گاهی والدین برای ایجاد صمیمیت و نزدیکی بیشتر در خانواده، تلاش می‌کنند فرزندان را در اتفاقات، مشکلات و تصمیم‌ها شرکت دهند و از آنها مشورت بگیرند یا آنها را در جریان امور و مسائل مربوط به خانواده قرار‌ دهند؛ گاهی نیز با هدف تربیت مالی فرزندان، تمام مسائل مالی و معیشتی خانواده را با آنها در میان می‌گذارند و آنها را از تمام جزئیات حقوق دریافتی، هزینه‌های زندگی حتی پس‌اندازها باخبر می‌کنند. اما بازگو کردن مسائل اقتصادی و مشکلات خانواده، در اغلب مواقع نه تنها به صلاح فرزندان و والدین نیست، بلکه مسائل و آسیب‌هایی را برای آنها و درمجموع برای خانواده به همراه خواهد داشت.

یکی از آسیب‌های جدی در این‌ زمینه، متوقع شدن فرزندان در مقابل والدین است؛ تا جایی که ممکن است آنها را برای نخریدن اسباب‌بازی‌های مورد علاقه یا تفریحات مطلوب‌شان بازخواست کنند. توقع دریافت پول بیشتر از پدر و مادر، داشتن امکانات رفاهی کامل و صرف هزینه‌های دلخواه از دیگر توقعات و پیامدهای منفی مطلع شدن فرزندان از در‌آمدها و پس‌اندازهای والدین است؛ تأسف‌بارتر اینکه ممکن است این توقع و طلبکاری حتی پس از ازدواج نیز ادامه یابد و چشم طمع به اندوخته‌های مالی والدین همواره باقی بماند.

برخی والدین بر این باورند که آگاهی از وضعیت مالی و دخل‌وخرج سبب می‌شود فرزندان با درک شرایط اقتصادی خانواده، نیازها و خواسته‌های خودشان را با درآمدها هماهنگ کنند و از سطح توقع‌شان کاسته شود؛ اما حقیقت این ‌است که به تعادل رساندن نیازهای فرزندان باید از راه‌های اصولی و مناسب دیگر دنبال شود که خالی از آسیب‌ها و پیامدهای منفی باشد.

از سوی دیگر، اطلاع فرزندان از مسائل مالی خانواده علاوه بر بروز مشکلاتی در ذهن کودکان، ممکن است سبب شود در دنیای کودکانه خود‌ میزان حقوق پدر و مادر و سایر مسائل معیشتی و اقتصادی خانواده را برای دوستان‌شان بازگو و آسیب‌های دیگری را ایجاد کنند.

بنابراین لازم است همسران با دقت و هوشمندی، در کنار یکدیگر مسائل مالی خانواده را مدیریت کنند و ضمن خودداری از بیان دقیق میزان درآمدها، پس‌اندازها و حساب‌های بانکی به فرزندان، گفت‌وگوهای مالی را به پشت درهای بسته ببرند و این امور را به عنوان مسائل خصوصی پدر و مادر در ذهن فرزندان تثبیت‌ کنند.

پرسش: فرزند هشت‌ساله‌ای دارم که در خیلی مسائل، ازجمله حمام کردن، انجام تکالیف یا همراهی در مهمانی‌ها نافرمانی می‌کند؛ اما با دوستان و هم‌سن‌ و سالانش بسیار آرام و دوستانه رفتار می‌کند. دلیل این رفتارش را نمی‌فهمم و می‌خواهم راه‌حلی برای همراه کردن او پیدا کنم.

پاسخ: والدین مسئول خانه هستند؛ اما به این معنی نیست که در خانه نظام دیکتاتوری راه بیندازند. باید از اجبارها و قانون‌های سخت‌گیرانه و تهدید در خانه دست کشید. فرزند شما در اواسط دوران کودکی‌اش به سر می‌برد و والدین در این سن کودک با چالش‌های جدیدی روبه‌رو هستند. برای بهتر شدن شرایط، این توصیه‌های مهم را به کار ببندید.

۱ـ کودک‌تان آینه شماست؛ اگر فرزندتان صدایش بلند شد، شما صدای‌تان را در حد معقول نگه ‌دارید. ۲ـ در قبال رفتار وی احساسات خود را صادقانه به او نشان دهید. ۳ـ فرزندتان را تشویق کنید؛ مثلاً اگر قبلاً تکالیف خود را به‌موقع انجام نمی‌داد و اکنون درست و به‌موقع انجام می‌دهد، او را تحسین کنید. ۴ـ یکی از راه‌های ارتباطی مثبت با کودک این ‌است که توجه او را به خود جلب کنید؛ نه به‌زور، بلکه به‌آرامی روبه‌روی کودک زانو بزنید و بگذارید به سبب حرف‌های‌تان به شما توجه کند. ۵ـ به قولی که به کودک می‌دهید، پایبند باشید. ۶ـ حد و مرزی برای روابط‌تان قائل شوید و درخواست‌ها و دستورالعمل‌ها را تا حد امکان کم کنید. ۷ـ بگذارید مسئولیت کارهایش را به گردن بگیرد؛ در این ‌صورت به او کمک کرده‌اید تصمیم‌های بهتری بگیرد. ۸ـ در کارهایی که از عهده آن برمی‌آید، وی را سهیم کنید تا هم اعتمادبه‌نفس و هم مسئولیت‌پذیری را در او پرورش دهید. ۹ـ لبخند را به فرزندتان هدیه دهید و با او شوخی و بازی کنید. ۱۰ـ در سن هشت‌سالگی مهارت‌های اجتماعی فرزندان رشد پیدا می‌کند و آنان به‌راحتی دوستان بیشتری پیدا می‌کنند و در کنار آن به فعالیت‌های خانوادگی علاقه کمتری نشان می‌دهند؛ این رفتار نیز نیازمند مدیریت و توجه کافی والدین است. ۱۱ـ ارتباط والدین با کودک، خیابانی دوطرفه است؛ اگر می‌خواهید فرزندتان به شما گوش دهد، باید اول شما به حرف‌هایش گوش کنید. ۱۲ـ با حفظ آرامش خود و احترام در رابطه با فرزندتان، همیشه چند گزینه در اختیار او بگذارید؛ مثلاً ساعت ۹ حمام می‌کنی یا ساعت ۱۰؟ ۱۳ـ در نهایت صبور باشید تا  مسائل را  کنترل کنید.

صدیقه‌سادات شجاعی

احمد سلطانی فرمانده پایگاه نبی‌اکرم(ص) درباره طرحی می‌گوید که نوجوانان را جذب مسجد می‌کند

مساجد و پایگاه‌های بسیج همیشه انسان‌ساز بوده‌اند؛ طوری‌که بسیاری از شهدای جنگ تحمیلی و مدافع حرم از همین مراکز راهی دیار مبارزه با باطل شده‌اند. پایگاه بسیج نبی‌اکرم(ص) در یکی از محله‌های تهران نیز یکی از پایگاه‌هایی است که با ایده و طرح‌های نو دانش‌آموزان محل را جذب کرده است و با روش‌های تربیتی و آموزش عملی به آنها درس زندگی اسلامی می‌دهد. «احمد سلطانی» فارغ‌التحصیل رشته عمران دانشگاه صنعتی شریف، در حال حاضر طلبه حوزه علمیه مشکات و فرمانده پایگاه نبی‌اکرم(ص) است؛ او درباره طرح پنج‌شنبه‌های مسجدی می‌گوید: «دغدغه‌ دوستان طلبه در حوزه مشکات این بود که چه کار کنیم تا معارف، قرآن و احکامی را که به ما رسیده است، با بیانی خوب و جذاب به بچه‌ها ارائه دهیم تا آنها را به مسجد جذب دهیم که در مجموعه تربیتی حوزه به یک مدل رسیدیم.»

سلطانی ادامه می‌دهد: «شیوه این‌طور بود که برای تمام روزهای هفته برنامه داشته باشیم و روزهای پنج‌شنبه، مثل تمام هفته که بچه‌ها از ساعت 7:30 به مدرسه می‌روند، همین ساعت به مسجد بیایند و بعد از صحبت و بازی مختصر، خودشان را گروه‌بندی ‌کنند و همه فعالیت‌ها، از صبحانه گرفته تا مدیریت کارها و برنامه‌ها با خودشان باشد. در این روز فقط بچه‌ها در مسجد هستند و چون همه‌ کارها با آنهاست، از لحاظ فکری و روحی رشد می‌کنند و مردانه به تجارب مهم زندگی می‌رسند. بچه‌ها به سه گروه تقسیم می‌شوند که برای تابستان قرار است یک گروه چهارم هم به آنها اضافه شود؛ در هر گروه 20 الی 30 دانش‌آموز از پایه 6 تا 12 هستند.»

مربیان تربیتی این پایگاه از اعضای پایگاه هستند و فضای نخبگانی در آن حاکم است. این طلبه فعال می‌گوید: «در این شیوه آموزشی به جای صحبت کردن و آموزش مستقیم، تربیت و آموزش موضوعات مختلف به صورت غیرمستقیم و عملی آموخته می‌شود؛ مثل تئاتر، اردو رفتن و موارد مختلف؛ برای نمونه ممکن است یک دعوای ساختگی ایجاد کنیم و رفتار بچه‌ها را بسنجیم، بدون اینکه خودشان مطلع باشند، بعد نکات تربیتی و احکام را در قالب داستان به آنها آموزش می‌دهیم و رفتارها را تحلیل می‌کنیم؛ به این روش، رشد در عین عمل می‌گوییم که بعدها این شیوه به عرفان جهادی تبدیل می‌شود؛ رشد بچه‌ها فقط در خواندن و فکر کردن نیست و رشد در وسط صحنه جهاد است. همین بچه‌ها بین خودشان گروه جهادی دارند و از ابتدای نوروز تا الان نزدیک به چهار سری بسته‌های ارزاق و کمک‌های مؤمنانه برای نیازمندان این محله و محله‌های دیگر برده‌اند.»

روز پر از دردسر و سختی را پشت سر گذاشته بودم. روزهای بعد از تعطیلات فشرده و پرکار بود؛ پر از ارباب رجوع، کارهای متفاوت و بدو بدو، خستگی چندبرابر و طبق معمول نه تشویقی، نه اضافه حقوقی. همین فکرها بیشتر آزارم می‌داد. این وسط گاهی هم اتفاقی می‌افتاد که اوضاع خراب‌تر می‌شد.

پرونده‌ آقای ملکی که اتفاقاً آدم بدقلقی هم بود، با ده، دوازده پرونده‌ دیگر روی میزم بود و دستم ناگهان به لیوان چایی خورد و اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاد. حس اینکه ارباب رجوع فکر کند آدم شلخته‌ای هستم، کلافه‌ام کرده بود. بدتر اینکه همان لحظه آقای ملکی رسید و دادوهوار راه انداخت که بیشتر دوستان و همکارانم از اتاق‌های‌شان بیرون آمدند و هر کدام چیزی گفتند تا اوضاع را آرام کنند. یک لحظه دلم می‌خواست از اداره فرار کنم و چند ساعتی خیابان‌ها را زیرورو کنم.

به هر حال زیر بار فشارهای متفاوت، کارها انجام شد و با هر سختی که بود خودم را به خانه رساندم. خیلی کوتاه سلام کردم و دست‌هایم را شسته نشسته، کنار سفره نشستم. به غذا خوردن در اداره علاقه‌ای نداشتم و هرطور بود خودم را به خانه می‌رساندم. محبوبه این روزها را خوب می‌شناخت. وقتی می‌فهمید از چیزی عصبانی و دلخورم، سکوت می‌کرد و به قول خودش سعی می‌کرد بهانه‌ای دستم ندهد.

امین و سارا نبودند؛ یعنی معمولاً تا ساعت چهار کسی نمی‌ماند تا با من غذا بخورد، جز خود محبوبه. غذا را جلویم گذاشت. عدس‌پلو که دورتادورش را با خرما و کشمش تزئین کرده بود. بوی خوبی هم داشت. باعجله شروع به خوردن کردم، قاشق دوم را نخورده چیزی زیر دندانم صدا داد. همین جرقه کافی بود تا منفجر شوم. تکه سنگ کوچکی که احتمالاً محبوبه موقع پخت غذا ندیده و حالا زیر دندان من بود. باعصبانیت بشقابم را کج کردم توی سفره و مثل آقای ملکی چنان دادوبیدادی راه انداختم که کم مانده بود همسایه‌ها ماجرا را بفهمند. رفتم توی اتاق و در را محکم بستم. به زمین و زمان و شلختگی محبوبه کلی بدوبیراه گفتم.

دقیق نمی‌دانم چقدر گذشت که بچه‌ها آمدند. صدای پچ‌پچ‌های‌شان را می‌شنیدم و خودخوری می‌کردم، انگار هنوز حرصم خالی نشده بود. سارا، دخترم با بغض پرسید: «به خاطر همین سنگ کوچولو؟»

می‌خواستم در اتاق را باز کنم و باز هم فریاد بکشم، اما جمله‌ سارا خیلی معنا داشت. به خاطر سنگ کوچکی همه چیز را سر محبوبه خالی کرده بودم. مگر چقدر سخت بود تحمل این سنگ چند میلیمتری؟ چقدر می‌توانست نقش منفی در زندگی من داشته باشد؟ من که از رفتار ناشایست ارباب رجوعم آن‌قدر به هم ریخته بودم، همان رفتار را با عزیزانم داشتم. بارها با خودم تمرین کرده بودم که جلوی زبانم را بگیرم، اما باز هم موفق نشدم. باپشیمانی در را باز کردم. سفره جمع شده بود. سارا داشت ناشیانه بشقاب‌ها را روی میز می‌چید، با صدای در به سمتم برگشت و دستپاچه گفت: «تولدت مبارک بابا...»

امین به خاطر لو رفتن جشن تولدم آه بلندی کشید و به مادرش نگاه کرد. باید سنگ کوچکی را که بین ما فاصله انداخته بود با کوه محبت عوض می‌کردم.

 

نفیسه محمدی