از ناسيوناليسم غربي تا شوونيسم شرقي
در آستانه عبور اروپا از دوران رنسانس به عصر روشنگري و برآمدن ايدئولوژيهاي عقلگرايي كه در پي كنار زدن ديانت مسيحي از عرصه سلطه سياسي و اجتماعي بودند، ناسيوناليسم(Nationalism) به مثابه آلترناتيوي ظهور كرد كه پاي در جاي مذهب گذارد. اين واژه به معناي تولد گروهي از مردم در يك مكان است كه در معناي تئوريك، تداعيگر نوعي آگاهي جمعي بود كه مفهوم مليت را تبيين ميكرد؛ در مقابل مسيحيت كه همچون يك نخ تسبيح، سرزمينهاي اروپاي واحد را به همديگر پيوند ميداد و با تزلزل در حاكميت كليساي كلاسيك كاتوليك، مليگرايي بر مبناي انسانگرايي نوين انديشه غربي، توانست هويت جديدي به مردمان پريشان اروپا بدهد كه ميان امنيت اقتدارگراي كليسا و آزادي آنارشيستي عصر روشنگري، سرگردان بودند.
پروتستانيسم، با ضربهاي كه به اقتدار كاتوليسيسم در قرائت كتاب مقدس وارد آورد و اجازه ترجمه عهد جديد به زبانهاي مختلف اروپايي را صادر نمود، اولين جوانههاي هويت ملي را با كنار زدن زبان لاتين كتاب مقدس و ترويج زبانهاي منطقهايتر به مثابه اولين نمود همانندسازيهاي جمعي، پديد آورد. به طور ويژه پس از جنگهاي 30 ساله مذهبي ميان كشورهاي اروپايي كه از 1618 تا 1648 ميلادي به طول انجاميده بود و به جز بريتانيا كه در آن سوي آبهاي مرزي اروپا بود، بقيه كشورهاي اروپا در اين نبردها زخم خوردند. به همين دليل، پيمان وستفالي كه به اين نبردهاي خونين ميان كاتوليكها و پروتستانها پايان داده بود، مليت و مرزهاي جغرافياي سياسي را به عنوان معيار جديدي از روابط دولتهاي غربي به رسميت شناخت و حقوق برابر و يكسان كشورها به عنوان واحدهاي سياسي مستقل براي نخستين بار مطرح شد و مورد پذيرش قرار گرفت.
مطابق اين پيمان كشورهاي مستقل حق تعيين سرنوشت خود را دارند، برابرند و حق دخالت در امور هم را نيز ندارند. بنابراين، ديگر خبري از مشروعيتبخشي پاپ به سلاطين نبود و آنها به واسطه حقوق الهي شاهان كه برخي انديشمندان جديد مانند لوروي و پيردولبوي به تئوريزه كردنش پرداختند، مشروعيت خود را از آسمان و به واسطه حق سلطنت اهدايي از خداوند دانستند. اين انديشمندان خسته از استبداد فراملي كليسا و ديكتاتوري فروملي و محلي فئوداليسم به اقتدار مطلقه شاهان پناه بردند و پادشاه را تنها در برابر خدا مسئول ميدانستند و هر نافرماني از او را مصداق كفر و گناه الهي تبيين ميكردند و جز حق تجزيه سرزمين، هر اختياري براي او قائل بودند. با اين حال، اين اقتدار مطلق در دولتهاي گوناگون، شكلهاي مختلفي به خود گرفت.
براي مثال در فرانسه، پارلمنتها يا دادگاههاي عمومي به همراه مجلس عمومي، از اقتدار شاه ميكاستند و در بريتانيا نيز پيش از آن فرمان مورگنتا، اقتدار فراگير پادشاه را با اشراف تقسيم كرده و مبنايي براي دفاع از حقوق عمومي پديد آورده بود. به همين ترتيب به مرور زمان، رشد ناسيوناليسم دامان سلاطين اروپا را نيز فراگرفت. اوج آن در انقلاب كبير فرانسه بود كه ناسيوناليسم را به صورت يك جنبش فراگير و تودهاي همگاني درآورد كه محدود به مرزهاي فرانسه نماند و امواج فكري آن به ديگر دولتهاي اقتدارگراي اروپا نيز سرايت كرد و به همين دليل آنان را مجبور به جبههگيري در مقابل اين انقلاب نوپا نمود. ناپلئون هم گرچه يك ديكتاتور بود كه آرمانهاي آزاديخواهانه انقلاب را به محاق برد ولي در آن سوي مرزهاي فرانسه چنان منادي آن آرمانها قد برافراشت.
قرن نوزدهم، قرن طلايي ناسيوناليسم بود. بنتام در بريتانيا، هوگو در فرانسه، گاريبالدي در ايتاليا و بيسمارك در آلمان از پرچمداران تئوريك و حتي پراتيك ناسيوناليسم بودند. ناسيوناليسم به عنوان يك ايدئولوژي كه دولت ملي را عاليترين شكل سازمان سياسي ميدانست و به مبارزههاي ملتباورانه بر ضد چيرگي بيگانه، مشروعيت ميداد، به رشد ملتباوري انجاميد كه اصل حاكميت ملي را به رسميت شناخته بود و پس از چيرگي اين انديشه در اروپا از قرن هفدهم تا اواخر قرن نوزدهم، در آسيا و آفريقا به ويژه از نيمه دوم قرن بيستم، نضج گرفت.
حمله ناپلئون به مصر، از اولين اقداماتي بود كه به ترويج مليگرايي در خاورميانه منجر شد. سالياني بعد از آن، جنبش مشروطه در ايران، با وام گرفتن از مدرنيته غرب، مروج انديشههاي عصر روشنگري مانند ناسيوناليسم بود. اين در حالي بود كه سدهها پيش از آن، حاكميت صفويه با تبليغ مذهب تشيع توأم با حفظ تماميت ارضي ايران از حكومتهاي ملوكالطوايفي و همچنين تجاوز بيگانگاني چون دولتهاي عثماني و ازبكان، هويت ملي ايراني- شيعي را پايهريزي كرده بود و دوران طلايي شاه عباس كبير در فرهنگ، اقتصاد و دانش هرگز در سدههاي بعد تكرار نشد. اما اين بار برخي مبلغان مشروطه بر هويت ملي مبتني بر عبور از سنت تأكيد ميكردند. در اين قياس معالفارق، آنها گمان داشتند چنان كه اروپا از قرون وسطا عبور كرد و به رنسانس تاريخي خود رسيد ايران نيز بايد با گذار از دوره مياني تاريخ كه منظورشان از سقوط ساسانيان تا صفويه بود، به ارزشهاي انساني و اجتماعي عصر جديد دست يابد.
حال آنكه نه تفاوت سلطه كليساي مسيحي با خلافت اسلامي را در نظر داشتند و نه حتي به اختلافات اجتماعي، فرهنگي و اقتصادي فلات ايران با ديگر سرزمينهاي اسلامي توجه ميكردند. ديگر آنكه عصر روشنگري بازگشتي دوباره به بنيادهاي غرب پيشامسيحي در دولتشهرهاي يونان و جمهوري روم باستان بود، بنابراين نتيجه منطقي كنشورزي نظري و عملي روشنفكران ايراني، نه وصال غرب كه نوعي ايرانگرايي باستاني بود كه ازقضا سرانجام در پي آنارشيسم سياسي و اجتماعي حكومت مشروطه، در سلطنت رضا شاه خود را نشان داد و بسياري از روشنفكراني كه تا پيش از آن دغدغه دموكراسي و آزادي بيان آنها را به دفاع از مشروطه كشانده بود، اكنون پيشقراولان ديكتاتوري مطلقه پهلوي شدند و به ترويج باستانگرايي افراطي اين دولت پرداختند كه در پي آلترناتيوي براي مقابله با نفوذ اجتماعي مذهب در جامعه ايراني بود.
اما سقوط پهلوي اول و اشغال كشور توسط نيروهاي نظامي متفقين، موج ديگري از مليگرايي را در احزاب سياسي و اقشار اجتماعي تشديد كرد كه نمود تشكيلاتي آن در جبهه ملي اول، نمايان شد. پس از خروج متفقين از كشور و ثبات نسبي در فضاي سياسي، مسئله مليشدن نفت و مقابله با استعمار چندينساله بريتانيا در اين انرژي فسيلي تجديدناپذير، به مهمترين خواسته گروههاي سياسي منتقد و مستقل تبديل شد. به همين سبب، تجربه جبهه ملي اول در فراگيري اين جريانها به گونهاي بود كه از فداييان اسلام تا آيتالله كاشاني و از حزب زحمتكشان تا دكتر مصدق را شامل ميشد. اين اتحاد بيسابقه همراه با پشتيباني عمومي اقشار شهرنشين به موفقيت آنها در تصويب قانون مليشدن صنعت نفت منجر شد.
در اين دوره، ناسيوناليسم با وجه استعمارستيزانه مقابله با سلطه انگليس بروز يافته بود. اين چهره كه از مليگرايي در سياست خارجي ايران به ديپلماسي عدم تعهد دولتهاي مستقل مانند مصر و هندوستان نزديك بود و از تجارب استقلالطلبانه آنها بهره ميبرد، به سياست بيطرفي مثبت يا موازنه منفي شهرت يافت كه در پي ارتباط غيرخصمانه با همه دولتها به خصوص طرفين جنگ سرد و در عين حال استقلال از آنان بود كه در فضاي تشديد دوقطبي كمونيسم- امپرياليسم، مثمر ثمر واقع نشد و بيكفايتي دولت مصدق در عرصههاي ديپلماسي و اقتصاد و اختلافات دروني گروههاي جبهه ملي اول به فروپاشي آن و سپس كودتاي انگليسي- امريكايي 28 مرداد 1332 انجاميد.
دولت پهلوي پس از عبور از فراز و نشيبهاي دهه 30 و تثبيت قدرت خود در اوايل دهه 40 خورشيدي، با اتكا به كمكهاي ارزي امريكا و سركوب مخالفان در قيام 15 خرداد 1342، ناسيوناليسم مثبت را در پيش گرفت كه اندكي بعد در اوايل دهه 50، مغرور از درآمدهاي سرشار نفت، آن را به نوعي شوونيسم و باستانگرايي افراطي تغيير داد كه در برگزاري جشنهاي 2500 ساله، تغيير تاريخ هجري خورشيدي به تاريخ شاهنشاهي و تأسيس حزب رستاخيز ظاهر شد.
استعمار و استيلا
جامعه ايران در اواخر دهه 50 خورشيدي، متأثر از بيكفايتيهاي دولت پهلوي در تدبير معيشت مردم، فقدان آزاديهاي قانوني، برگزاري انتخابات فرمايشي، سركوب شديد مبارزان مسلح و حتي غيرمسلح، فاصله طبقاتي و وابستگي سياسي، اقتصادي و حتي نظامي به دولتهاي غربي، مستعد يك شورش فراگير عليه طبقه حاكم بود. سالهاي قبل از آن، جبهه ملي دوم به سبب برخورد منفعلانه در قبال انقلاب سفيد و سپس سركوب قيام پانزده خرداد به محاق رفت و جبهه ملي سوم از آن رو كه نه انگيزه و نه توان برخورد راديكال با دولت پهلوي را نداشت، مضمحل شد و نهضت آزادي ايران نيز پس از بازداشت رهبرانش در سال 1342 دچار ركود و خموشي شد.
بخشي از جوانان راديكال و آرمانگراي آن جريان كه سازمان مجاهدين خلق را تأسيس كردند، هر چند از حمايت ضمني مهندس بازرگان و آيتالله طالقاني بهرهمند بودند ولي بازرگان با توجه به روحيه مسالمتجويانهاش هرگز با آنان همراهي و همدلي مساعدي نشان نداد و آيتالله طالقاني نيز پس از تغيير ايدئولوژي مجاهدين در سال 1354 از آنان دوري جست. در شرايطي كه آيتالله طالقاني همان سال دوباره بازداشت شد، نهضت آزادي متأثر از پيروزي جيميكارتر، نامزد دموكرات در انتخابات رياستجمهوري امريكا، تصميم گرفت فعاليتهاي سياسي خود را احيا كند و همزمان با ادعاي حقوق بشري دولت جديد امريكا، مهندس بازرگان و جمعي از يارانش نيز «جمعيت ايراني دفاع از آزادي و حقوق بشر» را تأسيس كردند. جبهه ملي چهارم نيز در همين زمان تأسيس و فعاليتهاي خود در راستاي التزام به قانون اساسي مشروطه را در پيش گرفت.
مهمترين راهبرد مليگرايان در اين شرايط، تأسي جستن به ادعاي حقوق بشر دولت ايالات متحده بود تا با اقناع حاميان غربي شاه، موجب فشار آنان به دولت پهلوي و گشايش در فضاي سياسي كشور شوند. آنها در اين راستا اقدام به نامهنگاري به سازمانهاي فعال در زمينه حقوق بشر از يكسو و نامهنگاري به سران حاكميت همچون شاه و نخستوزير از سوي ديگر كردند تا امكان تحقق اهداف خود را بيشتر فراهم كنند. فعالان مليگرا كه پيش از اين شاهد سركوب نهضت مليشدن صنعت نفت توسط دربار با حمايت قدرتهاي غربي بودند، به اين نتيجه رسيدند كه بدون قطع حمايت خارجي از شاه و جلب رضايت آنان در جهت اهداف خويش، نميتوانند برنامههاي خود را به پيش ببرند.
در واقع، ايده ناسيوناليسم منفي مليگرايان مبني بر عدم وابستگي به هيچ يك از بلوك جنگ سرد كه در جريان مليشدن صنعت نفت از سوي مصدق دنبال ميشد؛ طي حوادث گوناگون و به خصوص در ديالكتيك رخدادهاي دهههاي 40 و 50، به سوي ناسيوناليسم مثبت شاه كه در پي كسب حمايت هر دو قطب كمونيسم و ليبراليسم بود، نزديك شد. به بيان ديگر، حاميان ديروز مصدق پس از تجربه شكست سنگين از ائتلاف دربار و غرب، تصميم گرفتند در اين ائتلاف، جدايي بيندازند. بنابراين برداشت آنان از استقلال و مبارزه با استعمار، جاي چنداني در تاكتيكهاي مبارزاتي آنان نداشت.
به همين دليل، بازرگان معتقد بود واژه «استعمار»، واژهاي چپگرايانه است كه تحت تأثير جريانهاي ماركسيستي همچون حزب توده در ايران ترويج شده و به جاي آن از لغت «استيلا» بهره ميگرفت و در مقابل برخي منتقدانش كه معتقد بودند مركز ثقل مبارزات بايد نفوذ قدرتهاي غربي باشند، ميگفت كه غرب به سبب قدرت شاه، در كشور نفوذ يافته و اگر در كشور، دولت مستقلي مستقر شود، نفوذ غرب نيز برچيده خواهد شد. در عين حال، او بيان ميكرد كه بدون قطع حمايت غرب از رژيم شاه، امكان پيروزي وجود ندارد و بايد ابتدا طرفهاي اروپايي و به خصوص امريكا را راضي به فشار به شاه كنيم.
به همين دليل، بازرگان و تعدادي ديگر از اعضاي نهضت آزادي، از اوايل سال 1357، مذاكراتي را با سفارت امريكا در تهران آغاز كردند و به آنها پيغام دادند كه اگر حمايت خود از شاه را قطع كنند، ميتوانند به همراهي با دولت آينده ايران در مقابله با اتحاد جماهير شوروي، اميدوار باشند. اين تاكتيك مخالفاني در ميان برخي اعضاي نهضت آزادي كه دلبسته مبارزان مذهبي و به خصوص امام خميني بودند، داشت. آنان ضمن مخالفت با تأسيس جمعيت دفاع از آزادي و حقوق بشر، جنبش مسلمانان ايران را پايهگذاري كردند كه آن نيز پس از چند ماه دچار انشعاب شد و جنبش مسلمانان مبارز به رهبري حبيبالله پيمان از آن سربرآورد.
انقلاب اسلامي يا انقلاب 57؟!
دفاع ناسيوناليستهاي ايراني از قانون اساسي مشروطه در حالي بود كه امام خميني، اواخر دهه 40 با تدريس سلسله درسهاي ولايت فقيه در نجف، عملاً هر گونه تلاشي براي اصلاح دولت شاه را عبث و بيهوده انگاشتند. به همين دليل در شرايطي كه اكثريت جامعه شهرنشين ايران و به خصوص حاشيهنشيناني كه از ظلم مضاعف مركزنشينان به خويش به ستوه آمده بودند، متأثر از اهانت روزنامه اطلاعات به امام خميني، عزم خود را براي در انداختن طرحي نو جزم نمودند. از سوي ديگر، قدرتهاي غربي متأثر از گسترش قيام در اواسط سال 1357، در اجلاس گوآدلوپ در فرانسه، دچار اختلاف شدند. برخي بر قطع حمايت از شاه تأكيد ميكردند و برخي بر ادامه حيات رژيم پهلوي اصرار داشتند. نظر ديگر، رفتن شاه از ايران و سپس مصالحه با مخالفان مليگرا و حفظ چارچوب سلطنت مطابق با قانون اساسي مشروطه بود.
در راستاي همين تصميم، شاه پس از انتصاب بختيار به نخستوزيري، كشور را ترك كرد. جبهه ملي نيز وقتي حمايت يكپارچه جامعه انقلابي ايران از امام خميني و شعارهاي مذهبي و اسلامي را مشاهده كرد، سرانجام از هدف عمل به قانون اساسي مشروطه دست كشيد و در بيانيهاي، ضمن اخراج بختيار از جبهه ملي، بر برچيدن بساط نظام غيرقانوني سلطنت تأكيد كرد. در آستانه پيروزي انقلاب، ايده بازرگان مبني بر پيشروي گامبهگام يا فتح سنگربهسنگر؛ در تقابل با ايده پيروزي يكباره انقلاب و سقوط كامل دولت پهلوي قرار گرفت. بازرگان معتقد بود ابتدا شوراي سلطنت، شاه را عزل و سپس مجلس شوراي ملي را منحل كند و آنگاه انتخابات آزادي براي استقرار مجلس شوراي ملي جديد برگزار گردد و سپس شوراي سلطنت منحل و قانون اساسي جديد تدوين و به رفراندوم گذاشته شود.
حال آنكه امام با اين توجيه منطقي كه كاهش شور و رشادت مردم در خيابانها و بازگشت آنها به خانه، امكان اجراي يك كودتاي ديگر شبيه 28 مرداد را براي شاه فراهم ميكند با اين ايده مخالفت و بر پيشروي گسترده نيروهاي مبارز تأكيد كردند. برداشت مليگرايان از انقلاب، ملهم از انقلاب فرانسه و مبتني بر اعلاميه حقوق بشر(برآمده از همان انقلاب) بود و از انقلاب، هدفي جز آزاديهاي سياسي و اجتماعي و لغو سلطنت را نميخواستند و طبيعي بود. اين تفسير از انقلاب ايران هم بر بنيانهاي فكري آنان تكيه داشت و هم از تاكتيكهاي عملياتي آنان نشئت ميگرفت. جبهه ملي بر انديشههاي مصدق پايهگذاري شده بود كه در سوئيس در رشته حقوق تحصيل كرده و پس از بازگشت به ايران نيز همواره بر حفظ بنيادهاي قانون اساسي مشروطه و جايگاه سلطنت تأكيد داشت و حتي در بحبوحه نهضت مليشدن صنعت نفت و نقش دربار نيز حاضر به تقابل رسمي با حاكميت نشد.
پايبندي به قانون اساسي مشروطه اگر در دهه 30 توجيه معقولي بود ولي در دهه 50 ديگر رنگ باخته بود ولي جبهه ملي ديرهنگام به اين واقعيت رسيد. نهضت آزادي ايران نيز علاوه بر دلبستگي فكري مهندس بازرگان به انقلاب فرانسه و اعلاميه حقوق بشر كه در اولين اساسنامه نهضت آزادي نيز در كنار قانون اساسي مشروطه و دين اسلام به عنوان سه پايه فكري اين نهضت نام برده شدهاند؛ هرگز در پي گذار از مشروطه نبود و روحيه مسالمتجو و ميانهروي بازرگان و برخي رهبران جبهه ملي مانند سنجابي، مانع از ترويج شور و شوق انقلاب در ميان اين گروهها بود. از سوي ديگر، آنها هر نوع راديكاليسمي را نوعي چپگرايي يا گرايش به ماركسيسم تلقي ميكردند و قادر به تمايز ميان اسلام انقلابي با ديگر جنبشهاي راديكال و مردمي نبودند.
اين علاوه بر برخي نظريات ليبرالي در نفرت آنان از حزب توده به علت عدمهمراهي با دولت مصدق و همچنين تجربه تلخ دخالت شوروي در مسئله اشغال آذربايجان ريشه داشت. علاوه بر آن، مهندس بازرگان، تغيير ايدئولوژي سازمان مجاهدين خلق را نيز معلول رشد گرايشهاي ماركسيستي و نفوذ جريانهايي مانند چريكهاي فدايي خلق ميدانست و حاضر به پذيرش دوآليسم انديشههاي علمگرايانه خود و پارادوكسي كه در نهايت جوانان عضو مجاهدين خلق را در دوراهي پذيرش علم مبارزه از ماركسيسم يا پايبندي به اعتقادات اسلامي قرار داد، نبود. اين در حالي بود كه مبارزان اسلامگراي انقلاب به جهت اعتقاد به جهاد به مثابه يكي از احكام واجب كفايي و اطمينان به درايت و شجاعت رهبري امام، باكي از عبور از قانون اساسي و بنيانافكني حاكميت پهلوي نداشتند و از سوي ديگر ميدانستند با رسوب ساختارهاي حقوقي و حقيقي نظام پيشين، راهي براي اجراي احكام اجتماعي اسلام كه يكي از اهداف مهم آنان بود، باقي نميمانَد.
اندكي بعد از پيروزي انقلاب، مليگرايان نام پيشنهادي خود براي نظام تازهتأسيس را اعلام كردند:«جمهوري دموكراتيك اسلامي». بنا بر نظر آنان، ميان جمهوريت و دموكراسي اختلافي وجود دارد. جمهوريت به معناي حاكم شدن نظر اكثريت است حال آنكه دموكراسي، حفظ حقوق اقليت ميباشد. آنها با پسوند دموكراتيك در پي اجراي برخي مفاد اعلاميه حقوق بشر بودند كه تعارضاتي با مباني فقه اسلامي دارد ولي سخن صريح امام خميني كه «جمهوري اسلامي، نه يك كلمه كم، نه يك كلمه بيش»، راه را براي هر پيشنهاد ديگري سد كرد. پس از آن نيز، نوع برخورد آنان با مسئله تسخير لانه جاسوسي امريكا در آبانماه 1358 و مخالفت با تقابل با قدرتهاي غربي نيز ريشه در همان ليبراليسم كلاسيك مليگرايان داشت.
حال آنكه از قضا دانشجوياني كه در راه برچيدن بساط نفوذ غرب در ايران، سفارت امريكا را اشغال كردند، بهاي بيشتري به استقلالطلبي ميدادند. اگر بنا بر پايبندي به جنبش مليشدن صنعت نفت هم ميبود، اين دانشجويان پيروي خط امام بودند كه انتقام كودتاي 28 مرداد را گرفتند و تاوان بيش از 30 سال دخالت امريكا در امور داخلي ايران را به او چشاندند در حالي كه پيروان ديروز مصدق، با اين امر مخالفت و آن را بر خلاف منافع ملي قلمداد كردند. به بيان ديگر، اسلامگرايان در تعريف كلاسيك، بيش از مليگرايان، دغدغه استقلال ايران و عدم وابستگي به شرق و غرب را در سر داشتند. مليگرايان بهرغم تجربه تاريخي نفوذ شوروي به واسطه حزب توده و دخالت امريكا در كودتاي 28 مرداد؛ با توجه به برخي بنيانهاي فكري خود، شوروي را دولتي توتاليتر و ديكتاتور ولي ايالات متحده را نماد دموكراسي و حقوق بشر دانسته و حاضر به فراموشي دخالتهاي پيشين غرب بودند يا حداقل ميگفتند:«ميبخشيم ولي فراموش نميكنيم!»
تفسير انقلاب در نگاه ناسيوناليسم ايراني معاصر، تنها يك جنبش استبدادستيز بود و نه حركت ضد استعماري. علاوه بر آن، از جهت تاكتيكهاي عملگرايانه نيز آنها انقلاب را تنها در سقوط سلطنت خلاصه ميكردند و اهميت چنداني براي باقيماندههاي ساختاري و حتي كارگزاران دوران طاغوت قائل نبودند. گويي انقلاب كه پيروز شد، كار مردم به پايان رسيده و ديگر نيازي به حضورشان نيست. اما در حقيقت اين خود جريان مليگرا بود كه نتوانسته بود همچون مردم خود را با انقلاب اسلامي تطبيق دهد و ديگر حضورش مثمرثمر نبود. آن هم در حالي كه اسلامگرايان انقلاب را يك استراتژي مداوم ميدانستند كه تاكنون نيز ادامه دارد. همچنان كه شعار هر مرد و زن و پير و جوان انقلابي اين بود كه «نهضت ادامه دارد.»
منابع:
1- ايران بين دو انقلاب؛ مهدي بازرگان.
2- تاريخ فلسفه سياسي غرب(جلد دوم)؛ عبدالرحمن عالم.
3- دانشنامه سياسي؛ داريوش آشوري.
4- اقتصاد سياسي ايران؛ محمدعلي همايون كاتوزيان.
5- تاريخ سياسي 25 ساله ايران، از كودتا تا انقلاب؛ غلامرضا نجاتي.
http://javanonline.ir/fa/news/773793
ش.د9405813