جعفر ساسانـ داوود عسگری/
حسینعلی نوری
میرزاحسینعلی نوری، معروف به بهاءالله (1۳۰۹ـ1۲۳۳ه.ق) در دوم محرم به دنیا آمد. پدرش میرزاعباس نوری، از منشیان و مستوفیان درباری بود. در خردسالی نزد پدر، بستگان و معلمان خصوصی (که از دوستان پدرش بودند)، با دانشهای معمول زمان آشنا شد. در دوران جوانی نیز کسبوکاری نداشت و تمام وقت خود را به تفریح و تحصیل میگذراند. عزیه خانم، خواهر حسینعلی نوری، در پاسخ به نامه عباس افندی، برادرش را چنین توصیف میکند:
«... جناب میرزا، ابوی شما كه از بدایت به واسطه فراهم بودن اسباب، اشتغال به درس و اهتمام به مشق داشته و آنی خود را از تحصیل مقدمات فارغ نمیگذاشت، پس از تحصیل عربیت، به علم حكمت و مطالب عرفان مایل كه به فواید این دو نائل آیند؛ چنانكه اغلب روز و شب، ایشان به معاشرت حكما و عرفا و درویشان بود. وقتی كه صور اسرافیل دمیده شد؛ یعنی میرزاعلیمحمد باب اظهار دعوت نمود، ایشان مردی بودند كه اكثر كلمات عرفا و اهل ریاضت را دیده. از جمله اشخاصی كه قبول این امر را كردند، یكی جناب ایشان بودند كه با غلو و ایقان، قلاده متابعت صاحب بیان را بر گردن نهاده، برای همه قِسم جانبازی مهیا بودند؛ مثلاً در قضیه بدشت، با جمعی اصحاب در خدمت جناب «طا» یعنی قرهالعین بوده و لقب «بهاء» از آن حضرت شنوده. بعد از مراجعت از بدشت و ختم نزاع قلعه طبرسی، همواره به معاشرت اصحاب عرفان و یقین، اوقات را مصروف داشته و همیشه بذر خیال ریاست و تخم سلطنت در اراضی دماغ و دل میكاشت. از همان وقت، ایشان را سودای جهانگیری در دل و هوای گردون سریری در سر بود. گمانش اینکه اگر به شاه ایران زیان میرسد، زمانه او را به سریر سلطنت میرساند.»(1)
بنابراین، میرزاحسینعلی که در سر هوای قدرت و سلطنت داشت و با اعلان ادعای باب، رسیدن به این آرزو را ممکن میدید، در اوایل ظهور باب به او گروید و کمکم بازیگر بسیاری از صحنهها، همچون نمایش ننگین بدشت ـ که به نسخ اسلام از سوی بابیه انجامید ـ راهاندازی جنگهای داخلی و ترور ناصرالدینشاه شد و یکی از اعضای بابیه را مأمور اجرای این نقشه کرد. خواهرش در شرح این ماجرا نوشته است:
«محمدصادق تبریزی را كه از مؤمنین بیان بود و مدتها در خدمت جناب عظیم تربیت یافته، او را بدین مطلب تحریض نمود كه حضرت ثمره (یعنی میرزایحیی) در اجرای این قضیه مُصرّند؛ حال آنكه كذب و افترا بوده، بلكه بعد از اطلاع، منع صریح فرمودند. بالجمله، او نیز كمر جلادت بسته كه گوی سبقت از همگنان برباید. او را تطمیع نموده و پیشدو و قمه بدو داده و آن بیچاره را برای قربانی فرستاد. اگر ندیدید، البته شنیدید كه آن فتنه بزرگ، بر سر اهل بیان چه آورد و چه سوزنده آتشی افروخت كه هر كه منتسب بدین اسم بود، سراپا سوخت. بس بزرگوارانی كه به خاك مذلت افتادند؛ چون جناب عظیم و جناب خال و میرزاقربانعلی و سلیمانخان و میرزاسلیمانقلی و امثال ذلك قریب هشتاد نفر و چه اموال كثیره به نهب رفت و خانهها خراب شد و این اول بذر نفاق و فتنه بود كه جناب ایشان كاشتند و پس از اشغال نائره فساد، حاشا كرده به گردن دیگران گذاشتند. بالجمله در آن تراكم امواج ظلم، بسی سلسلهها به زیر سلسلهها رفتند و از اشخاصی كه برای حبس ابدی به انبار دولتی بردند، یكی جناب ایشان بود. پس از مكث چندی در محبس، محترمهای كه در میان طایفه، بر همه برتری داشت، قدم در میدان شفاعت گذاشت و برای خلاصی ایشان، از كثرت بذل مال و تصدیع نساء و رجال، میرزا آقاخان صدراعظم را به عجز و ستوه درآورده، حکم خلاصی ایشان را گرفته، به شرطی كه از این حركات غیرمرضی منهی و از مملكت ایران منفی باشد. این بود كه جناب ابوی پس از خلاصی از حبس، به جانب بغداد شدند و در آنجا اقامت نمودند و اغلب ایام را به مصاحبت احباب و مطالعه بیان اوقات مصروف داشتند. گویا از كلمات حضرت نقطه اولی، یعنی میرزاعلیمحمد باب چنین فهمیدند كه معادی و حشری غیر از این عالم نیست و هر چه هست، در این نشئه است. این توهم را نیز ضمیمه خیال خود كه داعیه ریاست بود، كردند.»(2)
با اعدام باب و برخورد با شورشهای بابیه، که بر اثر آن برخی از سران اصلی این فرقه نظیر میرزاحسین بشرویهای، محمدعلی بارفروش و طاهره قرهالعین کشته یا اعدام شدند، مدتی این فرقه در محاق فرو رفت؛ اما به دلیل اینکه باب در زمان حیات خود با میرزایحیى «صبح ازل» مکاتباتی داشت و تألیف بخشهایی از کتاب بیان را به او واگذار کرده و تلویحاً وی را جانشین خود ساخته بود، عموم بابیه میرزایحیى «صبح ازل» را بهعنوان جانشین باب پذیرفتند؛ ولى چون در آن زمان یحیى بیش از نوزده سال نداشت، میرزاحسینعلى «بهاءالله» با زیركى و شگردهاى فریبكارانه، زمام كارها را به دست گرفت و صبح ازل را از انظار پنهان نگه داشت. میرزاحسینعلى در شعبان 1267ق به كربلا رفت؛ اما چند ماه بعد، پس از قتل امیركبیر در ربیعالاول 1268ق و صدارت یافتن میرزاآقاخان نورى، به دعوت و توصیه او به تهران بازگشت. در شوال همان سال، جریان سوءقصد و تیراندازى دو نفر از بابیان به ناصرالدینشاه پیش آمد و بار دیگر به دستگیرى و اعدام بابىها انجامید و چون شواهد و دلایل متعددى براى نقش میرزاحسینعلى نورى در طراحى این سوءقصد وجود داشت، حكومت تصمیم گرفت او را دستگیر کند؛ اما بهاءالله به سفارت روس پناه برد و شخص سفیر از او حمایت كرد. سرانجام با توافق دولت ایران و سفیر روس و با محافظت دولت روس میرزاحسینعلى به عراق رفت. وی خودش ماجرا را چنین مینویسد: «چون مظلوم از سجن خارج، حسبالامر حضرت پادشاه ـ حرسهاللهتعالی ـ مع غلام دولت علیه ایران و دولت بهیه روس به عراق عرب توجه نمودیم.»(3)
عباس افندی
عباس افندی، معروف به عبدالبهاء (1۳۴0ـ۱۲۶۰ه.ق) در شب پنجم جمادیالاولی از نخستین زن میرزاحسینعلی به دنیا آمد. دوران کودکی و جوانی را همراه پدر گذراند. پس از مرگ بهاءالله، میان عباس با دیگر برادرش، میرزامحمدعلی اختلاف شدید افتاد، دو برادر با هم به ستیز برخاستند و هوادارانی گرد آوردند. عباس یاران خود را «ثابتین» و مخالفان را «ناقضین» لقب داد و بالاخره جانشین پدر شد.
عباس افندی با تغییر مکرر مواضع، در آستان دولتهای استعماری ابراز چاکری میکرد و انگلستان استعمارگر را سمبل عدالت میدانست و از خدا دوام حکومت ایشان را بر سرزمین فلسطین خواستار شد. وی در سال 1300ه .ش درگذشت و در حیفا، از بنادر فلسطین، به خاک سپرده شد.
شوقی افندی
شوقی افندی ملقب به ولی امرالله (13۷۷ـ13۱۴ه .ق)، نوه دختری عباس افندی و پسر میرزاهادی افنان بود. از آنجا که عباس افندی هنگام مرگ، فرزند پسر نداشت، با آنکه برادرش محمدعلی افندی زنده بود، شوقی را به ریاست بهائیان گماشت. عباس افندی در الواح وصایای خود، پیشوایی بهائیت را سلسلهوار در فرزندان ذکور شوقی که لقب ولی امرالله دارند، قرار داد. وی تا سال 1336ش زمام امور بهائیان را به دست داشت و بهائیت را به تشکیلاتی حزبی که در اروپا معمول است، تبدیل کرد. در این سال، در لندن از دنیا رفت و همان جا دفن شد.
* پینوشتها در دفتر نشریه موجود است.