جعفر ساسان- داوود عسگری/ در بررسی مبانی معرفتی سران فرقه ضاله بهائیت پس از ادعای الوهیت، نوبت به ادعای خاتمیت میرسد. البته، در اظهارات و ادعاهای رهبران بهائیت، سیر جریان برعکس است؛ یعنی از بابیت و قائمیت و نبوت شروع کرده، به الوهیت رسیدهاند؛ اما با توجه به اهمیت این مباحث، ما ابتدا به بررسی ادعای الوهیت، سپس به دیگر موارد پرداختهایم. آنها خود را در ردیف پیامبران الهی، مانند موسی، عیسی، ابراهیم و نوح(علیهمالسلام)، بلکه بالاتر فرض میکنند و در نهایت به نسخ شریعت اسلام و انکار ختم نبوت میرسند.
نبوت، از اصول دین اسلام است که طبق آیۀ قرآن به پیامبر اعظم(ص) ختم شده است. صریحترین آیۀ قرآن در این زمینه، آیۀ 40 سورۀ احزاب است که خداوند میفرماید: «ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَاللهِ وَ خاتَمَ النَّبِیینَ وَ كانَاللهُ بِكُلِّ شَیءٍ عَلِیما»؛ محمد پدر احدى از مردان فعلى شما نیست؛ بلكه فرستادۀ خدا و خاتم پیامبران است و خدا به هر چیزى داناست.
علامه طباطبائی در تفسیر المیزان در توضیح خاتم نوشته است:
«كلمه «خاتم» ـ به فتح تاء ـ به معناى هر چیزى است كه با آن، چیزى را مهر كنند؛ مانند طابع و قالب، كه به معناى چیزى است كه با آن چیزى را طبع نموده، یا قالب زنند و مراد از «خاتَمَالنَّبِیینَ» بودن آن جناب، این است كه نبوت با او ختم شده و بعد از او دیگر نبوتى نخواهد بود. رسول، عبارت از كسى است كه حامل رسالتى از خداى تعالى به سوى مردم باشد و نبى آن كسى است كه حامل خبرى از غیب باشد و آن غیب، عبارت از دین و حقایق آن است و لازمۀ این حرف این است كه وقتى نبوتى بعد از رسول خدا(ص) نباشد، رسالتى هم نخواهد بود؛ چون رسالت، خود یكى از اخبار و انباى غیب است. وقتى بنا باشد انباى غیب منقطع شود و دیگر نبوتى و نبیاى نباشد، قهراً رسالتى هم نخواهد بود. از اینجا روشن مىشود كه وقتى رسول خدا(ص) خاتمالنبیین باشد، خاتمالرسل هم خواهد بود.»(1)
اما بهائیان در توجیه این آیه میگویند:
«در قرآن، سورۀ الاحزاب، محمد رسولالله را خاتمالنبیین فرموده. جمال مبارک ـ جل جلاله ـ در ضمن جملۀ مزبوره میفرماید: مقام این ظهور عظیم و موعود کریم، از مظاهر سابقه بالاتر است؛ زیرا نبوت، به ظهور محمد رسولالله ختم گردید و این دلیل است که ظهور موعود عظیم، ظهورالله است و دور نبوت منتهی گردید؛ زیرا که رسولالله، خاتمالنبیین بوده.»(2)
اما نکته اینجاست که این مدعیان نبوت، در موارد متعددی به خاتمیت رسول اکرم(ص) اقرار کردهاند و در آثار آنان مکتوب است. میرزاحسینعلی نوری مینویسد: «کما انتم تقرئون فی الکتاب بانّالله لما ختم النبوة بحبیبه بشّر العباد بلقائه و کان ذلک حتم محتوم»؛ همان طور که شما در قرآن میخوانید، خدای بزرگ، آنگاه که نبوت را به حبیبش پایان بخشید، بندگان را به لقای خود بشارت داد و این امری حتمی است(3) یا «الصلوة والسلام علی سیدالعالم و مربی الامم الذی به انتهت الرسالة و النبوة و علی آله و اصحابه دائماً أبداً سرمدا»؛ سلام و درود بر آقای اهل عالم و پرورشدهندۀ امتها؛ کسی که به او نبوت و رسالت پایان یافته و بر خاندان و دوستانش سلام و درود دائمی و ابدی و سرمدی باد.(4) یا در جایی دیگر مینویسد:
«لان الله تبارک و تعالی بعد الذی ختم مقام النبوة فی شأن حبیبه و صفیه و خیرته من خلقه کما نزل فی ملکوت العزة و لکنه رسولالله و خاتمالنبیین وعد أبصار بلقائه یوم القیمة ظهور المسجد کما ظهر بالحق»؛ زیرا که خدای تعالی پس از آنکه مقام نبوت را دربارۀ حبیبش برگزیده و به بهترین بندگان پایان بخشید، همانطور که در ملکوت عزت (قرآن) نازل شده است؛ ولکن محمد رسول خداست و پایاندهندۀ انبیا. بندگان را به لقایش وعده داده است و این از جهت عظمت ظهور بعد است، به همان ترتیب که بهحق آشکار شد.(5)
اینها نمونههایی از اعترافات صریح رهبر بهائیت دربارۀ خاتمیت است؛ اما با این حال، همان علم بدون عمل و پیروی از نفس، کار آنها را به انکار خاتمیت و ادعای نبوت میکشاند و نویسندگان و مبلّغان بهائی به توجیه آن میپردازند. مبلّغان بهایی در توجیه نبوت باب و بها، دلایلی ذکر کردهاند که در ادامه نقل و نقد میکنیم.
الفـ میرزا ابوالفضل گلپایگانی، مشهورترین مبلّغ بهائی، در کتاب فرائد، تقریر را بزرگترین برهان حقانیت یک پیامبر میداند و مینویسد: در چگونگی استدلال به دلیل تقریر: دلیل تقریر، اکبر دلیلی است که علمای اعلام در تفریق بینالحق و الباطل به آن تمسک جستهاند و در کتب مصنفات خود به آن مبسوطاً و مفصلاً استدلال فرمودهاند و تقریر این دلیل، بدینگونه است که اگر نفسی مدعی مقام شارعیت شود و شریعتی تشریع نماید و آن را به خداوند تبارک و تعالی نسبت دهد و آن شریعت نافذ گردد و در عالم باقی ماند، این نفوذ و بقا برهان حقیقت آن باشد؛ چنانکه بالعکس، زهوق و عدم نفوذ، دلالت بر بطلان دعوت زائلۀ غیرباقیه نماید؛ خاصه اگر نفوذ و بقای کلمۀ حق، چنانکه عادةالله در ارسال رسل و تشریع شرایع به آن جاری شده است، به علوم و معارف کسبیه یا به عصبیت و معاونت قومیه یا به مکنت و ثروت ظاهریه یا به تسلط و عزت دنیویه متعلق و مربوط نباشد، در این صورت، حتی بر فلاسفه که تتبع علل نمایند نیز حجت بالغ گردد و نفوذ و بقای آن به صرف ارادۀ غیبیۀ الهیه انتساب یابد؛ چه وجود معلول بدون علت، متصور و معقول نباشد و خلاصة القول، حق جل جلاله در جمیع کتب مقدسۀ سماویه به این برهان عظیم احتجاج فرموده و بقای حق و زهوق و زوال باطل را آیت کبری و دلیل اعظم شمرده است؛ و خصوصاً در قرآن مجید، تصریحاً و تمثیلاً در مواضع متعدده، این مسئله نازل گشته؛ چنانکه در آیه 16 سورۀ مبارکۀ شوری میفرماید: «وَ الَّذِینَ یحَاجُّونَ فِی اللهِ مِنْ بَعْدِ ما اسْتُجِیبَ لَهُ حُجَّتُهُمْ داحِضَةٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ عَلَیهِمْ غَضَبٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ شَدِیدٌ» ترجمۀ آیۀ شریفه این است که کسانی که محاجّه و مجادله میکنند در امر خداوند بعد از آنکه اجابت کرده شد، یعنی خلق قبول نمودند و اجابت کردند، حجت ایشان باطل و زایل است نزد پروردگار و غضب الهی بر ایشان احاطه نماید و عذاب شدید نازل گردد. و سورۀ شوری، مکیه است و وقتی نازل شد که اصحاب حضرت رسول جمعی قلیل بودند؛ معذلک میفرماید که پس از آنکه این جمع قبول کردند و اجابت نمودند خدا را، منبعد حجت مجادل باطل باشد و احتجاجشان سبب نزول خشم خداوند گردد و سبب همین است که بر هر عاقل مُتفرّس، اگر اندکی تأمل نماید، واضح میشود که جز خداوند تبارک و تعالی، احدی قادر بر انفاذ و ابقای شرایع نباشد.(6)
* پینوشتها در دفتر نشریه موجود است.