تاریخ انتشار : ۱۰ دی ۱۳۸۸ - ۰۸:۱۷  ، 
کد خبر : ۱۳۳۳۳۲

مسایل ساختاری نظام بین‌الملل پس از فروپاشی اتحاد شوروی تا امروز

نویسنده: فاتح سیحان اوغلو مترجم: سید رضی عمادی اشاره: نویسنده این مقاله نویسنده ای ترک است که تحلیلی محکم و واقع گرایانه از مسایل ساختاری نظام بین الملل پس از فروپاشی اتحاد شوروی ارائه می دهد. گرچه به نظر می رسد نویسنده در تنظیم این مقاله مشکلاتی داشته است، اما تلاش می کند تا انتقادهای وارده بر رفتار ایالات متحده را گوشزد نماید. او سطوح بازیگری در قبل و بعد از عصر جنگ سرد را متفاوت می داند و معتقد است پس از جنگ سرد جهان غرب تلاش کرد تا جهان اسلام را به جای اتحاد جماهیر شوروی قرار دهد و در واقع ضعف تئوریک ساختار نظام بین الملل را با تراشیدن دشمنی از نوع اسلامی پر کند. نویسنده این مقاله را با رویکردی انتقادی نوشته و نسبت به وقایع پس از عصر جنگ سرد با دیدی انتقادی می نگرد و معتقد است ایالات متحده امروز همان نقشی را ایفا می کند که انگلستان در قرن نوزدهم ایفا می کرد.

در طول دوران جنگ سرد ایالات متحده که جهانی سازی یکجانبه را در سیاست خارجی اش دنبال می کرد، با توجه به دیگر کشورها و مسایل آنها و به خاطر سیاست تحدید نفوذ اتحاد شوروی، سیاست های قابل قبول تری را اعمال می نمود. دلیل اتخاذ این سیاست در ظاهر گسترش حوزه نفوذ خودش اما در واقع، وجود رقابت میان دو ابرقدرت بود. این رقابت در زمینه های تکنولوژیک، نظامی، سیاسی و اقتصادی جریان داشت. بویژه تغییراتی که بعد از جنگ جهانی جهانی دوم رخ داد جنگ سرد را ایجاد و تشدید کرد. همان طور که هانا آرنت اشاره کرد؛ «جدایی میان جهان مدرن و زمان مدرن با استفاده از بمب های اتمی در جنگ جهانی دوم آشکار شد.» بر این اساس، آنچه که نظام جهانی بعد از جنگ جهانی دوم را تنظیم کرد، بمب اتمی بود. بمب اتمی یکی از پدیده هایی است که بشر هرگز آن را به خاطر ماهیت تخریبی اش و مرگ میلیون ها انسان در اثر استفاده از این بمب فراموش نخواهد کرد. شاید هرگز در طول تاریخ درک نشد که دموکراسی تنها یک حرف است، همان طور که امروز درک نمی شود، زیرا پارلمانی که بوسیله انتخابات به قدرت می رسد دستور استفاده از بمب اتمی را می دهد. این مساله شبیه رشد قدرت هیتلر است. قدرت و خشونت کلمات همانندی بودند. مفهومی در ذهن ما نقش بسته است که «اگر خشونت وجود نداشته باشد قدرت هم وجود ندارد.»
در پایان دوران جنگ سرد، پایه های نظام بین الملل تغییر کرد و آسیای مرکزی، حاشیه دریای خزر و قفقاز به مسایل مهمی برای حوزه های سیاست، استراتژی، نظام بین الملل، اقتصاد، اتحاد منطقه ای، تجارت جهانی و ملی، امنیت منطقه ای و بین المللی و سازمان های بین المللی تبدیل شدند. طرح های آمریکا و اتحادیه اروپا در مورد روابط چندجانبه یا دوجانبه و منطقه ای شان با کشورهای منطقه، تلاش های دولت های چین و روسیه در مقابل این روابط، و تلاش های کمپانی های نفتی بین المللی برای گرفتن سهمی از این پروژه ها به طور مستقیم بر سیاست های بین المللی و منطقه ای تأثیر گذاشت و موجب شکل گیری محیط پیچیده ای شد. با این وجود، اسلام افراطی ثبات منطقه ای و به طور غیر مستقیم صلح و امنیت بین المللی را تهدید می کند.
بعد از جنگ سرد آمریکا دنبال کردن سیاست یکجانبه گرایی جهانی خود را شروع کرد. آمریکا از همان زمان، شروع به ندیدن و نشنیدن واقعیات رخدادهای جهان کرده است. هیچ آلترناتیوی برای آمریکا وجود نداشت. اتحاد شوروی فروپاشیده بود و آمریکا در میان کوتوله های سیاسی تنها ابرقدرت به شمار می رفت. هیچ مانعی برای محدود کردن و یا ایجاد مانع در مقابل آن وجود نداشت. با این وجود، موضوعی که نباید فراموش کرد این است که اگر وجود یک سیستم به یک مخالفش وابسته باشد، این سیستم نمی تواند به آسانی پابرجا بماند. در پایان جنگ سرد، ایالات متحده و سازمان ملل متحد آرزوهای بزرگی داشتند، اما آنها به رخدادهای ناعادلانه و ظالمانه توجه نکردند و آرزوهایشان ناکام ماند.
آنها فقط مرگ میلیون ها انسان در رواندا، بوسنی، آفریقا، کوزوو و چچن را نظاره کردند. این نوع رفتار، ایالات متحده را از محترم شمرده شدن دور کرد. ایالات متحده حساسیتی به این مسایل نشان نداد و چهره واقعی خود را در جنگ خلیج فارس و بوسنی نشان داد و نقاب از چهره آمریکا برداشته شد. برای همگان آشکار شد که ایالات متحده تنها سیاستی را دنبال خواهد کرد که منافع اقتصادی اش را تأمین کند. بعد از جنگ سرد نیز فوکویاما با اعلام نظریه پایان تاریخ خود، قاطعانه از پیروزی لیبرالیسم صحبت کرد. اما واقعیت این بود که غرب برخی ویژگی های فیزیکی و ایده آل های خود را از دست داد. وقتی فوکویاما پایان تاریخ را اعلام کرد منظورش این بود که جنگ دیگری، آن گونه که در گذشته وجود داشته، وجود نخواهد داشت، اما وقتی هگل در قرن نوزدهم پایان تاریخ را اعلام کرد، همزمان تأکید کرد که جنگ ها ادامه خواهند یافت. آرنولد توین بی نیز خاطر نشان کرد که تمدن های دیگر احتمالاً به وسیله غرب مدرن حذف خواهند شد.
برخی معتقدند همان طور که توین بی در یک مطالعه تاریخی خاطر نشان کرد، حذف تمدن های جهان تحت هژمونی تمدن غرب مدرن و شکل گیری جهان تک فرهنگی توسط نظریه پردازانی که به حکومت آمریکا نزدیک هستند شروع شده است. از زمان خاتمه جنگ سرد، دو مکتب فکری متضاد سیاست خارجی آمریکا را شکل داده اند. نظریه مکتب اول این است که آمریکا باید جهان را از طریق زور و اجبار دموکراتیزه کند. از این منظر موفقیت ایالات متحده بعد از جنگ سرد به خاطر اعتبار اصول ویلسون و گسترش دموکراسی در همه جهان بود (گسترش دموکراسی در سراسر جهان اصل مرکزی سیاست خارجی دولت کلینتون به شمار می رفت). از مدافعین این ایده می توان به افرادی همچون استروب تالبوت معاون وزیر خارجه آمریکا اشاره نمود.
بر اساس نظریات مکتب دوم، عصر پسا جنگ سرد، نگران کننده و تاریک است؛ آنها اساساً موافق این ایده نیستند که با پایان جنگ سرد سیاست خارجی آمریکا وارد عصر طلایی جدیدی شده است. این گروه تمایل ندارند بپذیرند که با پایان یافتن جنگ سرد سیاست خارجی آمریکا عصر طلایی خود را شروع کرده است. به عقیده آنها آمریکا نباید درگیر امور بین المللی شود که بوسیله تفرقه قومی ایجاد می شود. وزیر دفاع وقت یعنی جیمز شلزینگر ، این ایده را رهبری می کرد.
بنابراین همان طور که گفته شد از زمان پایان دوران جنگ سرد، دو مکتب فکری متفاوت در ایجاد سیاست خارجی آمریکا نقش ایفا کرده اند. مکتب اول معتقد بود آمریکا باید بوسیله زور جهان را دموکراتیزه کند؛ مکتب دوم نیز تمایل داشت آینده پس از جنگ سرد را تاریک ببیند. من (نویسنده مقاله) مایلم بر این دو مکتب متفاوت تأکید کنم چرا که می خواهم توجه شما را به این واقعیت جلب نمایم که این دو مکتب در واقع در یک کشمکش دائمی با یکدیگر قرار داشتند.
نظام های بین المللی همیشه در خطر هستند. هر نظم جهانی، مقدار زیادی امیدواری برای یک آینده خوب حفظ می کند که به جاودانه بودن دولت اشاره دارد. با این وجود، عناصر متفاوت آن در حرکت دائمی هستند و نظام های بین المللی با گذر زمان شانس کمتری برای بقا داشته اند. نظام هایی که بوسیله پیمان وستفالیا شکل گرفتند 150 سال دوام آوردند. نظام بین المللی که کنگره وین منجر به پدید آمدن آن شد تنها یک قرن فعالیت کرد. جنگ سرد باعث شکل گیری نظام جدیدی شد که تنها 40 سال به درازا کشید. قبلاً تغییرات نظام بین الملل هرگز اینچنین سریع، وسیع و جهانی نبود. از زمان پیمان وین همیشه سیاست خارجی، ملل مختلف را به یکدیگر وصل کرده است. آلمان متحد، دولت جدیدی بود که در قرن نوزدهم شکل گرفت و این امر برای دهه ها منجر به شکل گیری یک وضعیت آَشفته در اروپا و جهان شد. از پایان جنگ جهانی دوم تاکنون نزدیک به 100 دولت جدید بوجود آمده اند که اغلب آنها از یک هویت مبتنی بر دولت - ملت بی بهره بوده اند.
فروپاشی نظام کمونیستی اتحاد جماهیر شوروی و همچنین تجزیه یوگسلاوی باعث به وجود آمدن 20 دولت جدید شد. دولت هایی در یک قاره وجود دارند که شاید اغلب آنها نماد خرده شاخه هایی از نظام جهانی جدید باشند. هند که بوسیله امپراطوری بریتانیا تشکیل شد، میان اداره امور داخلی و خارجی اش تفاوت هایی وجود دارد. چرا که دهلی نو رویکرد حساسی به کشورهای اروپایی داشت. به علاوه چین ترکیبی از زبان های متفاوت است که با یک پیش زمینه تاریخی و فرهنگی مشترک با همدیگر در حال زیست هستند. دو ابر قدرت دوران جنگ سرد هرگز در نظر اروپایی ها یک دولت - ملت نبوده اند.
همه این عوامل، پایه ها و روش های امور بین الملل و روشی که آنها بر جهان تأثیر گذاشتند را تغییر دادند. تا دوران مدرن، روی هم رفته قاره ها و قدرت ها در وضعیتی جدا از یکدیگر تداوم پیدا کردند. برای مثال نمی توان قدرت فرانسه را با پتانسیل چین مقایسه کرد. با پیشرفت تکنولوژی، در آینده دیگر قاره ها تحت کنترل نظام اروپایی قرار می گیرد. هیچ یک از نظام های بین المللی اهمیت ستادهای فرماندهی که در سراسر جهان وجود دارند را ندارند. به طور مشابهی، هیچ سیاستمداری شغلش را در درون یک چارچوب کاری انجام نداده است که موجب شود هم رهبران و هم عموم مردم تغییرات را همزمان تجربه کنند. ناتو نهادی است که آمریکا را به اروپا وصل می کند. ناتو هنوز می تواند به موجودیت خود ادامه دهد علی رغم اینکه روسیه سیاست های مخالفی را در مقابل آن اتخاذ می کند. واقعیت این است که ناتو نشان داد آمریکا مهم ترین قدرت نظامی در جهان است. آمریکا و اروپا مایل هستند آلمان و روسیه را از اعمال سیاست های ملی شان در قلب اروپا متوقف کنند. اگر آمریکا نبود نه بریتانیا و نه فرانسه هیچ یک نمی توانستند از توازن سیاسی در اروپای غربی دفاع کنند. آلمان می توانست همچنان هویت ملی گرایانه داشته و یک مخالف جهانی برای روسیه باشد.
اگر به خاطر اروپا نبود ایالات متحده می توانست جزیره خیلی دوری از سواحل آسیایی باشد. چین اکنون جایگاه خود را در رأس قدرت های بزرگی که پیشرفت های بزرگی داشته اند مدیریت می کند؛ اروپا باید اتحاد گسترده تری از دولت ها را شکل دهد؛ روسیه یک ملت بی ثبات دارد و ژاپن نیز یک دولت ترسوی ثروتمند است. اما چین در موقعیتی است که سریع تر از هر کشور دیگری رشد سالیانه، احساس اتحاد ملی و نیروی نظامی اش در حال پیشرفت است.
بیل کلینتون ایده آل های آمریکا در توضیح گسترش دموکراسی را چنین بیان کرد: «ما باید به تقویت و گسترش جامعه دموکراتیک بین المللی که اساساً دارای نظام اقتصاد بازار است کمک کنیم. در طول جنگ سرد ما تلاش کردیم تهدیدی را که تقریباً گسترش نهادهای مستقل را غیرممکن می ساخت متوقف کنیم. در حال حاضر ما به گسترش دایره مللی که نهادهای مستقل دارند کمک می کنیم. رؤیای ما این است که یک روز هر کسی بتواند افکارش را مستقلاً بیان کند. ویژگی اصلی دوران جنگ سرد، یعنی تهدید فیزیکی و ایدئولوژی های متضاد دیگر وجود ندارد. نوع ایده هایی که ما برای کنترل نظام جهانی جدید نیاز داریم خلاصه تر است. افکار می توانند در مورد آینده پیشنهاد شوند اما نمی توانند روش توسعه آینده را تغییر دهند. به علاوه، روابط میان فرصت ها و امیدها ضرورتاً بر اساس پیش بینی بنا شده است. پیش زمینه تاریخی نیازهای آمریکا از ایده های ویلسون مثل صلح، ثبات، توسعه و آزادی بشریت ناشی می شود.»
این واقعیت که آمریکا در جهان، قدرت هژمونیک دارد به معنای این نیست که هیچ فرصتی برای دیگر تمدن های موجود وجود ندارد. با ظهور پدیده جهانی شدن، فرهنگ های غربی جایگزین فرهنگ های متفاوتی می شود که ضرورتاً مصرف گرا هستند. بر این اساس ما می توانیم جهانی شدن را با تهاجم مغول به جهان اسلام مقایسه کنیم؛ اگر چه تهاجم مغول به لحاظ فیزیکی بر جهان اسلام متمرکز شد اما جهانی شدن روی عرصه های فرهنگی و معنوی اسلامی تمرکز دارد. اکنون هر چیزی که در جهان اسلام تولید شده به شدت مورد حمله قرار گرفته است. در واقع تنها تمدنی که تلاش می کند چیزهایی را شکل دهد که منجر به ایجاد موضوعاتی ثابت و قابل پذیرش شود، تمدن اسلامی است. تحت چنین شرایطی این احتمال وجود ندارد که روابط مثبتی با جهان غرب بوجود بیاید. بنابراین به نظر می رسد که این دیالوگ، گفتمان ضعیفی باشد که کشورهای شکست خورده و ضعیف اغلب تمایل دارند از آن در مخالفت با نوعی از حاکمیت ها که تنها بر یک تمدن پایه گذاری شده اند استفاده کنند. در وضعیتی که حاکمیتی وجود دارد که تنها بر یک تمدن پایه گذاری شده، صحبت از گفتگو یا برخورد بی نتیجه است. شبیه این گفته نیچه که «صداقت نسبی است اما بوسیله قدرت تعیین می شود». بنابراین ما تنها می توانیم در مورد حملات و تحمیلات یک تمدن قوی گفتگو کنیم.
اکنون یک جامعه اساساً بوسیله ابزارهای رسانه ای شستشوی مغزی داده می شود. گادامر طی گزارشی در سال 1976 گفت که بشر مدرن از فرق سر تا نوک پا در محاصره قرار گرفته است. کلید این محدودیت ها در اختیار نخبه های رسانه ای قرار دارد؛ آنها بوسیله ابزارهای متنوعی مردم را به اسارت گرفته اند. اهمیت دادن به جایگاه رسانه ها به خاطر تأثیر زیادی است که رسانه ها بر وحدت فرهنگی دارند.
از زمان پایان جنگ سرد، پارامترهای خارجی که به سیاست ها، اقتصادها و امنیت وصل شده و به نظام بین الملل شکل داده اند، در معرض تغییرات قابل ملاحظه ای قرار گرفته اند؛ بویژه ایالات متحده جایگاه فعال ترین بازیگر در امور بین الملل را بدست آورده است. ساختار دوران جنگ سرد به چهار طبقه تقسیم می شد: کشورهای قدرتمند، کشورهای بزرگ، نیروهای منطقه ای و کشورهای کوچک. طرح های کشورهای قدرتمند تنها می توانست بوسیله کشور قدرتمند دیگر محدود شود. اتحاد جماهیر شوروی نقش کشوری را بازی کرد که قدرت دوران عصر جنگ را متوازن می کرد. آمریکا وقتی یک استراتژی را اعلام می کرد باید ملاحظات اتحاد جماهیر شوروی را در نظر می گرفت. ایالات متحده باید همواره این واقعیت را که سیاست هایش بوسیله اتحاد جماهیر شوروی محدود می شود، مدنظر قرار می داد. کشورهای بزرگ وقتی تصمیم های استراتژیک می گرفتند، نمی توانستند حضور کشور ابرقدرت را نادیده بگیرند. نیروهای منطقه ای باید در طرح های استراتژیک خود ملاحظات کشورهای ابرقدرت و کشورهای بزرگ را مدنظر قرار می دادند. کشورهای کوچک نیز تنها می توانند در محل تقاطع سه طبقه بندی دیگر کشورها قرار گیرند.
این واقعیت غیر قابل انکار است که نظام جهانی مجموعه ای از روابط وسیعی را ایجاد می کند. این نوع روابط اغلب اوقات یادآور جبر تاریخی است. به این دلیل که منافع کشورهای مسلط خیلی مهم تر از شادی های بشر هستند.
این مساله با این واقعیت مهم تر بیان می شود که سیاست های خارجی و داخلی مناسب و کارآمد، با نظام جهانی پیوند تنگاتنگ دارند و نمی توانند مقابل آن قرار گیرند. تنشی که میان دو ابرقدرت وجود داشت پس از جنگ جهانی دوم بوجود آمد. هر دو طرف در جهت افزایش نفوذشان، متوقف کردن طرح های استراتژیک و محدود کردن حقوق همدیگر تلاش کردند.
کشورهای بزرگ، انگلستان، آلمان، چین و ژاپن باید سیاست های خارجی خود را با توجه به ملاحظات دو ابرقدرت تعیین می کردند. آنها باید سیاست های خود را بر اساس استراتژی های دو کشور ابر قدرت تنظیم می کردند، زیرا آنها پی بردند برای اینکه در ایمن باشند باید ملاحظات این دو ابر قدرت را در نظر بگیرند. آنها تلاش می کردند از طریق اتحادیه های داخلی مثل اتحادیه اروپا و... موقعیت های مستحکمی را در مقابل ابرقدرت ها حفظ کنند. به علاوه، نیروهای منطقه ای فهمیده بودند که اتحادیه ها نمی توانند به دقت ابرقدرت ها را آشفته سازند، چرا که ابرقدرت ها قادرند به خوبی نفوذشان را تقویت کنند. این نوع سیاست ها باعث شد ایالات متحده بعد از دوران جنگ سرد با اروپا رو در رو قرار گیرد. واقعیت این است که فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی باعث به وجود آمدن تغییرات شدیدی در نظام جهانی شد. بویژه باعث شد که کیفیت روابط میان ابرقدرت ها و کشورهای بزرگ تغییر کند. به علاوه، از دهه 1980 آلمان و ژاپن به کشورهای قدرتمندی تبدیل شدند در حالی که اتحاد جماهیر شوروی به لحاظ اقتصادی تضعیف شده بود.
ساختار سلسله مراتبی و ثابت نظام قدیم با یک ساختار سلسله مراتبی و پویا جایگزین شد. البته این نظام جهانی جدید که بوسیله آمریکا رهبری می شد هرگز در عمل تحقق نیافت. این ایده در اصل چیزی نبود اما گرفتاری بود که تهاجم به سومالی و خلیج فارس را شکل داد. تجربیات گذشته از زمان فروپاشی دیوار برلین بویژه آشوب در بوسنی نشان داد که اولاً نظام جهانی قادر نیست از سطوح اصول و مکانیسم پیشی گیرد؛ ثانیاً تقابل میان ارزش های اقتصاد جهانی و اعمال واقعی سیاسی به نمایش درآمد. بعد از جنگ سرد، آن نوع نقشی را که انگلستان در قرن نوزدهم بازی کرد، ایالات متحده آمریکا برای متوازن کردن منابع متفاوت قدرت بر عهده گرفت. آمریکای جنوبی، اروپا و اقیانوس آرام به عنوان مناطق جدید اقتصادی شناخته شدند. ایالات متحده از قبل آگاه بود که حوزه اقیانوس اطلس که جهت گیری حفظ وضع موجود را دنبال می کرد بتدریج در حال از دست دادن قدرت خود است، لذا تلاش کرد پیمان نفتا را تقویت و از پتانسیل اقتصادی منطقه اقیانوس آرام استفاده کند. آلمان تلاش کرد قدرت و نفوذ بیشتری بدست آورد لذا استراتژی هایش را میان اتحادیه اروپا و اوراسیا تقویت کرد.
یکی از مهم ترین نتایج ژئوپلتیکی پایان جنگ سرد این واقعیت است که توازن استراتژیک موجود از بین رفت.
اوراسیا واحدهای قدرت کوچکی با یک فضای مانور در منطقه ایجاد کرد. ایالات متحده آمریکا تلاش کرد تا خلاءهای نظام جهانی جدید را پر کند و به این طریق از آن به عنوان دلیلی برای جنگ خلیج فارس استفاده و بهره برداری ویژه ای از آن نمود. با این وجود، این کاربرد در طول آشوب بوسنی برای استانداردهای مضاعف و متناقض تعریف شد. بنابراین به تدریج گفتمان های ایده آلیستی امور بین الملل جایگزین تلاش های سیاسی واقعی برای ایجاد یک وضعیت متوازن شدند. در وسیع ترین شکل، این مناطق ژئوپلتیکی مثل بالکان، قفقاز، خاورمیانه و آسیای مرکزی اتحاد پویایی را شکل دادند که در آن مرزهای حقوقی، خطوط استراتژیک، مناطق و عرصه های همکاری متقابل با یکدیگر ترکیب شدند.
با حضور اتحاد جماهیر شوروی، آمریکا تلاش می کرد سیاست خارجی آرام تری اتخاذ کند. وجود اتحاد جماهیر شوروی عملکردهای ایالات متحده آمریکا را محدود می کرد. وقتی اتحاد جماهیر شوروی فرو پاشید ایالات متحده منبع غرور شد و در ابتدا همه جهان را نادیده گرفت و سپس همه جهان را وارد این منبع غرور کرد. افزایش اختلافات میان نظامی که ایالات متحده بوسیله ابزارهای گروه بین المللی شکل داد و ایجاد مناطق جدید سیاسی - اقتصادی در پاسیفیک، نظام سیاسی و اقتصادی بین المللی را مجبور کرد با دوره ای از تغییرات جدی مواجه شود. در نتیجه این فرایند تغییرات، سه گروه متفاوت شکل گرفتند:
1- کشورهای بزرگی که می خواستند در درون اتحاد سیاسی و اقتصادی بین المللی جدید اختیارات مختلفی داشته باشند.
2- قدرت های منطقه ای که می خواستند جایگاه خودشان را در ارتباط با امور بین المللی بعد از فروپاشی ساختار ثابت دو قطبی تعریف کنند.
3- آن نوع از کشورها که تلاش می کردند با استفاده از تاکتیک ادغام در نظام جهانی، بحران هویتی شان را در فرهنگ سیاسی داخلی خود متوقف کنند و یا اینکه به تنهایی شان در امور بین الملل پایان دهند.
بنابراین پس از پایان جنگ سرد، از بین رفتن توازن ثابت جهانی باعث شد که جدایی سازی های بین المللی و قاره ای جایگزین ژئوپلتیک دو قطبی شود. بر این اساس، مناطق ژئواکونومیکی و ژئوپلتیکی دو باره بر اساس استراتژی های کشورهای بزرگ تعریف شد. به علاوه، اروپا این روند را که مکانی برای برخورد، جنگیدن و دفاع باشد را متوقف و آن را به شرق منتقل کرد. در اجلاس واشنگتن در سال 1999، در مورد مکانیسم های تصمیم سازی و تصویب یک عمل و در مورد تعریف دفاع و امنیت اروپایی که بوسیله همکاری اتحاد اروپای غربی - ناتو شکل گرفت و اروپا را به امور و نظام بین الملل وصل کرد گام هایی برداشته شد. توجه به این واقعیت که تعداد نسبتاً زیادی از نیروهای مسلحی که به دنبال حمله هوایی وارد کوزوو شدند از کشورهای عضو اتحادیه اروپا بودند نشان می دهد که آنها به شکل وسیعی در این منطقه نفوذ دارند.
به علاوه دولت های عضو ناتو و اتحادیه اروپا از اردوگاه های متفاوتی هستند که در آینده نیز اهمیت زیادشان در امور بین المللی را تداوم خواهند بخشید. در گذشته در طول دوران جنگ سرد و بعد از آن بویژه بر روش جنگ ها تأکید می شد.
هستی شناختی، معرفت شناختی و اخلاقیات نشانه های مستقلی از نقطه عطف مهمی در تاریخ غرب شدند. نامه های شف سیاتل مسایل روشنی را مطرح می کند که یک انسان غربی چیزهای زیادی از آن دریافت می کند. از تجربیات روزهای اخیر آشکار است نامه هایی که سیاتل در سال 1854 به رئیس جمهور آمریکا نوشت پر از مفاهیمی است که هنوز مناسب امروز هستند. در سال 1854 رئیس جمهور آمریکا از سران مناطق سرخ خواست که برای مهاجران سفید زمین فراهم کند و به آنها منطقه ای از کشور را در صورت موافقت آنها قول داد. در پاسخ، سیاتل نامه ای به رئیس جمهور نوشت با تأکید بر این واقعیت که آنها بخشی از طبیعت هستند و این زمین بر یک مادر معنوی دلالت دارد و نمی تواند خریداری شود به خاطر اینکه اساساً متعلق به نوع بشر نیست و در مقابل بشر متعلق به زمین است. این مثالی است برای کسانی که مایل هستند ببینند چگونه دو مجموعه متفاوت از تعاریف می تواند موجود باشد. آداب و رسوم فرهنگی متفاوت به درک های متفاوت و اعمال متفاوتی در زمینه های سیاست های خارجی و داخلی منجر می شود.
دلیل اصلی فراسوی مسایل نظام جهانی از روشی که غرب تمایل دارد مسایل را ببیند ناشی می شود. رشد دولت – ملت ها منجر به افزایش تعداد این مسایل شد. مجموعه جدیدی از نبردها به دنبال حادثه 11 سپتامبر برای یک موقعیت قدرتمندتر بو جود آمد که باعث تولد تغییرات جدیدی شد.
به دنبال فروپاشی دیوار برلین، ایالات متحده سیر رخدادهای اطراف آن را نادیده گرفت. ایالات متحده نتایج منفی بی تفاوتی هایش به این رخدادها را پیش بینی نمی کرد. ایالات متحده هرگز قبل از 11 سپتامبر این اندازه مضطرب نبود، به خاطر اینکه دوست داشت همیشه یک کشور پیروز باشد. فرانسیس فوکویاما یکی از افراد خوشحال از فروپاشی دیوار برلین، امیدوار بود که لیبرالیسم پایان تاریخ باشد. او ادعا کرد که سیر رخدادها فراتر از حال حاضر نخواهد رفت و لیبرال دموکراسی پایان تاریخ است. در مقابل ساموئل هانتینگتون اداعا کرد اگر چه برخورد ایدئولوژی ها با همدیگر خاتمه یافته اما فرهنگ ها هنوز هم موجود هستند؛ دموکراسی ها موانعی دارند. او عنوان می کند که چین خطر بزرگی برای رژیم های دموکراتیک، ضمن این که اسلام را باید حتی تهدیدی بزرگ تر از چین در نظر گرفت.
دیوید ریف ، یک گزارشگر جنگی، به این واقعیت تأکید دارد که آمریکا به جهان بیرونی بی اعتنا بود. آمریکا ممکن است به جهان توجه نداشته باشد اما جهان به آمریکا توجه دارد. هانتینگتون اغلب بر این ایده فیلسوف فرانسوی، ژان بودریار ، در مورد اسلام تأکید می کند: نتیجه سقوط پلورالیسم پست مدرن این است که همه جهان از جمله چین و روسیه در آن گرفتار می شوند. تنها یک استثنا وجود دارد: اسلام. تنها اسلام است که مغایر بی تفاوتی ایالات متحده و نسبی گرایی فرهنگی است. دلیل واقعی این که چرا بودریار این گونه فکر می کند این است که آمریکا یک دشمن جدید دارد؛ اسلام به عنوان منبع مقاومت و مخالفت دیده می شود، به این دلیل که مسلمین و اسلام در تلویزیون و سینما به عنوان یک خطر بالقوه نمایش داده می شوند. موضوع اصلی که اسلام به آن حمله کرده طرح هایی است که در طول دوران جنگ سرد ساخته شد و دارای اهمیت زیادی هستند. جهان اسلام آمادگی درگیر شدن در مجموعه ای از جنگ ها را نداشت. جهان اسلام باید علی رغم منابع ناکافی اش در یک طرف باشد. آنها تلاش می کردند از حضورشان با پیمان بغداد دفاع کنند طوری که جهان غرب به خوبی می توانست با جهان اسلام به توافق برسد. ایالات متحده تمایل داشت از این پیمان دفاع کند چرا که حکومت های عضو این پیمان تمایل داشتند در مقابل سیاست های روسیه بایستند. غرب از پذیرفتن این ایده که جهان اسلام هم می تواند شکلی از اتحاد باشد نگران بود. بنابراین ترکیه، پاکستان و ایران در معرض تغییرات بزرگی قرار گرفتند و آن نوع دولت هایی که نمی توانستند دولت های غربی را تهدید کنند قدرت را در دست گرفتند.
در عراق و پاکستان در سال 1958 و در ترکیه در سال 1960 انقلاب رخ داد. علیه شاه در ایران شورش رخ داد. شاه منابع نفتی را ملی اعلام کرد و می خواست بر منابع نفتی خلیج فارس کنترل داشته باشد. غربی ها از گروه هایی حمایت می کردند که موافق سیاست های ضدغربگرایانه شاه نبودند، به طوری که آنها می توانستند به استفاده از مزایای شان در خلیج فارس ادامه دهند و در این زمینه موفق هم بودند. این امر به حکومت های غربی کمک می کرد از شر هر نوع حکومت و رهبری که برای آنها خوب نبود خلا ص شوند. به عبارت دیگر رهبران ذکر شده ترور می شدند.
آمریکا واکنش های جهانی را درک نکرد و یا اینکه نخواست درک کند، چرا که حکومت آمریکا سیاست های فعال و واقعی را دنبال نکرد. افکار عمومی همه جهان علیه سیاست های آمریکا بود؛ و این شروع فرایندی بود که به 11 سپتامبر منجر شد. مفاهیم امنیت، دشمنان و دوستان در معرض تغییر قرار گرفتند. تمایل به امنیت باعث شد هر نوع ارزشی که در گذشته مورد حمایت آمریکا بود دور گذاشته شود. کشورها باید حقوقشان را به آمریکا واگذار کنند برای اینکه این حکومت ظاهراً باید از آنها مراقبت کند. هر چیزی که برای آمریکا خوب است برای همه جهان هم خوب است. این ایده هر نوع عملی که آمریکا انجام دهد را توجیه می کند. این واقعیت که آمریکا تأکید می کند سیاست هایش به سود همه بشریت است، نشان می دهد که آمریکا در مورد سیاست هایش صادق نیست. به این دلیل که هیچ عملی برای همه بشریت تنظیم نمی شود. آیا می شود ؟ چه چیزی می تواند هر عملی را برای بشریت تعریف کند ؟
امروز که دموکراسی به یک گفتمان جهانی تبدیل شده، نظام جهانی نسبت به بسیاری مسایل بی تفاوت است و جامعه آمریکا بوسیله این مسایل تأثیر پذیرفته است. پس از 11 سپتامبر، آمریکا اغلب تمایل دارد سیاست خارجی اش را دور از تصمیمات هیجان انگیز شکل دهد. این وضعیت نشان می دهد که جهان دائماً در حال تجربه رخدادهای بد است. مفاهیم دوست و دشمن نقش های مهمی در سیاست خارجی آمریکا بازی کرده اند.
از یک طرف، کشورهایی وجود دارند که آمریکا را دوست دارند. از طرف دیگر کشورهایی وجود دارند که مخالف سیاست های آمریکا هستند. آمریکا رویکردهای متفاوتی به رهبران اسرائیلی و عراقی داشته است. اگرچه صدام به عنوان دشمن بشریت دیده شد اما شارون به عنوان یک سیاستمدار قابل احترام مورد تعریف قرار گرفت. یکبار روسو گفت: اسپارتا Sparta)) وروم پایان خواهند یافت. چه کسی می تواند ادعا کند که یک کشور می تواند برای همیشه زنده بماند ؟ این سئوال که سیاست های یک طرف بعد از جنگ سرد هم تداوم خواهد یافت سئوال بسیار مهمی است. هر کسی که می تواند به صورت منطقی فکر کند خواهان پایان یافتن این سیاست ها است. آیا مسایلی مثل عدالت، برابری و حقوق مردم حل شده اند ؟ در این صورت شانس خوبی وجود دارد اما هژمونی آمریکا امیدهای ما برای یک آینده خوب را از بین خواهد برد.
این واقعیت که نظام جهانی بر حسب تجهیزاتی که برای توقف حملات تروریستی احتمالی طراحی شده اند ساخته شد، نشان می دهد که یک خطر برای آینده بشریت وجود دارد. نظام های توتالیتر به منابع داخلی خطر حمله می کنند. چین به ترکستان شرقی، روسیه به چچن، هند به کشمیر و اسرائیل به فلسطین فشار آورد.
حمله به آمریکا به همه کشورها مجوز داد که دشمنانشان را از بین ببرند. کنترل جهان بوسیله منابع جدید نامرئی قدرت شروع شد. ما می توانیم با این عبارات احمد داود اوغلو نتیجه بگیریم «این واقعیت که برج های دو قلو مورد حمله شدند باعث شد که فهم سیاسی آمریکا به طور قابل ملاحظه ای تغییر کند. این مساله آمریکا را وسوسه کرد که امور بین الملل را در روشی که حکومت خودش می خواهد سازماندهی کند. عملیات عراق و افغانستان این وضعیت را شکل داد. در دوره بعد از 11 سپتامبر سه سطح وجود دارد: در سطح روانشناسی، گروه بزرگی از ائتلاف ها به خاطر جنگ آمریکا با افغانستان شکل گرفت. در سطح استراتژیک، این ائتلاف ها در اردوگاه های متفاوتی تقسیم شده اند که هر یک از آنها وقتی آمریکا به عراق حمله کرد تلاش کردند استراتژی های خودشان را تضمین کنند. در سطح سوم، سطح سازمانی عناصر اصلی سازمان جدید تعریف خواهد شد. ما باید منتظر 10 تا 15 سال آینده باشیم. شاید تلاش های جدید انجام شود که گروه های ائتلافی جدید را شکل بدهند و هر گروهی تلاش کند تا جایی که ممکن است قدرت بیشتری بدست آورد.»

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
پربیننده ترین
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات