به علت حجم زیاد بولتن و لزوم مناسب نمودن آن برای مطالعه در فضای مجازی، این متن در پایگاه بصیرت در دو بخش منتشر میشود. (بخش اول)
زندگینامه
محمد ارجمند در سال 1313 ه.ق. در همدان متولد شد. وی به دلیل روحانی بودن پدرش تا سال 1329ه.ق. تحصیلات حوزوی را پی گرفت، اما در این سال تحت تأثیر دایی خود از سلک روحانیت خارج شد و در سمت تحویلداری تلگراف به استخدام وزارت پست و تلگراف درآمد و در همدان مشغول به کار شد. بعد از پیروزی انقلاب مشروطیت به عضویت حزب «اتفاق و ترقی» درآمد. سپس به تبریز انتقال یافت و 9 ماه در آنجا خدمت کرد. وی پس از مراجعت به مرکز، وظایف خود را تحت ریاست یک فرد انگلیسی دنبال کرد.
ارجمند همزمان با مأموریت نیروهای قزاق برای سرکوب به اصطلاح متجاسرین گیلان به عنوان تلگرافچی استاروسلسلکی (رئیس قوای قزاق) تعیین شد. در پی شکست نیروهای قزاق در این مأموریت و سپس اخراج این افسر روس، ارجمند به تهران باز گشت. بعد از مدتی به عنوان رئیس اداره تلگرافهای بینالمللی خراسان راهی مشهد شد. ارجمند در این شهر در حلقه معتمدین فرمانده لشکر خراسان منتخب سردار سپه (رضاخان) قرار میگیرد؛ در جریان برنامه گسترده براندازی سلسله قاجار پس از کودتای 1299، کمیته صوری «نهضت ملی» را رهبری میکند و تلگرافهایی با همین امضا در دفاع از رضاخان و ابراز تنفر از سلسله قاجار به تهران و ولایتهای مختلف ارسال مینماید. وی به دلیل همین خدمات، از سوی فرمانده لشکر به عنوان نماینده مردم مشهد در مجلس مؤسسان انتخاب میگردد، اما بعدها به سبب قرار نگرفتن نامش در لیست کاندیداهای نمایندگی مجلس ششم، روابطش با جانمحمدخان تیره و به تهران فراخوانده میشود. ارجمند مدت کوتاهی بعد از فعالیت در تهران در سال 1305خ. به عنوان تلگرافچی مخصوص رضاخان کار خود را آغاز میکند و تا سال 1311خ. در این سمت باقی میماند. او تا سال 1314خ. ریاست اداره پست و تلگراف همدان و تا سال 1320خ. ریاست اداره پست و تلگراف خراسان را عهدهدار بوده است. پس از اشغال مشهد توسط روسها زمانی که ارجمند حاضر نمیشود اخبار مورد نیاز مرکز را مخابره کند به تهران احضار میشود و تا سال 1325خ. با پست مدیرکل در تهران کار میکند و در این سال بازنشسته میگردد. ارجمند در سال 1351 در تهران فوت میکند.
-------------------------------------------------------
1. دوران نوجوانی و خدمت در تلگرافخانه همدان
در سال 1313 قمری در همدان در خانواده روحانیت پا به عرصه وجود گذاردم. نام من محمد است و نام پدرم عبدالحسین و جدم هدایت، که هر دو در سلک روحانیت دارای نفوذ و عهدهدار امور شرعی و عرفی عصر خود بودند... در 1323 قمری ناخوشی وبا در ایران شیوع پیدا کرد و در همدان نیز در تابستان آن سال شروع به کشتار نمود که در نتیجه جمعیت زیادی از شهرنشینان به کوه و صحرا پناه بردند... ازجمله پدر و پدربزرگ مادری من هم مبتلا به وبا شدند و یکی بعد از دیگری رخت از جهان بربستند و شیرازه زندگانی خانوادگی ما از هم گسیخته شد.(ص5)
من در لباس روحانیت مشغول ادامه تحصیل بودم. در سال 1329 قمری دایی من، مرحوم میرزاآقاخان مشیری، که از اعضای وزارت پست و تلگراف بود و چندین سال ساکن تهران بود، از تهران به سِمت تحویلداری تلگراف مأمور همدان شد... بعد از مدتی مباحثات زیاد بالاخره مرا از تعقیب حرفه روحانیت منصرف نمود و همراه خود برای فراگرفتن معلومات اداری و فن تلگراف به اداره تلگراف برد... در مدت یک سال تلگرافچی زبردستی شدم و به دریافت حکم استخدام دولت با حقوق اولیه ماهی سی ریال و اشتغال کمک در مخابره تلگراف در همدان مفتخر گردیدم.(صص7-6)
بعد از انقلاب مشروطیت، این دو حزب [اتفاق و ترقی - دمکرات] در مرکز و ولایات عرض وجود کرده و تشکیلات منظمی ایجاد کرده بودند و اوامر صادره از طرف انجمنهای مرکزی را در ولایات اجرا مینمودند. چون مرامنامه حزب اتفاق و ترقی معتدلتر از حزب دمکرات بود، من نیز عضویت آن حزب را قبول نموده بودم... ولی در همان ایام برای بر هم زدن اوضاع مشروطیت از طرف محمدعلی میرزا، پادشاه مخلوع ایران، و برادرش، سالارالدوله، به تحریک اجانب اقداماتی از شهرهای مرزی کشور شروع شد.(ص7)
بعد از عزیمت قشون سالارالدوله از نوبران به سمت همدان، تلاقی بین قشون دولت که عبارت از عدهای مجاهد و بختیاری و قزاق بود، با قوای سالارالدوله شروع شد و پس از چند ساعت جنگ، با اینکه قوای دولتی از سه الی چهار هزار نفر تجاوز نمیکرد، شکست سختی به قوای سالارالدوله وارد آمد.(ص8)
چیزی نگذشت که سالارالدوله برای دفعه دوم از سرحدات کردستان با عشایر سلدوزی و ایلات کُرد تبانی کرد و مجدداً طلوع نمود. شهرهای بانه و سقز و مریوان و سنندج را به تصرف درآورد و برای تصرف همدان پیش قراول خود را تا شورجه در نُه فرسنگی همدان اعزام داشت. برای خاتمه دادن به این غائله، دولت ناچار مجدداً اردویی در تهران تشکیل داد و شاهزاده فرمانفرما را به ایالت غرب مأمور کرد و در رأس این اردو به همدان اعزام نمود. قشونی که تحت سرپرستی او از مرکز به همدان آمد عبارت بود از هزار نفر مجاهد به ریاست یفرمخان ارمنی، که رئیس شهربانی تهران نیز بود، با هزار نفر بختیاری به ریاست چند نفر از خوانین بختیاری، و چهارصد نفر قزاق به ریاست سلطان رضاخان (رضاشاه پهلوی بعدی).(ص9)
بعدها گویا با مذاکرات سیاسی بین سفارت روسیه و دولت ایران قرار شد سالارالدوله را عدهای از قزاقها تحت نظر از کردستان به بندرانزلی ببرند که با کشتی به روسیه عزیمت نماید، و این عمل انجام شد. شاهزاده فرمانفرما نیز به مرکز حکمرانی خود، کرمانشاهان، عزیمت نمود و اردوی اعزامی دولت نیز در کرمانشاهان رحل اقامت افکند و تقریباً منطقه غرب امن گردید. ولی چندی نگذشت که یارمحمدخان، که یکی از سرکردگان مجاهدین بود، در کرمانشاهان علیه فرمانفرما قیام نمود و چون عملیات فرمانفرما را مخالف آزادیخواهی و مشروطیت میدانست،صبح روزی با عده خود در کرمانشاهان برای تصرف ارک دولتی و دستگیری فرمانفرما در میدان کرمانشاهان حملاتی را به ارک دولتی شروع نمود. اما قوای قزاق که حافظ ارک بودند به دستور فرمانفرما به دفاع پرداختند و با یک گلوله که به سینه یارمحمدخان زده شد کار او را ساختند و غائله خاتمه پیدا کرد.(ص10)
شبی در یکی از خانوادههای همدان بساط عروسی برپا بود. برای حفاظت مجلس عروسی، از طرف شهربانی همدان یک پاسبان که به اصطلاح آن عصر آنها را پلیس مینامیدند، گماشته گردید. پاسبان مزبور در آخر مجلس عروسی، وقتی که عروس و داماد را به حجله میبردند، با حالت مستی وارد حجله عروس شد و مانع تشریفات عروسی گردید و شاید میخواست کفالت انجام وظیفه داماد را به عهده خود بگیرد. در نتیجه کشمکش و هیاهو، بالاخره این پاسبان با تفنگی که برای حفظ نظم در دست داشت قلب داماد بیچاره را هدف قرار داد و داماد را جابهجا کشت و عروسی مبدل به عزا شد. وقوع این حادثه در شهر انعکاس فوقالعاده بدی نمود و کسان عروس و داماد برای مجازات و قصاص قاتل اقداماتی انجام دادند. آقا حاج شیخ باقر پس از تحقیقات و رسیدگی، حکم قصاص قاتل را صادر کرد. ولی اجرای حکم شرع که باید به وسیله تنها مأمور مخصوص شهربانی (میرغضب) به عمل میآمد به واسطه تحریک و عدم تمایل رئیس نظمیه وقت، از نظر رعایت جانب همقطاری که بین پلیس قاتل و میرغضب بود، عملی نشد... عصر روزی خبر رسید که امروز حاج شیخ باقر با دست خودش پلیس قاتل را قصاص خواهد نمود. بر اثر انتشار این خبر جمعیت زیادی در محل وقوع امر، که جلوی اداره شهربانی و در محوطه قبرستانی بود گرد آمدند.(صص12-11)
آقا روی چهارپایهای که قبلاً حاضر نموده بودند قرار گرفت و سه مرتبه با فریاد بلند به حاضران خطاب کرد: «ایهاالناس، این شخص قاتل است و من حکمالله را درباره قصاص او صادر نمودهام. هرکس این حکم را اجرا کند بهشت بر او واجب خواهد بود. بین شما کسی هست که حکمالله را اجرا کند؟» با آنکه صدای آقا خیلی رسا بود و شاید بیشتر حضار شنیدند، کسی جوابی نداد. آقا از کرسی پایین آمد و قاتل را هم از حمام آوردند. باور کنید شاید بیش از ده هزار نفر در آن ساعت در آن محل جمع بودند، ولی نفس از کسی درنمیآمد و در تمام محوطه سکوت محض حکمفرما بود... خلاصه آقا پس از این عمل با کمال خونسردی سوار استر خود شد و به منزل مراجعت نمود و مردم هم متفرق شدند. ولی بعد از این واقعه وجهه آقا در بین اهالی بسیار کمرنگ شد.(صص14-13)
دامنه جنگ روسیه و آلمان به ایران نیز کشیده شد. یک گردان قشون روس به سرکردگی ژنرال بارتف وارد بندر انزلی شدند و تا قزوین پیشروی نمودند. از طرف آلمان و عثمانی نیز یک سپاه قشون در بغداد تمرکز یافتند و تا قصرشیرین و کرمانشاهان را تصرف نمودند. فرمانده این قشون علی احسانپاشا، ژنرال ترک بود که آلمانیها نیز از دستورهای او پیروی مینمودند. ولی شهر همدان که در وسط این جبهه واقع بود، هنوز از هیچ طرف تصرف نشده بود. آزادیخواهان و روشنفکران با سیاست آلمان همراه بودند و کلنل محمدتقی خان پسیان که در آن موقع با درجه سرگردی رئیس ژاندارمری همدان بود با آلمانیها همکاری میکرد و جوانان وطنپرست نیز با قشون او طرفدار آلمانیها بودند و بازیهای سیاسی همه جا در جریان بود.(ص14)
مسافرت ما به تبریز مصادف بود با ابتدای ورود محمدحسن میرزا، ولیعهد، به آذربایجان که تا آن تاریخ عملی نشده بود. قبل از آن حاج صمدخان شجاعالدوله مراغهای تحت حمایت روسها با قدرت والی آذربایجان بود. پس از برکناری او موافقت شده بود که ولیعهد به آذربایجان عزیمت نماید... هیچ کس قدرت اظهار آزادیخواهی و حتی نفس کشیدن نداشت. زیرا چند ماه قبل از ورود ما به تبریز واقعه به دار زدن ثقهالاسلام تبریزی و یک عده دیگر از آزادیخواهان آذربایجانی به دست قوای تزاری اتفاق افتاده بود... قزاقهای ایرانی که در تبریز بودند چون رئیسشان یک افسر روس بود، همیشه تبعیت از قوای ساخلو روس میکردند. بنابراین قوای انتظامی در واقع مطیع والی و ولیعهد نبودند.(ص15)
اقامت من در تبریز بیش از نه ماه طول نکشید... در 10 اسفند همان سال به اتفاق دو نفر از همقطاران... به وسیله اسب از طریق زنجان عازم تهران شدیم... پس از ورود به تهران، طبق حکم صادره در شعبه تلگراف بینالمللی اداره تلگراف تهران مشغول کار شدم. در اواخر جنگ بینالملل قحطی عظیمی در ایران شروع شد. مخصوصاً تهران فوقالعاده قحطی شده بود و شاید بیش از پنجاه هزار نفر بر اثر گرسنگی تلف شدند. مناظر رقتبار شهر تهران در سال قحطی فراموش شدنی نیست. خوراک یک عده خون گوسفندانی بود که در کشتارگاه ذبح میکردند. عدهای در خیابان با پوست لبو و پوست پیاز و سیبزمینی که در زبالهها ریخته میشد اعاشه میکردند.(صص16-15)
در این زمان اوضاع اداره تلگراف تهران که تحت ریاست یک نفر مستشار انگلیسی اداره میشد صورت خوشی نداشت و با وضع نامطلوبی اداره میشد... رشوهگیری و تبعیض در کلیه امور حکمفرما بود.(ص16)
2. تلگرافچی اردوی اعزامی به گیلان
دولت برای سرکوبی عدهای که در گیلان انقلاب نموده بودند و شش ماه بود که رابطه تلگرافی بین گیلان و تهران را قطع کرده بودند اردویی در مرکز تشکیل داده بود و قصد حمله به گیلان را داشت. انقلاب گیلان پس از تغییر رژیم تزاری در روسیه به عمل آمده بود و عدهای از قفقازیها و ماجراجویان گیلانی با استفاده از اسلحه و مهماتی که از قشون فراری ژنرال دنیکین در بادکوبه باقی مانده بود، انزلی و رشت و سایر شهرهای گیلان را تصرف نموده و به خیال پیشروی به سمت تهران مشغول فعالیت بودند. باقی مانده قشون انگلیس هم که بعد از جنگ بینالملل هنوز در رشت متوقف بودند، پس از زد و خوردهایی با این عده رشت را تخلیه و به منجیل عقبنشینی کرده بودند.(ص18)
مشیرالدوله پیرنیا [نخستوزیر] با مذاکرات سیاسی با انگلیسیها پولی از آنها قرض کرد و در تهران اردویی به ریاست سردار استاروسلسکی که رئیس قزاقخانه بود تشکیل داد و تصمیم گرفته شد که قشون ایران برای جنگ با انقلابیون گیلان که مشیرالدوله نام آنها را متجاسرین گذارده بود، به سمت رشت حرکت نماید، مشروط بر اینکه اردوی انگلیسیها نیز که در منجیل متوقف و از هر جهت مجهز بود، همیشه در پشت اردوی ایران آماده کمکهای لازم باشد.(صص19-18)
وزارت جنگ برای برقراری رابطه تلگرافی با اردوی اعزامی، از وزارت پست و تلگراف درخواست مأموری نمود که با تلگراف لاتین و فارسی کاملاً آشنا باشد... مرا به وزارت جنگ معرفی نمودند... استاروسلسکی که مردی بسیار نجیب بود، در برخورد اولیه کمال محبت و احترام را به من نمود.(ص19)
بعد از هجده روز که اردو پیشروی نمود و رشت را به تصرف درآورد، از طرف استاروسلسکی امر به من رسید که فوراً به سمت رشت حرکت نمایم. با تهیه یک اتومبیل کرایه از قزوین به سمت رشت حرکت نمودم... ظهر روزی که من وارد منجیل شدم تا به سمت رشت حرکت نمایم، خبر شکست قوای دولتی را از یک نفر کلنل انگلیسی که رابط بین اردوی انگلیسیها با اردوی دولتی بود شنیدم و معلوم شد شب قبل بین رشت و انزلی جنگ شدیدی شروع شده و بر اثر حملات شدید متجاسرین، قوای دولت شکست خورده و عقبنشینی نمودهاند و حتی دیگر قادر به توقف در رشت نیز نبوده و به سمت منجیل هزیمت نمودهاند.(صص21-20)
علت شکست قوای دولتی این بود که پس از تصرف رشت اردو متوقف شده بود و آتریاد اردبیل که مطابق سازمان قزاق عنوان یک هنگ را داشت و رشیدترین افراد قشون و پیشقراول اردو بودند، طبق دستور در تعقیب قوای متجاسرین به سمت غازیان حرکت کردند و برای اینکه از خود رشادتی بروز داده باشند و قبل از دستورهای صادره غازیان و بندر انزلی را نیز تصرف کرده باشند، به سمت غازیان حمله نمودند... آتریاد اردبیل بعد از ابراز رشادتهای قابل تحسین تاب مقاومت نیاورد و با دادن تلفات بیشمار عقبنشینی اختیار کرد و این عقبنشینی غیرمنتظره در کلیه جبهه ما و قوای مقیم رشت تأثیر گذارد و یکمرتبه شکست کلیه اردو و عقبنشینی آنها شروع شد.(ص23)
پس از نه روز مجدداً قوای دولتی به سمت رشت حرکت نمودند و با کمال تأنی هر روز چند کیلومتری پیشروی میکردند. در زمان توقف در منجیل، شبی با استاروسلسکی که مرا جزو مأموران فعال و وظیفهشناس میدانست و بسیار از کارم راضی بود ملاقات خصوصی دست داد. اتفاقاً تنها بود و مدتی با من درد دل کرد. میگفت افسران ایرانی خیلی ترسو هستند و به هیچ وجه برای جنگیدن با دشمن خارجی آمادگی ندارند. به علاوه، انضباط در میان افسران و سربازان ایرانی وجود ندارد و در میدان جنگ فرار را بر قرار ترجیح میدهند. بالاخره پس از چند شبانهروز زد و خوردهای کوچک، مجدداً رشت به تصرف قوای دولتی درآمد.(ص24)
3. توقف 29 روزه در رشت
میرزاکوچکخان هم یک قسمت از جنگلهای گیلان را در تصرف داشت، ولی نسبت به حوادث اخیر گیلان بیطرفی اتخاذ کرده بود و موافقت و مخالفتی نداشت. تقریباً نقش تماشاچی را بازی میکرد، زیرا در عین اینکه نسبت به وضعیت ایران کوس یاغیگری میزد و علم مخالف بلند کرده بود، موافق هم نبود که رژیم مملکت تبدیل به بلشویکی و کمونیستی بشود و منتظر بقیه وقایع بود که شاید وضعیت به نفع او به پایان برسد.(ص26)
چون در این هشت ماه اداره تلگراف و پست گیلان نیز منحل شده بود و کارمندان آن متواری بودند، از مرکز خطاب به من حکمی رسید که کفالت ادارات تلگرافی گیلان به عهده من واگذار شده بود.(ص27)
اتفاقاً در کوهدم با خزانهدار قشون، همان رفیق قدیم، تصادف کردم و او مرا به دکهای که قبلاً برای توقف و استراحت موقتی خودش آماده کرده بود برد و با یک بطرکنیاک و مقداری نان و پنیر و پیاز پذیرایی گرمی در روشنایی شمع گچی از من نمود. چند ساعت در آن قهوهخانه متروکه با او وقت گذراندم که خبر آوردند سردار با افسران ارکان حرب به کوهدم رسیدهاند.(ص31)
از مرکز نیز اخباری دایر بر تغییر کابینه مشیرالدوله و بر سرکار آمدن سپهدار رشتی و انحلال لشکر قزاق و اخراج افسران روس از لشکر شنیده میشد که هیچ معلوم نبود چه خبر است. بعد از دو سه روز توقف در قزوین که در حال بلاتکلیفی میگذراندیم، روز چهارم توقف ما سردار استاروسلسکی وارد قزوین شد و معلوم شد که تمام شایعات صحت داشته و او و کلیه افسران روس از خدمت در لشکر قزاق منفصل شدهاند و به آنها اخطار شده است که فوراً از ایران خارج شوند و استاروسلسکی به قصد عزیمت به بغداد به قزوین آمده بود... روز بعد خبر رسید که آقای سردار همایون به ریاست لشکر منصوب شده و به قزوین خواهد آمد... بنابراین تصمیم، درشکه دربستی به مبلغ 25 تومان کرایه کردم و به تهران حرکت نمودم. بعد از ورود به تهران چون تکلیف اردو دیگر معلوم نبود تقریباً مأموریت من خاتمه یافته تلقی میشد. ناچار خود را مجدداً به ریاست اداره تلگراف بینالمللی معرفی نمودم و به دستور او در تهران مشغول خدمت گردیدم.(صص35-34)
4. کودتای سوم اسفند 1299
عصر دوم اسفندماه که در اتاق مخابرات مشغول کار بودم، دفتر تلگراف ینگی امام گزارشی به مرکز مخابره کرد حاکی از اینکه عدهای از قزاقهای مقیم قزوین که تعداد آنها در حدود چهارصد نفر بود امروز وارد ینگی امام شده و به سمت تهران حرکت نمودهاند... بعد معلوم شد که این عده همان عمال کودتای سوم اسفند هستند و با تهیه نقشههای قبلی و تشکیل کمیته آهن در مرکز به ریاست سیدضیاءالدین طباطبایی، مدیر روزنامه رعد برای تصرف تهران حرکت نمودهاند.(ص36)
با اطلاعاتی که گویا قبلاً اولیای امور و مسئولان وقت داشتهاند، کوچکترین مقاومتی از طرف قوای انتظامی مقیم شهر تهران از قبیل پاسبانها و ژاندارمری و بریگاد مرکزی نشان داده نشده و دروازه شهر به روی عمال کودتا باز بوده و بدون هیچگونه مانعی شهر و کلیه کمیساریاها و شهربانی و ژاندارمری و وزارت جنگ به تصرف آنها درآمده است. منتها در کمیساریای محله دولت که گویا دستور تسلیم نداشتهاند، موقعی که عدهای از قزاقها برای تصرف آن میرسند، از جانب پاسبانهای مقیم کمیساریا تیراندازی شروع میگردد... سیدضیاءالدین طباطبایی در شاهآباد شبانه با رضاخان میرپنج که عهدهدار فرماندهی کودتا بوده است ملاقات میکنند و در آن مکان سیدضیاءالدین طباطبایی به او معرفی میشود. البته معرفی به عنوان رئیس کمیته آهن بوده است.(ص37)
وقتی به اول لالهزار رسیدم دیدم عدهای از اعیان و اشراف شهر را در درشکهها سوار کردهاند و جلوی هر درشکه یک نفر قزاق نشسته و آنها را به طرف وزارت جنگ میبرند. کمکم معلوم شد که صدای تیر و تفنگ شب گذشته موضوع تازهای بوده است. به میدان سپه رسیدم و برای رفتن به اتاق مخابرات تلگراف که محل کارم بود در صدد ورود به وزارتخانه برآمدم. نزدیک در وزارتخانه مشاهده نمودم که کلیه کارمندان مخابرات در میدان جمع هستند و درها به کلی بسته است و جلوی هر در یک قراول نظامی ایستاده و از ورود کارمندان ممانعت مینماید... در خیابان لالهزار ابلاغیهای از طرف رضاخان بر در و دیوارالصاق میکردند که عنوان آن «حکم میکنم» بود و با امضای رضا، فرمانده دیویزیون قزاق اهالی شهر را دعوت به حفظ نظم و آرامش نموده... سیزده روز در تهران بیکار بودم و همه روزه در خیابانهای شهر پرسه میزدم.(ص38)
طباطبایی کابینه خود را معرفی نمود و مشغول کار شد و در مقام نخستوزیری عمامه سیادت را تبدیل به کلاه پوست بخارای مشکی نمود. کمکم ادارات دولتی مجدداً به راه افتاد... مرا هم به موجب حکم صادره برای کار مخابرات دعوت نمودند... در مدت سه ماهی که سیدضیاءالدین نخستوزیر بود، همه روزه اوامر جدیدی صادر میگردید و به وسیله شهربانی به اهالی برای اجرا ابلاغ میشد، از جمله منع استعمال مشروبات و بستن کلیه میکدهها و تعطیلی عموم پیشهوران در روزهای جمعه... در کابینه او رضاخان میرپنج به فرماندهی کل قوا منصوب شد و با این سمت مشغول رتق و فتق امور نظامی شد. عده زیادی از رجال ثروتمند را نیز دستگیر کرده و در قصر قاجار حبس نموده بودند.(ص39)
فرمان نخستوزیری قوامالسلطنه از طرف احمدشاه صادر گشت و او که تا آن روز جزو سایر رجال در قصر قاجاریه محبوس بود، به مقام ریاست وزرایی منصوب شد و با سلام و صلوات او را از محبس خارج کردند و بر کرسی صدارت نشاندند. در کابینه او رضاخان میرپنج به وزارت جنگ منصوب شد و به لقب سردار سپهی نیز مفتخر شد. به دستور دولت جدید، محبوسان قصر قاجار مرخص گردیدند... نسبت به ختم غائله گیلان هم از طرف سردار سپه فعالیتهایی شروع شد و مجدداً اردویی به گیلان اعزام داشته شد و کار آن صفحات با تدبیر او به نحو احسن خاتمه پیدا کرد و دولت قوامالسلطنه حاضر شد رژیم انقلابی روسیه را به رسمیت بشناسد.(صص41-40)
چون در این قسمت شکایت روسها باقی بود و قوامالسلطنه به هیچ وجه رضایت نمیداد که تلگرافچیهای روس مجدداً به مخابره تلگرافهای خودشان مشغول شوند، باز هم نسبت به رفع تأخیر وصول تلگرافها با وزیر پست و تلگراف مذاکره کرده بود و از قراری که شنیدم صراحتاً گفته بود که اگر روسها فشار بیاورند من استعفا خواهم داد و کابینه را منحل میکنم. بالاخره وزیر پست و تلگراف مجدداً موضوع را در وزارتخانه مطرح کرد و چون قسمت عمده تلگرافها از روسیه به ایران از طریق عشقآباد به وسیله مشهد به تهران میرسید و نهضت کلنل محمدتقی پسیان در مشهد وضعیت غیرعادی ایجاد کرده بود، ظن قوی میرفت که تلگرافچی لاتیندان مشهد به موقع کار مخابرات عشقآباد را انجام نمیدهد... در اول مردادماه 1300 حکم ریاست تلگرافهای بینالمللی خراسان که اداره مستقلی بود به نام بنده صادر و ابلاغ گردید.(صص44-43)
5. مأموریت خراسان
در اواخر خردادماه 1300 با کالسکه متفرقه از تهران عازم مشهد شدم و پس از هشت روز طی طریق، وارد مشهد شدم. شهر مشهد هنوز وضعیتش عادی نبود. امیرلشکر حسینآقا خزاعی پس از ورود با لشکر خود بنا بر دستور دولت کلیه اعیان و محترمان و عدهای از تجار شهر را دستگیر نموده بود و مشغول تحقیقات درباره مسببین اصلی نهضت کلنل بود.(ص45)
در آن تاریخ نظامالسلطنه مافی والی خراسان بود، ولی با اختیار و اقتداری که امیرلشکر خزاعی در کلیه امور داشت، او چندان دخالتی در امور نداشت و بر اثر توجه سردار سپه به افسران قزاقخانه و اینکه شاید آنها بیشتر طرف اعتماد و اطمینان او بودند، مأموران کشوری اسبشان همیشه عقبتر از لشکریان بود... هر پیشنهاد و تقاضایی که از طرف امرای لشکر میشد، فوراً مورد قبول حضرت اشرف سردار سپه واقع میشد و عملی میگردید. اگر افسرانی که مصدر امور بودند اطلاعاتشان نسبت به مملکتداری کم بود، این بداقبالی جامعه بود.(ص46)
با اینکه در مدت امارت لشکری او در مشهد سه نفر والی در خراسان حکومت کردند (نظامالسلطنه مافی، سردار اسعد بختیاری، و حشمتالدوله والاتبار) معناً حکومت در دست امیر لشکر خزاعی بود و هرکس به ایالت خراسان منصوب میشد دخالت تامی در کارها نداشت و بدون نظر و موافقت او هیچگونه عملی انجام نمیشد. انتخابات دوره چهارم و پنجم مجلس شورای ملی هم کاملاً تحت نظر او و بنا به دستور مستقیم مرکز انجام شد.(ص47)
در ایام محرم و دهه عاشورا از طرف قزاقهای مقیم مشهد نیز دسته سینهزن در شهر حرکت میکرد و خود امیرلشکر نیز با پای برهنه گِل بر سر و صورت خود میمالید و در پیش دسته قزاق حرکت میکرد و در مساجد و تکایا تظاهر به روزهداری مینمود. ولی بعد از چندی دولت در صدد جلوگیری از دخالت روحانیون در امور سیاسی و اجتماعی کشور برآمد.(ص48)
در تهران روزنامه ناهید در یکی از شمارههایش شعری نوشته بود که موجب شد علما در تهران و ولایات علیه مدیر روزنامه تظاهراتی کنند و جداً از دولت بخواهند که مدیر روزنامه را مجازات کند. البته این موضوع بهانهای بود به دست روحانیون که میخواستند علیه وضعیت عملیاتی انجام بدهند... البته دولت با اقداماتی صدای این تظاهرات روحانی را در کلیه ولایات خاموش کرد. فقط در مشهد که طلاب در منزل آقازاده کفایی اجتماع نموده و در مسجد گوهرشاد متحصن شده بودند، هر قدر دولت به وسیله امیرلشکر خزاعی فشار آورد او نتوانست جمعیت طلاب را متفرق و غائله را خاموش نماید. ناچار دولت، یعنی شخص حضرت اشرف، تلگراف رمزی به حشمتالدوله مخابره کرد که «با بودن شما در مشهد دولت انتظار ندارد که این سروصدای مخالف سیاست دولت ادامه پیدا کند و حتماً باید با اقداماتی که مقتضی میدانید این صداها را خاموش کنید.»(ص49)
اتفاقاً در همان ایام هم واقعه کوچکی در هنگ بجنورد که تابع لشکر خراسان بود اتفاق افتاده بود که سربازان آن هنگ علیه فرمانده خود عملیات شورشآمیزی انجام داده بودند و حسین آقا با صدور امریه رفع غائله را کرده بود، ولی به مرکز گزارشی در این باب نداده بود... ساعت هشت شب نامهرسان تلگراف نزد من آمد و محرمانه اطلاع داد که حضرت اجل را پای تلگراف احضار کردهاند. من هم به او ابلاغ کردم و به اتفاق یکدیگر از انجمن خارج شدیم و به اداره تلگراف رفتیم، معلوم شد حضرت اشرف او را پای ایستگاه تلگراف برای مخابره حضوری احضار فرموده. بنابراین سیم تلگراف تهران را به دستگاه خصوصی اتاق خودم وصل کردم و به تهران اطلاع دادم که او حاضر است. حضرت اشرف سؤال کرد: «واقعه بجنورد چه بوده است؟» امیرلشکر توضیحاتی داد. مجدداً پرسید: «چرا این جریان را تاکنون به مرکز گزارش ندادهاید؟» امیرلشکر عرض کرد: «چون موضوع بسیار کوچکی بود، به نظر چاکر محتاج نبود که به مرکز گزارش دهم، زیرا فوراً با اقدامات محلی غائله را رفع نموده بودم.» حضرت اشرف گفت: «الساعه به تهران حرکت نمایید.»(ص50)
حشمتالدوله فوراً در صددالتیام بین طلاب و دستگاه برآمد و با کمک آقازاده خراسانی بعد از دو روز تحصن شکست و طلاب پی کار خود رفتند و حشمتالدوله که در این مسئله فاتح شده بود با تلگراف رمز به حضرت اشرف و مرکز اطلاع داد: «همانطور که پیشبینی کرده بودیم، بعد از عزیمت امیرلشکر بالاخره طلاب متفرق شدند و اختلافات به کلی مرتفع شد.» وقتی این خبر به حضرت اشرف رسید به قدری از حسین آقا خزاعی عصبانی شد که تا بیست روز او را به حضور نپذیرفت.(ص51)
6. اولین ملاقات من با جانمحمدخان
استماع و انتشار خبر انتصاب سرتیپ جانمحمدخان به فرماندهی لشکر خراسان با سوابقی که از رویه اداری و اخلاق شخصی او در افواه منتشر بود، فوقالعاده موجب نگرانی اهالی خراسان شده بود.(ص52)
در هفته سوم تشکیل جلسه شیروخورشید، بعد از ختم جلسه و موقع بیرون آمدن، جانمحمدخان از من تقاضای ملاقات کرد و چون تا آن شب هیچگونه صحبت متفرقهای در جلسات از او شنیده نشده بود، وقتی از من تقاضای ملاقات کرد سایر اعضای شیروخورشید سرخ که همه از محترمان شهر بودند، پیش خودشان برای من عنوان بیشتری قایل شدند... همان شب و همان ساعت به منزلش رفتم... معلوم شد موقع حرکت از تهران دوستان من که از موقعیت من در خراسان مستحضر بودند، مرا به او معرفی نموده و توصیه کرده بودند که در کارهای محلی از من کمک بگیرد.(ص53)
در آن شب ملاقات پس از مذاکرات، من قول دادم که البته هر خدمتی از دستم برآید مضایقه نخواهم نمود. او گفت: «ما دو نفر باید برای پیمان دوستی بستن اول سوگند یاد کنیم.» و خودش از صندلی بلند شد و ایستاد و این طور قسم خورد: «من به شرافت پاگون نظامی خود و به روح مرحوم علاءالدوله سوگند یاد میکنم که در مدتی که در مشهد هستم با شما دوست صمیمی باشم و دوستی خود را با شما حفظ نمایم.» بعد به من گفت: «حالا شما هم قسم بخورید.» من هم کلماتی را که لازمه سوگند بود ادا کردم.(ص55)
از شما میخواهم که اشخاصی را که میشناسید و مصلحت میدانید به من نزدیک کنید و با من ملاقاتشان دهید که آشنا بشویم.» گفتم: «بسیار خب، از فردا صبح این موضوع را عملی خواهم کرد دیگر چه فرمایشی دارید؟ گفت: «چون اصلاحاتی که در وضعیت این شهر باید به عمل بیاید لازمهاش این است که شهرداری مشهد تحت امر و دستور من درآید، برای عملی شدن این موضوع لازم است که اهالی را وادارید تلگرافی از حضرت اشرف تقاضا نمایند که شهرداری مشهد ضمیمه لشکر شرق شود...».(صص56-55)
بعد از چند روز هم نتیجه مثبت گرفته شد و امور شهرداری به لشکر واگذار شد. بعد از مدت قلیلی امور آستان قدس نیز به او واگذار شد و حشمتالدوله، والی خراسان، هم به مرکز احضار شد و کفالت ایالت به لشکر شرق واگذار گردید. بنابراین سرتیپ جانمحمدخان که بعدها در عمل معلوم شد جانی محمدخان است در اندک مدتی عهدهدار کلیه مشاغل حساس خراسان شد.(ص57)
سه ماه قبل از اینکه جانمحمدخان به مشهد مأمور شود، امیرلشکر خزاعی که سردار معزز را مغلولاً به تهران برده بود، بالاخره مورد عفو حضرت اشرف قرار گرفت و در تهران نسبت به او اظهار مرحمت شد. از طرف حضرت اشرف یک قبضه شمشیر به او اعطا گردید و حکومت بجنورد مجدداً به او واگذار شد و او متعهد گردید در صورتی که لشکر شرق اسلحه در اختیارش بگذارد، محدوده ترکمن را امن نماید... سردار معزز یک هفته در مشهد ماند... به من پیغامی داد و تقاضای ملاقات کرد.(ص58)
از توی کیف نامه محرمانهای بیرون آورد که سردار اسعد، وزیر پست و تلگراف، خطاب به من نوشته بود... نامه را از او گرفتم. روی پاکت نوشته شده بود «خصوصی و محرمانه». باز کردم. نوشته بود: «سردار معزز از دوستان صمیمی من است. اولاً از شما انتظار دارم که در کارهای ایشان همه گونه کمک و مساعدت بنمایید. ثانیاً وقتی به بجنورد رفتند، هر پیغامی که برای من داشته باشند تلگرافی به شما میگویند و شما رمزاً برای من مخابره کنید. این نامه را پس از مطالعه در حضوراً خود سردار معزز آتش بزنید.»... بعد پرسیدم: «فعلاً اگر فرمایشی دارید بفرمایید.» گفت: «حضرت اشرف حواله کردهاند که لشکر شرق دویست قبضه تفنگ به من تحویل بدهند. این چند روزه هرقدر اقدام کردهام، امیر لشکر از تحویل دادن تفنگها طفره میرود.(ص59)
من ناچار کیسه را برداشتم. پنجاه عدد لیره در جوف کیسه بود. آن زمان قیمت لیره 50 ریال بود، و این دست لاف سردار [معزز] به تصرف بنده درآمد... جانمحمدخان پس از سرکشی به بجنورد و مشاهده دستگاه به ظاهر متشخص سردار که یک خانواده سرحددار چهارصد ساله بودند، به خیال استفاده شخصی از این دستگاه در صدد برآمد که ناامنی ترکمن صحرا را بر اثر تحریکات سردار معزز جلوه دهد و او را به مرکز خیانتکار معرفی نماید. بنابراین با القای شبهاتی که به مرکز نمود، دستور دستگیری سردار معزز و کسانش را از حضرت اشرف دریافت کرد.(ص61)
دیگ طمع جانمحمدخان نسبت به ضبط دارایی سردار معزز طوری به جوش آمده بود که حتی بیست هزار تومان پرداختی شعاعالتولیه را قبول ننمود و بعد از یکی دو ماه زندانی کردن و محاکمه قلابی که در دیوان حرب تشکیل داد، بالاخره سردار و پنج برادر و یک نفر پیشکارش را محکوم به اعدام کرد و عصر روزی هر هفت نفر را در میدان ارک مشهد به دار مجازات آویختند.(ص62)
بعد از این عمل، جانمحمدخان به قصد غارت و تصرف اموال سردار معزز به بجنورد عزیمت نمود. او تصور میکرد که تمول سردار معزز هم اقلاً برابر با تمول اقبالالسلطنه ماکویی است که به دست سرلشکر طهماسبی در تبریز اعدام شد و داراییاش ضبط گردید. ولی بعد از رفتن به بجنورد معلوم شد واقعاً سردار معزز دارایی قابلی نداشته و شاید تمام اموال منقول و نقدینه او از دویست هزار تومان تجاوز نمیکرده است. در هر صورت در بجنورد هم عدهای از رعایای او دستگیر شدند و به عنوان اینکه جزو اشرار تراکمه هستند، قریب هفتاد نفر آنها را در جنگلهای بجنورد به درختها آویزان کردند. این فجایع طوری در خراسان منعکس شده بود که دوست و دشمن شب از وحشت و ترس جانمحمدخان خواب راحت نداشتند.(ص63)
حتی شنیدم بعضی مأموران اخاذی که همه از محارم و دستنشاندگان حضرت اجل بودند، در ساعات معین در دفتر او شرفیاب میشدند و آنچه را کاسبی شده بود تسلیم حضور مینمودند... خلاصه رفتهرفته معلوم شد که گفتههای شب اول ملاقات او با بنده حقیقت نداشته و او مردی است به تمام معنی جانی و سبع و رشوهخوار و در این مأموریت به جز پر کردن کیسه خود نظری ندارد.(ص64)
عملیات جانمحمدخان در مدت زمامداری در خراسان طوری بود که همه مردم تصور میکردند از طرف حضرت اشرف مخصوصاً مأموریت دارد که دمار از روزگار خراسانیها درآورد، زیرا نحوه عمل و پول گرفتن و اذیت و آزارهای او نسبت به مردم آن استان اظهر منالشمس بود. با وجود این، مرکز با تمام پیشنهادها و حرفهای او موافقت میکرد و شاید مقتدرترین مأموری بود که در دوره زمامداری رضاشاه پهلوی قریب دو سال در خراسان حکومت کرد.(ص64)
بعد از اعدام سردار معزز و برادرانش نه تنها هرج و مرج ترکمن صحرا آرامش پیدا نکرد، بلکه تجری تراکمه اضافه شد... بنابراین به جانمحمدخان دستور داده شد که با لشکر شرق از سمت بجنورد رهسپار ترکمن صحرا گردد. به سرتیپ زاهدی، فرمانده تیپ گیلان و مازندران، نیز امر شد که با قوای خود از طرف گرگان و گنبدقابوس به مراکز ترکمنها حمله نماید جانمحمدخان... کفالت ایالت خراسان را به سرهنگ مرتضیخان مکری که مرد بسیار ساده وپاکی بود واگذار نمود.(ص66)
در تهران نقشه خلع قاجاریه از پادشاهی ایران و موضوع تغییر سلطنت شروع شده بود و به وسیله مخابره تلگرافهای رمز به استانداران نیز دستورهایی رسید که با دعوت شخصیتهای اجتماعی شهری کمیتههایی به نام نهضت ملی در ولایات تشکیل دهند و با مرکز هم صدایی کنند. سرهنگ مرتضیخان وصول دستور را رمزاً برای جانمحمدخان مخابره نمود و کسب تکلیف کرد. جانمحمدخان به او دستور داد: «این موضوع را به ارجمند واگذار کنید و از قول من به او بگویید این قسمت را باید طوری انجام بدهید که از هر جهت مطابق دستور صادره از مرکز باشد.»(ص67)
محرمانه چند نفر از دوستان نزدیک شهری خود را با تلفن به اداره احضار کردم و موضوع را با آنها در میان گذاشتم. در همان مجلس ما چند نفر با تهیه مهر «کمیته نهضت شرق»، هیئت را تشکیل دادیم و تلگرافهای انزجار و تنفر از سلسله قاجار و تقاضای خلع سلطنت از آن سلسله را به چند مضمون مختلف خطاب به تهران و ولایات تهیه نمودیم و با امضای «کمیته نهضت ملی شرق»، من شخصاً از دستگاه مخصوص تلگرافی که در دفترم بود، به مرکز و ولایات محرمانه مخابره نمودم.(ص67)
بالاخره بعد از دو یا سه روز که چندین تلگراف از طرف کمیته مخابره شد، خبر خلع احمدشاه از سلطنت ایران و تفویض حکومت موقت به والاحضرت سردار سپه تلگرافی به کلیه ولایات و ایالات مخابره شد، که بخشنامه صادره از تهران خطاب به رؤسای پست و تلگراف بود که به عموم اهالی ابلاغ نمایند... از عموم تجار و اعیان شهر مشهد برای عصر همان روز دعوت کردم که برای ابلاغ امریه دولت در اداره تلگراف حضور به هم رسانند. مقداری شیرینی هم در سالن تلگرافخانه حاضر کردم و به سرهنگ مرتضی خان اطلاع دادم: «میخواستید هیئت را بشناسید، عصر تشریف بیاورید اداره تلگراف.»... تلگراف تبریکی را که قبلاً تهیه کرده بودم و خطاب به والاحضرت سردار سپه، رئیس حکومت موقت ایران بود، به امضای عموم حضار رسانیدم...(ص68)
خدا شاهد است اگر اعتباری برای مخارج مقدماتی این نهضت تعیین و تأمین شده بود، حتی یک قران هم این چند نفر هیئت نهضت و بنده استفاده نکردیم، بلکه با ایمان و علاقه کامل برای خدمت به میهن این امر را انجام دادیم، زیرا ما جوانهای روشنفکر آن عصر به هیچ وجه از ادامه سلطنت سلسله قاجار رضایت نداشتیم و معتقد بودیم اگر این سلسله کنار برود، شاید مملکت به دست دیگری رو به اصلاح و ترقی برود... برای انتخاب پادشاه جدید مطابق قانون اساسی از مرکز دستور انتخاب وکلای مجلس مؤسسان و اعزام آنان به مرکز، به کلیه ولایات مخابره شد که از هر شهری به تعداد وکلای آن شهر یک برابر افزوده شود... مرتضی خان از سرتیپ جانمحمدخان که هنوز در ترکمن صحرا بود کسب تکلیف نمود و او دستور داد: «یک نفر خود ارجمند باشد، سه نفر دیگر هم حسن کفایی، اخوی آقای آقازاده، و دانش بزرگنیا و حاج قایممقامالتولیه را انتخاب نمایید.» بنابراین مقدمات انتخاب نمایندگان مؤسسان فراهم شد و علاوه بر چهار وکیل مشهد، ما چهار نفر نیز با مراجعه به آرای عمومی و سه روز اخذ رأی با اکثریت آرا انتخاب شدیم.(ص69)
نمایندگان منتخب سایر ولایات نیز دسته دسته در تهران جمع شده و منتظر تشکیل مجلس مؤسسان بودند. هر دسته از نمایندگان که وارد تهران میشدند، توسط تیمورتاش قبلاً به حضور والاحضرت سردار سپه که رئیس حکومت موقت ایران بود شرفیاب و معرفی میشدند... والاحضرت قیافه مرا برانداز کرد و به تیمورتاش گفت: «رؤسای تلگراف در همه کارهای سیاسی خودشان را وارد میکنند.» و از پیش من گذشت.(ص70)
7. مجلس مؤسسان
در تکیه دولت تهران که گویا بنای آن برای تعزیهخوانی و روضهخوانیهای دربار سلاطین قاجاریه ساخته شده بود... آن روز بساط تعزیه به سبب خلع سلطنت از سلسله قاجار و تفویض آن به دودمان پهلوی برپا بود و آخرین تعزیه تماشایی آن سلسله را نمایش میدادند... برای دویست و سی و چهار نفر نمایندگان مجلس مؤسسان نیز جاهای مخصوصی با ذکر اسم هر یک و نمرههای مخصوص تعیین شده بود. در وسط تکیه دولت با چوببندی تخت بزرگی نصب کرده و روی تخت را محل جلوس رئیس مجلس مؤسسان و هیئترئیسه و جایگاه سخنرانی قرار داده بودند.(ص71)
بعد از حضور کلیه وکلای مجلس مؤسسان و سایر مدعوین که عبارت بودند از اعیان و اشراف مملکت و اصناف و تجار و مأموران عالی رتبه دولت... والاحضرت سردار سپه، رئیس حکومت موقت، با تشریفات رسمی وارد مجلس مؤسسان شد و در جایگاه سخنرانی قرار گرفت و خطابه افتتاح مجلس مؤسسان را قرائت کرد و مجلس مؤسسان را برای تعیین شاهنشاه ایران افتتاح نمود و مراجعت کرد. بعد مستشارالدوله صادق با اخذ رأی به ریاست مجلس انتخاب شد و هیئت رئیسه مجلس نیز معین گردید و جلسه اول مجلس مؤسسان با این تشریفات به پایان رسید. در جلسه دوم مؤسسان... تنها کسی که نطق مخالفتآمیز ایراد نمود شاهزاده سلیمانمیرزا، رهبر حزب سوسیالیست بود که به دلیل عقاید حزبی خود با رژیم سلطنت مخالفت کرد. فقط او و میرزاشهاب کرمانی، که وی نیز سوسیالیست بود، در موقع اخذ رأی ورقه کبود در کوزه رأی انداختند، والا بقیه نمایندگان به اتفاق آرا رأی موافق نسبت به تفویض سلطنت به دودمان پهلوی دادند... در سومین جلسه مجلس مؤسسان که آخرین جلسه بود، سی نفر از نمایندگان به حکم قرعه انتخاب شدند که رأی تفویض سلطنت را که ارباب کیخسرو با خطوط طلایی در جلد زیبایی با نهایت سلیقه تهیه کرده بود، به دربار ببرند و تسلیم اعلیحضرت رضاشاه پهلوی کنند. اتفاقاً من نیز جزو سی نفر نماینده انتخاب شدم.(صص73-72)
اشخاصی که سرجنبان و متولی مجلس مؤسسان بودند و در آن چند روزه بیش از همه دوندگی میکردند و آتشبیار مجلس مؤسسان بودند در درجه اول تیمورتاش و داور و بعد تدین بودند. اسدی هم به دنبال تیمورتاش و تدین همهجا چون سایه روان بود. و عجیب اینجاست که بعد از چند سال تیمورتاش در محبس مرد یا کشته شد، داور خودکشی کرد، اسدی تیرباران شد، تدین هم چندی از کار برکنار شد.(صص75-74)
به مشهد مراجعت نمودم، چون بلافاصله انتخابات دوره ششم مجلس شورای ملی شروع میشد و من نامزد آن دوره بودم. در مرکز توصیهنامههایی که عدهای از دوستانم مثل تیمسار سپهبد احمدی و سرلشکر زاهدی در تهران دربارهمن به جانمحمدخان نموده بودند تهیه کردم و همراه بردم... بعد از مذاکراتی که با او [جانمحمدخان] به عمل آمد و قول صریحی که داد، مرا تشویق به اقدامات شخصی نیز نمود. من هم شخصاً وارد عمل شدم و مشغول بند و بست با سایر نامزدها... انتخابات آن دوره کاملاً تحت نفوذ و سلطه تیمورتاش انجام شد که در آن تاریخ وزیر دربار پهلوی بود. جزو نامزدهای محلی مشهد، من نیز از طرف فرمانده لشکر معرفی و قبول شده بودم.(ص76-75)
در دوره قبل ملکالشعرای بهار نماینده فردوس و طبس بود، ولی در دوره ششم چون مرحوم مدرس مخالفتهایی با تغییر سلطنت نموده بود و ملکالشعرا نیز از همکاران پروپاقرص مدرس بود، در این دوره ملکالشعرا از انتخاب شدن ممنوع شد. بنابراین به فرمانده لشکر شرق دستور رسید که برای نمانیدگی فردوس و طبس یک نفر دیگر را معرفی نماید. جان محمدخان هم امیر تیمور کلالی را به جای ملکالشعرا معرفی نمود و قبول شد و دستور انتخاب او به فردوس و طبس صادر گردید. ولی بعد از چند روز از تهران مجدداً دستور رسید که ملکالشعرا را از همان محل انتخاب نمایند، و جانمحمدخان که گویی برای انتخاب امیرتیمور تطمیع شده بود، میخواست که حتماً امیرتیمور انتخاب شود، و بنابراین چون دیواری از دیوار من کوتاهتر در خراسان نبود، تصمیم گرفت که امیرتیمور به جای من از مشهد انتخاب شود.(ص76)
هرچه خواستم بفهمم که علت این تغییر عقیده چیست، بالاخره چیزی نفهمیدم. فقط در بین گفتگو این طور اظهار داشت که گویا مقامات خارجی با انتخاب شدن من مخالف هستند، و البته مقصودش انگلیسیها بود... بیش از 18 هزار رأی در حومه شهر مشهد به نام من در صندوقها ریخته شده بود. ولی ناجوانمردی جانمحمدخان پا روی همه این سوابق گذاشت و جداً دستور داد که آرای من را باطل نمایند و امیرتیمور کلالی را به جای من از مشهد انتخاب نمود. من هم از آن تاریخ به بعد به نشانه اعتراض ملاقات با جانمحمدخان را که همه روزه عصرها انجام میدادم ترک نمودم.(ص77)
اما در آن جلسه سردار اسعد از من دفاع کرده و مقاومت کرده بود. بعد هم اعتبارالدوله، رئیس تلگراف تهران، را پیش جانمحمدخان فرستاده بود که شاید او را منصرف نماید. ولی او هم نتوانسته بود جانمحمدخان را از خر شیطان پایین بیاورد. خلاصه شب جشن تاجگذاری که همه وزارتخانهها جش گرفته بودند، جانمحمدخان به اداره پست و تلگراف رفته بود و در همان مجلس جشن مجدداً به سردار اسعد تأکید کرده و صراحتاً گفته بود: «اگر همین امشب او را احضار نکنی، پرونده برایش درست خواهم کرد تا از مجرای وزارت جنگ او را دستگیر کنند و تحتالحفظ به تهران روانه نمایند.»(ص79)
ورود من به تهران عصر روز سوم اردیبهشت ماه 1305 بود و چون فردای آن روز به مناسبت ادامه جشنهای تاجگذاری در فرودگاه قلعهمرغی تهران مجلس جشن و ضیافت مفصلی برپا بود و در حضور شاه و کلیه رجال کشوری و لشکری از طرف خلبانان آلمانی نمایشهایی به وسیله هواپیما در آسمان داده میشد، من هم صبح آن روز در وزارتخانه حاضر شدم و خودم را به وزیر معرفی کردم. سردار اسعد تعجب نمود که چطور به این زودی به تهران آمدهام. عرض کردم... به محض وصول امریه همان روز حرکت کردم و بعد از 24 ساعت رسیدم. خیلی اظهار محبت کرد و گفت: «من دیدم اگر تو را احضار نکنم، این مردیکه دیوانه برای تو اسباب زحمت بزرگی خواهد شد.(صص81-80)
در صدد تلافی از این مرد خدانشناس که از شرافت و حیثیت بویی نبرده بود برآییم. ابتدا کلیه مراکز حساس سیاسی را از سوء جریان انتخابات خراسان باخبر نمودیم و مخصوصاً به مرحوم مدرس که الحق در سیاست یگانه مرد شجاعی بود و شاید نظیر او در شجاعت در دوره انقلاب ایران کمتر دیده شده باشد، سوابق و مدارکی ارائه کردیم و ثابت نمودیم که انتخابات مشهد و دیگر شهرستانهای خراسان روی اخاذیها و نفوذ شخص جانمحمدخان و اعمال اغراض شخصی او انجام شده و به قدری در این قسمت هوچیگری کردیم که مرحوم مدرس در موقع طرح اعتبارنامه عدهای از وکلای خراسان، در پشت تریبون مجلس تمام قضایا را نقل کرد و انتخابات جانمحمدخان را باطل اعلام کرد. ولی چون این اظهارات از دهان اقلیت مجلس خارج میشد، تأثیرش فقط رسوا شدن نمایندگان فرمایشی و عصبانیت جانمحمدخان بود.(صص83-82)
تصمیم گرفتم نامهای به رضاشاه پهلوی بنویسم و شرح عملیات جانمحمدخان و اخاذیهایی را که در مدت مأموریت مشهد نموده است- که قسمت عمدهاش را من اطلاع داشتم- ذکر کنم. به علاوه، فجایع و جنایاتی را که این مرد بیشرف در خراسان مرتکب شده بود، همه را به عرض شاه رساندم. عریضه من طوری مستدل به مدارک محکم بود که ممکن نبود تأثیر نکند. تنها شیطنتی که در عریضه کردم این بود که مبالغ اخاذی او را در هر مورد ده برابر اضافه نمودم و جمع اخاذی او را جزء به جزء با توضیح اینکه از کدام شخص و در چه مورد گرفته است، به دو میلیون تومان رساندم.(ص84)
این عریضه به قدری در شاه تأثیر کرد که به فاصله سه روز خبر عزیمت شاه به خراسان در تهران منتشر شد و بعد از یک هفته موکب مبارک به سمت خراسان عزیمت کرد و سرلشکر امانالله میرزا جهانبانی را نیز در التزام رکاب مأمور کردند که حرکت نماید. به محض ورود به میامی که مرز خراسان است، جانمحمدخان که به استقبال آمده بود حسبالامر اعلیحضرت دستگیر گردید و تحتالحفظ روانه مشهد شد. شنیدم در موقع دستگیری یک چک دویست هزار تومانی از جیبش بیرون آورده بودند که این خود بهترین برگه عملیات سوء او بود و فرماندهی لشکر شرق از این تاریخ به سرلشکر جهانبانی محول گردید.(ص85)
عاقبت آقایان مشیرالدوله و مستوفیالممالک به دلیل خویشاوندیای که با او (جانمحمدخان) داشتند از اعلیحضرت همایونی استدعای مرخصی او را از زندان کردند و بالاخره شاه موافقت کرد که از زندان خارج شود.(ص86)
وزیر پست و تلگراف در صدد برآمد که با یک تیر دو نشان بزند. فوراً مرا برای دفعه سوم احضار کرد و گفت: «مصلحت این است که شما دوستانتان را از مراجعت خودتان به مشهد منصرف کنید. برای رفع و رجوع حرفهایی که جانمحمدخان علیه شما زده است فعلاً شما را به ریاست تلگراف مخصوص معرفی میکنم. مدتی در دربار مشغول خدمت شوید. بعد مجدداً به مشهد بروید.» من خدمت در دربار پهلوی و اینکه سعادت خدمتگزاری مستقیم اعلیحضرت پهلوی را پیدا کنم خیلی به رفتن به مشهد ترجیح میدادم... روز بعد در دفتر مخصوص شاهنشاهی حضور به هم رسانیدم و خود را به دبیراعظم بهرامی، رئیس دفتر مخصوص شاهنشاهی، معرفی نمودم.(ص87)
8 . تشکیلات دربار پهلوی
در بدو تأسیس سلطنت پهلوی، دربار پهلوی دارای سه اداره مهم بود... اول وزارت دربار بود... دربار پهلوی تقریباً مرکز ثقل سیاست کلی مملکت بود و بیشتر، بلکه کلیه امور سیاسی داخلی و خارجی کشور در دربار و با دخالت شخص وزیر دربار حل و عقد میشد و هیئتهای دولت و وزرای مربوطه به هیچ وجه رأی و دخالتی در امور جاری کشور نداشتند و تابع دستورهای صادره از دربار بودند و تصمیمات متخذه شاه در هر موضوعی به وسیله وزیر دربار برای اجرا به دولتها ابلاغ میگردید... کلیه امور سیاسی داخله و خارجه و مخصوصاً انتخابات ادوار تقنینیه مجلس شورای ملی با او بود.(ص89)
دوم اداره دفتر مخصوص شاهنشاهی بود که در آن زمان ریاست آن به عهده فرجالله بهرامی دبیر اعظم بود. وظیفه عمده دفتر مخصوص رسیدگی به عرایضی که از سراسر کشور به عنوان شاه میرسید و به عرض رساندن نامهها و تلگرافهایی که مندرجات آن قابل توجه بود... تلگرافخانه مخصوص شاهنشاهی هم ضمیمه دفتر مخصوص بود که متصدی آن من بودم. بعد از مدت قلیلی بهرامی از ریاست دفتر مخصوص برکنار شد و به جای او حسین شکوهالملک که تا آن زمان معاون وزارت پست و تلگراف بود بنابر معرفی تیمورتاش به حضور شاه، به ریاست دفتر مخصوص شاهنشاهی منصوب شد.(صص91-90)
سومین اداره حساس در تشکیلات درباری اداره محاسبات مخصوص بود که ریاست آن به سرهنگ کریمآقا بوذرجمهری و معاونت آن با سروان محمدعلی صفاری بود... وظیفه این اداره جمعآوری کلیه درآمدهای املاک شاه و ثبت و ضبط اموال منقول و غیرمنقول دستگاه سلطنت پهلوی و تهیه بودجه دربار و پرداخت کلیه مخارج درباری و خصوصی شاه بود.(ص90)
9. اولین دیدار من با رضاشاه در دفتر تلگراف مخصوص سلطنتی
در ابتدای تشکیل سلطنت پهلوی هنوز در کلیه کشور امنیت کامل حکمفرما نبود. مخصوصاً در قسمت فارس و لرستان ایلات و عشایر هنوز کاملاً خلع اسلحه نشده بودند... ازجمله روزی از خرمآباد گزارشی رسیده بود که الوار به قوای اعزامی هجوم آورده و مشغول زد و خورد شدهاند. این گزارش شاه را بسیار نگران کرده بود و برای صدور اوامر حضوری تلگرافی از سعدآباد با تلفن به دبیر اعظم دستور داده بود که سرلشکر احمدآقا در بروجرد پای دستگاه تلگراف حاضر شود تا اعلیحضرت به شهر تشریف بیاورد و با او مخابره حضوری نماید. آن سال اولین سالی بود که دربار و قسمتی از دفتر مخصوص به عمارت ییلاقی سعدآباد رفته بودند و هنوز در سعدآباد برای کلیه دوایر درباری در فصل تابستان به قدر کافی بناهایی وجود نداشت... تلگرافخانه مخصوص هم هنوز در شهر بود. پس از وصول این تلفن از سعدآباد، دبیراعظم مرا احضار نمود و اطلاع داد که «اعلیحضرت تا نیم ساعت دیگر برای مخابره حضوری با بروجرد به تلگرافخانه مخصوص تشریففرما خواهند شد...».(صص95-94)
بعد به بهرامی دستور داد: «چون این روزها با تلگراف زیاد کار داریم و هوا هم گرم است، ارجمند را با دستگاه تلگرافش فردا بفرست سعدآباد که سیم تلگراف را در آنجا وصل نماید و در همان جا باشد.» بهرامی از این امریه باطناً ناراضی بود، زیرا میدانست وقتی سر سیم به سعدآباد وصل شود راحتی از او سلب خواهد شد و کارهای تلگرافی اسباب زحمتش میشود. به این جهت به شاه عرض کرد: «در سعدآباد به هیچوجه عمارت و مکانی که بتوانیم برای اتاق مخابرات تخصیص بدهیم فعلاً وجود ندارد.» شاه کمی فکر کرد و گفت: «در صندوقخانه من یک اتاق اضافی هست. دستور میدهم آن اتاق را در اختیار ارجمند بگذارند. حتماً فردا دستگاه تلگرافش را به آنجا ببرد و نصب نماید.»(ص97)
خلاصه شب سوم اجازه دادند که من از سعدآباد به شهر بروم و به منزلم سرکشی کنم. آن سال تا آخر فصل تابستان را در سعدآباد گذراندم و کارم خیلی زیاد بود. بعد از چند روز شاه گفت: «برای خودت منزلی در تجریش تهیه کن که شبها مجبور نباشی به شهر بروی و نزدیک سعدآباد باشی تا اگر اتفاق فوریای افتاد و وجودت لازم شد، دسترسی به تو داشته باشیم.»(صص101-100)
10. طرز کار و وضعیت شخصی رضاشاه پهلوی
رضاشاه مردی فوقالعاده تمیز و منظم بود و زندگی روزانهاش اگرچه تقریباً یکنواخت و به نظر من خسته کننده بود، از حیث مرتب بودن شاید نظیر نداشت. او معمولاً در ساعت هفت صبح از اندرون بیرون میآمد و در دفتر کار خودش جلوس میکرد. ابتدا رئیس دفتر مخصوص شرفیاب میشد و کارهای دفتر خود را به عرض میرساند... شاه همه را مطالعه میکرد و نسبت به بعضی از نامهها و تلگرافها دستورهایی میداد که باز رئیس دفتر یادداشت میکرد. بعضی از نامهها و تلگرافها را بعد از مطالعه بدون اینکه دستوری بدهد یا به روی زمین میانداخت که رئیس دفتر جمع میکرد.(ص102)
بعد از اینکه رئیس دفتر از حضور شاه مرخص میشد، نوبت شرفیابی رئیس ستاد ارتش بود. چون رؤسای ستاد ارتش غالباً منشی و نویسنده نبودند، اغلب عماد ممتاز، رئیس دفتر ستاد ارتش که نویسنده قابلی بود، شرفیاب میشد. مشارالیه موظف بود کارهای ارتش و وزارت جنگ را به همان ترتیبی که رئیس دفتر مخصوص عمل مینمود به عرض برساند و اوامر صادره را یادداشت نماید و خارج شود. بعد از آن نوبت تیمورتاش، وزیر دربار، میرسید. او همه روزه در حدود ساعت نه و به محض اینکه رئیس دفتر ستاد ارتش از حضور شاه مرخص میشد شرفیابی حاصل میکرد و کارهای سیاسی کشور را به عرض میرساند، تنها تیمورتاش بود که در حضور شاه زیاد صحبت میکرد.(ص103)
پس از خارج شدن تیمورتاش از دفتر کار رضاشاه پهلوی، اگر قبلاً برای شرفیابی شخصیتهای مملکتی یا نمایندگان خارجی وقتی تعیین شده بود در آن ساعت شرفیاب میشدند، والا شاه از دفتر کار خود خارج میشد و در صورتی که برای سرکشی به دوایر قشونی یا سایر امور خیال خارج شدن از دربار را نداشت، تا نیم ساعت مانده به ظهر مرتباً در محوطه محدودی از باغ تنها قدم میزد... همه روزه نیم ساعت مانده به ظهر، بدون یک دقیقه پس و پیش، ناهار شاه روی میزش حاضر بود و شاه سر ناهار تشریف میبرد. بعد از صرف ناهار به خوابگاه خود میرفت.(ص104)
اما در عصر، ساعتی که شاه از خوابگاه خارج میشد و مجدداً به کار میپرداخت، بلافاصله رئیس محاسبات مخصوص شرفیاب میشد و کارهای شخصی شاه و حساب نقدی و املاک و وضعیت ساختمانهای مخارج مستمر و غیرمستمر دربار و شخص شاه را به عرض میرساند.(ص104)
عدهای از خواص که همه روزه عصرها در دربار حاضر میشدند و در اوقات بیکاریشان برای سرگرمی و مشغولیات شاه اجازه شرفیابی داشتند، از قبیل سرلشکر نقدی، سرلشکر خدایار، قائممقام رشتی، میرزاکریمخان رشتی، قوام شیرازی، امیرشوکت بیرجندی، سردار اسعد بختیاری، و غیره پس از احضار شاه شرفیاب میشدند. اینها یکی دو ساعت، اغلب روزها ایستاده در صحن باغ در حضور شاه اذن توقف داشتند و با صحبتهای متفرقه و گاهی شوخیها و لطیفههای بموقع حاج قائممقام شاه را سرگرم میکردند.(ص105)
بالاخره همه روزه ساعت هفت عصر شاه تشریففرمای اندرون میشد و به طوری که اطلاع حاصل کرده بودم، علیالمعمول ساعت هشت شام میخورد و ساعت نه حتماً به رختخواب میرفت و میخوابید. همه شب قبل از اینکه بخوابد، سه پاکت باید در جلوی رختخواب شاه حاضر میبود: یکی گزارشهای تلگرافی واصله از ولایات بود که من از صبح تا ساعت هفت از ولایات میگرفتم... یک پاکت دیگر هم از اداره تلگراف تهران همه روزه حاضر مینمودند و عصر پیش من میفرستادند که آخر وقت جزو پاکتهای گزارشهای تلگرافی به اندرون بفرستم. این پاکت محتوی اخبار، و نیز مربوط به خبرهای واصله از خارج و راجع به اوضاع دنیا بود. سومین پاکت هم از اداره کل شهربانی بود که وقایع شهری و اتفاقات شهر تهران و سایر ولایات را همه روزه تهیه میکردند و به دفتر مخصوص میفرستادند.(صص106-105)
تنها کسی که اجازه داشت در هر ساعت و در وضعیتی که شاه بود بدون کسب اجازه و اطلاع قبلی شرفیاب شود من بودم. روز اولین ملاقات به من گفت: «هر وقت گزارش فوریای داری که من باید ببینم، در هر حالی که من هستم اجازه داری به عرض برسانی.»... حتی موقعی که شاه در خزانه حمام بود شرفیاب میشدم و گزارش واصله را که اهمیت داشت به عرض شاه میرساندم.(صص107-106)
شام و ناهار شاه غالباً پلو و خورش و یک خوراک گوشت سفید بود. پلوی شاه باید خیلی نرم طبخ میشد و به خورشهای شیرین بیشتر علاقهمند بود. غذای نسبتاً خوب میخورد ولی افراط نمیکرد. سر ناهار، در بین غذا یکی دو گیلاس عرق ساده ایرانی میخورد... شیرینیهای تازه هم اغلب برای دسر حاضر میکردند و بعد از صرف غذا کشیدن سیگار و نوشیدن چای به طوری که عرض شد، با کمال نظم انجام میشد. یعنی هیچوقت ممکن نبود تا یک ساعت نگذرد سیگار بکشد.(ص107)
روزی یک مرتبه شاه حمام میرفت و لباسش را عوض میکرد. اغلب در حمام ریش میتراشید و به خزانه آب میرفت و در حمام کیسه میکشید. تمام این عملیات شاه مثل یک ایرانی عادی انجام میشد. اهل شکار و قمار و سایر تفریحات به هیچ وجه نبود. تنها وقتی به مسافرت میرفت، بعضی شبها با عدهای از همراهان محرم خود که در التزام رکاب بودند، یکی دو ساعت ورقبازی میکرد و بقیه ایام به هیچ وجه راغب به این قبیل تفننات نبود.(ص108)
11. اوضاع داخلی دربار پهلوی و سایر دوایر سلطنتی
شاه یک روز از جلوی سفرهخانه عبور کرد و وقتی میز مفصل ناهارخوری برای 24 نفر را مشاهده نمود، دستور منحل کردن آن را صادر کرد و دیگر از آن تاریخ صرف ناهار در شهر ممنوع شد. فقط به سرایدارها و فراشها و خدمتگزاران جزء یکی یک بشقاب چلو و خورش داده میشد... حتی در تابستان یخ و در زمستان زغالسنگ بین دوایر قیراطی تقسیم میشدو حسابداری مخصوص چنان مته به خشخاش میگذاشت و مو را از ماست سوا میکرد که دو سال در اتاق من بخاری نگذاشتند و تمام زمستان را بدون آتش انجام وظیفه مینمودم.(ص112)
سال سوم بالاخره با دوندگی و زحمت زیاد، موفق شدم اعتبار نصب بخاری در اتاق تلگراف مخصوص را در بودجه حسابداری بگنجانم و بخاری نصب شد. ولی اعتبار حرارت آن نیز مانند سایر بخاریها که واقعاً به خواری میسوختند یک من زغال بیشتر نبود... ناچار همه روزه چهار ریال از جیب خودم به پیشخدمت میدادم که محرمانه چهار من چوب سفید که دود ندارد خریداری نماید و در دو لابچه اتاق بچیند و کمکم این چوبهای سفید را الو میکردم.(صص113-112)
هیچوقت شنیده نشد که دربار یا شخص اعلیحضرت همایونی دست مساعدت به سروگوش درباریان بکشند. حتی خود من که نزدیک شش سال با تماس مستقیم با شاه در آن محیط خدمت میکردم و در شبانهروز تقریباً 14 ساعت حاضر به خدمت بودم و در این مدت چندین مرتبه اخبار خوب و فتوحات قشون و دستگیری متجاسرین و غیره را به عرض رساندم، یک بار به دریافت انعام و پاداش موفق نشدم.(ص113)
هیچ استبعادی نداشت که دست طلب به سوی متصدیان امور کشوری و لشکری دراز کند و بیش از کسر مخارج خود استفاده نماید، زیرا آنها هر کدام از راهی مشغول پر کردن جیب خود بودند و موقعیت مرا هم خوب میدانستند. اما خداگواه است که من با ایمان کامل هیچ وقت حاضر نشدم و نخواستم که از این راه کسر اعاشه خود را تأمین کنم و گرسنگی خوردن و انجام وظیفه را به امید آتیه روشنتری ترجیح میدادم.(ص115)
12. صفات خصوصی و طرز مملکتداری رضاشاه پهلوی
رضاشاه پهلوی در طفولیت و جوانی تحصیلاتی نکرده بود... در ذکاوت و هوش مخلوقی فوقالعاده بود. مخصوصاً در قسمتهای نظامی و عملیات جنگی محفوظاتش بسیار بود و دستورهایش غالباً صحیح بود و به نتیجه میرسید.(ص117)
رضاشاه در کارها خیلی عجول بود و به محض اینکه خبر غیرمترقبهای به عرضش میرسید سخت عصبانی میشد و در همان حال عصبانیت دستورهایی صادر میکرد. ولی بعد تردید پیدا میکرد. اغلب مرا احضار میکرد و دستور صدور تلگرافی را میداد، و بعد از چند دقیقه از مضمون آن پشیمان میشد. مجدداً من احضار میشدم و مضمون دستور صادره را تغییر میداد. گاهی دو سه مرتبه در امری تردید پیدا میکرد... شاه در عین حال که دیکتاتوری به تمام معنی مقتدر بود، بزرگترین نقص اخلاقیاش سوءظن مفرط بود و خیال میکنم این سوءظن در مخیلهاش بعد از رسیدن به سلطنت و مکنت سرشار بیشتر شده بود... به هر کس سوءظن میبرد و احتیاطاً با تمام قوا در خاموش کردن صدا و از بین بردن شخص مورد سوءظن اقدام میکرد، و شاید این بزرگترین بدبختی برای ملت ایران بود. اطرافیان شاه به هیچ وجه قدرت انتقاد و خردهگیری نداشتند و هرکس از ترس جان و مال خود اصل تملق و فروتنی را در روابط درباری برای خود اتخاذ کرده بود.(صص119-118)
مستخدمان درباری همه روزه مورد ایراد واقع میشدند و اغلب بر اثر غفلت در ریزهکاریهای نظافت فحش و کتکهای فراوانی از دست مبارک شاه میخوردند... [شاه] بیخبر وارد اتاق دفتر دربار شد و یک استکان خالی که چای آن را خورده بودند روی میز دید. فوری پیشخدمت آن اتاق را احضار کرد و چنان سیلیای به صورت او زد که بیچاره محمدعلیخان از یک گوش و یک چشم سنگین و تار شد... رضاشاه مثل استاد علمالروح و روانشناس، کاملاً به روحیه ملت ایران پی برده بود و شناخت کامل از روحیه ایرانیان داشت و این تشخیص بجا شاید تنها عامل مؤثر پیشرفت او در کلیه امور بود. تنها حربه برنده او در پیشرفت امور، سختی و خشونت و خشکی و احیاناً فحاشی به زیردستان و متصدیان امور بود.(صص120-119)
شاه مردی به تمام معنی ایرانی بود و مملکت ایران را خیلی دوست میداشت و جداً میخواست که ایران از هر جهت چون سایر ممالک متمدن ترقی نماید. نسبت به اجنبی احساساتش خوب نبود و با ظاهرسازیهایی حسن رابطه بین مقامات خارجی و کشور خودش ایجاد مینمود. در سیاست خارجی نسبت به همسایگان با نهایت اقتدار رفتار میکرد. یاد دارم روزی گزارشی به عرض رساندم که عدهای از عساکر ترک در یکی از مرزهای آذربایجان به خاک ایران تجاوز کرده و دنبال چند نفر سارق ترک وارد ایران شدهاند. شاه از این خبر فوقالعاده برآشفته شد و فوراً سرهنگ کلبعلیخان، فرمانده هنگ اردبیل، را پای دستگاه تلگراف احضار کرد و دستور داد عده خود را بردارد و به دهکدهای که عساکر ترک اطراق کردهاند برود و دهکده را محاصره نماید و تمام عساکر ترک را خلع سلاح و دستگیر کند.(ص120)
در کارهای مملکتی هیچکس حق دخالت نداشت. هیئت دولت، مأموران لشکری و کشوری، و نمایندگان مجلس همگی تابع رأی و مجری اوامر شاه بودند. هیچ مقامی قدرت مخالفت با دستورهایی را که صادر میشد نداشت. شاه به مشورت با زیردستان در انجام دادن امور عقیده نداشت. متصدیان امور از ترس کلیه احکام صادره شاه را، چه شفاهی و چه کتبی، ولو اینکه غلط بود، اجرا مینمودند... اغلب بدون اطلاع قبلی هر کجا که تصمیم میگرفت سرکشی میکرد، به این جهت ادارات دربار و شاید کلیه وزارتخانهها و ادارات قشونی هر دقیقه منتظر ورود شاه بودند. همیشه بیخبر میرفت.(ص121)
تنها علامت رضایت شاه از زیردستان سکوت بود. وقتی ماموری وظیفه خود را به نحو احسن و مطابق میل شاه انجام میداد و نتیجه را شفاهاً یا کتباً به عرض میرساند، شاه اگر ناراضی بود که طرف را مورد مؤاخذه و تغیر شدید و حتی فحش قرار میداد، اما اگر راضی بود فقط سکوت میکرد، و این سکوت شاه برای اشخاص موفقیت بزرگی محسوب میشد.(ص122)
اتفاقاً عصر همان روز گزارشی از شیراز رسید که عدهای اشرار جاده بین آباده و شیراز را ناامن کرده و مشغول غارت مسافران شدهاند. این خبر مصادف بود با روزی که فردای آن روز سرلشکر شیبانی باید برای فرماندهی لشکر و استانداری فارس از اصفهان به شیراز حرکت میکرد... این گزارش را همراه با سایر گزارشها به اندرون فرستادم. وقتی شاه حسبالمعمول به رختخواب رفت و گزارشهای تلگرافی را خواند، فوراً با جامه خواب از اندرون بیرون آمد و مرا احضار فرمود. پیشخدمت دربار به در منزل من آمد و ابلاغ کرد که شرفیاب شوم. فوراً از منزل خارج شدم و خود را با درشکه به دربار رساندم. وقتی وارد دفتر کار شدم، دیدم شاه با پیراهن خواب بلند سفید و عبای نازک زرد و بدون کلاه در اتاق من روی صندلی نشسته و منتظر من است. فوراً تعظیمی کردم و ایستادم. فرمود: «این گزارش آباده کی به تو رسید؟» عرض کردم: «آخر وقت بود اعلیحضرت تشریففرمای اندرون شده بودند.» گفت: «چرا همان وقت جداگانه و با قید فوریت برای من نفرستادی؟» عرض کردم: «به نظر چاکر مطلبش مهم نیامد.» دستور داد: «فوراً سرلشکر شاهبختی، فرمانده لشکر جنوب را در شیراز پای تلگراف حاضر کن.»(صص127-126)
13. وقایع اتفاقیه در مدت مأموریت من در دربار پهلوی
رضاشاه پهلوی روی هم رفته مرد فوقالعاده خوش اقبالی بود و با اینکه در بدو تأسیس سلطنتش مشکلات بزرگی در کشور بود، اقبال و عزم آهنینش با هم کمک میکرد و تمام مشکلات را یکی بعد از دیگری از میان برمیداشت... من در مدت خدمت درباری چند واقعه را ناظر بودم که همه به نفع شاه تمام شد... در بین افسرانی که به سمت آجودانی شاه روزی دو نفر کشیک میدادند، چنانکه گذشت، یکی هم سرهنگ احمدخان پولادین نامی بود که به قرار مسموع در توطئه خیلی محرمانهای که مخالفان علیه شاه چیده بودند شریک بود... شاه با حالت فوقالعاده عصبانی نگاهی به سراپای پولادین میکند و میگوید: «پدرسوخته مادر... میخواستی مرا بکشی؟» بعد با فحاشی زیاد به مزینی دستور میدهد پاگونهای او را بکند و با ماوزر لختی که روی میز مقابلش بود او را تهدید به قتل میکند... بالاخره محکمه رأی به اعدام پولادین صادر کرد. ولی شنیدم سرلشکر حبیبالله شیبانی، رئیس ستاد ارتش که معمولاً باید این قبیل احکام را امضا مینمود، از امضای حکم اعدام پولادین به عنوان اینکه این رأی عادلانه نیست استنکاف کرد و وقتی برای امضای حکم حسبالامر به او اصرار نمودند، از شغل خود کنارهگیری کرد، زیرا عقیده او این بود که سرهنگ پولادین مرتکب جرمی نشده که مستوجب مجازات اعدام باشد و اگر خدای نکرده خیال ترور کردن هم داشته است، به مرحله عمل نرسیده و مجازات او نباید اعدام باشد. ولی این تعارض شیبانی هم نسبت به تخفیف در مجازات پولادین به نتیجه نرسید و اسباب تغیر شاه نیز شد و بالاخره اعلیحضرت به عنوان فرمانده کل قوا شخصاً حکم اعدام پولادین را امضا کرد. (ص131)
زمانی که امیرلشکر طهماسبی وزیر جنگ بود، ذهن شاه نسبت به او مشوب شد و چون همیشه سوءظنی درباره او داشت، عملیات او همه تحت مراقبت مخصوص بود. گویا گزارشی به عرض رسیده بود که طهماسبی با یک نفر آخوند حسابدان، ستارهشناس و جفار مشغول ختمگیری و دعانویسی و جفر است. در نتیجه تحقیقاتی که شهربانی حسبالامر نموده بود، معلوم شد شیخ محمد وجدانی که آخوندی بود اهل حساب و نجوم و غیره، به خانه طهماسبی آمد و رفت میکند و با او سروسری دارد... اولاً طهماسبی را از وزارت جنگ معزول کردند. پس از عزل او دستور صادر شد که شبانه هیئت تحقیقاتی در دفتر مخصوص با شرکت عدهای از امرای لشکر و دبیر اعظم بهرامی، رئیس دفتر مخصوص، و درگاهی، رئیس شهربانی، تشکیل شود...اما نتیجهای نگرفتند و چیزی کشف ننمودند، ولی فردای آن روز وجدانی توسط ماموران شهربانی از تهران به گیلان تبعید شد و به سرتیپ زاهدی، فرمانده تیپ گیلان، تحویل داده شد.(صص133-132)
در انتخابات دوره ششم یا هفتم که زمام امور انتخاباتی در دست تیمورتاش بود، به واسطه اصراری که شاهزاده مجللالدوله دولتشاهی به وکیل شدن داشت، تیمورتاش او را نیز در فهرست انتخابات گنجانده و شاید موافقت اعلیحضرت را هم نسبت به وکالت او جلب کرده بود. سپس دستور انتخاب او از گلپایگان به آن شهرستان صادر شده و فرمانداران که به طور کلی تابع و مجری دستورهای مرکز بودند، مقدمات امر را فراهم نمودند و آرا را به اسم او در صندوقهای انتخاباتی ریختند. پس از آنکه استخراج آرا شروع شد، اولین گزارش تلگرافی گلپایگان که حاکی از قرائت آرا به نام مجلل الدوله به مرکز واصل شد و جزو گزارشهای یومیه به عرض رسید. شاه خیلی عصبانی شد و به تیمورتاش تشدد نمود که «به چه مناسبت مجللالدوله که رئیس تشریفات دربار و به علاوه پدر ملکه است به وکالت انتخاب میشود؟... ناچار تیمورتاش سراسیمه به سر وقت من آمد و گفت: «موضوع از این قرار است. بنابراین چارهای نداریم جز اطاعت امر شاه. خواهشمندم شما فرماندار گلپایگان را پای دستگاه تگراف حاضر کنید و محرمانه به وسیله تلگرافچی گلپایگان به او بگویید از امروز از قرائت آرا به اسم مجللالدوله خودداری نمایند.»... راهی که به نظر تیمورتاش رسید این بود که آرایی را که به اسم حسینعلی دولتشاهی در صندوقها ریخته بودند از امروز حسنعلی دولتشاهی بخوانند. این حسنعلی دولتشاهی برادر مجللالدوله بود که در یکی از ادارات وزارت دارایی خدمت میکرد و از همه جا بیخبر بود. و فکر نمیکرد که به این ترتیب او که شاید لیاقت چندانی هم نداشت، وکیل خواهد شد... این شخص بدون هیچ اطلاعی مفت و مسلم وکیل آن دوره گلپایگان شد و چون آدم بیضرر و نفعی بود، در ادوار بعد هم چند دوره در همین سمت باقی ماند.(ص134)
آخر وقت تیمورتاش مرا احضار کرد و گفت: «کار ما گیر سختی کرده و اگر امشب خبر رؤیت هلال ماه را نیاوری، سلام فردا به هم میخورد و اسباب تغیّر خاطر ملوکانه میشود. بنابراین هر طور است از هر یک از شهرستانهایی که افق روشنتر است و مصلحت میدانی گزارشی تهیه کن که ماه را دیدهاند.» ناچار محرمانه به تلگرافچی دستور دادم که گزارشی مخابره نماید که در یزد هلال ماه دیده شده است. چون با این گزارش یک روز ماه رمضان را به روزهگیرها تخفیف دادم، حالا معلوم نیست در پیشگاه خداوند از این بابت به حساب بنده گناه یا ثواب ثبت خواهند کرد. ولی البته خداوند خودش میداند که من چارهای جز اطاعت امر نداشتم.(ص135)
شنیدم که روزنامهای به نام پیکار که در برلین به فارسی چاپ میشد در مقاله مفصلی به رضاشاه حمله کرده و عملیات شاه را مورد انتقاد قرار داده بود. وقتی ترجمه این مقاله به عرض رسید شاه فوقالعاده عصبانی شد و رمزاً به آقای فرزین که در آن زمان سفیر ایران در برلین بود تغیر و تشدد زیاد فرمود و دستور داد که از دولت آلمان بخواهد ناشر این مجله را که بزرگعلوی بود از خاک آلمان تبعید کند. ولی اقدامات آقای فرزین به نتیجه نرسیده و دولت آلمان به وسیله وزارت خارجه به سفیر ایران جواب داد که در قوانین کشور آلمان پیشبینی نشده که اگر یک نفر خارجی در این مملکت نسبت به شخص اول مملکت خودش حمله یا توهینی در نشریهاش بنماید، او را تعقیب و تبعید نمایند...خاطر ملوکانه از این پاسخ دندانشکن آلمانیها بسیار متغیر شد و فوراً تیمورتاش را احضار کرد و امر فرمود لیندن بلات را بخواهد و دستور بدهد حقوق کلیه مستخدمین آلمانی را تا امروز با خرج مراجعت آنها بپردازد و کلیه آلمانیها را مرخص نمایند که به مملکت خودشان بروند... لیندن بلات از این خبر بسیار متأثر شد و فکری به نظرش رسید. به تیمورتاش پیشنهاد کرد که «به عرض شاه برسانید پانزده روز به من مرخصی بدهید. من میروم، اگر موفق شدم که موضوع را مطابق دلخواه اعلیحضرت همایونی انجام بدهم که مراجعت میکنم و مستخدمان آلمانی هم به خدمت خود ادامه میدهند...بالاخره موفق شد موضوع را به نفع شاه انجام بدهد. شنیدم دولت آلمان موضوع را در مجلس رایشتاگ مطرح کرده بود و با تصویب مجلس رایشتاگ، علوی را از برلین و خاک آلمان تبعید کردند.(ص145)
14. خاتمه خدمت من در دربار
شاه یکی دو مرتبه مرا احضار کرد و فرمود: «چرا تلگرافها را از ولایات نمیگیری؟» عرض کردم: «قربان، بحمدالله مملکت امن و امان شده و وقایع جالبی نیست که تلگرافها گزارش بدهند، والا چاکر همیشه مراقب و آماده انجام وظیفه هستم.»... در هر صورت شش سال خدمتگزاری من به شاهنشاه ایران در اواسط 1311 به پایان رسید. در این مدت در مقابل زحمات شبانهروزی خود به هیچوجه نتیجه مادی و معنوی نگرفتم.(صص147-146)
تنها فایدهای که از مأموریت دربار بردم، اولاً شناسایی کامل روحیه اعلیحضرت رضاشاه پهلوی بود که الحق مردی شرقی و فوقالعاده بود و صرفنظر از جریانات ظاهراً نامطلوبی که قضاوت و حکمیت آن با بنده نیست، به نظر من خدمات برجستهای در کلیه شئون این کشور در آن مدت با زحمات طاقتفرسای شخص شاه انجام شد... در مقابل اقتدار شخص مقتدر جنبه تملق و چاپلوسی و ترس ایرانیان از مافوق مقتدر به قدری راه افراط پیموده است که هر مشکلی به آسانی حل میشود، و رضاشاه پهلوی این نقطه ضعف را خوب تشخیص داده بود، بنابراین شاید قسمت عمده عملیاتی که زیر دستان به دستور و امر او انجام میدادند، از ترس ابهت و سختگیریهای او بود نه از روی ایمان واقعی... اکثریت مجریان اوامر دروغ میگفتند و باطناً هیچ کدام ایمانی به وضعیت نداشتند. بالاخره هم تصور میکنم همین دروغگوییها و بیایمانی اطرافیان که هیچوقت حقایقی از اوضاع را به عرض نمیرساندند موجب شد که با وزیدن اندک باد مخالف، رضاشاه ناچار به استعفا از سلطنت شد.(صص153-152)
در بین تمام خدمتگزاران شاه شاید تنها من بودم که گوش به این حرفها نمیدادم و با اینکه تماس من با شاه از همه بیشتر بود و شغلم نهایت اهمیت را داشت، به محض خارج شدن از دربار برای رفع خستگی حتی الامکان چند ساعتی به گردش و تفریح و معاشرت با دوستان میپرداختم.(ص153)
در صدد چارهجویی برای رهایی دوستم از چنگال این زن خطرناک بودم. با اینکه مخدره نسبت به من هم کمال محبت را میکرد و چون میدانست من با دوست تازه او به قدری یگانه و صمیمی هستم که قدرت قطع کردن این ارتباط را دارم همه قسم خدمت و پذیرایی از من میکرد، من و جداناً ناراحت بودم، زیرا خوب میدیدم که این دوست من با اینکه دارای مقام اجتماعی مهمی است، تحت تأثیر ظاهرسازیهای این مار خوش خط و خال کارش بالا گرفته و کم مانده حیثیت و آبروی خود را به کلی محض خاطر این زن از دست بدهد. ناچار با طرح نقشههایی بالاخره موفق شدم که بعد از یک سال بین آنان جدایی اندازم و دوستم را از چنگال آن زن خطرناک خلاص نمایم. البته من نمیدانستم که این زن جاسوسه است و ممکن است برای فنای من نقشه بکشد... زن شیاد در صدد انتقام برآمد و گزارش محرمانه بیامضایی برای شاه فرستاد که تلگرافچی شما در خارج با مقامات خارجی و سیاسیون مملکت معاشرت میکند و تمام اسرار محرمانه شما و دربار را به خارجیها میفروشد و به شما خیانت میکند.(ص154)
شاه پس از مطالعه این نامه بیامضا نامه را به رئیس شهربانی، سرلشگر محمد حسینخان ایرم، داد و دستور داد که رفت و آمدها و معاشرتهای خارج از دربار مرا کاملاً تحت نظر بگیرند. با این دستور دو نفر مأمور آگاهی از طرف شهربانی محرمانه مأمور شدند که دنبال من باشند...بعد از شش ماه شهربانی گزارش محرمانه تقدیم کرد که در این مدت از فلانی هیچ عملی مشاهده نشده. فقط او شخصی است اجتماعی و اهل معاشرت و تفریح و گاهی هم قمار میکند. وقتی این گزارش به عرض شاه رسید، بعد از چند روز به عنوان اینکه فعلاً کار مخابراتی دفتر مخصوص کم شده و دیگر احتیاجی نیست که ارجمند اینجا باشد...(ص155)
من هم به اداره تلگراف تهران منتقل شدم و به ریاست بازرسی مخابرات منصوب و مشغول خدمت گردیدم. بعد از شش ماه خدمت در این اداره، حکم ریاست پست و تلگراف همدان به من ابلاغ شد و بعد از بیست و پنج سال دوری از مسقطالرأس خود، برای مأموریت به همدان عزیمت نمودم... اوضاع اقتصادی و تجاری و بهداشتی همدان نسبت به 25 سال قبل که من در آنجا مقیم بودم ترقی نکرده بود.(صص158-157)
15. مسافرت به اروپا
با دوستی که در صفحات قبل ذکری از او کردم تعهدی داشتیم که هر زمان مقتضیات موجود بود، به اتفاق او مسافرتی به اروپا بنماییم. او قبول کرده بود که مرا مهمان کند و مخارج اروپای مرا شخصاً بپردازد. این دوست من با تیمورتاش دوست صمیمی بود و خود نیز وکیل مجلس و مرد ثروتمندی بود. بعد از اینکه تیمورتاش از کار منفصل شد و به زندان رفت، اطرافیان او نیز هر یک به سمتی متواری و فراری شدند. از جمله دوست من با نهایت زیرکی موفق به اخذ تذکره شد و از طریق همدان و بغداد، البته با کمک و مساعدت رئیس کل شهربانی، سرلشکر محمدحسینخان آیرم، به اروپا عزیمت نمود.(ص160)
در ساعت یازده شب وارد ایستگاه هامبورگ شدم. در آنجا دوست عزیزم، یونس وهابزاده، با عدهای از تجار ایرانی نظیر محمد خسروشاهی و باقرزاده و دیگران را که به استقبال من آمده بودند زیارت کردم... منزل دوستم بسیار نشاطانگیز بود. منزل او در حد اعلای نظافت و سلیقه و از حیث وسایل در خور یک زندگی اشرافی به تمام معنا بود. شش اتاق با بهترین و گرانترین فرشهای ایرانی مفروش بودو با زیباترین مبلمان از هر جهت تزئین شده بود و کاملاً شبیه به قصرهای دوکهای اروپایی بود که از هر جهت توجه را جلب میکرد.(ص165)
در فصل بهار شهر هامبورگ به واسطه خیابانهای بسیار و درختهای کهنسال در اطراف خیابانها و فراوانی سبزه و جنگل و آب زیاد نزهت و صفای مخصوصی داشت که حقیقتاً میشد این شهر را بهشت آلمان نامید، مخصوصاً بهشتی که بر اثر انبوه حوریهای زیباروی نمونهای از بهشت موعود مذهبی بود... من یک ماه در این شهر ماندم و در منزل دوستم مهمان بودم. چند روزی هم سرلشکر آیرم که در آن زمان رئیس کل شهربانی بود و برای معالجه به آلمان آمده بود، به هامبورگ آمد و در منزل یونس آقا منزل کرد که با او هم منزل بودم و بسیار خوش گذشت. یکی دو روز هم افتخار مصاحبت آقای تقیزاده که از برلین به قصد گردش به هامبورگ آمده بود نصیب من شد.(صص167-166)
روزی با سرلشکر آیرم در مغازهها گردش میکردیم. در یکی از فروشگاههای بزرگ شهر دختر بسیار زیبایی دیدیم که طرز لباس پوشیدن بسیار سادهاش میرساند که از طبقات درجه اول نیست. آیرم با اینکه میگفتند فاقد قوه مردانگی است، شیفته این دختر شد و چون مختصری آلمانی میدانست، با سماجت جلو رفت و با دختر طرح آشنایی ریخت و بعد از تعارفات معموله، دختر را به صرف چای در کافهای دعوت کرد. دختر قبول کرد.(صص169-168)
آیرم به او پیشنهاد کرد که «چون ما یک هفته برای گردش به هامبورگ آمدهایم، اگر ممکن است شما این یک هفته با ما باشید و ما را به جاهای دیدنی هامبورگ راهنمایی کنید که خیلی ممنون میشویم.» دختر کمی فکر کرد و گفت: «من اهل هامبورگ نیستم و برای انجام کاری به هامبورگ آمدهام، اگر بخواهم بمانم باید قبلاً به مادرم تلگراف بزنم که یک هفته در هامبورگ میمانم که نگران نشود. مشروط بر اینکه شما در یک مهمانخانه عمومی اتاقی به نام من بگیرید که شبها بروم در مهمانخانه بخوابم و روزها و اوایل شب با شما خواهم بود.» آیرم پیشنهاد او را قبول کرد و فوری در هتل اسپلاناد که یکی از بهترین هتلهای هامبورگ بود اتاقی برای دختر گرفتیم و کلید اتاق را به او دادیم.(ص169)
در خیابانی در هامبورگ که در آن منزل داشتیم، عصر روزی که به اتفاق سیدجواد تقیزاده برای گردش از منزل خارج شدیم، به دختر بسیار زیبایی برخوردیم که تنها قدم میزد. تقیزاده به او سلامی کرد و احوالپرسی نمود. بعد تقاضا کرد اگر مایل است همراه ما به کافه بیاید و به اتفاق چای بخوریم. دخترک با خوشرویی پذیرفت و فوراً تاکسی سوار شدیم و به کافه آلسترپاوین که کنار دریاچه هامبورگ بود رفتیم.(ص179)
در هامبورگ با دختری که مختصری فرانسه میدانست آشنا شدم و چند روزی برای گردش و تفریح با او وقت گذراندم. میخواستم برای جبران محبتهای او کادویی به او بدهم. وارد مغازه بزرگی شدیم. یک دست لباس سفید تابستانی زیبا پشت ویترین مغازه بود که دختر نگاه کرد و خوشش آمد. از او پرسیدم: «مادموازل، این لباس را میپسندید؟» گفت: «خیلی قشنگ است.» فوراً آن لباس را خریدم و در جعبه گذاشتند و به من دادند. از مغازه که بیرون آمدیم، لباس را به دختر خانم تقدیم کردم. گفت: «چرا به من میدهید؟» گفتم: «این را برای شما خریدم.» گفت:«اما من نمیتوانم از شما قبول کنم. چون اگر این لباس را از شما قبول کنم و به منزل ببرم، مادرم دیگر نمیگذارد با شما به گردش بیایم.»(صص181-180)
بعد از گردش در خیابانها، درصدد تجسس رستوران خوبی برای صرف غذا برآمدیم. اتفاقاً در خیابان به دختر زیبایی برخوردیم و به بهانه پرسیدن محل رستوران، سر صحبت را با مخدره باز کردیم. رستورانی را به ما نشان داد و چون با نهایت ادب جواب مثبت به سؤال ما داد، کمی گستاخ شدیم و دعوتش کردیم که با ما به رستوران بیاید و به اتفاق شام بخوریم. فکری کرد و گفت: «شما جهانگرد هستید؟» گفتیم: «بله» گفت: «انگلیسی میدانید؟» اتفاقاً آقای دیدهبان خوب انگلیسی میدانست. گفتیم: «بله.» گفت: «دعوت شما را قبول میکنم. به شرطی که با من بیایید در منزل من کمی منتظر بشوید تا من لباسم را عوض کنم و بیایم.(صص183-182)
ساعت یازده از رستوران خارج شدیم. در بین راه به خانم اصرار کردیم به مهمانخانهای که ما منزل کردهایم بیاید و ساعتی با هم باشیم. دختر حس کرد که این جهانگردان درباره او سوءخیالی دارند. با خونسردی و کمال ادب رد کرد. اصرار کردیم. گفت:... سلامتی تشریف ببرید استراحت کنید.»(ص183)
ما وارد مهمانخانه بسیار پاکیزهای شدیم. اتفاقاً آن روز پادشاه بلژیک در لیژ بود... یکی از رفقای ما که عادت به استعمال مسکرات داشت، عرق و کنیاک از رستورانچی تقاضا کرد، که او گفت متأسفانه در این شهر مشروبات الکلی وجود ندارد. رفیق ما که حالش بسیار منقلب بود، اصرار کرد. رستورانچی گفت: «من آشنایی دارم که در خانه خودش برای مصرف شخصی شراب تهیه میکند، اگر مایل هستید، میروم شاید از او یک بطری شراب برای شما بگیرم.» با آنکه شراب درد رفیق ما را دوا نمیکرد، چون در موقع عدم دسترسی به آب با تیمم میتوان عبادت خدای متعال را به جا آورد، ناچار رفیق ما تمکین کرد. رستورانچی رفت و پس از مدتی با یک بطر شراب مراجعت نمود. رفیق ما شراب التفاتی را در یک لیوان بزرگ ریخت و لاجرعه سر کشید. ولی البته با کمال نارضایتی این عمل را انجام داد.(صص186-185)
16. نمایشگاه بینالمللی بروکسل
در نزدیکی کاخهای سلطنتی بروکسل محوطه بسیار وسیعی را محل نمایشگاه بینالمللی قرار داده بودند. در این محل تمام ممالک جهان غرفههایی دایر نموده و بناهای عظیمی ساخته بودند... تقریباً یک هفتهای که در بروکسل بودیم، از صبح تا آخر شب با پرداختن چند فرانک ورودیه به این نمایشگاه میرفتیم و یک قسمت را تماشا میکردیم و هر روز در رستوران یکی از ممالک غذا میخوردیم. نمایشگاه به قدری وسیع و عظیم بود که در یک هفته ما نتوانستیم تمام جزئیات آن را تماشا کنیم. از طرف دولت ایران هم غرفهای که ساختمان آن گوشهای از تختجمشید را نشان میداد تهیه شده بود و مقدار زیادی از نقرهکاریهای اصفهان و قالیهای ایرانی و سایر صنایع دستی ایران را در آن غرفه به معرض نمایش گذارده بودند.(صص189-188)
نظر به اینکه مرخصی من سرآمده و برنامه آن به پایان رسیده بود، با کمال بیمیلی ناچار عازم ایران شدم. وقتی در اروپا بودم موضوع تغییر کلاه در ایران از کلاه پهلوی به شاپو عملی شده و واقعه مسجد گوهرشاد در مشهد نیز اتفاق افتاده بود. در جرایدی که از ایران به اروپا میآمد تفصیل آن را کم و بیش خوانده بودم. بنابراین در مراجعت از اروپا با کلاه شاپو وارد بندر پهلوی شدم و برای اولین بار دیدم که اغلب هموطنان کلاهشاپو بر سر دارند.(ص191)
17. مأموریت مجدد من در خراسان
بر اثر واقعه مسجد گوهرشاد و کشته شدن عدهای در مشهد، رضاشاه پهلوی اوامری به دولت صادر نموده بود که چند نفر از مأموران، از جمله رئیس پست و تلگراف که در آن زمان محققالدوله عطایی بود از مشهد احضار شدند و مخصوصاً امر شده بود شخصی که در خراسان سابقه داشته باشد فوراً برای اداره کردن پست و تلگراف آن استان انتخاب و اعزام شود، و قرعه این فال در غیاب من به اسم من زده شده بود... فاصله دو مأموریت من در مشهد درست ده سال بود. در این مدت تمام اطلاعاتی که از وضعیت مشهد داشتم نسبت به ده سال قبل به کلی تغییر کرده بود. مرحوم اسدی در مقام نیابت تولیت نسبت به عمران و آبادی مشهد و مخصوصاً آوردن آب گناباد به کوه سنگی خدماتی به عمل آورده بود.(ص193)
وقتی که دستور تغییر کلاه پهلوی که کلاهی لبهدار بود به شاپو که کلاهی اروپایی بود صادر میشود، در مشهد این دستور از طرف استاندار به ادارات دولتی از جمله آستان قدس ابلاغ میگردد، ادارات دولتی مشهد دستور را اجرا مینمایند ولی نایبالتولیه به استاندار مینویسد که اجرای این دستور در ادارات آستان قدس که مؤسسهای مذهبی است با عجله و شتاب مصلحت نیست و باید با تأنی این دستور را عملی کرد. پاکروان نظر نایبالتولیه را به دفتر مخصوص گزارش میدهد، ولی چون شاه فوقالعاده در عملی شدن تغییر کلاه اصرار داشته، مجدداً حکم میرسد که حتماً ادارات دستور را به موقع اجرا بگذارند، حتی آستان قدس... در جریان این امر شیخ بهلولنامی که واعظ زبردستی بوده و روزها در مسجد گوهرشاد به منبر میرفته، موضوع تغییر کلاه را در بالای منبر مطرح مینماید و احساسات مردم را علیه اوضاع تحریک میکند و این امر را تعبیر و تفسیر به کشف حجاب مینماید و چند روزی در بالای منبر در این زمینه سخنرانی مینماید. جمعیت زیادی همه روزه پای منبر شیخ جمع میشدهاند. کمکم کار به تحصن و عدم خروج مردم از مسجد میکشد. مسئولان امور به جای اینکه شیخ را همان روز اول ساکت نمایند و غائله را بخوابانند. بیاعتنایی میکنند. مخصوصاً اسدی برای اینکه به مرکز و شاه وانمود کند که روش من درست بوده است، با اینکه به خوبی میتوانسته به شیخ تعرض کند و حتی دستور بدهد او را از منبر پایین بیاورند، مزاحم شیخ نمیشود.(صص195-194)
طبق امر فرمانده لشکر، سرهنگ قادری با عدهای قشون مسجد را محاصره میکند و شبانه در ساعتی که شیخ بهلول بالای منبر مشغول سخنرانی بوده و شاید چند هزار نفر جمعیت هم پای منبر او بودهاند، با اسلحه گرم به مسجد حمله مینمایند. در این حمله عدهای که از ذکور و اناث که از 23 نفر تا 700 نفر شنیده میشد کشته میشوند. شیخ بهلول فرار میکند و بقیه مردم هم متفرق میشوند و غائله مسجد بالاخره با این وضعیت خاتمه پیدا میکند.(ص195)
اسدی در تمام مدتی که نوایی مشغول پاپوش دوزی بود به دلیل اعتماد و اطمینانی که به عملیات و درجه شاهپرستی خود داشت به کلی بیاعتنا و خونسرد بود و باور نمیکرد خدمتگزاریهای صمیمانه ده ساله او به حرف یک رئیس شهربانی جدیدالورود به کلی زیر پا گذارده شود و به انتظار مراحم شاه کمال آسودگی خیال را داشت. یکی دو مرتبه هم که من با او صحبت کردم که در مقابل این دسایس که علیه او چیده شده او هم اقداماتی بکند، میخندید و به من میگفت: «اعلیحضرت همایونی مرا خوب میشناسد و با این حقهبازیها درباره من تغییر عقیده پیدا نمیکند.»... سرتیپ البرز و سرهنگ خلعتبری از تهران برای تشکیل محکمه نظامی و تیرباران کردن اسدی حسبالامر همایونی به مشهد آمدند و پس از یک جلسه تحقیقاتی که از او به عمل آوردند، حکم اعدام اسدی را صادر و مشارالیه را تیرباران نمودند.(ص197)
محمود فرخ و سیدمحمدعلی شوشتری، که هر دو از عمال آستانه بودند ولی گرفتار نشده بودند، پیش من آمدند و تقاضا کردند گزارش محرمانهای را که برای شاه تهیه کردهاند و حاکی از عملیات نوایی و پسرش بعد از اعدام اسدی است، بدون اینکه سانسور شهربانی متوجه شود با پست به تهران بفرستم. چون در آن ایام شهربانی مرسولات پستی را سانسور میکرد، من به آنها قول دادم که گزارش آنها را طوری بفرستم که شهربانی متوجه نشود. همین کار را هم کردم و به ناظم پست دستور دادم کیسه پست تهران را بعد از سانسور شهربانی پلمپ نکند و وقتی مأمور سانسور از اداره خارج شد به من اطلاع بدهد. آخر وقت شخصاً به پستخانه رفتم و گزارش آقایان را در کیسه پستی گذاردم و سرکیسه را در حضور خودم بستند و به تهران فرستاده شد.(ص198)
تنها ناراحتیای که داشتم مشاهده عملیات تملقآمیز و خوشرقصیهای پارهای از مأموران دولت بود و مظالمی که به دست پاکروان که هم استاندار بود و هم نایبالتولیه و هم رئیس املاک اختصاصی، به مردم میشد. با نهایت ناراحتی وجدان همه روزه این مظالم را میدیدم و بیم از آن داشتم که بالاخره ممکن است این تشکیلات پوشالی که بنای آن روی تملق و چاپلوسی و ظلم به مردم گذارده شده است با وزش مختصر باد مخالفی واژگون شود و برای ملت فقیر و از همه جا بیخبر ایران به جز بدبختی جبرانناپذیر و ورشکستگی عظیم یادگاری باقی نگذارد، زیرا به خوبی میدیدم که همه مقامات مؤثر دولتی به جز تظاهرات فریبنده خدمتگزاری به شاه و پر کردن کیسه خود و ظلم به مردم و اسراف و تبذیر در تلف کردن درآمد دولت، کار دیگری نمیکنند.(ص200)
18. قتل مدرس
یکی از وقایع اتفاقیه در مدت مأموریت خراسان من که از 1314 شروع شد و در 1320 خاتمه پیدا کرد قتل مرحوم مدرس بود که تفصیل آن را ذیلاً برای استحضار خوانندگان مینگارم. مرحوم مدرس بنا بر امر رضاشاه مدتی در خواف تبعید و زندانی بود، به این معنی که در خواف منزلی برای او تهیه کرده بودند و یکی دو نفر مأمور تأمینات و پاسبان مأمور حفاظت این پیرمرد سیدجلیلالقدر بودند. بعد از واقعه مسجد گوهرشاد و اعدام اسدی و عزل سرهنگ نوایی، سرهنگ منصور وقار که از صاحبمنصبان نجیب و اصیل شهربانی بود به ریاست شهربانی خراسان منصوب شد و وارد مشهد گردید. به قرار مسموع موقعی که برای خداحافظی در تهران پیش مختاری، رئیس شهربانی میرود، او پاکت سربسته و لاک و مهر شدهای را که خطاب به سروان محمدکاظم میرزا جهانسوزی، صاحب منصب شهربانی مشهد بوده به او میدهد و میگوید این پاکت را در مشهد به محمدکاظم میرزا تسلیم کند. محتویات این پاکت به طوری که بعداً معلوم شد دستور اعدام مرحوم مدرس بود... محمدکاظم میرزا شبانه از مشهد به خواف حرکت میکند و مرحوم مدرس را از خواف به کاشمر منتقل مینماید. غروب یکی از ایام ماه رمضان که سید روزه بوده، محمدکاظم میرزا با یکی دو نفر از عمال شهربانی به محلی که سید در آنجا سکونت داشته میرود و سید را با زبان روزه خفه میکند. از قراری که شنیدم متکایی روی دهان سید میگذارند و خود محمدکاظم میرزا روی آن مینشیند و پیرمرد بیچاره را خفه میکند و شبانه جنازه او را به قبرستانی حمل و دفن مینماید.(صص202-201) ادامه دارد ...