شهید ناظری فرماندهای مؤمن، متعهد و ولایتمدار بود که در دوران فرماندهی از بدو پیروزی انقلاب اسلامی تاکنون نیروهای زیادی را آموزش داد. فرماندهی اولین یگان مأمور در اسکورت و تأمین امنیت کشتیهای تجاری در آبهای بینالمللی خلیج عدن و اقیانوس هند از جمله اقدامات وی به شمار میرود.
به منزل این سردار رشید اسلام رفتیم تا گفتوگویی را با خانواده ایشان ترتیب دهیم، اما با صحنه عجیبی روبهرو شدیم؛ در منزل شهید حدود40 نفر از تکاوران نیروی دریایی بودند؛ همگی جوان و چالاک. وقتی سراغ پسر شهید را گرفتیم، همه آنها خود را پسر شهید معرفی کردند، هرچند که خانواده محترم شهید نیز بر این امر صحه گذاشته و تأیید کردند که اینها همه فرزندان شهید ناظری هستند و فرمانده به واقع خود را پدر اینها میدانست. از سویی این فرزندان چنان راحتی و انسی در منزل پدر داشتند که ملموس و قابل باور بود. گفتوگوی زیر حاصل شبی با فرزندان شهید ناظری است.
*حاجی بهترین پدر دنیا بود
دانیال ناظری، فرزند حقیقی سردار شهید حاجمحمد ناظری میگوید: حاجی خلقیات خاصی داشت، یکی از آنها این بود که همیشه ما را در انتخاب آزاد میگذاشت، با اینکه نظامی بود هیچ وقت به ما زور نمیگفت، یا ما را وادار به انجام کاری نمیکرد. در انتخاب رشته، انتخاب شغل و هر کاری که میخواستم انجام بدهم، هیچ اجباری از طرف حاجی وجود نداشت. من از حاجی راهنمایی میخواستم حاجی هم من را راهنمایی میکرد، اما هیچ وقت نظر خودش را تحمیل نمیکرد.
یکی از ویژگیهای خوب پدرم این بود که هیچ وقت مسائل کاری و مشکلات بیرون از خانه را با خود به خانه نمیآورد. حاجی بهترین پدر دنیا بود؛ هم برای من، هم برای همه نیروهایش که مثل پسرهای حاجی بودند. من خودم را یکی از پسرهای حاجی میدانم، تنها فرقی که من با بقیه پسرهای حاجی دارم این است که اسم فامیل من با اسم فامیل حاجی یکی بود. من از همه برادرهایم تشکر میکنم که آن وقتهایی که من پیش حاجی نبودم بهتر از من برای حاجی پسری کردند و هیچ وقت پدرم را تنها نگذاشتند.
درباره روز شهادت حاجی باید بگویم. آن روز من بعد از کار به خانه آمدم، شب شد ساعت یک نصف شب بود، میخواستم بخوابم. یکی از بچههایی که همیشه با حاجی بود، زنگ زد گفت دوباره حال حاجی به هم خورده، اگر میتوانی خودت را به بندرلنگه برسان، من شروع کردم پیگیری و جستوجو در اینترنت که بلیط پرواز جور کنم و خودم را به لنگه برسانم، تا ساعت پنج صبح هیچ پروازی را پیدا نکردم. بعد از نماز صبح راهی فرودگاه شدم، توی راه فرودگاه به من زنگ زدند گفتند شما بیا بندر، حاجی را به بندر منتقل کردند توی راه بودم که پیامکی به من دادند با این مضمون که «انا لله و انا الیه راجعون دانیال جان! تسلیت میگویم.» آن موقع بود که فهمیدم حاجی آسمانی شده است.
* ما با حاجآقا زندگی کردیم
محمد شریفنیا از نیروهای شهید ناظری هم میگوید: «تمام همّ و غم حاجآقا مربوط به جوانها و بسیجیها بود، حاجآقا تمام وجود خود را وقف بسیجیها کرده بود. حتی قبل از تشکیل یگان و پاگرفتن جزیره هم حاجآقا با بسیجیها کار میکردند، برای بسیجیها دورهها و کلاسهای مختلف آموزش مانند اردوهای تاکتیکی میگذاشتند و بچهها در این اردوها شرکت میکردند. ایشان حتی بسیجیها را برای کوهنوردی آماده میکردند. حاجآقا خیلی با بچهها مانوس بودند به جرئت میتوانم بگویم آن قدری که حاجآقا به فکر بچهها بودند شاید پدر و مادر بچهها به فکر آنها نبودند. حاجآقا به واسطه کارهایی که کردند و مأموریتهای مهم و حساسی که به عهده بچهها گذاشتند به آنها عزت و آبرو دادند و باعث سربلندی بچهها در خانه و محلهشان شدند. ما بیشتر اوقات زندگیمان را کنار حاجآقا گذراندیم. در واقع، حاجآقا ما را بزرگ کرد و ما ایشان را پیر کردیم، شهادت حاجآقا ما را یتیم کرد این حس تمام بچهها است.
حاجمحمد ناظری میتوانست به کلمه سردار معنا ببخشد، بسیار بیتکلّف و ساده بود و اگر قرار بود به حاجآقا مدال یا نشانی بدهند باید تمام سینه حاجآقا از مدال و نشان پوشیده میشد. در اتاق حاجآقا به دور از همه تشریفات، به روی همه باز بود، هر کسی که میخواست ایشان را ببیند بدون هیچ مشکلی به ایشان دسترسی پیدا میکرد و به راحتی میتوانست ایشان را ببیند.
دو شب قبل از اینکه حاجآقا به رحمت خدا برود ما با هم در یک عروسی شرکت کرده بودیم، حاجآقا اصلاً اجازه نمیداد کسی دستشان را ببوسد، من هم بارها برای بوسیدن دست حاجی اقدام کرده بودم، اما ایشان دستشان را عقب میکشیدند. در عروسی بچهها دور حاجی جمع شده بودند که عکس بگیرند، در همین حین بود که من محکم دست حاجی را گرفتم و بوسیدم. بعد از شهادت حاجی مرور این اتفاق کمی من را آرام میکند که بالاخره توانستم دست حاجی را ببوسم.
در ماجرای دستگیری آمریکاییها حاجآقا نقش بسزایی داشتند، حاجآقا تمام زمان کاری خود را در جزیره سپری میکردند. در اصل خانه و زندگی حاجآقا همان جزیره بود، حتی یک بار به یاد دارم فردی از حاجآقا پرسیده بود این جزیره بومی هم دارد، حاجی گفته بود بله چهار تا آهو و من بومی این جزیره هستیم، نظر حاجآقا این بود که هر روز صبح که آمریکاییها چشمشان را در خلیجفارس باز میکنند باید ببینند که من در این جزیره هستم.»
*حاجمحمد خستگیناپذیر بود
یکی دیگر از فرزندان حاجمحمد ناظری میگوید: «حاجمحمد به قدری با نیروهایش صمیمی بود که بچهها به عشق او در آن شرایط سخت سه ماه و چهار ماه در جزیره میماندند، حاجمحمد جزو معدود فرماندهانی بود که به نیروهایش میگفت شما بروید من میمانم و آنقدر در جزیره میماند که هر کس میخواست ایشان را ببیند باید به جزیره میرفت. او به تمام معنا الگوی نیروها بود و خستگیناپذیری از ویژگیهای بارز وی بود.
حاجمحمد برای درجه اهمیت زیادی قائل نبود، فقط برای مراسمات رسمی و میهمانهایی که میآمدند از درجه استفاده میکرد.
حاجمحمد توانسته بود رفاقت با همرزمانش در تمام سطوح را با ضابطهمندی ترکیب کند، به این معنا که همه کسانی که با حاجی کار میکردند در عین حالی که احساس میکردند فرماندهشان مانند یک رفیق صمیمی؛ است اما مقید بودند که ضوابط را عیناً رعایت کنند. نظم و انضباط، دقت در کار، حساسیت و تعهد به کار در وجود همه نیروهای حاجمحمد بود. این ضابطهمندی با تحکم از طرف مسئول بالاتر ایجاد نشده بود بلکه؛ با روح برادری و با این بلوغ فکری در همه افراد که باید مسئولیتپذیر باشند صورت گرفته بود. تمام نیروهای حاجمحمد به این رشد رسیده بودند که از روحیه رفاقت و برادری حاجی سوءاستفاده نکنند، همه میدانستند که حاجمحمد به ضوابط مقید است و همه باید ضوابط را رعایت کنند. جمع کردن این دو مطلب کار هر کسی نیست، کسانی که با تحکّم رفتار میکنند، یا کسانی که بیحساب و کتاب عمل میکنند معمولاً هر دو ناموفقند. حاجمحمد رفاقت و ضابطهمندی را با هم ترکیب کرده بود.»
* محبت حاجی بچهها را پابند کرده بود
سعید شاهینفر یکی دیگر از نیروهای تحت امر شهید ناظری میگوید: «سال 86 بود، که حاجمحمد بچههای بسیج را برای آموزش به جزیره میبرد. یکی از پاسدارها به نام آقای سالاری به بچهها آموزش غواصی میداد، حاجمحمد هم در قایق بودند و کنار ما میآمدند، ایشان در آن هوای گرم لباس نظامی کامل حتی دستمال گردن و جلیقه هم پوشیده بودند. رفتم کنار قایق حاجی و گفتم شما در این هوای گرم و زیر آفتاب با این همه لباس، اذیت نمیشوید؟ گفت پسرم تو هنوز خیلی بچهای آنقدر باید سرد و گرم بچشی تا پخته بشی، از آن زمان حرف حاجمحمد در ذهن من ماند و مثل گوشوارهای آویزه گوشم شد.
هنر حاجمحمد این بود که با دل نیروهایش سروکار داشت. علاقه بچهها به حاجی برای فرماندهی حاجی نبود، محبت ایشان بچهها را پابند حاجی میکرد.
حاجمحمد کار در جزیره را از صفر شروع کرد، هیچ امکاناتی وجود نداشت عکسها و اسناد آن زمان موجود است بچهها به همراه حاجمحمد با جان و دل کار میکردند. حاجی با بچهها کاری کرده بود که همه پابند کار شده بودند، حاجمحمد با شکل ظاهری افراد کاری نداشت، طوری با بچهها رفتار میکرد که بچهها جذب حاجی و کار حاجی میشدند.
در نیروهای حاجمحمد از همه نسلها وجود دارند، حاجی 37 سال در سپاه خدمت کرد، شاید طی سال یک ماه هم در کنار خانواده نبود. بسیاری از بزرگان سپاه خود را شاگرد حاجمحمد میدانند، حتی حاجقاسم سلیمانی هم میگفت که من در سال 58 شاگرد حاجمحمد بودم.
در رزمایش قبلی که انجام شد یک شب ما در بندرعباس در مقرّمان بودیم، ساعت حدود 2 یا 3 نصف شب بود حاجمحمد من و چند نفر از بچهها را بیدار کرد، به مهمانسرا رفتیم و نشستیم حاجمحمد گفت حاجی علی (سردار فدوی) به من گفته بچهها را آماده کنید، فردا باید به سوریه برویم، حاجی لیست بچهها را به ما داد و قرار شد ما زنگ بزنیم و بچهها را برای رفتن خبر کنیم. ما ساعت 3 نصف شب تا 5 صبح زنگ زدیم نزدیک 200 نفر نیرو آماده حرکت شد و تا پای کار هم رفتیم، اما برنامه کنسل شد. در واقع منظور بنده این است که وقتی حاجی چیزی میگفت همه میآمدند، کسی سؤال نمیکرد.
حاجقاسم سلیمانی درباره ایشان گفتند از اول انقلاب تا امروز کمتر کسی را میتوان پیدا کرد که تمام زندگیاش در این خط باشد و از راه انقلاب انحرافی پیدا نکرده باشد. حاجمحمد ناظری هیچ حاشیهای نداشت، 37 سال به نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران خدمت کرد، بدون اینکه ذرهای انحراف پیدا کند.»
* همیشه به فکر بچهها بود
یکی دیگر از نیروهای حاجمحمد ناظری سیدروحالله ایمانی است. او میگوید: «شهید ناظری ویژگیهای منحصربهفردی داشتند و همین ویژگیها سبب میشد بچهها عاشق حاجآقا شوند، من همیشه ایشان را به آهنربا تشبیه میکردم، امکان نداشت کسی یک هفته با حاجآقا همنشین شود و عاشق ایشان نشود. در مراسم ختم حاجآقا بچههایی که در مسابقه فرمانده شرکت کرده بودند طوری گریه میکردند که انگار نزدیکترین فرد خود را از دست دادهاند، در حالی که شاید این بچهها یک هفته در جزیره همراه حاجآقا بودند، همه بچهها ایشان را از جان و دل دوست داشتند.
معمولاً کسی که در جایگاه فرماندهی قرار دارد به نیروها دستور میدهد و نیروها کارها را انجام میدهند، اما حاجمحمد ناظری تا لحظه آخر در سختترین و خطرناکترین مأموریتها همیشه اولین نفر بود و همه نیروهایش را مانند فرزندانش دوست داشت. همیشه به ما میگفت شما برای من مثل دانیالم هستید. با وجودی که افراد زیادی کنار حاجآقا بودند، اما حاجآقا از مشکلات تکتک بچهها خبر داشت، حتی بعد از چند سال که یکی از بچهها را میدید هنوز به خاطر داشت که قبلاً چه مشکلی داشته و درباره مشکلش از او میپرسید.
حاجمحمد در حین کار دائم به فکر سلامت بچهها بود و مانند پدری که فرزند خود را برای کاری میفرستد با بچهها رفتار میکرد. همیشه نگران سلامتی آنها بود و مراقب بود که اتفاقی برای کسی نیفتد، آنقدر نگران بچهها بود که شبها خوابش نمیبرد، من بارها این صحنه را دیده بودم که حاجمحمد از نگرانی بچهها نمیتوانست بخوابد.
حاجمحمد به هیچ کس اجازه نمیداد که از روی ظاهر افراد درباره آنها قضاوت کنند و نمیگذاشت که به دلیل شکل و شمایل ظاهری کسی را کنار بگذاریم، یکبار که من میخواستم چنین کاری را انجام بدهم حاجی اجازه ندادند. به من میگفت تو هنوز بچهای نمیدانی این بچهها جوانهای همین مملکت هستند، همین بچهها هستند که در کار این کشور به درد میخورند، اگر هم این طور نباشد هنر این است که این بچهها را جذب کنید.
من فکر نمیکنم که کار حاجآقا روی زمین بماند و در نبود حاجی تعطیل شود، البته ممکن است در مواردی خلل ایجاد شود؛ اما با درسهایی که حاجآقا به نیروهایش آموخت، قطعاً راه ایشان ادامه خواهد داشت. فراموش نمیکنم روزهای اولی را که شهید ناظری به ما میگفتند بچهها اگر آمدید یک چیزی یاد بگیرید و بروید اشتباه میکنید، شما باید یک چیزی یاد بگیرید تا بتوانید به دیگران هم یاد بدهید، حاجآقا به نیروهایش آموخت که این کار باید همیشه ادامه پیدا کند و همین طور هم خواهد بود.
جملهای از شهید همت نقل میکنند و آن، این است که هر قدر در آموزش نیروها عرق بیشتری ریخته شود، به همان نسبت خون کمتری ریخته میشود. یک جمله هم من از حاجمحمد شنیدم که به بچهها میگفت؛ «ما خون دادیم تا یاد گرفتیم، شما یاد بگیرید که خون ندهید.» حاجمحمد دلسوز و نگران بچهها بود.
در یکی از رزمایشها کتف من آسیب دید، یک روز که در حین تمرینات حاجی متوجه شد کتف من درد میکند ماشین را روشن کرد و به من گفت بنشین با تو کار دارم، من را تا دم در بیمارستان صاحبالزمان(عج) بندرعباس برد و به من گفت هر وقت کارت در بیمارستان تمام شد به من زنگ بزن خود بیایم دنبالت. آن روز من خیلی شرمنده محبت حاجمحمد شدم هیچ وقت این خاطره شیرین مهربانی حاجی را فراموش نمیکنم.
قرار بود یکی از رزمایشها در کویرهای ورامین انجام شود، کار بزرگی بود نیروهای زیادی برای انجام رزمایش آمده بودند ما شبانه حرکت کردیم که برای انفجارهای روز بعد مواد منفجره کار بگذاریم. در همین حین بچههای محیط زیست رسیدند، اکثر قدیمیهای محیط زیست حاجمحمد را میشناختند، کسانی که از محیط زیست آمده بودند گفتند چون آب کم است و امکان تلف شدن حیوانات از گرمای شدید تابستان وجود دارد ما در این منطقه آبخوری مخصوص حیوانات درست کردیم اگر شما فردا در این منطقه انفجار انجام دهید حیوانات میترسند و سمت آبخوریها نمیآیند و امکان تلف شدن حیوانات وجود دارد حاجمحمد که این جریان را شنید رزمایش را کنسل کرد و به منطقه دیگری انتقال داد.»