آتش بزرگی شعله‌ور بود و هرکس برای خاموش‌کردنش تلاش می‌کرد. گنجشک کوچکی در این میان، دهان کوچکش را پر از آب می‌کرد و روی آتش می‌ریخت. گفتند: حجم آتش خیلی زیاد است؛ این آب فایده‌ای ندارد. گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما وقتی خدا بپرسد موقع سوختن دوستانت در آتش چه کردی، می‌توانم بگویم آنچه از دستم بر می‌آمد، انجام دادم. حکایت این گنجشک، حکایت زنان و مردان بزرگی است که برای نجات اطرافیان‌شان از بدی‌ها به آب و آتش می‌زنند. نه تنها خوبی‌ها را در خود جمع کرده‌اند و دغدغه خوب زیستن دارند، بلکه با تمام وجود مواظب خوبی‌های دیگران هم هستند تا رایحه‌ خوش خیر و نیکی در زندگی همه دوستان و عزیزان‌شان پراکنده باشد. مراقبت از خوبی‌های دیگران در آموزه‌های دینی ما با عنوان زیبایی شناخته می‌شود: «امر به معروف و نهی از منکر»؛ این فریضه مهم و تأکید شده همان مراقبت از خوبی‌های اطرافیان و نگهبانی از کشتی بزرگ اجتماع است که با میخ بدی‌های هر فرد سوراخ می‌شود و دیگران را هم به قعر دریا می‌کشاند؛ اما این مهم به قدری فراموش شده است که حتی برخی انسان‌های خوب، هنگام دیدن زشتی‌ها، هیچ حساسیتی از خود نشان نمی‌دهند و برای خاموش کردن شعله بدی هیچ تلاشی نمی‌کنند، حتی به اندازه یک گنجشک!   ترس از عکس‌العمل دیگران و خشونت و درگیری، وحشت از سرزنش‌ها و نیش‌ زبان‌های دیگران و بسیاری موانع دیگر، دلایلی هستند که برخی برای ترک این فریضه ذکر می‌کنند؛ اما یکی از عوامل عمده، ترس از بی‌اثر بودن سخن است که مانع امر و نهی برخی خیرخواهان می‌شود. در حالی که به نظر می‌رسد هر کاری اگر از مسیر درست و با رعایت اصول و کسب مهارت‌های لازم پیگیری شود، بی‌اثر نخواهد بود. امر به معروف هم نیازمند پیش‌زمینه‌ها و مهارت‌هایی است که رعایت آنها نه تنها از تنش و درگیری و مقاومت افراد جلوگیری می‌کند، بلکه به ترک آن بدی و گسترش خوبی‌ها منجر خواهد شد. شناخت خوبی‌ها و بدی‌ها، بالا بردن آگاهی و بینش نسبت‌ به شرایط و روش‌ها، دوری از حب و بغض‌های نادرست و دست آخر توکل به خداوند، مراحلی هستند که مسیر تأثیرگذاری امر به معروف را هموار می‌سازند؛ اما چاشنی این مراحل، عشق و علاقه‌ و حس نوع‌دوستی است که اگر با امر به معروف همراه شود، تأثیرگذاری را صد چندان خواهد کرد. همان کلیدی که تمام اولیای الهی و اهل‌بیت(ع) برای گشودن قفل قلب‌های مردم به‌کار می‌گرفتند تا امر و نهی‌شان اثربخش باشد.

محبوبه ابراهیمی

کفویت در مسئله ازدواج بسیار مهم است:

کفویت تحصیلی؛ آنچه موقع ازدواج و انتخاب همسر مهم است در نظر بگیریم، تناسب تحصیلات و بررسی هم‌ترازی آن است، نه صرفاً نوع تحصیلات. در عین ‌حال، چنانچه تحصیلات زن و شوهر در یک حوزه باشد، یقیناً تفاهم زناشویی بیشتر خواهد بود؛ برای نمونه ازدواج یک پزشک با یک پرستار موفق‌تر از ازدواج یک پزشک با یک مهندس است. گرچه این یک قانون کلی و دائمی نیست، ولی با توجه به فرهنگ ایرانی چنانچه مرد تحصیلات بیشتری داشته باشد، در زندگی زناشویی مشکلی ایجاد نمی‌شود. معمولاً مردانی که تحصیلات عالی دارند، میزان تحصیلات همسر خود را در سطح متوسط می‌پذیرند.  بنا بر نظر اکثر روانشناسان، برتری یک ‌درجه‌ای مرد نسبت به زن یا برابری زوجین معمولاً مشکل‌ساز نیست؛ اما اگر دختر تحصیلات عالی و پسر سواد اندک یا در حد متوسط داشته باشد، این احتمال وجود دارد که به دلیل اشتغال اجتماعی زن و احساس برتری نسبت به شوهر، احساس حقارت شوهر در مقابل زن به ‌تدریج موجب اختلاف شود. بنابراین اگر در چنین حالتی ازدواج صورت گرفته، بهتر است شوهر به دنبال ارتقای تحصیلات خود باشد. البته این نکته را نیز مد نظر قرار بدهید که تحصیلات به تنهایی عامل خوشبختی نیست و نمی‌شود گفت هر که تحصیلات دارد، انسان ایده‌آلی است؛ اما تناسب تحصیلی و علمی زوجین رابطه مستقیم با تناسب جهان‌بینی‌شان دارد؛ علاوه بر این، تحصیلات زوجین در تربیت فرزندان نیز بسیار مهم جلوه می‌کند. 

 

تناسب اقتصادی و معیشتی؛ شایسته است کسانی که قصد ازدواج دارند، به تناسب طبقه اقتصادی و اجتماعی و نقش اشتغال داماد نیز تأملی داشته باشند؛ چراکه اختلاف سطح اقتصادی مسئله‌ساز خواهد شد؛ مثلاً احتمال دارد پسر جوانی که در خانواده‌ای فقیر بزرگ شده است و فرضاً تحصیلاتی هم دارد، نتواند دختری از یک خانواده بسیار مرفه را ا‌قناع کند.  بنابراین نوع شغل خواستگار جزء ملاک‌های ازدواج است؛ ولی بسته به اهمیت آن برای فرد، می‌تواند در ملاک‌های اصلی یا فرعی ازدواج قرار بگیرد؛ مثلاً برای شخصی نوع شغل در ملاک‌های اصلی است و نمی‌تواند نسبت به آن کوتاه بیاید، اما برای دیگری، جزء ملاک‌های فرعی است و می‌تواند با هر نوع  شغل کنار بیاید.

لیلا وطن‌خواه

آفتاب بی‌رمق اسفند خودش را روی فرش‌های شسته شده، پرده‌ها و ملحفه‌ها پهن کرده بود. بوی عید و نوروز همه‌جا پخش بود، اما خانه‌ کوچک ما هنوز رنگ‌وبویی از غم و غصه داشت؛ قرار بود روزهای خوبی پیش‌رو داشته باشیم، اما همه چیز با یک اتفاق به هم ریخت.

درست روزی که همه برای خواستگاری خواهرم نجمه خوشحال بودیم، پدرم تصادف کرد موتورش از بین رفت و با پای شکسته به خانه برگشت. همه مخصوصاً نجمه بدجور دل‌شکسته شدند. حتی دیگر برای خانه تکانی و عید و بهار هم ذوقی نداشتیم. هزینه‌های بیمارستان پدرم، خرج خانه و پذیرایی از مهمان‌هایی که برای عیادت می‌آمدند، کم نبود.

هر روز می‌دیدیم پدرم چقدر شکسته و شرمگین می‌شود و مادر به خاطر او خم به ابرو نمی‌آورد.

دیروز وقتی که ظرف‌ها را می‌شستم، مادر صدایم کرد و آهسته گفت: «محبوبه جون! بابا فردا باید بره رادیولوژی واسه پاهاش، دیگه پول نداریم، ناراحت نمی‌شی تلویزیون رو بفروشیم، بابا خوب بشه بهترشو می‌خریم.»

با اکراه گفتم نه و مشغول بقیه‌ کارها شدم، اما تمام دلخوشی ما همین تلویزیون کوچک بود تا شاید روزهای تلخ نوروز را برای‌مان شیرین کند، به علاوه خواهر کوچکم مینا را چه می‌کردیم؟

صبح بود که یک نفر آمد و تلویزیون و چند خرده‌ریز بدون استفاده را برد. انگار غم دنیا روی قلب ما نشست، فکر قانع کردن مینا و شرمندگی پدرم، دلم را می‌لرزاند، اما عقلم به جایی نمی‌رسید، یعنی چیزی هم برای فروش نداشتیم تا جایگزین تنها سرگرمی‌مان بشود.

مینا که از مدرسه برگشت، خانه را روی سرش گذاشت، بعد هم بدون اینکه نهار بخورد در میان هق‌هق‌هایش، به خواب رفت.

دم غروب، هاجر خانم زن آقا جواد، همسایه‌ دیواربه‌دیوارمان، من را دید و گفت شب برای احوالپرسی پدرم می‌آیند. بازهم غصه دلم را پر کرد، با این‌همه مشکلات چطور پذیرایی می‌کردیم، اصلاً چیزی نداشتیم که پذیرایی کنیم.

اواخر شب بود، از اینکه مهمان‌ها نیامده بودند، خوشحال بودیم، دوست نداشتم پدر بهترین دوستم که اتفاقاً وضع مالی خوبی هم داشتند، روزگار تلخ ما را ببینند، اما صدای زنگ، فکرم را به هم ریخت.

آقا جواد با لهجه‌ غلیظ ترکی و خنده‌ای که هیچ‌وقت تمام نمی‌شد، سلام و علیک گرمی ‌کرد.

ـ به‌به... قزخانوم لار... نه خبر؟ و بعد ادامه داد: «شما چهارتا دختر هنوز ترکی یاد نگرفتید؟ مگه دختر من ترکی یادتون نمی‌ده؟» و خندید.

باورم نمی‌شد. پشت سر آقا جواد، پادویِ مغازه‌اش هن‌وهن‌کنان، تلویزیون را گوشه‌ حیاط گذاشت و پاکت‌های بسته‌بندی میوه و آجیل را تحویل ما داد.

آقاجواد رو به مادرم کرد و آهسته گفت: «باجی، تلویزیون خرابه بگو من ببرم درست کنم، الان که اکبرآقا مریضه، من هستم اگه کاری دارید. راستی نامزدی نجمه رو چرا عقب انداختید مگه من مردم بگو آخر هفته بیادا.»

نجمه با لبخندی از سر خجالت به اتاق پناه برد. بهار، همان شب با خنده‌های آقاجواد به خانه‌ کوچک ما آمد.

نفیسه محمدی