نرو! اگر این بار بروی تو را می‌زنند. به این بچه‌ها پیشنهاد کن که از سازمان خارج شوند تا با هم کار کنید. اگر آنها واقعاً دست بکشند، ما هم کمکشان می‌کنیم. هرچه اسلحه بخواهید در اختیارتان می‌گذاریم.»(ص383)
 اندرزگو در همان جلسه اول، با اعتمادی که به من داشت، سلاح کلت کمری 65/7 را به همراه دو خشاب گلوله به من داد.(ص384)
 پس از جدایی از سازمان و ارتباط با شهید اندرزگو، روزی به پول احتیاج پیدا کردم. تصمیم گرفتم که به آخرین خانه تیمی که در خیابان گرگان اجاره کرده بودم، مراجعه و ودیعه‌ای که نزد صاحبخانه داشتم بگیرم.(ص390)
 زن صاحبخانه در را باز کرد. سلام و علیک کرده و گفتم که آمده‌ام الباقی وسایلم را ببرم. او رفت و 6 هزار تومان پول آورد و به من داد. کلید را انداخته و در را باز کردم و وارد اتاق شدم موکت را جمع کردم. چند کاغذ خطاطی شده توسط پرویز و یک پاسپورت، زیر موکت بود. پاسپورت را باز کردم، از آنچه که می‌دیدم به خود لرزیدم. جا خوردم. حرارت بدنم بالا رفت، روی پاسپورت عکس پرویز بود. همان پاسپورتی که ما برای پرویز به دستور سازمان(!) جعل کردیم. شک و شبهه‌ام تبدیل به یقین شد. فهمیدم سناریوی خروج پرویز از کشور و تشکر سازمان از من به خاطر جعل خوب پاسپورت! همه ساختگی و برای فریب ما بوده است و دریافتم معنی «از مرز گذشت» چیست.(ص391)
 روز بعد که طریقت را دیدم گفتم: «چرا زنم نیامد؟» گفت: «او عاقل و بالغ است. خودش نیامد.» گفتم: «محسن! به سازمان بگو از امروز تا یک هفته دیگر فرصت دارند که دخترم را به من برگردانند، در غیر این صورت هر یک از آنها را در هر جا ببینم، خواهم زد. و آنها هم هرجا مرا دیدند بزنند. برو و به آنها اعلان جنگ بده.»(ص393)
 مادر زنم گوشی را برداشت... خوشحال شدم که ضرب‌الاجل من کار خودش را کرده و آنها مریم را برگردانده‌اند. پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده؟» گفت: «نمی‌دانم فقط همین قدر که دیروز بعد از غروب، میرزا غلامعلی تماس گرفت و گفت نوه‌ات پیش من است بیایید ببرید. من رفتم آنجا و دیدم که مریم در بغل اوست.»(ص394)
 بعد از این حادثه، دیگر از رجعت فاطمه ناامید شدم.(ص395)
 برای تقویت و قوام فعالیتها و تحرکات، شهید اندرزگو افراد همفکر و مسلمان را دور هم جمع می‌کرد و آنها را به هم پیوند می‌داد. از این رو شهید مجید توسلی حجتی را با نام مستعار میثم، به من معرفی کرد، تا از طریق او با گروه موحدین همکاری کنم.(ص396)
 شهید اندرزگو حدود دهم اسفند 54 از نجف بازگشت. من و میثم برای ملاقات با او به پارکی واقع در خیابان اقبال (پارک خیام) رفتیم. پس از سلام و احوالپرسی و ارائه گزارش فعالیتها و قرارها پرسیدم: «حاج آقا! اجازه گرفتید که ما هم از کشور خارج شویم.» گفت: «من مطلب شما را خدمت آقا رساندم، آقا فرمودند که نیازی نیست. فرج نزدیک است، باید خودتان را حفظ کنید...»... در این ملاقات، شهید اندرزگو مطالب بسیار مهمی را برای ما مطرح کردند. از جمله ضرورت تشکیل یک گروه برای افرادی که از سازمان بریده‌اند... من از بنیانگذاران و مؤسسین دفاع کردم و گفتم اگر آنها بودند کار به اینجا (انحراف) نمی‌کشید. اندرزگو گفت: «احمد! خوب شد که آنها شهید شدند و رفتند، اگر زنده می‌ماندند، معلوم نبود که از اینها بدتر نشوند و (عاقبتشان چه شود).»... به این ترتیب من با مجموعه‌ای از بچه مسلمانها ارتباط پیدا کردم که برخی دانشجو بودند و در شهرستانهای مختلف فعالیت می‌کردند.(صص9-298)
 به توصیه شهید اندرزگو، فرهاد صفا، محسن طریقت و شاخه مربوطه‌اشان را به خروج از سازمان فراخواندم و وعده کمک، پشتیبانی و حمایت به آنها دادم... بعد از اینکه فرهاد، محسن طریقت را جایگزین خود کرد، دیگر ندیدمش. این دو معتقد بودند که می‌توان در سازمان ماند و در تاکتیک و مشی مبارزه از آنها پیروی کرد واعتقادات مذهبی را هم به صورت فردی یا گروه محدود، حفظ کرد.(ص400)
 به خاطر تردید و شکی که به محسن طریقت داشتم، هرگاه او به خانه‌ام می‌آمد؛ کلتی را که از شهید اندرزگو گرفته بودم نزد خود مسلح نگه می‌داشتم.(ص401)
 کمتر از یک ماه به پایان سال 54 نمانده بود که احساس کردم، دیگر هیچ امیدی به رجعت گروه صفا نیست. در نتیجه تصمیم گرفتم که با محسن طریقت قطع ارتباط کنم و کمتر خود را در معرض سوءظن و خطر قرار دهم، اما با توجه به اطلاع او از محل زندگی من با دشواری مواجه شدم.(ص402)
 محسن طریقت پس از قطع ارتباط، آدرس مرا در اختیار کادرهای بالای سازمان قرار داد. آنها نیز که دل پرکینی از من داشتند، آدرسم را در اختیار ساواک قرار دادند. برای مدتی من تحت مراقبت و کنترل ساواک بودم.(ص403)
 پنجشنبه 6/2/1355 ساعت 5/12، با میثم در کوچه قائن حوالی میدان بهارستان قرار داشتم، خود را به او رساندم و بعد قدم زنان در حال صحبت به طرف خیابان ژاله (مجاهدین) حرکت کردیم.(ص404)
 میثم پرسید: «احمد چه شده؟ گفتم: «فقط پشت سرت را نگاه نکن! از زیرچشم، دست راستت را ببین! دو نفر سایه به سایه دنبال ما می‌آیند. دست چپت نیز همین طور، فکر می‌کنم ما محاصره شده‌ایم!»(ص404)
 گویا هنگام گریز من، منوچهری ملعون که آن لحظه در ماشین نشسته بود، وقتی می‌بیند که به اصطلاح مرغ دارد از قفس می‌پرد، از همان داخل با اسلحه یوزی مرا از کمر به پایین به رگبار می‌بندد. پای چپ من از بالای زانو تیر خورد. در رگبار دوم لگنم از طرف راست تیر خورد... مأموری که به من نزدیک شده بود زیر لباسهای دور شکمم را گشت. من دیگر چیزی نفهمیدم و بی‌هوش شدم. پس از بی‌هوشی مرا به صندوق عقب پیکان انداخته و به بیمارستان منتقل کردند.(ص407)
 با خدا نجوا می‌کردم که خب ‌الحمدلله ما هم مردیم. راحت شدیم، چند بار هم شهادتین را گفتم. در حالی که نیمه هوشیار در کف صندوق عقب به صورت مچاله افتاده بودم، به فکرم رسید سیانوری را که آویزه گردنم بود، در آورده و بخورم. تا آمدم دستم را تکان دهم، دیدم که از پشت بسته‌اند... ساعت حدود 4 بعدازظهر، به بیمارستان شهربانی واقع در خیابان بهار شمالی وارد شدیم. در حالی که من از درد تیرها به خود می‌پیچیدم و مأمورین خوشحال بودند که یک چریک را زده‌اند. در آن زمان برای کشتن و زدن یک چریک جایزه می‌دادند. آنها از جایزه‌ای که در انتظارشان بود، خوشحال بودند.(صص9-408)
 به این ترتیب دیگر امیدی به مردنم نبود. به دستم نگاه کردم دیدم خونی است. صدایم گرفته بود. نمی‌توانستم کسی را صدا بزنم. خاکی برای تیمم نبود. دستان خون‌آلودم را روی ملحفه زده و به اصطلاح تیمم کردم. نمازم را با همان حالت خواندم. نمی‌دانم که اعمالم چقدر صحیح بود و چقدر غلط؛ ولی این حداکثر توان و قدرتی بود که به کار گرفتم... در این حال ناگهان دیدم در گوشه‌ای از اتاق تعدادی از کتابهایم را که در خانه خیابان معزالسلطان نگه می‌داشتم، روی هم چیده‌اند. برایم خیانت محسن طریقت مسجل شد.(صص411-410)
 حدود یک ماه پس از حادثه، یک روز که در اتاق باز بود، صدای آنها را شنیدم... او تا گفت رفیقش فرار کرد، گل از گلم شکفت. گویی دنیا را به من دادند.(ص413)
 پس از کسب اطلاع از زنده ماندن میثم، شروع کردم مسائل درستی را از انحراف سازمان مجاهدین و به دروغ از خودم و میثم برای آنها گفتم. علت حمل اسلحه را خطر حمله مجاهدین و ترور توسط آنها ذکر کردم. گفتم فکر نمی‌کردم که شما مأمور باشید حدس می‌زدم که از شاخه نظامی سازمان هستید... یک روز منوچهری آمد و گفت: «چه شد احمد؟ خانه‌های تیمی که شما در آن بودید چنان فساد کردند، چنین کردند.» من هم تأیید کردم و گفتم به خاطر همین مسائل، از آنها جدا شدم.(ص414)
 15 روز یا بیشتر در بیمارستان شهربانی بستری بودم... گلوله‌ها هنوز در بدنم بود. بدنم در تب می‌سوخت. زخمهایم بوی چرک گرفته بود. روزی به دکتر جواد هیئت- رئیس بخش جراحی بیمارستان- گزارشی می‌رسد که بوی تعفن در طبقه ما پخش شده است. او برای بازرسی می‌آید و پس از جستجو متوجه می‌شود که بو از اتاقی است که من در آن بودم.(ص416)
 [دکتر] هیئت بر سر آنها فریاد زد: «اینجا زندان یا پادگان نیست، اینجا بیمارستان است. فقط من دستور می‌دهم...!» مأمورین با بی‌سیم کسب تکلیف کردند. دستور رسید که هر کاری دکتر هیئت می‌گوید، انجام دهید.(ص417)
 حدود 75 روز سنگ وزنه از پایم آویزان بود و اذیتم می‌کرد، ولی به ناچار آن را تحمل می‌کردم. پای چپم را از بالای زانو سوراخ کرده بودند تا مفتولی را از آن رد کرده و وزنه‌ای را آویزان کنند.(ص420)
 حدود 5 ماه از بستری شدن من در بیمارستان شهربانی می‌گذشت. به ماه مبارک رمضان نزدیک می‌شدیم که ساواک، از بیمارستان خواست مقدمات نقل و انتقال من به زندان را فراهم کند.(ص421)
 مأمورین می‌خواستند همان لباس بیمارستان را به تنم کنند و ببرند، که دیدم خانم مصلحی به همراه یک پزشک ارتوپد از راه رسیدند. شروع کردند به اصطلاح ویزیت من. بعد دکتر ارتوپد نوشت که بیمار باید 15 جلسه دیگر، یک روز در میان فیزیوتراپی شود.(ص422)
 با سفارشهای خانم مصلحی، وضع من خوب شد. او به این ترتیب خود را در ثواب روزه من سهیم کرد.(ص423)
 حدود سه ماه از بستری شدن من در بیمارستان می‌گذشت. روزی به آنها گفتم که از تنهایی خسته شده‌ام. آنها مرا به اتاق دیگری منتقل کردند تا از یکنواختی خارج شوم. در این اتاق مهدی بخارایی بستری بود. من او را قبل از عضویت و همکاریم در سازمان می‌شناختم و در قرارها، با او آشنا شده بودم.(ص424)
 جالب اینکه رو به روی همین اتاق، اشرف ربیعی همسر شهید علی‌اکبر نبوی نوری، بستری بود که مهدی او را به من شناساند و نشان داد. من بارها دیدم که اشرف، هیچ حساسیتی نسبت به درمانش توسط مردان نداشت و خیلی با آنها راحت بود. وی بر اثر انفجار نارنجک از ناحیه باسن، زخمی شده بود که خیلی زود درمان شد.(ص425)
 من شهید نبوی نوری را می‌شناختم و او را هم خیلی قبول داشتم، ولی انتظار نداشتم که با چنین کسی ازدواج کرده باشد. اشرف بدون حجاب و بدون روسری خیلی راحت جلو ساواکیها و پرسنل بیمارستان، راه می‌رفت و نشست و برخاست می‌کرد... بخارایی برایم حادثه‌ای را تعریف کرد که چندین روز ذهن و روانم را آزار می‌داد. او گفت که در یکی از شبها پرستاران آمدند و پرده‌ای را در این اتاق نصب کردند. دقایقی بعد کسی را آوردند و روی آن تخت انداختند... صبح که شد وقتی پرسنل آمدند، دیدند که مرده است. پرده را جمع کردند. تا او را دیدم، جا خوردم و اشک از چشمانم جاری شد، او کسی نبود جز صدیقه رضایی. خیلی غمگین و متأسف شدم، من قبلاً از او خواستگاری کرده بودم و قصد داشتم با او ازدواج کنم.(ص426)
 مسأله‌ای که پیش از مرگ او، مهدی بخارایی را متأسف و متألم کرده بود، مطلبی بود که می‌گفت صدیقه پیراهن آستین کوتاه به تن داشت و دامنی کوتاه پوشیده بود. پزشکها پس از معاینه گفتند او 5 یا 6 ماهه حامله است که سیانور بچه‌اش را نیز کشته است...... او خیلی از وضعیت ظاهر و قیافه آرایش کرده صدیقه، اظهار ناراحتی می‌کرد. گاهی هم شرایط او را توجیه می‌کرد و می‌گفت که شاید او برای فریب ساواک، این طور لباس پوشیده و برای تقیه این کار را کرده است. شاید با کسی رسمی و شرعی ازدواج کرده که حامله بوده است. نمی‌دانم که گفته‌های او چقدر از روی صداقت بود، چرا که او خود بعدها به منافقین پیوست و عهده‌دار تدارکات نظامی سازمان شد.(صص7-426)
 زندان اوین، آن موقع ده راهرو و صد سلول داشت... مرا در همان حال، چشم بسته مستقیم بردند و داخل یکی از سلولهای بند209 انداختند و چشمبند و دستبندم را باز کردند.(ص429)
 با گذشت زمان، بیماری تشنج، که در زندان و شکنجه‌های قبل به آن مبتلا شده بودم، دوباره به سراغم آمد. تشنج و معلولیت پاها، زندگی را برایم سخت کرده بود.(ص431)
 پرسیدم اینجا کجاست؟ گفتند که بند یک اوین است. تعجب کردم که مرا از سلول انفرادی درآورده و به بند عمومی آورده‌اند... دیدم کسی به طرفم می‌آید. رحیم بنانی ناگهان در آغوشم گرفت. او از همان گروه مارکسیستی جریان بود که در سال 52-51 در همین زندان با او آشنا شده بودم... دیدم سبیل تا سبیل مارکسیستها روی تشکها نشسته‌اند.(ص432)
 حاج مهدی عراقی مرا به اتاقی برد. دیدم بَه بَه، بیشتر علما آنجا هستند مرحوم طالقانی، هاشمی‌رفسنجانی، منتظری، کروبی، موسوی خویینی‌ها، مرحوم لاهوتی، سالاری، انواری، شهید حقانی و از غیر روحانی‌ها مدرسی‌فر و حاج مهدی‌عراقی.(ص433)
 من به اتاقی رفتم که عباس مدرسی‌فر و آیت‌الله منتظری و شهید حاج مهدی عراقی آنجا بودند. برنامه‌های عادی در زندان از سرگرفته شد.(ص434)
 علی حیدری و محسن رفیقدوست هم در این مدت به زندان افتادند. آنها در قسمت پایین بودند و ارتباطی با ما نداشتند.(ص435)
 در هجدهم اسفند ماه 55 بعد از گذشت بیش از 10 ماه، در مطبوعات خبر دستگیری مرا در یک درگیری اعلام کردند. با اعلام این خبر مطمئن شدم که دیگر اعدام و تیرباران نخواهم شد؛ چرا که بخشی از جامعه به وضعیتم حساس می‌شوند... من با آیت‌الله منتظری و مدرسی‌فر در یک اتاق بودیم، شخصیت آقای منتظری و اخلاق و رفتارش خیلی خاص بود. او شکنجه و ناملایمتهای بسیاری کشیده و سختی‌های زیادی را در زندان تحمل کرده بود.(ص436)
 آقای منتظری در زندان پیشتاز رعایت احکام و مسائل اسلامی بود... مرحوم حجت‌الاسلام لاهوتی، در این کار خیلی به من یاری می‌رساند و اغلب لباس مرا به زور می‌گرفت و همراه با لباسهای خود می‌شست.(ص437)
 در اسفند سال 55 مختصری از محاکمه و کارهای پشت پرده گروه هدفیها در روزنامه‌ها منعکس شد. در رأس افراد این گروه سیدمهدی هاشمی بود که جنایات کثیفی از جمله قتل مرحوم حجت‌الاسلام شمس‌آبادی را مرتکب شدند. آیت‌الله منتظری از این واقعه و فجایع خیلی متأثر شده بود و چند بار به ما گفت: «این شمس‌آبادی را بی‌گناه کشته‌اند، او شخصیتی نبود که باید کشته می‌شد، به خدا قسم اگر سید مهدی را بکشند خونش هدر است.»(ص439)
 عباس مدرسی‌فر- دیگر هم اتاقی ما- خیلی آقای منتظری را اذیت می‌کرد و سؤالات و حرفهای بی‌ربطی به او می‌گفت... نشانه‌هایی از انحراف در مدرسی‌فر پیدا بود که آیت‌الله طالقانی با دریافت این نشانه‌ها، او را در جلسات و مباحث دعوت نمی‌کرد و به او محل نمی‌گذاشت... آیت‌الله طالقانی هم که مراحل بازجویی و دادگاه را طی کرده بود و محکومیتش را می‌گذراند، به جهت شخصیتی که داشت، از اقتدار خاصی برخوردار بود... من یکبار دیدم که منوچهری و تهرانی ملعون، آمدند و در حضور آقا خیلی مؤدب ایستادند و آقا حرفش را زد و آنها سرشان را به نشانه تأیید تکان دادند.(ص440)
 به یاد دارم که در همان ایام دختر وی، اعظم نیز دستگیر شد و در بهداری بستری بود. آقا چندین مرتبه برای ملاقات و دیدن وی رفت. آقای طالقانی حتی مراقب‌ شأن و مقام آقای منتظری بود. در زندان مرحوم طالقانی را «آقا» و منتظری را «شیخ منتظری» صدا می‌کردند.(ص440)
 یک روز آقای طالقانی مرا خواست و گفت که آقای احمد تو باید از زنت جدا شوی، تا زمانی که او در بیرون و تو در زندان هستی وضع همین طور هست و چون وابستگی به او داری، نگران سرنوشت و وضعیتش هستی. بهتر است که طلاق بگیرید و بعد خود صیغه طلاق مرا با فاطمه که غایب بود، خواند و آقایان مهدوی‌کنی، خویینی‌ها و کروبی... شاهد بر این فصل بودند.(ص441)
 با طلاق توانستم کمی از آلام و دغدغه‌هایم را نسبت به وضعیت مبهم و نامعلوم فاطمه بکاهم و کمتر نگران او باشم، چرا که او خود این راه را برگزید.(ص442)
 در یکی از روزهای ملاقات، نوه آیت‌الله طالقانی، آناناس هدیه آورده بود. هیچ یک از ما از جمله هاشمی‌رفسنجانی، موسوی‌خویینی‌ها و مهدوی‌کنی و... به خاطر زندگی ساده و طلبگی که داشته‌اند، نمی‌دانستند که این میوه را چطور بخورند. یکی می‌گفت باید گاز زد و دیگری می‌گفت که مثل خربزه قاچش کنید. سرانجام هم ندانستیم که چه باید بکنیم؟ آن را به پرولترهای مارکسیست دادیم و آنها خوردند و ما فهمیدم که باید آن را چطور خورد.(ص444)
 در این مدت چند بار مرا به زیر هشت بردند، ولی از تهدید، شکنجه و کتک خبری نبود. فقط به اصطلاح نصیحتم می‌کردند و گاهی در صحبتهایشان وعده آزادی می‌دادند. من علت این نوع برخورد را نمی‌دانستم و در هاله‌ای از ابهام دست و پا می‌زدم. تا اینکه متوجه شدم از طرف صلیب سرخ جهانی و کمیته حقوق بشر، تحت حمایت هستم.(ص445)
 اوایل فروردین یا اردیبهشت 56، چهار نفر از صلیب سرخ جهانی به همراه یک مترجم و پزشک، به سراغم آمدند... آنها به اتاقم آمدند، همه را بیرون کرده و در را بستند. حتی بی‌حضور مأمورین شروع به صحبت کردند. ابتدا قول دادند مطالبی را که از من می‌شنوند، نزد خودشان نگهدارند و به ساواک انتقال ندهند... به آنها گفتم که شما آن موقع که مرا شکنجه می‌کردند، کجا بودید؟ شما زمانی به سراغم آمدید که محل و آثار این زخمها و شکنجه‌ها بهبود یافته است. الان از پا فلجم و چون معلولم، دیگر شکنجه‌ام ندادند.(ص446)
 فعالیت صلیب سرخ در آن سالها، تا حدودی ساواک را در برخی موارد به انفعال کشانده بود... ولی در بیرون زندان عکس این قضایا بود. ساواک با شدت و حدت بیشتری دنبال سیاسیون و مبارزان بود و سعی می‌کرد آنها را در کوچه و خیابان بزند و بکشد تا پایشان به زندان نرسد و درد سرشان کمتر شود. مدتی پس از ملاقات با صلیب سرخ در تاریخ 12/4/56 یک روز مأمورین آمده و مرا به زیر هشت بردند و در آنجا کت و شلواری به من دادند و گفتند که بپوش و با ما بیا... چشمم را که باز کردند، دیدم در میدان 24 اسفند (انقلاب) هستم . مرا از ماشین پیاده کردند و چوبهای زیربغلم را نیز دادند. کمی با بی‌سیم صحبت کردند و بعد خود سوار ماشین شده و پوزخندی زدند و رفتند.(ص447)

نغمه‌های امید
 در نقشه‌ای حساب شده مرا آزاد کردند تا به دو هدف برسند هدف اول اینکه مرا دچار عذاب وجدان، بحران روحی و روانی کنند و نیز برای دوستانم، این تصور واهی را ایجاد کنند که احمد با ساواک سازش کرده است. در هدف دوم، ساواک به دنبال شناسایی افرادی بود که با من ارتباط برقرار می‌کردند.(453)
 لحظاتی بعد در ناباوری تمام، شهید حاج مهدی عراقی را در مقابلم دیدم. جلو آمد و سخت مرا در آغوش کشید و سر و رویم را بوسید.(ص454)
 او گفت که ما حساب کار خودمان را داریم و بی‌گدار به آب نمی‌زنیم. تو نگران نباش. و تأکید کرد که خواست اصلی ساواک این است که ما تو را تنها بگذاریم و بایکوتت کنیم ولی کور خوانده‌اند. جالب بود. از فردای آن روز، بچه‌های حزب ملل اسلامی، حزب‌الله و هیئتهای مؤتلفه از جمله شهید صادق اسلامی، ابوالحسن فلاحتی، احمد روحی و رمضان سلطانی و... به دیدنم آمدند... روز پنجشنبه، یک هفته بعد از آزادی دوست همیشگی و یار وفادار روزهای سخت و تنگ‌ زندگی‌ام، شهید حاج‌محمد صادق اسلامی به سراغم آمد.(ص455)
 در پایان گفت: «آقا سیدعلی می‌خواهد تو را ببیند.»(ص456)
 یاالله گفته وارد اتاق شدم. سلام دادم. یک دفعه همه بلند شدند مرا در آغوش گرفته و دیده بوسی کردند. طوری که چوب زیربغلم رها شده و به زمین افتاد. در همین حال و هوا ناگهان خود را در کنار آقا دیدم. مصافحه و معانقه کردیم. او مرا کنار دست خود نشاند و گفت: «چه شده، احمد!؟»(ص457)
 گفتم: «حاج‌آقا در هر حال هنوز فکر می‌کنم که این یک تله است.» گفتند: «کار از این حرفها گذشته، حالا که آمدی بیرون، خواهی دید که چه خبر است. مبارزه به اوج خودش نزدیک می‌شود. دیگر اصلاً بحث گروه و دسته نیست. مردم خودشان به حرکت درآمده‌اند. تو هم اصلاً در فکر این حرفها نباش... در آخر آقا گفتند: «احمد! اگر خیلی نگرانی، بگویم اندرزگو تو را بیرون ببرد.» گفتم: «نه آقا! نمی‌خواهم بروم، دلم تو همین جا در مملکتم است. اگر قرار است بمیرم می‌خواهم در کشور خودم باشم.» دیدار و صحبتهای آقا، دلگرمی وافر و آرامش خاطر وسیعی به من داد که در پرتو آن، روزهای بعد را به خوبی سپری کردم.(ص458)
 مادرزنم بیشتر از همه به دیدنم می‌آمد و از فاطمه هم هیچ نمی‌گفت... به تدریج فهمیدم که سکوت او به خاطر کشته شدن فاطمه است.(ص461)
 اخبار مختلف بود. یکی می‌گفت سازمان او را به خاطر دیدگاههای انتقادیش، تصفیه کرده است. دیگری نیز می‌گفت که او به بن‌بست رسیده و خودکشی کرده است. به هر حال مهم این بود که فاطمه به ماهیت انحرافی سازمان پی برده و جانش قربانی این آگاهی شد.(ص462)
 در این اوضاع و شرایط بحرانی، بار دیگر دوستانم به کمکم آمدند و بحث ازدواج را مطرح کردند.(ص464)
 در این میان نقش خانم مریم مصلحت‌جو- همسر مرحوم ناصر نراقی- خیلی سازنده بود. او خیلی پادرمیانی کرد. صحبتهای صریح و سریعی با دختر خانم و خانواده‌اش صورت داد و گفت که احمد از پا آسیب دیده و باید با عصا به این طرف و آن طرف برود.(ص465)
 خانم خانمحمد جواب می‌دهد: «من اصلاً به خاطر اینکه او جانباز است می‌خواهم با او ازدواج کنم، من که نتوانستم مستقیم در مبارزات باشم، شاید به این طریق سهم خود را در این راه ادا کنم، کارهای او را انجام می‌دهم و سعی می‌کنم که حداقل جای مادر برای دو دختر [او] باشم...»(ص466)
 سال 57، نقطه اوج فعالیتهای مردمی انقلاب بود... در این سال حرف آخر را مردم می‌زدند نه گروه و دسته.(ص467)
 برای سهولت کار و جابه‌جایی آسان، موتورگازی‌ای خریدم و چوبهای زیربغلم را به کنار آن بستم تا به این طرف و آن طرف بروم.(ص468)
 پاهای علیلم همچنان وبال گردنم بود و مرا از حضور در خیلی از صحنه‌ها باز می‌داشت. یکی از صحنه‌ها، مراسم استقبال از امام بود.(ص469)
 به ناچار از تلویزیون برنامه ورود حضرت امام را تعقیب می‌کردم، که ناگهان پخش برنامه قطع شد. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم، پاهای شلم را جمع و جور کرده چوب زیر بغلم را همراه برداشته و با موتورگازی زدم بیرون.(ص470)
 به طرف مدرسه رفاه رفتم. جلو مدرسه، مردم ازدحام کرده بودند. حرکت سخت و گاه ناممکن بود. آنچه که برایم در نگاه اول خیلی جالب بود، حرکتهای تبلیغاتی گروه مسعود رجوی و موسی خیابانی و اعضا و هواداران سازمان به اصطلاح مجاهدین بود.(ص471)
 آقای احمد، این مبارزه خستگی‌ناپذیر، پس از گذر از دالانهای تنگ و تاریک و راههای پرپیچ‌وخم و خطرناک، سرانجام جسم شکسته، نحیف و رنجور خود را به ساحل پیروزی رساند... او پس از پیروزی انقلاب اسلامی به خاطر پایمردی و اعتقاد راسخش در راه حق و نهضت امام خمینی، همچنان مورد حقد و کینه منافقین بود. یکبار منزل مسکونیش مورد هجوم منافقین قرار گرفت و درآتش کینه و انتقام آنها سوخت.(ص474)

نقد و نظر دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران
«احمد احمد» را باید از آن دست آدمهایی به شمار آورد که حق‌طلبی، ظلم‌ستیزی، عدالت‌جویی، اسلام‌خواهی و مبارزه برای دستیابی به آرمانهای خود، در خونشان وجود دارد و با جانشان عجین شده است. همواره کسان زیادی هستند که آرمانهایی متعالی در ذهن خود نهفته دارند و به آنها عشق می‌ورزند و در عالم خیال نیز تحققشان را دنبال می‌کنند، اما هرگز قدرت و شهامت آن را ندارند که پای در مسیر دشوار مبارزه برای عینیت بخشیدن به این آرمانها و آرزوها بگذارند و اگر هم چند گامی در این مسیر به پیش روند، در مواجهه با سختیها و مرارتها، پا پس می‌گذارند و سلامتی و راحتی خویش را به مخاطره نمی‌اندازند. شاید بتوان این گونه تعبیر کرد که اینان از جنس پلاستیک و امثال آنند که به محض قرار گرفتن در مقابل حرارت، تغییر شکل می‌دهند و کج و معوج می‌شوند و چنانچه حرارت رو به افزایش گذارد، آنها نیز به سوی ذوب و اضمحلال می‌روند. این گونه اشخاص، هیچ‌گاه تحمل ورود به کوره مبارزات را ندارند و حداکثر کاری که از آنها برمی‌آید آن است که از دور، دستی بر آتش داشته باشند. اما «احمد» از جنس دیگری بود؛ چیزی مثل پولاد که سختی و صلابت خود را در کوره به دست می‌آورد. هر چه آتش شعله‌ورتر، استحکام افزونتر. هر چه دفعات حضور در دل آتش بیشتر، آبدیده‌تر و مقاومتر.
زندگی احمد، سراسر مبارزه است؛ مبارزه‌ای مستمر و خستگی‌ناپذیر تا براندازی دستگاه ظلم و فساد وابسته به بیگانگان. در این مسیر است که احمد با اشخاص و گروههای مختلف آشنا می‌شود و گاه دوشادوش آنها به طی مسیر می‌پردازد و در هر برهه‌ای تجربه‌ای بر تجربیات خود می‌افزاید، هرچند که بعضاً ناچار از پرداخت بهایی بسیار سنگین نیز می‌شود.
و اینک کوله‌بار سنگین و گرانبهای تجربیات احمد در قالب کتاب خاطرات وی، پیش روی ما قرار دارد. بی‌تردید نگاه به تجربیات و خاطرات، چنانچه همراه با دقت نظر و تأمل کافی و از سوی دیگر عاری از تعلق خاطر به صاحب خاطرات باشد، می‌تواند دستاوردهای ارزشمندی برای نسل حاضر در پیمایش مسیر پیش رو، به ارمغان آورد. آنچه در بررسی این خاطرات باید مورد توجه قرار گیرد این است که احمد به عنوان یک جوان مسلمان و متعبد که در پی استقرار عدالت اسلامی در جامعه است، پای در عرصه مبارزه می‌گذارد. این نکته از آن رو قابل توجه است که ما را از نقش عوامل گوناگونی که در آن فضا و شرایط موجبات رشد و نشاط یا انحراف و انسداد مبارزه در قالب «اسلام انقلابی» را فراهم می‌آورد، حساس و آگاه می‌سازد. متأسفانه باید گفت جمعی از نیروهای مبارزی که در ابتدا با انگیزه‌های اسلامی پای در این راه گذاردند، در برخورد با عوامل مزبور قادر به صیانت از اصالت خویش نشدند و بتدریج به سوی مسیر‌های انحرافی و یا الحادی رفتند. احمد نیز تماسها و همراهی‌های موقتی را در این راستا در تجربه مبارزاتی خویش دارد، اما آنچه توانست او را از افتادن به دام انحراف و الحاد باز دارد، بی‌تردید ایمان عمیقی بود که در قلب و جانش ریشه دوانیده بود و الطاف الهی را برای حفظ او در مسیر مستقیم، شامل حالش می‌ساخت.
نخستین تجربه فعالیت سازمانی احمد، پیوستن او به انجمن حجتیه بود. خاطرات وی در این باره به روشنی خط مشی این انجمن را برای به حاشیه کشانیدن نیروهای انگیزه‌دار و فعال اسلامی، و در واقع به هدر دادن توش و توان آنها با پرداختن به اموری فرعی و دور شدن از خط مبارزه با کانون اصلی ظلم و فساد، به خوانندگان عرضه می‌دارد: «انجمن از سیاسی شدن افراد عضو به شدت جلوگیری می‌کرد و سعی داشت که موجبات ناراحتی حکومت را فراهم نسازد. گرچه در آن روزها که فرقه ضاله بهائیت با سرعتی زیاد به اشاعه افکار انحرافی خود می‌پرداخت و مبارزه با آن یک ضرورت بود، ولی این همه واقعیت نبود؛ چرا که سرمنشأ رشد و نمو این فرقه، خود رژیم منحوس پهلوی بود و تا زمانی که چتر حمایتی رژیم بر سر این فرقه باز بود، نمی‌شد از رشد آن جلوگیری کرد. کار انجمن حجتیه هم مبارزه با معلول بود نه علت. به همین دلیل موفقیت آن در رسیدن به هدفش محدود بود. انجمن می‌پنداشت برای این که بتواند حیات یابد و به مبارزه خود ادامه دهد، باید با رژیم شاه کنار آید یا دستکم کاری به کار آن نداشته باشد و می‌گفت پرداختن به امور سیاسی، مانع تحقق اهداف انجمن است و آن را یک خط انحرافی می‌دانست. از این رو تصمیم گرفت برای احتیاط از اعضای خود تعهد منع فعالیتهای سیاسی بگیرد. برخی نیز زیر بار این تعهد رفتند... من از گردن نهادن به آن خودداری کردم و گفتم که تنها تعهد اخلاقی می‌دهم که هنگام حضور در جلسات انجمن فعالیت سیاسی نکنم و با خود مجله و نشریه سیاسی نیاورم.»(صص7-56)
این که انجمن حجتیه با کدام انگیزه و هدف شکل گرفت، بحثی جداگانه است، اما بی‌تردید کارکردش به گونه‌ای بود که بتدریج آن را به صورت عاملی مطلوب برای رژیم پهلوی در‌آورد، هرچند بظاهر تلاشهای گسترده‌ای برای مبارزه با بهائیت می‌کرد. این مطلوبیت تا بدان‌جا بود که چتر حمایتی رژیم بر سر این انجمن قرار گرفت. در خاطرات آقای موسوی بجنوردی این مسئله بصراحت مورد اشاره قرار گرفته است: «روزی در یکی از همین بازجویی‌ها، خطایی به من گفت... «تو که آدم مذهبی‌ای هستی و عشق مبارزه هم داشتی، می‌آمدی با بهایی‌ها مبارزه می‌کردی و ما هم کمکت می‌کردیم». این عین کلام او بود.» (مسی به رنگ شفق، سرگذشت و خاطرات سیدکاظم موسوی بجنوردی، به اهتمام علی‌اکبر رنجبر کرمانی، نشرنی، 1381، ص86)
در واقع در خوشبینانه‌ترین حالت باید چنین پنداشت که پیمان نانوشته‌ای میان رژیم پهلوی و انجمن حجتیه برای همکاری متقابل شکل گرفت. از یک سو انجمن با وجهه مذهبی خود به جذب نیروهای مسلمان و پر شور می‌پرداخت و انرژی آنها را در مسیر مبارزه با بهائیت تخلیه می‌کرد، ضمن آن که به شدت از تقابل آنها با رژیم پهلوی و بخصوص شخص شاه جلوگیری به عمل می‌آورد و از سوی دیگر، ساواک و دیگر ابزارهای سرکوبگر رژیم که با تمام قوا در پی درهم کوبیدن کانونهای مقاومت و مبارزه بودند، نه تنها مزاحمتی برای این انجمن به وجود نمی‌آوردند بلکه در موقع لزوم، به انحای گوناگون از آن حمایتهای لازم را می‌کردند.
نکته مهمتر آنکه دور نگه داشتن نیروهای ملحق شده به انجمن حجتیه از مبارزه سیاسی با رژیم پهلوی، تنها با اخذ تعهد از آنها صورت نمی‌گرفت، بلکه تئوری‌ اصلی آن مبتنی بر مجاز ندانستن تشکیل حکومت اسلامی در زمان غیبت بود. طبعاً هنگامی که این تئوری در فکر و اندیشه اعضای انجمن نهادینه می‌شد، دیگر نیازی به اخذ تعهد کتبی از آنها نیز وجود نداشت و چنین نیروهایی حتی از این قابلیت برخوردار می‌شدند که در نقش مدافع «تنها حکومت شیعه» در جهان در مقابل کمونیستها و غیرمسلمانان و حتی دیگر مذاهب اسلامی نیز عمل کنند.
اگرچه شخصیتهایی مانند احمد احمد، جواد منصوری و محمد میرمحمد صادقی و برخی دیگر، فعالیت در قالب دستورالعملهای انجمن را برای خود بسیار تنگ و بلکه «نوعی سازش با حکومت وقت» دیدند و از آن خارج شدند، اما با نگاه به عضویت همین افراد در انجمن حجتیه که پس از خروج از آن در رده نیروهای فعال انقلابی قرار گرفتند می‌توان تصور کرد که انجمن چه تعداد نیروهای مسلمان بالقوه مبارز و انقلابی را در خود مهار کرد و از تجمیع قدرت آنها در رویارویی با رژیم پهلوی جلوگیری به عمل آورد.
ملاقات احمد به همراه حاج‌مهدی عراقی با حضرت امام و رهنمود ایشان به نیروهای جوان و پرشور مسلمان را باید نقطه عطفی در زندگی وی و به طور کلی در جهت‌یابی صحیح مبارزاتی در جبهه اسلامی به شمار آورد. احمد در پی سرخوردگی از جریان انجمن حجتیه، در مسیر مقابله با تبلیغات میسیونرهای مسیحی تحت عنوان «ادونتیستهای روز هفتم» قرار می‌گیرد و سپس برای دیدار حضرت امام و ارائه گزارشی به ایشان درباره نحوه فعالیتهای خود و دوستانش در این زمینه، راهی قم می‌شود. آنچه در این ملاقات حضرت امام به احمد می‌گوید، حاکی از عمق بینش ایشان در آن برهه از زمان نسبت به جریانات فکری و فرهنگی انحرافی یا غیراسلامی فعال در جامعه است: «امام آمد، نور آمد... از مبارزه و تبلیغ و خطر میسیونرهای مسیحی صحبت کردیم. درباره «ادونتیستهای روز هفتم» و این که چه کسانی هستند و چه می‌کنند، توضیح دادیم... امام هر جزوه و کتابی را که می‌گرفتند، نگاهی به عنوان آن می‌کردند و می‌فرمودند: دیده‌ام، دیده‌ام، این را هم دیده‌ام.»(ص63) اما از آنجا که امام دارای نگاه کلان و استراتژیک بود، اجازه تفرق نیروها را در مواجهه با این‌گونه عوامل فرعی و دست‌چندم، نمی‌دهد و راهی برای حل مسائل و مشکلات ارائه می‌کند که منحصر به فرد است: «حضرت امام (نقل به مضمون) فرمودند: این که مبارزه نیست و اینها شما را به خود مشغول نکنند. ما دوباره جا خوردیم و با تعجب پرسیدیم: مبارزه نیست؟! پس چه چیز مبارزه است؟! امام (ره) (نقل به مضمون) فرمودند: اینها پنجاه سال است در این مملکت کار می‌کنند، نتوانسته‌اند هیچ موحدی را مسیحی کنند. لاابالی کرده‌اند، ولی بی‌دین نکرده‌اند. این جریانات یک سر منشاء دارد، مثل نهر است، شما بروید دنبال سرچشمه. اینها همه از فساد رژیم است، شما بروید دنبال آن، اینها وقتتان را می‌گیرد.»(ص64)
مبارزات تشکیلاتی و سازمانی احمد با رژیم پهلوی و «سرچشمه مفاسد» از این به بعد آغاز می‌گردد که البته با فراز و نشیبها و مرارتهای بسیار همراه است. حزب ملل اسلامی، گروه حزب‌الله و سازمان مجاهدین خلق، سه سازمان مشخص هستند که احمد بخش قابل توجهی از فعالیتهای تشکیلاتی خود را در چارچوب عضویت آنها پی می‌گیرد و در هر دوره بر تجربیاتش می‌افزاید. «حزب ملل اسلامی» به عنوان سازمانی نوپا، اگرچه تعدادی از جوانان مبارز و انقلابی را با خط مشی مسلحانه در برابر رژیم پهلوی در خود جای داده بود، اما به دلیل کم تجربگی، بی‌آن که بتواند دست به اقدام مؤثری بزند، در چنگال رژیم، اسیر و 55 عضو جوان و فعال آن حبس و شکنجه ‌شدند. روایت احمد از نخستین مواجهه‌اش با رهبری این حزب، می‌تواند گویای شرایط کلی حاکم بر آن باشد: «در این زندان بود که موفق شدم آقای سیدمحمدکاظم موسوی بجنوردی- رهبر حزب- را ببینم. وقتی او را دیدم، باورم نمی‌شد که چنین فرد جوانی تئوریسین و نظریه‌پرداز، رهبر و خط‌دهنده اصلی حزب باشد و با آن سن کم و جوانش چنین تشکیلات پر رمز و رازی را پایه‌گذاری کند.»(ص128)
طبعاً این مسئله حاکی از شدت غلیان احساسات این جوانان بوده که به صورت خودجوشی راه مبارزات مسلحانه را دنبال کرده است. البته تأثیرات جو بین‌المللی و رشد جریانات استقلال‌طلبانه در این دوره را بر شکل‌گیری چنین حرکتهایی در داخل کشورمان نباید نادیده گرفت کما این که رهبر حزب ملل اسلامی، در خاطرات خود، این مسئله را مورد تأکید قرار می‌دهد: «سالهای آغازین دهه چهل شمسی، سالهای اوج‌گیری مبارزات ضداستعماری در جهان بود... جبهه ملی آزادیبخش الجزایر پس از مبارزه‌ای طولانی و مسلحانه بر استعمار فرانسه پیروز شده بود. ویتنامی‌ها که با نبردهای قهرمانانه، امپریالیسم فرانسه را شکست داده بودند، اینک سرگرم جنگ شدیدی با امپریالیسم آمریکا بودند... در عراق رژیم سلطنتی دست نشانده انگلستان با کودتای عبدالکریم قاسم برافتاده بود. در آفریقا رهبران و قهرمانانی چون قوام نکرومه، احمد سکوتوره و پاتریس لومومبا به مبارزات ملی علیه استعمار و امپریالیسم سازمان می‌دادند. در آمریکای لاتین، فیدل کاسترو و همرزمش چه‌گوارا در کوره انقلاب مسلحانه می‌دمیدند.»(مسی به رنگ شفق، خاطرات سیدکاظم موسوی بجنوردی، نشرنی، ص21) تحت چنین شرایطی موسوی بجنوردی 19 ساله تصمیم به تأسیس حزب ملل اسلامی می‌گیرد: «بدون ذره‌ای تردید و دودلی تصمیم گرفتم که تشکیلاتی را پایه‌گذاری کنم. «حزب ملل اسلامی» بدین ترتیب پایه‌گذاری شد. از همان روز به دنبال شناسایی افراد مناسب و مستعد برای حزب بودم... وقتی برای حزب شروع به عضوگیری کردم سال 1340 هجری شمسی بود و فقط نوزده سال از عمر من گذشته بود.»(همان، ص22)
در این فضا البته سازمانهای دیگری نیز قبل و بعد از حزب ملل اسلامی پای در عرصه مبارزات مسلحانه با رژیم می‌گذارند، اما جالب اینجاست که حضرت امام علی‌رغم این که در رأس جریان اسلام انقلابی و مبارز قرار داشت، هیچ‌گاه بر روشهای مسلحانه تأکید نورزید و همواره حرکت در جهت تعمیق فرهنگ اصیل اسلامی در جامعه را به نیروهای مسلمان باانگیزه گوشزد می‌کرد. به عبارت دیگر، در این سالها و فضای حاکم بر آن، در حالی که امام درگیر مبارزه‌ای سخت با رژیم پهلوی شده بود، سوار شدن بر موج احساسات جوانان پرشور، کار بسیار ساده و آسانی می‌نمود و چنانچه ایشان به تشویق و ترغیب انقلابیون برای حرکت در این مسیر می‌پرداخت، قطعاً افراد زیادی دست به اقدامات مسلحانه می‌زدند، اما امام هرگز قائل به این نبود که برای رسیدن به هدف، از هر روش، ابزار و وسیله‌ای می‌توان بهره جست ولو آن که آن ابزار کاملاً نیز در دسترس باشد.
آزادی احمد از زندان در آبان سال 1346، در شرایطی که 3 سال از تبعید حضرت امام می‌گذرد، و راه‌اندازی بلافاصله «گروه حزب‌الله» به همراه جمعی دیگر از نیروهای مبارز، سرانجام به دستگیری و حبس مجدد وی می‌انجامد و بدین ترتیب احمد دو سال دیگر را در زندان به سر می‌برد. اما خاطرات احمد از زندان نیز شنیدنی‌ها و درسهای عبرت ارزشمندی دارد که باید مورد توجه قرار گیرد.
شاید بارزترین نکته‌ای که در خاطرات زندان احمد جلب توجه می‌کند، شدت شکنجه‌های اعمال شده بر زندانیان سیاسی باشد. در واقع باید گفت به دنبال شکل‌گیری ساواک توسط آمریکا و اسرائیل در سال 1336، رژیم پهلوی توانست با اتکا به آن، حرکت سرکوبگرانه شدیدی را علیه جریانهای مبارزاتی آغاز کند و با دستگیری هر یک از اعضای این سازمانها، از طریق اعمال شکنجه‌های تحمل ناپذیر، به لایه‌های درونی‌تر سازمان مزبور دست یابد و آن را متلاشی سازد. به این ترتیب، شکنجه به عنوان یک اقدام سازمانی تا سال 56-55 در زندانهای شاه با شدت تمام، صورت می‌گرفت و احمد از جمله کسانی است که با تمام وجود این مسئله را لمس کرد: «اذیت و آزار مأمورین به حدی زیاد بود که اصلاً قابل بیان نیست و شاید سبعیت و وحشیگری آنها در باور افراد نگنجد، با آن ظلم بی‌حد و شکنجه‌های بی‌شمار، برای آنها جای تعجب بود که چطور توان این همه مقاومت را دارم... شکنجه‌های ممتد و خواب- بیداری به کلی اعصاب مرا به هم ریخت و دچار تشنج شدم.»(ص225)
و نمونه‌ای دیگر: «روز سوم، در سلول باز شد و در پی آن جوان رشید، هیکلی و خوش قد و بالایی را به داخل سلول هل دادند... صبح روز بعد، قهرمان ورزش را برای بازجویی بردند. دانش برای شکنجه او از آپولو استفاده کرد و او را به طرز وحشیانه‌ای شکنجه داد... در باز شد و قهرمان را به داخل هل دادند. او نتوانست روی پایش بایستد، با سر و سینه محکم به زمین خورد. از پاهای او چرک و خون جاری بود، به طرف او رفتم و سرش را روی زانویم گذاشته و به طرف خودم برگرداندم. دیدم در حال احتضار و جان دادن است و هنگام نفس کشیدن خرخر می‌کند... او سه روز قادر به حرکت نبود و در همان جا ادرار می‌کرد.»(ص285) گاهی نیز شدت شکنجه‌ها به حدی می‌رسید که شخص برای رهایی از آن وضعیت به فکر خودکشی می‌افتاد: «او برای رهایی از این وضعیت راهنمایی برای خودکشی خواست. به او گفتم که این چاره کار نیست، و نهایتاً استفاده از پریز برق را پیشنهاد دادم... همان شب او را برای شکنجه بردند و این بار چیزی از او باقی نگذاشتند. جسم او را پاره پاره کردند به طوری که او را به حالت اغما و در درون پتو به سلولش بازگرداندند... صبح که شد چند سرباز آمده و او را داخل پتو به زندان عمومی بردند. از طریق یکی از بچه‌ها به بند عمومی خبر دادم که عظیمی از خودمان است، نگذارید که بمیرد.»(ص246)
این گونه شکنجه‌های وحشیانه بی‌تردید ارمغان! حضور روز افزون آمریکایی‌ها در کشور ما و تثبیت رژیم پهلوی به دنبال کودتای 28 مرداد بود. به این ترتیب سیاست سرکوب و شکنجه با تمام قدرت ادامه یافت تا زمانی که هدایت کنندگان فکری دستگاه سیاسی ایالات متحده، این سیاست را ناتوان از تداوم بخشی به منافع آمریکا در کشورهای جهان سوم تشخیص دادند و لذا جیمی کارتر با شعار «حقوق بشر»، مرحله دیگری از سیاستهای سلطه‌جویانه کاخ سفید را به اجرا گذاشت. بدین ترتیب پس از سالها، از فشار شکنجه در زندانها کاسته شد، اما این از جرم حامیان آمریکایی شاه در مورد آنچه پیش از آن بر زندانیان سیاسی رفته بود، نمی‌کاهد. ضمن آن که در شرایط جدید، برنامه‌ای برای ساواک در برخورد با مبارزان تدارک دیده شد تا دیگر اساساً نیازی به شکنجه نباشد: «فعالیت صلیب سرخ در آن سالها، تا حدودی ساواک را در برخی موارد به انفعال کشانده بود... ولی در بیرون زندان عکس این قضایا بود. ساواک با شدت و حدت بیشتری دنبال سیاسیون و مبارزان بود و سعی می‌کرد آنها را در کوچه و خیابان بزند و بکشد تا پایشان به زندان نرسد و دردسرشان کمتر شود.»(ص447)
اما مهمترین و در عین حال عبرت‌انگیزترین بخش خاطرات احمد را پیوستن وی به سازمان مجاهدین خلق و فعالیت در این سازمان تشکیل می‌دهد. احمد در اواخر سال 52 به سازمان مجاهدین پیوست، یعنی زمانی که ایدئولوژی مارکسیستی رفته رفته در حال مستولی شدن بر این سازمان بود تا جایی که سرانجام در مهر سال 54 با انتشار «بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک»، کادر رهبری سازمان مجاهدین رسماً مارکسیست بودن این تشکل را اعلام داشت. بنابراین احمد دقیقاً در دوران گذار و تغییر و تحولات ایدئولوژیک سازمان مجاهدین، وارد آن می‌شود و شاهد و ناظر وقایعی است که در این برهه از زمان در درون این تشکل می‌گذرد. این در حالی است که با مروری بر خاطرات احمد، می‌توان میزان عشق و علاقه وی به اسلام و تعبد او را دریافت، به صورتی که حتی در سخت‌ترین شرایط زندان نیز هرگز نمی‌توان خللی در اعتقادات و عمل به تکالیف اسلامی از سوی او مشاهده کرد. طبیعتاً پیوستن احمد به سازمان مجاهدین که در آن هنگام به عنوان یک تشکل مبارزاتی اسلامی مطرح بود، بویژه آن که تعداد زیادی از کادرهای بالای آن نیز در این مسیر، دستگیر و اعدام شده بودند، جز بر اساس اعتقادات اسلامی صورت نگرفت.
با توجه به چنین مسئله‌ای است که در خاطرات احمد، پس از پیوستن او به سازمان مجاهدین و حضور در یک خانه تیمی به همراه همسرش، یک نکته جلب توجه می‌کند و آن جبرها و مقتضیات سازمانی تحمیل شده‌ای است که همخوانی چندانی با عرف زندگی یک مسلمان متعبد ندارد: «پس از ایجاد ارتباط رسمی با سازمان و شروع زندگی پنهان، سپاسی‌آشتیانی ارتباط خود را با ما قطع کرد و فرد دیگری به نام حبیب را به عنوان رابط سازمان به ما معرفی کرد. پس از چند روز، سازمان دو نفر را با نامهای مستعار خسرو و پرویز به عنوان هم تیمی روانه خانه امن ما کرد... تیم 5 نفری ما برنامه‌های فشرده خود را با مسئولیت حبیب آغاز کرد.»(ص319) بدین ترتیب احمد در همان ابتدای قرار گرفتن در «حصار» سازمان، وارد نوعی زندگی نامتعارف می‌شود که هر روز نیز بر شدت نامتعارفی آن افزوده می‌گردد:«هنگامی که من، خسرو و پرویز در کارگاهی کاملاً غیربهداشتی و خطرناک عرق ریزان برای سازمان مواد منفجره تهیه می‌کردیم ایرج [مسئول خانه تیمی بعد از حبیب] به خانه ما مراجعه و بحثهایی طولانی با همسرم طرح می‌کرد.»(ص330) و در جای دیگر هنگامی که احمد ماجرای ملاقات خود با تقی‌شهرام را توضیح می‌دهد، به نکته‌ای اشاره دارد که تلخی آن را از کلام خود او می‌توان فهمید: «در این بین ایرج با دخترم مریم که طفلی بیش نبود بازی می‌کرد و به این طرف و آن طرف می‌دوید و پیدا بود که بین آنها صمیمیتی هست. با مشاهده این صحنه‌ها، عمق فاجعه را درک کرده و فاتحه همه چیز را خواندم.»(ص344) این نکته در جای دیگری از این خاطرات نیز به چشم می‌خورد: «یک روز صبح که ورزش می‌کردیم، ایرج گفت: شاپورزاده [نام مستعار فاطمه فرتوک‌زاده همسر احمد احمد] تو هم بیا و ورزش کن! من تعجب کردم. با عصبانیت گفتم: یعنی چه؟... برای چه؟ اینجا دو اتاق تو در تو که بیشتر ندارد، او چطور می‌تواند ورزش کند؟ ایرج با موضعی ملایم گفت: شاپور! [نام مستعار احمد احمد] چرا عصبانی می‌شوی؟ ما دیگر خواهر و برادریم!»(ص367) اما علی‌رغم این همه، احمد همچنان در چارچوب سازمان به فعالیت خود ادامه می‌دهد.
اینها حاکی از آن است که چگونه «سازمان» به معنای عام خود و نیز سازمان مجاهدین خلق، به عنوان یک تشکیلات مشخص، مقتضیات خود را بر اعضا تحمیل می‌کنند و رفتارها و عملکردهای آنها را شکل می‌دهند. در واقع یکی از مسائلی که سازمان مجاهدین تأکید وافری بر آن داشت، لزوم تبعیت اعضا از مرکزیت و نیز از مسئول رده بالاتر بود و این تبعیت، برتر از هر مسئله دیگری شمرده می‌شد. احمد در خاطرات خود با اشاره به همین اصل، تأثیرگذاری منفی آن را بر عملکرد خویش نیز مورد اشاره قرار می‌دهد: «سازمان توفیق در مبارزه و نیل به مقصود را در گرو انقیاد کامل از دستور تشکیلات می‌دانست... سازمان یک مرتبه نیز تکلیف کرد مبلغ کلانی را برایش تهیه کنم و چون در تهیه آن با مشکل مواجه شدم پیشنهاد اختلاس را به من دادند. با توجیه این که این عمل نوعی مصادره است، دلیل آنها را پذیرفته و با تقلب در وزن آهن‌پاره و اوراق قراضه، توانستم مبلغ 270000 ریال مصادره کرده و به سازمان تحویل نمایم...»(ص320) این در حالی است که بی‌تردید احمد در زندگی عادی خویش تحت هیچ شرایطی حاضر به اختلاس حتی یک ریال نیز نبود.
اما آنچه به عنوان یک موضوع اساسی در سازمان مجاهدین خلق باید مورد توجه قرار گیرد، تغییر ایدئولوژی آن از اسلام به مارکسیسم است که موجب شد اکثریت نیروهای آن نیز به این مسیر کشانده شوند و البته تعدادی از نیروها نیز در قبال آن مقاومت نمایند. به طور کلی، حرکت سیستماتیک سازمان به سمت مارکسیسم از زمانی آغاز می‌شود که تقی شهرام یکی از اعضای باسابقه آن در اوایل سال 1352 علی‌الظاهر موفق به فرار از زندان ساری می‌شود و در ضمن، با همکاری معاونت زندان 20 قبضه اسلحه رولور را نیز «مصادره» می‌کند و با خود به تهران می‌آورد. وی در شرایطی که مرکزیت سازمان متشکل از دو نفر، یعنی رضا رضایی و بهرام آرام بود، می‌تواند به عنوان عضو سوم وارد مرکزیت شود و به این ترتیب از قدرت تأثیرگذاری بالایی برخوردار گردد. از این پس تقی شهرام در چارچوب بحثهای سازمانی که به منظور تحلیل علل و عوامل ضربه خوردن سازمان در سال 50 و مسائل و تبعات بعد از آن، صورت می‌گیرد، به انتقاد از ایدئولوژی رسمی سازمان، یعنی اسلام، می‌پردازد و با انتشار «جزوه سبز» برای جایگزینی و پذیرش مارکسیسم، زمینه‌چینی می‌کند. حسین روحانی از اعضای مرکزیت و بلندپایه سازمان مجاهدین خلق و سپس «سازمان پیکار برای آزادی طبقه کارگر» در این باره چنین می‌نویسد: «در این جزوه اگرچه ظاهراً و به طور مستقیم، ایدئولوژی گذشته سازمان نفی نشده و مارکسیسم جایگزین آن نمی‌شود، ولی برای هر خواننده نسبتاً آگاهی، پس از مطالعه این جزوه روشن می‌شود که طی آن به شکل ظریف و نسبتاً پیچیده‌ای، کلیه مقدمات لازم برای نفی ایدئولوژی گذشته سازمان و پذیرش مارکسیسم فراهم آمده است.»(حسین احمدی روحانی، سازمان مجاهدین خلق، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1384، ص94)
همواره یکی از سؤالهای مطرح درباره تغییر ایدئولوژی سازمان این بوده که آیا اقدام تقی شهرام در کشاندن سازمان به سمت مارکسیسم، امری فی‌البداهه و فاقد هرگونه زمینه‌ای بوده است یا آن که جوهره و خمیرمایه آموزه‌های سازمان مجاهدین از همان ابتدا به گونه‌ای تدوین و پی‌ریزی شد که چنین قابلیتی را در خود مستتر داشته است. در این زمینه نیز، نوشته‌های حسین روحانی که در واقع جزو نخستین ایدئولوگ‌های این سازمان به شمار می‌آید و جزوه «شناخت» به عنوان نخستین جزوه آموزشی سازمان، کار اوست، کاملاً گویاست: «سازمان از نظر فلسفی، در عین حال که اصل اول و در واقع مهمترین اصل ماتریالیسم، یعنی تقدم روح بر ماده را رد می‌کرد و به وجود خدا و توحید ذاتی، صفاتی، افعالی و عبادی اعتقاد داشت و همچنین اصل نبوت و وحی را در کنار دیگر اصول دین پذیرفته بود، لیکن اولاً اصول دیالکتیک و از جمله اصل تضاد را به همان شکل مورد نظر ماتریالیسم دیالکتیک قبول می‌کرد، ثانیاً اصل ماتریالیسم تاریخی یعنی حرکت مادی تاریخ که نتیجه منطقی پذیرش ماتریالیسم فلسفی است را باور داشت و این مسئله خود به مفهوم نقض آشکار ایدئولوژی الهی اسلام و به معنی نفی پذیرش تلویحی ماتریالیسم دیالتیک بود. از همین جاست که باید گفت سازمان نه دارای ایدئولوژی اسلامی و نه ایدئولوژی مارکسیسم، بلکه دارای ایدئولوژی‌ای التقاطی و به اصطلاح معجون و ترکیبی از اسلام و مارکسیسم بود و نقطه ضعف و انحراف اساسی سازمان در خود ما و در دیگر انحرافات سیاسی می‌باشد.»(همان، ص46)
در حقیقت، همین التقاط نهادینه شده در بطن مواضع ایدئولوژیک سازمان از ابتدا در مراحل بعد توسط افرادی همچون تقی شهرام، به نفع مارکسیسم، حل می‌شود. البته باید به این نکته نیز توجه داشت که سنگینی قابل توجه کتابهای ایدئولوژیک و سیاسی مارکسیستی در میان منابع مطالعاتی سازمان، به مرور باعث شد تا حتی نیروهای تازه وارد به آن نیز در همان گامهای نخست، به سمت مارکسیسم گرایش پیدا کنند و زمینه‌های لازم برای پذیرش تام و تمام آن در مراحل بعدی فراهم آید. در خاطرات احمد نیز نام برخی از این‌گونه منابع که در ابتدای عضویت وی و همسرش در محل خانه تیمی 5 نفره، مورد مطالعه قرار می‌گرفت، به چشم می‌خورد: «از جمله این برنامه‌ها خواندن کتاب و نقد آن بود. کتابهایی مانند چین سرخ، زردهای سرخ، خرمگس، مردی که می‌خندد، مبارزات چه‌گوارا، الفبای مارکسیسم و... را در همین دوران خواندیم و نقد کردیم.»(ص319)
نکته دیگری که در کنار التقاط بشدت توجه می‌کند، فرو غلتیدن بخشی از کادرهای رده بالای سازمان در نفاق است؛ چرا که از بیان اعتقادات قلبی خویش امتناع ورزیدند و بی‌آن که کوچکترین اعتقادی به اسلام در دل داشته باشند، همچنان به آن تظاهر می‌کردند. طبعاً این پرده نفاق باعث شد تا جوانانی که بر مبنای اعتقادات اسلامی خود قصد مبارزه با رژیم شاه را داشتند و به این سازمان پیوسته بودند در چنگال آن اسیر شوند و سر از «دنیای مارکسیسم» درآورند. احمد از جمله این افراد است که البته به دلیل بنیانهای استوار اعتقادات اسلامی در وجودش توانست از این مهلکه جان سالم به در برد، اما متأسفانه همسرش را در این وادی از دست داد. این جریان بویژه پس از دستگیری اعضای رهبری و بلندپایه سازمان و اعدام تعدادی از آنها، در میان بازماندگان اعضا، چه در زندان و چه در بیرون، آغاز شد و شروع به رشد کرد. مهندس لطف‌الله میثمی که خود از جمله بازداشت شدگان در جریان ضربه سال 50 است در این باره خاطره‌ای شنیدنی دارد: «رفته رفته فهمیدیم که بعضی از بچه‌ها در نماز خواندن سستی می‌کنند و می‌گویند چرا نماز بخوانیم؟ این مسائل در زندان اوین هم وجود داشت. بعد از نماز جماعت، گروهی می‌گفتند که به جای تعقیبات، اگر شنای سوئدی برویم، هم سخت‌تر است و هم نتیجه‌بخش‌تر... جزوه‌ای هم به نام «شعائر مذهبی» نوشته شده بود که چندان جاذبه‌ای نداشت و من پس از خواندن این جزوه از ماجرا با خبر شدم. جزوه شعائر مذهبی را مسعود رجوی و محمد حیاتی تهیه و تدوین کرده بودند. اما پیش‌تر، بهمن بازرگانی مشکلات اعتقادی‌اش را با مسعود و موسی خیابانی و چند نفر دیگر در میان گذاشته بود. او گفته بود من دیگر از نظر فلسفی، مسلمان نیستم و نمی‌توانم نماز بخوانم. تظاهر به نماز هم نفاق است. مسعود رجوی به او گفته بود که تو فعلاً نماز بخوان، ولی تا سه سال اعلام نکن که مارکسیست شده‌ای. جالب این که بهمن را مجبور کرده بودند که پیشنماز هم بایستد... به طور کلی یک جناح چپ در سازمان به وجود آمده بود و بهمن بازرگانی را پشتوانه خود قرار داده بود. این جناح رشد می‌کرد و بسیاری از بچه‌ها هم از این مسئله خبر نداشتند.»(آنها که رفتند، خاطرات لطف‌الله میثمی، جلد دوم، نشر صمدیه، 1382، ص198)
به این ترتیب باید گفت استمرار سازمان و تشکیلات به هر صورت، بتدریج به یک اصل تخلف ناپذیر در میان اعضای رده‌ بالای سازمان مجاهدین تبدیل شده بود و دستکم به این بهانه، این امکان به وجود آمده بود که بر هر عیب و نقص هرچند اساسی نیز سرپوش گذارده شود: «روزی ایرج برای من قراری با حبیب گذاشته بود تا جزوه‌های تغییر ایدئولوژیک را به او برسانم. من به خاطر تجدید دیدار و ملاقات با او این کار را پذیرفتم و به سر قرار رفتم. پس از احوالپرسی گفتم: حبیب! پس چه شد آن همه مبارزه و تعقیب و گریز؟ چرا این طوری شد؟ تو که با ما بودی، همه مسلمان بودیم، نماز می‌خواندیم، اینها می‌گویند تو هم مارکسیست شده‌ای! گفت: شاپور! من از قبل مارکسیست بودم. گفتم: ولی تو با ما نماز می‌خواندی، قرآن و نهج‌البلاغه تفسیر می‌کردی. گفت: نماز من سیاسی بود. من از سال 52 مارکسیست بودم.»(ص359) همچنین پاسخی که تقی شهرام در پایان گفتگوی توجیهی خود به سؤال احمد می‌دهد نیز حاکی از آن است که برای رهبری سازمان هیچ چیزی مهمتر از استمرار تشکیلات وجود نداشته و در این مسیر حتی خود را مجاز به بهره‌گیری از نفاق و تزویر و دروغ نیز می‌دیده است: «ما دو سال است که مارکسیست شده‌ایم و این کار فی‌البداهه صورت نگرفته است. گفتم:... اگر شما دو سال پیش مارکسیست شده بودید، چرا وقتی در سال 52 به سازمان آمدم حرفی نزدید؟ او گفت: اگر می‌گفتیم، آموزشی که به شما دادیم می‌سوخت. گفتم: «حالا نسوخت؟»(ص345)
اگرچه سرمایه‌گذاری دو ساله سازمان بر روی احمد، پس از آشکار شدن تغییر ماهیت ایدئولوژیک آن برای وی، می‌سوزد و به هدر می‌رود، اما واقعیت آن است که این اتفاق در مورد همه نمی‌افتد و غالب نیروهای پیوسته به سازمان در این برهه، جذب آن می‌شوند. فاطمه فرتوک‌زاده و دهها تن دیگر همانند او از این جمله‌اند. در خلال سالهای 50 الی 54، بتدریج کادرهای مارکسیست شده، با کار فکری بر روی دیگران آنها را نیز بدین سو جذب می‌کنند. احمد خود شاهد و ناظر این جریان در مورد همسر خویش بوده است تا جایی که به تسلیم وی در برابر عقاید الحادی می‌انجامد: «او کتاب تغییر ایدئولوژی را بین افراد تقسیم کرد و با شتاب خانه را ترک کرد. خسرو و پرویز نیز مانند من ناراحت بودند، ولی شاپورزاده [فاطمه فرتوک‌زاده] سکوت کرده بود و موضع و حالت خاصی از خود بروز نمی‌داد. این بر آزردگی و ناراحتی من می‌افزود. از خود می‌پرسیدم که چه اتفاقی افتاده؟ چرا فاطمه ساکت است؟»(ص343) و نیز: «من، خسرو و پرویز پس از آن جلسه، نشستها و بحثهای زیادی با هم داشتیم و تصمیم گرفتیم تا پای جان در برابر این تغییر و انحراف مقاومت کنیم، در حالی که همسرم فاطمه چنین هماهنگی‌ای با ما نداشت و رفتارش نگران کننده بود.»(ص349)
در اینجا البته اشاره به یک بخش از خاطرات احمد، ضرورت دارد. هرچند که احمد به دلیل بینش عمیق دینی در برابر جریان مارکسیستی از خود مقاومت نشان می‌دهد، اما در صحنه‌ای از این ماجرا، شاهد غلبه یافتن وسوسه‌ها و بلکه تحکم‌های سازمانی بر وی هستیم. به عبارت دیگر، احمد که در سخت‌ترین شرایط جسمانی پس از شکنجه‌های وحشیانه ساواک، نماز و روزه خود را به جای آورده بود، اینک در برابر توصیه‌های سازمانی مسئولش دچار تزلزل می‌گردد: «روزی گفت: برای امتحان هم که شده، بیا و پنج روز نماز نخوان، بعد بیا با ما بحث کن. آن وقت خواهی دید که مارکسیسم تنها راه پیروزی است... وسوسه‌های ایرج در من اثر کرد. و روزی که همه بچه‌ها بودند، تصمیم گرفتم به پیشنهاد او عمل کنم.»(ص360) البته در نهایت احمد بر این وسوسه شیطانی فائق می‌آید و یکی از زیباترین صحنه‌های زندگی وی در نیایش با خداوند رقم می‌خورد: «ساعت از 5 عصر گذشت، شیدایی شدم و مجنون. از دلم آتش زبانه می‌کشید و چشمانم مانند رعد می‌درخشید... ساعت را نگاه کردم، فرصت چندانی نبود تا نماز ظهر قضا شود. ناگهان عقربه‌ها ایستادند. من تمام آن افکار و اندیشه‌های موهوم را بر زمین گذاشتم و گریان پیش دویدم. «الله اکبر»... آنچنان که فکر کردم نه تنها خانه بلکه زمین و زمان به خود لرزید. می‌گریستم و می‌خواندم...»(ص361) اما نکته مهم اینجاست که وقتی چنین القائاتی بتواند تردید و تزلزل در دل شخصی مانند احمد به وجود آورد، می‌توان تصور کرد بر دیگرانی که چنین پایه‌ها و مایه‌هایی نداشتند، چه تأثیری گذارده و بسادگی آنها را از مسیر اسلام به ناکجاآباد مارکسیسم ‌کشانیده است.
به دنبال علنی شدن تغییر ایدئولوژی سازمان، اگرچه تلاش بر این بود تا اعضا نیز به این سمت سوق داده شوند و چنانچه مقاومتی نیز در میان بعضی از آنها به چشم خورد، به اقناع و توجیه آنان پرداخته شود، اما در عین حال یک راه‌حل نهایی نیز برای آنها که از خود سرسختی نشان می‌دادند و چه بسا می‌توانستند مزاحمتهایی در این راه به وجود آورند، از نظر دور داشته نمی‌شد و آن حذف فیزیکی چنین مزاحمانی بود. مجید شریف واقفی که در آن زمان به همراه بهرام آرام و تقی شهرام، کادر مرکزیت سه نفره سازمان را تشکیل می‌داد، بارزترین نمونه در این زمینه به شمار می‌آید. پس از آن که شریف واقفی به همراه مرتضی صمدیه لباف- از نیروهای تحت مدیریت وی- تصمیم به مقاومت در برابر این خط انحرافی گرفتند و قصد داشتند تا نیروهای مسلمان و معتقد را در این جهت با یکدیگر متحد و متشکل سازند، از سوی دو عضو دیگر مرکزیت، یعنی شهرام و آرام، ترور آنها در دستور کار قرار ‌گرفت و دو عضو مارکسیست شده سازمان، به نام وحید افراخته و محسن خاموشی، در 16 اردیبهشت 54 اقدام به این کار ‌کردند. جالب آن که این هر دو نفر چندی بعد توسط ساواک دستگیر شدند و از خود ضعف شدیدی نشان ‌دادند و تا مرز خیانت به سازمان و لو دادن بسیاری اعضا و خانه‌های تیمی آن پیش رفتند.
نمونه دیگری از اقدام سازمان به حذف فیزیکی اعضای خود را می‌توان در خاطرات احمد مشاهده کرد. پس از آن که پرویز [علی‌میرزا جعفر علاف] از پذیرش مارکسیسم خودداری می‌کند و به همراه احمد و نیز دیگر عضو خانه تیمی که برادر وی بوده است ‍‍‍]علی‌اصغر میرزا جعفر علاف] به مقاومت در این زمینه ادامه می‌دهد، حذف فیزیکی وی در دستور کار قرار می‌گیرد: «ایرج در جلسه‌ای ضمن تشریح وضعیت ناآرام پرویز گفت که او خائن است و باید کشته شود و به من پیشنهاد قتل او را داد. با شنیدن این جمله من تکان خوردم، ولی خود را کنترل کردم و شروع به توجیه و صحبت کردم... روزی ایرج آمد و گفت که شاپور، سازمان با نظر و پیشنهاد تو موافقت کرده و می‌خواهد پرویز را به خارج بفرستد و باید پاسپورت بی‌نقصی برای او جعل کنید. این صورت و ظاهر قضیه بود ولی در واقع سازمان به دنبال عملی کردن نقشه شوم خود بود.»(صص 364) و سرانجام مدتی بعد، هنگامی که احمد در مرحله جدایی از سازمان به خانه تیمی مزبور باز می‌گردد و پاسپورت جعل شده برای پرویز را در زیر موکت می‌یابد، مطمئن می‌گردد که سازمان به بهانه خروج او از کشور، وی را سر به نیست کرده است: «کلید را انداخته و در را باز کردم و وارد اتاق شدم. موکت را جمع کردم. چند کاغذ خطاطی شده توسط پرویز و یک پاسپورت زیر موکت بود. پاسپورت را باز کردم، از آنچه که می‌دیدم به خود لرزیدم. جا خوردم. حرارت بدنم بالا رفت، روی پاسپورت عکس پرویز بود. همان پاسپورتی که ما برای پرویز به دستور سازمان (!) جعل کردیم. شک و شبهه‌ام تبدیل به یقین شد. فهمیدم سناریوی خروج پرویز از کشور و تشکر سازمان از من به خاطر جعل خوب پاسپورت! همه ساختگی و برای فریب ما بوده است و دریافتم معنی «از مرز گذشت» چیست.»(ص391)
از سوی دیگر، با نگاهی به نوشته‌های حسین روحانی از اعضای مرکزیت سازمان نیز می‌توان در این باره که سازمان اقدام به ترور این عضو خود کرده است، یقین پیدا کرد؛ چرا که وی نیز بصراحت این مسئله را عنوان می‌دارد، هرچند وی به دلیل این که آن هنگام در خارج کشور به سر می‌برده از جزئیات قضیه اطلاع نداشته است و علت ترور را مسئله دیگری بیان می‌دارد: «دومین ترور داخلی که احتمالاً در اواخر سال 1353 صورت گرفته، ترور فردی به نام علی میرزا جعفر علاف (با اسم مستعار پرویز) از اعضای سازمان بود. وی که خواهر و برادرش نیز در سازمان فعالیت می‌کردند، از سوی سازمان و تا آنجا که نگارنده اطلاع یافته است، مورد شک پلیسی قرار می‌گیرد و به همین دلیل او را ترور می‌کنند.»(حسین احمدی روحانی، همان، ص105)
همان‌گونه که در خاطرات احمد آمده، حذف فیزیکی خود او نیز به دلیل سرسختی نشان دادن در قبال جریان الحادی حاکم شده بر سازمان، دنبال می‌شد و شیوه‌های مختلفی نیز برای عملی ساختن آن در پیش گرفته شد که البته به نتیجه نرسید.
موضوع دیگری که در خاطرات احمد جلب توجه می‌کند، نوع نگاه سازمان به «خانواده» است. در واقع از نظر سازمان و بویژه پس از آن که دیدگاههای مارکسیستی در آن رو به رشد ‌گذارد، خانواده به یک واحد فرعی و کاملاً تحت‌الشعاع سازمان تبدیل گردید. از نظر سازمان، برای «مبارزه» به عنوان اصلی که در رأس تمامی اصول دیگر حتی دین و مذهب قرار داشت، اعضا می‌بایست به تبعیت محض از تشکیلات می‌پرداختند و لذا قید و بندهای خانوادگی در این میان کاملاً در حاشیه قرار می‌گرفت. تنها اشاره‌ای به یک فراز از خاطرات احمد، می‌تواند به روشن شدن این مسئله کمک کند: «فاطمه سرپرستی دو خانه تیمی را به عهده گرفت. بعد از تغییر ایدئولوژی سازمان هم اوضاع معکوس شد. من در خانه می‌ماندم و به امور داخلی خانه و بچه می‌رسیدم و فاطمه برای کار و فعالیت بیرون می‌رفت. گاهی او چند شب به خانه نمی‌آمد و اگر از او نمی‌پرسیدم، هیچ نمی‌گفت که کجا بوده و اگر هم می‌پرسیدم جواب سربالا، مبهم و نامشخصی می‌داد.»(ص334)
بدیهی است این‌گونه مستحیل شدن افراد در سازمان و پیروی کورکورانه از تز «مبارزه برای مبارزه» نه تنها باعث می‌شد خانواده و الزامات آن نزد آنها رنگ ببازد و بی‌اهمیت شود، بلکه تا حد بی‌اعتنایی به اعتقادات اساسی و زیربنایی دینی نیز پیش رود: «فاطمه می‌گفت: احمد تو هم فکر کن! بالاخره راهی است که آمده‌ایم و برگشتی در آن نیست، باید مبارزه را تا آخرش رفت، حالا چه جوری و چطوری مهم نیست. مهم این است که با استکبار و امپریالیسم مبارزه کنیم. و من جواب می‌گفتم: آخر فاطمه! اگر پای اسلام در میان نباشد، چه مرضی دارم که با امپریالیسم بجنگم.»(ص374)
متأسفانه باید گفت مستولی شدن این‌گونه نگاهها بر سازمان و کمرنگ شدن حریم‌ها و حرمت‌های خانواده از یک سو و از سوی دیگر غلبه دیدگاههای الحادی و غیردینی بر اعضای آن، فضا و شرایط بسیار نامناسبی را به لحاظ اخلاقی و رفتارهای فردی در سازمان مجاهدین به وجود آورد. اشارات احمد به وضعیت دو عضو زن بلندپایه سازمان، اشرف ربیعی و صدیقه رضایی در سال 55 مشتی از خروار را به خوانندگان عرضه می‌دارد: «من شهید نبوی نوری را می‌شناختم و او را هم خیلی قبول داشتم ولی انتظار نداشتم که با چنین کسی ازدواج کرده باشد. اشرف بدون حجاب و بدون روسری خیلی راحت جلو ساواکیها و پرسنل بیمارستان راه می‌رفت.»(ص426) به این نکته باید توجه داشت که اشرف ربیعی در مراحل بعد با مسعود رجوی ازدواج ‌کرد وبدین ترتیب پس از انقلاب بلندپایه‌ترین عضو زن این سازمان محسوب می‌شد. طبیعتاً وی با توجه به درونمایه‌های فرهنگی و اعتقادی خویش، در این برهه از زمان می‌توانست بر نیروهای جوان و نوجوانی که بسیاری از آنها با علائق و ایده‌های اسلامی در شرایط ملتهب پس از انقلاب و در یک جو کاملاً احساسی به این سازمان پیوسته بودند تأثیر جدی بگذارد. در حقیقت باید گفت سازمان مجاهدین، تحت رهبری مسعود رجوی و اشرف ربیعی، پس از انقلاب دوران جدیدی از نفاق را آغاز کرد و به همین دلیل در افکار عمومی به سازمان منافقین مشهور گشت. آنچه احمد به نقل از مهدی بخارایی راجع به وضعیت صدیقه رضایی هنگام انتقال وی به بیمارستان می‌گوید نیز گویای واقعیات بسیاری است: «مسئله‌ای که پیش از مرگ او، مهدی بخارایی را متأسف و متألم کرده بود، مطلبی بود که می‌گفت صدیقه پیراهن آستین کوتاه به تن داشت و دامنی کوتاه پوشیده بود. پزشکها پس از معاینه گفتند او 5 یا 6 ماهه حامله است که سیانور بچه‌اش را نیز کشته است... او خیلی از وضعیت ظاهر و قیافه آرایش کرده صدیقه، اظهار ناراحتی می‌کرد.»(ص427)
این وضعیتی است که سازمان مجاهدین هرگز از آن خلاصی پیدا نکرد. در دوران پس از انقلاب اگرچه با جدا شدن نیروهای مارکسیست، سازمان مجاهدین به دست کسانی افتاد که علی‌الظاهر معتقد به اسلام بودند و لذا تا حدودی ظواهر مسائل مورد رعایت قرار گرفت، اما آنچه در خانه‌های تیمی می‌گذشت و بعدها اعترافاتی درباره آن نیز صورت گرفت، حاکی از بی‌توجهی کامل به مسائل شرعی بود. همچنین به دنبال انتقال نیروهای سازمان به عراق، پرده‌های دیگری از دیدگاههای سازمان تحت رهبریت مسعود رجوی درباره خانواده، زن و ازدواج به نمایش گذارده شد. وی پس از اعلام انقلاب ایدئولوژیک، طی یک دستور سازمانی و با توجیهات گوناگون خواستار جدایی و طلاق کلیه زوجهای عضو سازمان گردید. همچنین ازدواج وی با مریم قجرعضدانلو، همسر مطلقه مهدی ابریشمچی، بدون رعایت ضوابط شرعی در نگه داشتن مدت عدّه، و سپس استفاده ابزاری از وی و دیگر زنان عضو سازمان برای دستیابی به مقاصد سیاسی خود، از جمله وقایعی هستند که باید آنها را ادامه طبیعی انحرافات قبل از انقلاب این سازمان در این زمینه به شمار آورد.
در پایان باید گفت به طور کلی احمد احمد با مکتوب ساختن خاطرات خویش، تصویری زنده از دوران مبارزه با رژیم وابسته پهلوی را با تمامی فراز و نشیبهای آن پیش روی نسل حاضر قرار می‌دهد. اگرچه شرایط امروز با گذشته دارای تفاوتهای اساسی است، اما خاطرات احمد احمد از چنان درونمایه و قابلیتی برخوردار است که خوانندگان با دقت و تأمل در آنها می‌توانند تجربیات و عبرتهای گرانسنگی را به عنوان توشه‌ای برای تمامی مراحل و جوانب زندگی خویش برگیرند. 

با تشکر
دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
پربیننده ترین
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات