قاسم غفوری/ اتحادیه اروپایی که زمانی با نام تبدیل شدن به اقتصاد برتر جهان و سپس یکی از بازیگران سیاسی جهان وارد معادلات بینالمللی شد، این روزها حال و روز چندان مساعدی ندارد. در حالی درون این اتحادیه اختلافات به شدت بالا گرفته و چند صدایی در آن در حال اوج گرفتن است که بزرگان این اتحادیه نیز دوران خوشی را سپری نمیکنند.
سه کشور آلمان، انگلیس و فرانسه همواره خود را کانون تحولات اروپا معرفی کرده و تلاش داشتهاند با برجستهسازی نقش خود در معادلات اروپا ضمن جلوگیری از ایجاد قدرتهای جدید در این منطقه نقش نماینده اروپای واحد در معادلات جهانی را ایفا کنند. این کشورها در حالی این سیاست را دنبال میکنند که در کنار چالشهای واحد، نظیر چگونگی مقابله با ناامنیهای گسترده، گسست در انسجام اتحادیه اروپایی، رفتارهای یکجانبهگرایانه و بحرانساز آمریکا در روابط با اروپا، رشد ملیگرایی و تفکرات تجزیهطلبانه، نظیر آنچه در کاتالونیای اسپانیا روی میدهد، در درون با چالشی به نام چگونگی حفظ حاکمیت و قدرت حاکمه مواجه هستند. در فرانسه، در حالی ماکرون، جوانترین رئیسجمهوری این کشور توانست بر احزاب سنتی غلبه کند و قدرت را در دست گیرد که پس از گذشت چند ماه از حضورش در کاخ الیزه این کشور صحنه تظاهرات گسترده مردمی علیه سیاستهای اقتصادی و سیاسی او شده است. ماکرون در اجرای وعدههای اقتصادی و برخی مطالبات اجتماعی مردم، همچون مقابله با رفتارهای نژادپرستانه دستاوردی نداشته است؛ از همین رو جریانهای سیاسی و مردم در برابر او صفآرایی کردهاند.
در انگلیس ترزا می در حالی توانست در انتخابات پارلمانی پیروز شود و قدرت را در حزب محافظهکار حفظ کند که از یک سو ناتوانی وی در حل بحران اقتصادی و استمرار طرحهای ریاضت اقتصادی اعتراضهای خیابانی و اعتصابهای اتحادیههای کارگری را به همراه داشته و از سوی دیگر، مسئله برگزیت یا همان خروج انگلیس از اتحادیه اروپا وی را در برابر مطالبات سنگین اتحادیه و مخالفتهای جریانهای سیاسی قرار داده است؛ به گونهای که همحزبیهای او در حزب محافظهکار بقای حزبشان را در کنارهگیری ترزا می جستوجو میکنند. نخستوزیر انگلیس اکنون در کنار چالشهای اقتصادی و اروپایی برای بقا، گزینه قربانی کردن برخی از اعضای کابینه را در پیش گرفته که کاهش موقعیت اختیارات جانسون، وزیر امور خارجه در این راستا انجام شده است.
اما در آلمان خانم مرکل، صدراعظم این کشور در حالی توانست بار دیگر در قالب حزب سوسیال مسیحی پیروزی در انتخابات پارلمانی را رقم بزند که با خروج حزب سوسیال دموکرات و قرار گرفتن آن در جایگاه اپوزیسیون و کاهش کرسیهای حزبش در پارلمان او را وادار به ائتلافهای جدید حتی با جریانهای مخالف دیدگاهش کرده است. درخواست وی برای ائتلاف با احزاب لیبرال دموکرات و سبزها (جریان ائتلاف جامائیکا) حاصل این نیازمندی است. وضعیت نابسامان مرکل زمانی آشکارتر میشود که وی برای جلب رضایت این احزاب مجبور به عقبنشینی در امور پناهجویان و گذر از سیاستهای اقتصادی و مهاجرتی گذشتهاش شده است.
در نهایت میتوان گفت، سه کشور آلمان، انگلیس و فرانسه که داعیهدار رهبری و هدایت اتحادیه اروپا هستند، از درون دچار چالشها و نابسامانیهای سیاسی شدهاند که میتواند بر نقشآفرینی آنها در اتحادیه اروپا تأثیر منفی داشته باشد که از نتایج و پیامدهای آن افزایش مخالفتهای دیگر اعضای اتحادیه اروپا با طرحهای اقتصادی و سیاسی آنان است. در این میان، کشورهای مذکور برآنند تا با ایجاد فضای حاشیهای ضمن ایجاد مؤلفههای ظاهری برای جلوگیری از فروپاشی انسجام درونی اروپا، موقعیت درونی خویش را ارتقا بخشند. بخشی از این طراحی در حالی با مواضع واحد در قبال روسیه و برجستهسازی تهدیدات این کشور صورت میگیرد که مؤلفه دیگر آنها را تحولات غرب آسیا تشکیل میدهد.
این روزها یک کلیدواژه در ادبیات گفتاری سران اروپا و البته آمریکا مشاهده میشود و آن، اینکه آنها مخالف عملکردهای جبهه مقاومت در منطقه هستند. آنها از یکسو تأکید دارند که حزبالله لبنان باید خلع سلاح شود و در این راستا نیز تحریمهای شدیدی علیه آن وضع کردهاند. از سوی دیگر این کشورها بر این ادعایند که در کنار پایبندی بر برجام خواستار دگرگونی در اقدامات منطقهای جمهوری اسلامی ایران هستند. سران آمریکا و اروپا هر چند در مسئلهای، همچون برجام اختلاف نظر دارند، اما به طور واحد بر این امر تأکید دارند که ایران دیگر نباید در منطقه حضور داشته باشد و باید به کشوری بدون جایگاه منطقهای مبدل شود. آنها تأکید دارند، حضور ایران در منطقه مغایر با منافع آنها و دوستان منطقهای آنان، یعنی ارتجاع عربی و رژیم صهیونیستی است.
این ادعاها درباره جبهه مقاومت در حالی مطرح میشود که جهانیان یک اصل را مورد تأکید قرار میدهند و آن، اینکه اگر جبهه مقاومت نبود، از یک سو تروریسم سراسر منطقه و جهان را گرفته بود و امنیت کنونی جاری بر جهان را باید مدیون جبهه مقاومت دانست و از سوی دیگر با توجه به روحیه اشغالگری صهیونیستها مبنی بر «از نیل تا فرات» نبود مقاومت، یعنی تحقق فتنه صهیونیستها که خود زمینهساز بحرانهای گسترده در منطقه میشد.
با توجه به این شرایط میتوان گفت، سخنان سران آمریکا و اروپا علیه مقاومت چند پیام مهم را در خود دارد؛ نخست آنکه ادعای این کشورها برای کمک به امنیت عراق و سوریه امری واهی است؛ چرا که اگر آنها واقعاً به دنبال کمک به این کشورها بودند، هرگز در مقابل مقاومت که در صف مبارزه با تروریسم در سوریه و عراق است، قرار نمیگرفتند.
دوم آنکه، کارکرد جبهه مقاومت بر اصل مقابله با عوامل ناامنی در منطقه استوار است که تروریسم و صهیونیستها محور آن هستند. مخالفت غرب با مقاومت، یعنی اینکه غرب اهمیتی به مبارزه با تروریسم و تروریسم دولتی صهیونیستی نمیدهد. این رویکرد افزون بر کشورهای منطقه، شامل امنیت اروپا و آمریکا نیز میشود که خود سندی بر بیاهمیت بودن مردم برای سران اروپاست که حمایت از تروریسم را اولویت خود دارند که تهدیدی برای امنیت شهروندان خودشان هم خواهد بود.
سوم آنکه، غرب از واژه منافع خود و دوستانش در منطقه سخن میگوید. این منافع شامل سرکوب مردم، گسترش تروریسم، حمایت از کشتار مردم بیدفاع یمن و بحرانهای اقتصادی و اجتماعی جاری در منطقه است. وقتی سران غرب بر منافع خود تأکید کردهاند، این اصل در سخنانشان آشکار میشود که سران غرب خود را تافته جدا بافته از ملتهای خود و کشورهای دیگر میدانند و صرفاً در قالب خواستههای فردی خود گام برمیدارند. نکته مهم آنکه، این کشورها با ایجاد هراس از جبهه مقاومت برآنند که از آن به منزله دشمنی برای منافع اتحادیه اروپا و آمریکا یاد کنند تا شاید با این بهانه ضمن جلوگیری از گسست بیشتر اتحادیه اروپا، افکار عمومی کشورهای خود را نیز به حاشیهها سوق داده تا شاید از مشکلات افرادی، همچون مرکل، ماکرون، می و ترامپ در عرصه داخلی کاسته شود.