درآمد
شواهد نشان ميدهد سياست خارجي آمريكا در خاورميانه همراه با چالشهاي امنيتي روبهرو بوده است؛ اما چگونگي اين چالشها در دوران بعد از جنگ سرد - كه در اين مقاله مورد توجه قرار ميگيرد - از ساير دورانهاي تاريخي متفاوت است. در چنين فرآيندي، از يكسو، فضاي ژئوپلتيكي خاورميانه تغيير ميكند و از سوي ديگر، شاهد گسترش قابل توجه تضادهاي منطقهاي در اين حوزه جغرافيايي هستيم؛ تضادهايي كه ماهيت مخاطرهآميز امنيتي داشته و بر شكلبندي قدرت، امنيت و فرآيند كنش سياسي بازيگران تأثيرگذار بوده است.
درباره علتهاي شكلگيري و تداوم چنين چالشها، مخاطرات و منازعههاي منطقهاي، رويكردهاي متفاوتي ارائه ميشود. برخي بر اين اعتقادند كه علت اصلي تداوم چنين تضادهايي را بايد در رويكرد مراكز مطالعات خاورميانه در آمريكا جستجو كرد. اين افراد بر نقش گروههاي اسرائيلمحور در مراكز ياد شده تأكيد ميكنند.
از ميان اين عده ميتوان به استفان والت و جان مرشايمر اشاره كرد. آنان اعتقاد دارند مراكز توليد فكر، اصليترين عامل تغيير در جهتگيري سياست خاورميانهاي آمريكا محسوب ميشوند. اين مراكز، به جاي آنكه به منافع ملي آمريكا توجه كنند، ميكوشند رهيافتهايي را ارائه دهند كه براساس آن، منافع، قدرت و امنيت ملي اسرائيل در سياست خاورميانهاي آمريكا نقش محوري داشته باشد (بوزان و ويوور، 1388، ص 46).
گروه دوم چنين فرآيندي را ناشي از پيوستگي همهجانبه منافع امنيتي آمريكا - اسرائيل در خاورميانه ميدانند. آنان بر اين اعتقادند كه چنين الگويي با رهيافت رئاليستي در سياست بينالملل مغاير است. براساس چنين رويكردي، واحدهاي سياسي، همانگونه كه منافع مشترك دارند، منافع متداخل و همچنين منافع تعارضي نيز خواهند داشت. بيتوجهي به چنين شاخصهايي، در رفتار سياست خارجي كشورها و از جمله ايالات متحده آمريكا، زمينه انحراف را به وجود ميآورد.
از ميان اين افراد ميتوان به كيسينجر، برژينسكي، جيمز بيكر، فريد زكريا و جان پويندكستر اشاره كرد. آنها در زمره رئاليستهاي موازنهگرا در سياست امنيتي آمريكا هستند و بر اين باورند كه مطلوبترين الگوي رفتار منطقهاي آمريكا در خاورميانه، براساس شاخصهاي موازنه منطقهاي سازماندهي خواهد شد (مرشايمر و والت، 1387، ص 22).
گروه سوم، شاخصهاي منطقهاي در سياست امنيتي آمريكا را بررسي ميكنند. آنان معتقدند، امنيت منطقهاي خاورميانه نيازمند بهرهگيري از الگوها و فرآيندي است كه بتواند براي هماهنگي در الگوي رفتاري كشورهاي منطقهاي با قدرتهاي بزرگ، به ويژه ايالات متحده، زمينه لازم را فراهم آورد. از آنجايي كه خاورميانه شاخصهاي هويتي در هم تنيدهاي دارد و از سوي ديگر، بسياري از كشورهاي آن، هويت مقاومت را پيگيري ميكنند، اين منطقه از مناطقي است كه با جلوههايي از تعارض امنيتي دائمي و پايانناپذير روبهرو خواهد بود. اينگونه چالشها را ميتوان در فضاي درونساختاري كشورهاي خاورميانه، در حوزه روابط دوجانبه واحدهاي سياسي خاورميانه و همچنين در عرصه كنش بينالمللي بازيگران آن مشاهده كرد (كوهن، 1387، ص 642).
نگارنده در اين مقاله، ميكوشد رهيافت سوم را بررسي كند. اگرچه براي اثبات رهيافت اول و دوم، شاخصهاي زيادي وجود دارد، اين شاخصها نميتواند رفتار استراتژيك آمريكا در خاورميانه را به طور مطلوبي تبيين كند. بسياري از نشانههاي تعارض در خاورميانه ماهيت ساختاري پيدا كرده است. بنابراين، نقش گروههاي ذينفوذ در سياست خارجي آمريكا و همچنين گروههاي فكر در تنظيم رهيافتهاي استراتژيك آمريكا در خاورميانه، اهميت بسياري دارد. اما اين امر نميتواند از درك نظاممند تعارض امنيتي آمريكا در خاورميانه جلوگيري كند.
سؤال اصلي مقاله مربوط است به شاخصها و نشانههاي رفتار سياسي آمريكا در خاورميانه، در طول سالهاي بعد از جنگ سرد. نشانهها حاكي از هدفهاي استراتژيك ايالات متحده در اين منطقه است؛ بنابراين، از طريق درك چنين مؤلفههايي، ميتوان دلايل و چرايي تداوم چالش در سياست خاورميانهاي آمريكا بعد از جنگ سرد را بررسي كرد.
از سوي ديگر، اصليترين نشانههاي رفتار سياسي آمريكا را ميتوان «كنترل ساختار بحرانساز خاورميانه»، «متوازن نبودن سياست خاورميانهاي آمريكا» و «درگيري كمشدت با گروههاي هويتگرا» دانست. اين مؤلفهها فرضيه مقاله و «نشانهشناسي رفتار سياسي آمريكا در خاورميانه» متغير وابسته آن است.
1. آشوبزدگي كنش امنيتي بازيگران در خاورميانه
در دهه 1990، مطالعات امنيتي، در مقايسه با سالهاي جنگ سرد، با تغييرهاي پارادايميك روبهرو شد. علت اين تغييرها را ميتوان ظهور بازيگران جديدي دانست كه در سياست بينالملل و فرآيندهاي تحول منطقهاي نقش تعيينكنندهاي ايفا كردند.
به نظر جيمز روزنا - كه تئوري «سياست و امنيت در جهان آشوبزده»1 را ارائه كرده - عصر جديد با جلوههايي از منازعه كنترلنشدني روبهرو است. براساس اين تئوري، در نظام منطقهاي و بينالمللي، ماهيت قدرت و منازعه دگرگون شده است و بازيگران جديدي توانستهاند بر معادله قدرت تاثير بگذارند (روزنا، 1380، ص 32).
كنش سياسي و امنيتي، اينگونه در خاورميانه شكل گرفته است. بنابراين، سياست امنيتي آمريكا فقط در شرايطي ثبات، تعادل و كارآمدي دارد كه امكان ايجاد تعامل براساس موازنه قدرت و منافع مشترك با بازيگران منطقهاي، وجود داشته باشد. از آنجا كه چنين شرايطي در سالهاي آينده نيز امكانپذير نخواهد بود، دشواريهاي امنيت منطقهاي تداوم خواهد يافت. اين امر نيز آيندهپژوهي معطوف به تعامل و همكاري چندجانبه را با دشواري روبهرو ميكند.
بررسي چنين وضعيتي نشان ميدهد كه امنيت در فضاي آشوبزده، ماهيت، نشانهها و ابزارهاي كاملا متفاوتي خواهد داشت. در چنين فرآيندي، نظم جهاني براساس الگوهاي بالنده جديد شكل ميگيرد و نظم نوين از دل ويرانههاي جنگ سرد، به تدريج رشد ميكند. اين نظم در واكنش به مركز پديدار ميشود. چنين فرآيندي به اين نتيجه منجر خواهد شد كه آشوب حاكم بر جهان بسيار غيرخطي است و به شكلي ناموزون و آشفته سر برميآورد.
تحليلگران و استراتژيستهاي آمريكايي براي مقابله با فضاي امنيت و سياست آشوبزده، بر معادله كنترل محيط امنيتي خاورميانه تأكيد كردند. به عبارت ديگر، ميتوان كنترل خاورميانه را نماد كنترل محيط امنيتي در سياست بينالملل دانست. به اين معني كه در عصر زايش هويتهاي ايدئولوژيك و منطقهگرايي هويتي، امكان گسترش منازعههاي منطقهاي در خاورميانه بيش از ساير حوزههاي جغرافيايي خواهد بود. در چنين شرايطي، امنيت خاورميانه در سياست منطقهاي آمريكا اهميت بيشتري خواهد يافت.
هرگاه در محيط منطقهاي، سياست آشوبزده شكل بگيرد، چگونگي كنش بازيگران، براساس الگوهاي نامتقارن سازماندهي خواهد شد. در چنين شرايطي، بازيگران هويتگرا موقعيت و قابليت تأثيرگذاري بيشتري خواهند داشت.
الف. نقشآفريني و تأثيرگذاري گروههاي هويتگرا
در اين شرايط، گروههاي هويتگرا، به منزله اصليترين بازيگران امنيت منطقهاي در خاورميانه، نقش خود را ايفا كردند. به طور كلي، مقابله با گروههاي هويتگرا كه رويكرد ايدئولوژيك دارند، از راه شكلبنديهاي رفتاري و الگويي متنوعي حاصل ميشد. در چنين وضعيتي، در حوزه ژئوپلتيكي خاورميانه، براي بهرهگيري از الگوهاي پيچيده و متنوعتر، زمينههايي فراهم گرديد. اين امر را ميتوان تداوم رويكردي دانست كه آمريكا در دوران جنگ سرد از آن بهره ميگرفت. اين كشور در عصر جديد، به موازات مقابله با بازيگران راديكال منطقهاي، درصدد برآمد، ايجاد زمينه رويارويي با نيروهاي فرومنطقهاي را در دستور كار خود قرار دهد.
نظريهپردازان «مكتب كپنهاك» و، به موازات آنها، تحليلگران «مكتب انتقادي» و «نئوليبرالهاي سياست بينالملل» را ميتوان بنيانگذاران رهيافتهاي جديد منازعه در مناطقي دانست كه نسبت به سياست بينالملل، رويكردي انتقادي دارند. به نظر اين نظريهپردازان، ماهيت منازعه در محيطهاي منطقهاي تغيير يافته است؛ بنابراين، نميتوان براي مقابله با نيروهاي هويتگرا از ابزار نظامي و الگوهاي سختافزاري بهره گرفت. در حوزه سياست بينالملل و روابط منطقهاي، هويت به پيچيده شدن فرآيند مبارزه و مقاومت منجر ميشود. تجربه حمله نظامي آمريكا به عراق نشان داد كه نظاميگري نميتواند عامل نهايي كاربرد قدرت در منازعههاي منطقهاي باشد (Buzan, 1998, p.116)
ب. منازعه نامتقارن بازيگران رقيب در خاورميانه
با توجه به فرآيندهاي ياد شده، ميتوان نشانههاي «منازعه نامتقارن»2 در محيط منطقهاي خاورميانه را بررسي كرد. در چنين شرايطي، منازعههاي نامتقارن جلوهاي از كنش سياسي و امنيتي محسوب ميشود كه بر «قدرت نابرابر بازيگران»3 مبتني خواهد بود. در اين شرايط، كنشگران هويتگرا براي مقابله با تهديدهاي قدرتهاي بزرگ و بازيگران مؤثر منطقهاي، از انگيزه و ابتكار عملياتي برخوردار خواهند بود. اين امر، فرآيند رقابت و منازعه در خاورميانه را پيچيدهتر ميكند. به عبارت ديگر، ميتوان فرآيندي را مورد ملاحظه قرار داد كه براساس آن، بازيگراني كه قدرت نابرابري دارند، قابليت رقابت و رويارويي داشته، عليه بازيگران ساختاري در سياست بينالملل - كه در محيط امنيتي خاورميانه نقش فراگيري دارند - منافع متضادي را پيگيري ميكنند. اين الگو در خاورميانه بيش از ساير حوزههاي ژئوپلتيكي مورد توجه كارگزاران سياست امنيتي قرار گرفته است.
علت اصلي تغيير در سياست منطقهاي آمريكا را ميتوان ظهور بازيگران فروملي دانست؛ بازيگراني كه نقش هويتي دارند و براساس الگوهاي مقاومت، با سياست امنيتي آمريكا مقابله ميكنند. در چنين شرايطي، نئوليبرالها، به ويژه جوزف ناي و كوهن، اعتقاد دارند كنترل بازيگران حاشيهاي از راه ابزارهاي سخت قدرت امكانپذير نخواهد بود. سعي آنان بر اين است كه زيرساخت رفتار بازيگران منطقهاي را در قالب «كنش غريزي» تبيين كنند. به عبارت ديگر، هرگاه كنش بازيگران، ماهيت ايدئولوژيك و هويتي پيدا كند، مقابله با آنان از راه ابزارهاي سخت قدرت، دشوار خواهد بود. به همين دليل، ضرورت كاربرد «قدرت نرم» و «ديپلماسي عمومي»4، به منزله ابزارهاي جنگ نرم در محيط منازعههاي منطقهاي - كه شاخصهاي منازعه نامتقارن را دارند - اهميت ويژهاي يافته است (ناي، 1387، ص 192).
در محيطهايي كه بازيگراني با قدرت نابرابر با هم منازعه دارند و رقابت ميكنند، براي ظهور منازعه نامتقارن، زمينههايي فراهم ميشود. اين منازعهها براساس «موازنه قدرت»5 انجام نميشود. به عبارت ديگر، محور اصلي رقابت در محيط منطقهاي - كه در آن بازيگراني با منافع متضاد و قدرت ابزاري نابرابر قرار دارند - بهرهگيري از ابزار و فرآيندهاي غيركلاسيك است. بنابراين، الگوي مناسب براي بازيگران منطقهاي، به منظور مقابله با تهديدهاي ناشي از قدرتهاي بزرگ، بهرهگيري از ابزار و فرآيندهاي جنگ نامتقارن است. در حالي كه قدرتهاي بزرگ، براي رسيدن به مطلوبيت سياسي و استراتژيك، بايد از ابزار و الگوهاي جنگ نرم بهرهمند شوند.
مزيت نسبي كشورهاي منطقهاي را ميتوان بهرهگيري از الگوهاي هويتگرا دانست. براي قدرتهاي بزرگ و كشورهايي كه از ابزار و فرآيند كلاسيك بهره ميگيرند، تحقق اين امر امكانپذير نخواهند بود.
مؤلفههاي ياد شده نشان ميدهد كه در دوران بعد از جنگ سرد، سياست در خاورميانه ماهيت پيچيدهاي پيدا كرده است. در فضاي سياسي خاورميانه، بازيگران امنيت و قدرت ميكوشند از الگوهايي بهرهمند شوند كه زمينه كنترل بازيگران هويتگرا را فراهم كند. كنترل محيط امنيتي خاورميانه، بدون توجه به نقش بازيگران منطقهاي و گروههاي هويتگراي سياسي و ايدئولوژيك، براي سياست خارجي آمريكا كار دشواري خواهد بود (Buzan, 1998, p. 46). اين امر نشان ميدهد كه در فضاي منازعههاي منطقهاي خاورميانه، الگوي كنش بازيگران با يكديگر متفاوت است. به همين دليل، جنگهاي جديد ماهيت پيشبيني نشدني خواهند داشت.
ابهام و سرگرداني آمريكاييها در برخورد با كشورهايي مانند ايران، ناشي از پيچيده بودن ماهيت رقابت و منازعه منطقهاي است. اگر كشورهاي منطقهاي كه قدرت نابرابر دارند، از الگوهاي متقارن و از روش كلاسيك در نبرد استفاده كنند، مزيت نسبي خود را از دست ميدهند.
در چنين فرآيندي، بازيگران اصلي سياست بينالملل، بناچار واقعيتهاي مقاومت در محيط منطقهاي را ميپذيرند. آمريكا اين الگو را در برخورد با تحولات سياسي تونس و مصر، در ژانويه 2011، به كار برده است. حمايت نكردن از ساختار اقتدارگراي سياسي به اين معني است كه رقابت سياسي دموكراتيك ميتواند واكنش گروههاي هويتگرا را در خاورميانه تعديل كند.
2. تنوع نشانههاي منازعه و كنش رقابتآميز بازيگران در خاورميانه
منازعه در خاورميانه، محور اصلي كنش سياسي بازيگران است. سياست خارجي آمريكا، كشورهاي اروپايي، واحدهاي خاورميانهاي، روسيه، چين و ايران در اين منطقه جغرافيايي، براساس جلوههايي از منازعه و كنش رقابتآميز شكل گرفته است. در دوران بعد از جنگ سرد، بسياري از بازيگران چالشگر در محيط سياسي خاورميانه، فاقد قدرت متوازن با كشورهايي همانند آمريكا ميباشند. به همين دليل، جلوههايي از كنش رقابتآميز با شاخصهاي منازعه نامتقارن در حال شكلگيري است و واقعيتهاي جديد كنشگري در حوزه خاورميانه، مبتني بر نشانههايي از نقش بازيگران هويتگرا است. اين امر به گسترش منازعه نامتقارن در خاورميانه منجر شده است.
هماكنون، مفهوم منازعه نامتقارن، در كشورهاي مختلف جهان اهميت ويژهاي يافته است. بسياري از استراتژيستها ميكوشند ادبيات و رويكرد دفاعي - امنيتي خود را براساس قالبها و قواعد جديدي تنظيم كنند كه ماهيت پيشبيني نشدني دارد. به عبارت ديگر، ميتوان به شرايط و مؤلفههايي توجه كرد كه براساس آن، براي تبيين پايانناپذير چنين موضوعهايي زمينههاي لازم وجود دارد. چالشهاي منطقهاي، درگيريهاي نظامي آمريكا در عراق، افغانستان و پاكستان، از چنين نشانههايي است.
از سوي ديگر، در ادبيات دفاعي آمريكا، مفهوم «جنگ نامتقارن» به موضوع پرطرفدار و بحثبرانگيزي تبديل شده است. سندهاي استراتژي امنيت ملي آمريكا، سند بررسي دفاعي چهار ساله (Q.D.R)، راهبرد نظامي ملي (N.M.S) و حتي سند بررسي وضعيت هستهاي (N.P.R) - كه تمام آنها در سال 2010 منتشر شده است - از چنين واژهاي استفاده كردهاند.
اين امر نشان ميدهد كه نه تنها بازيگران منطقهاي ميخواهند از قابليت و توان نامتقارن خود بهرهبرداري كنند، بلكه آمريكا و ساير قدرتهاي بزرگ نيز ميكوشند، موقعيت خود را ارتقا دهند. آنها به همين منظور و براي مقابله با چالشهاي منطقهاي، استفاده از ابزارها و تكنيكهاي جديد را در دستور كار قرار دادهاند.
بسياري از پژوهشگران موضوعهاي استراتژيك معتقدند جنگ نامتقارن ويژگيهاي منحصر به فردي دارد كه در نبردهاي كلاسيك به آن توجه نميشود. بنابراين، در جنگ نامتقارن به قابليتهاي تشكيلدهنده قدرت ملي كشورهايي كه در ساختار نظام بينالملل جايگاه محوري دارند، هيچگونه توجهي نميشود.
به نظر كالين گري6:
جنگ نامتقارن به نبردي اطلاق ميشود كه در آن، از تحليل و ارزيابي نقاط قوت دشمن اجتناب ميشود. كشورهايي كه در نبرد نامتقارن درگير ميشوند، به تحليل برتريهاي مشهود بازيگر رقيب كه داراي توانمندي جهاني است، تمايلي ندارند. آنان ترجيح ميدهند برتريهاي نسبي خود را ارزيابي كنند. برتريهاي نسبي اين افراد عليه نقاط ضعف دشمن متمركز ميشود. بنابراين، چنين كشورهايي تلاش ميكنند عدم تقارن لازم را براساس آسيبپذيري و نقاط ضعف دشمن تحليل كنند. هر اندازه چنين شاخصهايي فراگيرتر باشد، احتمال اينكه بازيگران منطقهاي بر جنگ نامتقارن تأكيد كنند، بيشتر ميشود. بنابراين، امكان منازعه نامتقارن در محيطهاي منطقهاي بيشتر شده است (1998, p.31).
مسئله منازعه نامتقارن در محيطهاي منطقهاي در منابع ديگري نيز بررسي شده است. متيوز تأكيد ميكند كه در نبردهاي متقارن، ابزارهاي نظامي سختافزاري در برابر يكديگر قرار ميگرفت. اين امر را ميتوان در ارتباط با تئوريهاي بازدارندگي مورد توجه قرار داد. در اين دوران، جنگها ماهيت كند و فرسايشي داشتند. در جنگ نامتقارن، كشورها از اين الگوي رفتاري و اين تفكر فاصله ميگيرند.
در جنگ نامتقارن، از نبرد سنتي و كلاسيك - كه نيروها رودرروي يكديگر قرار ميگيرند - اجتناب ميشود. كشورها ترجيح ميدهند قدرت خود را به گونهاي غيرمرسوم، نامتعارف و ابتكاري به كار ببرند. به همين دليل، براي مقابله با توانمندي استراتژيك دشمن، از ابزارهاي در دسترس خود استفاده ميكنند. بنابراين، در نبرد نامتقارن، واحدهاي سياسي ترجيح ميدهند نيروهاي خود را در محيطي متفاوت و با ابزارهايي غيرهمگون به كار گيرند. اين امر در محيطهاي منطقهاي از اهميت و امكانپذيري بيشتري برخوردار است (متيوز، 1385، ص 23).
به اين ترتيب، بايد تأكيد كرد كه جنگ نامتقارن در محيطهاي متفاوتي از نبرد كلاسيك به وجود ميآيد و مخاطبان آن بازيگران منطقهاي هستند؛ كساني كه از توانمندي خود براي خنثيسازي ابتكار عمل قدرتهاي بزرگ استفاده ميكنند. به اين ترتيب، جنگ نامتقارن شاخصهاي كاملا نويني دارد كه با نبردهاي كلاسيك متفاوت است.
در چنين شرايطي، حتي آموزههايي كه رئاليستها و نئورئاليستها به كار ميبرند، مورد توجه قرار نميگيرد. آنچه توسيديد در كتاب تاريخ جنگهاي پلوپونزي مطرح كرد و بازيگران از آن به منزله زيرساخت انديشه قدرتمحور استفاده كردند، در رويكرد مربوط به جنگ نامتقارن جايگاه و اهميتي ندارد. در چنين فضايي، ميتوان شاخصهاي جنگ نامتقارن را به اين شرح، مورد توجه قرار داد:
الف. درگيري كمشدت در فضاي امنيتي خاورميانه
واقعيت رقابت سياسي و امنيتي خاورميانه براساس نشانههايي از درگيري كمشدت شكل گرفته است. اين نوع درگيري، در قالب منازعه نامتقارن در محيط منطقهاي خاورميانه فراگيري بيشتري داشته است و از طريق ابزارهاي متفاوتي با نبردهاي كلاسيك سازماندهي ميشود. هر اندازه كشورهاي منطقهاي توان و «قدرت اقناعي» بيشتري داشته باشند، امكان به دست آوردن ابتكار عمل در نبرد و رقابتهاي منطقهاي بيشتر ميشود. به همين دليل، مديريت اقناعي در جنگ منطقهاي يكي از نشانههاي قدرت نرم محسوب ميشود.
مهمترين موضوع قدرت اقناعي، «حقانيت» است. حقانيت به اين معناست كه كشورهاي منطقهاي بر مواضع خود پافشاري كنند؛ مواضعي كه مبتني بر سرشت عمومي بشر و ادراك شهروندان كشورهاي مختلف، به ويژه واحدهاي منطقهاي، اتخاذ شده است.
هماكنون استراتژيستهاي آمريكايي (به ويژه آنها كه بر رهيافت مكتب انتقادي و همچنين رهيافت نئوليبرالي در سياست بينالملل تأكيد دارند) اين سؤال را مطرح ميكنند كه چگونه ميتوان قدرت اقناعي كشورهاي چالشگر منطقهاي را كنترل كرد؟
پژوهشگران مؤسسههاي مطالعاتي آمريكا براي پاسخ دادن به اين سؤال، مطالعات متنوعي انجام دادهاند. از جمله اين مؤسسهها ميتوان به P.E.W اشاره كرد. در اين مؤسسه افرادي مانند مادلين آلبرايت، وزير امور خارجه پيشين آمريكا، عضويت دارند. موضوعهايي مانند چگونگي قدرت آمريكا و قدرت بازيگران چالشگر در حوزههاي منطقهاي، از موضوعهاي مورد توجه اين مؤسسه است.
تحليلگران اين مؤسسه در مطالعات خود به اين نتيجه رسيدند كه علت اصلي تداوم رقابت بازيگران منطقهاي با قدرتهاي بزرگ را بايد در قابليت نرمافزاري آنان در ايجاد «حقانيت استراتژيك» جستجو كرد. بنابراين، در نبردهاي منطقهاي مربوط به جنگ نامتقارن، مفاهيم جديدي، از جمله حقانيت استراتژيك، جايگزين سلاحهاي استراتژيك شده است.
در اين شرايط، ماهيت منازعه و رقابت تغيير ميكند. بيشتر رقابتهاي دائمي در محيطهاي پرمخاطره امنيتي (از جمله خاورميانه) در فضاي كمشدت قرار ميگيرد. هرگونه منازعه پرشدت ميتواند مخاطرات امنيتي زيادي را براي آمريكا به وجود آورد (P.E.W Global Attitudes Project, 2003, p. 19).
از سوي ديگر، در دوران بعد از جنگ سرد، بازيگران منطقهاي هويت جديدي پيدا كرده و به خودآگاهي ايدئولوژيك و استراتژيك رسيدهاند. در شرايطي كه چنين بازيگراني در كنش امنيتي خود به خودآگاهي دست يابند، امكان بهرهگيري از ابزارهايي كه ماهيت ايدئولوژيك دارند و در حوزه استراتژيك مورد توجه قرار ميگيرند، بيشتر ميشود.
اين امر در ارتباط با جمهوريهاي آسياي مركزي و قفقاز در دهه 1990 قابل ملاحظه است. در اين منطقهها، اين بازيگران توانستهاند هويت خود را از راه طرح موضوعهايي كه براي آنان «حقانيت سياسي» به وجود ميآورد، ارتقا دهند.
شكلگيري بسياري از كشورهاي جديد را در چنين منطقهاي، ميتوان انعكاس خودآگاهي، حقانيت سياسي و گسترش ارتباطات دانست. به نظر روزنا، ابزارهاي ارتباطي توانسته است معادله كنش سياسي كشورها را در حوزههاي منطقهاي افزايش دهد. در اين ارتباط، موضوعهايي از جمله «انفجار جمعيت»7، افزايش تعداد بازيگران در محيطهاي منطقهاي و تأثير تكنولوژيهاي پويا (از جمله تكنولوژيهاي ارتباطي)، زمينه ايجاد حقانيت سياسي را در محيطهاي منطقهاي به وجود ميآورد. به اين ترتيب، بازيگران منطقهاي ميتوانند هدفهاي استراتژيك خود را از راه «هويت مقاومت» و همچنين درگيريهاي نامتقارن در محيط منطقهاي پيگيري كنند.
در اين فرآيند، هزينههاي اقتصادي، انساني و استراتژيك قدرتهاي بزرگ افزايش مييابد؛ به گونهاي كه به تدريج در شرايط فرسايش قرار ميگيرند. از سوي ديگر، بازيگران منطقهاي جديدي ظهور ميكنند كه امكان كنشگري آنها در رقابت نامتقارن افزايش يافته است. اين امر، براي قدرت تهاجمي بازيگران مسلط در سياست بينالملل، چالشهاي بيشتري را به وجود ميآورد و نشان ميدهد كه درگيريهاي نامتقارن در محيط منطقهاي، ماهيت نرمافزاري دارد. بنابراين، جلوههايي از مقاومت نرمافزاري شكل گرفته است و بازيگراني همانند آمريكا - كه در امنيت منطقهاي نقش فراگير و مؤثري دارند - تلاش ميكنند هدفهاي خود را از راه ابزارهاي «قدرت نرم» پيگيري نمايند. اين امر را ميتوان تلاش سازمان يافته براي تحقق حقانيت سياسي متقابل دانست.
در اين شرايط، قدرتهاي بزرگ، به ويژه آمريكا، نميتوانند از راه سختافزاري به هدفها و خواستههاي استراتژيك خود برسند. براي مثال، ميتوان شرايطي را در نظر گرفت كه آمريكا براي به دست آوردن حقانيت در محيط جغرافيايي افغانستان - پاكستان (به موازات بهرهگيري از ابزارهاي نظامي)، تلاش ميكند در كمك به سيلزدگان پاكستاني مشاركت مؤثري داشته باشد. چنين تلاشي، گامي در راستاي ايجاد حقانيت سياسي براي نقشآفريني آمريكا در محيطهاي بحراني است.
ب. قدرت نابرابر بازيگران و كنش نامتقارن در فضاي امنيتي خاورميانه
يكي ديگر از اصليترين شاخصهاي منازعه نامتقارن در محيطهاي منطقهاي، نابرابري قدرت بازيگران است. تا دهه 1990، بازيگراني در وضعيت رقابت منطقهاي و بينالمللي قرار داشتند كه قدرت نسبتا برابري داشتند.
در دوران جديد، فرآيندي شكل گرفته كه بر رقابت نيروهاي نابرابر مبتني است. هر يك از نيروهاي خفته - كه در محيط منطقهاي جايگاه و نقش ويژهاي دارند - ترجيح ميدهند كنشگري خود را بدون توجه به «موازنه قدرت» به انجام برسانند. به عبارت ديگر، در اين عصر، شكل جديدي از موازنه قدرت به وجود آمده است كه ماهيت نامتقارن دارد. به همين دليل، قدرت نابرابر زمينه رويارويي بازيگران در منازعه نابرابر را فراهم ميكند.
نابرابر بودن قدرت بازيگران، ناشي از تفاوت آنان در كنش استراتژيك است. برخي از نظاميان آمريكايي كه در جنگهاي منطقهاي شركت داشتهاند، بر اين موضوع تأكيد دارند. براي آنان، تفاوت بازيگران، شكل جديدي از كنشگري را براساس نشانههاي قدرت نامتقارن به وجود ميآورد. برخي از آنها در اينباره ميگويند:
بزرگترين خطاي آمريكا در جنگهاي منطقهاي آن است كه تصور ميكنيم ديگران نيز از قاعده، ابزار و روشهاي ما بهره ميگيرند؛ در حالي كه چنين نيست. در حقيقت، نيروهاي رقيب آمريكا، بيش از آنكه به ما شباهت داشته باشند، با ما تفاوت دارند. آمريكا ميكوشد ويژگيهاي فرهنگي خود را به منزله فرهنگ مسلط ترويج كند. ديگران با ما متفاوتند و اين موضوع را مداخلهگرايي آمريكا تلقي ميكنند. آمريكاييها بايد نسبت به اين موضوع توجه داشته باشند كه ما پيشينه تاريخي منحصر به فردي داريم و گرايشهاي ارزشيمان كاملا با ديگران متفاوت است. آمريكا نميتواند خود را به جاي ديگران قرار دهد و بر اين اساس قضاوت كند يا ديگران را انكار و محدود كند (Rowney, 1997, p. 25).
تفاوت در نوع، ابزار، چگونگي كاربرد و محيط بهرهگيري از قدرت، از ديگر شاخصهاي نابرابري قدرت در محيطهاي منطقهاي است. به طور كلي، چالشهاي نامتقارن در محيطهاي منطقهاي ماهيت واقعي دارد. بر اين اساس ميتوان گفت:
- چالشهاي منطقهاي در عصر جديد، پيش از هر چيز، ماهيت نرمافزاري دارد؛
- چنين چالشهايي نشانههاي هويتمحوري دارند؛
- چگونگي اجراي چنين مطالباتي ماهيت نرمافزاري داشته، در برابر قدرت سختافزاري، پايگاههاي نظامي و استقرار يگانهاي عملياتي آمريكا و ساير قدرتهاي بزرگ، ايفاي نقش ميكند.
اين امر اصليترين ويژگي جنگهاي پستمدرن در دوران بعد از جنگ سرد است. اصليترين ويژگي جنگ پستمدرن آن است كه با قالبهاي كلاسيك همگوني ندارد و در كنشگري، رقابت و منازعه، داراي نشانههاي ابتكاري است.
آمريكاييها به ناكارآمدي الگوهاي كلاسيك در منازعههاي منطقهاي پي بردهاند. آنان براساس تجربه سالهاي بعد از جنگ سرد، به اين نتيجه رسيدند كه نبرد منطقهاي تنها از راه ابزارهاي كلاسيك و در فضاي جنگ ابزارمحور به دست نميآيد. پيروزي انعكاس قدرت سختافزاري نيست و به نشانههاي ديگري از قدرت و كنشگري نيازمند است كه با ماهيت نبردهاي منطقهاي هماهنگي داشته باشد.
در اين فرآيند، شاخصهايي از قدرت نرم و ابتكارهاي غيرتحريكآميز، اهميت ويژهاي يافتهاند. به نظر برخي از تحليلگران، به قدرت رسيدن باراك اوباما انعكاس چنين ضرورتهايي براي امنيت ملي آمريكا است.
اوباما از زمان به قدرت رسيدن، تلاش كرد تا حوزههاي چالشگري خود را با كشورهايي همانند روسيه كاهش داده، سطح ارتباطات آمريكا با اروپا را ارتقا دهد، چندجانبهگرايي در روابط بينالملل را پيگيري كند و در نهايت، روابط خود با كشورهاي جهان اسلام را بازسازي نمايد. اين امر براي آمريكا و به ويژه براي ديپلماسي آمريكايي، جلوههايي از قدرت نرم را فراهم آورده است.
چنين روندي نشان ميدهد در فضايي كه قدرت نابرابر بازيگران منطقهاي در برابر قدرتهاي بزرگ و نيروهاي مداخلهگر بينالمللي شكل ميگيرد، احتمال ظهور نقش نيروهاي فروملي در روند رقابتهاي استراتژيك، اجتنابناپذير است. اين امر براساس جلوههايي از جنگ نرم، هويتگرايي و تثبيت حقانيت از راه بهرهگيري از قدرت يا بازدارندگي در برابر قدرت به وجود ميآيد.
به اين ترتيب، قدرتهاي بزرگ، براساس قابليتهاي سختافزاري خود، قادر نخواهند بود بر چنين فرآيندهايي غلبه كنند. آنان ترجيح ميدهند از الگوهايي بهره گيرند كه هزينههاي نظامي و اقتصادي كمتري داشته باشد و در نهايت، كارآمدي آنان را در موضوعهاي سياست بينالملل ارتقا دهد.
جيمز كيتفيلد، به نقل از سرلشگر رابرت اسكيلز، فرمانده دانشكده جنگ نيروي زميني آمريكا، بيان ميكند:
در جنگهاي آينده ممكن است دشمن برتري نسبي خود را در برابر آمريكا و غرب، از طريق فناوري نظامي و استراتژيك به دست نياورد. در دوران جديد، روح و اراده جمعي ملتها، بيشترين قدرت را براي آنان به وجود ميآورد. اين امر پرسش بنياديني را در پي دارد: گروههاي رقيب چگونه به روح و اراده غرب حمله ميكنند؟ در شرايط موجود، ارزشهاي بنيادين غرب (يعني همان چيزهايي كه از ديدگاه هانتينگتون به غرب معنا ميدهد)، عدم تقارنهايي است كه مخالفان آينده به احتمال بسيار زياد خواهند كوشيد از آنها بهرهبرداري كنند (1997, p. 226).
نشانههاي قدرت نابرابر در كنش گروههاي فروملي و بازيگران منطقهاي متنوع است و در شرايط بحرانهاي منطقهاي اهميت و كارآمدي ويژهاي مييابند. ميتوان گفت: بحران، عامل رويارويي منافع بازيگراني است كه در گذشته نقشهاي متفاوتي ايفا كردهاند، اما ميكوشند در دوران جديد، معادله رفتار و كنشگري خود را تغيير دهند. به اين معني كه هر گاه بازيگران كنشگر در محيط منطقهاي نقشي ايفا كنند، در برابر بازيگران بينالمللي چالشهاي مؤثر و تعيينكنندهتري ايجاد ميشود. اين امر نماد قدرت نامتقارن محسوب ميشود و در نقشآفريني قدرتهاي بزرگ، عامل ايجاد محدوديت است.
چنين فرآيندي را ويتناميها در دهههاي 1960 و 70 در برابر آمريكا به كار گرفتهاند. اين روند در دوران بعد از جنگ سرد، اهميت و كارآمدي بيشتري يافته است. براي مثال، ميتوان چالشهاي معطوف به مقاومت در كنش بازيگران فروملي و منطقهاي را نمادي از مقاومت در برابر غرب تلقي كرد. متيوز در تبيين قدرت نابرابر بازيگران در منازعه منطقهاي و نقش قدرت نرم در اين ارتباط، مينويسد:
در همين اواخر نيز سومالياييها با روي زمين كشاندن جسد سربازي آمريكايي در خيابانهاي موگاديشو، توانستند حمايت عمومي از دولت آمريكا و ساير كشورهاي دموكراتيك غربي را از بين ببرند؛ در حالي كه آنها براي تداوم عمليات نظامي، به اين حمايت متكي بودند. در شرايطي كه فناوريهاي نوين ارتباطات، توانمنديهاي سازمانهاي رسانهاي بينالمللي را در گردآوري و انتشار اخبار، به طور قابل ملاحظهاي افزايش ميدهد، بايد انتظار داشت كه چنين راهبردهايي به سرعت تكثير پيدا كنند (1385، صص، 14 - 13).
اين فرآيند نشان ميدهد كه برابري قدرت ابزاري در منازعههاي منطقهاي، اهميت و كاركرد چنداني ندارد. مؤلفههايي مانند حقانيت، هويت، مقاومت و مشروعيت، در كنش گروههاي فروملي و قدرتهاي بزرگ، عوامل تأثيرگذاري محسوب ميشوند. اين امر توانسته است، براي كنترل قدرت تهاجمي و محوري بازيگران مؤثر در سياست بينالملل، زمينههاي لازم را به وجود آورد. به عبارت ديگر، مؤلفههاي ياد شده ماهيت نرمافزاري دارد. بنابراين، شاخصهاي اصلي منازعه نامتقارن در محيطهاي منطقهاي رويكرد و ماهيت نامتقارن دارد؛ به همين دليل، در محيط منطقهاي و بينالمللي، تداوم و كارآمدي بيشتري داشته است. ابزارهاي نظامي و اقدامهاي سختافزاري قدرتهاي بزرگ، براي مقابله با چنين فرآيندي، تأثير و كارآمدي محدودي خواهند داشت.
3. هويتگرايي بازيگران ملي و فروملي در فضاي امنيتي خاورميانه
بازيگران هويتگرا در خاورميانه، نقش و كنشي ابتكاري دارند. به طور كلي، در فضاي رقابتهاي منطقهاي و منازعه نامتقارن، بازيگر منطقهاي از ابتكار عمل مؤثرتري بهره ميگيرد. علت اين امر را ميتوان تنوع حوزه كنشگري دانست. «قدرت هويت» ميتواند جلوههايي از مقاومت سياسي و امنيتي را به وجود آورد. چنين روندي زمينهساز تداوم فرآيند مقاومت در محيط ساختاري نظام بينالملل محسوب ميشود. زماني كه كنش بازيگران مسلط نظام بينالملل ماهيت سختافزاري و نظامي دارد، اينگونه اقدامها با واكنشهاي متعارض و متضاد نيز روبهرو ميشود.
الف. كنش اعتراضي گروههاي اجتماعي در خاورميانه
از جمله اينگونه اقدامها ميتوان به واكنشهاي اجتماعي اشاره كرد. هويتگرايي، مقاومت و چالشگري در برابر سياستهاي تهاجمي قدرتهاي بزرگ، از نشانههاي كنش بازيگران پيراموني است. اين بازيگران ابزارهاي قدرت سختافزاري را ندارند؛ اما به اين دليل كه حوزه تعارض در فضاي منطقهاي قرار دارد، از ابتكار عمل مناسب و مطلوبتري برخوردار بوده، درنهايت، قادرند تهديدهايي را در برابر قدرتهاي بزرگ به وجود آورند. افتخاري در اين باره ميگويد:
در يك مطالعه موردي امنيتي ميتوان به رخداد 11 سپتامبر، به مثابه تهديدي بزرگ براي ايالات متحده آمريكا اشاره كرد. در اين رخداد، حجم بالايي از تهديد براي آمريكا فعليت يافت... . از جمله كاركردهاي مهم 11 سپتامبر آن بود كه تهديدي بزرگ را توليد كرد... . در پي اين تحول، اقدامهاي نظامي بوش به صورت جدي پيگيري ميشود. (1385، صص. 25 - 23).
در حادثه 11 سپتامبر، ابتكار عمل در دست گروههاي اقدامكننده بود. اگرچه آمريكاييها به اقدامهاي واكنشي مبادرت كردند، واقعيت مربوط به اين حادثه نشان ميدهد كه در منازعه نامتقارن، همواره ابتكار عمل در اختيار نيروهاي فرودولتي و كشورهاي منطقهاي است. اين حادثه نشان داد كه بازيگران فروملي در منازعه نامتقارن توانستند «احساس ناامني» را در آمريكاييها به وجود آورند. از سوي ديگر، اين امر توانست بر «هنجارها»8، «توانمنديها»9 و «توقعهاي امنيتي»10 آمريكا تأثير بگذارد. هر يك از مؤلفههاي ياد شده، از سوي كارگزاران اجرايي آمريكا، پيامدهاي رفتاري و بياني داشته است. بنابراين، ميتوان نتيجه گرفت كه هر تهديد امنيتي، پيامدهاي متنوعي خواهد داشت.
اين پيامدها «ماهيت انعكاسي»11 دارد. بنابراين، در فضاي منازعه نامتقارن - كه بازيگران منطقهاي و گروههاي فروملي، «كارگزار»12 آن محسوب ميشوند - ابتكار عمل در اختيار نيروهاي غيرساختاري خواهد بود. علت آن را ميتوان در ماهيت رقابت و منازعه جستجو كرد. بازيگران فرادست در سياست بينالملل، تلاش ميكنند زمينههاي حفظ وضع موجود را فراهم آورند. به همين دليل، ترجيح ميدهند براي محدود كردن نيروي گروههاي چالشگر، از الگوهاي ساختاري، نهادهاي بينالمللي و ابزارهاي جنگ كلاسيك، بهرهمند شوند.
ب. تنوع بازيگران كنشگر در خاورميانه
اين امر با واكنش بازيگران غيردولتي روبهرو شده؛ اما چگونگي كنش بازيگران هويتگرا به كاهش كارآمدي، مطلوبيت، اقدامها و ابتكارهاي قدرتهاي بزرگ در خاورميانه منجر شده است. چنين فرآيندي در دوران جنگ سرد وجود نداشت. در آن دوران، بين قدرتهاي بزرگ، براي كنترل بحران در محيطهاي منطقهاي، جلوههايي از همكاري ايجاد ميشد. اين امر در عصر يكقطبي و در شرايطي كه آمريكا درصدد هژمونگرايي بود، كاركرد خود را از دست داده است.
به اين ترتيب، ميتوان به اين نتيجه رسيد كه در شرايط منازعه نامتقارن، در محيط منطقهاي، قدرتهاي بزرگ ناچارند اقدامهاي خود را در فضاي انعكاسي انجام دهند. به همين دليل، ميتوان جنگ پيشدستانه جرج بوش را اقدام آمريكاييها براي حفظ ابتكار عمل دانست. آنان در جنگهاي منطقهاي، به بهرهگيري از استراتژيهاي انعكاسي تمايلي نداشتهاند. بنابراين، از استراتژي جنگ پيشدستانه كه ماهيت تهاجمي دارد، بهره گرفتهاند. اما اين استراتژي نتوانست براي سياست امنيتي آمريكا مطلوبيتهاي لازم را به وجود آورد. در چنين شرايطي، سياست باراك اوباما ماهيت انعكاسي دارد. در دوره او، ميتوان جلوههايي از انعكاس رفتاري و همچنين انعكاس بياني را در سياست امنيتي آمريكا ملاحظه كرد.
اين امر بيانگر آن است كه در فضاي اقدامهاي نامتقارن، ابتكار عمل در اختيار قدرتهاي بزرگ نيست و آنان براي مقابله با چنين نشانههايي، با دشواريهاي امنيتي زيادي روبهرو خواهند شد. از سوي ديگر، همكاري نكردن كشورهاي غربي با سياستهاي امنيتي آمريكا، واكنشي در برابر ناكارآمدي استراتژي جنگ پيشدستانه جرج بوش و آمريكا در اولين دهه قرن 21 است. اين امر، براي سياست امنيتي و استراتژي نظامي كشورهاي غربي، ماهيت تناقضآميزي به وجود آورده است.
از يك سو، آنان براي مقابله با منازعههاي نامتقارن، بايد هزينههاي زيادي بپردازند. از سوي ديگر، بيتوجهي آنان به استراتژي و سياستهاي امنيتي آمريكا، بحرانهاي پايانناپذيري ايجاد ميكند. در شرايط موجود، آمريكاييها ترجيح ميدهند، براي مقابله با اقدامهاي نامتقارن بازيگران منطقهاي و نيروهاي فرودولتي، از الگوهاي امنيتي بهرهمند شوند. اين الگو را ديويد پترائوس ارائه كرد.
برآيند
سياست خاورميانهاي آمريكا در دوران بعد از جنگ سرد، تحتتأثير شرايط ساختاري نظام بينالملل قرار گرفته است. هرگاه در حوزه منطقهاي و بينالمللي، ساختهاي سياسي و امنيتي دگرگون شود، زمينه تغيير در الگوي رفتاري بازيگران، به ويژه قدرتهاي بزرگ و واحدهاي منطقهاي نيز فراهم خواهد شد.
فرآيند تحولات بينالمللي نشان ميدهد كه خاورميانه با قالبهايي از هويتگرايي روبهرو شده است. اين امر بر چگونگي كنش بازيگراني كه با معضلات امنيتي خاورميانه درگيرند، اثرگذار است. بر اين اساس، الگوي رفتاري آمريكا در برخورد با محيط منطقهاي خاورميانه، نسبت به دوران جنگ سرد، ماهيت پيچيده و متناقضتري پيدا كرده است. نشانهها و شاخصهاي اين الگوي رفتاري را ميتوان به اين شرح مورد توجه قرار داد:
1. تحليلگران و كارگزاران امنيتي آمريكا درباره الگو و روند سياست خاورميانهاي ايالات متحده نگرشهاي متفاوتي ارائه كردهاند. از جمله اين افراد ميتوان باري بوزان، مرشايمر، والت و برژينسكي را نام برد. هر يك از اين افراد، به گونهاي مخالفت خود را با حمايت گسترده و همهجانبه آمريكا از اسرائيل، اعلام كردهاند.
2. خاورميانه در دوران بعد از جنگ سرد، ساختار بحرانسازي پيدا كرده است. در دوران قبل از جنگ سرد، فرآيندهاي رفتار سياسي و بينالمللي قدرتهاي بزرگ به بحرانسازي منطقهاي در خاورميانه منجر ميشد. در دوران جديد، اين الگو تحتتأثير ظهور نيروهاي گريز از مركز قرار گرفت؛ نيروهايي كه در حاشيه ساختار سياسي خاورميانه قرار داشتند و توانستند در ساختار سياسي - امنيتي خاورميانه تغييرهاي بنياديني ايجاد كنند.
3. عدم توازن در قدرت منطقهاي خاورميانه، براي بحرانسازي منطقهاي زمينه لازم را به وجود آورده است. اين امر نشان ميدهد كه حمايت گسترده اقتصادي - استراتژيك آمريكا از اسرائيل، به عدم توازن منطقهاي منجر شده است.
ظهور بازيگران فروملي در خاورميانه و نقشآفريني آنان در سياست بينالملل را ميتوان از عواملي دانست كه بحران امنيتي خاورميانه را تشديد كرده است. به اين ترتيب، در دوران جديد، آمريكا نه تنها در تعامل با بازيگران منطقهاي خاورميانه نقش خود را ايفا ميكند، بلكه براي دستيابي به ثبات منطقهاي، نيازمند آن است كه واقعيت قدرت بازيگران فروملي در خاورميانه را شناسايي نمايد.
4. باري بوزان پيشنهاد داد آمريكا از الگويي بهرهگيري كند كه در فضاي ژئوپلتيكي خاورميانه، زمينه ايجاد وابستگي متقابل امنيتي را فراهم آورد. تحقق اين امر، نيازمند آن است كه ايالات متحده نقش بازيگران هويتي در خاورميانه را شناسايي كند؛ بازيگراني كه براي كنشگري در فضاي سياسي خاورميانه، ابزار و قدرت مقاومت دارند. توجه نكردن به نقش چنين بازيگراني را ميتوان زمينهساز شكلگيري بحرانهاي رو به افزايش در خاورميانه دانست.
5. بهرهگيري از عمليات و رفتار پيشدستانه در استراتژي امنيتي آمريكا، مطلوبيتي براي اين كشور ايجاد نكرد. سياست امنيتي بوش در خاورميانه، بر مقابله با گروههاي هويتگرا متمركز بود. اين امر به افزايش روزافزون بحران در فضاي امنيتي خاورميانه منجر شد. به طور كلي، هرگونه منازعه نظامي ميتواند پيامدهاي پرمخاطره استراتژيكي را به وجود آورد؛ پيامدهايي كه كنش مقاومت بازيگران هويتگرا در خاورميانه محسوب ميشود.
6. سياست خارجي آمريكا در دوران اوباما تحتتأثير فرآيندهاي محدودكننده عمليات پيشدستانه قرار گرفت. رئيسجمهور جديد، تلاش كرد الگوي رفتار استراتژيك آمريكا را تغيير دهد و جلوههايي از چندجانبهگرايي منطقهاي را جايگزين يكجانبهگرايي كند. اوباما از سوي ديگر، تلاش كرد جنگ پيشدستانه را از رفتار استراتژيك آمريكا خارج كند. در ازاي آن، براي شكلگيري اقدامهاي منطقهاي معطوف به موازنه، زمينه را براي همكاري و ائتلاف با كشورهاي محافظهكار خاورميانه فراهم آورد.
اين امر را ميتوان بخشي از سياست امنيتي آمريكا در دوران اوباما دانست. اگرچه وي هنوز محور راديكال در سياست امنيت خاورميانه را نپذيرفته است. اوباما تلاش ميكند محور اصلي تعامل منطقهاي خود را با كشورهايي كه از مدل سنتي (همانند عربستان سعودي) و همچنين مدل ليبرال (همانند تركيه) بهره ميگيرند، پيگيري نمايد.
7. اصليترين چالش سياست خاورميانهاي آمريكا در دوران اوباما، ناديده گرفتن بازيگراني است كه از الگوي هويت مقاومت بهره ميگيرند. پذيرش چنين فرآيندي كار دشواري خواهد بود.
اگر تحولات سياسي مصر به سقوط مبارك منجر شود، شكل جديدي از تعامل بازيگران منطقهاي خاورميانه با آمريكا ظهور خواهد كرد. در دوران دموكراتيزاسيون خاورميانه، گروههايي مانند حماس در سياست امنيت منطقهاي آمريكا در خاورميانه جايگاه مؤثرتري خواهند داشت.
8. در دسامبر 2010 و همچنين ژانويه 2011، براي تحرك گروههاي اجتماعي معترض در خاورميانه و شمال آفريقا زمينههايي به وجود آمد. اين امر ماهيتي دموكراتيك داشت. گروههاي معترض درصدد برآمدند با ساختهاي اقتدارگرا مقابله كنند.
موجهاي سياسي دموكراتيك در خاورميانه، زمينه پيوند نيروهاي اجتماعي با گروههاي هويتگرا را فراهم ميكند. اين امر بر جهتگيري و كنش سياسي دولتهاي خاورميانه تأثيرگذار خواهد بود. در چنين فرآيندي، آمريكا ناچار خواهد شد زمينه تعامل مؤثر و سازنده با گروههايي همانند حماس و جهاد اسلامي را فراهم آورد. اين امر را ميتوان زمينهساز بازسازي موازنه قدرت در فضاي سياسي - امنيتي خاورميانه دانست.