مهدی حسنزاده/ آغاز استعمار به مثابه پديدهاي سياسيـ اقتصادي به اواخر قرن پانزدهم میلادی برمیگردد. در طول اين مدت، استعمار فراز و نشیبهایی داشته است. استعمارگران برخي از کشورهاي اروپايي، مناطق وسيعي از جهان را کشف کردند و با هدف بهرهبردای در آنجا ساکن شدند. اما برخي از صاحبنظران معتقدند که استعمار به دوران باستان برميگردد و اقدامات حکومتهاي باستاني نظير فينيقيه، يونانيها و سرانجام روميها را در ايجاد پايگاههايي خارج از سرزمينشان، با هدف استفاده از آن سرزمينها براي تجارت، جنگ يا گسترش فرهنگ خود، نوعي استعمار ميدانند. استعمار عصر جديد، با ظهور کشورهاي قدرتمند اروپايي، يعني انگليس، فرانسه، پرتغال، اسپانيا و... همراه بود.
در زمینه تقسيمبندي ادوار استعمار، الگوهاي مختلفي براي نامگذاري پيشنهاد شده است؛ همين امر موجب شده تا ادبيّات بحث تا حدودي مغشوش شده و واژهها به جاي هم به کار گرفته شود. اما از لحاظ تاريخ و زمانبندي حداقل پنج دوره براي استعمار ميتوان در نظر گرفت:
ـ دوره اول: قبل از دوران جديد و دوران باستان؛
ـ دوره دوم: از قرن پانزدهم تا نيمه اول قرن نوزدهم؛
ـ دوره سوم: از نيمه دوم قرن نوزدهم (1870م) تا نيمه اول قرن بيستم و پايان جنگ جهاني دوم؛
ـ دوره چهارم: پس ازجنگ جهاني دوم تا پايان جنگ سرد؛
ـ دوره پنجم: پس از جنگ سرد تا امروز.
برخي، آغاز استعمار را از قرن پانزدهم و آغاز تجاوزات اروپاييها به ديگر کشورهاي جهان ميدانند. برخي صاحبنظران دوره دوم را دوره «استعمار کلاسيک(قديم)»، دوره سوم را «استعمار نو» و دورههای چهارم و پنجم را يکپارچه و تحت عنوان دوره «استعمار فرانو» تعريف کردهاند.
برخي ديگر نيز مبتني بر همين تقسيمبندي، از تعبير «امپرياليسم» براي اشاره به دوره «استعمار نو» و از تعبير «امپرياليسم نو» براي دوره «استعمار فرانو» و عصر حاضر استفاده کردهاند. ارنست ماندل، دوران امپرياليسم را به دو مرحله تقسيم ميکند: امپرياليسم کلاسيک، از اواخر قرن نوزدهم تا پايان جنگ جهاني دوم و امپرياليسم جديد. (احمد ساعي، توسعه در مکاتب متعارض: 27)
برخي ديگر از کارشناسان با ادغام دورههای سوم و چهارم و «استعمار نو» نامیدن اين دو دوره، از دوره پنجم با عنوان «استعمار فرانو» ياد کردهاند. برای نمونه حضرت آيتاللهالعظمی خامنهاي در تقسيمبندي خود از دوران استعماري چنين ميفرمايند: «يک روز استعمارِ کهنه بود،-استعماري که بعدها اسمش را گذاشتند استعمار کهنه و کهن،-ميرفتند بر کشورها تسلط پيدا ميکردند؛ مثل هند، مثل الجزاير، مثل خيلي از کشورهاي ديگر. با بيداري ملتها اين استعمار از بين رفت و ديگر نتوانستند ادامه دهند. البته در سالهاي دوران استعمار، ملتها را فشردند و واقعاً رمق آنها را گرفتند؛ ولي به هرحال استعمار کهن از بين رفت و جاي آن، استعمار نو را آوردند. استعمار نو اين بود که در رأس کشورها بيگانگان نميآمدند حکومت کنند؛ مثل دوران استعمارِ قديم نبود که حاکم انگليسي برود در هند حکومت کند؛ نه، از خود کشورها کساني را ميگماشتند؛ مثل رژيم طاغوت، مثل رضاخان و پسرش و مثل بسياري از دولتهاي ديگر کشورهاي جهان سوم ـ به قول خودشان ـ و از جمله کشورهاي اسلامي. سالهاي متمادي ملتها را فشردند؛ مستبدان را آوردند؛ نظاميهاي کودتاچي را سر کار آوردند و هر طور توانستند، از حضور ملتها مانع شدند. امروز ميبينند اين هم بُردي ندارد؛ لذا راه ديگري را براي تسلط بر کشورها در پيش گرفتهاند و آن، نفوذ در ملتهاست؛ که اين همان چيزي است که من چندي پيش گفتم؛ استعمار فرانو. بالاتر از استعمار نو، يک نوع استعمار ديگر است. ايادي خودشان را به کشورها بفرستند و با پول و تبليغات و اغواگريهاي گوناگون و رنگين نشان دادن و موجه نشان دادن چهره مستکبران ظالم عالم، بخشي از ملتها را اغوا و تحريک کنند.»(19/10/1383)
هري مگداف، در کتاب «امپرياليسم» دوران استعمارگري را به پنج دوره تقسيم ميکند:
1ـ از پايان قرن پانزدهم تا نيمه قرن هفدهم: ظهور سرمايه تجاري و رشد سريع تجارت جهاني؛
2ـ از نيمه قرن هفدهم تا نيمه دوم قرن هجدهم که سرمايه تجاري به صورت يک نيروي مسلّط اقتصادي در ميآيد؛
3ـ از اواخر قرن هجدهم تا دهه 1870: ظهور و پيروزي نهايي سرمايه صنعتي تحت تأثير انقلاب صنعتي؛
4ـ از حدود 1880 تا آخر جنگ جهاني اول: ظهور و پيروزي سرمايه انحصاري، تقسيم جهان و نخستين کشاکش بينالمللي براي تقسيم مجدد دنيا؛
5ـ از پايان جنگ جهاني اول تاکنون: آغاز سوسياليسم به عنوان يک سيستم اجتماعي رقيب، استعمارزدايي، و ظهور شرکتهاي چند مليتي. (هري مگداف، امپرياليسم، ترجمه هوشنگ مقتدر: ۷۹ ـ ۷۸)
مسئله گسترش ارضي، تشکيل امپراتوري و سلطه قوي بر ضعيف، ويژگيهايي است که به طور معمول در تعريف امپرياليسم به کار ميرود و در طول تاريخ همواره وجود داشته است؛ امّا، منشأ و نقش گسترشگرايي در دوران سرمايهداري با دیگر نظامهاي اقتصاديـ اجتماعي متفاوت است و درک اين نکته براي فهم ماهيت و ساخت سرمايهداري و نيز درک جنبههاي بيمانند امپرياليسم کشورهاي سرمايهداري، ضروري است.
در نظام اجتماعيـ اقتصادي کهن، ريشههاي اقتصادي گسترشگرايي مبتني بر گرفتن «خراج» بود؛ يعني در واقع، سرقت مازاد موجود و قابل حصول از جوامعي که از نظر اقتصادي ضعيفتر بودند. به طور عمده، امپراتوريهاي کهن اساس اقتصادي سرزمينهاي تصرّف شده يا تحت سلطه را دست نخورده باقي ميگذاشتند. غارت، دزدي دريايي، اسارت بردگان، تشکيل مستعمره، نشانههاي امپراتوريهاي دوران پيش از سرمايهداري است.
امّا، درباره آغاز دوران جديد رشد سرمايهداري و تغيير ساختارهاي اجتماعي، اقتصادي و سياسي و پيوند آن با استعمار، بايد گفت که هرچند کشورهاي استعمارگر ابايي از سرقت مستقيم نداشتند؛ ولي افزايش و گسترش ثروت و قدرتشان مستلزم چيزي بيش از صرف خراج و انتقال مازاد خارجي موجود بود. آنچه در اين شيوه توليد تازه بود، ضرورت دروني آن در مورد توليد و فروش، در مقياس هرچه وسيعتر بود و به علّت اين امر گسترش جغرافيايي کشورهاي سرمايهداري، به دگرگوني اساسي پايههاي اقتصادي بقيّه جهان منجر شد؛ به نحوي که به ايجاد يک مازاد روزافزون سرمايه در کشورهاي «متروپل» انجاميد. اين تفاوت در نحوه گسترش، در تغييراتي که در طول تکامل خود سرمايهداري رخ داد، به خوبي نشان داده شده است. به عبارت ديگر نحوه گسترش، در ارتباط با ماهيت و نيازهاي يک سرمايهداريِ در حال تحوّل، بوده است.