به علت حجم زیاد بولتن و لزوم مناسب نمودن آن برای مطالعه در فضای مجازی، این متن در پایگاه بصیرت در سه بخش منتشر میشود. (بخش سوم)
نقد و نظر دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران
خاطرات رمانگونه خانم فرح دیبا به دلیل بهرهگیری از توان حرفهای عناصر برجسته تبلیغاتی دوران پهلوی دوم، هرچند به لحاظ نثر و نوع تنظیم از قوتهایی برخوردار شده، اما همین مسئله آن را به طور کلی از چارچوب و قواعد خاطرهنویسی به ویژه پس از دورانی که این خانم بر سر راه محمدرضا پهلوی قرار میگیرد، خارج ساخته است. این رویکرد، بعلاوه بیان خاطرات به زبان فرانسه توسط خانم دیبا آن را به یک اثر هنرمندانه! با ریتم عاطفی برای تأثیرگذاری بر مخاطب غیرایرانی نزدیک کرده است، اما تنظیمکنندگان خاطرات ظاهراً به این مسئله چندان توجه نداشتهاند که در نهایت، زمانی (بعد از برگردان خاطرات به فارسی) ایرانیان ولو به صورت مخاطب دست دوم، از خوانندگان این اثر خواهند بود. در این صورت این سؤال به ذهن خواننده ایرانی کتاب خطور خواهد کرد که:
چرا خانم دیبا بعد از سالها سکوت در این زمینه و پاسخ ندادن به بحثهایی که از سوی خانواده همسرش و برخی درباریان در مورد وی مطرح شده است، اکنون که لب به سخن گشوده و بنا را ولو به ظاهر بر بازگو کردن حقایق و واقعیتهای تاریخی و آنچه بر ملت ایران در دوران پهلویها گذشته، نهاده، به زبان فرانسه و برای مخاطب غیرایرانی سخن گفته است؟
دیگر اینکه خانم فرح دیبا برای تبرئه خود و به تبع آن پهلویها نزد خارجیان، حاضر به پرداخت چه هزینهای و از چه محلی شده است؟ هرچند تولید یک اثر تبلیغی پیرامون تاریخ ایران برای خارجیان به نظر سهل میرسد، اما همین سهلانگاری مشاوران تبلیغاتی همسر سوم محمدرضا موجب بروز تناقضات فراوانی شده که یکی از اهداف آن، ارائه تصویری بسیار غیرواقعی از فهم و درک سیاسی و اجتماعی ملت ایران است. در حالی که، برای مخاطب ایرانی اثر، این سؤال مطرح میشود که چرا خانم دیبا برای تبرئه خود، ملت ایران را (البته زمانی که از سلطنت و پهلویها روی میگردانند) جماعتی معرفی میکند که حتی قدرت تمیز بد و خوب را در سادهترین اشکال آن هم ندارد؟ زیرا ایرانیان در اواخر دودمان پهلوی ملتی ترسیم میشوند که به لحاظ سیاسی، اقتصادی و اجتماعی، تفاوت بین عملکرد امیرکبیرها و شاهان خودکامه را درک نمیکنند و اصولاً تفاوت بین خادم و خائن را نمیدانند. آیا چنین نسبتهایی به یک ملت دادن، بهای ناچیزی است که خانم دیبا برای تطهیر گذشته خود و دربار پهلوی پرداخته است؟ اگر دوران پهلویها آنگونه بوده است که خانم دیبا برای مخاطب فرانسوی خود ترسیم میکند، از چه رو ملت ایران یکپارچه در یک قیام سراسری و پرهزینه به حاکمیت آنان پایان داد؟ آیا سرمستی و از خود بیخود شدن ناشی از رفاه، آسایش، آزادی و عزت بیش از حد، پیر و جوان، زن و مرد، روشنفکر و عامی، کارگر و بازاری و خلاصه همه و همه را به خیابانها کشانید و در برابر نیروهای تا دندان مسلح و بویژه گارد شاهنشاهی خشن و سرکوبگر قرار داد؟
آیا جان به لب شدن همه اقشار ملت ناشی از عملکرد خادمانه پهلویها بود؟ به این جمله محمدرضا پهلوی که توسط مشاور شخص خانم دیبا نقل شده است دقت کنیم: «با این تظاهرکنندگانی که از مرگ هراسی ندارند چه کار میتوان کرد، حتی انگار، گلوله آنها را جذب میکند». (از کاخ شاه تا زندان اوین، نوشته احسان نراقی، انتشارات رسا، چاپ اول، ص154) آیا این حالات میتواند مربوط به یک ملت رفاه زده و محترم شمرده شده، باشد؟ ملتی دیگر از مرگ نمیهراسد که به تعبیر عامیانه کارد به استخوانش رسیده باشد، نه اینکه در آستانه رسیدن به تمدنی بزرگ قرار داشته باشد آنگونه که خانم فرح دیبا ترسیم میکند.
برای نمونه خانم دیبا خود و خانواده پهلوی را آنچنان ساده زیست معرفی میکند که گویا مردم ایران میبایست جن زده شده باشند که از چنین حکمرانان فرهیختهای رویگردان شدند. این عبارت مشاور خانم فرح شاید گویای بخشی از واقعیت باشد: «این تغییر نام ناگهانی بیمارستان «مادر» عمیقاً، شاه را جریحهدار کرده بود و اگرچه جملاتی نسبتاً آرامبخش به او گفتم، اما بر این باور بودم که جدائی شاه و ملت ایران برای همیشه صورت گرفته است، زیرا تغییر رفتار ناگهانی کارکنان بیمارستانی که به وسیله دربار و دفتر مادر شاه اداره میشده و او آنها را استخدام کرده بود، نه به یک حزب سیاسی بستگی داشت و نه به توطئه بینالمللی. این به آن معنی بود که همه چیز از درون درهم میریزد و این تمام کشور است که از سلطنت روی گردانیده و به طور آشتی ناپذیری رابطههایش را با آن گسسته است.»(همان، ص241)
علت شکلگیری چنین شرایطی در ایران آن روز ریشه در تجزیه و تحلیل چنین ساله ملت ایران به ویژه بعد از کودتای آمریکایی 28 مرداد داشت که در ادامه بحث به تفصیل به آن خواهیم پرداخت. اما آنگونه که به نام خانم فرح دیبا در این کتاب عنوان شده است محل سکونت محمدرضا پهلوی از هیچگونه وسیله خنک کننده برخوردار نبوده و خانواده ایشان همانند طبقات محروم در تابستانها در سختی به سر میبردهاند. آنها در تختخوابهای کوچک و محقرانهای استراحت میکردهاند که هر آن خوف آن وجود داشته که با کمترین تکانی به پایین پرتاب شوند و... البته شاید خواننده خارجی و بیاطلاع از زندگی بسیار اشرافی و حتی افراطی پهلویها (از نوع تازه به دوران رسیدهها) این ادعاها را بپذیرد که تا حدودی میتوان گفت بعید به نظر میرسد، اما برای مخاطب ایرانی که دستکم از کاخهای پهلویها که اکنون به صورت موزه درآمده بازدید کرده و مسائل اینچنینی را (که در مقایسه با کل نسبت عملکرد پهلویها از اهمیت چندانی برخوردار نیست) از نزدیک دیده است، این ادعاها چه معنایی میتواند داشته باشد؟ خوشبختانه پهلویها که میلیاردها دلار پول و جواهرات و اشیاء قیمتی را از ایران خارج ساختند، نتوانستهاند کاخها و تجهیزات سنگین و حجیم داخلی آنها را با خود ببرند و بنابراین اینک زمینه قضاوتی مستند برای ایرانیها به سهولت فراهم است. به این ترتیب باید گفت مشکل خانم دیبا از آنجا آغاز میشود که مخاطب خاطرات خود را خارجیها فرض کرده است، وگرنه اگر خاطراتی به رشته تحریر درمیآمد که نگارنده طی آن برای ایرانیها ارزش قائل میشد و آنان مخاطب اصلی قرار میگرفتند بدون شک تناقضات اینچنینی کمتر بروز میکرد؛ زیرا در این صورت مشاوران ناگزیر میشدند برای نزدیکتر کردن خاطرات به مسلمات و محکمات تاریخی تلاش بیشتری داشته باشند. همچنین در این صورت اولویتها در بیان مسائل درهم نمیآمیخت، موضوعات عمدتاً حاشیهای در کانون توجه قرار نمیگرفت و مسائل کلان و اساسی کشور آنگونه که خوانندگان ایرانی انتظار آن را داشتهاند عرضه میشد.
خانم فرح دیبا بعد از فراری شدن دو ملکه قبلی، سالهای مدیدی در دربار پررمز و رازی زیسته که کانون بسیاری از فتنهها از قبیل مشارکت با بیگانگان در کودتای 28 مرداد علیه دولت قانونی دکتر مصدق و زدوبندهای سیاسی و اقتصادی و... بوده است. همچنین عوامل خارجی مانند «ارنست پرونها» نیز از یک سو و «علمها» از سوی دیگر به عنوان عناصر بومی وابسته به سرویسهای اطلاعاتی انگلیس و آمریکا در پناه دربار، شبکه در هم تنیدهای را در کشور به وجود آورده بودند که انجام هر اقدامی را برایشان ممکن میساخت. اتصال شبکه اصلی توزیع مواد مخدر به دربار، ایفای نقش محوری در خارج ساختن اشیای عتیقه و دفینههای فرهنگی و قاچاق این آثار گرانبهای تاریخی به خارج، دریافت رشوههای کلان در قبال قراردادهایی که به نفع جامعه ایران نبود، همه و همه صرفاً در یک جمله و آن هم با ایما و اشاره در این خاطرات آمده است: «پیدا کردن جایی که در میان برادر شوهرها و خواهرشوهرها به من تعلق میگرفت، دشوار بود. خصوصاً که هر یک از آنها سخت پای بند مقامات و امتیازات خود بودند. در این زمان بود که به معنای نگرانیهای مادرم پی بردم. دخترش که هنوز موجودی ساده بود، چگونه میتوانست در درباری که جولانگاه متملقان و محل تحرکات گوناگون بود، زندگی کند؟»(ص96) خانم فرح دیبا حتی یک نمونه از این تحریکات گوناگون را در طول خاطرات خود بازگو نمیکند در حالی که حتی خواننده معمولی نیز برای قضاوت در این زمینهها منابع خاطراتی فراوانی پیش رو دارد که دستکم برخی از آنها برای تطهیر ایشان و دربار به نگارش درآمدهاند. برخلاف رویه در پیش گرفته شده در این خاطرات یعنی رویه صرفاً تبلیغاتی در دیگر خاطرات شمهای از مسائل دربار بیان شده است. برای نمونه آقای عباس میلانی در این زمینه به نقل از نخستوزیر 13 ساله پهلوی دوم مینویسد: «به نظر هویدا، دربار تشکیلاتی سخت نامنظم داشت و در چنبره سنتهای خشک و پوسیده از یک سو، و دارودستههای سودجوی خودمحور از سوی دیگر گرفتار بود. به یکی از دوستانش در همان زمان گفته بود: دستگاه دولت فقط فاسد بود، حال آن که دربار یک لانه افعی واقعی است.»(معمای هویدا، چاپ چهارم، ص 379)
براساس همین منابع تلاش خانم دیبا برای سرپوش گذاردن بر مسائل پهلویها بیاثر میشود و این مجموعه خاطرات نمیتواند در رقابت با دیگر آثار موجود، جایگاه مؤثری بیابد. ورود بسیار دیر هنگام همسر سوم محمدرضا به عرصه خاطرهنگاری گرچه یک امتیاز برای وی به حساب میآید. (زیرا بعد از گذشت بیش از ربع قرن از سقوط دودمان پهلوی اکنون با تکیه به عامل نسیان و فراموشی، زمینه برای وارونهگویی و جعل حقایق به زعم ایشان فراهم شده است)، اما همانطور که اشاره شد طی این مدت خاطرات زیادی از زبان دیگر صحنهگردانان به چاپ رسیده است که هر یک گوشههایی از واقعیتهای دوران اقتدار این خانم و همسرش را روشن میسازد و تعارض آشکار ادعاهای خانم دیبا با مطالب مطرح شده از سوی درباریان و حتی مشاور شخصی وی، محک ارزشمندی برای اهل دقت و نظر، خواهد بود. البته ناگفته نماند که برخی معتقدند انگیزه اینگونه جعل واقعیتها، نگاه به آینده است، زیرا با وجود گذشت سه دهه، هنوز دو نسل در جامعه در قید حیاتند که شاهد ماجراهای آن دوران بودهاند و وارونهسازی حقایق تاریخی برای آنان کاری صعب و ناممکن مینماید. از این رو به نظر میرسد قضاوت امروز این دو نسل چندان برای طراحان اینگونه خاطرات در درجه اول اهمیت قرار ندارد، بلکه مهم، ذهنیت سازیهای مجعول برای آیندگان است. دقیقاً برهمین اساس است که تمامی ضعفهایی که منجر به سقوط رژیم پهلوی شد احصا شده و تمام اهتمامها بر تطهیر آنها گذاشته شده است. هرچند خاطرات بازگو شده از جانب خانم فرح دیبا موضوعات دارای اولویتی برای محققان و تاریخپژوهان در بر ندارد و صرفاً تلاشی برای جعل موضوعاتی است که به دلیل وفور مدرک و اسناد، به سهولت قابل کتمان و تحریف نخواهد بود، اما از آنجا که شاید برخی از نسل سومیها به دلیل عدم عادت به مطالعه، با سایر منابع مواجه نشده باشند، ادعاهای مطرح شده در این کتاب را با پارهای از اظهارات دیگر صاحبمنصبان گذشته حول چند محور محک میزنیم:
1- ساده زیستی: خانم فرح دیبا در این کتاب ادعای غریبی را در مورد سادهزیستی در دربار پهلوی و اینکه وی و همسرش در زمان فرار از ایران به جز چند جفت کفش کهنه، پوستر ستار، دیگهای مسی و... چیزی دیگری خارج نکردهاند مطرح میسازد. البته پرداختن به این موضوع برای کسانی که از حرص و ولع سیری ناپذیر پهلویها در ثروتاندوزی مطلعاند شاید تا حدودی کسالتآور باشد، اما برای اطلاع مخاطبان جوان - که این نوع خاطرات آنها را هدف قرار میدهد - ارائه توضیحاتی خالی از لطف نخواهد بود: «با خودم فکر میکردم که دیگر چه چیزی را باید برد. به یاد دارم که ناگهان همه حواسم متوجه پوتینی شد که همواره در راهپیماییها به پا داشتم... خدای من چگونه به این فکر نیافتاده بودم که چنین کفشی را میتوان در هرکجای دنیا یافت...»(صص 16-15) همچنین مکالمه تلفنی خانم فرح دیبا با یکی از فرزندانش که مدتها پیش از ایشان به آمریکا اعزام شده بود اینگونه انعکاس مییابد: «ناناز جون (فرحناز) چی دلت میخواد یادگاری از اطاقت بیاورم؟ به من بگو. با تعجب در پاسخ شنیدم که پوستر کنسرت ستار خواننده محبوب ایرانی را که در جایی مناسب بر دیوار اطاقش نصب کرده بود میخواهد و دیگر هیچ. درست همانطور که درباره پوتین یادآور شدم، وعده بردن این پوستر به او اطمینان میداد...»(ص17)
«بالاخره آشپزمان نیزبه این جمع اضافه شد. او که پیشبینی میکرد به این زودیها به ایران باز نخواهد گشت و نخواهد توانست عادات غذایی خود را حفظ نماید، مجموعهای از دیگهای مسی و کیسههای محتوی حبوبات و برنج را با خود آورده بود»(ص21) ایشان همچنین در مورد وضع زندگی خود و همسرش در دوران سلطنت بر ایران مطالب خواندنی! دیگری را مطرح میسازد: «سکونتگاه تابستانی ما خانهای بود محقر و بدون وسایل آسایش لازم. حتی تختخواب شخصی من طوری بود که میبایست مواظب باشم از روی تخت به زمین نیافتم. اما علیرغم همه این اشکالات، ما از زندگی دو نفری و بودن با هم لذت میبردیم».(ص182)
در مورد ساختن کاخی جدید در تهران علیرغم وجود چندین کاخ برای تک، تک افراد خانواده صرفاً در تهران خانم فرح دیبا میافزاید: «همواره نگران بالا رفتن هزینههای شخصی بودم و به همین جهت با ایجاد تأسیسات تهویه مطبوع در این کاخ مخالفت کردم بخصوص که تابستانها معمولاً به کاخ سعدآباد که خنکتر بود میرفتیم. مخالفت من کار درستی نبود و مهندس معمار نیز این موضوع را به من گوشزد کرد هرچند من در نهان از این سرسختی خود در مقابل تجمل راضی و خوشنود بودم، اما چون دیوارهای کاخ در مقابل حرارت عایقبندی نشده بودند، ما در تابستانها از گرما رنج میبردیم.»(صص 160-159) «من با هرگونه مالکیت در خارج از مرزهای ایران مخالف بودم همین طور با گذراندن تعطیلات در خارج از مملکت».(ص184)
اما اینک ببینیم دیگر نزدیکان به دربار و خانواده پهلوی در این زمینه چه میگویند. احسان نراقی که «مدت بیست سال مشاور خانم فرح و از خویشاوندانش بوده و هر هفته وی را به طور خصوصی ملاقات میکرده است» در کتاب خاطرات خود در مورد املاک زیادی که در غرب توسط محمدرضا خریداری شده بود میگوید: «کارشناسان معتقدند هیچ جمعیت خارجی و مهاجری همانند 000/300 ایرانی که در کالیفرنیا مستقر شدهاند یک چنین ثروت و اندوختهای را به آمریکا نیاوردهاند. مگر خود شاه و خانوادهاش که از زمان بازگشت به ایران در سال 1332، املاک زیادی در غرب خریدند و مدتی از هر سال را در آن جاها میگذرانیدند، آیا آنها الگویی برای سایرین نشدهاند؟»(از کاخ شاه تا زندان اوین، انتشارت رسا، چاپ اول، ص111)
در حالیکه خانواده پهلوی دوم بخش اعظم ایام سال را در کاخهای خود در اقصی نقاط خوش آب و هوای جهان میگذراندند (از جمله کاخی که در انگلیس به نام فرح خریداری شده بود) خانم فرح دیبا بدون توجه به اینکه دستکم مشاور وی به این واقعیت اعتراف دارد که علاوه بر شاه، درباریان نیز در تبعیت از پهلویها به گونهای عمل کردهاند که در غارت ملت ایران و خارج نمودن اموال از کشور زبانزدند ادعایی را در زمینه مخالفت با خرید املاک و کاخها در خارج کشور مطرح میسازد که عنوانی جز یک عوامفریبی ناشیانه نمیتوان به آن داد.
البته در این زمینه دیگران، از جمله آقای علی شهبازی محافظ مخصوص شاه با صراحت بیشتری سخن گفتهاند. وی در خاطرات خود در مورد سومین ملکه رسمی دربار میگوید: «همین که فرح، علیاحضرت کشور شد هر کدام از اعضای خانواده به جایی رسیدند که قلم از نوشتن غارتگریها و بیعفتیهای آنها عاجز است. از بودجه مملکت برای هر کدام از فامیل فرح، یک کاخ مجلل ساختند و تحویل دادند و برای هر کدام دو دستگاه ماشین آخرین مدل خریدند و تحویل دادند...»(محافظ شاه، خاطرات علی شهبازی،انشارات اهلقلم، ص222)
شهبازی برای نمونه به یکی از اعمال غیرانسانی و سودجویانه خانواده فرح در قبال ملت ایران اشاره میکند که طی آن چندین هزار تن گوشت یخزده تاریخ مصرف گذشته که چندین سال در انبار ذخیره گوشتی استرالیا مانده بود به عنوان گوشت تازه یخی وارد کشور شد: «وزیر کشاورزی استرالیا به محمدعلی قطبی که خود را نماینده علیاحضرت معرفی میکرد، اظهار کرده بود که ما میلیونها تن گوشت یخ زده داریم که طبق نظر متخصصین، دیگر خواص غذایی خود را از دست دادهاند. به دنبال کسی یا کشوری هستیم که اینها را بخرند و برای کود استفاده کنند... قرار میشود که با استرالیاییها وارد گفتگو شوند و تمام آن گوشتهای یخ زده فاسد را خریداری کنند و وارد ایران کرده و به خورد مردم نجیب ایران بدهند...»(همان، ص 225)
اما حس انسان دوستی! خانم فرح که در حرکتهای نمایشی آن ایام بسیار ظهور و بروز مییافت، موجب نشد که از توزیع این گوشتهای فاسد و غیرقابل مصرف که مبالغ کلانی را به جیب خویشاوندانش سرازیر میکرد، جلوگیری به عمل آید. آقای شهبازی همچنین در مورد سادهزیستی خانم فرح روایت دیگران را در مورد عادت غذایی وی تائید میکند و میگوید: فرح از همان روز اول که وارد دستگاه دربار شد حتی صبحانهاش از فرانسه وارد میشد. از غذاها و نوشابههای ایرانی تنفر داشت.»(همان، ص 290) البته احساس حقارت در برابر خارجیها و تلاش برای تظاهر به داشتن عاداتی همانند عادات و سلائق غربیها منحصر به خانم فرح دیبا نبود، هرچند ایشان در این راه افراط بسیار کرد که اوج آن در نحوه پذیرایی از میهمانان جشنهای دو هزار و پانصد ساله بروز نمود. در این جشنها هرگز از غذای ایرانی نشانی نبود و همه غذاها همراه با آشپزها و گارسونها از فرانسه به ایران انتقال یافته بودند. این جشنها که به ریاست عالیه خانم فرح دیبا برگزار شد ظاهراً قرار بود فرهنگ و هنر این سرزمین را به میهمانان عرضه کند، در حالیکه گرایشهای این خانم ساده زیست و دوستدار فرهنگ ایران! موجب شده بود که هیچ نشانی از ایران و ایرانی در آن نباشد. ویلیام شوکراس در این زمینه مینویسد: «غذاهای ضیافت تختجمشید را اصولاً رستوران ماکسیم تهیه کرد... تنها غذای ایرانی که در صورت غذا وجود داشت خاویار بود، مابقی را تقریباً یکسره از فرانسه آورده بودند.»(آخرین سفر شاه، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوی، چاپ چهارم، ص 40)
همانطور که اشاره شد این خودباختگی منحصر به خانم فرح دیبا نبود، بلکه بسیاری از وزرا، نخستوزیر و سایر درباریان نیز به همین منوال عمل میکردند یعنی یا آشپز خارجی استخدام میکردند یا آشپزهایشان را برای آموزش طبخ غذاهای فرانسوی به این کشور گسیل میداشتند.(معمای هویدا، نوشته دکتر عباس میلانی،نشر آتیه، چاپ چهارم، ص 270)
آقای علی شهبازی در مورد خارج ساختن جواهرات و پول از کشور توسط شاه میگوید: «در سال 56 با شروع اولین تظاهراتها، محمدرضا پهلوی اقدام به خروج پول و داراییهایی از ایران کرد. در سه مرحله از این خروج داراییها من دخالت داشتم و جعفر بهبهانیان هم بود. هرمرحله دو کیف دستی بزرگ را که از محتویات آنها بی اطلاع بودم به سوئیس منتقل میکردیم.»(محافظ شاه، خاطرات علی شهبازی، چاپ اول، ص 299)
احمدعلی مسعود انصاری یکی از خویشاوندان فرح نیز در کتاب خاطرات خود تحت عنوان «پس از سقوط» به مسئله خروج جواهرات در چهار جعبه بزرگ، که هر یک به اندازه نیم قد انسان بوده اشاره میکند(ص301) بنابراین سعی خانم فرح دیبا برای ارائه چهرهای زاهدانه از خود و اینکه آنها با خود از ایران ثروتی را خارج نساختهاند نافرجام میماند؛ زیرا علاوه بر این مستندات دستکم همه واقفند که طی 25 سال گذشته خانواده پهلوی زندگی اشرافی خود را در خارج کشور ادامه داده است. بدون اینکه هیچ یک برای این زندگی، فعالیت حرفهای داشته باشند. طبعاً ادامه این زندگی پر هزینه کاخنشینی در خارج کشور و داشتن دفاتر مختلف در فرانسه و آمریکا (همانگونه که در خاطرات آمده است) و همچنین داشتن پیشخدمتان و محافظان متعدد، علیالقاعده نشان از ثروت کلانی دارد که پهلویها از ایران خارج ساختهاند، چرا که قطعاً با چند جفت کفش کهنه، پوستر ستار وچند عدد دیگ مسی، راهاندازی بساط چنین اشرافیگری در خارج کشور ممکن نبوده است. آیا مشاوران تبلیغاتی خانم فرح دیبا، مخاطب خارجی حتی بیاطلاع از واقعیتهای دوران پهلوی را فاقد فهم وشعور فرض کردهاند که محتوای محمولههایی را که با هواپیمای شاه – و همچنین قبل از آن – از کشور خارج شده است کیسههای حبوبات، دیگهای مسی و... عنوان میکنند؟! جالب اینکه در اواخر دوران حاکمیت پهلوی دوم بر اثر سیاست تخریب عامدانه کشاورزی کشور عمدتاً حبوبات از خارج وارد میشد، مگر آنکه تصور کنیم آنچه خارج گردیده، دیگهای مسی نبودند بلکه طلایی بودهاند و حبوبات بارگیری شده در دربار نیز دستکم آب طلا کاری شده بودند تا باز گردانیدن آنها به خارج کشور منطقی به نظر آید!
2- ماجرای انتخاب فرح برای همسری محمدرضا: در این خاطرات ماجرای آشنایی خانم دیبا با شاه «بسیار اتفاقی» توصیف میشود. گویی همانند رمانهای تخیلی به یکباره پرنده اقبال برشانههای یک دختر فقیر مینشیند و او بلافاصله به عنوان ملکه کشوری که یکی از پایگاههای مهم و استراتژیک آمریکاست تعیین میشود! دستکم براساس آنچه در این خاطرات عنوان شده اردشیر زاهدی (فردی با سابقه ارتباط با سیا) واسطه این امر بوده است. بنابراین آیا میتوان پذیرفت چنین عنصر پیچیده و وابستهای به بیگانه با یک بار ملاقات با خانم دیبا آن هم به عنوان مراجعه کننده برای حل یک مشکل کاری! سریعاً وی را در سر راه شاه قرار دهد؟ هر چند تنظیمکنندگان این خاطرات تلاش کردهاند بسرعت از اینگونه مسائل مهم، عبور کنند تا ناگزیر به ارائه اطلاعات نباشند، اما با این وجود همان حجم مطالب بیان شده نیز در تناقض با یکدیگرند. در این خاطرات شرح اولین دیدار عادی! با محمدرضا پهلوی اینگونه آمده است: «دانشجویان آن چنان اطراف او را گرفته بودند که من با پاشنههای هفت سانتی به زحمت او را میدیدم. در این موقع آقای تفضلی وابسته فرهنگی دست مرا گرفت و گفت: خواهش میکنم جلوتر بیایید... چند دقیقه بعد با او دست دادم و گفتم: فرح دیبا، مدرسه معماری و ایشان پرسیدند: «چند وقت است که در این شهر هستید؟ و من در پاسخ گفتم: دو سال. تفضلی فوراً اضافه کرد: این دختر خانم خیلی درسخوان است و شاگرد اول کلاس خود شده و زبان فرانسه را هم خوب صحبت میکند.»(صص 3-72)
خانم دیبا در این بخش هیچگونه اشارهای به اردشیر زاهدی که علیالقاعده در این سفر همراه شاه بوده است ندارد و نیز مشخص نمیسازد که چرا در بین آن همه دانشجو، آقای تفضلی دست این دانشجوی پاشنه هفت سانتی! را گرفته و به جلو میآورد تا امکان سخن گفتن وی را با شاه فراهم کند؟ از این مهمتر چرا وابسته فرهنگی سفارت ایران در پاریس در مورد خانم فرح دیبا به شاه دروغ میگوید؟ مگر نه اینکه این دختر خانم به دلیل پرداختن به برخی سرگرمیها، در سال اول تحصیل خود مردود شده بود لذا از چه رو به عنوان شاگرد اول معرفی میشود: «آن سال تحصیلی، با همه کوششی که از خود نشان دادم، بخصوص در زمینه طراحی، پایان درخشانی نداشت و من مجبور شدم سال اول را تجدید کنم»(ص 70)
لازم به یادآوری است آقای احمدعلی مسعود انصاری که به دلیل داشتن نسبت خانوادگی نزدیک با فرح بیاطلاع از برخی مطالب نیست در کتاب «پس از سقوط» اینگونه روایت میکند که زاهدی در سفر شاه به فرانسه فرح را در سر راه وی قرار میدهد.(ص 43) و لذا معلوم نیست چرا باید خانم دیبا مسائل فرانسه را کاملاً نادیده بگیرد و مبدأ آشنایی با اردشیر زاهدی و بلافاصله با شاه را ایران اعلام کند. بدون شک سخن گفتن از نحوه آشنایی با زاهدی در فرانسه که در نهایت منجر به صحنهپردازیهای مختلف برای آشنایی فرح دیبا با شاه میشود چندان برای این خانم خوشایند نیست، اما شاید بتوان گفت آقای ویلیام شوکراس در یک جمله پرده از بسیاری از مسائل برداشته است، آنجا که میگوید: «اما فرح یک جنبه دیگر هم داشت که شاید برای شاه مشکوکتر بوده او نماینده یک جریان قوی و نفوذ غرب به شمار میرفت»(آخرین سفر شاه،ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوی،چاپ چهارم،ص 114)
بنابراین با توجه به این که خانم دیبا از ویژگیهای مثبتی که وی را از دیگران متمایز سازد برخوردار نبوده آیا میتوان پذیرفت که دستکم به لحاظ سیاسی در سر راه شاه قرار گرفتن وی یک اتفاق ساده بوده است؟ خانم فرح متعلق به خانواده اسم و رسمداری نبود و حتی آنطور که در روایتهای مختلف به ثبت رسیده به لحاظ مالی موقعیت ویژهای نداشته، به طوری که خانم فریده دیبا بعد از فوت پدر فرح ظاهراً برای گذران زندگی ناچار از خیاطی برای خانوادههای اشرافی بوده است. از طرفی، خانم فرح به لحاظ درسی نیز بنا به اعتراف خود ایشان دارای موقعیتی نبوده که برای خانواده سلطنتی به مثابه یک انتخاب محسوب شود. بنابراین به طور قطع باید دلایل دیگری وجود داشته باشد که عوامل سفارت بسیج میشوند تا با توسل به هر دروغ و حیلهای وی را به شاه نزدیک کنند و صد البته به طور قطع خانم فرح دیبا در مقام بازگو ساختن این دلایل برنخواهد آمد. اما ایشان نیز نباید انتظار داشته باشد به این سهولت پذیرفته شود که انتخابی طبیعی برای شاه بوده است.
3- استحکام مبانی خانواده در دربار!: زندگی خانم فرح در دربار در این خاطرات به گونهای ترسیم شده که گویا با عشقی عمیق آغاز میشود و حتی بعد از مرگ محمدرضا پهلوی نیز به صورت کاملاً رمانتیک ادامه مییابد. این ادعا نیز مانند سایر ادعاهای ایشان، از جمله مواردی است که تمامی آگاهان از تاریخ، به خلاف واقع بودن آن اذعان دارند. صرفنظر از این واقعیت که همسران رسمی قبل از خانم فرح دیبا به دلیل بیبند و باریهای غیرقابل تصور محمدرضا و عدم پایبندی او به مبانی خانواده و حتی جزئیترین اصول اخلاقی آن، از دربار فراری شدند، آنچه در مورد دوران بعد از ازدواج سوم نیز به ثبت رسیده حکایت از آن دارد که اصولاً شاه با مقولات عاطفی و معنوی چون عشق کاملاً بیگانه بوده است. برای نمونه، خانم فوزیه به عنوان کسی که به برخی اصول خانوادگی اعتقاد داشت و دارای اصالتهایی بود، لجام گسیختگی محمدرضا را در زمینه اخلاقیات تاب نیاورد و بدون آنکه از وی طلاق بگیرد از دربار و ایران فراری شد و سپس با فشارهای دیپلماتیک وارده از سوی خانوادهاش، جدایی قانونی صورت گرفت. حال با چنین کارنامهای، خانم فرح دیبا در خاطرات خود درباره عاشق پیشه شدن یکباره محمدرضا مدعی است: «این عشقی که موجب گذر من از اطاقی کوچک در کوی دانشگاه به کاخهای سلطنتی ایران شد، روحیه رمانتیک فرانسویها را برانگیخته، سبب شده بود به من علاقمند شوند. پادشاه با یک شاهزاده ازدواج نمیکرد. او از آئین برنامهریزی شده میان خانواده سلطنتی پیروی نمینمود، بلکه عاشق یک دختر جوان ایرانی شده بود و همان طور که در داستانها آمده، به دنبال عشق رفته بود...»(ص92)
خانم فرح برای اینکه ثابت کند محمدرضا با وجود داشتن نگاهی بسیار منحط به زن، در جریان این آشنایی با عشق هم آشنا شده است به ذکر شاهدی میپردازد: «پادشاه هر شب به من تلفن میکرد... در صدای او نیز هیجان احساس میشد. او بعدها مرا مطمئن ساخت که جمله دوستت دارم را فقط به سه زن گفته است و بعد اضافه کرد که «یکی از آن سه زن تو هستی.»(ص 94)
قبل از روشن ساختن میزان عشق! محمدرضا به خانم فرح توجه به این نکته ضروری است که باور سخنان دروغ از اطرافیان و تملق پذیری در سومین ملکه پهلوی دوم کمتر از دیگر درباریان نیست. هرچند وی در این خاطرات تلاش دارد خود را از این خصلت شوم، بَری نشان دهد، اما ذکر یک مثال و برخی مطالب دیگر رنج بردن خانم فرح را از این بیماری مزمن آشکار میسازد: «بارداری من هنوز رسماً اعلام نشده بود ولی ایرانیان و حتی مردم کشورهای دیگر در انتظار این خبر بیتابی میکردند».(ص 107) پذیرش این گونه تملقگوییهای اطرافیان که جهانیان بیتاب شنیدن خبر بارداری ایشان بودهاند، عمق فاجعهآمیز این بیماری را مشخص میکند. جالب اینکه لذت باور دروغگوئیهای اطرافیان بعد از سه دهه همچنان برکام ایشان شیرین میآید، لذا به بازگو کردن چنین بافتههای مضحک متملقان در خاطرات خود میپردازد. اما در عشق محمدرضا به خانم فرح همین بس که چند سال موضوع بیماری همسرش از وی مخفی نگه داشته میشود، در حالی که افرادی چون اسدالله علم و چند تن دیگر از خواص از آن اطلاع داشتند و عاقبت نیز پزشکان فرانسوی خانم فرح را از موضوع آگاه میسازند. علاوه بر آن ماجراهایی چون داستان خانم «طلا» که طی آن جسارت شاهنشاه عاشق پیشه به جایی رسید که حتی کاسه صبر فرد بیتوجهی به اخلاقیات چون خانم فرح نیز لبریز شد و سیلی محکمی به این رقیب وارد آورد، بیانگر میزان علاقهمندی محمدرضا به همسرش است.
برخی روایات دیگر نیز سطحی بودن این ادعا را مشخص میسازد. برای نمونه ویلیام شوکراس نویسنده انگلیسی در کتاب خود در مورد ایران دوران پهلوی دوم در این زمینه میگوید: «شاه با بیپروایی در بیوفائیهایش ملکه را ناراحت میساخت. هر وقت با هم به سنموریتس میرفتند، ملکه به ویلای سوورتا متعلق به خودشان میرفت و شاه برای عیاشی در هتل سوورتا اقامت میکرد. جولیا آندرهئوتی نخستوزیر سابق ایتالیا به خاطر میآورد که یکبار شاه برای شرکت در فستیوال ونیز رفته بود، فرماندار شهر را با تقاضای خود درباره زنی برای آنشب مبهوت ساخت فرماندار پاسخ داد: «این کار مربوط به رئیس پلیس است.» آندرهئوتی این تقاضا را عاری از «نشانه نجیبزادگی» دانسته است...»(آخرین سفر شاه، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوی، چاپ چهارم، ص444)
در حالیکه حتی فاسدترین شخصیتهای سیاسی در جهان اینگونه رفتاری از خود بروز نمیدهند، محمدرضا پهلوی به عنوان پادشاه ایران با طرح چنین خواستههای زبونانهای و یا بهرهگیری از سرویسهای مؤسسات دختران تلفنی مانند مادام کلود، ایران و ایرانی را نزد مطلعین حقیر و ذلیل میساخت، زیرا از اینگونه سرویسها هر آدم بیبند و باری در غرب استفاده میکند: «دختران تلفنی مؤسسه مادام کلود در پاریس و سایر مؤسسات مشابه یکی از این موارد بود. برای شاه و مقامات دربار صدها دختر به تهران میآوردند همه اینها عادی مینمود و بخشی از سبک زندگی پهلویها به شمار میرفت...»(همان، ص112)
آقای شوکراس در کتاب تحقیقی خود در مورد حادثه ناپدید شدن محمدرضا در پاناما و نگرانی سفیر آمریکا در این کشور از امکان ربوده شدن وی مینویسد: «اگر امبلرماس در سفارت آمریکا در تهران خدمت کرده بود. از گریز شاه شگفت زده نمیشد. از دربار ایران بوی تعفن سکس بلند بود. همه دائماً در این خصوص گفتگو میکردند که آخرین معشوقه سوگلی شاه کیست... دلالی محبت یکی از اشکال پیشرفته هنر در محافل تهران بشمار میرفت. یکی از درباریان جوان و پشتکاردار که در حال حاضر در محله بلگریویای لندن زندگی میکند، میگوید: «برای پیشرفت میبایست پااندازی کرد.»(همان، ص 443)
محافظ مخصوص شاه نیز در این زمینه روایات فراوانی دارد که با توجه به آنها جز این نمیتوان گفت که پهلویها به دلیل نداشتن اصالت خانوادگی و رنج بردن از فقر اقتصادی و فرهنگی قبل از به سلطنت رسیدن، رفتاری از خود در دوران بعد از دستیابی به قدرت بروز دادند که از نظر روانشناسی در مورد اشخاص بیهویتی صادق است که یکباره از هیچ به همه چیز میرسند: «اگر بخواهیم فقط اسامی تمام خانمها را که این عده کثیف برای بالا بردن موقعیت خود از راه به در کردند یا باعث شدند از شوهرانشان طلاق بگیرند و خانوادههایشان از هم پاشیده شده بنویسم یک کتاب قطور خواهد شد. گاهی هم والاحضرت اشرف برای شاه خانمهایی را میفرستاد» (محافظ شاه، خاطرات علیشهبازی، ص 85)
بیپروایی غیرقابل توصیف خانواده پهلوی در زیر پا نهادن ارزشها و اصالتهای خانوادگی، در خاطرات دیگر درباریان نیز آمده است که به دلیل پرهیز از اطاله کلام از اشاره به آنها در میگذریم. به این ترتیب مشخص میشود که خواهران شاه نه تنها وقیحانه بیبند و باریهای محمدرضا را رسمیت میبخشیدند بلکه خود نیز آشکارا به جرگه تامینکنندگان ابزار سقوط بیشتر شاه ایران پیوسته بودند. جالب اینکه خانم فرح دیبا با علم به این امور، در این خاطرات نه تنها انتقادی را متوجه افرادی چون اشرف پهلوی نمیسازد، بلکه از وی به دلیل خدماتش! به زنان جامعه تجلیل نیز به عمل میآورد. به طور قطع دلیل آن را باید صرفاً در همگونی وی با وضعیت اسفبار درباریها جستجو کرد این در حالیکه است که سایر همسران محمدرضا به دلیل پایبندی به برخی از اصول خانوادگی نتوانستند چنین شرائطی را تحمل کنند... آقای شهبازی در مورد خصوصیات و تشابهات خانم فرح با درباریان میگوید: «علت صمیمیت فرح با پنجه شیر (مامور اسکورت فرح) هم این بود که پنجه شیر یک بار فرح را در حال معاشقه با مربی سوئیسیاش که یک نجار بود دیده و به روی خودش نیاورده بود.(همان، ص 206) وی در مورد دوران نوجوانی خانم دیبا نیز میگوید: «فرح دختر یک سروان ژاندارمری بود که به مرض سل درگذشته بود. بازماندگان او (یعنی فرح و مادرش فریده دیبا) زندگی رقتباری داشتند و با راه انداختن خانه فساد و قمار، زندگی خود را سر و سامان دادند.»(همان منبع، ص 222)
آقای احمدعلی مسعود انصاری از اعضای حلقه خواص دربار و خویشاوند خانم فرح دیبا (پسرخاله) در مورد خصوصیات آخرین ملکه دربار مسائلی را مطرح میسازد که تشابه فرح با محمدرضا در عدم پایبندی به اصول اخلاقی را تا حدودی مشخص میسازد. وی میگوید: «در فرصتی که در این سفر پیش آمد مسئله روابط غیرعادی فرح با جوادی را با خانم دیبا در میان گذاشتم و این را بیشتر یک مسئله فامیلی میدانستم که صلاح را در آن دانستم که آن را با خالهام در میان بگذارم. خانم دیبا حقاً ناراحت شد و ظاهراً بعد از سفر، با عتاب و خطاب مسئله را با فرح در میان گذاشته بود.(پس از سقوط، چاپ اول، ص 74)
آقای انصاری دراین زمینه میافزاید: «مسئله مهم دیگری که هنگام اقامت در مکزیک پیش آمد و فوقالعاده موجب تکدر و افسردگی بیش از پیش ایشان شد ماجرای روابط فرح و جوادی بود که از پرده بیرون افتاد و به گوش شاه رسید.»(همان ص 166) البته شاید محمدرضا از این رو افسرده شده که در اوج وخامت بیماری وی، همسرش به دنبال چنین مسائلی بوده است والا شاه ایران همان فرد بیقیدی است که همسر اولش یعنی خانم فوزیه را به دلیل نرقصیدن با میهمانان و رؤسای دیگر کشورها شدیداً مورد انتقاد قرار میداد.
روایتهایی از این دست فراوان است که نشان میدهد علت ماندگاری و دوام وصلت خانم فرح دیبا با محمدرضا، نه عشق بلکه همسنخ بودن آنها در عدم پایبندی به حتی ابتداییترین اصول اخلاقی بوده است. شاید در این زمینه شناختن خانم دیبا از زبان خود ایشان نیز خالی از لطف نباشد. «مدرسه (دبیرستان) رازی مختلط بود و نامنویسی من در این مدرسه نشان از روشنبینی مادرم... من به رفت و آمد با پسران همسال خود عادت داشتم... مادرم که در میان تربیت سنتی و گشایش ذهن من به روی دنیا در تردید بود، بر من سخت نمیگرفت و گهگاه اجازه میداد تا نیمه شب در خارج خانه بمانم»(صص 63-62)
ولنگاریهای خانم فرح دیبا در ایران در حدی است که وقتی به پاریس برای تحصیل میرود، قوانین موجود در محیطهای دانشگاهی بر ایشان سخت میآید: «پس از آن توانستم در «خانه هلند» در کوی دانشگاه پاریس نزدیک پارکمون سوری Monlsorris» اطاق بگیرم. این خانه مقررات سختی داشت و رفت و آمد پسران به آن ممنوع بود... محیط تحصیلی در پاریس با آن چه من در مدرسه ژاندارک و رازی تجربه کرده بودم، بسیار متفاوت بود. سالها ما را به داشتن روحیه جمعی (!) تشویق کرده بودند و حالا میبایست درست برخلاف آن رفتار کرد. فردگرایی و نخبهگرایی از جمله ارزشهای مورد توجه رفقای تحصیلی من بود.»(صص66-65)
ظاهراً مقررات دانشگاه برای ایجاد جو تحصیل و کسب علم و کمالات موجب نمیشود که خانم فرح دیبا به همان روال ایران خود عمل ننماید و در همان سال اول دانشگاه مردود نشود: «من مجبور شدم سال اول را تجدید کنم.»(ص 70)
بنابراین با خصوصیاتی که دستکم شخص خانم فرح دیبا از خود ترسیم میکند سازگاریاش را با محمدرضا به خوبی مشخص میسازد. زیرا وی نیز به دلیل بیبند و باریهای مفرط نتوانست دوران دبیرستان را در سوئیس طی کند و اصولاً وی هیچگاه درس نخواند. خانم فرح نیز آنچنان که خود معترف است به دنبال کسب علم نرفته بود. از طرفی هر دو نیز از اصالت خانوادگی برخوردار نبودند و به همین دلیل قید و بندی در مورد اصول خانوادگی و عشق و محبت لاقید نداشتند. برای نمونه زمانی که لیلا دختر کوچک خانم فرح مبتلای به بیماری افسردگی شدید میشود و بیش از هر زمانی به محبتها و مراقبتهای مادرانه نیاز دارد، وی را در انگلیس رها میکنند و هیچ یک از اعضای خانواده پهلوی درصدد مراقبت از این بیمار برنمیآید، حتی مادر وی یعنی خانم فرح دیبا! در نتیجه، مشغولیت به تفریحات و خوشگذرانیهای پرآوازه پهلویها در خارج کشور موجب میشود که لیلا تک و تنها در یک هتل مجلل! در لندن به زندگی خود پایان بخشد.
چگونگی مرگ ملکه مادر یعنی خانم تاجالملوک نیز، فقدان عواطف انسانی را در این خانواده آشکارا به نمایش گذاشت؛ موضوعی که خانم فرح دیبا در این خاطرات آن را مسکوت گذاشته و ترجیح داده تا وارد جزئیات مسئله نشود. زیرا در صورت پرداختن به جزئیات، علاوه بر روشن شدن این واقعیت، خلافگویی فرزند ارشدش رضا نیز برملا میشد. اطلاعیهای که از سوی مدعی کنونی تاج و تخت! در این زمینه منتشر شد در کتاب «تاجالملوک» که عمدتاً با هدف پوشاندن ضعفهای خانواده پهلوی تدوین شده اینگونه انعکاس یافته است: «ملکه مرده بود، خیلیها از انتظار و رنج درآمدند، یکی دو نفر دلشان برای غریبی و بیحرمتی آخرین روزهای زندگی این زن سوخته بود. جنازه وقتی به مکزیک منتقل شد ماموران امنیتی و گارد مخصوص نیویورکی نفسی به راحت کشیدند. این دردسر هم تمام شد و چند روز بعد خبر مرگ ملکه مادر را در روزنامههای فارسی زبان همه ایالات که روزنامه داشتند چاپ کردند، پس از بدست آوردن این آگهی: با قلبی آکنده از تاسف و تاثر در گذشت شادروان علیاحضرت تاجالملوک ملکه پهلوی، مادربزرگ خود و مادر گرامی اعلیحضرت محمدرضا پهلوی شاهنشاه فقید ایران را، در نتیجه یک دوره کسالت ممتد، در کشور مکزیک به اطلاع هموطنان عزیز میرساند نظر به مقتضیات کنونی و اوضاع فوقالعاده حاکم بر کشور عزیزمان ایران جنازه آن فقید سعید در محلی به ودیعه گذارده خواهد شد. رضا پهلوی (تاجالملوک، 1- جمشیدی لاریجانی، انتشارات زریاب، ص 32)
این در حالی است که خانم فرح در خاطرات خود صرفاً اشارهوار چنین میگوید که ملکه مادر در نیویورک دفن شده و فرزندش رضا برای پوشاندن واقعیتها خبر از به ودیعه سپردن جنازه در جایی در مکزیک میدهد. اما احمدعلی مسعود انصاری در مورد چگونگی رفتار پهلویها با مادرشان میگوید: «وقتی ملکه مادر در نیویورک فوت کرده بود برای کفن و دفن او احتیاج به دوازده هزار دلار پول نقد بود که هیچ کس از افراد خانواده حاضر به پرداخت آن نبود و هرکس به دیگری حواله میداد. کار افتضاح چنان بالا گرفت که آرمائو از یاران راکفلر و دوست خانوادگی پهلویها از نیویورک با من تماس گرفت و بالاخره من پول لازم را حواله کردم.»(پس از سقوط، چاپ اول، ص 174)
آنطور که در روایتهای مختلف آمده است پول حواله شده، توسط غلامرضا برای مخارج اعتیاد حادش صرف میشود و عاقبت جنازه تاجالملوک که کسی متقبل هزینههای بیمارستان و کفن و دفنش نمیشود به همراه جنازههای معتادان و افراد بیهویت در یک گور دستهجمعی دفن میشود. بنابراین پر پیداست که چرا خانم فرح چنین واقعیتی را که حتی برای کسانی که پهلویها را نمیشناسند، پیام روشنی دارد، پنهان میسازد.
4- خدمت رسانی به مردم: طراحان این خاطرات در فرازهای بسیاری اینگونه وانمود کردهاند که گویا خانم دیبا و خانواده پهلوی، زندگی خود را وقف مردم کرده بودند، اما ملت، قدردان این زحمات نبوده و با قیامش مانع از رسیدن ایران به تمدنی بزرگ شد! برای روشن شدن این واقعیت که پهلوی اول و دوم به چه میزان در راستای منافع خودگام برداشتند و به چه میزان منشأ خدماتی برای جامعه ایران بودند مناسب خواهد بود ابتدا وضعیت تهران را در آن دوران به عنوان مرکز و به اصطلاح پایتخت کشور مورد بررسی قرار دهیم:
الف - به لحاظ آموزشی: برای نمونه بسیاری از دبیرستانهای تهران حتی در نیمه دوم دهه پنجاه چهار شیفته کار میکردند. یک حساب سرانگشتی روشن میسازد که با چهار شیفته بودن دبیرستانها یک دانشآموز به چه میزان در محیط آموزشی فرصت کسب دانش مییافت. عبدالمجید مجیدی رئیس سازمان برنامه و بودجه آن ایام در کتاب خاطرات خود در پاسخ به سؤال مسئول طرح تاریخ شفاهی هاروارد در این زمینه توضیحی میدهد که قابل توجه است: «حل- یک مثالی را مطرح شده این است: در شرایطی که امکانات مالی داشتیم دلیلی نداشت که در آن سالهای آخر بعضی از دبیرستانهای تهران دو نوبته یا سه نوبته کار بکنند... عم: والله مسئله به نظر من این طور مطرح میشود که اگر ما توسعه اقتصادی خیلی آهستهتر و آرامتری را دنبال میکردیم طبعا در بعضی زمینهها خیلی نمیتوانستیم سریع پیش برویم...»(خاطرات عبدالمجید مجیدی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، چاپ اول، ص 154)
مسئول سازمان برنامه و بودجه سالهای پایانی رژیم پهلوی هرگز نفی نمیکند که دبیرستانها- آن هم در تهران -چند شیفته بوده است، البته به دلیل تنگناهای اقتصادی مردم قشر قابل توجهی از جمعیت دانشآموزی آن دوران اصولاً امکان ادامه تحصیل را نمییافتند ما بقی نیز تا سه ساعت! در روز میخواستند دروس دبیرستانی را بخوانند با چنین وضعیتی چگونه سخن از توسعه اقتصادی به میان میآید معمایی است که به سهولت قابل حل نخواهد بود. زیرا آیا اصولاً چنین جوانانی میتوانستند نیروی انسانی توسعه اقتصادی را تشکیل دهند؟ البته اهل دقت و نظر هر چند اگر آن دوران را درک نکرده باشند میتوانند حدس بزنند زمانی که وضعیت آموزش در تهران چنین اسفبار بوده، استعدادهای ملت ایران در شهرستانها و نقاط دور دست کشور با چه شرایطی مواجه بودهاند.
ب- توسعه اقتصادی: در حالیکه افرادی چون آقای عبدالمجید مجیدی در خاطرات خود سخن از سرعت زیاد در توسعه اقتصادی به میان میآورند و مشکلات رفاهی و آموزشی مردم را در آن زمان ناشی از این سرعت! اعلام میکنند در تهران دهه پنجاه، روزانه متناوباً در تابستانها بین سه تا هشت ساعت با قطع انرژی برق مواجه بودیم. اگر بپذیریم یکی از پایهها و ارکان توسعه اقتصادی هر کشور تأمین انرژی لازم برای به حرکت درآوردن چرخ صنعت است، اینان چگونه میتوانند ادعا کنند که به لحاظ اقتصادی در دوران پهلوی دوم گامهای بلندی برداشته شده بود، طوری که انگار از دروازههای «تمدن بزرگ»! فاصله چندانی نداریم. لابد ملت این همه دستاورد را به دلیل فرو رفتن در خاموشیهای مکرر نمیدید! جالب اینکه در تنها زمینهای که خانم فرح دیبا به ارائه اعداد و ارقام میپردازد و به آن میبالد مسئله افزایش تولید نفت خام است: «میتوانستیم به آنچه که در طول نیم قرن به دست دو سازنده بزرگ، یعنی رضاشاه و همسرم که با قدردانی شاهد پیروزی او بودم، در ایران انجام گرفته بود، ببالیم، بدون آنکه از بیماری همسرم اطلاعی داشته باشم. هیچگاه وضع مملکت به اندازه 1353 امیدبخش نبود. تولید خام نفت ما از 73 میلیون تن در سال 1342 به 302 میلیون تن در سال 1353 رسیده بود و به این ترتیب ایران پس از آمریکا، روسیه و عربستانسعودی، چهارمین کشور تولیدکننده نفت بشمار میرفت.»(ص242)
البته خانم فرح و مشاورانشان به دلیل بیاطلاعی از مسائل متوجه این نکته نبودهاند که آمار ارائه شده نه تنها اثبات کننده هیچگونه خدمتی به مردم و کشور نیست، بلکه این افزایش سرسامآور تولید در آستانه جنگ اعراب و اسرائیل و تحریم نفتی حامیان صهیونیستها از سوی اعراب، هم به لحاظ اقتصادی خیانتی به ملت ایران بود و هم به لحاظ سیاسی.
به لحاظ اقتصادی و منافع ملی افزایش تولید بدون کشف مخازن و منابع نفتی جدید، اقدامی زیانبار و کاهش دهنده ذخائر مخازن زیرزمینی است؛ به عبارت دیگر خدمترسانی شاه به رژیم نژادپرست صهیونیستی اقدامی نه تنها در جهت پیشرفت کشور نبود، بلکه تخریب کننده چاههای نفتی دایر به شمار میآمد؛ هر چند در کوتاه مدت عایدات نفتی را بالا میبرد و زمینه زدوبندهای مالی را در کشور افزایش میداد.
ج- رفاه عمومی: تهران در دوران پهلوی از لولهکشی گاز، شبکه فاضلاب، قطار زیرزمینی، قطار برقی، اتوبوس برقی، بزرگراههای شمالی _ جنوبی و شرقی_غربی و کمربندی و... محروم بود. مردم در استفاده از سیستم گرمایشی به دو دسته تقسیم میشدند: طبقه مرفه از سیستم شوفاژ با سوخت نفتگاز بهرهمند بودند و طبقات متوسط و محروم، ساعتها وقت صرف میکردند تا برای بخاریهای خود نفت تهیه کنند. این وضعیت پایتخت کشوری بود که رتبه اولرا در زمینه ذخائر گاز در جهان داشت. در چنین پایتختی فاضلاب بعد از پرشدن چاه خانهها به وسیله لولههای برزنتی به مخزن یک تانکر از رده خارج شده انتقال مییافت و سپس به خارج از شهر برده میشد. قطعاً میتوانیم تصور کنیم در محل بارگیری فاضلاب چه وضعیتی به لحاظ بهداشتی به وجود میآمد. همچنین در طول مسیر حرکت این تانکرهای فرسوده تا محل تخلیه، هر تکان شدید ماشین یا دستانداز خیابان، صحنه رقتباری را در پیش روی عابران قرار میداد. علیالقاعده این نحوه تخلیه فاضلاب علاوه بر اینکه چهره زشتی به شهر میبخشید، موجب شیوع بیماریهای گوناگون نیز میشد.
از سوی دیگر، حمل و نقل عمومی در تهران فاقد مترو و اتوبوس برقی و ... عمدتاً توسط اتوبوسهای دو طبقه فرسودهای صورت میگرفت که بعد از سال 1320 برای آزاد کردن 14 میلیون لیره سپرده رضاخان از بانکهای انگلیس، خریداری شده بود. این اتوبوسها علاوه بر فرسوده بودن، اصولاً برای شهر تهران که در کوهپایه واقع شده است، مناسب نبودند. اما محمدرضا پهلوی برای تصاحب سریع این سپرده پدر به تنها موضوعی که نمیاندیشید همین بود.
باقر پیرنیا در کتاب خاطرات خویش دراین زمینه مینویسد: «شاه پس از برگشت، نخستین تصمیم خود را که آزاد کردن 14 میلیون لیره بود گرفت. رایزنان دولت به ویژه وزارت کشور برنامه ایجاد شرکت واحد اتوبوسرانی را پیشنهاد کردند. از این محل بود که پول اتوبوسهای دو طبقه در تهران پرداخته شد و در نتیجه از ارزهای دیگر که دولت در اختیار داشت، 14 میلیون لیره آزاد شد، ولی همانگونه که آگاهیم متاسفانه این شرکت _ شرکت واحد_ سررشتهای اقتصادی نداشت و جز زیان برای شهرداری تهران و مردم چیزی نساخت (خاطرات باقر پیرنیا، ص 141)
د- وضعیت مسکن: علاوه بر بحرانی بودن مسئله مسکن بویژه برای طبقات کارمند و اقشار کم درآمد در پایتخت کشور، روستائیان آواره شده _ براثر سیاستهای عامدانه و طراحی شده به منظور تخریب کشاورزی_ که به تهران پناه آورده بودند در وضعیت اسفباری زندگی میکردند، طوری که بشر امروز حتی در مورد حیوانات نیز زندگی درچنین زیستگاههایی را روا نمیدارد. به وجود آمدن حلبیآبادها و گودنشینهای به سرعت در حال رشد در اطراف تهران، یکی از نشانههای تمدن مورد اشاره خانم فرح دیبا در دهه پنجاه است. البته شاید لازم باشد افرادی چون خانم شهرنوش پارسیپور (از روشنفکران وابسته به دربار) نقشآفرینی گذشته خود را همچنان حفظ کنند تا حتی ادعاهای اینچنینی نیز مدافع داشته باشد. ایشان در تجلیلنامهای که بر کتاب خانم فرح دیبا قلمی کرده است، راجع به گودهای تهران مینویسد: «... این چند شخصیت روشنفکر مرا به دیدار گودهای جنوب شهر بردند. شرائط زندگی در این گودها آنچنان ترسناک بود که من یخ کردم. درهای به عمق شاید پنجاه متر یا بیشتر، و مردم در این دره وار سوراخهائی کنده بودند و در این سوراخها زندگی میکردند... بگذریم از اینکه سالها بعد من کتابی درباره تاریخچه شهر تهران خواندم و روشن شد که اهالی این شهر از زمانهای قدیم عادت داشتند برای مقابله با هجوم قبایل، که بارها و بارها از این منطقه عبور میکردند، سوراخهایی در زمین بکنند و تمام روز را در این سوراخها بسر برند، و شب از سوراخ بیرون بیایند. هرکس این را باور نمیکند میتواند به تاریخ یورش قبایل ترک و تاتار و مغول به ایران رجوع کند و این واقعیت را باور کند... البته دوست روشنفکر دوم که زندانی سابق بود این گودها را به عنوان سند خیانت سلسله پهلوی قلمداد میکرد. من امروز جداً باور دارم که این گودها مربوط به همان سابقه تاریخی زندگی مردم هستند... البته در کتاب جعفر شهری به نام تهران در قرن چهاردهم هیچ اشارهای به این مسئله نیست. اما من شک ندارم که تهران و گودهایش به یک سابقه تاریخی بسیار دور بازگشت میکنند.» (سایت شهروند، 3 مهر 1383)
اگر بپذیریم شهر تهران در عصر حمله قبایل ترک و تاتار و مغول وجود خارجی داشته است و آقای جعفر شهری و دیگر محققان در مقام نگارش تاریخ این شهر دچار غفلت شدهاند، مگر در سالهای پنجاه همچنان خوف حمله چنین قبائلی مطرح بود که مردم از سر ترس (و نه به دلیل فقر و فلاکت) در سوراخهای تاریک و نمور زندگی کنند؟ در واقع باید گفت تنها هجومی که در این ایام همیشه مردم را نگران و مضطرب میداشت خوف از حملات خفاشگونه تیمهای تجسس پلیس مخفی شاه (ساواک) بود که البته چنین سوراخهایی نیز نمیتوانست برای آنها ایجاد مصونیت کند.
خانم شهرنوش پارسیپور که هم به لحاظ سلائق و باورها و هم به لحاظ سطح درک سیاسی و تاریخی مشابهت فراوانی با خانم فرح دیبا دارد نمونه روشنی از قشری است که در دوران پهلوی دوم بر ملت ایران حاکمیت یافته بودند.
آنچه به طور اختصار بیان شد، در مورد وضعیت تهران بود. اختلاف وضعیت تهران با سایر استانها و استانها با شهرستانها و شهرستانها با روستاها نیز بسیار عمیق بود. برای ترسیم شمای دقیقی از وضعیت شهرستانها توجه محققان را به گزارش آقای عبدالمجید مجیدی از سفری که در سال 1355 به شهر کاشان داشته است، جلب میکنیم: «... ببینم تقاضای مردم چیست. به طرف این تقاضاها بیشتر برویم و جواب اینها را بدهیم. اینها بیشتر تقاضاهایشان در حد ساخت و ایجاد یک قبرستان، ایجاد یک درمانگاه، ایجاد یک فرض کنید... فاضلاب، مدرسه و این قبیل چیزها بود در حالی که [پاسخگویی به] این احتیاجات، منابع مملکت را بیشتر به طرف چیزهایی میکشید که بازده اقتصادی در میان مدت یا کوتاه مدت نمیداشت... اما میگویم احتیاجات مردم، تمام [از این] صحبتها بود. از همه مهمتر، گفتند تمام اینها هم به کنار. ما آب مشروب را حاضریم تحمل بکنیم، برق هم این نوساناتش را _ شما قول بدهید که درست میشود_ ما قبول میکنیم، اما چیزی که در کاشان میخواهیم یک قبرستان خوب است... ضص: چه سالی بود این، آقای دکتر حدوداً؟ ع م: 1355 یعنی 1976. از این داستان که گفتم نتیجهای که میخواهم بگیرم این است که ما رفتیم در شهر کاشان... از یک طرف با این خانمهایی که دبیر بودند و آموزگار بودند، همه چادر سیاه و صورت بسته و این حرفها [مواجه شدیم] از طرف دیگر تقاضای قبرستان...»(خاطرات عبدالمجید مجیدی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، ص51-49)
آیا چنین ملت مظلوم و کم توقعی شایسته این همه توهین از جانب خانم فرح است؟ آیا قیام چنین ملتی که بعد از 55 سال سلطه پهلویها حتی در سال 1355 یک قبرستان درشهر بزرگی چون کاشان نداشت از سر شکم سیری بوده است؟ آیا مردمی که به صراحت میگویند حاضرند مشکل نداشتن آب بهداشتی، قطع شدنهای مکرر برق تا هشت ساعت در روز، نداشتن مدرسه، درمانگاه و... را تحمل کنند اما دستکم جایی داشته باشند که بتوانند اموات خود را به صورت بهداشتی غسل و کفن کنند، درخواست فوقالعادهای است که مسئول سازمان برنامه و بودجه وقت با وقاحت میگوید: «پاسخ گفتن به چنین تقاضاهایی ما را از برنامه توسعه اقتصادیمان باز میداشت.»!
وضعیت روستاهای کشور را هر چند میتوانیم بعد از شناخت شرائط شهرهایی چون کاشان حدس بزنیم، اما بیمناسبت نیست که بیتوجهی مطلق پهلویها به روستاها را از زبان استاندار فارس و خراسان در آن ایام بشنویم :«روستاهای دور افتاده فارس فاقد همه چیز بود. عشیرههای فارس با هر کوچ، وسیلهها و نیازمندیهای خود را به صورت ایلی و در حال حرکت فراهم میکردند. عشیرهها به علت خشکسالی در مضیقه قرار میگرفتند، وضع بهداشتی آنان در حد صفر بود و از نظر خوراکی دچار کمبود میشدند.» (خاطرات باقر پیرنیا، انتشارات کویر، چاپ اول، ص 189)
چنین شرایطی مربوط به روستاهای استانی است که هم به لحاظ آب و هوایی نسبت به بسیاری از مناطق کشور بهتر است و هم به لحاظ سیاسی مورد توجه قرار داشت. آقای باقر پیرنیا همچنین در شرح سفر خود به روستاهای هم مرز با اتحاد جماهیر شوروی در استان خراسان که رژیم پهلوی به لحاظ سیاسی بنا داشت به آنها رسیدگی کند واقعیتهای تلخی را یادآور میشود که علیالقاعده باید آموزنده باشد: «به سالمندان و پیشوایان ده پس از اظهار خوشوقتی از این سفر، گفتم اعتباری را که در اختیار دارم محدود است و چون به هر دهی که میرفتیم چهار مسئله آب آشامیدنی، گرمابه، برق و مدرسه مورد توجه اصلی قرار داشت، گفتم هر کدام از این چهار برنامه را که مورد علاقه شماست بگوئید تا آن را پس از آمادگی اعتبار انجام دهیم. همه بیکمترین اختلافی اظهار کردند که ما تنها برق میخواهیم! من در پاسخ گفتم: آب آشامیدنی و حمام میاندیشم بر برق مقدم باشد. آنان مسیری را نشان دادند که ده سرسبز و آبادی بود در خاک شوروی که ضمناً برق هم داشت. اهالی رباط گفتند برای ما مایه شرمساری است که شب در تاریکی بمانیم و آنان از روشنایی سود جویند. از این رو برای حفظ غرور خود میل داریم برق داشته باشیم.»(همان، ص 358)
حتی روستائیان به ظاهر کمسواد ایرانی به مقولهای به نام «غرور ملی» میاندیشند و ملتمسانه از مسئولان آن هم در آغاز دهه 50 میخواهند آنان را از شرمساری بیرون آورند، در حالیکه آنها علاوه بر این جاده نداشتند (آنگونه خود آقای استاندار معترف است)، وضعیت درمانشان نیز صفر بود و حتی از حمام که با یک رقم ناچیزی قابل ایجاد و تاسیس بود محروم بودند، اما همچنان به فظ آبروی ایران میاندیشیدند. البته چنین کمبودهایی برای کسانی که به طور روزانه برای زیبایی خود وان شیر میگرفتند و بخش عمدهای از سال را در نقاط خوش آب و هوای جهان به عیش و عشرت میپرداختند قطعاً قابل فهم نیست، این مسائل برای کسانی که در یک شب میلیونها دلار را در کازینوها میباختند چه مفهومی میتواند داشته باشد؟! مشاور خانم فرح دیبا در اینباره مینویسد: «او (اشرف) که املاکی در پاریس، سواحل جنوب فرانسه و نیویورک داشت، بخش عمده وقت خود را در خارج از کشور سپری میساخت، علاوه براین، علاقه وافرش به قماربازی و خوشگذرانیهای پر سر و صدا، او را به شدت پرخرج نموده بود. یک روز که به طور خصوصی با هویدا، نهار میخوردیم، تلفن اطاق نهارخوری زنگ زد. اشرف بود از جنوب فرانسه تلفن میکرد... فوراً متوجه شدم که قضیه پول است و دل به دریا زدم و پرسیدم: «یک باخت بزرگ در کازینو؟» رئیس دولت، از جای در رفت و گویی منفجر شده باشد گفت: خانم مبلغ زیادی از من طلب میکنند» آنهم قبل از اینکه شب شود.»(از کاخ شاه تا زندان اوین، خاطرات احسان نراقی، چاپ اول، ص 122-121)
نکته قابل توجه در خاطرات فرح دیبا این است که وی نه تنها در صدد تطهیر خود برآمده، بلکه حتی سعی در کتمان فساد فردی دارد که بیپروا و آشکارا مبادرت به کارهایی میکرد که دیگر درباریان با احتیاط انجام میدادند. مبلغی که اشرف پهلوی در یک شب میباخت و هویدای بیاراده را وادار میساخت تا از پول متعلق به ملت ایران هزینه خوشگذرانیهای شبانه ایشان به فوریت تأمین شود. آیا پول هزاران حمام و درمانگاه روستائیان این سرزمین نبود؟ همچنین آقای ابوالحسن ابتهاج در خاطرات خود مینویسد: «روز بعد شاه را دیدم، گفت میدانید اشرف تا قرضش را نپردازد نمیتواند از هند خارج شود؟ آیا امکان ندارد این پول را به او رسانید؟» (خاطرات ابتهاج، انتشارات paka print، چاپ لندن، ص102) بدون شک چنین قروضی در حد چند هزار دلار نبود که مقامات هندی خواهر شاه ایران را به خاطر آن ممنوعالخروج کنند. در چنین شرایطی که پولهای کلانی توسط خانواده پهلوی به چاه ویل خوشگذرانیهایشان ریخته میشد، احداث یک حمام برای یک روستا، چنان هنر بزرگی مینماید که خانم فرح دیبا در بیان تاریخ خدمتگزاری پهلویها به مردم به آن اشاره دارد: «یک روز صبح استاندار یکی از ولایات به من تلفن کرد؛ - علیاحضرت، ساکنین یکی از دهکدههای ما میخواهند حمام عمومی کوچکی را افتتاح کنند و مایلند نام پادشاه را بر آن نهند. به نظر من این کار درستی نیست... چند هفته بعد گزارشی به دفتر همسرم رسید که در آن ساواک سوءظن خود را نسبت به استانداری که مانع از گذاشتن نام پادشاه بر یک حمام عمومی شده بود، ابراز کرده بود. استاندار بیچاره گرفتاریهایهایی پیدا کرده بود.»(ص229)
در کویر خدمترسانی به مردم ساختن یک حمام کوچک میتواند چنین جایگاهی بیاید و همه مسئولان وقت را درگیر خود کند. والا اگر روند خدماترسانی منطقی بود چنین بحثهایی معنا نمییافت.
5- نقش پهلویها در تاریخ ایران: خانم فرح دیبا در این بخش دچار تناقصگوییهای بیشتری میشود. او ابتدا به تجلیل از رضاخان و خدمات وی میپردازد و ضمن آن میگوید: «از نظر فردوسی عظمت ایران پیوندی نزدیک با استمرار سلطنت دارد»(ص45) در حالی که همگان بر این واقعیت واقفند که رضاخان از یک سو سوگند مکتوب خود را مبنی بر وفاداری به سلطنت احمدشاه زیر پا گذاشت و از سوی دیگر با طرح شعار جمهوریت برای کنار زدن سلطنت قاجار، ثابت کرد صرفاً به قدرت میاندیشد و هرگز به نوع خاصی از آن تعلق خاطر ندارد. خانم فرح همچنین علیرغم تجلیل فراوان از خدمات رضاخان، سخن از انقلاب توسط همسرش به میان میآورد: «پادشاه گمان میبرد که به زودی خواهد توانست انقلاب آرامی را که مملکت را از عقبماندگی خارج کند، آغاز نماید. او از زمان تحصیل در سوئیس به فکر این انقلاب بود. نخستین مرحله این انقلاب طبیعتاً اصلاحات ارضی بود که موانع بیشماری در راه حصول به آن وجود داشت.»(ص113) اگر رضاخان در مسیر درست گام برمیداشت چرا در زمان حکومت وی، فرزندش محمدرضا نیز باید در فکر انقلاب باشد؟ انقلاب یعنی ایجاد تحول اساسی و بنیادین در وضعیت موجود و به عبارت دیگر، زیر و رو کردن شرایط. طرح چنین شعاری از سوی محمدرضا اعتراف آشکار به نامطلوب بودن وضعیت در زمان حاکمیت پدرش است. اما در مرحله بعد همین پسر، فرزندش را دعوت میکند که به راه دیگری جز آنچه او رفته برود: «پادشاه که از کوتاهی عمر خود آگاهی داشت، درصدد آماده کردن مملکت برای سلطنت ولیعهد بود. او بارها گفته بود که پسرش نباید مانند خود او سلطنت کند. هدف رضا که وارث مملکتی رو به توسعه میشد، میبایست ایجاد دمکراسی در ایران باشد.»(ص261) این مطلب گرچه از یک سو وعده سرخرمنی است برای فراهم کردن زمینه به قدرت رسیدن فرزند، اما از سوی دیگر اعتراف صریحی به حاکمیت 57 ساله دیکتاتوری در ایران و به انحراف کشیدن جامعه از سوی رژیم پهلوی است.
طمعکاری خانواده پهلوی برای تجدید دوران طلایی گذشته خود موجب این اعتراف میشود که دوران پهلوی اول و دوم، ملت ایران استبداد را تجربه کرده است، اما اگر مردم پهلوی سوم را از غربت و انزوا خارج سازند وی به راه پدر و پدربزرگ خود نخواهد رفت و دمکراسی را برای آنها به ارمغان خواهد آورد!
اما آیا پهلویها در سایه دیکتاتوری، جامعه را به توسعه اقتصادی رساندند یا با سرکوب و ارعاب در صدد ارضای حرص و ولع خود به اندوختن ثروت برآمدند؟ نگاهی به برخی آمار نقل شده از سوی مشاوران و درباریان رژیم پهلوی، گویای بسیاری از واقعیتها در این زمینه است. نراقی مشاور خانم فرح میگوید: «این بنیاد (پهلوی) در سال 1337 تأسیس شد و سپس املاک خصوصی شاه در اختیار آن قرار گرفت. این املاک که عبارت از 830 دهکده با مساحتی برابر با دو میلیون و نیم هکتار بودند به عنوان ارث پدر، از رضا شاه به محمدرضاشاه رسیده بود. رضاشاه، در طول سالهای آخر حکومتش یعنی تا 1320، به گونهای مستبدانه، بهترین زمینهای کشاورزی ایران را غصب کرد که بخش اعظم این زمینها در مناطق حاصلخیز سواحل دریای خزر واقع شده بودند.» (از کاخ شاه تا زندان اوین، چاپ اول، ص 95- 94) اظهارات آقای باقر پیرنیا استاندار دو استان مهم فارس و خراسان در دوران پهلوی دوم نیز گویای مسائل بسیاری است: «پس از اینکه رضاشاه کنار رفت، موضوع دارایی ایشان در گردهماییهای سیاستپیشگان داخلی و خارجی مطرح شد و بزرگان قوم به این نتیجه رسیدند که برای جلوگیری از هرگونه سوءتفاهمی، در آغاز ملکها و نقدینه و غیره که متعلق به ایشان بود به محمدرضا ولیعهد منتقل شود... در ضمن کسانی دادخواستهایی درباره زمینها و داراییشان که از سوی رضاشاه گرفته شده و یا خریداری شده به دادگاه تسلیم کردند. جمع رقبههایی که به مالکیت رضاشاه درآمده بود نزدیک پنج هزار و ششصد فقره بالغ میشد. دادگاه اختصاصی املاک واگذاری به تدریج به این مسئله رسیدگی کرد و به کسانی که دارای سند معتبر بودند داراییشان را باز گرداند ولی زمینهای بایر و موات و جنگلهای ویران و همچنین جنگلهای آباد به مالکیت بنیاد پهلوی ماند.» (گذر عمر، خاطرات سیاسی باقر پیرنیا، انتشارات کویر، ص5-284)
رضاخان در طول حکومت شانزده ساله خود دستکم بنا برآنچه آقای پیرنیا به آن اذعان دارد پنج هزار و ششصد فقره از املاک وسیع و ارزشمند کشور را از آن خود میسازد. یک ضرب و تقسیم ساده نشان میدهد که با احتساب روزهای تعطیل، رضاخان به طور متوسط در هر 2/1 روز، یعنی نزدیک به هر روز ملکی را با قلدری به تصرف خود در میآورده است. این تصرفات غیرقانونی که گستره آنها را آقای احسان نراقی در خطه شمال و سایر مناطق خوش آب و هوا مشخص میسازد. سند بارزی است که رضاخان انرژی و توان خود را در چه مسیری مصرف میداشت، است. البته علاوه بر این املاک رضاخان کارخانههایی را نیز به تملک خود درآورد. برای نمونه ابوالحسن ابتهاج در خاطرات خود در این زمینه مینویسد: «رضاشاه آن روز بیاناتی کرد که من فقط قسمتی از آن را به خاطر دارم. گفت:... میگویند من کارخانه (نساجی) شاهی را برای استفاده شخصی دائر کردهام در صورتی که اینطور نیست. من اینکار را انجام دادم چون کسی حاضر نبود دست به این کار بزند و گرنه من که نباید کارخانه درست کنم.» (خاطرات ابتهاج، انتشارات paka print ، چاپ لندن، ص303) این توجیه رضاخان به عذر بدتر از گناه میماند، زیرا دستکم آورندگان رضاخان بر اریکه قدرت اینگونه تبلیغ میکنند که وی مدیر مقتدری بوده است. چنین مدیری اگر نمیتوانسته کارخانهای را در چارچوب مالکیت دولت اداره کند و همه چیز را باید به مالکیت خود در میآورده تا انگیزه لازم برای اداره آن داشته باشد، پس نمود این همه تبلیغات را باید در کجا دید؟ شکلدهی یک ارتش قوی که بتواند در برابر بیگانگان ایستادگی کند؟ به گواه تاریخ متاسفانه در این زمینه نیز رضاخان کارنامه روشنی از خود ارائه نکرده است. رضاخان اگر قرار بود در کنار دیکتاتوری و چپاول اموال مردم، در جایی قابلیت خود را به منصه ظهور برساند علیالقاعده آنجا جز ارتش نمیتوانست باشد، زیرا از رده قزاقی ساده تا رده سردار سپه را (البته با مساعدت آیرونساید) طی کرده بود و میبایست تبحری در امور ارتش کسب کرده باشد. اما زمانی که هنوز ارتش شوروی از قزوین به طرف تهران راه نیفتاده بود، وی به عنوان فرمانده کل ارتش به اصفهان گریخت. آقای جعفر شریفامامی در خاطرات خود در این زمینه مینویسد: «روزی موقع خروج دیدم که سرگرد لئالی، معاون پلیس راهآهن، در ایستگاه راهآهن یک گوشی تلفن دیگر را به دست چپ گرفته و مطالبی را (که) از یک طرف میشنید به طرف دیگر بازگو میکند. چند دقیقه ایستادم. دیدم میگوید که روسها از قزوین به سمت تهران حرکت کردهاند و ایستگاه بعد نیز مطلب را تائید کرده و بدون (تحقیق) موضوع را به رئیس شهربانی با تلفن اطلاع میدهد و او موضوع را به هیئت وزیران و از آن جا به دربار و به اعلیحضرت خبر میدهند که روسها به سمت تهران سرازیر شدهاند. ایشان (رضاشاه) دستور میدهند که فوراً اتومبیلها را آماده کنند که به طرف اصفهان حرکت کنند... زودتر رفتم به منزل. ولی از آن جا به راهآهن تلفن کرده و خط قزوین را گرفتم. پس از بررسی و پرسش از ایستگاهها، معلوم شد چند کامیون عمله که بیلهای خود را در دست داشتند به طرف تهران میآمدهاند و چون هوا تاریک بود، نمیشد درست تشخیص دهند...»(خاطرات جعفر شریفامامی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات سخن، چاپ اول، صص 3-52)
دکتر محمدعلی مجتهدی ریاست دبیرستان البرز و مؤسس دانشگاه آریامهر (شریف) درباره آنچه رضاخان در تهران از خود به نمایش گذاشت میگوید: «با همسرم رفتیم به اهواز و آنجا با یک مرد شریفی به اسم تیمسار شاهبختی- (افسری) وطنپرست (بود) منتهی معلوماتی نداشت. ولی فوقالعاده وطنپرست، باایمان (بود)- تماس پیدا کردم. فرمانده لشکر بود... سوم شهریور شاهبختی اصلاً سربازان و افسران وظیفه را مرخص نکرد- و مثل تهران خیانت به مملکت نکرد- تا بتواند در مقابل سربازان خارجی کمی مقاومت کند و تا آخرین دقایق جنگید تا از تهران دستور متارکه رسید»(خاطرات محمدعلی مجتهدی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، چاپ اول، ص28) دکتر مجتهدی ضمن اشاره صریح به خیانت رضاخان در تهران که هیچگونه مقاومتی در برابر اشغالگران نکرد و فرار را بر قرار ترجیح داد در یک تحلیل کلی از پهلوی اول و دوم بسیار محتاطانه واقعیتهایی را مطرح میسازد، هرچند همین فردی را که حاضر نمیشود لحظهای در برابر بیگانگان ایستادگی کند وطنپرست میخواند و میگوید: «محمدرضا شاه، عزیز دردانه رضا شاه بود؛ رضاشاه ببخشید، مرد بیسواد، وطنپرست، علاقهمند به مملکت: «و با» تجربه چهل ساله توی محیطی بود که همه دزدها، بیشرفها، نوکرهای خارجی نمیگذاشتند این مملکت تکان بخورد. درست است. درست است. روز اول رضاشاه را خارجیها آوردند، ولی چنان لگدی به خارجیها زد در ساختمان مملکت- این عقیده من (است)... انگلیسها هم میخواستند از شر بختیاریها و قشقاییها و کسانی دیگر که نمیگذاشتند نفت ببرند از دست آنها خلاص بشوند. از دست (شیخ) خزعل خلاص بشوند. لازم بود کسی را داشته باشند. ولی آیا رضاشاه به مملکت خدمت نکرد؟ بله؟ یک شخص بیسواد، یک شخصی که مهتر بود، مغزش درست کار میکرد. محمدرضا شاه، نه . این مهتر نبود. این عزیز دردانه پدر و مادر بود، مغزش درست کار نمیکرد. در درجه اول علم جاسوس را وزیر دربار و همه کاره خود کرده بود.» (همان، ص190) دکتر مجتهدی به عنوان یک شخصیت علمی و بسیار محتاط در مسائل سیاسی ضمن تجلیلی سطحی از رضاخان، واقعیتهای تحقیر کننده ملت ایران در دوران حکومت پهلویها بر این مرز و بوم را لیست میکند: اینکه انگلیسیها مهتر سفارت خود یعنی کارگر نظافتچی اصطبل خود را به عنوان پادشاه بر این کشور میگمارند، اینکه این مهتر به هیچ وجه سواد نداشته است، اینکه چنین عاملی با قلدری و خشونت یک حکومت دیکتاتوری متمرکز ایجاد میکند تا انگلیسیها بتوانند به سهولت به چپاول نفت ایران بپردازند و اینکه رضاخان بعد از خود فرزندش را (البته با تائید همان بیگانگان) بر ایران مسلط ساخت که همان خصوصیات مثبت پدر را هم نداشت و یک عزیز دردانه بیسواد بود و... آقای دکتر مجتهدی در مورد دخالت آمریکاییها در همه شئون کشور در زمان محمدرضا پهلوی، به تحمیل «پرفسور رضا» به عنوان ریاست دانشگاه آریامهر اشاره میکند و میگوید: «... بعد از بازدید اعضای سفارت آمریکا- و به طور یقین به دستور آنها (شاه) رضا را رئیس دانشگاه آریامهر کرد... چنین کسی را که این خصائل را دارد- خصائل که چه عرض کنم این معایب را دارد- به عنوان دبیر استخدام نکردند و ایشان رفت به آمریکا. یک موقعی کارمند جنرال موتورز بود و بعد هم اسمش را گذاشت «پرفسور»... آیا همان آمریکاییهایی که آمدند (برای بازدید از دانشگاه) دستور دادند و اوامر آمریکایی را اعلیحضرت انجام میداد؟ شاه ضعیفالنفس بود... از این (جهت) که خودش تحصیلاتی نداشت...»(همان، صص3-152) بنابراین اعمال نظر آمریکاییها در مسائل کشور بعد از کودتای آنها در 28 مرداد صرفاً محدود به ارتش، ساواک، سازمان برنامه و بودجه و مسائل کلان دیگر نبود، بلکه در مسائل جزئی همچون تعیین ریاست دانشگاهها دخالت مستقیم داشتند. لذا آقای دکتر محمدعلی مجتهدی که به لحاظ مراتب علمی خود حاضر نبود همراهیهای مورد نظر آمریکاییها را داشته باشد با وجود اینکه لیاقت خود را در راهاندازی یکساله یک دانشگاه به اثبات رسانده بود، کنار گذاردند و فرد بیسواد و البته حرفشنویی را که برای دبیری قبول نشده بود جایگزین وی کردند. اما برای روشن شدن میزان وطنپرستی رضاخان در برابر بیگانگان، تجدید معاهده ویلیام دارسی را توسط وی یادآور میشویم. قاجارها همواره در تاریخ به عنوان پادشاهانی بیلیاقت که قراردادهای ننگین و ذلتآوری چون قرارداد دارسی را امضا کردهاند مورد سرزنش قرار میگیرند. اما باید دید انتخاب مهتر سفارت انگلیس در تهران به عنوان پادشاه، شرائط کشور را از دوران قاجار بهتر ساخت یا بدتر، منوط به آنکه برخی سرویسدهیها به بیگانگان چون ایجاد دولت مرکزی که خواسته مستقیم دولت انگلیس بود یا ایجاد راهآهن سراسری که آلمانها و انگلیسیها در ایجاد آن نقش محوری داشتند، موجب نشود که در واقعیتهای تاریخ عمیقتر نشویم... آقای ابوالحسن ابتهاج در مورد تجدید قرارداد دارسی توسط رضاخان مینویسد: «رضاشاه در سال 1312 ناگهان تصمیم گرفت قرارداد امتیاز نفت را، که در سال 1901 بین دولت ناصرالدین شاه قاجار و ویلیام دارسی انگلیسی بسته شده بود، فسخ کند... سپس به دستور رضاشاه تقیزاده قرارداد جدیدی با شرکت نفت انگلیس امضاء کرد، و به موجب آن همان امتیاز برای مدت 32 سال دیگر تجدید شد و این قرارداد به تصویب مجلس هم رسید، در صورتی که قرارداد سابق به تصویب مجلس نرسیده بود. گذشته از این طبق قرارداد سابق، در انقضای مدت امتیازنامه، تمام دستگاههای حفرچاه بلاعوض به مالکیت ایران درمیآمد و حال آنکه در قرارداد جدید این ماده حذف شد.»(خاطرات ابوالحسن ابتهاج، انتشارات paka print، چاپ لندن، ص234) بنابراین که به سهولت میتوان به یک مقایسه نسبی بین عملکرد قاجار و پهلوی پرداخت. در ضمن، پهلوی اول در تجدید این قرارداد ضمن آنکه امتیازات بیشتری به انگلیسیها اعطا میکند آن را به تصویب مجلس نیز میرساند که ملت ایران به راحتی نتواند از زیر بار این قیود استعمارگرانه رهایی یابد! این نمونهای از خدمات مهتر سفارت انگلیس به دولت فخیمه البته به کمک عناصر فراماسونری چون تقیزاده است.
چنانچه در تاریخ مضبوط است خدمات محمدرضا پهلوی به آمریکاییها به هیچ وجه با آنچه پدرش برای انگلیسیها انجام داد قابل مقایسه نیست، زیرا رضاخان به دلیل محرومیت کشیدن و قلدری، در برخی امور جزئی دستکم ایستادگیهایی داشت، اما فرزند دردانهاش هرگز به موردی جز تسلیم محض بودن نمیاندیشید. برای نمونه، در اجرای طرح یا دکترین نیکسون بعد از رویارویی آمریکا با مشکلات در ویتنام، محمدرضا بخش اعظم درآمدهای نفتی ایران را به منظور توفیق این دکترین مصروف داشت. براساس این دکترین دیگر آمریکا نمیبایست در کانونهای استراتژیک جهان به طور مستقیم حضور پیدا کند، بلکه کشورهایی در این نقاط تعیین میشدند تا به صورت حافظ منافع آمریکا عمل کنند. براساس این طرح قاعدتاً میبایست سلاحهای لازم برای مقابله با تهدیداتی که متوجه منافع آمریکا میشد در این کشورها انباشت (دپو) شود. محمدرضا نه تنها تمامی هزینه چنین سلاحهایی را پرداخت میکرد، بلکه مبالغ هنگفتی برای کارشناسان آمریکایی نگاهدارنده این تجهیزات نیز میپرداخت و این همه در حالی بود که تجهیزاتی چون دستگاههای پیچیده استراقسمع و ثبت تحرکات اصولاً برای ایرانیان نه قابل بهرهبرداری بود و نه مورد نیاز.
شاه همواره بودجه عمرانی کشور را قربانی زیادهخواهی آمریکاییها میساخت. علینقی عالیخانی وزیر اقتصاد دهه 40 پهلوی دوم در این ارتباط میگوید: «هرچند یک بار، همه را غافلگیر میکردند و طرحهای تازه برای ارتش میآوردند، که هیچ با برنامهریزی دراز مدت مورد ادعا جور در نمیآمد. در این مورد هم یکباره دولت خودش را مواجه با وضعی دید که میبایست از طرحهای مفید و مهم کشور صرفنظر نماید تا بودجه اضافی ارتش را تامین کند.»(خاطرات علینقی عالیخانی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات نشرآبی، چاپ دوم، ص212) وی همچنین در این مورد سخن میگویدکه شاه مرتب از بودجه عمرانی کشور که نسبت به بودجه نظامی بسیار اندک بود میکاست تا آمریکاییها بتوانند سلاحهای مورد نظر خود را به ایران ارسال دارند، عالیخانی میافزاید: «از یک طرف برای من باعث تعجب بود که هر دفعه گرفتاری مالی پیش میآمد، بیشترش به خاطر برنامههای شاه و مرتب توپ زدن به بودجههای عمرانی بود، هویدا هم هیچ مقاومتی نشان نمیداد و زود تسلیم میشد...»(همان، ص225) اسدالله علم نیز در خاطراتش میگوید: «محمدرضا میگفت من بودجه نظامی مملکتم را تأمین میکنم حتی اگر به قیمت گرسنگی مردم باشد.»(خاطرات علم، ص214) جالب این که محمدرضا زمانی که بر اثر فشار زیاد بر مردم با قیام سراسری آنها مواجه میشود به گونهای متفاوت از خانم فرح دیبا سخن میگوید. در واقع سیاست کاستن از بودجه عمرانی که فقر و فلاکت را به ویژه در روستاها موجب شده بود، شاه لذا در آستانه فرار از کشور چنین اعتراف میکند: «شاه به ناگهان فکری را ابراز کرد که حاکی از ابراز یأس او نسبت به خارجیها و خصوصاً آمریکاییان بود: «متاسفانه باید بگویم، خارجیها، در عمل بعضاً طرحهایی را تحمیل کردند که منافع ما، اصلاً در آنها منظور نشده بود.»(از کاخ شاه تا زندان اوین، خاطرات احسان نراقی، انتشارات رسا، چاپ اول، ص214)
البته در این زمینه هم شاه به ریاکاری متوسل میشود، زیرا وی در قبال خریدهای نظامی، پورسانتهای کلانی میگرفت و به همین دلیل نیز به این خیانت تن در میداد. این که شاه اصولاً خریدهای نظامی را از تشکیلات ارتش جدا ساخت و فرد مورد نظر خود یعنی ارتشبد طوفانیان را مستقل از ارتش به این کار گمارد، جز این نبود که پورسانت خرید سالانه ده میلیارد دلار تسلیحات را که دستکم نزدیک به یک میلیارد دلار در سال میشد کاملاً در اختیار گیرد. اما با وجود چنین سوابقی خانم فرح دیبا مدعی میشود: «من و همسرم نسبت به مادیات بیاعتنا بودیم و هرگاه که پادشاه از اختلاس و تقلب، خصوصاً در معاملات آگاه میشد، برای اجرای عدالت بشدت با آن مبارزه میکرد. ما معتقد بودیم که دربار باید در زمینه درستی و درستکاری در همه موارد سرمشق دیگران باشد.»(ص252)
شاید مطالعه کتاب آقای نراقی توسط فرح دیبا موجب میشد تا این حد مردم - حتی سایر ملتها - ناآگاه تصور نشوند: «آنروز هم، هنوز کاملاً در جایمان قرار نگرفته بودیم که فهرست کذائی شرکتهای وابسته به بنیاد پهلوی را بیرون آوردم. آن را در برابر او، روی میز قرار دادم و گفتم: «همین الان، از ملاقات با اعلیحضرت میآیم، مدتی طولانی راجع به فعالیتهای مالی افراد خانواده سلطنتی با ایشان صحبت کردم. او از من خواست که راهحلهای مناسب را به کمک شما بیابم. شاید بتوان، کمیسیونی تشکیل داد که بتواند این ماجرای دردآور را، خاتمه بخشد... شهبانو با عصبانیت تمام، سیگاری را که تازه روشن کرده بود له کرد و با حالتی که گوئی عاصی شده است گفت: «کمیسیون چه فایدهای دارد؟ ما بجای اول باز میگردیم. این مسلم است که باید تصمیمی گرفته شود، اما چنین تصمیمی نه به عهده من است، نه به عهده شما و نه به عهده کمیسیون، بلکه بستگی به خود اعلیحضرت دارد. چه بخواهد چه نخواهد.»(از کاخ شاه تا زندان اوین، انتشارات رسا، چاپ اول، صص113-112) واکنش فرح به فساد مالی دیگر درباریان - و نه خود و اطرافیانش در خارج از دربار - به نوعی است که به هیچ وجه مایل نیست وارد این مقولات شود کما اینکه شاه نیز به شدت از آن پرهیز دارد. جواب چرایی این مطلب کاملاً روشن است، زیرا به اگر فرح به عنوان مثال معترض فساد اشرف و فرزندانش میشد بلافاصله وی نیز فساد فرح و فامیل وی را برملا میساخت. در واقع به همین دلیل فرح واکنش تندی نسبت به واگذاری مسئولیتِ یافتن راهکارهای مناسب که توسط شاه از او خواسته نشده بود نشان میدهد. موضع شاه در مورد فساد دربار مشخص است؛ او به دلیل دخیل بودن در پورسانتگیریها هرگز تا آخرین لحظه سقوط سلطنتش حاضر نشد معترض مفسدان اقتصادی دربار شود. نراقی در این مورد مینویسد: «قبل از ترک دفتر، فکر کردم، لازم است اشارهای به حیف و میلهای بیش از حد خانواده سلطنتی در کارهای اقتصادی بکنم، او که گویی یکه خورده بود، گفت: چه میخواهید بگوئید؟ یعنی خانواده من حق ندارد مانند سایر شهروندان به فعالیت تجاری بپردازد؟»(همان منبع، ص50)
ارتشبد طوفانیان بعضاً اشارات صریحی به معرفی برخی افراد توسط شاه به منظور سود بردن از خریدهای تسلیحاتی دارد: «اما بعدها خبردار شدم که همین آقای ابوالفتح محوی رفته یک شرکت باز کرده در نیویورک و به نام employee آن حقالعمل را گرفته است... شاه از او پشتیبانی میکرد... آخر سر گفت: این یک مرد خوبی است.»(خاطرات ارتشبد حسن طوفانیان، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات زیبا، چاپ اول، ص100)
طوفانیان در مورد اطلاع فراگیر جامعه از فساد اقتصادی دربار میافزاید: «این به نفع اعلیحضرت بوده صد در صد، برای خاطر اینکه در همه جا در افواه است که خانواده سلطنتی Corrupt (فاسد) است این حرفی که من میزنم به نفع اعلیحضرت است. فوری قانع شد، فوراً بدون معطلی قانع شد.»(همان، ص115)
آقای دکتر عباس میلانی نیز در کتاب خود در مورد فعالیتهای غیرقانونی و فساد اقتصادی شاه و دربار مینویسد: «شهرام، پسر ارشد شاهدخت اشرف، در آن روزها به عنوان دلال و کار چاقکن شهره شهر بود... بیپرواترین عمل او فروش آثار ملی و عتیقههای مملکت بود... اعضای خاندان سلطنت شاه را متقاعد کرده بودند که برای گذران امور خود هم که شده، باید در فعالیتهای اقتصادی مملکت شرکت کنند و حق دلالی بگیرند... حتی پرویز ثابتی هم تجربهای مشابه رئیس بانک داشت. گزارشی درباره فعالیتهای غیرمجاز برخی از اعضای خاندان سلطنت تدارک کرد و گزارش نه تنها مفید فایدهای نشد، بلکه خشم شاه را نیز برانگیخت... در گزارش دیگری، سازمان سیا «ایادی» را، کانال اصلی فعالیتهای اقتصادی شاه میداند.»(معمای هویدا، نوشته عباس میلانی، نشر آینه، چاپ چهارم، صص9-347)
نویسنده همین کتاب در بخش دیگری با اشاره به تیرگی روابط ایران و فرانسه به دلیل درگیر شدن سفارت ایران در پاریس در مسائلی غیرقانونی چون تجارت مواد مخدر و قاچاق ارز و طلا میافزاید: «حتی پیش از تلاش دولت فرانسه برای تغییر سفیر ایران، تنش دیپلماتیک دیگری میان ایران و فرانسه، رخ نموده بود. در 29 تیرماه 1324، یکی از مجلات فرانسوی به نام نویی ازور (Nuit Et Jour) در مقالهای مدعی شد که هر ساله دوازده میلیون دلار از درآمد نفت ایران مستقیماً به حساب خصوصی شاه و اقوامش واریز میشود.»(همان، ص124)
البته بعد از کشف اسنادخانه سدان (رئیس شرکت نفت ایران و انگلیس) در جریان نهضت ملی شدن صنعت نفت مشخص شد که همه درباریان و مسئولان وقت مقرریهای متفاوتی از انگلیسیها داشتهاند و همین امر نیز موجب میشد که چپاول نفت ایران توسط انگلیسیها با سکوت دستاندرکاران وقت امور کشوری مواجه شود. متاسفانه این اسناد به دست مظفر بقایی، عنصر مرموز وابسته به آمریکا افتاد و صرفاً بخش ناچیزی از آن در جریان دادگاه لاهه علیه انگلیس استفاده شد. هرچند روایتها و اسناد بسیاری در این زمینه وجود دارد، اما به دلیل پرهیز از مطول شدن این بحث به نظر میرسد در این حد نیز بیاساس بودن ادعای خانم فرح در مورد حساسیت دربار به فساد روشن شده باشد.
6- فرح دیبا و پایان رژیم پهلوی: هرچند برخی درباریان و وابستگان به آنها عملکرد خانم فرح دیبا را عامل اصلی ساقط شدن رژیم پهلوی میخوانند، اما نباید فراموش شود که ورود وی به دربار بعد از کودتای 28 مرداد که عملاً مشروعیت سلطنت نزد افکار عمومی زیر سؤال رفته و نام دربار تجسمبخش چماقداران و چاقوکشانی چون شعبان جعفری (شعبان بیمخ) بود، نقش مؤثری در ترمیم چهره دربار داشت. عناصر تبلیغاتی دربار از چهره این زن جوان و ناشناخته بیشترین بهره را برای جلب نظر مردم به سلطنت، بردند. حرکت نمایشی زایمان فرح در یک بیمارستان جنوب شهر تهران، حضور ملکه در میان مردم، تشکیل انجمنهای خیریه و... از جمله برنامههایی بود که با محوریت وی صورت میگرفت، در حالی که اعضای خانواده پهلوی به شدت منفور بودند و هنگام حضور در اجتماعات مردمی بشدت با واکنش منفی مردم مواجه میشدند. استفاده از چهره گمنام فرح دارای منافع زیادی برای حامیان رژیم پهلوی بود.
چنانچه اشاره شد، چه در جریان کودتای آمریکا علیه دکتر مصدق و چه قبل از آن، یکی از بازوهای دربار برای ایجاد اختناق استفاده از چهرههای منفوری چون شعبان جعفری بود. وی در این مورد در خاطراتش میگوید: «خلاصه اونروز دیدم از طرف اداره آگاهی یه سرگردی در زد اومد خونه پیش ما و گفت: «نمیخوای چند روز بری اینور اونور؟... آره گفت: کار خوبی کردین. خلاصه، دستگاه خوشش آمده از این کارتون، اینا داشتن نمایش «مردم» میدادن علیه شاه. تو فقط یه چند وقتی خود تو نشون نده و بیا برو»... خلاصه پونصد تو من به ما دادن- اون وقتا پونصد تومن خیلی پول بود! – ما گفتیم: «برادر، پونصد تومن خرج چار روز کله پاچه مام نمیشه.» خلاصه کردنش دو هزار تومن.» (خاطرات شعبان جعفری، نشر آبی، چاپ اول، ص 59) همچنین شعبان جعفری اعتراف دارد که وی به همراه زنان بدنام در کودتای 28 مرداد نقش اساسی داشته است: «بله... یه [رقیه آزاد پور معروف به] پروین آژدان قزی بود، میبخشین معذرت میخوام، این فا... بود، اینم آورده بودن قاطی ما یکی دو تای دیگرم آورده بودن که مثلاً میخواستن به مردم بفهمونن که طرفداران شاه یه مشت چاقوکش و فا... هستن!... همه کاره، بود خانم. خونهاش پشت انبار نفت بود. همه کاریام میکرد.» (همان، ص 158) اما ایشان بلافاصله فراموش میکند که از خانم آژدان قزی تبری جسته و در ادامه همچنان به دخالت اینگونه مدافعان سلطنت که با پول آمریکائیها به خیابانها ریختهاند، اعتراف میکند: «- دارودستهها به دستور شما راه افتاده بودند؟ یعنی آن نامه یا پیغامی که به خانم پروین آژدان قزی دادید اثر کرد... - نامه نه، پیغوم دادم... - پیغوم دادید گفتید بچهها بیان بیرون؟ درسته؟ ... - بله...» (همان، ص 170)
آقای ابوالحسن ابتهاج نیز در خاطرات خود به نقش شعبان جعفری در تحکیم موقعیت شاه و دربار اشاره میکند و مینویسد: «پس از چندی یک روز علوی مقدم، رئیس شهربانی، بدون اطلاع قبلی به دیدن من آمد و گفت از دفترتان بیرون نروید، آمدهاند شما را بکشند. پرسیدم کی آمده مرا بکشد؟ گفت شعبان جعفری (معروف به شعبان بیمخ) با عدهای از چاقوکشهایش آمدهاند جلوی ساختمان برنامه، عکسهای شاه و عبدالرضا را آوردهاند که در دفتر مدیر عامل نصب کنند و میگویند هرکس بخواهد مانع شود او را میزنند.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، انتشاراتpaka print، چاپ لندن، ص 343)
بنابراین باز گردانیدن شاه از خارج کشور به کمک کودتای آمریکایی و به مجریگری افرادی چون شعبان جعفری و آژدان قزی، دربار را کاملاً از مردم منزوی ساخته بود. عبدالمجید مجیدی در این باره میگوید: «جریان 28 مرداد واقعاً یک تغییر و تحولی بود که هنوز [که هنوز] است برای من [این مسئله] حل نشده که چرا چنین جریانی باید اتفاق میافتاد که پایههای سیستم سیاسی- اجتماعی مملکت این طور لق بشود وزیرش خالی بشود.»(خاطرات عبدالمجید مجیدی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات گام نو، چاپ اول، ص 42)
انتخاب فرح در این دوران و فعال ساختن وی به عنوان تابلوی جدید دربار و به جای آژدان قزیها دقیقاً براساس یک نیاز ضروری صورت گرفت و باید اعتراف کرد که تاثیر زیادی نیز در فراموشی تابلوی قدیمی داشت. در این زمینه آقای نراقی مشاور خانم فرح معتقد است: «اما، فرح به محض اینکه جهت حمایت سیاسی از شوهرش اقدام کرد و از نقش یک پشتیبان هنر و یک نیکوکار در قبال محرومان (از قبیل جذامیان) خارج شد، به سرعت به دامن سیاستمداران تشنه قدرتی افتاد که در جهت اهداف خاص خودشان از او استفاده کردند.» (از کاخ شاه تا زندان اوین، انتشارات رسا، چاپ اول ص 128). هرچند آقای نراقی خانم فرح را در بخشی از زندگیاش بازیچه دست سیاستمداران عنوان میکند، اما همانطور که شوکراس مینویسد خانم فرح حتی قبل ورود به دربار در خدمت سرویسهای اطلاعاتی غرب درمیآید. و در کنار ترمیم چهره پهلویها در سالهای اولیه ورودش به دربار نقش گستردهای در تخریب اخلاق جامعه نیز ایفا مینماید. برای نمونه ویلیام شوکراس در کتاب خود مینویسد: «ملکه ریاست عالیه جشن هنر شیراز را نیز برعهده داشت. در اواسط سالهای 70 جشن مزبور یکی از پرجنجالترین رویدادهای فرهنگی کشور به شمار میرفت. جنجالهای جشن هنر وقتی به اوج خود رسید که در سال 1977 یک گروه هنرپیشه دکانی را در یکی از خیابانهای اصلی شیراز در نزدیکی مسجد گرفت و در درون دکان و در پیاده روی جلوی آن نمایشی اجرا کرد که شامل یک هتک ناموس تمام عیار و اعمال شهوتانگیز بین هنرپیشگان زن و مرد بود. چنین نمایشی در خیابانهای هر شهرک انگلیسی یا آمریکایی جنجال بر پا میکرد (و منجر به بازداشت هنرپیشگان میشد)» (آخرین سفر شاه، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوی، نشر البرز، چاپ چهارم، ص 115)
بیتردید شرح چگونگی ترویج هنر و فرهنگ توسط خانم فرح بحث مبسوطی را میطلبد. بویژه فعالیتهای وی در کانون پرورشفکری کودکان و نوجوانان که در چارچوب آن بسیاری از روشنفکران چپگرا با دربار پیوند خوردند، حدیث مفصلی است. شاید فرح به عنوان تنها کسی که در دربار پهلوی پایش به دانشگاه باز شده بود و یک کلاس درس خوانده بود از نظر آمریکاییها میتوانست نظر چپگرایان ضد دین را به یک فعالیت مشترک با خود باختگان در برابر فرهنگ غرب برای تضعیف اعتقادات جامعه جلب کند. البته باید اذعان داشت خانم فرح در این زمینه نیز توفیقاتی کسب کرد و توانست برخی عناصر تحصیلکرده لائیک و چپگرای معاند با دین را دور خود جمع کند.
نکته دیگری که در خاطرات خانم فرح دیبا جلب توجه میکند تلاش وی برای تطهیر پهلوی دوم از جنایاتی است که قبل از سقوط برای منصرف ساختن مردم از تحول خواهی و تغییرات بنیادی در جامعه مرتکب شد. به آتش کشیدن سینما رکس آبادان از جمله این جنایات است. منصور رفیعزاده نماینده ساواک در آمریکا در خاطرات خود در این زمینه مینویسد: «در این هنگام تیمسار (نصیری) صورت خود را با دستانش پوشاند. سپس دستانش را برداشت و با صدایی که انگار از ته چاه درمیآید ادامه داد: میدانی هفته گذشته چند تا مرسدسبنز را درب و داغان کردیم؟ چند تا آتشسوزی در منطقه تجاری شهر راه انداختیم؟ چه تعداد آدم در جا کشته شدند؟ و هنوز کافی نیست! او (شاه) امروز به من میگفت این کافی نیست.» (خاطرات منصور رفیعزاده آخرین رئیس شعبه ساواک در آمریکا، ترجمه اصغر گرشاسبی، انتشارات اهل قلم، ص 320) وی همچنین در زمینه تحریک ارتش برای کشتار مردم در حالی که راهپیمایان سعی میکردند در آرامش کامل به تظاهرات بپردازند و از هر نوع درگیری اجتناب ورزند، میافزاید: «چند هفته بعد در ملاقات روزانه با شاه اعلیحضرت که به وضوح نگران و برآشفته بود به اویسی گفت: «وقت آن است که به این بینظمی، پایان داده شود. باید جلوی آن را گرفت. اویسی که خود نیز در هچل افتاده بود جواب داد: «سربازان من در زره پوشهای خود در خیابانها مستقر شدهاند مردم به طرف آنها میروند، با آنها دست میدهند و گل میخک قرمز به آنها میدهند. آنان سربازان را برادر خطاب میکنند! سربازان من دیگر بر روی آنها آتش نمیگشایند»... شاه مدتی به فکر فرو رفت سرانجام گفت: «اگر طبق یک نقشه، کماندوها به سربازان شما در خیابان حمله کنند و عدهای را بکشند چه؟ به این ترتیب بقیه برآشفته میشوند و به سمت جمعیت شلیک میکنند. نظرت در این مورد چیست؟» (همان، ص 367)
عبدالمجید مجیدی نیز به صراحت به نقش ساواک در انفجارها و تخریب برای تطهیر خود اشاره دارد. البته این اعتراف نقش جناح پیشرو حزب رستاخیز را در اینگونه جنایات کمرنگ نمیسازد. وی در پاسخ به سؤال مجری طرح تاریخ شفاهی گوشهای از حقایق را بیان میکند: «ح ل: خلاصه، چند نفر گفتهاند کمیتهای که زیر نظر مجیدی بود داخل خانه عدهای بمبگذاشته است. برای روشن شدن تاریخ این سئوال را مطرح میکنم... ع م: من آن موقع در دولت نبودم. ولی هماهنگ کننده جناح پیشرو در حزب رستاخیز بودم. گفتم که جناح پیشرو حاضر است پشت سرشما بیاید و هر نوع کمکی لازم است به شما بدهد و بین شما و دستگاههای انتظامی و شهری ارتباطات لازم را برقرار بکند و کمک بکند. این را من رسماً اعلام کردم. این را گویا، خوب، بعضیها نپسندیدند. موقعی بود که ساواک دیگر آن نقش قبلش را عوض کرده بود و نقش دیگری بازی میکرد- برای اینکه سابوتاژ بکند [در] این حرفی که من زدم. چون استقبال خیلی خوب از آن شده بود. اما یک روزی شنیدم که بمب گذاشتند و بمب منفجر شد پشت در خانه بازرگان، پشت در خانه رحمت مقدم و پشت در خانه هدایت متین دفتری و ... بعداً مقداری تراکت بخش کرده بودند که من [مجیدی] بودم که دستور دادهام این بمب را بگذارند که مسلماً به نظر من کار خود ساواک بود...» (خاطرات عبدالمجید مجیدی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات گام نو، چاپ اول ص 179)
در آخرین فراز از این مقال اشاره به اغلاط متعدد و فاحش تاریخی (از جمله ملاقات با محمدرضا در بهار 1339 (ص 72)، اعلام بیطرفی ارتش در 29 بهمن 1357 (ص 298)، ورود به مراکش در 2 دیماه 1358 (ص 296) و...) و اشتباهات فراوان در موضوعات طرح شده ضروری مینماید. این خطاها بعضاً میتواند ناشی از ضعف اطلاعاتی باشد از جمله موضوعاتی چون حمله چریکهای فدایی خلق به سفارت آمریکا و تصرف آن برای چند ساعت در روزهای اولیه پیروزی انقلاب که در این خاطرات به نام پاسداران انقلاب اسلامی به ثبت رسیده است. اما برخی خطاها نیز میتواند عامدانه باشد همچون نسبت دادن جمله «بیبیسی صدای من است.» (ص 279) به رهبر انقلاب اسلامی و یا طرح ادعای بیپایه و مدرک اعلام آمادگی رضا پهلوی برای حضور در جنگ تحمیلی به عنوان یک خلبان (ص388) که یک خلاف واقعنگاری آشکار است. همچنین لحن گفتاری صفحات پایانی این کتاب را بسیار متفاوت از دیگر بخشهای آن مییابیم. در اختتامیه کتاب بیشتر شاهد نوعی تشابه لحن گفتار با تبلیغات توپخانهای سازمان مجاهدین خلق هستیم بویژه اینکه بعضاً از ادعاهای تبلیغاتی و دروغ سازیهای خاص آنها در مورد حکم اعدام دختران ازدواج نکرده بهره گرفته شده که کاملاً بیاساس است.
اما صرفنظر از خطاهای فراوان و جابجاییهای زمانی در این خاطرات باید اذعان داشت نگارش این خاطرات به نام خانم فرح دیبا برای خوانندگان و اهل دقت و نظر، یکبار دیگر فریبکاری کودکانه و دغلکاری ناشیانه درباریان و عناصر وابسته تبلیغاتی آنان را به نمایش میگذارد و این نکته را به اثبات میرساند که وقایع و تحولات ربع قرن گذشته هیچگونه تاثیری در این جماعت نداشته است چرا که به دلیل غوطهوری در رفاه و اشرافیگری غیرقابل تصور در خارج کشور، هرگز فرصت تجدید نظر در آنچه بر ملت ایران روا داشتهاند را به دست نیاوردهاند. آنها بدون کمترین اعتراف به خطاهای گذشته و با طلبکاری از ملت ایران که گویا قدر و منزلت حضرات را نشناختهاند! هر نوع توهین و تحقیر را نسبت به قیام سراسری آحاد این مرز و بوم که به دیکتاتوری و خودکامگی رژیم پهلوی پایان داد، روا میدارند. به این ترتیب ظاهراً این جماعت هنوز هم در رؤیای تجدید دوران حاکمیت خویش به سر میبرند؛ دورانی که مردم و به ویژه اقشار غیرشهری در فقر مطلق و درباریان و وابستگان به آنان در اوج لذت جوییهای حیوانی سیر میکردند. درست در اوج چنین غفلتی از خشم و غضب ستمدیدگان بود که سیلی محکم و سنگین ملت ایران برگونههای پهن دودمان هزار فامیل نواخته شد و آنان را از اریکه به زیر انداخت.
با تشکر
دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران
(آبان 83)