حسن ابراهیمی/ شهید ستار عباسی از نیروهای متخصص نظامی سپاه در حوزه دیدهبانی توپخانه بود که پس از اعزام مستشاری به جبهههای مقاومت و پس از 9 ماه مجاهدت در جبهههای مبارزه عراق و 43 روز در سوریه شربت شهادت را نوشید. او پیش از اعزام به سوریه سه بار به عراق اعزام شده بود.
یوسف عباسی، پدر این شهید بزرگوار از پاسداران پیشکسوت و از یادگاران دوران دفاع مقدس است. وی که در قرارگاه رمضان و در واقع نیروی قدس مشغول خدمت بوده، امروز افتخار پدر شهید بودن را دارد. در ادامه متن گفتوگوی ما با او را میخوانید.
* آقا ستار متولد چه سالی بود و کی رسمی شد؟
14 خرداد سال 1362 به دنیا آمد. موقع شهادت 12 سال بود که پاسدار شده بود؛ وی در سپاه نبیاکرم(ص) کرمانشاه با تخصص دیدهبانی توپخانه مشغول بود.
* چندمین فرزند شما بود؟
فرزند سوم من بود و خودم هم دوست داشتم که او مسیر مجاهدت و پاسداری را انتخاب کند و علاقه زیادی هم داشت و همیشه شهادت را آرزو میکرد. بحث داعش هنوز نشده بود. به من میگفت: بابا من دوست دارم برای اسلام فایده داشته باشم و شهید شوم. گفتم: جنگ نیست چرا دوست داری؟
بیشتر از همه بچههایم ایشان به سپاه علاقه داشت و من خودم او را معرفی کردم. لذا وی در سپاه نبیاکرم(ص) که آن زمان لشکر بعثت بود، استخدام شد و به اصفهان رفت و به یگان برگشت و چون رشتهاش ریاضی بود، او را به قسمت توپخانه فرستادند.
* چه زمانی به جبهه مقاومت رفت؟
شهید ستار سال ۸۴ وارد سپاه شد تا اینکه داعش به وجود آمد. سه بار به عراق رفت و هر اعزامش سه ماه طول کشید. پس از آن هم به سوریه رفت.
* از آنجا خاطرهای هم برای شما تعریف کرد؟
خودش نه، ولی همرزمان و فرماندهان یکی دو مورد خاطره گفتهاند.
* آنها را تعریف میکنید؟
یک بار در جایی که بوده، در عراق متوجه میشود تعداد زیادی از خودروهای داعشی در مسیری هستند که میخواهند به سمت یک پمپ بنزین بروند، از این رو با توپخانه تماس میگیرد و گرای جای خودش را میدهد. به او میگویند خودت هم آسیب میبینی. اما او میگوید من زیر یک پل میروم، شما بمباران کنید. او هم با فانوسقه و کمربند از پل آویزان میشود و سه ساعت پس از شلیک توپخانه و انهدام داعشیها به مقر برمیگردد.
برایم تعریف کردند که یکی از ژنرالهای عراقی وقتی تخصص او را میبیند، از او میخواهد تا به ارتش عراق بپیوندد و به او درجه و پول بدهند و آنها را آموزش دهد. او هم میگوید من سرباز ولایت و امام خامنهای هستم و اگر تمام جهان را هم به من بدهید، یک وجب از خاک ایران برایم نمیشود.
سردار سلیمانی پس از اینکه این موضوع را میشوند، با شوخی به او گفته بود که چرا نرفتی؟ او هم گفته بود من سرباز ولایتم.
* چه زمانی به سوریه رفت؟
سال 90 ازدواج کرده بود و هنوز فرزندی نداشت. مدتی بود که از عراق آمده بود. وقتی به خانه ما آمد، گفت من میخواهم به سوریه بروم. گفتم هنوز یک ماه نیست که برگشتی. گفت از تهران با من تماس گرفتهاند که ما دیدهبانمان کم است و باید بیایی و من هم میخواهم بروم.
اول دلم رضا نداد. دفعههای قبلی نگران نبودم؛ ولی این دفعه دلنگران بودم. ساعت چهار بعدازظهر آماده شد که برود. دوبار قرآن را بوسید. بعد گفت در خانه چیزی نوشتم و گذاشتم، آن را بعد از من بخوان. دیگر خیلی دلنگران شدم. سه روز تهران مانده بودند تا پرواز آماده شود، مرتب این سه روز زنگ میزد.
* نحوه شهادتش را برای شما تعریف کردند؟
بله. سه روز پیش از شهادتش دست راستش ترکش میخورد و مداوا میشود و برمیگردد. قرار میشود که بروند و پیش از عملیات مواضع داعشیها را بررسی کنند. در منطقه حلب بود. پیش از این هم وقتی شهید همدانی به شهادت رسید، هنگامی که به ما زنگ زد، خبر را به او دادیم. او خودش هم خبر داشت و گفت بله خود سردار همدانی گلوله نخورده، ولی ماشینش را با گلوله زدهاند و ماشین چپ کرده و حاج حسین همدانی و همراهش به شهادت رسیدهاند.
چند نفری مشغول شناسایی و بررسی منطقه برای استقرار دیدهبان و مواضعی که باید بمباران شود، بودند که داعشیها با سلاح تکتیرانداز که فرانسوی است و گلولههای بزرگی هم دارد، او را میزنند. دومین گلوله هم به پای یک رزمنده عراقی میخورد.
رزمندگان عراقی بیسیم میزنند که ستار گلوله خورده است. دوستان ستار که بالای سر پیکرش میرسند، متوجه میشوند او به شهادت رسیده است. بعد حدود 200 متر ستار و رزمنده عراقی مجروح را به عقب میآورند تا بتوانند آنها را سوار آمبولانس کنند؛ اما منطقه ناامن بوده و میگویند تمام آمبولانس هدف قرار گرفت و تنها لاستیکهایش سالم ماند که توانست پیکر شهدا و مجروحان را عقب بیاورد.
به ما گفتند که این اتفاق ساعت 12 افتاده است، البته من متوجه نشدم 12 شب بوده یا 12 ظهر.
* موقعی که میرفت، هیچ وقت مخالفت نکردید؟
نه من مخالف نبودم و نمیگفتم نرو. فقط یک بار مخالفت کردم و گفتم فقط یک ماه است که آمدی، الآن نرو؛ چون تو همسر داری، کمی بیشتر پیش همسرت بمان، دوری تو برایش سخت است.
موقعی هم که مجروح شده بود، به او گفته بودند به ایران برو، ولی قبول نکرده بود و بلافاصله به خط برگشته بود و قسمتش شهادت شد.