تاریخ انتشار : ۰۷ مهر ۱۳۹۵ - ۱۱:۲۶  ، 
کد خبر : ۲۹۵۵۰۰
ترامپ يا کلينتون؛ سياست خارجي واشنگتن چگونه خواهد بود؟

لفاظي‌هاي ترامپ،بيماري کلينتون؛ انتخابات آمريکا به کدام سو مي‌رود؟ (بخش دوم و پاياني)

مقدمه: يک کارشناس مسايل استراتژيک مي‌گويد: ممکن است در هفته‌هاي آينده رهبران حزب دموکرات از کلينتون بخواهند که انصراف دهد و با حمايت از نامزد جديد از اين رقابت ها کناره گيري کند.انتخابات آمريکا وارد پيچي شده که هيچکس تصور آنرا هم نمي‌کرد. هيلاري کلينتون چند روز پيش در مراسم يادبود پانزدهمين سالگرد حملات 11 سپتامبر آمريکا در نيويورک، ناگهان بيهوش شد؛ هر چند پزشکش مي‌گويد بيماري او فقط يک ذات الريه است، اما کارشناسان مي گويند قضيه به اين سادگي‌ها نيست. بيماري خانم کلينتون در فاصله‌اي بسيار کوتاه باعث کاهش 7 درصدي شانس او براي پيروزي در انتخابات شد. اينکه اين اتفاق تا چه اندازه مي‌تواند بر آينده انتخابات آمريکا تأثير بگذارد يا اصولا سياست خارجي دموکرات‌ها و جمهوريخواهان چه تفاوتي با هم دارد، پرسشي است که دکتر دياکو حسيني، متخصص ژئوپوليتيک و مدرس دانشگاه بدان پاسخ داده است که در ادامه مي خوانيد:
(روزنامه اطلاعات - 1395/07/04 - شماره 26545 - صفحه 12)

* اخيراً با افشاي خبر بيماري کلينتون که گفته شده مبتلا به ذات الريه است، گمانه زني هايي درباره افزايش احتمال پيروزي ترامپ مطرح مي شود. فکر مي‌کنيد که اين احتمال چقدر نزديک به واقعيت است؟

** موضوع به اين سادگي تمام نمي‌شود. بايد در نظر داشته باشيم که دونالد ترامپ از طرف شماري از مهمترين افراد متنفذ در ايالات متحده به عنوان يک تهديد عليه امنيت ملي تصور شده و در بين نخبگان واشنگتن جايگاه و حمايت مطلوبي ندارد. وجود اين برداشت درباره او همزمان با بحران در حزب جمهوريخواه ، مزيت قابل توجهي براي حزب دموکرات است که به راحتي آن را از دست نخواهد داد.نقطه ضعف بزرگ کمپين ترامپ در ارتباط با بيماري کلينتون اين است که اين کمپين به هدف رقابت با کلينتون طراحي و سازماندهي شده است و در صورت انصراف کلينتون و معرفي يک نامزد جديد از حزب دموکرات به سختي خواهد توانست خود را با شرايط جديد تطبيق دهد. به ويژه اگر برني سندرز فرد بعدي از حزب دموکرات باشد.

به همين دليل احتمالا هيچ کس به اندازه ترامپ آرزوي بهبود خانم کلينتون را ندارد و درست به دليل همين نقطه ضعف است که رهبران حزب دموکرات در صورت وسعت گرفتن ابعاد بيماري او و تأثيرات رواني آن بر جريان رقابت ها، ممکن است که در هفته هاي آينده از کلينتون بخواهند که انصراف دهد و با حمايت از نامزد جديد از اين رقابت‌ها کناره گيري کند.

به لحاظ تاکتيکي، انصراف کلينتون بخاطر بيماري و حمايت او از نامزد جديد، رأي‌هاي احساسي بيشتري را براي نامزد بعدي حزب دموکرات خواهد آورد در حالي که جمهوريخواهان نه فقط توانايي انطباق با اين شرايط جديد را ندارند بلکه فرصت کافي براي تخريب اين چهره جديد ناشناخته و اثبات شايستگي ترامپ بر او را هم نخواهند داشت، بنابراين بيماري کلينتون بيشتر بايد باعث نگراني ترامپ و طرفداران او در آمريکا باشد.

* به نکته اي در مورد نئوکان ها و ترامپ اشاره کرديد، گفتيد که آنها ممکن است حمايت زيادي از ترامپ کنند. خود ترامپ گفته بود که من به وزارت خارجه جان بولتوتن فکر ميکنم و باتوجه به انتقاداتي که از طرف بدنه حزب جمهوريخواه نسبت به اين مسأله وارد است چقدر احتمال دارد که ترامپ براي جلب رضايت افراد حزب خود دست به اين کارها بزند و با توجه به اينکه نگاه ترامپ اقتصادي است، مقداري اولويت را در سياست خارجي خود کمتر کند. چقدر اين مورد را محتمل ميدانيد؟

** همه اين موارد مي تواند محتمل باشد. در تاکتيک هاي انتخاباتي براي اينکه ترامپ بتواند ضعف خود را پوشش دهد، دست به چنين ابتکار عمل هايي بزند. اگر کمپين ترامپ در روزهاي آينده به اين نتيجه برسد که در نظرسنجي ها قادر نخواهد بود که فاصله و شکاف موجود با کلينتون را جبران کند، بيشتر احتمال دارد که به شعارهاي عوام پسندانه و راديکال روي بياورد.ترامپ مثل هر سياستمدار پوپوليست و تندرو ديگري در جهان در فضاي سياسي دو قطبي بهتر کار مي کند تا در فضاهاي سياسي معتدل و پلوراليستي.

دستان ترامپ و کلينتون در رابطه با انتخاب افراد براي پست‌هاي مختلف دولت کاملا باز نيست؛ چون از يک جهت، رئيس جمهوري بعدي آمريکا بايد کساني را به وزارت برساند که نه تنها تاييد حداقلي نخبگان واشنگتن را در سنا و بيرون از آن داشته باشند بلکه بايد ثابت کنند که از توانايي اداره مشکلات پيچيده آمريکا برخوردار هستند.آمريکا چاره اي ندارد جز آنکه بين منافع حياتي، منافع مهم و منافعي که در حاشيه قرار دارند، تفاوت قائل شود و منابع محدودش را براي مديريت اين مشکلات بزرگ اولويت بندي کند.

منافع حاشيه اي مانند حقوق بشر، ترويج دموکراسي، تقويت حقوق بين الملل و مسايلي از اين قبيل بايد از اولويت کنار گذاشته شود. به جاي آن به موضوعات مهمتر که به امنيت حياتي آمريکا ارتباط مستقيم دارند، مثل انتشار تسليحات هسته اي در جهان يا ظهور قدرت هاي جديد اهميت داده شود و در درجه دوم به مسايلي مانند تروريسم که ممکن است خاک آمريکا را مورد هدف قرار دهد پرداخته شود و در تفسير هر کدام از اين منافع مهم و منافع حياتي بايد معيارهاي وجود داشته باشد که مسئوليت هاي آمريکا را فقط تا اندازه لازم و ضروري تعريف کند.

به عبارت ديگر، آمريکا بايد بسيار صرفه جوتر در اداره مسايل جهان باشد و اين سازگاري آساني براي دولت آمريکا نخواهد بود. براي پي بردن به عمق بحران آمريکا، فقط کافي است به يک نمونه توجه کنيم: در سال 1948 طرح مارشال با کمک 5 درصد از توليد ناخالص داخلي آمريکا ايجاد شد. اين درصد در معادل امروزي آن حدود 700 ميليارد دلار است که از توان آمريکا خارج است که بخواهد چنين مبلغي را صرف متحدان خود و کمک به آنها کند.اين مسأله نشان دهنده افت قدرت اقتصادي آمريکا است. اين مورد تأثير عمده اي بر روي شکل نظام جهاني دارد، زيرا همان پنج درصد در سال 1948 بود که جهان دو قطبي را شکل و بلوک و جهان آزاد را در برابر کمونيسم قوام داد.

* در مورد سياست‌هاي خاورميانه‌اي آمريکا و هزينه‌هاي آن چطور؟

** براي پي بردن به فشارهاي سنگين مثالي ديگري در مورد خليج فارس ميزنم. حدود 15 الي 20 درصد از بودجه نظامي آمريکا در مسايل خليج فارس و پايگاه هاي نظامي اين کشور صرف مي شود. اين مورد خارج از هزينه جنگ آمريکا با عراق و پرسنل نظامي مي شود. آمريکا حدود 110 ميليارد دلار سالانه براي آنچه حفظ امنيت خليج فارس خوانده مي‌شود هزينه مي کند که مبلغ سنگيني است. در حاليکه بايد پرسيد که چه تهديدي براي آمريکا در اين منطقه وجود دارد که مستلزم اين مبلغ گزاف است؟اين سوال، فشار سنگيني را از طرف ماليات دهندگان به کاخ سفيد و کنگره وارد مي کند و آگاهي فزاينده مردم از اين اطلاعات يکي از دلايل نارضايتي مردم آمريکا از شيوه کشورداري در واشنگتن است. در حاليکه امروز نزديک به 4درصد از توليد ناخالص داخلي آمريکا ، صرف بودجه نظامي شود، اصلاحات نظامي و تعديل در بلندپروازي هاي غيرضروري آمريکا در ماوراي اقيانوس، ميتواند اين رقم را به مقدار معقول2درصد يا کمتر کاهش دهد.

اين 2 درصد در توليد ناخالص داخلي 18 تريليون دلاري آمريکا رقم قابل توجهي است. امروز مردم آمريکا از خودشان مي پرسند که چرا بايد براي کشور ديگري اينقدر هزينه کنند آن هم براي جايي که به طور مستقيم منافع آنها تأمين نمي شود.مثلا آمريکا ادعا مي کند که ايران خطر جدي است در حاليکه کل بودجه ايران، به اندازه بودج? نظامي آمريکا نيست. چطور ممکن است که ايران تهديدي براي ايالات متحده محسوب شود؛ حتي اگر ايران در حال ظهور به مثابه يک قدرت چالشگر باشد، آمريکا مي تواند با کمک متحدان خود، ايران را مهار کند. در واقع در آمريکا بسياري بر اين باورند که آمريکا در موضوعاتي همچون مهاجران، پرونده هسته اي، جنگ عراق و سوريه خود را درگير بحران هايي که ارتباط مستقيمي با منافع حياتي و بسيار مهم آمريکا ندارد و حتي قابل چشم پوشي است،کرده است و اين در حالي است که آمريکا هنوز هزينه هاي زيادي براي بازسازي مدارسش لازم دارد، زيرساخت هاي حمل و نقل آمريکا در مقايسه با رقباي اروپايي و حتي ژاپن و چين بسيار فرسوده است.

ميزان هزينه هاي لازم که بايد براي ملت سازي آمريکا استفاده شود؛ در حال حاضر بدون هيچ دستاورد صرف آنسوي اقيانوس ها مي شود. همين نکته در نگاه عموم مردم آمريکا باعث شده که ديدگاههاي پوپوليستي ترامپ هوادار داشته باشد. مثلاً اينکه آمريکا نبايد در ناتو هزينه کند مگر اينکه هزينه آن پرداخت شود و يا اينکه آمريکا وقتي از ژاپن حمايت مي کند که هزينه آنرا خود ژاپني ها بپردازند و ساير شعارهاي اقتصادي وي که براي طبقه متوسط و پايين آمريکا خيلي قابل فهم است چون آن را احساس مي کند. اگر ترامپ دچار تناقض گويي هاي رسوا کننده نبود، با اين ملاحظات شانس بيشتري براي پيروزي داشت.

* آيا آمريکا با روي کار آمدن دونالد ترامپ دچار بحران مشروعيت از سوي متحدانش مي شود؟ و در نهايت به سمت و سويي مي رود که به نفع ايران باشد؟

** اين کاملاً درست است که دونالد ترامپ دست کم در شعارهاي انتخاباتي نشان داده که منافع متحدان آمريکا براي او محلي از اعراب ندارد اما اين بدان معنا نيست که ايجاد شکاف بين آمريکا و متحدانش، ضرورتاً در مسيري پيش خواهد رفت که ما ترجيح مي دهيم. در وجه مثبت اين موضوع، ايران از کاهش فشارهاي اقتصادي و سياسي ناشي از گسيخته شدن نسبي اتحادهاي به رهبري آمريکا منتفع شود و در وجه منفي، به هم خوردن موازنه قدرت جهاني ممکن است به صف بندي‌هاي تازه‌ يا ائتلاف‌هاي جديد منتهي شود که خارج از کنترل ايالات متحده، منافع ايران را بطور گسترده‌تري تهديد کند.

هرچقدر که آمريکا در اثبات اتکاپذيري اش به متحدان سابق ناکام بماند، اين کشورها انگيزه هاي بيشتري براي شکل دادن به اتحادها، گروه بندي ها و ائتلاف هاي بدون حضور آمريکا خواهند يافت. اين وضعيتي است که آشنايي زيادي با ان نداريم و احتمالا مي تواند دردسرهاي جديدي را براي ايران درست کند. مجموعاً فکر نمي کنم که اين احتمالات از پايه خيلي درست باشند چون حتي با وجود به قدرت رسيدن ترامپ بعيد است که سياست خارجي ايالات متحده يک شبه دگرگون شود. ايالات متحده حکم دايناسوري را دارد که به سختي مي تواند تکان بخورد. براي قدرت هاي بزرگ که مجموعه متنوعي از منافع و تعهدات، مسئوليت ها را برعهده دارند، تغيير ناگهاني در سياست خارجي دشوار است. بعلاوه رئيس جمهوري، لزوماً قدرتمندترين فرد در آمريکا نيست.

کنگره در بسياري از موارد قوي تر از کاخ سفيد است.اين بدان معناست که رئيس جمهوري تا حدي مي تواند در امور سهيم باشد. رئيس جمهوري براي تعيين بودجه هاي دولتي به کنگره وابسته است. در کسب بعضي از مجوزهاي اجرايي و در جنگ و صلح نيز همينطور است. تمامي اين موارد باعث مي شود که رئيس جمهوري دست و بالش بسته تر شود؛ در حاليکه کنگره هم در اختيار رئيس جمهوري نيست؛ حتي وقتي که هم حزبي هاي او در کنگره هستند، تلاش مي‌کنند که هويت نهادي خود را نشان دهند.بنابراين بنده فکر نمي‌کنم که تغيير رئيس جمهوري موجب يک تغيير اساسي و چرخشي بنيادي در سياست خارجي آمريکا باشد. اگر رئيس جمهوري مثل ترامپ سرکار بيايد اگر 10 درصد از سياست و رفتار وي تأثيرگذار باشد همين کفايت مي کند که دنيا متلاطم شود.

* شما در مثال فرموديد که دايناسورها کم تکان مي خورند، اما يک دايناسور طول و عرضش زياد است، ممکن است خودش تکان نخورد ولي دمش در طرفي از جنگل تکاني بخورد و درخت را قطع کند، آيا ترامپ مي تواند اين دايناسور باشد دمش تلاطمي را به وجود بياورد؟

** ‌ نگفتم که نمي تواند مطلقاً تغييري ايجاد کند بحث من اين است که چنين تغييراتي آسان و سريع نخواهد بود. وقتي که جورج بوش رئيس جمهوري شد وي يکي از مدافعان شبه انزوا گرايي در آمريکا بود و در مورد روابط خارجي ايده خاصي نداشت و به طور عمده منتقد سياست خارجي بيل کلينتون بود و او را متهم به درگيري هاي بيش از اندازه در مسايل جهان ايجاد کرد. در حادثه 11 سپتامبر اين فرد به طور کلي متحول شد و به يکي از تهاجمي ترين و مداخله کننده ترين روساي جمهوري تاريخ آمريکا تبديل شد.در مباحثه و کش و قوس هاي جامعه داخلي آمريکا ممکن است عده اي مثل لابي هاي اسرائيل يک حادثه مانند 11 سپتامبر يا هر مورد ديگري را رقم بزنند. اما اين ها زماني اتفاق افتادند که آمريکا تصور مي کرد که چنان قدرتمند است که مي تواند هر گزينه اي را با حداقل هزينه انتخاب کند. امروز خلاف اين عقيده در امريکا شايع است.

بعلاوه تعداد بيشتري در آمريکا به اين نتيجه رسيده اند که هرچند آمريکا هنوز قوي‌ترين کشور دنياست اما اگر در انتخاب گزينه‌ها اشتباه کند بايد از طريق فرورفتن بيشتر در بحران هاي اقتصادي و سياسي تاوان آن را بپردازد؛ همانطور که در جنگ عراق پرداخت کرد. تصور مي‌کنم که آمريکاي امروز به مراتب خويشتن‌دارتر و محتاط‌تر از آمريکايي است که در شروع قرن مي‌شناختيم. بحثي که مايکل مور و حتي ديگر جمهوري خواهان مطرح کرده‌اند اين است که ترامپ يک فرد نفوذي بوده و صرفاً براي تخريب چهره جمهوريخواهان و تقويت حزب دموکرات و رأي آوردن هيلاري کلينتون آمده بود و خود ترامپ هم آگاه به اين نقش است.

* ايميل هايي که ويکي ليکس از کلينتون هک کرد و مشخص شد که دموکرات ها با برني سندرز هم همين کار را انجام دادند اين قضيه را تأييد کرد، نظرتان در اين باره چيست؟

** به نظرم اين مسأله ناديده گرفتن دو نکته است. اول اينکه به وضوح بحراني در حزب جمهوريخواه ايجاد شده که باعث شد اين حزب نتواند نامزد بهتري را که قادر به جذب اراي عمومي باشد، معرفي کند.براي حزب جمهوريخواه 12 سال دور ماندن از کاخ سفيد يک فاجعه است.ترامپ ماحصل ناتواني حزب جمهوريخواه در بازسازي وسازگاري خودش باشرايط ونيازهاي جديدي بودکه جامعه آمريکا احساس مي کند.

سياست اصلي حزب جمهوريخواه حمايت از ترامپ در فقدان گزينه مناسب‌تر است اما به اين معنا نيست که از سياست‌هاي او هم تمام و کمال حمايت خواهند کرد. اگر او بتواند به کاخ سفيد برسد، بدون ترديد با يک اپوزيسيون قدرتمند از هم حزبي هاي خودش در کنگره مواجه خواهد شد. نکته دوم اينکه، نه فقط حزب جمهوريخواه بلکه سياست داخلي آمريکا گرفتار بحران جدي است. اين بدين معنا نيست که حزب دموکرات در اين زمينه موفق بوده است. دموکرات‌ها هم مورد اعتماد خيلي از رأي دهندگان نيستند و احتمالاً تعداد کمي پاي صندوق رأي مي‌آيند، ولي در عين حال اين موفقيت را بدست آورد که يکي از آخرين مهره‌هاي خودش را تاحد زيادي آن مفهوم تغيير و نوطلبي را در درون خود داشت بتواند معرفي کند. به نظرم مطرح شدن ترامپ تصادفي بود و خود وي نيز باور نمي‌کرد که بتواند به اين مرحله از انتخابات صعود کند.

* زماني که اوباما در سال 2012 سياست گردش به چپ را مطرح کرد، آيا واقعا در اين رويکرد جدي بود؟ اصولا نگاه دو حزب به اين سياست چگونه است؟

** اين سئوال مهم است چون اگر نتيجه بگيريم که آمريکا واقعا در حال تغيير نقطه ثقل ژئواستراتژيک به شمال شرق آسياست، در اينصورت سوال بعدي اين خواهد بود که منطقه موسوم به خاورميانه چه جايگاهي در سلسله مراتب اولويت ايالات متحده خواهد داشت و اين تغيير مرکز ثقل چگونه به خط مشي واشنگتن در اين منطقه شکل خواهد داد. استراتژي چرخش به آسيا، داراي منطق بسيار قوي است.

چين تنها کشوري است که با در نظر گرفتن شاخص هاي اقتصادي، جمعيتي و نظامي مي تواند ايالات متحده را در آينده نزديک به چالش بکشد. ابعاد عظيم و رشد يابنده چين چنان چشمگير است که وقوع يک منازعه در شرق آسيا، نظام جهاني را که مي شناسيم تغيير خواهد داد اما بعيد است که يک جنگ در خاورميانه بتواند در چنين مقياس تاريخي، جهان امروز ما را به دنياي کاملا متفاوت تبديل کند؛ چنانکه جنگ هاي گذشته در اين منطقه نتوانسته اند، چنين تغييري ايجاد کنند. نگراني واشنگتن بابت رشد چين تنها به ملاحظات امنيتي آمريکا در شرق آسيا محدود نمي شود.

چين مهمترين رقيب آمريکا در اوراسيا و همينطور در نيمکره غربي است. چين تا امروز ده ها ميليارد دلار براي عمليات حفظ صلح، تسهيلات مالي و سرمايه گذاري در زيرساخت در ساير کشورهاي جهان اختصاص داده است. تنها در يک نمونه، بانک توسعه چين در سال 2013 توانست که نزديک به 240 ميليارد دلار وام به ساير کشورها بدهد. بانک جهاني تحت سلطه امريکا در همان سال فقط 52 ميليارد دلار تزريق مالي داشته است.

چيني ها براي حفظ بازارها، خطوط مواصلاتي با اروپا و همينطور تامين انرژي علاقه مند به حضور در خليج فارس هستند.حدود 70 درصد از انرژي چين از اين منطقه تأمين مي شود در مقايسه با آمريکا که فقط 20 درصد از انرژي وارداتي خود را از اين منطقه بدست مي آورند. با وجود اينکه آمريکا مسئوليت تأمين امنيت در خليج فارس وغرب آسيا را برعهده گرفته، چين مسئوليت حفاظت از منافع گسترده اش را در اين منطقه از جهان به آمريکا سپرده است اما به محض خروج آمريکايي ها از خليج فارس، چيني هاانگيزه زيادي دارند که به سرعت جايگزين آمريکايي ها شوند. از نظر آمريکايي ها نقش چين محدود به شرق آسيا نيست، بلکه مربوط به کل جهان است.

اگر آمريکا از محدود کردن چين در شمال شرق آسيا دست بردارند، چيزي که شاهد خواهيم بود اين است که آنها با جذب کردن بقيه کشورهاي شرق آسيا به مدار چين و امن کردن کريدور درياي جنوبي چين، به سمت نقاط ديگري حرکت خواهند کرد.از طرفي تحقق نظامي يک کمربند و يک جاده به دليل کريدور اقتصادي بودن براي آمريکايي‌ها حائز اهميت است. اما چيني‌ها همه آن چيزي که لازم است که اين کريدور اقتصادي را به يک کريدور نظامي تبديل کنند را دارا هستند و آمريکايي ها بابت اين موضوع هراس دارند.

مفهوم چرخش به آسيا، براي آمريکا يک مفهوم بسيار عقلاني و ژئو استراتژيک است، اما تجميع و هدايت امکانات آمريکا براي مواجهه با چين و تعريف نوع مواجهه با چين در آمريکا مورد اختلاف است و به خاطر همين اوباما نتوانست اين ايده خوب و اصيل را به يک ديپلماسي عملي تبديل بکند؛ هرچند اينطور نبود که هيچ اقدامي نکرده باشند.

در سال 2011، باراک اوباما در راستاي تحقق اين استراتژي، طي توافقي با جوليا گيلارد، نخست وزير استراليا، به پايگاه داروين دسترسي پيدا کرد و 1150 سرباز را در اين پايگاه مستقر کرد. آنها توافق کردند که تا سال 2018، اين نفرات را به 2500 نفر افزايش دهند. همينطور آمريکا در يک توافقي با دولت سنگاپور، حق استفاده از پايگاه دريايي "چانگي" را بدست آورد و قرار است تا سال 2018، چهار کشتي جنگي آمريکا در آنجا مستقر شود. اين چشم انداز تا جايي پيشرفت کرد که لئون پانه تا وزير دفاع سابق آمريکا گفت که تا سال 2020، توزيع نيروهاي آمريکايي بين پاسيفيک و آتلانتيک از نسبت 50- 50 به نسبت 40 به 60 و با تمرکز بيشتر بر پاسيفيک تغيير آرايش خواهد داد.

بنابراين گرايش آمريکا به شرق آسيا، برخاسته از يک محاسبه بلند مدت و پايدار است و البته با اين وجود، عاري از مشکل هم نيست؛ چون هنوز عده زيادي در آمريکا معتقدند که چرخش به آسيا باعث تبديل شدن چين به دشمن واقعي آمريکا مي شود و روابط دو کشور را به دلايل غيرضروري تنش آلود مي کند.

هيلاري کلينتون در مقام وزير امور خارجه، در اکتبر 2011 در مقاله اي که مجله امور خارجي با عنوان "قرن پاسيفيکي آمريکا" منتشر کرد با دفاع از ايده چرخش به آسيا، نشان داد که بخوبي نسبت به فلسفه اين استراتژي واقف است و مي داند که درباره چه چيزي صحبت مي کند. آمريکا دير يا زود به پاسيفيک کشانده خواهد شد.براي آمريکا بسيار عاقلانه تر است که از پرداخت هزينه هاي زايد در مناطق غيرحياتي از جمله در خليج فارس و غرب آسيا خودداري کند اما رهايي آمريکا از اين منطقه بخاطر عادت هاي استراتژيک، سنت‌هاي دست و پاگير در سياست خارجي و لابي هاي قدرتمند که سياست آمريکا را تحت فشار مي گذارند، بسيار دردناک و طولاني خواهد بود.

* تبعاتي که گردش به چپ براي آمريکا داشت نتيجه اش هرج و مرج در منطقه بود، آيا به نظر شما اين دليل سبب نمي شود که فرد بعدي که رئيس جمهور آمريکا مي شود در اين مورد تجديد نظر کند؟ فرموديد که با روي کار آمدن رئيس جمهوري جديد ممکن است استراتژي آمريکا در خاورميانه تندتر و جدي تر شود.اين نشان مي دهد که سياست چرخش به شرق همچنان متوقف خواهد بود نظرتان چيست؟

** اين به معناي سردر‌گمي نيز مي‌تواند باشد،عملاً مي‌تواند به اين معني باشد که آمريکا نياز دارد که امکانات استراتژيک را به سمت شرق آسيا متمرکز کند، ولي عادتهاي استراتژيک در خاورميانه بماند. بحران اصلي که آمريکايي ها در کل جهان دارند، اطمينان دادن به لحاظ رواني به متحدانش درباره حمايت آمريکا از آنهاست در مقابل تهديداتي که ممکن است در آينده آنها را به مبارزه بطلبد.

http://www.ettelaat.com/new/index.asp?fname=2016\09\09*24\20*19*11.htm&storytitle=%CA%D1%C7%E3%81%20%ED%C7%20%98%E1%ED%E4%CA%E6%E4%BA%20%D3%ED%C7%D3%CA%20%CE%C7%D1%CC%ED%20%E6%C7%D4%E4%90%CA%E4%20%8D%90%E6%E4%E5%20%CE%E6%C7%E5%CF%20%C8%E6%CF%BF

ش.د9501892

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات