(روزنامه اعتماد ـ 1395/04/05 ـ شماره 3560 ـ صفحه 7)
مهدي تديني/ محقق و پژوهشگر تاريخ
پرداختن به تمام زمينههايي كه پروفسور نولته به آن پرداخته در اين مختصر ميسر نيست، اما براي درك عميقتر از جايگاه فاشيسم پژوهي در كليت انديشه نولته ناگزير بايد به خودش و آثارش نيز اشاره شود و توضيحي پيرامون كارهايي كه در زمينه فاشيسم پژوهي و فلسفه تاريخ يا آنچه تاريخ انديشي مينامد، انجام داده، ارايه شود. البته در جهان نولته را بيشتر با دعواي تاريخنگاران بين نولته و هابرماس ميشناسند و اينجا با توجه به اينكه اين دعوا با وجود گذر بيش از بيست سال، تمام نشده، تنها به آن اشاره ميشود.
نظريهپردازي درباره فاشيسم: خاص يا عام
براي فهم جايگاه نولته در سپهر فاشيسم پژوهي نيازمند آن هستيم كه بفهميم نظريههاي فاشيسم از كجا نشات گرفت و ديگران راجع به فاشيسم چه ديدگاههايي داشتند. پرسش بنيادين فاشيسم پژوهي اين است كه آيا فاشيسم يك پديده خاص در يك جغرافياي خاص و تاريخ خاص است كه يك بار در ايتاليا پس از جنگ جهاني اول به رهبري بنيتو موسليني شكل گرفته است و قدرت را در دست گرفت و با خصلتي كمابيش توتاليتر هم پيمان هيتلر شد يا پديدهاي عام كه ممكن است در هر جاي دنيا و در هر زمانهاي ظهور كند؟ در نگاه نخست هر چقدر كه نظام ناسيونال سوسياليستي (نازيسم) هيتلر شبيه به فاشيسم باشد، آنها را از يكديگر متمايز ميكنند. پاسخ سريع به اين سوال اين است كه اساسا نظريه فاشيسم به عنوان پديده عام يك نظريه ماركسيستي بود كه از جانب نظريهپردازان ماركسيست در دوران پس از جنگ جهاني اول هم با ظهور فاشيسم ايتاليا شكل گرفت. يعني سوسيال دموكراتها در آلمان و ايتاليا و روسيه شوروي در تبيين اتفاقي كه در ايتاليا در حال بروز است، يك نظريهپردازي عام صورت دادند. اما نظريهپردازي ماركسيستي راجع به فاشيسم به همين جا ختم نميشود.
براي تبيين يك پديده به نحو عام چنان كه ماركسيستها انجام دادند، نيازمند يك ساختار نظري و فلسفي كلانتر هستيم و اين چيزي است كه در ماركسيسم پيش از ظهور فاشيسم وجود داشت، يعني خاستگاه نظريه ماركسيستي فاشيسم را ميتوان در آراي ماركس يافت. ماركسيسم يك فلسفه تاريخ مشخص دارد كه قبض و بسط آن مشخص است. پس از آن تحليلي ماترياليستي از تكوين و تحول جامعه ارايه ميشود. با در دست داشتن اين دو ابزار ميتوان يك برهه مشخصي در اين مراحل را به عنوان دوره فاشيستي نامگذاري كرد، اين اتفاقي است كه در ماركسيسم رخ داد. اما در مقابل محافظهكاران و ليبرالها قايل به عام بودن پديده فاشيسم نيستند. ايشان تمايل ندارند به پديده غير ايتاليايي عنوان فاشيسم دهند، كما اينكه حتي خود نازيها نيز در نظام حزبيشان براي اينكه يكديگر را تحقير كنند، از عنوان فاشيست بهره ميگرفتند. تاكنون نيز محافظهكاران از عام كردن پديده فاشيسم پرهيز ميكنند.
معضلات فاشيسم
اما مشكل بزرگي كه مفهوم فاشيسم از ابتدا با آن مواجه بود، اين بود كه از ابتدا به يك ناسزاي سياسي تقليل پيدا كرد و در مبارزات سياسي هر كس ميخواست رقيب را بكوبد، او را فاشيست ميخواند. البته خاستگاه اين امر نيز چپ بود، اما عملا به يك ناسزاي سياسي بدل شد. همچنين در ميان مفاهيم سياسي از ابتدا حتي در خود ايتاليا تعريف روشني از فاشيسم وجود نداشت و وقتي كسي ميگويد من فاشيست هستم، معلوم نيست بر اساس وجود يا عدم كدام مولفههاي مشخص چنين ميگويد. يعني در فاشيسم يك خودشناسي فراگيري وجود ندارد. ضمن آنكه با وجود كثرت آثاري كه درباره فاشيسم وجود دارد، يكپارچگي در اين آثار ديده نميشود. از سوي ديگر فاشيستها معمولا سويههاي ناسيوناليستي داشتند، اين در حالي است كه به هيچوجه نميتوان تمام جنبشهايي را كه سويههاي ناسيوناليستي داشتند، فاشيست خواند.
چپها چه ميگويند؟
با وجود تنوع نگاههاي چپ به فاشيسم اساس همه آنها به همان تحليل ماركسيستي از روند تكامل اقتصاد سياسي باز ميگردد و فاشيسم را مرحله مشخصي از تطور تاريخ ميداند. نظريههاي فاشيسم را به دو دسته عام نظريههاي وابسته انگار (heteronomistic) و مستقل انگار (autonomistic) تقسيم ميكنند. نظريههاي وابسته انگار معتقدند فاشيسم هويت مستقلي ندارد، بلكه تابع آيين غير است، يعني فاشيسم نيروي محركه خودش را از جاي ديگري آورده و آنچه ميبينيم، روبنايي مبتني بر زيربنايي ديگر است. در مقابل نظريه مستقل انگار براي فاشيسم استقلال قايلند و معتقدند تابع هيچ نيروي غيري نيست.
بر اساس اين تقسيم ميتوان گفت تمام
نظريههاي چپگرايانه فاشيستي وابستهانگار هستند و فاشيسم را وابسته به قدرت
بنيادين و اساسي جامعه و اقتصاد سياسي كه همان طبقه حاكمه يا بورژوازي است. مثلا
نظريه ماركسيستي لنينيستي بهطور كامل فاشيسم را مترسك و نمايش خيمهشببازي ميداند
كه در بالا دستگاههاي بزرگ سرمايهداران و سرمايهداري مالي آن را به عنوان ابزار
مسلحانه به كار ميبرند در واكنش به انقلابي جهاني كه در راه است. اين اوج نظريه
وابستهانگار است. البته نظريههاي ديگر هم هست، مثلا ماركس در ١٨ لويي برومر به
شيوه حكومتداري لويي بناپارت پرداخته كه به آن بناپارتيسم ميگويند. بناپارتيسم
به عنوان شكل حكومتي زماني ظهور پيدا ميكند كه طبقه حاكمه يا بورژوازي ديگر توان
حاكميت را ندارد و طبقه كارگر نيز هنوز توان حكومت ندارد.
در نتيجه درگيري اين دو وضعيت تساوي و برابري قدرت پديد ميآيد، به نظر ماركس در نتيجه اين وضعيت طبقه حاكمه براي حفظ قدرت اجتماعياش كه قدرت اقتصادي است، قدرت سياسي را به لويي بناپارتي واگذار ميكند كه او نيز از اقشار جامعه نيرويي تحت عنوان دسته دهم دسامبر را جمع ميكند و با در اختيار گرفتن بخشي از قدرت حاكمه به سركوب حركتهاي انقلابي حركت ميكند. اين مبناي نظريه بناپارتيسم است. در جمهوري وايمار (١٩٣٣-١٩١٨) نظريهپردازان چپ روي بناپارتيسم كار كردند، به اين معنا كه نظريه بناپارتيسم را امتداد دادند و نظريه فاشيسم را به مثابه زيرمجموعه بناپارتيسم ارايه دادند. بنابراين از اين منظر حكومتهاي فاشيستي بخشي از نيرويشان را از خودشان دارند و بخشي از نيرويشان را از طبقه حاكم دارند. در نتيجه نظريه بناپارتيستي فاشيسم مثل نظريه لنينيستي وابستهانگار نيست، اما باز هم به فاشيسم نيروي مستقل نميدهد، بلكه معتقد است فاشيسم يك نيروي مردمي و تودهاي جديد است كه ميتواند با استفاده از ايدئولوژي تودهگرا و ابزارهاي حكومتي جلوي تكامل جريانهاي پرولتاريايي و كارگري را بگيرد. با در نظر داشتن اين پيشزمينه نظري، ميتوان به ديدگاه ارنست نولته پرداخت.
شاگرد تاريخنگار هايدگر
نولته متولد ١٩٢٣ است و فلسفه خوانده است. او شاگرد مستقيم مارتين هايدگر بوده است و قصد داشته در سالهاي ١٩٤٣ و ١٩٤٤ نزد هايدگر رساله دكترايش را بنويسد كه به سالهاي آخر جنگ ميخورد كه محقق نميشود. او اوايل دهه ١٩٥٠ باز هم نزد هايدگر ميرود ولي آن موقع هايدگر شاگرد براي مقطع دكترا نداشته و كار را اويگن فينك انجام ميدهد كه همكار هايدگر است و نولته رسالهاش را راجع به ماركسيسم و ايدئاليسم آلماني مينويسد. او ٢٠ سال در زمينه تاريخ مطالعه ميكند و در ١٩٦٣ كتاب فاشيسم در دوران آن را منتشر ميكند كه تاكنون مهمترين و معروفترين كتاب اوست. نولته را به جهت نگرش فلسفياي كه دارد فيلسوف تاريخ يا تاريخنگار فيلسوف ميدانند. يعني نه در ميان تاريخنگاران جايگاه مشخصي دارد و نه در ميان فيلسوفان. كار او را ميتوان تاريخنگاري فلسفهورزانه خواند. او در ١٩٦٣ به عنوان استاد دانشگاه ماربورگ دعوت ميشود و ٢٥ سال درخشان را پيش رو دارد و در دانشگاههاي بزرگ دنيا مثل اماي تي، كمبريج، لاهه، ييل و... تدريس ميكند و يكي از معتبرترين چهرههاي فكري آلمان در عصر خودش است.
در اين ميان كتابهايي چون آلمان در جنگ سرد و كتاب مهم ماركسيسم و انقلاب صنعتي (١٩٨٣) را مينويسد. او در اين كتاب همان كاري را كه راجع به فاشيسم انجام ميدهد، درباره ماركسيسم انجام ميدهد. يعني نولته همانطور كه فاشيسم را واكنشي به انقلابهاي ماركسيستي تعريف ميكند، ماركسيسم را هم واكنشي به انقلابي پايهتر يعني انقلاب صنعتي ميداند. البته خود نولته معتقد است پژوهشگرانهترين كارش همين كتاب است زيرا كار بسيار خارقالعادهاي انجام داده و بيانش براي چپها بسيار دشوار است. يعني خاستگاههاي محافظهكارانه ماركسيسم را شرح داده است. يعني براي ماركسيسمي كه خودش را مترقي ميداند و ميخواهد سير تحول تاريخي را تشريح كند و گذار از پيشاتاريخ به تاريخ را تشريح كند، خاستگاههاي محافظهكارانه برميشمارد. نولته واكاوي كرده كه انديشه ماركس در كجا خاستگاه دارد و به كساني اشاره ميكند كه ماركس اساسا به ايشان اشاره هم نكرده است و او براي اين ادعا گواهيهاي فراواني ارايه ميكند و اين افراد چهرههاي شاخص محافظهكاري بريتانيا هستند. يعني اين كتاب در سير روايت تاريخ ايدئولوژي بسيار اهميت دارد.
نولته و فاشيسم
ارنست نولته نخستين و آخرين متفكري بود كه فاشيسم را به مثابه پديدهاي عام از منظري غيرماركسيستي معرفي كرد. اين امر باعث شد كه در ابتدا بسياري فكر ميكردند نولته نيز چپ است و به همين خاطر نظريهپردازان محافظهكار نگرش مثبتي نسبت به او نداشتند و خبط بزرگ او را تكرار حرفهاي چپها از منظري ديگر ميدانستند. همچنين در دهه ١٩٦٠ بسياري از دانشجويان كه چپگرا بودند به ديدگاههاي او نگاه مثبتي داشتند و تحت تاثير او بودند.
اما پرسش اين است كه وقتي مبنا و بستر گسترده تحليل ماركسيستي را نداريم، چگونه ميتوانيم از فاشيسم به مثابه يك پديده عام سخن بگوييم؟ نولته اين كار را از منظر ايدئولوژي شناختي انجام ميدهد. او نام كارش را «پديدارشناسي فاشيسم» ميخواند كه به نظر من عنواني است براي رهايي از نظريههاي ماركسيستي. يعني نولته ميخواهد به خود فاشيسم بپردازد بدون در نظر داشتن ديدگاههاي ماركسيستي. يعني بر اساس ويژگيهاي ظاهري ابتدا يك واكاوي سطحي در اروپا در اين زمينه انجام داده است و بعد سه جنبش اصلي فاشيستي را به عنوان جنبشهايي كه اساس فاشيسم را در خود منعكس كردهاند، بررسي كرده است: جنبش آكسيون فرانسس در فرانسه، فاشيسم ايتاليا و ناسيونال سوسياليسم آلمان.
فاشسيم ابتدايي
نوآوري ويژه كتاب فاشيسم در دوران آن (١٩٦٣) نولته در اين است كه آكسيون فرانسس را به عنوان يك جنبش فاشيستي مطرح كرده است كه كار عجيبي است. اين جنبش به رهبري معنوي اديب فرانسه به نام شارل موراس در اواخر قرن نوزدهم (١٨٩٥) شكل گرفت. در حالي كه فاشيسم ايتاليا ١٩١٩ شكل گرفت و سوال مهم اين بود كه نولته بر چه مبنايي پديدهاي كه ٢٥ سال پيش از شكلگيري فاشيسم رسمي شكل بگيرد، به اين نام ميخواند؟ اينجاست كه اختلاف نظر او با متفكران چپ مشخص ميشود. چپها خاستگاه فاشيسم را جنبشهايي كه از بالا توسط طبقه حاكمه و دربار طراحي شدهاند و هدفشان مقابله با طبقه انقلابي است، ميدانند، يعني سراغ روسيه تزاري و ١٩٠٥ ميروند. مثلا آرتور روزنبرگ دقيقا روي جنبش صدگان سياه دست ميگذارد. يعني در سال ١٩٠٥ پس از آنكه جنبشهاي انقلابي در روسيه تزاري به اوج خود رسيده بود، گفته ميشد دستههايي از بالا هدايت ميشدند كه از يك سو خيلي ارتودوكس مسيحي بودند و نسبت به يهوديها و سوسياليستها واكنش تند نشان ميدادند و در روزنامهها و تجمعاتشان انقلابيون را تار و مار ميكردند.
خاستگاه فاشسيم
نولته اما بر يك جنبش كاملا محافظهكار در فرانسه تاكيد ميكند. يكي از دلايل اصلي اين كار آن است كه از نظر نولته فاشيسم از عوارض جانبي دموكراسي است و همراه با توده گراييهايي كه منجر به دموكراسي است، بروز پيدا ميكند. به همين خاطر بايد نمونههاي اوليه فاشيسم را نه در نظامهاي استبدادي كه در دموكراسي جست. فرآيند دموكراتيزاسيون نيز در فرانسه دست كم از آلمان و روسيه جلوتر بود. بنابراين براي يافتن فاشيسم نبايد به جايي رفت كه جامعه رعيتي و دهقاني است بلكه بايد سراغ جامعهاي صنعتي رفت كه طبقه كارگر قدرتمندتري دارد و گذشته از اينها دموكراسي را تجربه كرده است. اما نگاه نولته ايدئولوژيك است. او دو جريان ايدئولوژي كه در دو سده قبل شكل گرفته بود را برجسته ميكند؛ انقلاب و ضد انقلاب. نقطه اوج ظهور اوليه اينها در انقلاب فرانسه رخ ميدهد. نولته ميكوشد با يك نگرش ايدئولوژي شناختي اساسا فاشيسم را به عنوان يكي از جنبشهاي ضد انقلاب تعريف كند. اين انقلابها و اشكال ظهور جنبشهاي ضد انقلابي چيزهايي است كه در مسير حركت به سوي دموكراسي رخ ميدهد و نمونه اوليهاش آكسيون فرانسيس است.
فاشيسم بهنجار
در مرتبه بعد به فاشيسم بهنجار ميرسيم كه فاشيسم ايتاليا است. يكي از كارهاي بزرگ نولته كه تمام نظريهپردازان از آن گريختهاند، مساله موسليني است. يعني اينكه وقتي راجع بنيتو موسليني، رهبر فاشيسم ايتاليايي بحث ميشود، معمولا به اين اشاره نميشود كه او تا ١٩١٤ و حتي ١٩١٥ يكي از رهبران بزرگ سوسياليسم ايتاليا بود. او سردبير روزنامه آوانتي بود كه در آن دوران تمام داشته سوسياليستهاي ايتاليا به شمار ميرفت و به سادگي فرد نميتواند سردبير ارگان اصلي سوسياليسم باشد. بنابراين پرسش اساسي اين است كه چه شد كه موسليني به عنوان يكي از رهبران اصلي سوسياليسم ايتاليا بنيانگذار فاشيسم شد و آن فاشيسم بزرگترين دشمن سوسياليسم شد؟ چپها از پاسخ به اين سوال يا طفره ميروند يا جواب سردستي ميدهند مثل اينكه موسليني رشوه گرفت يا به چپ اعتقاد قلبي نداشت. در حالي كه كار نولته اين است كه ايدئولوژي ماركسيستي را باز ميكند و نشان ميدهد كه كافي است چند مولفه از فلسفه حيات از نيچه و برگسن داخل ايدئولوژي ماركسيستي كرد تا تبديل به فاشيسم شود. اين كار اصلي است كه نولته در مورد ايدئولوژي موسليني انجام داده است.
فاشيسم راديكال
نولته اسم فاشيسم ايتاليا را فاشيسم بهنجار ميخواند، اما فاشيسم يك چهره راديكالتر هم دارد كه در آلمان به صورت ناسيونال سوسياليسم ظهور پيدا ميكند. نولته ناسيونال سوسياليسم را با نگرش پديدارشناختي از روي رهبرانش ميشناسد. دليل تاكيد نولته بر پديدارشناسي اين است كه ميگويد ما با كارخانه يا شيء يا موجود غيرجاندار طرف نيستيم، فاشيستها سخنگو دارند و بيان ميكنند و به معناي واقعي كلمه زنده هستند و خودشان را بيان ميكنند و در نتيجه به معناي واقعي پديده هستند و خودشان را نشان ميدهند. بنابراين براي شناخت فاشيسم بايد سراغ سخنگويان آن يا پديده گويا رفت و به همين جهت نولته براي شناخت پديده فاشيسم سراغ رهبرانش ميرود. اينكه ما انگارههايي از پيش داشته باشيم و آنها را براي فهم پديده پسيني به كار ببريم، يك خطاي بزرگ است. به همين جهت است كه اساسيترين ايراد نولته بر نظريه ماركسيستي درباره فاشيسم اين است كه اين نظريه پيش از ظهور فاشيسم ساخته شده بود و اين يك نقص معرفتشناختي است. براي گريز از اين اشتباه بايد سراغ خود پديده گويا برويم.
رابطه فاشيسم و ماركسيسم
در نتيجه نولته براي تعريف فاشيسم سراغ
پديدههاي اصلي آن ميرود و آنها را در سه مرحله اصلياش شناسايي ميكند: فاشيسم
آغازين يعني آكسيون فرانسس، فاشيسم بهنجار يا فاشيسم ايتاليا و فاشيسم افراطي يا
ناسيونال سوسياليسم. همزمان در كنار اينها او تاكيد خاصي بر اتفاق بزرگتري قبل از
ظهور فاشيسم يعني انقلاب روسيه دارد. او به صراحت معتقد است كه اگر انقلاب روسيه
در كار نبود و جنبشهاي ماركسيستي انقلابي به شكل راديكال وجود نداشت، اساسا نميتوانست
فاشيسم به وجود بيايد، زيرا نولته كاملا بر خلاف نگرش رايج معتقد است كه امر چپ
مقدم بر امر راست است. او معتقد است جامعه نه چپ و نه راست است، قدرت حاكم نيز نه
چپ و نه راست است، اما در ابتدا جريانهاي چپگرا براي تغيير شرايط شكل ميگيرند و
تازه جناح راست شكل ميگيرد.
بنابراين او نوعي تقدم وجودي براي جريان چپ قايل است و معتقد است بدون وجود چپ راستي شكل نميگيرد. هر چقدر هم چپ راديكالتر ميشود، واكنش راست هم راديكالتر ميشود. بنابراين بدون انقلاب كمونيستي فاشيسمي شكل نميگرفت و اگر هم ميگرفت، به اين موفقيتها و اينكه براي خودش دوران بسازد، نميرسيد. ترديدي نيست كه از ١٩١٩ تا ١٩٤٥ را بايد دوران فاشيسم خواند. دوراني كه در دو كشور اساسي اروپاي مركزي يعني آلمان و ايتاليا دو قدرت فاشيستي شكل ميگيرند و موفق ميشوند كل اروپا را زير چكمه خودشان در بياورند و اگر اشتباه استراتژيك نميكردند، شايد موفق ميشدند. هوركهايمر از پايهگذاران مكتب انتقادي كه چپ است جمله معروفي دارد؛ او ميگويد كسي كه نميخواهد از كاپيتاليسم صحبت كند، ناگزير بايد راجع به فاشيسم هم سكوت پيشه كند. يعني از نظر او بحث درباره فاشيسم لاجرم به بحث درباره سرمايهداري ميانجامد، نولته دقيقا عكس اين نظر را دارد و معتقد است كه كسي كه نميخواهد از ماركسيسم صحبت كند، درباره فاشيسم هم نبايد صحبت كند. اين نشاندهنده تعارض نظريه نولته با نظريه چپها است.
داوري درباره جدل تاريخنگاران
شروين وكيلي/ پژوهشگر و تاريخپژوه
يك اتفاق مهم در انديشه فلسفي مربوط به تاريخ افتاده و براي من جالب است كه چرا اين به زبان فارسي منتقل نشده بود زيرا موضوعي كه ما درباره آن صحبت ميكنيم از نيمه دهه ٨٠ وجود دارد و اين جدل تاريخ نگاران در تاريخ انديشه معاصر ما موضوع بسيار مهمي بوده و براي فهم تاريخ ضروري است اما درباره جدل نولته و هابرماس من به دو صورت ميتوانم داوري كنم؛ يكي اينكه به لحاظ جامعه شناختي طرف نولته شكست خورد يعني آنها موقعيتهاي نهادي خود را از دست دادند و دامنه مخاطبان آنها كاهش يافت و طرف هابرماس توانست آنها را به لحاظ جامعهشناختي به بيرون از عرصه براند و با كمي دقت ميتوان ديد كه در اين بين شيوه اقناع، سياسي و ايدئولوژيك و غيرعقلاني بود. از سوي ديگر ميتوان صرفا به متن نگاه كرد و آن را بسط داد.
با نگاهي به متون مربوط به جدل مورخان و نگاهي صرفا علمي به روششناسي آنها و اينكه برخورداري آنها از دادههاي تاريخي در چه پايهاي و زنجيره استدلال آنها تا چه حد منطقي است، داوري من اين است كه حرفي كه جناح نولته ميزند، درستتر، علميتر و منطقيتر است. ما ايرانيان نيز وقتي درباره خود حرف ميزنيم و فكر ميكنيم به يك دستگاه نظري و يك فلسفه تاريخ نياز داريم براي اينكه بتوانيم دادههاي بسيار حجيمي كه به خاطر تاريخ بسيار طولاني ما روي هم انباشته شدهاند را بفهميم و ردهبندي و تحليل كنيم، به وسيله روششناسي تاريخ و انديشيدن فلسفي به تاريخ كه ابزار كار ضروري خود مورخان نيز است. واقعيت اين است كه ما طي دو قرن گذشته نتوانستهايم دستگاه نظري سزاواري را براي تاريخ خود پي بريزيم. تاريخنگاران زيادي را داشتهايم اما همچنان گسست جدي بين متون تاريخي ما و چارچوب نظري وجود دارد. ما سرزميني هستيم كه هميشه درباره تاريخ خود صحبت كردهايم و نوشتهايم و انديشيدن درباره خود براي ما بدون انديشيدن به تاريخمان غيرممكن است و انديشيدن درباره تاريخ، تكرار انديشه ديگران درباره تاريخ خود آنها و حتي تاريخ ما نيست و اين كاري است كه متاسفانه ما معمولا انجام ميدهيم.
كژنمايي مورخان چپ
مرتضي مرديها/ استاد فلسفه و پژوهشگر
تفاوت بين فلسفه اخلاق و تاريخ انديشي را ميتوان پذيرفت. اما واقعيت اين است كه گمان ميكنم راجع به فلسفه تاريخ ظلمي شده است و آن اين است كه مفهوم در مصداقهايي كه داشته منحصر شده است. به اين معنا كه معمولا آنچه ما به عنوان فلسفه تاريخ شناختيم، اوصافي داشته از اين قبيل كه آن كسي كه اين ايده را ميپرورانده خودش نيز قهرمانش بوده است و آن چيزي كه به عنوان پايان تاريخ مطرح ميكرده براي آن فرد آرمان بوده است و اينكه مكانيسم استدلالياي كه براي تقويت آن عرضه ميكرده به معنايي مابعدالطبيعي (metaphysical) بوده است. در حالي كه اين بدان معنا نيست كه هر فلسفه تاريخي هر جاي ديگري نيز بود، بايد همين اوصاف را داشته باشد. به نظر من ميتوانيم فلسفه تاريخي داشته باشيم كه مبناي ما خود آن جريانهاي تجربي، تاريخي باشد و بر آنها تكيه كند، نه اينكه بر ايدههايي ارزشي و مابعدالطبيعي مبتني باشد. همچنين ميتوانيم خودمان قهرمان اين تاريخ نباشيم و مدعي شويم كه بايد جلوي آن بايستيم و همچنين ممكن است آنچه رخ ميدهد، مطلوب ما نباشد. يعني بگوييم درست است كه تاريخ به اين سمت ميرود، اما اي كاش نميرفت. بنابراين اينكه فلسفههاي تاريخ در گذشته در مصاديقي متصور بوده كه آن مصاديق اين اوصاف منفي را داشته را نبايد به اين معنا گرفت كه پس هر فلسفه تاريخ متصور ديگري نيز چنين است و بنابراين اصولا بايد فلسفه تاريخ را كنار گذاشت.
آنچه از صحبتهاي سخنرانان فهميدم، اين بود كه در ذهن كساني كه بحث تاريخيانديشي را به جاي فلسفه تاريخ مطرح كردند، همين انحصار مفهوم در مصداقهاي مشخص بوده است وگرنه اگر طور ديگري به ماجرا نگاه كنيم، ميتوان نوع ديگري از فلسفه تاريخ را در نظر گرفت. براي مثال كتاب پايان تاريخ فرانسيس فوكويا گونهاي فلسفه تاريخ است، اما لااقل بخشي از اين اوصاف را ندارد. نكته ديگر اينكه محققي استراليايي با عنوان كيت وينشاتل كتابي با عنوان The Fabrication of Aboriginal History نوشته يعني تاريخسازي براي بوميان استراليايي، او همچنين كتاب ديگري دارد با عنوان The Killing of History كه در آن با تفصيل طولاني و با اشاره به بسياري از آثار مورخان مشهور چپ نشان ميدهد كه ايشان به شكلي كه حتي در يك پاياننامه فوقليسانس هم اشكال دارد، به منابعي اشاره ميكنند كه يا وجود ندارد يا حتي بحث را عوض ميكنند و موارد ديگري كه از نظر كنش علمي مشكل دارد. مثلا برخي از اين مورخان ميگويند كه وقتي كشتيهاي انگليسي به استراليا آمدند، ١٠ هزار بومي استراليايي را كشتند و... وقتي هم به آنها ميگوييم كه اين داعيهها مستند تاريخي ندارد، به صراحت ميگويند اصلا اهميتي ندارد، مهم اين است كه اين مطالب به درد ما ميخورد و براي جدال سياسي نيازمند چنين پشتوانههايي هستيم. اگر اين طور به مسائل نه فقط تاريخ كه هر نوع فكتي بنگريم، اصلا علم و دانش بلاموضوع ميشود.
امروز نيز به وضوح بسياري از اين محققان چپ ادعا ميكنند در هر زمينهاي آنچه به ما كمك ميكند كه در مسيرمان حركت كنيم، اهميت دارد و خيلي وقتها حقيقت هيچ اثري براي ما نداشته است. لشك كولاكوفسكي در كتاب مهمش راجع به جريانهاي اصلي ماركسيسم نقل قولي از لنين ميآورد كه مرجع آن نيز اشاره ميكند و اين سخن هم تكاندهنده و هم تكانندهنده است. تكاندهنده است از اين حيث كه چطور يك نفر جرات ميكند چنين حرفي بزند و تكانندهنده از اين حيث كه از زمان ماركس گرفته تا لنين، محققان چپ بارها اين كار را كردهاند. كولاكوفسكي به نقل از لنين ميگويد كه منتقدانتان را نقد نكنيد، لجنمال كنيد، اين طور خيلي زودتر به نتيجه ميرسيد. اين حرف ممكن است خيلي ناراحتكننده و ناخوشايند باشد، اما اين حرف با آن حرفي كه ماركس ميزند و ميگويد ما به دنبال تغيير جهان هستيم و تفسيرش براي ما اهميتي ندارد، خويشاوند است و اين حرف لنين با حرف آن مورخان چپ كه ميگويند حقيقت براي ما اهميتي ندارد و مهم اين است كه چه فايده سياسي داشته باشد، يكسان است. اين تنها به تاريخ نيز اختصاص ندارد.
اخيرا كتابي ميخواندم با عنوان ? Who Stole Feminism يعني چه كساني فمينيسم را دزديدند؟ نويسنده همين كار را در بحث فمينيسم انجام ميدهد، يعني انبوهي از مقالات را مطرح ميكند كه منابع آنها بيپايه است و در اين مقالات آمار گاه رعبآور درباره وضعيت زنان ارايه ميشود و گاه ميكوشند، نشان دهند كه وضعيت زنان در زمان ما اگر از قرن نوزدهم بدتر نشده باشد، بهتر هم نشده است! در حالي كه واقعيت اين است كه منابعي كه براي اثبات اين ادعا ارايه ميشود، بيپايه و اساس است و همه ارجاعات با خطا ارايه شده است، خواه خطاي به قصور يا خطاي به تقصير. بنابراين بحث منحصر در تاريخ نيست، بلكه ميتوان در ساير حوزهها نيز فكتهايي ارايه داد كه براي اثبات برنامه من كاري كند و به فكتهايي كه آن را اثبات نميكنند، كاري ندارم.
http://etemadnewspaper.ir/?News_Id=47230
ش.د9501389