رضاشاه از سفر ترکیه برگشته بود. این بار نقشه جدیدی در سر داشت؛ می‌خواست تمام برنامه‌های کمال‌پاشا در ترکیه را در ایران کپی کند تا کشورش به ترکیه و کشورهای اروپایی شبیه باشد. قبل از هر چیز سراغ زنان رفت و قانون کشف حجاب را اعلام کرد. مأموران دولت در کوچه و خیابان، ناجوان‌مردانه چادر از سر زن‌ها می‌کشیدند. سال‌ها بعد نوبت به فرزند رضاشاه رسید و باز هم انگشت اشاره به سوی حجاب بود. محمدرضا پهلوی فرهنگ مبتذل برهنگی را از غرب وام گرفت و با استفاده از رادیو و تلویزیون، جراید، سینماها، کازینوها و کاباره‌ها ترویج داد و سعی کرد از حیا، عفت و پوشش زن مسلمان اثری باقی نماند. این‌گونه بود که زن متدین و عفیف، خانه‌نشین شد وخیابان‌ها جولانگاه برهنگی و بی‌دینی زنانی شد که با عفت و حیا بیگانه بودند.
طولی نکشید که نفس‌های گرم مردی از جنس خدا، زن‌های مسلمان کنج خانه را به خیابان‌ها کشاند. دوباره حجاب کوچه‌ها را آذین بست و عفت و پاکدامنی، چشم و چراغ شهر شد. حجاب قانون رسمی کشور شد. دانشگاه، بیمارستان، ادارات حتی پست‌های مهم دولتی، میزبان زنان مؤمن و باحجابی شد که انقلاب ایران را روی شانه‌های نجیب‌شان به پیش بردند.
سال‌ها گذشت. دشمن اما دست‌بردار نبود و همچنان زن مسلمان را بی‌پوشش می‌خواست تا با برهنگی او، نظام خانواده و جامعه را به منجلاب نابودی بکشاند. ماهواره، اینترنت و شبکه‌های ارتباطی گوناگون دست به دست هم دادند تا به صورت گسترده، برهنگی زن را به نمایش بگذارند و تمام هنر زن را در زیبایی ظاهرش خلاصه کنند. برخی زنان هم به سادگی در دام این تبلیغات گرفتار شدند.
این بار قصه تلخ‌تر و جانکاه‌تر است؛ نه رضاخانی هست که با قلدری بی‌حجابی را قانون کند و نه مأمورانی که چادر و روسری را به زور از سر زنان بکشند. ماهواره، سایت‌های اینترنتی و شبکه‌های مجازی با قدرتی فوق تصور، آرام و بی‌صدا چادر و روسری را‌ از سر زنان و دختران جوان برمی‌دارند و آنها را از فطرت پاک و ناب‌شان دور می‌کنند.
خیابان‌های شهر سال‌هاست از ازدحام این بی‌بندوباری‌ها و تقلیدهای چشم و گوش بسته به تنگ آمده‌اند. کوچه‌ها در التهاب بازپس‌گیری معصومیت‌های از دست رفته بی‌تابند، هوای شهر، اکسیژن وقار و نجابت را کم دارد، چیزی که امروز دخترکان مظلوم بیش از هر چیز دیگری به آن نیاز دارند.
پرسش: با سلام، فرزندی بیست‌ساله دارم که تا سال پیش چادر می‌پوشید، اما چند وقتی است که مایل به استفاده از چادر نیست و ما برای آینده‌ او بسیار نگران هستیم. چه راهکاری می‌توانید برای حل این مشکل ارائه بدهید؟ متشکرم.
پاسخ: پرسشگر عزیز، اینکه شما به دنبال تربیت و پیشرفت دینی فرزند خود هستید باعث مباهات و افتخار است و نگرانی شما نیز قابل درک است.
 فرزندان تا زمان خاصی امربه معروف و نهی از منکر را می‌پذیرند و از پدر و مادر آداب دینی را می‌آموزند؛ اما با ورود به دوره‌ نوجوانی و جوانی بهتر است فرصت دهیم تا خودشان به باورهایی قوی‌تر و تجربه‌هایی شیرین‌تر همراه با آگاهی دست یابند.
نخست با نرمی کلام و مهربانی علت این انتخاب و نظرش را بپرسید. کنار فرزندتان قرار بگیرید و با او درباره انتخابش صحبت کنید. خودتان را جای او بگذارید و سعی کنید گفته‌هایش را درک کنید. تعریف پوشیدگی از دید یک جوان با دید پدر و مادر تفاوت دارد، به ویژه اگر اختلاف نسل زیاد باشد. با او درد دل کنید، در مسائل مختلف نظرش را بخواهید و هر جا که می‌شود نظراتش را به کار بگیرید؛ این رفتار اعتماد به نفس او را افزایش می‌دهد و نیاز به دیده شدن را در وجود او اقناع می‌کند.
هر جمله‌ای را، حتی اگر انتقادی باشد، با کلمات محبت‌آمیز انتقال دهید. رعایت اصول دینی را بیشتر از قبل و به طور غیر محسوس در موضوعات خانوادگی مطرح کنید و بدون هیچ گونه جبهه‌گیری خاصی در جمع دوستانه و محفل کوچک خانوادگی‌تان صحبت و همدلی داشته باشید. بسیار مهم است که قضاوت و نظر مردم را بی‌اهمیت بدانید.
مسئله‌ بعدی، زیبایی ‌است که برای همه جوانان مهم است. مسئولیت شما در این موضوع سنگین‌تر از قبل است. خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد. پوشیدگی همراه با زیبایی دغدغه‌ بسیاری از اقشار جامعه است به راحتی می‌شود برای جوانان از تنوع در پوشش و رنگ‌بندی‌های جذاب استفاده کرد. پیشنهاد‌های جالب و چشمگیر شما بهترین تصمیم‌های او در این موضوع را به همراه دارد و به صمیمیت شما و همراهی او می‌انجامد.
 زیبایی او را به زبان بیاورید، به ویژه از پدرش بخواهید که در برخورد با دخترتان کلمات و جملات محبت‌آمیز به کار بگیرد. در مقابل پیشرفتی که در این زمینه دارد او را تشویق کنید.
در آخر از خداوند بخواهید که فرزندتان را در پناه خود حفظ و دینش را از ناملایمات روزگار در امان دارد، که خداوند دعای پدر و مادر را در حق فرزند به شایستگی مستجاب می‌کند.
 
صدیقه‌سادات شجاعی
«آقا شما نمی‌خری؟ به خدا الیافش رو خودم رنگ کردم، طبیعیه.»
هیچ کس نمی‌خرید. قالیچه‌ کوچک امینه، مشتری نداشت. دلش شکسته بود. برای پول قالیچه برنامه‌ریزی کرده بود و حالا...
روی پله‌ کنار بازار فرش‌فروش‌ها نشست. دست نرگس را گرفت و کنار خودش نشاند، نفسش به سختی بالا می‌آمد.کمی جابه‌جا شد. مسافر کوچکش بی‌خبر از همه جا لگد می‌زد و امینه را بی‌تاب می‌کرد.
«وای یه کم آروم باش بچه! می‌بینی که از نفس افتادم.»
موهای پریشان نرگس را کنار زد. نماز را یاد گرفته بود و قرار بود برایش چادر بخرد. قرار بود خیلی چیزهای دیگر بخرد، آخرین جلسه دکتر را هم برود و داروهای کریم را بگیرد، اما همه‌ نقشه‌هایش نقش برآب شد.
اشک از گوشه‌ چشمش جوشید. چقدر تلاش کرده بود قالی را تمام کند و قبل از به دنیا آمدن کودکش بفروشد. کریم گفته بود قالی را می‌برد و قاب می‌گیرد تا وقتی خانه را ساختند، روی دیوار اتاق‌شان بدرخشد؛ اما با افتادن کریم از داربست و شکستن پاهایش، دیگر امیدی به نگه‌داشتن قالی نداشت، چه برسد به ساخت خانه.
امینه از جا بلند شد. قالی کوچکش را هن هن کنان در بغل گرفت و راه افتاد.
وارد حیاط حرم شد. برای رفتن و زیارت توانی نداشت. روبه‌روی صحن، روی زمین نشست و قالی کوچک را جلوی پایش باز کرد. بازهم اشک‌هایش سرازیر شد. هق‌هقش نرگس را ترساند، اما امینه توجه نکرد. به گنبد طلایی حرم خیره شد.
«خانم شما که وضع من رو می‌دونی، می‌بینی چقدر گرفتارم. با خون دل این رو بافتم. شما بخر ازم. منم بی‌پناهم، کسی رو ندارم...»
و صدای گریه‌اش بلند شد. از همه چیز خسته شده بود و دلش نمی‌خواست دست خالی به روستا برگردد.
«خانوم، خانوم، از اینجا بلند شین، سرده تشریف ببرید داخل حرم.»
صدای مرد، امینه را از حال و هوایش بیرون کشید.
«الآن می‌رم، یه کم بشینم پاهام جون بگیره.»
خادم حرم به قالی پهن‌شده نگاه کرد و پرسید: «این چیه خواهرم؟»
امینه از جا برخاست. قالی را جمع کرد و زیر چادرش گرفت.
«دستِ کار خودمه، نَخِشَم خودم رنگ کردم، از اطراف قم اومدم بفروشمش، کسی نخرید، نمی‌دونم چه کارش کنم.»
مرد حال امینه را که دید، دست نرگس را گرفت و به اتاقی در گوشه‌ حرم برد. اتاق گرم و آرام بود. چایی داغ حال مادر و دختر را عوض کرد.
«چند می‌فروشی‌اش؟ من برای خودم می‌خوام.»
امینه نفس بلندی کشید. باورش نمی‌شد، با همین دو سه کلمه درددل با «خانم» مشتری قالی پیدا شده بود.
خادم آدرس و مشخصات‌شان را ثبت کرد و چند سؤال پرسید. قالی را که خوب برانداز کرد، از پشت میز بلند شد. چکی را به همراه دو تا فیش غذا به دستان امینه سپرد و گفت: «ناهار نخوردین که؟»
رضا تازه به دنیا آمده بود که پستچی قالی قاب‌شده‌ای را به نرگس تحویل داد و رفت.
 
نفیسه محمدی