این هفته همراهیم با زهراسادات شاهمیری، دختر 16 سالهای که نور قرآن کریم بر زندگیاش تابیده و اکنون توانسته حافظ 20 جز قرآن، مربی قرآن و کسبکننده مقام استانی در مسابقات مدرسهای قرآن و نهجالبلاغه باشد.
چطور شد که به قرآن علاقهمند شدی؟
از کودکی خیلی قرآن را دوست داشتم. مادرم میگفتند شاید این علاقه به این دلیل بوده که وقتی من را باردار بودند، مرتب کلاس قرآن برگزار میکردند. همچنین وقتی خیلی کوچک بودم برادرم در تلاش برای حفظ قرآن بود و وقتی آیات را قرائت میکرد، با ذوق عجیبی اصرار میکردم مرا هم بفرستند کلاس حفظ.
مسیر حفظ قرآن را چطور طی کردی؟
والدینم بزرگترین مشوق و راهنمای من در این راه پر برکت بودند. از همان دوره ابتدایی به مدرسه قرآنی میرفتم و شش جز حفظ کردم. پارسال وقتی متوجه شدم دارالقرآنها طرحهای دو ساله حفظ دارند، از تیرماه رفتم دارالقرآن و کلاس هشتم را غیرحضوری خواندم.
حفظ قرآن چه تأثیری بر زندگیت داشته است؟
قرآن سبب روشنایی دل میشود. چشم انسان واقعیتهای آفرینش را بهتر میبیند. با خواندن قرآن آرامشی وصفنشدنی را تجربه میکنم. بدون اینکه متوجه شوم حفظ قرآن تأثیر مثبتی در رفتار و اخلاقم گذاشته، ناخودآگاه خیلی چیزها را رعایت میکنم و خیلی مهربانتر، شادتر و خوشروتر شدهام.
همه موفقیتهایم از برکت قرآن است؛ شرکت در کلاس مربی کودک، دوره تذهیب و کلاس سطح پنج قرآن. همراه با حفظ توانستم هم در کلاسهای تدبر در قرآن و هم در طرح امر به معروف و نهی از منکر پارسا شرکت کنم.
پس از اینکه حفظ 30 جزء قرآن را به پایان رساندی چه برنامهای داری؟
حفظ یک ساله نهجالبلاغه را آغاز میکنم. روی تفسیر و تدبر روی قرآن کار میکنم. درس و مدرسهام را ادامه میدهم و سراغ گرفتن لیسانس علوم قرآنی میروم.
چه توصیهای برای هم سنوسالهایت داری؟
هیچ هنری بالاتر از حفظ، تدبر و تفسیر معنای قرآن نیست؛ پس با نعمت هوش و استعداد خدادادی و علاقه قلبی، برای رضای خداوند در مسیر قرآن قدم بگذاریم.
حرفهای دلت با خدا را بلند میگویی؟
خدایا شاکرت هستم تا ابد؛ چون راه قرآن را به من نشان دادی. میخواهم و تا توان دارم خودم را وقف قرآن کنم. خداوندا مرا حافظ و عامل به قرآن کریم گردان!
سه سال مدت کمی نبود. در این سه سال میتوانست اتفاقات خوبی بیفتد و سمیرا برسد به همانجایی که همیشه آرزویش را داشت. اول مهر که فرا میرسید، داغ دلش هم تازه میشد. هزینههای سنگین شیمی درمانی مادرش، چهار خواهر و برادر کوچکتر از خودش و خواهری که تا چند هفته دیگر عروس میشد و جهیزیه نیاز داشت، کافی بود تا نتواند درسش را ادامه بدهد. باید مینشست کنار سمانه و قالی کوچکی را که تازه علم کرده بودند، تمام میکرد و با این کار کمک حال خانوادهاش میشد. با خودش فکر کرد رسیدگی به مادر بیمارش از هر کار خیری بهتر است؛ اما ته دلش غمی موج میزد. صبح زود از خانه بیرون آمده بود تا بتواند به تنها داروخانهای که داروهای مادر را داشت، برسد و دست خالی برنگردد. ظهر بود که همزمان با دانشآموزان به خانه برمیگشت. چقدر این هیاهو را دوست داشت. چقدر دلش برای دوستانش تنگ شده بود. اما همه جا به چشمش ناآشنا بود. فکر و خیال، یک ایستگاه زودتر پیادهاش کرده بود. از کوچه پشت ایستگاه به سمت خانه راه افتاد. صدای اذان از مسجدی که خاطرات زیادی با آن داشت، بلند شد. مراسمهای محرم، اعیاد و حتی جشن تکلیفش... بغض گلویش را گرفت. چقدر روزهای کودکی زود از دست رفته بودند. پرده زرد رنگی که برنامه و مراسمهای مسجد را نشان میداد، خودنمایی میکرد. سمیرا یک لحظه میخکوب شد. دورههای هلال احمر، امداد، کمکهای اولیه و بهیاری به همت بسیج منطقه برای علاقهمندان... . نتوانست بقیهاش را بخواند. خودش را به مسئول بسیج خواهران رساند و نامنویسی کرد.... چه چیزی بهتر از این امکان داشت؟ بعد از دو ترم آموزش، برای دورههای عملی به بیمارستان معرفی میشد. اشک شوق در چشمانش حلقه زد. انگار همه چیز رنگ و بویی تازه گرفته بود. همه مسیر خانه را دوید. حتی چهره بیمار مادر هم شادابتر به نظر میرسید. باید به کارهای خانه سروسامان میداد تا بتواند در کلاسهایش شرکت کند. امروز باید گلهای نیمهکاره قالی را هم تمام میکرد... .
نفیسه محمدی