فرداي قيام 15 خرداد سال 1342 برخي احزاب و گروه‌هاي سياسي و رسانه‌ها بيگانه به قيام ملت و جنايت حکومت واکنش‌هايي نشان دادند که ‌تأمل‌برانگیز است. مرور بخشي از آنها مي‌تواند وضعيت عمومي آن روزها را آشکار کند.

نظر برخی از احزاب و جمعيت‌هاي سياسي داخلي
جبهه ملي دوم در قالب مهم‌ترين جمعيت سياسي در طول چند سال «فضاي بازسياسي» آمريكايي، ‌از هرگونه موضع‌گيري تند عليه شاه و آمريكا به شدت پرهيز کرد تا از این طریق حسن‌نيت خود را به آنها نشان داده و زمينه را براي تشكيل دولت جبهه‌اي فراهم کند. از همين رو بود كه به گفته يكي از رهبران نهضت آزادي، رهبر جبهه ملي در طول آن سال‌ها مرتب با آمريكا و شاه در تماس بود. 
طبق اسناد لانه جاسوسي، يكي از جاسوسان سفارت آمريكا كه در عصر روز 15 خرداد با دكتر مهدوي، يكي از افراد برجسته جبهه ملي، ملاقات کرده، نوشته است: «دكتر مهدوي گفت جبهه ملي در تدارك فعاليت‌هاي امروز بعدازظهر (14 خرداد) دست نداشته است.» وي در ادامه آورده است: «مهدوي از سوي ساواك احضار گرديد و از او پرسيده شد آيا جبهه ملي در نظر دارد در تظاهرات عليه دولت در 15 خرداد شركت كند يا خير؟ مهدوي گفته بود خير. بعضي از دانشجويان جناح چپ جبهه ملي در حوادثي كه حدود ظهر آن روز در دانشگاه رخ داد و بالا بردن پلاكاردي كه [بر روی آن] نوشته بود «مرگ بر مستبد خون‌آشام» و سوزاندن يك جيپ دولتي دست داشته‌اند. به محض اينكه رهبران جبهه ملي از جمله مهدوي در اين باره آگاهي يافتند به ساواك تلفن كرده و گفتند كه مانع اين تظاهرات در دانشگاه بشوند و اين كار بعداً انجام گرفت.» سرلشكر پاكروان نيز در مصاحبه مطبوعاتي خود در 15 خرداد، در پاسخ به يكي از خبرنگاران، شركت اعضاي جبهه ملي را در تظاهرات روزهاي 13 تا 15 خرداد تكذيب كرد. 
دكتر مصدق نيز كه در اين زمان در احمد‌آباد در تبعيد به سر می‌برد و با رهبران جبهه ملي نيز در مكاتبه بود، نسبت به اين واقعه سكوت كرد.
حزب توده نيز از موضع چپ و انقلابي ضمن تأييد اصلاحات ارضي و انقلاب از بالاي شاه (انقلاب سفيد) قيام خونين و مردمي 15 خرداد را كوشش «محافل ارتجاعي» به منظور مخالفت با اصلاحات ارضي و آزادي زنان دانست و آن را محكوم کرد. ماهنامه مردم «ارگان تئوريك حزب توده» در تيرماه 42 نوشت: «در اينكه محافل ارتجاعي كوشيده‌اند در ايام عزاداري از احساسات مذهبي عده‌اي سوءاستفاده كرده، گروهي از افراد عقب‌افتاده و متعصب را به اعمال و رفتاري جاهلانه ضد‌ترقي و برخلاف انسانيت برانگيزند و حتي شعارهايي عليه اصلاحات ارضي و آزادي [زنان] در ميان تظاهرات مردم پخش نمايند، شكي نيست.» در جاي ديگري نيز آمده است: «اجراي اصلاحات ارضي ضد‌فئودال‌ها و اتخاذ تصميم درباره دادن حق رأي به زنان از همان ابتدا با مخالفت شديد مالكين بزرگ و روحانيون مواجه شد كه از ملّاكين پشتيباني مي‌كردند. اكنون مرتجعين سعي كردند از مرحله تبليغ وارد مرحله عمل شوند.» 
حزب زحمت‌كشان ملت ايران در نامه سرگشاده‌اي خطاب به مراجع روحاني در تاريخ 15 تير 42 حمايت كامل خود را از رهبري امام كه «صلاحيت كامل مقام رياست تامة شيعيان جهان را احراز كرده‌اند»، اعلام داشت و نسبت به محاكمه امام هشدار داد. اما در ضمن خواستار آن شد كه «كليه تقاضاهاي مختلفه به صورت شعار واحد، يعني اجراي كامل قانون اساسي و قوانيني كه به تصويب مجلس شوراي ملي رسيده است، منحصر گردد»! بديهي است كه اين خواست مخالف نظر امام بود.

واكنش رسانه‌هاي خارجي
جالب آنكه رسانه‌هاي غربي و شرقي هم‌صدا اين قيام مردمي را محكوم كردند كه تنها به آوردن چند نمونه اكتفا مي‌‌شود. مطبوعات ايالات متحده در خبرها و مقاله‌هاي خود قيام 15 خرداد را به باد ناسزا گرفتند و با موهن‌ترين لحن از آن ياد ‌كردند. 
مجله تايم در سرمقاله شماره 14 ژوئن 1963 (24 خرداد 1342) نوشت: «تهران در هفته گذشته سه روز تمام ميدان نبرد بود؛ مردم شيون مي‌كشيدند، مسلسل‌ها مي‌غريدند و دودي كه از آشغال‌هاي سوخته به هوا مي‌رفت با ابرهايي از گاز اشك‌آور درآميخته بود، طعنه روزگار را ببين كه اين نبردي بود بر ضد پيشرفت.» تايم در همين سرمقاله شاه را «آن پادشاه فوق‌‌العاده و اصلاح‌انديش» لقب داده بود و از مبارزه طولاني او در راه تبديل ملتي فئودال به كشوري مدرن سخن به ميان آورده و نوشته بود كه «مخالفان نيرومند» او متشكل از «ديوان‌سالاران فاسد» و «زمينداران بزرگ» و ملاهايي است كه «برنامه او را براي اعطاي حق رأي به زنان» و اجاره دادن روستاهاي موقوفه به دهقانان «كفر‌آميز» مي‌دانند. 
يونايتدپرس اينترنشنال نيز گزارش داد: «هزاران مسلمان متعصب به قلب تهران يورش بردند.» و در گزارش ديگري اعلام كرد كه تظاهرات به تحريك شخصيت‌هاي ديني صورت گرفته است، كساني كه با اصلاحات شاه مخالفند؛ «زيرا اصلاحات او به درآمد ايشان از زمين‌هايي كه اكنون به روستایيان اعطا شد، لطمه زده است.»
جالب اينجاست كه راديو و مطبوعات شوروي كه بازگوكننده نظرات آن دولت هستند، از موضع چپ و انقلابي عيناًً همان تعبير و تفسير رسانه‌هاي آمريكايي و اروپايي را از قيام مردمي 15 خرداد ارائه دادند. راديو مسكو در برنامه فارسي شب 16 خرداد خود، اين قيام را چنين ارزيابي كرد: «عناصر ارتجاعي ايران كه از اصلاحات اين كشور، مخصوصاًً اصلاحات ارضي ناراضي هستند و افزايش حقوق اجتماعي و توسعه آزادي زنان ايران را باب ميل خود نمي‌بينند، امروز در تهران و قم و مشهد تظاهراتي خياباني برپا كردند... رهبران بلوا و محركين اصلي آن برخي از رهبران مذهبي بودند. عناصر ارتجاعي، بازار را به آتش كشيدند، چند مغازه را مورد حمله قرار داده و غارت كردند، اتومبيل‌ها و اتوبوس‌ها را درهم شكستند و به چند اداره دولتي نيز حمله‌ور شدند.» 
روزنامه «ايزوستيا» ارگان دولت شوروي، در تاريخ 17 خرداد 42، از قيام چنين ياد كرد: «در تهران و مشهد و قم به تحريك عده‌اي از روحانيون مرتجع مسلمان، آشوب و بلوايي برپا شد. آشوب‌طلبان براي مبارزه عليه اصلاحات ارضي دولت از ايام سوگواري استفاده نموده و عده‌اي از جوانان متعصب عقب‌افتاده به چند مغازه حمله كرده و چند اتومبيل را واژگون كردند.»
مجله روسي «عصر جديد» نيز در همين روز نوشت: «[امام]خميني و دستيارانش مؤمنين را عليه دولت برانگيخته، حقوق متساوي زن‌ها را بهانه كرده و در اثر تبليغات آنان اشخاصي كه از تعصب كور شده‌اند به خيابان‌ها ريختند و به ‌آشوب و بلوا دست زدند.»

با آغاز دهه 1970 انگلستان كه ضربات سنگینی را در جنگ جهانی دوم متحمل شده بود، تحت فشار افكار عمومی و احزاب سیاسی اعلام كرد كه به تدریج نیروهای نظامی خود را از خلیج‌فارس و شرق كانال سوئز خارج خواهد كرد. همزمان با این اقدام، دولت آمریكا هم درگیر جنگ ویتنام بود و درس‌های تلخی را از حضور مستقیم نظامی در مناطق مختلف جهان تجربه می‌كرد. در واقع، ناتوانی آمریكا در جنگ ویتنام، شكست راهبردی «ژاندارمی بین‌المللی» ایالات متحده بود. به همین دلیل نیكسون، رئیس‌جمهور وقت آمریكا دكترین جدیدی را برای حفظ منافع آمریكا و غرب در مناطق مختلف جهان در مقابل نفوذ شوروی و هم‌پیمانانش در پیش گرفت كه بر اساس آن كشورهای قدرتمند منطقه به جای آمریكا مسئولیت حفظ ثبات وضعیت منطقه را برعهده می‌گرفتند. نتیجه دكترین نیكسون برای پر كردن خلأ قدرت به وجود آمده پس از خروج نیروهای انگلیسی در خلیج‌فارس، ظهور یك ساختار سیاسی نظامی و مالی «دو پایه» بود. ایران و عربستان سعودی «ستون دوقلوی» این ساختار جدید بودند. نقش نظامی برعهده ایران و نقش مالی پشتیبانی در اختیار عربستان گذاشته شده بود.
با قبول این مسئولیت، تقویت ارتش ایران با جدیدترین جنگ‌افزارهای پیشرفته در دستور كار قرار گرفت و دولت نیكسون، رئیس‌جمهور وقت آمریكا موافقت كرد که هر نوع سلاحی به جز سلاح اتمی را در اختیار ایران قرار دهد. خرید سرسام‌آور تسلیحات نظامی از آمریكا، اروپای غربی و حتی شوروی و اقمار آن در طول دهه 1970، ایران را به بزرگ‌ترین خریدار اسلحه در میان كشورهای جهان سوم تبدیل كرد، به گونه‌ای كه در سال‌های ۷۷ـ۱۹۷۶ حدود ۲۷ درصد كل بودجه كشور صرف امور نظامی و دفاعی شد. به این ترتیب، جمهوری اسلامی ایران از نظر نظامی به قدرت برتر منطقه خلیج‌فارس تبدیل شد؛ قدرتی كه از حمایت بی‌چون و چرای آمریكا و اروپا برخوردار بود؛ چراكه به هزینه ملت ایران، امنیت جریان نفت از تنگه هرمز به غرب تأمین می‌شد. 
یكه‌تازی شاه تحت حمایت آمریكا در خلیج‌فارس برای رهبران عراق شكی باقی نگذاشت كه در صورت ادامه خصومت با ایران و تداوم حمایت شاه از اكراد بارزانی، نباید امیدی به حفظ قدرت و ثبات در عراق داشته باشند. به همین منظور، به این فكر افتادند که اختلافات دیرین خود را با ایران حل‌وفصل كنند تا بتوانند فارغ از نگرانی‌های ناشی از همسایه قدرتمند خود، به رتق و فتق امور داخلی بپردازند. افزون بر این، آنها یقین داشتند كه هرگونه توافقی با شاه سبب خواهد شد كه شورشیان كُرد بزرگ‌ترین حامی خود را از دست داده و دست از مبارزه بردارند. به این ترتیب، رهبران عراق از سر استیصال به عهدنامه ۱۹۷۵ الجزایر تن دادند و مجبور شدند اصل حقوقی تالوگ را كه حاكمیت نیمی از رودخانه اروند را در اختیار ایران قرار می‌داد، بپذیرند. در مقابل، انعقاد عهدنامه ۱۹۷۵ سبب شد كه خیال رهبران عراقی از ایران آسوده شود و با جلب همكاری این كشور شورش در كردستان را مهار كنند، سپس از موقعیت پیش‌آمده استفاده كردند و به سركوب و قلع‌وقمع شدید سایر مخالفان داخلی برخاستند. همچنین، حزب كمونیست عراق را تارومار كردند و شیعیان را به شدت تحت استیلای خود درآوردند. همزمان با این اقدامات، برنامه بازسازی و تقویت ارتش را در دستور كار قرار دادند و آرام‌آرام و به صورت پنهانی مسابقه تسلیحاتی شدیدی را با ایران آغاز كردند. بنابراین، امضای قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر تهدیدات داخلی و خارجی علیه دولت بعث عراق را به «فرصت» تبدیل كرد.

امام خامنه‌ای (مدظله‌العالی) در سال ۵۸ روزهای حساس و تعیین‌کننده‌ای را گذراندند؛ روزهای سرنوشت‌سازی که حوادث و تحولات آن به سرعت رخ می‌داد و نهادها و سازمان‌های اداره‌کننده امور جامعه انقلابی یکی پس از دیگری تأسیس می‌شدند و کار با عده‌ای از اشخاص و نهادها جریان پیدا می‌کرد. 
یکی از نهادهای مهم و تعیین‌کننده مجلس خبرگان برای بررسی نهایی پیش‌نویس و تدوین قانون اساسی نظام جمهوری اسلامی بود. این نهاد در آشوب‌ها و فتنه‌های سال ۵۸ شکل گرفت و شروع به کار کرد. 
مجلس خبرگان در روند فعالیت‌هایش خوشایند دولت موقت و افراد و اعضای جریان‌های ملی‌گرا نبود. آنها وقتی از طریق نفوذی‌ها کاری پیش نبردند، طرح توطئه انحلال مجلس خبرگان را در دستور کار قرار دادند. در همین زمینه سندی از منزل یکی از افراد دستگیر‌شده به دست آمد و مسائلی افشا شد که حکایت از ماجراهای بسیاری داشت.
 این فرد جاسوس به نام «امیر انتظام» در نامه‌اش ذکر کرد که از هیئت دولت نامه‌ای تهیه کرده و به امضای ۱۵ نفر از وزرای کابینه دولت موقت رسانده بود و بنا شده بود نامه را برای عموم پخش کنند و مجلس خبرگان را غیرقانونی و منحل اعلام کنند، اگر امام با این درخواست موافقت می‌کرد که به مراد رسیده بودند و اگر مخالفت می‌کرد، تصمیم گرفته بودند دسته‌جمعی استعفا دهند.
 هنگامی که این موضوع در هیئت وزیران مطرح می‌شود، امام خامنه‌ای که از طرف شورای انقلاب در آن جلسه حاضر بودند، به شدت در مقابل این توطئه می‌ایستند و تلاش می‌کنند آنها را از این تصمیم منصرف کنند. سرانجام با بحث و گفت‌وگوها آنها را متقاعد می‌کنند که پیش از انتشار نامه، مسئله را با امام خمینی(ره) در میان بگذارند. حضرت امام هم با شنیدن این خبر و درخواست به طور قاطع مخالفت خود را اعلام می‌کنند و بر قانونی بودن ادامه کار مجلس خبرگان قانون اساسی تأکید می‌کنند و حتی استعفای جمعی آنان را بلامانع اعلام می‌دارند و به این وسیله توطئه انحلال مجلس خبرگان خنثی می‌شود. وقتی این جمع به ملاقات حضرت امام خمینی می‌روند و موضوع را مطرح می‌کنند، با واکنش قاطع امام روبه‌رو می‌شوند. 
چندی بعد واقعه تصرف سفارت آمریکا در تهران عملیاتی می‌شود و امام خمینی(ره) از آن به «انقلاب دوم» یاد می‌کنند. 
رئیس دولت موقت از پست نخست‌وزیری استعفا می‌دهد و امام هم می‌پذیرند و در دیدار جمعی از مردم و مسئولان جمله‌ای به این مضمون می‌فرمایند: «آقای بازرگان و رفقای‌شان آمدند اینجا، گفتند که ما قصد داریم مجلس خبرگان را منحل کنیم، به آنها گفتم شما چه‌کاره هستید که می‌خواهید مجلس خبرگان را منحل کنید، بروید دنبال کارتان.»

يكي از مظاهر اسلام‌زدايي در دوران حاكميت 50 ساله پهلوي‌ها، تقويت روزافزون مذاهب و اديان باطله اعم از اديان منسوخه يا مذاهب ساختگي و بي‌پايه بود. در اين دوران فرقه بهائيت رشد بي‌سابقه‌اي يافت. بهائيان در دوران حاكميت رضاشاه موفق شدند «محافل» و «بيت‌العدل» خود را دایر كنند. آنان فعاليت‌هاي خود را به ويژه در زمينه‌هاي فرهنگي تعقيب مي‌كردند. 
مدارس آنان شامل دبستان و متوسطه اعتبار خاصي داشت و تعداد زيادي از خانواده‌هاي روشنفكر و بانفوذ تهران فرزندان خود را در اين مدارس نام‌نویسی مي‌كردند. دختران ارشد رضاشاه و پسر ارشد او (شاه بعدي) آموزش‌هاي اوليه خود را در مدارس بهائيان تهران ديده بودند. به گفته ارتشبد حسين فردوست؛ «رضاشاه با بهائيت روابطی حسنه داشت تا حدي كه اسدالله صنيعي را كه يك بهائي طراز اول بود، به آجوداني مخصوص وليعهد خود منصوب كرده بود.»
فردوست نوشته است: «در دوران محمدرضا، بهائيت در ايران توسعه عجيبي يافت و آنها بر مبناي انگيزه و نقاط ضعف، به شدت افراد را جذب مي‌كردند. چند مورد مطمئن به اطلاعم رسيد كه فرد مقروض بوده و سازمان بهائيت قروض او را پرداخته تا بهائي شد. زن نيز از وسايل مهم جلب افراد بود و از طريق دختران بهائي به عنوان مبلّغ عمل مي‌‌كردند.»
در دوراني كه بهائيت ايران قوي بود، در فرم‌هاي استخدام و غيره در مقابل مذهب صراحتاً «بهايي» مي‌نوشتند، ولي وقتي در موضع ضعف قرار مي‌گرفتند (مانند حركت مردم تهران و تخريب حظيره‌القدس) خود را «مسلمان» معرفي مي‌‌كردند! آنها در فرم‌هاي ارتش و نيروهاي انتظامي، خود را «مسلمان» معرفي مي‌‌كردند.
گاهي سازمان‌هاي دولتي از ساواك سؤال مي‌كردند كه فلان فرد در تعرفه استخدامي يا تعرفة ساليانه، در مقابل مذهب خود را «بهائي» معرفي كرده، با او چه بايد كرد؟ ساواك جواب مي‌داد: اگر براي استخدام است، استخدام نشود، مگر اينكه بنويسد مسلمان و آنهايي كه استخدام شده‌اند بايد در مقابل مذهب، «مسلمان» بنويسند وگرنه بازنشسته شوند. اين پاسخ رسمي ساواك بود، ولي رعايت نمي‌شد و ساواك نيز حساسيتي نداشت. زماني منوچهر اقبال، مديرعامل شركت نفت، به طور كلي و براي تمام شركت نفت استعلام كرد كه در مقابل افرادي كه مذهب خود را «بهائي» مي‌نويسند چه بايد كرد؟ ساواك جواب مرسوم فوق را داد. اقبال پاسخ داد كه «ممكن نيست چون تعداد بهائي‌ها در شركت نفت بسيار زياد است.»
سرهنگ محمدمهدي كتيبه در كتاب خاطرات خود نوشته است: «شيراز يكي از مراكز عمدة فعاليت بهائيان بود، چون منزل سيدباب رهبر آنها در شيراز بود و تقريباً حكم مكه را براي آنها داشت. منزل دايي باب در خيابان احمدي شيراز را هم بهائي‌‌ها به عنوان زيارتگاهي بازسازي كرده بودند. يك بار كه شاه به شيراز آمده بود، سيدنورالدين حسيني از فرصت استفاده كرده، دستور داد به اين دو مركز بهائي حمله كنند. اين جريان گذشت و بعد، از تهران دستور دادند كه فعاليت بهائي‌ها كمي محدود شود. استاندار شيراز ـ سرلشكر همت ـ بهائي بود و تصميم داشت خانه دايي سيدباب را بازسازي كند. مردم متوجه شدند كه سيمان، گچ و ماسه در كنار اين ساختمان ريخته و آماده تعمير ساختمانند. آقاي سيدنورالدين حسيني به استاندار تلفن كرد و از او خواست تا مانع اين كار شود. آقاي نورالدين حسيني آدم بانفوذي بود و تمام شهر از ايشان حرف‌شنوي داشتند، اما استاندار در جواب ايشان گفت: من دستور داده‌ام اين كار انجام شود. سيدنورالدين حسيني به استاندار گفت: از شما خواهش مي‌كنم شهر را به آشوب نكشيد و اين كار را نكنيد. استاندار بر دستور خود تأكيد كرد و سيدنورالدين حسيني پاسخ داد: بسيار خوب، شما دستور داده‌ايد بسازند، من دستور مي‌دهم خراب كنند. آقاي سيدنورالدين حسيني كه ديده بود بنّا و كارگرها براي شروع كار آمده‌اند، در مدرسه خان به طلاب گفته بود بلند شويد با هر وسيله‌اي كه داريد براي خراب كردن منزل دايي باب حركت كنيد. طلبه‌ها از داخل مدرسه راه افتادند. در سر راه بازار، مسگرها كه همه از حزب برادران و مريد آقاي سيدنورالدين بودند، بيل و كلنگ به دست گرفتند و براي تخريب ساختمان دايي باب حركت كردند. خوشبختانه همان وقت من با دوچرخه از آن جا رد مي‌شدم و در صحنه حاضر بودم. در خيابان احمدي مردم مشغول تخريب ساختمان شدند و پليس هم نتوانست مانع آنها شود.»
در ميان اسناد ساواك، دو سند وجود دارد كه يكي مربوط به تيرماه 1347 و ديگري مربوط به خردادماه 1350 است. اين دو سند در زمینه جلسات رهبران بهائي در شهر شيراز است. يكي از اين دو سند بر حمايت گسترده رضاشاه از بهائيان و ديگري بر حمايت وسيع شاه از اين فرقه تأكيد دارد. سند سال 1347 شاه را «بهائي» و سند سال 1350، رضاشاه را «يك بهائي واقعي» خوانده است.


در اواسط قرن چهاردهم میلادی، اروپای قرون وسطی که به تازگی از خطر حملات مغولان خلاصی یافته و به پایان جنگ‌های صلیبی نیز رسیده بود، با دشمنی به مراتب خطرناک‌تر روبه‌رو شد که عصری تاریک را در تاریخ این قاره رقم زد. طاعون که گسترش آن، مرهون سطح پایین بهداشت در جوامع آن زمان بود، میلیون‌ها نفر را در سراسر اروپا به کام مرگ فرستاد.
در اکتبر ۱۳۴۷ طاعون به خاک اروپا رسید. هنگامی که ۱۲ کشتی ایتالیایی در بندر مسینا ـ واقع در جزیره سیسیل ـ توقف کردند (آنها از سواحل شرق دریای سیاه به سوی اروپا به راه افتاده بودند)، بیشتر ملوانان و کارکنان کشتی‌ها جان خود را از دست داده بودند. بر روی بدن آنها و افرادی که زنده مانده بودند، لک و جوش‌های سیاه وجود داشت که به همین مناسبت، آن را «مرگ سیاه» نامیدند. مقامات سیسیلی فوری دستور انهدام کشتی‌ها را صادر کردند، اما دیر شده بود. این اپیدمی به سرعت در شهرهای جنوب ایتالیا پخش شد و از آنجا به سایر نقاط اروپا سرایت کرد.
این اولین همه‌گیری بزرگ اروپا نیست، ولی اولین پدیده فراگیری است که مورخان به طور دقیق آن را توصیف کرده‌اند.
طاعون به سرعت در اروپا شیوع یافت. بین ۶۰ تا ۱۰۰ درصد افرادی که به این بیماری مبتلا می‌شدند، زنده نمی‌ماندند و به این ترتیب یک‌چهارم تا یک‌سوم کل جمعیت اروپا و یک‌سوم تا یک‌دوم جمعیت اروپای غربی از بین رفتند. طی پنج سال آینده، بیش از ۲۰ میلیون نفر جان خود را از دست دادند که حدود یک‌سوم جمعیت آن زمان اروپا به شمار می‌آمد. در همان دوره، تقریباً همین تعداد کشته (از طاعون) در آسیا برآورد می‌شود. منابع تاریخی زیادی درباره اپیدمی طاعون سیاه در آسیا وجود ندارد. تخمین زده می‌شود که یک‌سوم جمعیت ایران در آن زمان کشته شدند.
اپیدمی در یک شهر به طور متوسط بین ۶ تا ۹ ماه طول می‌کشید. باید توجه داشت که طاعون در مناطق مختلف به یک اندازه سرایت نکرد. برخی از روستاها و حتی برخی از شهرها و نواحی هرگز به طاعون دچار نشدند. برای نمونه، می‌توان از نروژ، میلان، نورنبرگ و لهستان نام برد.
حتی پیش از شیوع طاعون در اروپا، ساکنان این قاره درباره بیماری خطرناکی که در مشرق‌زمین شیوع یافته بود، آگاهی داشتند. طاعون در دهه ۱۳۴۰ میلادی مناطق وسیعی از چین، هند، ایران، شام و مصر را درنوردید. شاهدان عینی جزئیات این بیماری خطرناک را ذکر کرده‌اند. مردان و زنان مبتلا به طاعون، ابتدا دچار سرفه‌های شدید می‌شدند و سپس جوش‌های بزرگ سیاه به اندازه یک تخم‌مرغ، بر روی بدن آنها ظاهر می‌شد. اندکی پس از این اتفاق، این مبتلایان جان خود را از دست می‌دادند. شگفت آنکه بسیاری از مردان و زنان سالم که شب به خواب می‌رفتند، دیگر هیچ‌گاه بیدار نمی‌شدند. 
طاعون مرضی عفونی و واگیردار است که موش صحرایی از عوامل انتقال آن به انسان می‌باشد، اما برخلاف تصور همگان موش‌ها مخزن این بیماری نبوده؛ بلکه اولین قربانی آن هستند. به عبارتی دیگر، مرگ دسته‌جمعی موش‌ها می‌تواند نشانه شیوع طاعون باشد. وقتی یک ککِ مبتلا به طاعون یک موش را گاز می‌گیرد، عامل طاعون را به آن انتقال می‌دهد. سپس این بیماری از طریق سایر موش‌ها، به تدریج به انسان منتقل می‌شود.
دلایل مختلفی سبب شیوع و گسترش این بیماری در اروپا شد. علاوه بر خصلت ذاتی این اپیدمی که به سرعت منتشر می‌شود، عوامل انسانی و طبیعی نیز در این میان دخیل بودند. پزشکان که از ابتلای خودشان به این بیماری وحشت‌زده بودند، بیماران را به حضور نمی‌پذیرفتند؛ بسیاری از صاحبان حرف و مشاغل، کسب‌وکارهای خود را تعطیل کردند و حتی کشیشان نیز از پذیرفتن مردم سر باز زدند. میلیون‌ها نفر برای فرار از این بیماری، شهرها را ترک کرده و به روستاها گریختند؛ اما این هجوم جمعیت سبب وخامت اوضاع شد و هنگامی که روستاها نیز به طاعون آلوده شدند، دیگر راهی برای فرار باقی نمانده بود. حیوانات اهلی همچون گاو و گوسفند نیز از طاعون جان سالم به‌در نبردند. با کمبود گوشت و مواد غذایی، مردم به آدم‌خواری روی آوردند. 
آیا این یک مجازات الهی بود؟ بسیاری از مردمی که مصیبت طاعون بر آنها سخت و دردناک بود، این بیماری را کیفری الهی به شمار آوردند که از سوی پروردگار برای عذاب آنها نازل شده است. به باور عامه مردم، مسبب این بلاها، گروه‌های کافر و ضاله‌ای بودند که نابودی آنها برای دفع بلا ضروری بود؛ لذا، طی سال‌های ۱۳۴۸ تا ۱۳۴۹ بسیاری از جوامع کوچک و متمایز در اروپا مورد خشم و هجوم مردم قرار گرفتند.
تا اوایل دهه ۱۳۵۰ میلادی، طاعون به تدریج از عرصه زندگی اروپاییان خارج شد. اگرچه طی قرن‌های بعد هر از چند گاهی این بیماری دوباره شیوع یافت، اما به دلیل بهبود شرایط بهداشتی جوامع اروپایی، تلفات آن به مراتب کمتر از دفعات پیش بود. جوامع متأخر توانستند از طریق گسترش بهداشت عمومی، طاعون را تا حدی مهار کنند؛ گرچه به طور کامل نتوانستند بر آن فائق آیند.