تا وقتیکه ما میگوییم آنها غیرطبیعی است، یک مواجهه با آنها میکنیم. از جایی که فهمیدیم طبیعی است یک مواجهه دیگر داریم. شما ببینید الآن ما همه قبول داریم که قد مردم با همدیگر تفاوت دارد، شماره پایشان تفاوت دارد، اندازهها و ابعاد بدنی آنها با هم تفاوت دارد، ما دو تا برخورد با این میتوانیم بکنیم، یکی اینکه بگوییم که چه کسی گفته که اینها باید با هم تفاوت داشته باشند؟ برای چی، خیلی هم بد است که اینطوری شده. یک برنامهای بریزیم همه همقد، سایزهای بدنی همه یکی و بعد هم درجههای پا، شمارههای کفش همه یکی بشود، آنوقت بدنبالش هم البته چکار بکنیم؟ کارخانههایی درست بکنیم که، همه لباسهای یکقد بدوزید، همه کفشهای یکقد بدوزید و... یکوقت هم هست که یقه آن کسی را که میگوید برای چی اینطوری هست میگیریم، میگوییم شما برای چی دارید این حرف را میزنید؟ دلیل شما چی هست؟ رسمیت دارد این اختلافات، طبیعی است و ما با طبیعی شناختن این امر برنامهریزی میکنیم، نخیر لباسهای یکقد نمیدوزیم کفشهای یکقد هم نمیدوزیم، هزار مسئله از این نامساوی بودن انسانها در ابعاد مختلف پیدا میشود، همه اینها را تحمل میکنیم، اصلاً زندگی را یکجوری میسازیم که این را در خودش جا دهد. نه اینکه زندگی را یکجوری بسازیم که هی این اختلافات را پس بزند، بگوید رفتهرفته این را جارو میکنیم که دور بریزیم. برای چی؟ عین این ماجرا در مورد اعتقادات است. در مورد افکار است. دو جور میتوان این اختلافات را دید و بر اثر این دو جور دیدن دو نحوۀ رفتار هم میتوان داشت. یکوقت است که شما میگویید اینها غیرطبیعی است اما حالا دندان روی جگر بگذارید، حالا برای فلان مصلحت فعلاً ذهنتان را ببندید، حالا چشمتان را روی هم بگذارید، حالا نادیده بگیرید، حالا یک جایی یک چیزی بگویید دو جا هم گذشت بکنید. یکوقت این است و این را همه ما میدانیم که این یک رفو کردن بسیار موقت و ناپایدار است و اگر مشکلی در باطن باشد دیر یا زود خودش را نشان خواهد داد.
اما یکوقت است که اصلاً اینجوری نیست. میگوییم خدا ما را نیاورده است توی این دنیا که مردم را یکدست بکنیم. یکدست شدنی نیستند مردم، یک دست هم نیافریده است خداوند، ساختمان ذهنی و فکری که خدا به مردم داده و تاریخ که آینه رفتار آدمیان است به ما نشان میدهد که این اختلافات رسمی است و جدی است و خود خداوند هم به پیامبرش گفت: «لایزالون مختلفین» مردم اختلاف از میانشان برداشته نخواهد شد. عرفای ما این مطلب را خیلی خوب فهمیده بودند و واقعاً ما امروز چقدر ضرر میکنیم که به این درسهای انسانساز این عارفان، خوب توجه نمیکنیم. همین قصههایی که ما حتی در کتابهای درسی خودمان خواندهایم. ما اینها را باید از نو زنده بکنیم. همه ما قصه موسی و شبان را بلدیم. این قصه موسی و شبان قصه به رسمیت شناختن اختلافات بشری است. طبیعی دانستن است. حالا علاوه بر استفادههای دیگری که از آن داستان میشود کرد، قصهای بود که توی کتابهای دبستانی میخواندیم که حضرت موسی میرفت، دید که یک شبان نشسته
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
دستکت بوسم بمالم پایکت
وقت خواب آید بروبم جایکت
موسی عصبانی شد گفت این چه جور حرف زدنی است. با خدا که این جوری حرف نمیزنند
شیر او نوشد که در نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست
تو به خدا میگویی بیا من به تو شیر بدهم، کفش پات کنم؟ مگر خدا پا دارد، مگر خدا بچه است که دارد بزرگ میشود که تو میخواهی شیر به او بدهی؟ این چه حرفهایی است. شبان خشمگین شد، آزرده شد
گفت ای موسی دهانم دوختی
وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت
سر نهاد اندر بیابان و برفت
از اینجا بود که خداوند موسی را به راز خلقت آشنا کرد. گفت: تو چی گفتی به این. تو بر چه مبنایی این عتاب را به این شبان کردی. چه انتظاری داری از این شبان. اولاً تو نگاه کن برای چه آمدی
تو برای وصل کردن آمدی
نی برای فصل کردن آمدی
ثانیاً
هرکسی را اصطلاحی دادهایم
هرکسی را سیرتی بنهادهایم
سندیان را اصطلاح سند مدح
هندیان را اصطلاح هند مدح
در حق او مدح و در حق تو ذم
در حق او شهد و در حق تو سَم
گر خطا گوید ورا خاطی مگو
ور بود یرخون شهید او را مشو
در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم ار غواص را پاچپله نیست
چند از این الفاظ و اضمار و مجاز
سوز خواهم سوز با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان برفروز
سر بسر فکر و عبارت را بسوز
وقتی این خطاب به موسی آمد رفت و جناب چوپان را پیدا کرد و گفت:
ای معافِ یفعلالله ما یشاء
بیمحابا رو زبان را برگشا
هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هرچه میخواهد دل تنگت بگو
گفت ای موسی از آن بگذشتهام
من کنون در خون دل آغشتهام
تازیانه بر زدی اسبم بگشت
گنبدی کرد و زگردون برگذشت
محرم ناسوت مالاهوت باد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
گفت آنجا که ایستاده بودیم دیگر نماندیم، فراتر رفتیم. ولی عتاب حق درست بود. گفت برای چی از مردم میخواهی که همه یک جور سخن بگویند؟ همه یک شناخت از خدا داشته باشند، چرا؟ اصلاً کی چنین چیزی را خواسته است. خدایی که این بشر را مختلف خلق کرده است. شناختهای مختلف از این مردم خواسته است. یک چیز گوهر دیانت است، آن گوهر دیانت، آن ارتباط قلبی آدمی است با خدا. این باید محفوظ بماند. حالا ادیان توی دنیا عوض شدند ناقصتر بودند کاملتر آمده است. همین دین واحدی بنام اسلام، به مردم بدرجات مختلف رسیده است. یک کسی در زمان پیامبر میزیسته، با خود ایشان ارتباط مستقیم داشته، چیزهایی میتوانسته از ایشان بگیرد، به بنده و شما که هزار و چهارصد سال بعد داریم زندگی میکنیم همه آنچیزهایی که پیغمیر گفته بما نرسیده. همه آنهایی هم که رسیده خالص نرسیده، مخلوط است، توی آن چیزهای مجعول هم هست، چیزهای درست هم هست. ما خیلی فرق داریم با آنها. مگر نداریم؟ همین دین واحدی هم که خداوند نازل کرده اینجوری پخش شده میان بشر. برای اینکه مقتضای بشریت این است. بشر یک جور موجودی است که نسل بعد از نسل باید بوجود بیاید. غیر از این است؟ همه بشریت نمیتوانست همزمان پیامبر اسلام باشد. همه آنها هم که همزمان بودند، همزبان با ایشان نبودند. نه پیغمبر اسلام نه هیچ پیغمبری هیچ امامی اینطوری نبوده. اینها مقتضیات بشریت است از هم دوریم زبانهای مختلف داریم. آن عربی که زبان قرآن را که زبان عربی است میفهمد چه کار دارد به آن آدمی که باید قرآن را برایش ترجمه بکنند. هرچه هم ترجمه بکنی بالاخره مقدار زیادی از روح و معنی و لطافتش زایل میشود و این جناب فنلاندی گناه نکرده که فنلاندی شده. قرآن هم گناه نکره که به عربی آمده. انسانیت هم گناه نکرده که این تفرق تویش هست. همین است این را باید شناخت و اگر کسی این حقیقت را توجه نکند انتظارات عبث عجیب و غریبی از آدمیان خواهد داشت. از همه خواهد خواست که قرآن یکجور بشناسند، خدا را یکجور بشناسند، این ممکن نیست خود خدای ما این را از ما نخواسته است. این را باید خوب توجه داشت. باز هم این سخن ما این نیست که اگر ما خدا را نشناختیم نشر نکنیم. آنکسی که میتواند خدا را بشناسد تا آنجایی که میتواند کوشش نکند، هیچکدام. بحث ما این نیست. دعوت وارد است از کردگار، این را ما نباید یادمان برود. صحبت ما در شنوندههاست، در مخاطبهاست، که این مخاطبها را ما چقدر باید از آنها انتظار داشته باشیم. صحبت این است اگر یک دست نشوند مردم عالم، مقصر بودند؟ یا طبیعی بشریت است که یکدستی در میان آنها پدید نیامدنی است. صحبت ما این است. اگر همه، حق بودن یک سخنی را تشخیص ندادند، همه توطئه کردهاند و عناد ورزیدهاند؟ یا طبیعت بشری است. قصه فیل را همه ما شنیدهایم. از قصههای بسیار نیکو و آموزندهای است که در مثنوی هم آمده است
فیل اندر خانه تاریک بود
عرضه را آورده بودندش هنود
هندیان یک فیل را برداشته بودند برده بودند به یک کشور دیگری نشان میدادند و پول جمع میکردند. فیل را هم نیاورده بودند جلوی مردم که یک دفعه ببینند. برده بودند توی یک اطاق تاریکی، مردم میرفتند توی آن اطاق و فیل را میدیدند و میآمدند بیرون.
فیل اندر خانه تاریک بود
عرضه را آورده بودندش هنود
از برای دیدنش مردم بسی
اندر آن ظلمت همی شد هرکسی
این بیانصافها نکرده بودند یک شمعی چیزی هم روشن کنند توی آن اطاق که فیل را درست ببینند. همینطور آن را رازوارگی و معماسازی که با روح هندیها و شرقیها جور درمیآید آنجا همه پیاده کرده بودند. مردم پول میدادند و میرفتند، میآمدند بیرون. اختلاف شده بود چون نمیتوانستند فیل را ببینند دست میمالیدند به فیل، یکی خرطومش یکی پشمش یکی پایش یکی دمش. بیرون یکی میگفت خب تو چی فهمیدی دیگری میگفت تو چی فهمیدی؟ حرفهای مختلف میزدند. طبیعی هم بود که اینطوری بشود. برای اینکه آدمی که به این حواس محدود مجهز است در آن فضای تاریک و از یک چیزی که تاکنون ندیده و آشنایی ندارد باید یک چنین برداشتهای مختلفی هم بکند. هیچکس هم مقصر نبود. منتهی مولوی در اینجا میگوید بله:
در کف هر یک اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی
کافی بود یکی از آنها شمع داشت تا دیگر حرف همه یکسان میشد بعد نتیجه میگیرد میگوید:
چشم حس همچون کف دست است و بس
نیست حس را بر همه آن دست رس
اینها از منظرهای مختلف نظر کردند، نتیجههای مختلف هم گرفتند. چون شمعی هم در میان نبود، برداشتها متفاوت شد. نه تنها چشم حس، چشم عقل همینطور است. چشم حس و چشم عقل مثل دست آدم میماند. ما با این دستمان حقایق را لمس میکنیم. آنوقت این لمس دست چقدر میتواند از آن کنه حقیقت در اختیار ما بگذارد. خب این اختلاف به این دلیل در میان مردم زنده میشود و پیدا میشود
از نظرگاهست ای مغز وجود
اختلاف مؤمن و گبر و یهود
این اختلافاتی که در میان مردم پدید میآید نه بین معاندین، بین حقجویان، ما روی سخنمان با آنهاست، بدلیل این نظرگاههای مختلف است و بدلیل این است که نه حقیقت آنقدر کوچک است که در جیب ما جا بگیرد، نه جیب ما آنقدر بزرگ است که حقیقت را در خود جای بدهد. هیچکدام، لذا این اندامها و این حواس و این ابزارهای شناختی که خدا به ما داده است، ناگزیر این اختلافات را بوجود میآورد. بزرگان ما در گذشته حتی روایاتی که بعضاً نقل کردهاند دال بر همین است. در محجةالیضاء از امام سجاد(ع) چند بیت شعر نقل کرده است.
انی لاکتم من علمی جواهره
کی لایری الحق ذوجهل فیفتتنا
و قدتقدم فی هذا ابوحسن
الی الحسین و وصی قوله الحسنا
یا رب جوهر علم لوافوه به
لقیل لی انت ممن یعبدالوثنا
و لاستحل رجال المسلمون دمی
یرون اقبح ما یأتوته حسنا
گفتند من جواهر علم خودم را مکتوم و پنهان نگه میدارم تا جاهلان نبینند و مفتون نشوند، این کار را امیرالمؤمنین میکرد و بفرزندش امام حسن(ع) هم توصیه کرده بود. ای بسا جواهر علمی که اگر من آنها را فاش کنم، به من خواهند گفت که تو بتپرستی و یک عده مسلمان ریختن خون من را مباح خواهند شمرد. ما در روایات داریم که اگر ابوذر میدانست که در دل سلمان چی میگذرد سلمان را میکشت. میگفت این عقاید الحادی دارد. این مشرک است، این کافر است. مگر اینطورها نیست. این حرفها را برای چه کسانی گفتند، مبنای این حرفها چی بوده است، این برای ما مهم است. چرا چنین است؟ غیر از این است که حقیقت ذو مراتب است. غیر از این است که حقیقت ذو ابعاد است و هیچ فردی بر تمام آن احاطه و دسترسی ندار. وقتی که اینطوری شد، ما دیگر امر اختلاف فهمها، اختلاف برداشتها را یک امر عرضی توطئه دشمنان و این حرفها نمیشمریم. این مقتضای ساختمان است و ساخت و صنع خداوند است در این عالم. باز هم این حرف معنایش این نیست که بنده اگر در یکجا دیدم یک کسی یک حرف باطلی دارد میزند به او نگویم که آقا این حرف باطل را نزن. به او میگوییم، استدلال هم میکنیم که آن حرف دیگر باطل است باید کنار گذاشته بشود. صحبت در این نیست صحبت در این است که چرا یک عدهای یک باطلی را میفهمند و خیال میکنند حق است. اینها مقصرند؟ اینها مشمول توطئه شیطانی کسی واقع شدهاند؟ یا اینکه نه او همانقدر که آن باطل را حق میانگارد همانطور معذور است که بنده یک چیزی را حق میانگارم. ما مثل همدیگر میمانیم. هیچکدام نباید برای خودمان مزیت خاصی قائل شویم. اگر این نکته واقعاً هضم بشود برای ما، آنموقع ما از نظر تئوریک روزنه روشنی را برای ایجاد اتحاد در میان خودمان بوجود آوردهایم.