تاریخ انتشار : ۰۸ مهر ۱۳۸۹ - ۰۷:۴۴  ، 
کد خبر : ۱۶۴۸۱۹

کشور من به انتقام فکر می‌کرد


جان پرکینس/مترجم: توحید احمدی
در اولین گام ها، کنار ساختمان شماره چهارده نشستم. جاییکه صدای پنکه های غول آسا صداهای دیگر را تحت الشعاع قرار می داد. به نظر می رسید که این صداها از دیوار بزرگ سنگی ساختمان بورس نیویورک می آیند. مردم را نگاه کردم. با سرعت در خیابان بالا و پایین می رفتند، محل کارشان را ترک می کردند یا برای صحبت کردن در مورد تجارت عازم رستورانی بودند. عده معدودی دنبال هم راه می رفتند و با هم صحبت می کردند. اما بیشترشان تنها و ساکت بودند. سعی کردم چشمانم با چشمان یکی از آنها گره بخورد اما نشد.
صدای آژیر ماشینی در پایین خیابان توجهم را جلب کرد. مردی با عجله از محل کارش بیرون آمد و کلیدی را به سمت ماشین گرفت. آژیر خاموش شد. برای چند لحظه آنجا نشستم. بعد از مدتی دست توی جیب کردم و قطعه ای کاغذ که به طور نامرتبی تاشده و آماری روی آن نوشته شده بود را درآوردم.
مردی را دیدم که در خیابان بی قرار به این سو و آن سو می رفت. ابروهای خاکستری نازکی داشت و اورکتی کثیف پوشیده بود که برای آن بعدازظهر گرم وال استریت نامناسب به نظر می رسید. فهمیدم که یک افغانی است.
به من نگاه کرد. بعد از لحظه ای تردید، سرش را مؤدبانه تکانی داد و کنارم نشست. حدود یک یا دو متر فاصله بین ما بود. از نگاه مستقیم به جلویش فهمیدم که باید من گفت وگو را شروع کنم.
«بعدازظهر زیبایی است.»
«زیبا». لهجه اش کاملاً معلوم بود.« اوقاتی مثل الان ما می خواهیم نور آفتاب را ببینیم.»
«منظورت به خاطر مرکز جهانی تجارت است؟»
سرش را تکان داد.
«افغانی هستی؟»
به من نگاهی کرد و گفت «خیلی واضح است؟»
«من زیاد سفر کرده ام. اخیراً هم به هیمالیای کشمیر رفته ام.»
«کشمیر». دستی به ریشش کشید. «جنگ»
«بلی. هند و پاکستان. هندوها و مسلمانان. فکر می کنی در مورد مذهب باشد. نه؟»
چشمانش به چشمانم گره خورد. کاملاً قهوه ای بودند و به سیاهی می زدند. به نظرم با هوش و غمگین رسید. به طرف بورس نیویورک برگشت و با انگشت به ساختمان اشاره کرد.
با او موافق بودم. «یا شاید در مورد اقتصاد، و نه مذهب، باشد.»
«تو سرباز بودی؟»
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. «نه. یک مشاور اقتصادی.» کاغذ آمار را به دستش دادم. «این ها اسلحه های من بود.» نگاهی به آنها کرد و گفت «اعداد»
نگاهی به فهرست انداخت و خندید «نمی توانم آنها را بخوانم.» کاغذ را به من برگرداند.
آرام سوت می زد. لحظه ای به این موضوع فکر کرد و بعد آهی کشید. «من یکی از آنها بودم. مزرعه اناری نزدیک قندهار داشتم. روس ها از راه رسیدند و مجاهدین پشت درختان و نهر آب ها مخفی شدند.» دستانش را بالا برده و همانند گرفتن تفنگ نگهشان داشت. «کمین». دستانش را پایین آورد. «همه درختان و نهر آب های من خراب شدند.»
«بعد از آن چه کردی؟»
نگاهی به لیستی که دست من بود انداخت. «آیا این لیست فهرست گداهارا هم نشان می دهد؟»
فهرست چنین چیزی را نشان نمی داد اما خوب که فکر کردم یادم آمد. «فکر می کنم حدود هشت میلیون نفر در جهان»
«تریاک؟»
شانه هایش را تکانی داد.« نه درختی، نه آبی. تنها راه تأمین غذای خانواده هایمان همین است.»
بغض گلویم را گرفت. عصبانیتی همراه با حس گناه به من دست داد. «ما همگی کاشت خشخاش را بد می دانیم. اما تعداد زیادی از ثروتمندانمان آینده خودشان را مدیون تجارت مواد مخدر هستند.»
نگاه نافذش به نگاهم خورد. «تو یک سرباز بودی» و سرش را برای تأیید این حقیقت ساده تکان داد. بعد آرام روی پاهایش بلند شد و لنگ لنگان راه افتاد. خواستم به او بگویم که بماند اما حس کردم از گفتن یک کلمه هم ناتوانم. بلند شدم و دنبال او به راه افتادم. دیدن علامتی من را متوقف کرد. تصویر ساختمانی که قبلاً جلوی آن نشسته بودم. بالای آن هم نوشته ای بود که به عابران نشان می داد که این علامت توسط سازمان حفاظت از میراث فرهنگی نیویورک ایجاد شده است:
مقبره هالیکارناسوس بالای برج ناقوس خیابان مارک ونیز، در گوشه ای از Wall and Broad قرارگرفته است. این مفهومی است که در پس طراحی ساختمان شماره14 وال استریت قراردارد. در این روز، بلندترین ساختمان جهان، آسمان خراش 539 فوتی، به محل استقرار ادارات مرکزی بنکرز تراست، یکی از ثروتمندترین مؤسسات مالی کشور تبدیل شد.
آنجا ایستادم و به عظمت ساختمان نگاه کردم. از اوایل قرن اخیر ساختمان شماره14 وال استریت نقشی را ایفا می کرد که بعدها به ساختمان تجارت جهانی سپرده شد، سمبل قدرت و تسلط اقتصادی. آنجا همچنین محل استقرار بنکرز تراست، یکی از شرکت هایی که من برای تأمین مالی شرکتم از آن استفاده کرده بودم. آن ساختمان یکی از اجزاء اساسی میراث من میراث یک سرباز- همانطور که آن مرد افغان به درستی به آن اشاره کرد- بود.
روز را که به پایان می رساندم، صحبت کردن با او به مثابه یک اتفاق- یک اتفاق عجیب- به نظرم می رسید. اتفاق، کلمه ای که باعث شد کمی درنگ کنم. به این فکر می کردم که چگونه واکنش های ما به اتفاقات، زندگی مان را شکل می دهد. چگونه می بایست به این یکی واکنش نشان می دادم؟
به راه رفتن ادامه دادم. سرهای داخل جمعیت را از نظر گذراندم. اما هیچ نشانی از او نیافتم. در ساختمان بعدی مجسمه ای بزرگ بود که با پلاستیک آبی پوشانیده شده بود. حکاکی روی ستون ساختمان نشان می داد که این جا ساختمان شماره26 وال استریت، فدرال هال بود. جائیکه جرج واشنگتن در آنجا به عنوان اولین رئیس جمهور آمریکا قسم یاد کرده بود. این جا دقیقاً همان نقطه ای بود که نخستین مرد به خاطر پذیرفتن مسئولیت امنیت، آزادی و شادی مردم سوگند خورده بود. خیلی نزدیک به گراوندزرو، خیلی نزدیک به وال استریت.
بلوک فدرال هال را به طرف خیابان پایین تر دور زدم. در آنجا با ادارات مرکزی Chase، بانکی که دیوید راکفلر بنا نهاد، بانکی که با نفت بذرپاشی شد و بانکی که من و امثال من محصولش را برداشت کردیم روبه رو شدم. این بانک که در خدمت EHMها و یکی از رهبران پیشبرد امپراتوری جهانی بود از جنبه های زیادی مظهر شرکت سالاری به حساب می آمد.
به خاطرم آمد که مرکز تجارت جهانی پروژه ای بود که دیوید راکفلر در 1960 آن را شروع کرده بود و در سال های اخیر نیز کلیت مجموعه به صورت یک پرنده بزرگ درنظر گرفته می شد. ساختمان به خاطر عدم تجانس بازرگانی که با فناوری های مدرن فیبر نوری و اینترنت ناسازگار بود و سیستم بالابر ناکارا و هزینه برش معروف بود. آن دو برج روزگاری دیوید و نیلسن نامیده شده بودند و اینک پرنده رفته بود.
آرام و با اکراه به پیاده روی ادامه دادم. با وجود گرمای بعدازظهر سردم شد. اضطراب عجیب و حس شومی به من دست داد. نمی دانستم منشأ این حس چیست. سعی کردم از خودم دورش کنم. قدم هایم را تندتر کردم. بار دیگر خودم را جلوی آن گودال سوخته، آهن تغییر شکل یافته و زخم باقی مانده بر صورت زمین، گراوند زرو یافتم. به دیواری که از تخریب نجات یافته بود تکیه دادم و به گودال چشم دوختم. سعی کردم مردمی که از ساختمان در حال سقوط فرار می کردند و آتش نشانانی که برای کمک به آنها به آنجا می دویدند را در ذهن خودم تصور کنم. سعی کردم به مردمی که از آن جا می پریدند و احساس بدبختی ای که داشتند فکر کنم. اما هیچ کدام را نتوانستم تصور کنم.
در عوض اسامه بن لادن را دیدم که از مردی که در استخدام یک کمپانی مشاوره ای- که تحت قراردادی با دولت ایالات متحده بود- پول و سلاح هایی به ارزش میلیون ها دلار دریافت می کرد. خودم را دیدم که پشت کامپیوتری با صفحه سیاه نشسته ام.
به دور و بر، دور از گراندزرو، خیابان های نیویورک که از آتش نجات یافته بودند و اکنون در حال بازگشت به وضعیت عادی بودند نگاه کردم. به این فکر می کردم که مردمی که در آن خیابان ها قدم می زدند در مورد این موضوعات- نه فقط در مورد تخریب برج ها، که در مورد باغ های انار تخریب شده و بیست و چهار هزار نفری که هر روز از گرسنگی می میرند- چگونه فکر می کنند. تعجب می کردم اگر آنها در مورد چنین چیزهایی فکر می کردند و اگر می توانستند خودشان را از کارها، ماشین ها و پرداخت های بهره ای شان که به اندازه کافی طولانی بود که نتوانند فکر و ذکرشان را از آن ها جدا کنند و به سهمشان در جهانی که برای فرزندانشان باقی می گذارند فکر کنند. به این فکر می کردم که آنها در مورد افغانستان چه می دانند- نه افغانستانی که در تلویزیون با تانک ها و خیمه های آمریکایی دیده بودند، بلکه افغانستان آن پیرمرد. به این فکر می کردم که آن بیست و چهار هزار نفری که همه روزه از گرسنگی می میرند چه فکر می کنند.
و باز دوباره خودم را می دیدم که پشت کامپیوتری با صفحه سیاه نشسته ام. توجه ام را دوباره به گراندزرو متمرکز کردم. در آن لحظه یک چیز قطعی بود، کشور من به انتقام فکر می کرد و بر روی کشورهایی مثل افغانستان متمرکز شده بود. اما من به تمام نقاط دیگری در جهان فکر می کردم که مردمشان از کمپانی های ما، ارتش ما، سیاست های ما و حرکت ما به امپراتوری جهانی نفرت داشتند.
به پاناما، اکوادور، اندونزی، ایران، گواتمالا و بیشتر آفریقا فکر می کردم. در مورد آنها چطور؟
خودم را از دیواری که به آن تکیه داده بودم کندم و قدم زنان از آن جا دور شدم. مرد کوتاه قد سیه چرده ای روزنامه ای را در هوا تکان می داد و به اسپانیایی چیزی را فریاد می زد. ایستادم.
مرد در میان سر و صدای ترافیک، بوق ماشین ها و انبوه به هم فشرده مردم فریاد می زد: «ونزوئلا در آستانه انقلاب!»
روزنامه را خریدم و برای خواندن سرمقاله آن لحظه ای توقف کردم. مقاله در مورد هوگو چاوز رئیس جمهور ضدآمریکایی منتخب مردم ونزوئلا بود که در بستری از تنفر نسبت به سیاست های ایالات متحده در آمریکا لاتین انتخاب شده بود.
در مورد ونزوئلا چطور؟

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات