تاریخ انتشار : ۰۵ آذر ۱۳۸۸ - ۱۱:۱۳  ، 
کد خبر : ۱۲۶۳۵۰

نگاهی به تکامل تدریجی اتحاد نانوشته آمریکا ـ اسراییل

مقدمه: از میان همه اتحادها و «روابط ویژه ای» که در چارچوب سیاست خارجی ایالات متحده در پهنه کره خاکی ایجاد شده، روابط آمریکا و اسراییل از نظر پیچیدگی، استحکام و تأثیر سیاسی آن بر مسایل داخلی دو کشور بی نظیر است. این کشور کوچک شش میلیونی که در میان سه قاره قرار گرفته، واقعاً بیش از هم پیمانان قدیمی آمریکا، بریتانیای کبیر و فرانسه یا نزدیکترین همسایگان، کانادا و مکزیک، چشم انداز عمومی و انرژی سیاسی ایالات متحده را به خود اختصاص داده است. رؤسای جمهوری آمریکا همانند اکثریت قابل توجه دموکرات ها و جمهوریخواهان مجلس نمایندگان و سنا، حمایت بی قید و شرط خود را از امنیت اسراییل اعلام کرده اند. با این حال هیچ گونه اتحاد و پیمان فراگیری میان دو کشور، به امضا نرسیده است. بسیاری از غیر آمریکایی ها و برخی از غیر یهودیان آمریکا این مقام و منزلت اسراییل را به تأثیر فعالیت سیاسی یهودیان و کمک های انتخاباتی آنها و تلاش های فوق العاده مؤثر «لابی یهود» به رهبری ایپک، ـ کمیته امور عمومی آمریکا و اسراییل ـ نسبت می دهند. در این برهه زمانی از تاریخ آمریکا که گروه های فشار سازمان یافته متعدد و گوناگون و مطالبات سیری ناپذیر برای بودجه های تبلیغاتی، تأثیر بیش از حد معمولی بر سیاست آمریکا می گذارند، نمی توان نقش آنها را در روابط آمریکا و اسراییل نادیده گرفت؛ اما موضوع، بسیار پیچیده تر از این حرف ها است. برای پی بردن به رابطه واقعاً منحصر به فرد آمریکا و اسراییل که مبنای این اتحاد نانوشته است، باید ریشه های این رابطه و سیر تکامل آن را در طول بیش از پنجاه سال حیات اسراییل مورد بررسی قرار داد.

آغاز روابط
نخستین عامل ایجاد رابطه استثنایی آمریکا و اسراییل، احساس گناه آمریکایی ها بود. در نتیجه جنگ جهانی دوم، شش عامل، ذهنی و روان جمعی آمریکایی ها را تحت تأثیر قرار داد که این شش عامل، این رابطه منحصر به فرد را بنیان نهاد.
عامل نخست، احساس گناه بود؛ احساس گناه از سکوت طولانی و نادیده گرفتن جنایات نازی ها، هنگامی که یهود ستیزی از سوی نازی ها انجام می شد.
عامل دوم اینکه، این احساس گناه، احساسات بشر دوستانه عمومی آمریکا را تقویت نمود، تا برای اسکان مهاجران اخراج شده از ویرانه های اروپای هیتلری، ترجیحاً در فلسطین یا در هر مکان دیگری غیر از آمریکا تمهیداتی اتخاذ کند.
سومین عنصر تأثیر گذار، عامل سیاست و نفوذ و تأثیر آرا و میزان بالای نقدینگی یهودیان در حیات سیاسی آمریکا به ویژه در حزب دموکرات بود که در این حزب، دستیاران مهم رییس جمهور در کاخ سفید، ادی جاکوبسن، دوست قدیمی و شریک بازرگانی هری ترومن رییس جمهور وقت، راه را برای نفوذ رهبران یهودی هموار ساختند و زمینه همدردی را نسبت به وضعیت نامساعد یهودیان باقیمانده از جنایات نازی ها فراهم آوردند.
عامل دیگر، آرمانگرایی بود؛ وجود یک نوع آرمانگرایی، تأسیس یک دولت دموکراتیک ـ که اعلامیه استقلالی مشابه اعلامیه استقلال آمریکا داشته باشد ـ را تشویق می کرد.
عامل دیگر، هویت مذهبی مشترک بود. وجود یک هویت مذهبی در کتاب مقدس و برخی اعتقادات مشترک میان مسیحیان و یهودیان، احساسات بسیاری از مسیحیان آمریکا را برای بازگشت ملتی همیشه آواره به سرزمین موعود برانگیخت و امام عامل نهایی که به ندرت از اهمیت آن سخن به میان می آید، عدم آگاهی و اطلاع مردم و نیز بیشتر حاکمان آمریکا از تاریخ منطقه و ساکنین عرب آن بوده است.
پس از این، عامل دیگری نیز به عوامل گفته شده افزوده شد. این عامل، اصطلاحاً «پیوند استراتژیک» نامیده شده است.
این پیوند استراتژیک از دوران ریاست جمهوری نیکسون ـ به هنگام حادثه «سپتامبر سیاه» در سال 1970 که سازمان آزادی بخش فلسطین و سوریه علیه شاه حسین، پادشاه اردن، توطئه مشترکی ترتیب دادند ـ آغاز شد و تا چند سال پس از آن نیز به طور ضمنی مورد تأکید قرار گرفت و سرانجام در خلال سالهای ریاست جمهوری رونالد ریگان (89 ـ 1981) و جورج بوش (93 ـ 1989) با فراز و نشیب هایی به شکل امروزی خود ـ که یک اتحاد نظامی واقعی است ـ در آمد.
تکامل روابط
با نگاهی به پنجاه سال گذشته به سختی می توان شروع روابط را مجسم کرد. حقیقتاً رابطه آمریکا و اسراییل در بیست سال نخست حیات اسراییل، به هیچ وجه «رابطه ای ویژه» نبود، بلکه غالباً رابطه ای سرد و غیر دوستانه بود.
سالهای 1967 ـ 1948
در خلال دهه 1950 و نیمه نخست دهه 1960 روابط رسمی آمریکا و اسراییل بیشتر دوستانه، ولی محتاطانه بود.
دیپلماسی آمریکا در آغاز از صلح اعراب و اسراییل پشتیبانی می کرد و این دیپلماسی، بیشتر در چارچوب تلاش های دیپلماتیک سازمان ملل فعالیت می کرد. هر از گاهی نیز که به ندرت رهبری صلح را به دست می گرفت، توفیقی حاصل نمی نمود. اکنون بسیاری از آمریکایی ها تصور بسیار خوبی از اسراییل دارند و این کشور را سرزمین فاتحان دلاوری می دانند که با اتکا به سلاح، شجاعانه ارتش اعراب را مغلوب ساخته، در نقطه ناشناخته ای از دنیا کشور دموکراتیک سوسیالیستی ایجاد نموده اند.
اگر کسی فعالانه درگیری فهم فعالیت های سیاسی آمریکا و اسراییل نشود (که حتی بیشتر یهودیان آمریکا نیز در گیر آن نیستند) در بهترین حالت ممکن، تصوری مبهم از اسراییل پیدا می کند.
چند رخداد، تغییرات زیادی به وجود آورد. به ویژه خشم شدید آیزنهاور، رییس جمهور از اسراییل در خلال و پس از جنگ سینا به سال 1956 و ایجاد بن بست شدید در مذاکرات جان اف کندی، رییس جمهور (63 ـ 1961) و دیوید بن گوریون، نخست وزیر اسراییل (1963 ـ 1955 و 53 ـ1948) ولوی اشکول (1969 ـ 1963) در مورد تمایل ایالات متحده برای بازرسی تأسیسات اتمی اسراییل در منطقه دیمونا (Dimona) قابل ذکر است.
در حالی که بن گوریون دارای انگیزه همیشگی برای اتحاد با یکی از قدرت های بزرگ به ویژه ایالات متحده بود، آمریکا به هیچ وجه چنین هدفی را دنبال نمی کرد. تا پیش از دولت جانسون، هیچ یک از رؤسای جمهور آمریکا با نخست وزیر اسراییلی حتی ملاقات نکرده بود. اگر چه کندی نسبت به اسراییل همدردی قابل توجهی ابراز می کرد و تنها یک بار خود را متقاعد ساخت با بن گوریون در نیویورک ملاقات کند.
کمکهای اقتصادی و مالی فراوان یهودیان آمریکا در جذب انبوهی از مهاجران جدید به اسراییل، بسیار مؤثر بود.ولی تا پیش از اواسط دهه 1960 هیچ گونه فروش رسمی تسلیحات از جانب آمریکا به اسراییل انجام نگرفت.
اسراییل در جنگ سال 1948 عمدتاً از سلاح های ساخت کشور چک ـ که با تشویق و ترغیب شوروی به اسراییل فروخته شده بود ـ استفاده کرد. برخی از آمریکایی ها ـ اعم از یهودی و غیر یهودی ـ به طور مخفیانه برای جنگیدن برای کشور جدید التأسیس یهودی به منطقه رهسپار شدند. همچنین جهت فرار از تحریم تسلیحاتی سفت و سخت نیروهای متحد ـ که آمریکا به شدت آن را اجرا می نمود ـ تسلیحات به طور غیر قانونی از ایالات متحده قاچاق می شد. در طول دهه 1950 و آغاز دهه 1960، فرانسه مهمترین تأمین کننده تسلیحات و شریک استراتژیک اسراییل به شمار می رفت و این وضع تا زمان دوگل ، رییس جمهور فرانسه ادامه داشت.
در آغاز سال 1967، دوگل پس از آن که نیروهای فرانسوی را از الجزایر بیرون کشید و دیگر هیچ نیازی به همکاری اطلاعاتی و جاسوسی اسراییل علیه شورشیان الجزایر نداشت، ناگهان با اسراییل قطع رابطه نمود. با این حال در جنگ مشهور به «جنگ شش روزه» اعراب و اسراییل در ژوئن 1967، بزرگترین پیروزی نظامی اسراییل با استفاده از سلاح های فرانسوی به دست آمد.
آنچه از نظر گذشت در مجموع، شرح حال بیست سال دوستی اسراییل با آمریکا بود، ولی ایالات متحده این دوره بیست ساله را دوره روابط غیر دوستانه و محتاطانه می داند. طی بیست سال گذشته، به دلیل حساسیت شدیدی که روابط با اسراییل ایجاد می کرد ـ و در نتیجه منافع استراتژیک را در خطر قرار می داد ـ روابط خود را با این کشور به شکلی غیر دوستانه و احتیاط آمیز حفظ نمود.
این منافع استراتژیک را بی تردید می توان تحت عنوان ذخایر نفتی عربستان سعودی و ضرورت اجتناب از متشنج ساختن روابط سنتی هم پیمانان عضو ناتو با کشورهای عرب مخالف اسراییل تعریف کرد.
سال های 1977 ـ 1967
در فاصله زمانی جنگ 1967 تا سال 1977 ، وضعیتی کاملا متفاوت حاکم بود. ایالات متحده در این برهه بیشتر به عنوان یک کشور صلح جو ظاهر شد. در ابتدای امر، آمریکا این نقش را زیر چر چند جانبه سازان ملل، با همکاری کمابیش مخاطره آمیز با شوروی و با استفاده از دیپلماسی انگلستان و فرانسه به عنوان طلایه دار ایفا نمود و از سال 1970 به بعد نقش صلح طلبی را با تکیه بیشتر بر نوعی دیپلماسی آمریکایی که با خط مشی شورای امنیت سازمان ملل و شوروی، تفاوت و اختلاف چندانی نداشت، ایفا کرد.
از سال 1967 تا 1977 شاهد روی کار آمدن دولت جانسون (1969 ـ 1963) و دولت نیکسون (1974 ـ 1969) و دولت فورد (1977 ـ 1974) هستیم که در زمان حکومت این سه دولت ـ به ویژه در دوره حکومت نیکسون و فورد ـ سنگ بنای رابطه اولیه و استراتژیک آمریکا با اسراییل نهاده شد.
دیپلماسی رفت و برگشت هنری کسینجر، وزیر امورخارجه آمریکا در برابر درگیری اعراب و اسراییل ـ پس از جنگ شوک آور اکتبر 1973 مشهور به جنگ «جنگ یوم کیپور» ـ لاجرم دو کشور را از نظر دیپلماتیک به هم نزدیکتر ساخت.
در این زمان، نخستین بار، آمریکا کتباً به اسراییل تعهد سپرد که از امنیت این کشور در درگیری با اعراب دفاع کند، به شرط اینکه اسراییل نیز در گفت و گوهای آتی بر سر عقب نشینی از شبه جزیره سینا انعطاف پذیری و نرمش نشان دهد. برخی از تضمین ها و قولهایی که در دوران هنری کسینخر به اسراییل داده شده بود، برای وزیران خارجه بعدی آمریکا مسلم و خدشه ناپذیر تلقی گردید.
برای نمونه، هنگامی که کسینجر در یادداشت تفاهم آمریکا و اسراییل در سال 1975 قید نمود که ایالات متحده با سازمان آزادی بخش فلسطین مذاکره نمی کند، هرگز منظورش این نبود که از هر گونه تماس دیپلمـات های آمریکا و سازمان آزادی بخش فلسطین ممانعت به عمل آورد.
کارتر نیز ندانسته و از روی تسامح، عبارت کسینجر را بسط معنا داد و بعد ها کنگره آمریکا آن را به منع قانونی شدید، تبدیل نمود. گفته کسینجر یک چانه زنی دیپلماتیک به منظور متقاعد ساختن اسراییل برای عقب نشینی از شبه جزیره سینا، در مقابل پشتیبانی آمریکا از اسراییل در مواقع اضطراری بود.ولی عبارت کسینجر در اواخر دهه 1970 و دهه 1980 برای دیپلماسی آمریکا دردسر ساز شد.
سیاست عدم مذاکره با فلسطینی ها نهایتاً در اواخر سال 1988 توسط وزیر امور خارجه، جورج شولتز و رونالد ریگان ملغی شد و این، زمانی بود که سرانجام آمریکا در برابر گفته آشکار یاسر عرفات، رییس سازمان آزادی بخش فلسطین، مبنی بر تعقیب صلح با اسراییل و محکوم ساختن تروریسم، گفت و گوی رسمی خود را با ساف آغاز کرد. بدین ترتیب، دوره زمانی 77 ـ 1967، دوره تحول دیدگاه دولتمردان و مردم آمریکا در مورد اسراییل به حساب می آید.
ایالات متحده در این دوره آشکارا و پی در پی تضمین نمود که امنیت و موجودیت اسراییل حفظ شود. ولی این تعهدات از نقطه نظر دیپلماتیک بیشتر، غیر رسمی و تلویحی به شمار می آمد.
سیاستگذاران آمریکا به هیچ وجه منازعه اعراب و اسراییل را به صورت مقوله ای مجزا و جداگانه مورد توجه قرار ندادند، بلکه در متن و چارچوب گسترده تری تحت عنوان رقابت جهانی آمریکا و شوروی به آن نگریستند.
با این حال، جذبه و قدرت سخنوری رهبران اسراییل نظیر گلدامایر، نخست وزیر (1974 ـ 1969) و آبا ابان، وزیر امور خارجه از آنها چهره های بسیار مطلوبی در ایالات متحده تصویر کرد.
این امر موجب گردید در بحبوحه شکست ویتنام جنوبی، یکی دیگر از متحدان آمریکا ـ در جنگی که تلفات سنگین جانی و مالی آمریکایی ها را به همراه داشت ـ دولتمردان ایالات متحده ارتقای توانایی هایی نظامی و خود اتکایی اسراییل را امری مطلوب تلقی کنند.
عوامل گفته شده، فراز و نشیب های روابط آمریکا و اسراییل را بر سر اینکه اسراییل در ازای صلحی دست و پا شکسته ـ که به سختی به دست آورده بود ـ به مخالفان عرب خود، چه مقدار از زمین اعطا کند، جبران و تلافی می کرد.
هنگامی که در دهه 77 ـ 1967 هزینه سلاح های پیشرفته، به شدت افزایش پیدا کرد، اسراییل به ناچار در مقام جبران خسارت های سنگین ناشی از جنگ سال 1973 برآمد. بدین منظور، اسراییل برای نخستین بار از آمریکا کمک های گسترده نظامی و اقتصادی ـ که با توفیق نیز مواجه شد ـ در خواست کرد. ولی این کمک ها برای آینده استقلال ظاهراً پایدار اسراییل شوم و نامبارک بود.
دوران ریاست جمهوری کارتر (1981 ـ 1977)
سپس دوره ریاست جمهوری جیمی کارتر فرا رسید. بهتر است دوره چهار ساله کارتر را «دوره میانجی گری صلح اجبرای میان اعراب و اسراییل» بنامیم. او با رویکردی کاملاً متفاوت ازنیکسون یا فورد یا کسینجر، به مسئله اعراب و اسراییل نگریست.
کارتر منازعه اعراب و اسراییل را زیر مجموعه رقابت جهانی آمریکا و شوروی نمی دانست، بلکه آن را نبردی منطقه ای می دانست که بر کنترل و تملک سرزمین مقدس که برای همه ادیان ـ اعم از مسیحی و یهودی و مسلمانان عزیز و محترم است ـ متمرکز می باشد.
کارتر پس از روی کار آمدن متقاعد شد که آمریکا رسالت دارد برای تحقق صلح اعراب مخالف و اسراییل چاره ای بیندیشد. اضافه بر این کارتر در قبال فلسطینی ها ـ که تا حد امکان توسط دولت های نیکسون و فورد نادیده انگاشته شده بودند ـ نوعی علاقه شخصی و نیز احساس مسئولیت ویژه ای داشت.
عملکرد دیپلماتیک کارتر در کمپ دیوید در سال 1978 و در پی آن، میانجی گری برای امضای پیمان صلحی بی سابقه میان اسراییل و مصر نیز به کرات مطرح شده و نیازی به یادآوری ندارد.
نکته شایان توجه در مورد کارتر این است که او شیوه ای از میانجی گری موفقیت آمیز را برای رؤسای جمهوری آینده بر جلای گذاشت که دنبال کردن آن کار بسیار دشوار بود. توافق او در تضمین موافقتنامه های عقب نشینی محدود میان اسراییل، مصر و سوریه ـ که بر دستاورد های پیشین کسینجر مبتنی بود ـ به رؤسای جمهوری و دیپلماتهای آمریکا درسها و نکات بی شماری آموخت که از آن میان، سه نکته از همه مهمتر است:
متقاعد ساختن رهبران محتاط و محافظه کار عرب و اسراییل جهت ریسک پذیری نظامی و سیاسی در تحقق صلح، مسئله ای پیچیده و دشوار است و عنایت و توجه فراوان شخص رییس جمهور را می طلبد.
چنانچه توجه رییس جمهور به طور مستمر صرف این امر شود، می توان گفت اعراب و اسراییل یقیناً به توافقاتی در مورد صلح دست پیدا می کنند.
میانجی گری آمریکا بدون حضور رییس سازمان آزادی بخش فلسطین یا یکی از رهبران معتبر فلسطینی در پشت میز مذاکره، هیچ پیشرفت پایداری در آینده مسئله نوار غزه و کرانه باختری ایجاد نمی کند؛ مصر و اردن نمی توانند برای فلسطینی ها نماینده دیپلماتیک موفقی باشند.
پیمان صلح مصر و اسراییل به عنوان اثری ماندگار از دیپلماسی به یادماندنی دوره ریاست جمهوری کارتر باقی خواهد ماند.
همچنین کارتر خود را به اندزه ای درگیر صلح خاورمیانه نمود که برای سایر رؤسای جمهور آمریکا ناممکن بود. به علاوه در دوران کارتر، تحولات پیچیده ای در روابط آمریکا و اسراییل صورت پذیرفت:
نسبت به گذشته تعهدات بیشتری انجام گرفت؛
کمک های اقتصادی و نظامی بیشتری به اسراییل اعطا شد؛
همکاری های نظامی بیشتری میان اسراییل و آمریکا شکل گرفت (که عمدتاً از چشم مردم آمریکا و کشور های عربی مخفی ماند)؛
ناآرامی های شدید مردمی علیه «سرسختی» مناخیم بگین (از سال 1977 تا 1983) و دیگر رهبران اسراییلی در عقب نشینی از کرانه باختری و غزه و علیه تصمیم آنها به ادامه شهرک سازی در این دو ناحیه به وقوع پیوست. دولت کارتر نیز برای بسیج رهبران یهودی آمریکا علیه این سیاست های بگین، گهگاه تلاشهایی انجام داد که این روند در دوره ریاست جمهوری بوش، رشد بیشتری یافت.
دوران ریاست جمهوری ریگان (1989 ـ 1981)
ریگان و الکساندر هیگ، وزیر خارجه نخست او، از همان آغاز کار با نگاهی متفاوت از همتایان پیشین خود به اسراییل می نگریستند. یعنی، از دریچه نگاه و منظره راهبردی جنگ سرد.
مهمترین اینکه آمریکا، اسراییل را به عنوان یک متحد (واژه ای که کارتر هیچ گاه آن را در مورد اسراییل به کار نبرد) دموکرات، وفادار و دوست، در دریای از کشورهای متخاصم عربی که برخی نیز متحد شوروی هستند، قلمداد می کرد؛
اگرچه در بین کشورهای عربی، کشورهای دوستی که از لحاظ استراتژیک برای آمریکا مهم بودند نیز در منطقه وجود داشت.
الکساندر هیگ، وزیر خارجه ریگان، نظریه ای تحت عنوان «همکاری استراتژیک» ارایه کرد. این نظریه حاوی نکاتی بود که تضادی با دیدگاههای رؤسای جمهور گذشته ـ به ویژه دیدگاههای کارتر ـ نداشت و آن اینکه، منطقه خاور میانه «منطقه بازی با حاصل جمع صفر» نیست و این امر امکان پذیر است که آمریکا با اسراییل، یک اتحاد آشکار استراتژیک داشته باشد و در عین حال با کشورهای مهم عرب نیز روابطی استراتژیک برقرار کند. هیگ معتقد بود که ایالات متحده می تواند جداگانه و به شکلی موازی با دو دسته از متحدان منطقه ای تعامل کند تا بدین وسیله، تهدیدهای شوروی را بی اثر سازد.
دیدگاه هیگ با عقلانیت متعارف وزارت خارجه در تضاد بود ولی جنگ خلیج فارس، (سال 1991) نشان داد که کشورهای عربی دوست به هنگام احساس تهدید واقعی می توانند روابط نزدیک اسراییل با آمریکا را نادیده بگیرند، در این زمان، حقیقتاً معلوم شد که این دیدگاه تا حدی زیادی صحیح بوده است.
در خلال دهه 1980، آمریکا با اسراییل اشکالی از روابط نظامی ـ را که بی سرو صدا و به طور فزاینده ای دقیق و حساب شده بود ـ گسترش داد.
این روابط، شامل برنامه ریزی مشترک برای رخدادهای احتمالی مشخص، مانورهای نظامی و همکاری بسیار قوی اطلاعاتی می شد.
اتحاد نانوشته مبهم و ناقص دوره ریاست جمهوری نیکسون، حال تحت رهبری ریگان متحول گشته، به یک اتحاد رسمی نزدیک تر شده بود.
اگر چه این اتحاد به شکلی علنی و آشکار اعلام می شد، اما هنوز به طور قطعی در یک سند روشن و مشخص مکتوب نشده بود. علی رغم اینکه دولت ریگان ـ از طریق دیپلماسی دوستانه و از طریق تهدید و ارعاب نظامی در خاک لبنان ـ نتوانست ارتباط موفقیت آمیزی با سوریه برقرار نماید، روابط خود را به طور همزمان با عربستان سعودی، مصر و کشورهای خلیج فارس تقویت نمود.
جنگ لبنان در سال 1982 و پیآمدهای آن، رابطه اتحاد آمیز آمریکا و اسراییل را در آزمونی دشوار قرار داد، ولی این رابطه ـ که زمانی پایه ریزی شده، سپس به آرامی ادامه یافته و حال توسط ریگان و وزیر خارجه اش، شولتز به شکوفایی رسیده بود ـ نشان داد که ریشه های بسیار عمیقی دوانیده است.
متأسفانه شولتز، علی رغم تلاش های دیپلماتیک قابل توجهی که از ناحیه خود ـ اگر نگوییم از ناحیه ریگان ـ صرف کرد، به هیچ گونه پیشرفت واقعی در گفت و گوهای صلح دست نیافت. شروع انتفاضه فلسطین در سال 1987 ـ یعنی در سال های پایانی حکومت ریگان ـ تا اندازه ای موجب افزایش همدردی عمومی مردم آمریکا با مردم اسراییل شد و این در حالی بود که نیروهای نظامی اسراییل بر صفحات تلویزیونی دنیا به عنوان اشغالگرانی غالباً ظالم و بی رحم نشان داده می شدند.
دوران ریاست جمهوری بوش (1993 ـ 1989)
دیدگاه بوش و جیمز بیکر، وزیر خارجه اش، راجع به اسراییل و مسئله اعراب و اسراییل، به دیدگاه نیکسون و فورد نزدیکتر بود تا دیدگاه کارتر یا دولتمردان بعدی او چون ریگان، هیگ و شولتز.
این دیدگاه شامل تعهد و تضمین امنیت غایی اسراییل و ارج نهادن به همکاری نظامی می شد. ولی آن شور و حرارت عاطفی ای که ریگان و همکارانشس به استثنای کاسپارواینبرگر، وزیر دفاع او در قبال اسراییل نشان می داد دیگر به چشم نمی خورد.
بوش و بیکر پس از ارزیابی و بررسی بن بست موجود در روند صلح اعراب و اسراییل، همانند کارتر به این نتیجه رسیدند که هر گونه تلاش مجدد به منظور ایجاد صلح در منطقه، نه تنها به نفع اسراییل و فلسطینی ها رنج دیده است، بلکه تا اندازه بسیار زیادی به سود ایالات متحده نیز می باشد.
پس از نمایش پیروزمندانه قدرت ایالات متحده در جنگ خلیج فارس به سال 1991 و اضمحلال و فروپاشی دلچسب شوروی ـ که بازیگر مؤثری در منطقه به شمار می آمد ـ اعتبار و قدر و منزلت دیپلماتیک آمریکا افزایش پیدا کرد.
دولت بوش با بهره گیری از این اعتبار دیپلماتیک، به سرعت و به شکلی مقتدرانه و مبتکرانه تلاش کرد در اواخر سال 1991، اسحاق شامیر ناراضی (دوره نخست وزیری از سال 1984 ـ 1983 و 1992 ـ 1986) و کلیه رهبران کشورهای عربی مجاور اسراییل ـ یعنی دشمنان بلافصل اسراییل ـ را برای نخستین بار جهت انجام گفت و گوهای رو در رو به کنفرانس صلح مادرید، بکشاند. در جریان صلح مادرید، تنش میان اسراییل و آمریکا تا حدی رسید که از زمان سیاه ترین ایام دوره حکومت بگین و کارتر در اواخر دهه 1970، چنین تنشی دیده نشده بود. به علاوه تنش ها در میان رهبران یهودی آمریکا و حامیان وفادار اسراییل در کنگره، بازتاب بدی داشت.
شکست اسحاق شامیر در مقابل اسحاق رابین (دوره نخست وزیری از 1977 ـ 1974 و 1995 ـ 1992) یکی از پیآمدهایی بود که پس از پایان دوره ریاست جمهوری بوش، صحنه را برای پیشرفتی چشمگیر در فرآیند صلح مادرید آماده ساخت.
بنابراین، اگر چه رابطه آمریکا و اسراییل در زمان بوش، غالباً وضعیتی ناخوشایند داشت، پایه های این روابط، هیچ آسیبی ندید و از لحاظ دیپلماتیک، صحنه برای برداشتن یک گام بلند به جلو آماده و مهیا شد.
سالهای ریاست جمهوری کلینتون (1999ـ1993)
بیل کلینتون با ابراز تحسین و تمجید و همدردی فراوان نسبت به اسراییل، در ژانویه 1993 قدرت را در دست گرفت.
اسحاق رابین، تنها چند ماه پیش از او در سال 1992 به نخست وزیری رسیده بود. رابین تعهد سنتی حزب کارگر مبنی بر مصالحه در مورد زمین ایده ای که سیزده سال از پانزده سال گذشته در بین دولت های اسراییل، محلی از اعراب نداشت ـ را با خود به همراه آورده بود. شناخت کامل رابین از مسایل، داشتن مسئولیت های حکومتی مهم نظامی و غیر نظامی به مدت زیاد و داشتن عزم راسخ در شکستن بن بست های گفت و گوها موجب شد که از همان نخستین سفر رابین به واشنگتن،در اوایل سال 1993، برای کلینتون یک شریک دیپلماتیک مطلوب تلقی شود.
رابطه رسمی رابین و کلینتون خیلی زود به رابطه بسیار دوستانه تبدیل شد. در این رابطه، رابین که با سابقه تر و با تجربه تر بود با اعمال سابقه و تجربه خود، استراتژی مورد نظر خود را برای کلینتون طراحی کرد و خیلی زود توانست مساعدت و حمایت کلینتون را در این مورد به دست آورد.
بکلینتون و همکارانش تا پیش از ترور رابین به دست یک جوان اصول گرای یهودی در چهارم نوامبر 1995، پس از برگزاری همایش صلح در مرکز تل آویو، از استراتژی مذاکره رابین حمایت کرده، با او و شیمون پرز، وزیر خارجه اش همکاری بسیار می کردند و به دنبال راه هایی بودند که زیان های اسراییل در راه تحقق صلح را به حداقل رسانده، جبران کنند. با اینکه رابین در مورد مذاکرات سری اسراییل با سازمان آزادی بخش فلسطین در اسلو، کلینتون را چندان مطلع نساخته بود، ولی پس از سفر ناگهانی پرز به کالیفرنیا در اوت 1993 برای آگاه ساختن وارن کریستوفر، وزیر خارجه و دنیس راس، مشاوره ویژه او در امور خاور میانه از موافقتنامه تازه امضا شده اسلو، کلینتون و کریستوفر، بی درنگ حمایت کامل خود را از این موافقت نامه اعلام کردند.
در سیزدهم سپتامبر 1993، دولت کلینتون به نحوی شتابزده، مراسمی را برای امضای تشریفاتی موافقتنامه فلسطینی ها و اسراییل در محوطه چمن کاخ سفید ترتیب داد و این چیزی بود که هم به شدت مورد علاقه فلسطینی ها بود و هم اسراییلی های زیادی به آن تمایل داشتند.
بدین منظور، کلینتون رهبرانی از سراسر خاورمیانه و اروپا، شماری از نمایندگان کنگره، افرادی از سازمانهای یهودی آمریکا، اعراب آمریکا و صدها مقام عالی رتبه دیگر را ـ که همگی برای تماشای روبوسی دیدنی رابین و عرفات و برای زدن مهر تأیید از نوع آمریکایی آن بر این توافق تاریخی آمده بودند ـ گرد هم آورد. مدتی بعد، کلینتون و کریستوفر دهها تن از رهبران کشورهای مختلف را به منظور تعهد و تضمین اعطای بیش از دو میلیارد دلار کمک اقتصادی برای کمک به تشکیل حاکمیت جدید فلسطینی ها بر طبق پیمان اسلو در کرانه باختری و نوار غزه در کنفرانسی گرد هم آوردند. دولت کلینتون به تنهایی پرداخت پانصد میلیون دلار از آن مبلغ را پذیرا شد.
همان الگویی که در خلال نه ماهه نخست حکومت کلینتون ارایه شد، در طول نخست وزیری رابین و پرز با اندکی تغییر و تحول برقرار بود. دوره زمانی سال 1993 تا اواسط 1996، نقطه اوج روابط دو جانبه آمریکا و اسراییل به حساب می آید و این زمانی بود که استراتژی های طراحی شده در برابر فرآیند صلح اعراب و اسراییل با یکدیگر هماهنگ شد.
بدین ترتیب، که در سال 1994، سرانجام با اندکی ترغیب و تشویق آمریکا، پیمان صلحی فراگیر میان اردن و اسراییل به امضا رسید، همکاریهای امنیتی ـ به ویژه علیه تهدیدات تروریستی ـ به شدت افزایش یافت و بیشتر رهبران یهودی آمریکا در مورد پشتیبانی قاطعانه از دولت آمریکا در فرآیند صلح اسلو و انجام تلاش های دیپلماتیک، برای سرعت بخشیدن به اجرای آن به اشتراک نظر رسیدند.
همچنین مذاکرات اسراییل و سوریه به کمک گوشزدهای مؤثر کریستوفر و دنیس راس ـ که به نیابت از کلینتون انجام می شد ـ به پیشرفت های متناوب و در عین حال، کند و آهسته ای رسید.
اعمال ممانعت جدی از گسترش شهرک های جدید در کرانه باختری در دوره نخست وزیری رابین و پرز، موقتاً، یکی از عوامل دایمی ایجاد اصطکاک و ناخرسندی میان اسراییل و آمریکا را از میان برداشت.
کلینتون با فراست خود، نیاز اسراییل را به کسب اطمینان خاطر روانی در شرایط سخت دریافت.
تصمیم تاریخی کلینتون برای شرکت در مراسم تشییع جنازه رابین و سپس سازمان دهی و شرکت در یک نشست ضد تروریسم به همراه پرز و بسیاری از سران کلیدی کشورهای عربی در شرم الشیخ مصر، در پی حملات فلسطینی ها با ماشینهای پر از بمب از اوایل سال 1996، احساسی در مردم اسراییل برانگیخت، مبنی بر اینکه آمریکا در سخت ترین و ناخوشایند ترین شرایط نیز رابطه نزدیک با اسراییل خواهد داشت و اینکه این رابطه، همیشگی و نیز بسیار ضروری است.
پس از روی کار آمدن نتانیاهو (دوره نخست وزیری از سال 1996 تا 1999) در 29 مه 1996 و شروع به کار دولت ائتلافی به رهبری حزب لیکود، اوضاع دیپلماتیک ناآرام گردید، روند اجرای پیمان دولت ائتلافی به رهبری حزب لیکود، اوضاع دیپلماتیک ناآرام گردید، روند اجرای پیمان اسلو، حتی کندتر از گذشته شد و مذاکرات سوریه و اسراییل که در پی موج عملیات های انتحاری در مارس 1996 توسط پرز موقتاً متوقف شده بود ـ و پس از شکست او نیز از سرگرفته نشد ـ کاملاً در بن بست باقیماند. پس از آنکه میان نتانیاهو و عرفات در مورد تعهداتی که داده شده بود ـ ولی اجرا نمی شد ـ بحران های مکرری بالا گرفت، فعالان آمریکایی تعهداتی که داده شده بود ـ ولی اجرا نمی شد ـ بحران های مکرری بالا گرفت، فعالان آمریکایی با بر عهده گرفتن میانجی گری، کم کم، ریز ترین مسایل رابطه فلسطینی ها و اسراییل را مد نظر قرار داده برخی اوقات به جای میانجی گری، نقش یک داور واقعی را ایفا نمودند.
در شرایطی که هیچ گونه حسن تفاهم شخصی میان نتانیاهو و عرفات وجود نداشت (این تفاهم میان رابین و پرز و عرفات نهایتا حاصل شد) هر دو طرف خواهان ایفای نقشی پر رنگ زا سوی آمریکا بودند یا اینکه بالاجبار به آن تن در دادند. با این همه کلینتون برای به امضا رساندن پیمان نامه «وای ریور» میان نتانیاهو و عرفات در اواخر اکتبر 1998، مجبور به ایفای این نقش پررنگ و جدی بود و این امر به طور اجتناب ناپذیری بر اختلافات و بی اعتمادی های گذشته کلینتون و نتانیاهو افزود.
پس از آنکه نتانیاهو موفق شد با رهبران اصلی جمهوری خواه در کنگره ـ کنگره ای که حال دیگر تحت کنترل مخالفان جمهوری خواه کلینتون در آمده بود و بحران سیاسی آن را رد بر گرفت بود ـ طرح دوستی بریزد، سوء ظن و بی اعتمادی های آن دو بیشتر شد. اگر چه رابطه راهبردی امنیتی اسراییل و آمریکا حتی مستحکم تر از گذشته شده و با تلاش های مشترک برای گسترش سپر دفاعی کارآمد ضد موشک های بالستیک تقویت بیشتری یافته است، تلاش های کلینتون در دوره دوم ریاست جمهوری برای تحکیم و تثبیت دستاورد هایی که برای صلح خاورمیانه به ارمغان آورده عمدتاً به شکست انجامیده است. با این حال، پیروزی ایهود باراک برنتانیاهو در ماه مه 1999، موقعیت مناسبی را برای کلینتون فراهم کرد تا اینکه پیش از ترک کابینه به موفقیت های بیشتری نایل گردد.
تراز نامه روابط دو کشور
اگر پنج دهه روابط آمریکا و اسراییل را تحلیل و بررسی کنیم، یعنی از هنگام که ترومن اندکی پس از اعلام رسمی کشور اسراییل در سال 1948این کشور را به رسمیت شناخت ـ مسئله ای که باعث نگرانی وزیر خارجه او ژنرال جورج . سی . مارشال شد ـ و با آن روابط دیپلماتیک برقرار کرد، می توان نتیجه گرفت که رابطه ای که در آغاز غیر دوستانه بود، بعد ها به رابطه ای نزدیک و دوستانه تبدیل شد.
این رابطه اگر چه بعضاً شکلی احتیاط آمیز به خود می گرفت، اما بیشتر اوقات مناسبات طرفین گرم و دوستانه بوده است. دست کم از هنگام ریاست جمهوری لیندون جانسون، هر رییس جمهوری که روی کار آمده، آجری بر بنای روابط رسمی این دو کشور ناهمانند افزوده است.
علی رغم وجود اختلافات متناوب دیپلماتیک و دشمنی گاه به گاه رهبران دو کشور، در هر دهه شاهد تحکیم روابط طرفین بوده ایم. درک این واقعیت از جانب اعراب همسایه اسراییل، عامل مهمی برای حرکتی کند و در عین حال مداوم به سوی همزیستی مسالمت آمیز ـ اگر چه نمی توان گفت صلحی فراگیر ـ در منطقه بوده است.
آمریکا در نقش میانجی گر صلح
یکی از ویژگی های استثنایی این اتحاد نانوشته اسراییل و آمریکا این است که در طول بیش از سی سال گذشته از زمان جنگ اعراب و اسراییل در سال 1967، ایالات متحده، به طور پیوسته، در نقش میانجی گری توافقات، کمابیش فراگیر صلح میان دوست خود، اسراییل و متحدان خویش، کشورهای عربی دشمن اسراییل کوشیده است.اعراب متخاصم در ارتباط با اسراییل، همیشه خود را طرف ضعیف تر بازی پنداشته اند.
بنابراین، علی رغم رابطه ویژه آمریکا با اسراییل، اعراب ترجیح می دهند به جای اینکه از سازمان ملل یا هر قدرت مهم دیگری کمک بگیرند، از میانجی گری آمریکا به عنوان طرف سوم بازی استفاده کنند و دلیل آن، روشن است، تنها ایالات متحده می تواند بر اسراییل به قدر لازم اعمال نفوذ کند تا اینکه او را برای باز پس دادن بخشی کوچک یا کل زمین های اشغال شده در سال 1967 متقاعد سازد.
اسراییلی ها نیز بر پایه دلایلی تاریخی به آمریکا بیشتر اعتماد می کنند تا به سازمان ملل یا هر قدرت مهم دیگر.
آمریکا در نقش طرف ثالث
از سال 1967 همه دولت های آمریکا به دنبال آن بوده اند که منازعه ظاهراً متقابل اعراب و اسراییل را حل و فصل نمایند. آمریکا به طور گسترده ای در عرصه های مختلفی ایفای نقش کرده است.
برای بر شمردن نقش های گوناگونی که آمریکا بر عهده گرفته تنها بر این نکته باید تأکید کرد که نقش آمریکا در میانجی گری صلح بسیار پیچیده شده است. ایالات متحده، عاملی تسهیل کننده، شتاب دهنده، انگیزه بخش، میانجی، پیک و پیام رسان، گفت و گو گر خلاق، جلوگیری کننده از دخالت شورای امنیت سازمان ملل در فرایند صلح، دوستی صمیمی، منتقد، معمار، پیشگام، داور، خبره فن، اهرم فشار، سپری در مقابل بی مبالاتی های فرهنگی و ریسک پذیری های طرفین دعوا، سپر بلای تصمیمات مهم سیاسی، فراهم کننده هویج و استفاده کننده گاه به گاه از چماق و برخی اوقات، عهده دار همه وظایف مذکور بوده است؛ به این دلیل که حتی مذاکره مستقیم و رو در روی طرفهای دعوا ـ گفت و گوهای فلسطینی ها و اسراییل از زمان پیمان اسلو چنین حالتی داشته است ـ گه گاه به بن بست کشیده می شود و با میانجی گری آمریکا گفت و گوهای مستقیم، به گفت و گوهای غیر مستقیم تبدیل می شود و این بدان علت است که رویارویی مستقیم با بن بست در مذاکرات، ممکن است وضعیت بحرانی حادی به وجود آورد و یا عرف و ضابطه فرهنگی اعراب را نقض کند.
انگیزه های آمریکا از میانجی گری
چرا ایالات متحده در طی پنجاه سال گذشته به طور مستمر این همه انرژی دیپلماتیک، صرف میانجی گری صلح میان اعراب و اسراییل نموده و این همه بدان توجه کرده است؟ نمی توان نمونه مشابهی ذکر کرد که یک قدرت بزرگ برای یاری رساندن به سایر کشورها در راه صلح این همه تلاش کرده باشد.
بدون تردید تا پیش از سال 1990، انگیزه اصلی آمریکا از این اقدامات، محافظت از منافع حیاتی خود در منطقه (که شامل نفت و اسراییل می شد) از طریق به حداقل رساندن نفوذ شوروی در منطقه و از طریق مهار کردن جنگ سرد بود.
مادامی که شوروی به صف آرایی کشورهای عربی تابع خود می پرداخت و آمریکا از اسراییل حمایت می نمود، جنگ سرد در این منطقه حساس ـ همان طور که در خلال جنگ های اعراب و اسراییل در سال های 1967 و 1973 زنگ خطر آن به صدا در آمده بود ـ می توانست به جنگی نظامی تبدیل شود.
اکنون، آن انگیزه اساساً از میان رفته است، ولی انگیزه های دیگری هنوز باقی مانده است:
با وجود منافع استراتژیک آمریکا در چندین کشور عربی و رابطه ویژه و تاریخی با اسراییل،؛ منازعه دایمی میان اعراب و اسراییل، ایجاد توازن و هماهنگی و موفقیت آمیز بین منافع منطقه ای آمریکا را تقریباً غیر ممکن می سازد.
میانجی گری صلح خاورمیانه از لحاظ سیاسی در نزد مردم آمریکا، امری خوشایند و مطلوب به حساب می آید و محبوبیت رییس جمهوری که در این زمینه موفقیتی به دست آورد را دست کم برای مدتی افزایش می دهد.
هنگامی که هر دو طرف دعوا، خواهان مساعدت و میانجی گری آمریکا هستند، رد کردن خواسته آنها دشوار است.
اکنون، یاری رساندن اسراییل در راه دستیابی به صلح با همسایگان به نقطه مرکزی رابطه منحصر به فرد ویژه آمریکا و اسراییل تبدیل شده است و هم یهودیان و هم غیر یهودیان آمریکا این اقدام را هدفی ارزشمند برای سیاست خارجی این کشور می دانند.
اگر احیاناً حیات صلح به خطر افتاد و اعراب و ایران ـ با استفاده از سلاح های جدید ـ حیات اسراییل را سرانجام به خطر انداختند، آمریکا می تواند نیروهای خود را جهت مداخله به منطقه فرا بخواند.
در طول دو دهه گذشته، برخی اوقات که رفتارها و طرز برخوردهای اسراییل یا اعراب ناامیدی و ناخرسندی فراوانی در میان دولتمردان آمریکا به وجود آورده، دولت های گوناگون آمریکا را به این فکر واداشته اند که از فرآیند صلح خاور میانه کناره گیری کند و طرفین دعوا را درباره عواقب سوء عملکردهای خود به تأمل وادارد. ولی این نظر همواره خیلی زود رنگ می بازد.
رؤسای جمهوری آمریکا به دلایلی که گفته شد، نمی توانند برای مدت زیادی از میانجی گری صلح ـ که رؤسای جمهور پیشین عهده دار آن بوده اند ـ دست بکشند و تا هنگامی که صلحی پایدار در سرزمین مقدس ـ مذکور در تورات و اطراف آن ـ ایجاد نشود احتمالا اوضاع بر همین منوال خواهد بود.
همکاری استراتژیک
رابطه نظامی استراتژیک آمریکا و اسراییل از روزهای آغازین آن ـ یعنی از هنگام بحران اردن در سال 1970 که این همکاری استراتژیک حالتی تلویحی و مخفیانه داشت ـ تا حمله شوک آور اسراییل به راکتور هسته ای عراق در ژوئن 1981، که به امضای نخستین یادداشت تفاهم مبهم، کوتاه مدت و کاملاً سمبولیک در مورد همکاری استراتژیک آمریکا و اسراییل، توسط شارون و واینبرگر وزرای دفاع ناراضی مناخیم بگین و ریگان، در اواخر سال 1981 منجر شد. همکاری استراتژیک تا هنگام بروز اختلافات شدید نظامی نیروهای آمریکایی و ارتش اسراییل (سال 1982) در لبنان تا زمان مشاجرات تلویحی میان آمریکا و اسراییل در مورد اینکه آیا اسراییل باید حملات موشکی اسکاد عراق را با به خطر انداختن ائتلاف غربی ـ عربی علیه عراق تلافی کند، تا دهه 1990 که بحران های مکرری در ارتباط با حملات تلافی جویانه اسراییل، علیه حزب الله در جنوب لبنان به وجود آمد، گاه نا آرام و آشفته و گاهی اوقات، تعمداً پنهانی بوده و از اواسط دهه 1980 این رابطه استراتژیک نظام به طور فزاینده ای نزدیک و دوستانه و برای هر دو کشور مفید و ثمر بخش بوده است.
پس از حل و فصل اختلافات باقیمانده از جنگ لبنان و آغاز به کار گروه سیاسی ـ نظامی مشترک مخفی، در ژانویه 1984، همکاری نظامی متقابل ـ که دستاورد تصمیمات سیاسی راهبران دو کشور بود، نه صاحب منصبان نظامی ـ آغاز شد، تا مکانیسمی دایمی و حرفه ای جهت مشورت و تبادل نظر و در پی آن، برنامه ریزی برای مانور های نظامی مشترک و دیگر فعالیت ها، ایجاد شود.
علی رغم شک و تردید های اولیه طرفین ـ به ویژه پنتاگون، وزارت دفاع آمریکا در عقلانیت سیاسی و ارزش همکاری با ارتش اسراییل ـ تماسها و همکاریهای گسترده و دایمی به طور پیوسته، رشد یافته و بیشتر شده است و این بدان دلیل است که مقامات نظامی، تبادل اطلاعات و تجربیات و همکاریهای جاسوسی، تحت فعالیت گروه سیاسی ـ نظامی مشترک را برای دو کشور، واقعاً مفید و سودمند یافته اند.
همکاری های استراتژیک در گذشته و اکنون
برای توضیح چگونگی تحول و تکامل روابط استراتژیک دو کشور، باید برخی از ویژگی های این روابط را در زمان حکومت کارتر در اواخر دهه 1970 برشمرد.
در زمان کارتر، اعتقاد کلی بر این بود که اسراییل برای آمریکا یک نعمت و امتیاز استراتژیک محسوب نمی شود.
به بیان دقیق تر، پنتاگون و قسم اعظم دولت آمریکا، اسراییل را برای استراتژی منطقه ای ایالات متحده ـ که به سوی خنثی کردن تجاوزات و نفوذ شوروی در منطقه و اتحاد با کشورهای مهم عربی نظیر مصر، سوریه و عراق جهت گیری شده بود ـ عاملی مشکل زا می دانستند.
نه تنها اسراییل هیچ نقشی در استراتژی خاور میانه ای آمریکا نداشت، بلکه هرگونه نشانه آشکار، دال بر همکاری آمریکا با اسراییل، ممکن بود کشورهای عربی را به اردوگاه شوروی بکشاند.
طبیعتاً این دادگاه ایالات متحده در زمان کارتر نتایجی در پی داشت، بدین ترتیب، که ناوگان ششک دریایی آمریکا (ناوگان آمریکا در دریای مدیترانه) هیچ گاه در حیفا، شهر بندری اسراییل لنگر نینداخت، هیچ گونه برنامه ریزی مشترک نظامی جهت رخدادهای احتمالی انجام نشد، هیچ مانور نظامی مشترکی برگزار نشد، تجهیزات نظامی به اندازه متعارف فروخته شد و نه به عنوان کمک بلاعوض، در فروش تسلیحات پیشرفته آمریکا به اسراییل محدودیت شدید اعمال شد؛ نیروهای آمریکا برای مقابله سریع با هر گونه بحران در سراسر منطقه پیشاپیش در اسراییل مستقر نشدند؛ آمریکا هیچ خریدی از تسلیحات پیشرفته اسراییل انجام نداد؛ اسراییل هیچ گونه دسترسی به عکس برداری هوایی آمریکا نداشت (از ترس اینکه مبادا اسراییل برای هدف قرار دادن همسایگان عرب خود از آن استفاده کند)، همکاری های اطلاعاتی و جاسوسی دو کشور گرچه مفید، ولی بسیار یکجانبه بود و شامل گفت و گو درباره کشورهای عربی متخاصم اسراییل که دوستان آمریکا بودند نمی شد؛ سرانجام اینکه اگر برخی مقامات نظامی آمریکا موفقیت های نظامی سابق اسراییل علیه دشمنانش را از روی اکراه تحسین می کردند، این تحسین و تمجید ها اغلب با ابراز نارضایتی و ناخرسندی از تأٍثیرات زیانبار جنگ سال 1973 بر ناوگان هوایی آمریکا ـ که در خلال جنگ سال 1973 اسراییل را زا طریق پل هوایی بسیار تأمین می کرد و از نظر سیاسی نیز نزد آمریکایی ها امری مطلوب تلقی می شد ـ کمرنگ شد.
در عین حال، رابطه استراتژیک آمریکا و اسراییل در زمان کارتر جنبه مثبت و در عین حال مخفیانه ای هم داشت و آن همکاری بسیاری سری میان سازمان های جاسوسی آمریکا و اسراییل، علیه تهدیدات تروریستی موجود در کشورهای ثالث و کسب اطلاعات درباره شوروی از افرادی که جدیداً از این کشور به اسراییل مهاجرت کرده بودند و انتقال این اطلاعات به آمریکا بود.
با گذشت دو دهه، ماجرا به قدری دگرگون شد که فهم آن تقریباً ممکن نیست. امروز اسراییل به عنوان یک متحد «غیر ناتویی» آمریکا از جایگاه رسمی و مناسبی برخوردار است. اسراییل به سلاح های پیشرفته ساخت آمریکا دسترسی گسترده ای دارد.
اضافه بر این، در نیروهای نظامی آمریکا نیز مشتریان قابل توجهی برای سلاح های اختصاصی تولید شده اسراییل ـ که معمولاً با سرمایه گذاری مشترک با تولید کنندگان آمریکا ساخته می شود ـ وجود دارند.
گسترش سیستم دفاع موشکی پیشرفته به نام موشک های آرو، نشان می دهد که تا چه اندازه تأسیسات دفاعی دو کشور به منظور رویارویی با تهدیدات آتی به شیوه های مختلف با یکدیگر همکاری می کنند.
نیروهای دریای دو کشور، زیر دریایی های آمریکا، خلبان های نیروی هوایی و دیگر نیروها، در حال حاضر مانور های آموزشی مشتری ک در دریا و زمین برگزار می کنند.
تجهیزات ایالات متحده به منظور رویارویی با حوادث احتمالی گوناگون در اسراییل ذخیره شده است.
امروزه اسراییل مستقیماً از تصویر برداری هوایی سیستم ماهواره ای جهانی آمریکا به منظور رویارویی با تهدیدهای موشک های بالستیک استفاده می کند.
گروه سیاسی نظامی مشترک، امروزه به طور منظم برنامه ریزی عملیاتی مشترک پیشرفته ای را به منظور برخورد با حوادث احتمالی به انجام می رساند و هدایت فعالیت های نظامی مشترک گوناگونی را بر عهده دارد.
هر ساله، صدها کشتی از ناوگان ششم دریایی آمریکا در بندر حیفا لنگر می اندازند و در آنجا به نحو دوستانه ای از ملوانان آمریکایی استقبال می شود.
ترکیه، آمریکا و اسراییل از حضور ناظران رسمی نیروهای نظامی اردن ـ که در حال حاضر در صلح کامل با اسراییل به سر می برد ـ در مانورهای دریایی مشترک خود استقبال می کنند.
کمک های نظامی آمریکا هر ساله در سطح بالایی به اسراییل اعطا می شود. که در مواقع ضروری مقدار قابل توجهی از کمک های تجهیزاتی مستقیم آمریکا به آن اضافه می گردد. این احتیاجات اسراییل، نشان دهنده افزایش فزاینده هزینه سیستم های پیشرفته تسلیحاتی است. اما درباره رابطه استراتژیک دو کشور می توان گفت که در آغاز سال 1999 دو طرف همکاری در سطح بالاتری را آغاز نمودند که کمیته برنامه ریزی مشترک استراتژیک نام گرفت.
ین کمیته به منظور برخورد با چالشها و تهدیدات استراتژیک ـ مانند تهدید موشک های دوربرد بالستیک ـ و برنامه ریزی و چاره جویی در مورد روشهای بازدارندگی علیه سلاح های کشتار جمعی غیر متعارف ایجاد گردید.
علاوه بر این کمیته مذکور باید راههای مشارکت سودمندتر اسراییل در جهت تحقق اهداف استراتژیک و منافع آمریکا در منطقه را مورد بررسی قرار دهد.
حوادث دو دهه اخیر نسبت به حوادث دهه 1970 بیش از این نمی توانست متفاوت باشد. علی رغم رسالت ناتمام و اغلب بحث برانگیز میانجی گری آمریکا، که تیترهای خبری ایم دو دهه را به خود اختصاص می دهد، امریکا و اسراییل به تحکیم رابطه ای استراتژیک ـ عمدتاً دور از انظار عمومی ـ اقدام کرده اند که مطمئناً از هر نظر ـ بدون اسم و عنوان ـ یک اتحاد محسوب می شود.
پیچیدگی ها و دشواری ها
هر گونه اتحاد میان کشورهایی این چنین ناهمانند از لحاظ گستره، تاریخ، موقعیت جغرافیایی، دشمنان واقعی و فرضی و دینامیسم اجتماعی، گهگاه م تواند بسیار اختلاف برانگیز و پر آشوب باشد.
روابط آمریکا و اسراییل نیز در چنین مدلی می گنجد. روابط آمریکا و اسراییل، بیشتر شبیه حرکت یک ترن هوایی است که گاهی به شکل همبستگی عاطفی و دوستانه است و گاه به صورت یک رفتار جنون آمیز همراه با سوء ظن.
جلوگیری از ایجاد هرگونه تلاطم و ناآرامی در روابط در بلند مدت، مستلزم خرد و خویشتن داری زمآمداران دو کشور است.
به عبارت دیگر، هر قدر نخست وزیران اسراییل و رؤسای آمریکا به یکدیگر ابراز دوستی کنند و موجبات احترام و اعتماد متقابل یکدیگر را فراهم سازند، مردم دو کشور نیز به همان میزان قادر خواهند بود، بر فراز و نشیب های تهوع آور این ترن هوایی ـ بدون هیچ گونه آسیبی ـ غلبه کنند.
این امر در مورد سایر شرکای آمریکا نیز صدق می کند، ولی در ارتباط با اسراییل از اهمیت ویژه ای برخوردار است.
خاورمیانه منطقه ای بسیار فرد محور است. پادشاهان، رؤسای جمهور و نخست وزیران معمولاً از طریق فرستاده شخصی و نشستهای رودررو با هم تعامل دارند، نه از طریق دیوان سالاری های نهادینه شده ای که سیاست خارجی را برنامه ریزی می کنند.
اسراییل دست کم از این نظر یک کشور کاملاً خاور میانه ای است. با این حال، هر از گاهی شک و سوء ظن، ترس، زیاده روی و نگرانی های بی پایه ـ به ویژه در میان طرف اسراییلی به بالاترین اندازه خود رسیده است.
این مسئله حتی در زمان هایی که شخصیت های سازگار و هماهنگی نظیر لوی اشکول و لیندون جانسون یا ریچارد نیکسون و گلدامایر، رهبری دو کشور را بر عهده داشته اند، یا هنگامی که کارتر و بگین علی رغم ناهماهنگی هایی که داشتند سرانجام چگونگی تعامل با یکدیگر را دریافتند، یا حتی هنگامی که جورج شولتز و شیمون پرز و البته کلینتون و رابین بلافاصله به زبان مشترک، دوستی و به روابطی آسان گیرانه دست یافتند نیز دیده می شود. یکی از دلایل وجود این مسایل سوء در روابط دو کشور، عدم مشابهت و ناهمانندی محض این دو کشور و اطلاع و آگاهی سطحی شگفت آور مردم دو کشور از یکدیگر است ـ اگرچه شواهد جزیی، عکس این قضیه را نشان می دهد.آشنایی جزیی و سطحی نیز سوء تفاهم به بار می آورد. یکی کشور قاره ای که اطراف آن را اقیانوس های پهناوری احاطه کرده است، به شکلی اجتناب ناپذیر باید تهدید های امنیتی را بسیار کم خطر تر و کم اهمیت تر از کشور تازه تأسیس کوچکی که دشمنانش ـ که برخی از این دشمنان در تمام طول حیات این کشور جدید در پی نابودی آن بوده اند ـ آن را در برگفته اند، تلقی می کند. ورای همه تمایزات و تفاوتهایی که گفته شد، عوامل روانی جای می گیرد، این عوامل، اختلاف نظرها را به «بحران» تبدیل می کند.
اسراییلی ها حتی از سوی بهترین دوست خود، آمریکا نیز دائماً نیازمند کسب اطمینان هستند که نسبت به آنان ریشه دارد. این رهبران در آغاز با آغوش باز از یهودیان استقبال کرده اند و در آخر بر آنان شوریده اند. بنابراین، حتی متعادل ترین اسراییلی نیز به سختی به دیگر ملل یا رهبران اعتماد می کند. این عامل، سنتهای بنیانگذاران نخستین اسراییل را تقویت می کند. در آغاز قرن بیستم، صهیونیست ها به اسراییل آمدند تا به طور مستقل و بدون اتکا به سایر کشورها زندگی کنند.
آمدند تا بر پایه ادعاهای خود برای خود جامعه ای جدید در سرزمین آباء و اجدادی ـ که تصور می کردند حقیقتاً خالی از سکنه است ـ برپا کنند.[1] در خلال دو دهه نخست آنها ظاهراً موفق به انجام این کار شدند.
در سالهای دهه 1950 و اوایل دهه 1960 این تصور نادرست در اسراییلی ها به وجود آمد که علی رغم محاط بودن توسط دریایی از کشورهای عربی متخاصم، واقعاً می توان از لحاظ اقتصادی و سیاسی مستقل بود.
جنگ سال 1973 این اطمینان خاطر را به شدت از میان برد. از آن زمان تاکنون اسراییلی ها به این درک رسیده اند که تهیه تسلیحات مدرن مکفی، برای هر کشور کوچک ـ بدون داشتن اتحادهای نزدیک و حمایت های اقتصادی خارجی ـ بسیار گران و پرهزینه است. هر قدر درک آنها از این واقعیت که وابستگی به آمریکا اجتناب ناپذیر است، افزایش یافته، میزان یأس و سرخوردگی آنها نیز فزونی گرفت است.
این یأس و سرخوردگی هر از گاهی این گرایش را در اسراییلی ها به وجود می آورد که علیه رهبران آمریکا ـ یعنی همانهایی که حمایت مدام آنها بسیار ضروری است ـ موضع گرفته، آنها را به باد انتقاد بگیرند.
سران آمریکا به عنوان طرف ارشد این اتحاد، نباید در این میان مقابله به مثل کنند و در عوض، بدون توجه به بی احترامی ها و عصبانیت های زود گذر، این وظیفه را بپذیرند که تا حد امکان تلاش کنند رابطه با اسراییل مسیر عادی خود را طی کند.
اسراییلی ها نیز به نوبه خود باید هوشیار باشند و از توصیه رابین که در سال 1992 به عنوان نخست وزیر تازه انتخاب شده در نطق پذیرش خود خطاب به کنیست اظهار کرد، پیروی کنند: «ما باید بر این احساسا انزوا ـ که نیم قرن ما را به بند کشیده ـ فایق آییم. ما دیگر نباید فکر کنیم که تمام دنیا علیه ماست».
راه پیش رو
در حالی که اسراییل به نیم قرن دوم حیات خود وارد شده است، مشابهت چندانی با اسراییل سوسیال دموکرات کوچک، فقیر و در تنگنایی که موجودیت خود را اعلام کرد و سپس با زور از استقلال خود دفاع کرد، ندارد.
اکنون، جامعه پر مصرف اسراییل که در نظام جهانی اقتصاد، بازیگری با تکنولوژی پیشرفته به حساب می اید و به طور فزاینده ای ایده بازار آزاد را به کار می بندد و درآمد سرانه ای تقریباً همسان با درآمد سرانه انگلستان دارد، به طور روز افزونی از مدل آمریکا پیروی می کند که این مدل، شامل افزایش شکاف میان فقیر و غنی می شود. امروزه کشور اسراییل که از تأسیسات دفاعی قدرتمندی که به آخرین نسلهای تسلیحات پیشرفته مجهز و مسلح گشته و تجربه شش جنگ عمدتاً پیروزمندانه را به همراه دارد. در مقابل کشورهای بالقوه دشمن در طول حیات خود، بسیار امن تر از هر زمان دیگر است.
اسراییل با مصر و اردن که بیشترین مرز را با این کشور دارند، سرانجام به صلحی رسمی دست یافته و نسبتاً راه را برای مصالحه بر سر کرانه باختری و نوار غزه با فلسطینی هایی که مصراً خواهان سرزمین خود هستند، هموار کرده است. در عین حالی که امنیت برون مرزی اسراییل از وضعیت مطلوب و مساعد برخوردار است، احساس آسیب پذیری شخصی میان مردم اسراییل به شدت افزایش پیدا کرده است و این در اثر حملاتی است که توسط اسلام گراهای نظامی مخالف با هر گونه صلح فلسطینی ـ اسراییلی در درون اسراییل به وقوع پیوسته است. در ضمن، نسل بنیانگذاران نخستین اسراییل، تقریباً همگی صحنه سیاسی را ترک گفته و نسلی جانشین آنها شده اند که یک ایده آنان را کمی به درد سر انداخته است.این ایده به خصوصی سازی سیاست از نوع پراگماتیک آمریکایی و به مهارتهای بازاریابی تلویزیونی به عنوان آزمونی بزرگ جهت موفقیت سیاسی اختصاص پیدا می کند.
بدنه سیاسی در اسراییل در حال تجزیه است و این تجزیه عمدتاً صبغه قومیت و قبیلگی دارد. بدین ترتیب، جناحهای کوچک متعددی شکل گرفته اند که موجب تضعیف دو حزب بزرگ و اساسی لیکود و کارگر شده و شکل گیری ائتلاف های مؤثر حکومتی را دشوار تر ساخته اند. اختلاف میان یهودیان سکولار و یهودیان سنتی از یک سو و یهودیان ارتدکس و یهودیان ارتدکس افراطی از سوی دیگر تا حدی خبر از خطر به وجود آمدن یک شکاف در جامعه یهود می دهد. به اینها می توان این را نیز اضافه کرد که قانون اساسی و وفاداری آن به قوانین سکولار، به طور فزاینده ای به عنوان یک دشمن، مورد حمله و هجمه قرار گرفته است. سرانجام اینکه تغییرات نسلی، در حال افزایش دل مشغولیهای شخصی هستند تا افزایش حمایت اولیه اسراییل از شرافت شهروندی عمومی، میل و علاقه به قهرمان پرستیهای سرگرم کننده و تفریحی از نوع اروپایی و آمریکایی و بازیهای ویدئویی.
من اهمیت و بی مقدار شمردن سیاست و سیاستمداران، روسواییها، مواد مخدر و رقابت لجام گسیخته رسانه ها نیز مسایلی هستند که اسراییل را در آستانه قرن جدید با مشکل مواجه کرده اند.
ناگزیر این پرسش به ذهن متبادر می شود که تأثیر احتمالی این جریانات بر رابطه آمریکا و اسراییل که با ظهور اسراییلی متفاوت با گذشته به وضعیت با ثبات و مستحکم کنونی خود رسیده، چگونه است؟
البته در طول پنجاه سال گذشته، ایالات متحده نیز دستخوش تغییر و تحولاتی کمتر از اسراییل نبوده است. مطرح ترین تحولات، شامل فروپاشی اتحاد شوروی و به پایان رسیدن پیامدهای جنگ سرد در منطقه خاور میانه، عدم فعالیت سیاست خارجی آمریکا در صحنه بین المللی به طور کلی ـ مگر در مواردی که سربازان آمریکایی اجازه دخالت داشته باشند ـ افزایش فزاینده نفوذ و تأثیر گروه های فشار ویژه بر کنگره و کاخ سفید و افزایش نگرانی ها در مورد کشورهای متمرد و گروه های تروریستی مخالف قدرت آمریکا و «امپریالیسم فرهنگی» دلیل تملک احتمالی سلاح های کشتار جمعی توسط آنها، بر می گردد.
با وجود همه این تغییر و تحولات در جامعه امریکا و اسراییل، بافت اصلی این اتحاد، منحصر به فرد باقی خواهد ماند و این بافت، احتمالاً با آغاز هزاره جدید به خوبی بقای خود ادامه خواهد داد. این بافت همانند خانه عنکبوت از صدها رشته تار کوچک ساخته شده است. این رشته ها عبارتند از پیوندهای خانوادگی، اساس گناه تاریخی، آشنایی با اسامی اماکنی خاص توسط کتاب مقدس، آرمانهای دموکراتیک و میراث مذهبی مشترک، نفوذ سیاسی حامیان یهودی اسراییل که به نسبت تعدادشان از نفوذ سیاسی بسیاری برخوردارند، نگرانیهای امنیتی مشترک در مورد تروریسم و سلاح های کشتار جمعی در دوران پس از جنگ سرد، فرهنگ غربی مشترک، سرمایه گذاری فزاینده آمریکا در بخش تکنولوژی پیشرفته اسراییل و کسب اطلاعات از طریق نظر سنجی به طور دایمی که از برخورد بسیار تحسین آمیز و دوستانه عمومی یهودیان و غیر یهودیان آمریکا نسبت به اسراییل حکایت می کند.
البته این انتظار غیر واقع بینانه است که دهه آینده نیز همانند زمان کنونی باشد. با این حال، سرنوشت محتوم این رابطه ویژه با وجود فراز و نشیب های موقتی و دوره ای، تداوم و بقاست. برخی از این رابطه را به یک ازدواج کاتولیکی تشبیه می کنند که گهگاه دردسر آمیز است و هیچ جدایی و طلاقی نیز در کار نیست. دو طرف باید در یک سری ناهمواری ها و سختی ها با هم تعامل کنند و به تلاش خود ادامه دهند. تا این ناهمواری ها را برخود هموار سازند.
این بود رخدادهایی که این اتحاد منحصر به فرد و نانوشته طی دهه های گذشته به خود دید. این اتحاد، محکوم به بقاست، خواه نتایج خوبی در پی داشته باشد، خواه نه. 

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات