حسن نیکوی تو را نمنم باران دارد
آبشار و چمن و باغ و گلستان دارد
تو همان چشمه جوشان محبت هستی
بنگر جلوه نوروز بهاران دارد
ادب و عشق و وفا پرتوی از نور خداست
آنچه داری همه را یوسف کنعان دارد
پر گشا وقت سحر نادره عشق و امید
خوش بود آنکه سحر رحمت جانان دارد
این گلستان همه از یمن و شکوه شهداست
که در این عصر و زمان مادر دوران دارد
توشه راه سعادت به قیامت این است
آنکه در محضر حق چهره خندان دارد
مزرع کشت جهان حاصل عقبی تقواست
ای خوشا آنکه به این فلسفه ایمان دارد
محمدجواد شادمند از جهرم
جاده جاوید
در پیروی از عشق قلم، هم قسم ماست
دل، دیده، زبان این سه همه سهم کم ماست
ما آمدهایم از دل یک جاده جاوید
آن جاده پریشان عبور قدم ماست
این شور غریبی که در این سینه نهفته است
از دولت دیوانگی دمبهدم ماست
خون میخورد این کاغذ بیرحم اگر باز
این قطره خون، قطره خون قلم ماست
شادیم از آن لحظه که زندانی عشقیم
آزاد شدن از قفس عشق غم ماست
«ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست»
آزاده سالمی از اصفهان
دنیا بداند
شوریده را ترسی ز تیغ دشمنان نیست
آن جنگ تحمیلی گواهی میدهد که
وحشت میان سینه دریادلان نیست
دنیا سرای فانی و بر ما یقین است
خلقت بهجز یک زندگی و امتحان نیست
پا جای پای پیر امت مینهادیم
مانند روحالله امام عاشقان کیست
ما با ولایت زندهایم دنیا بداند
پایندهتر از ما دگر در این جهان نیست
از پنج با یکها هراسی نیست؛ زیرا
تحریم شیران از نشان عاقلان نیست
یک سر سلاح و یک سرش تحریم بوده
این ظلم بیحد است اصلاً گفتمان نیست
دشمن همان دشمن، لسانش گشته لیّن
اما بداند از برش جز شوکران نیست
علی الواریان