تاریخ انتشار : ۲۷ اسفند ۱۳۸۸ - ۰۸:۳۱  ، 
کد خبر : ۱۳۹۱۹۱

فرصت‌طلبی در نهضت مشروطه


تاریخ ملتها حکایت از مبارزات مردان ‌آزاده با مستبدان دارد. آزادیخواهان در مبارزه با دشمنان آزادی از هیچ خطری نمی‌هراسند و برای رهایی ملتی از چنگ ظلم و استبداد هر صدمه‌ای را به جان می‌خرند. آنان در طول این مبارزه در اندیشه رسیدن به پست و مقام نیستند و چون جامعه را خالی از رعب و وحشت و مردم را آسوده و راحت ببینند احساس آرامش می‌کنند و در واقع مزد خویش را دریافت می‌دارند. اما از طرف دیگر، گروهی فرصت‌طلب نیز جز به سعادت و خوشبختی خود و خانوادة خویش به چیز دیگری نمی‌ اندیشند. آنان نه تنها همکاری با زورمداران را کار بدی نمی‌دانند، بلکه برای کارهای پست و پلیدی که برای به دست آوردن پست و مقام انجام می‌دهند دلیل و بهانه‌ای می‌تراشند و به زبان دیگر این همکاری کثیف را به نحوی "توجیه " می‌کنند. فرصت طلبان از تملق و چاپلوسی برای پست‌ترین مردمان روزگار خودداری نمی‌کنند و اصولاً کسی را که صاحب زور و قدرت است "صاحب حق " نیز می‌شمارند.
دکتر مهدی ملک‌زاده در کتاب "تاریخ انقلاب مشروطیت ایران " خود از قول محسن خان نیکنام، یکی از این فرصت طلبان بی‌آزرم را معرفی می‌کند که ما در اینجا به اختصار آن را نقل می‌کنیم:
"محسن خان نیکنام جوانی بود آزادیخواه و به زیور اخلاق پسندیده آراسته و در شجاعت و شهامت و پاکی نیت سرسلسله جوانان دمکرات محسوب می‌شد. در جنگهای مازندران شجاعتها از خود نشان داد و در دستگیری و کمک مستمندان سعی بسیار کرد.
پس از تشکیل حزب دمکرات در ایران که در آن زمان به نام انقلابیون خوانده می‌شدند در آن حزب عضویت یافت و سپس به وسیله نگارنده این تاریخ (دکتر ملک‌زاده) وارد در ژاندارمری که به ریاست صاحب‌منصبان سوئدی تأسیس شده بود، گردید و پس از چندی برای برقرار کردن امنیت لرستان به طرف آن سامان رهسپار گشت.
پیش از آنکه جنگ میان ژاندارمها و متمردین شروع بشود، چون خطر را حتمی می‌دانست، وصیت کرد که هرگاه در جنگ کشته شود تمام مایملک او را فروخته، صرف ساختمان مقبره شهید راه آزادی و خطیب بلندپایة ملی سید جمال‌الدین واعظ که در بروجرد به امر محمدعلی شاه به دست امیرمفخم همدانی شهید شده بود، بنمایند.
بدبختانه همانطوری که پیش‌بینی کرده بود وی در جنگهای لرستان شهید شد و بازماندگانش به وصیت او عمل کردند و مقبره سیدجمال‌الدین را بنیان نهادند.
محسن خان برای نگارنده و عماد خلوت که یکی از آزادمردان بود و سالها با محسن خان دوست و هم‌قدم و در جنگها و انقلابات همدم و یار بودند، داستان شگفت‌آوری که رفتار و کردار مردمان درباری آن روز را به وجه احسن نشان می‌دهد، حکایت کرد که من عیناً در اینجا نقل می‌‌کنم.
محسن خان گفت: عموی مرا می‌شناسید که یکی از رجال دورة استبداد و مردان معروف مشروطه امروز است و فعلاً مقام مهمی در حکومت ملی به دست آورده است. در طلوع مشروطیت او عقیده‌مند بود و می‌گفت که این سر و صداها پایه و اساسی ندارد...
ولی همین که مشروطیت رسمیت پیدا کرد و مجلس شورای ملی تأسیس شد و نهضتهای آزادیخواهی در همه جا به پا گشت و پادشاه به مشروطیت تن در داد و دولتهای بزرگ، مشروطیت ایران را به رسمیت شناختند، به خطای خود اقرار کرد و چون سایر رجال دولت به مجلس رفت و در طرفداری مشروطیت قسم یاد کرد و در موقع ادای قسم، اشکی هم ریخت و پس از چند روز در یکی از انجمنهای مهم ملی عضویت یافت و با سران آزادیخواه بنای آمد و شد را گذارد و در مجالس و محافل از منافع حکومت ملی و قانون سخن می‌راند و از اظهار تنفر از دستگاه استبداد خودداری نمی‌کرد، ولی در همان حال، اکثراً به دربار می‌رفت و مثل پیش خود را به شاه و درباریان نزدیک و مقرب می‌ساخت.
از آنچه ما بین او و سران مشروطه‌خواه می‌گذشت ما اطلاعی نداشتیم و از روابط حقیقی او با دربار هم چیزی نمی‌دانستیم ولی استنباط می‌کردیم که در جزر و مدهایی که پیش می‌آمد و موفقیت و ناکامیهایی که متناوباً نصیب این دو دسته می‌شد، وضع عموی بزرگوارم تغییر می‌کرد و خود را به طرفی که حوادث با او مساعد بود نزدیکتر می‌کرد، ولی در همان حال، رویة کج دار و مریز را از دست نمی‌داد و در جلب اعتماد دو طرف سعی بسیار می‌نمود...
پس از آنکه بساط مشروطیت برچیده شد، عموجان که این دستگاه نوین را یکسره برباد رفته می‌دانست معتکف باغشاه شد و بعد از چندی به مقام مهمی نائل گشت و دیگر کلمه‌ای از مشروطیت و حکومت ملی حتی با نزدیکترین دوستان و بستگان خود به میان نمی‌آورد.
دیری نکشید که آتش انقلاب بر ضد شاه ستمگر و دستگاه استبداد در تمام ایران روشن شد و مستبدین را مضطرب و پریشان‌خاطر نمود. گرچه عموجان عقیده‌مند بود که دولت روسیه با اقتدار فوق‌العاده و نفوذی که دارد هیچ وقت به مشروطیت ایران تمکین نخواهد کرد و هرگاه محمدعلی شاه و قشونش موفق به خاموش کردن انقلابات نشوند دولت روسیه قشون وارد ایران خواهد کرد و با سرنیزه به نهضت آزادیخواهان خاتمه خواهد داد، ولی چون مرد محیل و محافظه‌‌کاری بود و از موقعیت خود و همکاری زیادی که با مستبدین کرده بود نگران بود، بی‌نهایت مضطرب و پریشان دیده می‌شد و اکثر ساعات را به تفکر در امور و تبادل‌نظر با درباریان هم عقیده و هم مسلک خود می‌پرداخت و راه چاره می‌اندیشید.
همین که از تشکیل قشون ملی در گیلان و اصفهان اطلاع یافت و از پیشرفت مجاهدین آذربایجان آگاهی پیدا کرد و از تصمیم مقامات روحانی نجف در برانداختن استبداد مطلع شد، بیش از پیش در مقام چاره‌جویی برآمد؛ زیرا به طوری که مکرر می‌گفت این دفعه دو صف از یکدیگر جدا شده و به ریختن خون یکدیگر همت گماشته و کار به از میان رفتن یکی از دو طرف تمام خواهد شد.
به علاوه چون ملیون تهران داستانهای شگفت‌آور از قدرت مجاهدین راه مشروطیت و سرسختی آنها و بی‌رحمی که نسبت به مستبدین روا می‌دارند نقل می‌کردند، درباریان و مستبدین عموماً و طبقه منافقین خصوصاً، چنان ترسیده بودند که روز و شب آرام نداشتند و هر کسی در فکر این بود که چگونه از این طوفان خلاصی یافته، پای در ساحل نجات گذارد.
عموجان یا به گفته مرحوم حسن خان، خان عمو، به همان میزان که نهضت ملی در ایران دامنه پیدا می‌کرد و پیشرفت می‌نمود، از آمد و شد با دربار و مستبدین می‌کاست و در استحکام مناسبات خود با مراکز ملی ـ چنانچه خواهیم دید ـ کوشش می‌نمود.
نظر به سابقة آشنایی که با سردار اسعد رئیس و فرمانده اردوی ملی اصفهان که عازم تهران بودند داشت، یکی از عموزاده‌ها را که مورد اطمینانش بود محرمانه، به طوری که ما هم اطلاع پیدا نکردیم، بدان سامان فرستاد. چون می‌دانست که من مشروطه‌خواه هستم و با مشروطه‌طلبانی که در حضرت عبدالعظیم متحصن هستند آمد و شد دارم، یک روز مرا احضار کرد و گفت: فرزند عزیزم! کار ما خیلی مشکل شده است و طوفانی مهلک به طرف ما می‌آید. تو باید کوشش کنی و اعتماد مشروطه‌طلبان را نسبت به من جلب کنی.
سپس مبلغی پول به من داد و گفت: محرمانه با آقای... ملاقات کن و این پول را به ایشان بده و به ایشان اطمینان بده که من از صمیم قلب با مشروطه و آزادیخواهان موافق هستم و بودن من در دربار به نفع آنهاست و تا حال هم موفق شده‌ام خدمات سودمندی برای موفقیت آنان انجام دهم.
من چون عموجان را خوب می‌شناختم بدون آنکه اظهارنظری بکنم، منظور او را به وجه احسن انجام دادم و به امید آنکه شاید اطلاعات مفیدی برای مشروطه‌خواهان از او به دست آورم، رابط مابین او و متحصنین شدم.
به میزانی که مشروطه‌طلبان پیشرفت می‌‌کردند، عموجانم رفت و آمد خود را به باغشاه کم می‌کرد و کوشش می‌‌کرد رشتة ارتباط خود را با مشروطه‌طلبان محکمترکند و در این کار هم تا آنجایی که من وارد بودم تا حدی کامیاب شده بود.
زمانی نکشید که قشون ملی از اصفهان و رشت به طرف تهران رهسپار شدند و جنگ قزوین به نفع آزادیخواهان خاتمه یافت و به تسخیر آن شهر که در چهارراه کشور واقع است منتهی شد و بعد جنگ بادامک پیش آمد و همه یقین کردند که به زودی تهران میدان کارزار خواهد شد.
یک روز پیش از آنکه مجاهدین مشروطه‌خواه وارد تهران شوند، عموجانم مرا خواست و صورت اسامی بیست و پنج نفر از جوانان خانواده و نوکرهای قدیمی مورد اطمینان را به من داد و گفت هرچه زودتر آنها را در بیرونی که به نام دیوانخانه خوانده می‌شد، حاضر کنم.
عموجانم به علاوة کبر سن و مقام مهمی که در دستگاه دولت داشت سمت پدری نسبت به ما داشت و اطاعت اوامر او برای همه ما حتمی و واجب بود. من بدون فوت وقت موفق شدم که بیست و یک نفر از افرادی را که گفته بود تا سه ساعت از شب رفته حاضر کنم. پسر بزرگش که سمت پیشکاری پدر را داشت به ما اطلاع داد که آقا امر فرموده‌اند که شما شب را در اینجا بمانید تا فردا صبح دستوراتی که در نظر دارد به شما بدهد.
نیمه شب آن روز ما با صدای توپ و تفنگ از خواب بیدار شدیم و معلوم شد همان شب قشون مشروطه‌طلب وارد تهران شده ـ تیر 1288 ـ جنگ میان آنها و قشون استبداد درگرفته است.
هنوز آفتاب نزده بود که عموجانم وحشت‌زده وارد دیوانخانه شد و امر داد که ما به طور منظم در خیابان وسط باغ صف بکشیم. پس از آن که با حال تأسف و تحیر دقیقه‌ای چند قدم زد و با وحشت و رنگ پریده به صدای توپها گوش می‌داد و چیزی آهسته که ما نمی‌توانستیم بشنویم زیر لب می‌گفت، پیش آمد و در جلوی صف ما ایستاد و پس از آن که وضع و هیکل ما را از نظر گذرانید، با یک حال تأثرآور و صدای محزونی که تا حال از او ندیده بودم چنین گفت: فرزندان من! این صدای مرگبار را می‌شنوید و این طوفان بدبختی که ما را احاطه کرده است می‌بینید و البته خطر بزرگی که من و شما را که اعضای بدن من هستید تهدید می‌کند حس می‌کنید، و چون جوانید و تجربه ندارید و یا به واسطه اطمینانی که به من دارید که همیشه حافظ و حامی شما بوده‌ام اندیشه‌ای در دل راه نداده‌اید و برای نجات از مهلکه فکری نکرده‌اید. حق هم با شماست، زیرا همیشه تقدیرات شما بسته به سرنوشت من بوده است و من باید شما را به راهی که صواب و صلاح است و سعادت شما در آن است هدایت کنم و شما هم با ایمان و اطمینان کامل از دستورات و نقشه من پیروی کنید.
ما همگی سر تمکین و تسلیم در مقابل پدر خانواده فرود آوردیم و با تعظیم گفته او را تصدیق کردیم. سپس چنین گفت: عزیزان من! این دو گروه که دسته‌ای به نام مشروطه‌طلب و دسته‌ای به نام مستبد یا شاه‌پرست در مقابل هم ایستاده و با بی‌رحمی خون یکدیگر را می‌ریزند، مقصود و منظوری جز ریاست و آقایی و حکومت کردن ندارند. مستبدین کوشش می‌کنند سلطنت چندین هزار ساله خود را حفظ کنند و مشروطه‌طلبان سعی می‌کنند قدرت را از دست آنها گرفته، خود بر مملکت حکمفرمایی کنند. پس انسان عاقل نباید خود را برای این دیوانگان در مهلکه اندازد و با تدبیر و خرد باید راهی که سعادت و کامیابی را دربر دارد پیدا کند.
با این بیان عموجان، حیرت بی‌نظیری به همه ما دست داد، زیرا در همان موقع که عموجان مشغول صحبت بود و از صلح و سلامت سخن می‌گفت، نوکرهایش مقداری لباس متحد‌الشکل و تفنگ و فشنگ از زیرزمین بیرون آورده، در مقابل صف ما می‌‌انباشتند. سپس چنین گفت: من در تمام دورة زندگانیم، چه در زمان شاه شهید و چه در دوره مظفرالدین شاه و هرج و مرج مشروطه، منافع و مقام خود و خانواده‌ام که شما عزیزان هستید حفظ کرده‌ام و هیچ‌وقت گول این حرفهای بی‌‌مغز و بی‌معنی را که این دو گروه شعار خود قرار داده و به جان یکدیگر افتاده‌اند، نخورده‌ام و معتقد بوده‌‌ام که انسان عاقل کسی است که از هر پیش‌آمدی به نفع خودش استفاده کند و با هر طرفی که حکومت و قدرت را در دست دارد سازش کند و در امن و امان و کامرانی زندگانی ‌کند.
یکی از پسرعمه‌ها که طبع ظریفی داشت آهسته گفت: مقصود خان دایی این است که هر که خر است ما پالانش بشویم.
در این وقت صدای رعدآسایی که گویا از ترکیدن بمبی بود عمارت را تکان داد و عموجان بیش از پیش مضطرب و پریشان و صدایش قطع شد. پس از چند دقیقه سکوت با صدای لرزان و رنگ پریده دنبالة گفته‌های خود را گرفت و چنین گفت: تصور نکنید آنچه را که به شما گفتم عقیدة شخصی من است؛ تمام عقلای دنیا هم همین عقیده را دارند و حتی دین مبین اسلام که همه ما از آن پیروی می‌کنیم و به آن معتقد هستیم، همین اندرز را به مسلمانان می‌دهد و آنها را به پیروی از کسانی که شاهد فتح و پیروزی را دربر گرفته‌اند توصیه می‌فرماید و ما را به پیروی از حدیث شریف "الحق لمن غلب " هدایت می‌فرماید و من که یکی از مؤمنین اسلام هستم همیشه از این دستور خردمندانه پیروی کرده‌ام و در نتیجه در تمام مراحل زندگانی کامیاب شده‌ام.
یکی از جوانان که با دقت به حرفهای عموجان گوش می‌داد، به طوری که عموجان نشوند گفت: یارو طرفدار زور است!
سپس چون کسی که در اندیشه عمیقی فرورفته باشد کلام خود را قطع کرد و دستها را به کمر زده، بنای راه رفتن را گذارد و با یک تبسمی که آثار تزویر و شیطنت از او ظاهر بود چنین گفت: ولی عیب کار در این است که ما نمی‌توانیم پیش‌بینی کنیم که کدام یک از این دو دسته فاتح و غالب خواهد شد و دیگری را از میان خواهد برد تا پیش از آنکه کار از کار بگذرد خود را به آنها نزدیک کرده، از آن نمد کلاهی به دست بیاوریم و از میوة فتح و ظفر برخوردار شویم.
ما بدون آنکه چیزی از گفته‌های عموی بزرگوار بفهمیم حیرت‌زده گوش می‌دادیم و زیرچشمی به یکدیگر نگاه می‌کردیم و با اشاره‌ای منظور رئیس و حامی خانواده را استفهام می‌نمودیم. چون عموجان به حالت یأس و تردید ما پی برد، با صدایی که آثار اعتماد از آن ظاهر بود رشته صحبت را که چند لحظه قطع شده بود به دست گرفت و با اطمینان خاطر چنین گفت: من همیشه با نیروی تدبیر و عقل بر مشکلات غلبه کرده‌ام و در هر زمان کامران و موفق بوده‌ام. امروز هم که یکی از مشکل‌ترین روزهای زندگانی ماست و ممکن است با اندک غفلتی همه چیز خود را از دست بدهیم اگر شما فرزندان به آنچه دستور می‌دهم عمل کنید و با دقت وظیفه‌ای را که در این ساعت خطرناک برای شما معین کرده‌ام انجام دهید، بدون شک و تردید شاهد موفقیت را دربر خواهیم گرفت و از این آشوب و غوغا که به قیمت خون هزارها نفر تمام خواهد شد، بدون آنکه خاری به پای شما فرو رود، کامیاب بیرون خواهیم آمد.
سپس به پسرش رو کرده، گفت: دستوراتی که به تو داده‌ام بدون غفلت انجام دهید و کسی که مورد اطمینان نباشد به خانه راه ندهید.
بنا بر دستور عموی بزرگوار همه ما لباس متحد‌الشکل که شبیه به لباس نظامیان بود دربر کردیم و قطار فشنگ به کمر بسته، تفنگ‌های سه تیر را بر دوش گرفته، به مشق پرداختیم. ولی چیزی که موجب حیرت همه ما شد این بود که به جای یک کلاه، دو کلاه از نوع مختلف برای ما حاضر کرده بودند و به جای یک بیرق، عده‌ای بیرق سرخ که علامت انقلاب بود و بیرق سفید در دسترس ما گذارده بودند. کلاه‌هایی که برای ما تهیه کرده بودند نیمی از کلاههای مجاهدین ملی که از پوست سیاه پر پشم که رشته‌های آن قسمتی از صورت و گردن را می‌پوشانید و کلاه‌های نمدی معروف به کلاه صنیع حضرتی که جمعی از اوباش طرفدار استبداد به ریاست صنیع حضرت بر سر می‌گذاردند و خود را فداییان محمدعلی شاه می‌خواندند، بود.
عصر همان روز عموجانم برای سان دیدن ما از اندرون به دیوانخانه آمد و همه ما را با دیدة تحسین از نظر گذراند و تذکراتی چند برای رفع نقایص به ما داد. از جمله گفت که سعی کنید لباسهایی که در بر کرده‌اید قدری مندرس و فرسوده شود و چون موقع جنگ و جدال است، از تراشیدن ریش و آرایش سر و صورت خودداری کنید. سپس به من رو کرده، گفت: فرزند! اگر ممکن است یک گوسفند خریداری کرده، به خانه بیاورید.
من برای خرید گوسفند به کوچه رفتم ولی تمام دکاکین و بازارها بسته بود و جنبده‌ای جز جنگجویان در شهر دیده نمی‌شد و صدای مهیب توپ و تفنگ محیط شهر را فراگرفته بود. بناچار دست خالی به خانه مراجعت کردم و عموجان را که با رب‌دوشامبر ترمه در روی نیمکتی از مخمل دراز کشیده [بود]، از اوضاع شهر و عدم موفقیت خود آگاه نمودم. کمی فکر کرد و بعد گفت: نگران نباش! منظوری که دارم به وسیله دیگر انجام خواهد شد.
روز سوم، پیش از ظهر، جاسوسان عموجان یکی بعد از دیگری خبر آوردند که قشون مشروطه‌خواهان فتح و محمدعلی شاه به سفارت روسیه پناهنده شد و جنگ به نفع آزادیخواهان خاتمه یافت.
ما بنا بر تعلیماتی که عموجان داده بود سرتاپا مسلح شده، کلاه‌های صنیع حضرتی را سوزانیده، کلاه‌های مجاهدی را بر سر گذاشته، سر و صورت و لباسهای خود را خاک‌آلوده کرده، دست و سر و صورت بعضی را چون مجروحین جنگ نوارپیچی نموده، لباسهای بعضی را با خون بوقلمون و مرغهایی که در سر طویله بود رنگین نموده، برای اخذ دستور عموجان در خیابان دیوانخانه صف کشیدیم.
ساعتی نکشید که پردة درِ اندرون بالا رفت و عموجان که تا ساعتی پیش در لباس راحتی ترمه در روی نیمکت استراحت می‌کرد، با لباس مخصوص و سر و وضع یک مجاهدی که از میدان جنگ بیرون آمده، در مقابل ما ظاهر شد و همگی را غرق در خنده و تعجب کرد. عموجان هم لباس متحدالشکل در بر کرده و کلاه بزرگی از پوست که در کنار آن سوراخی دیده می‌شد بر سر گذارده و دو صف فشنگ بر کمر و گردنش بسته و چکمه‌های خود را گل‌آلود کرده و چون جنگجویان قرون وسطی یا مردی که پس از بی‌خوابی و نبرد چند روزه جنگی را به پایان رسانیده در مقابل صف ما قرار گرفت.
بنا به دستور عموزاده همه ما با تمام نیرو و قوتی که در بدن داشتیم فریاد "زنده باد مشروطه، پاینده باد آزادی، مرده باد استبداد، مرگ برای شاه مستبد " را ـ به طوری که همسایگان سراسیمه از خانه‌ها بیرون دویدند ـ به فلک رساندیم و تفنگها را در دست گرفته به در و دیوار و پنجره‌های خانه شلیک کردیم و خرابی قابل توجهی وارد آوردیم.
سپس عموجان در جلو و ما در عقبش راه بهارستان را در پیش گرفتیم و چون به جماعتی می‌رسیدیم از فریاد "زنده باد مشروطه و مرده باد استبداد " فروگذار نمی‌کردیم و مجاهدینی را که در راه می‌دیدیم چون یار مهربان در آغوش کشیده، صورت آنها را غرق بوسه می‌کردیم.
بدین نحو خود را به در مسجد سپهسالار که محل اجتماع و توقف سرداران ملی و فاتحین مشروطیت بود، رسانیدیم. چون به واسطه جمعیت زیاد،‌ دخول در مسجد کار مشکلی بود، عموزاده که جوانی نیرومند [بود] و صدای رسایی داشت، در جلوی ما افتاده، فریاد می‌کشید: به مجاهدین حقیقی و فداییان واقعی ملت راه بدهید، که سرداران در انتظار آنها هستند.
به این تدبیرها ما راهی به درون مسجد پیدا کردیم، ولی فضای مسجد و ایوانها و بالاخانه‌ها چنان از جمعیت پر بود که رسیدن به ایوانی که جایگاه سرداران ملی و سران مشروطه‌طلب بود غیرممکن به نظر می‌رسید. عموجانم که مرد کاردانی بود و می‌‌دانست چه باید کرد چیزی در گوش پسرش گفت و عموزاده با آن صدای رعدآسا فریاد کشید: مردم! امیربهادر جنگ، سرسلسلة مستبدین را زنجیر کرده، می‌آورند.
مردم که کینه‌ای از امیربهادر در دل داشتند و آرزومند بودند او را زبون و گرفتار ببینند چون سیل خروشان به طرف در مسجد متوجه شدند و در نتیجه این تدبیر راهی برای ما پیدا شد و توانستیم خود را مقابل ایوان بزرگی که رهبران مشروطیت جای داشتند برسانیم. به دستور عموجان، ما در مقابل ایوان صف بستیم و عموجان قدم در ایوان گذارد و با یک حالت انکسار فریاد کشید: سلام بر شما ای سرداران ملی، ای نجات‌دهندگان ایران و پرچمداران آزادی! سلام بر شما ای زنده‌کنندگان مشروطیت و ویران‌کنندگان کاخ ظلم و استبدادى!
سپس دستهای خود را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: خدا را شکر که نمردم و این روز سعادت و خوشبختی و آزادی را درک کردم.
بعد چون عاشقی که به معشوقش رسیده باشد یک یک سرداران ملی را چون جان شیرین در بغل گرفت و صورت آنها را بوسید و با حالت گریه گفت: این جوانانی که در مقابل شما صف کشیده‌اند مدت سه روز و سه شب است با دشمن بدخواه، دشمن انسانیت، دشمن آزادی، در جنگ و نبرد بودند و از شدت خستگی و جراحات قادر بر ایستادن نیستند. هنگی از اقربا و نزدیکان من هستند که جان ناقابل خود را برای حفظ حقوق ملت بر کف گرفته‌اند و صدها دشمن مشروطیت را در این جنگ‌های وحشتناک در خاک و خون کشیده‌اند و فداکاری و شهامت و از خودگذشتگی نشان دادند تا شاهد فتح را دربر گرفتند. گرچه چند نفر آنها در راه وطن شهید شدند و عده‌ای مجروح، و قادر به حرکت نیستند و کلبه این فدایی ملت که بیش از هر محلی مورد هدف مستبدین بود خراب و ویران شد ـ سپس سوراخی که در کلاه داشت نشان داد ـ و خود من هم نزدیک بود به سعادت شهادت نائل شوم، ولی خداوند مقدر فرموده بود که این روز فیروز را به چشم ببینم و کامم از شربت گوارای آزادی و مشروطیت شیرین شود و چشمم از زیارت سرداران فاتح ملی روشن گردد و بیرق آزادی روی بام خانه ویرانه‌ام به اهتزاز درآید.
پس از این نطق، با پررویی چند نفری را پس و پیش کرده، در کنار سردار اسعد جای گرفت و چون کسی که یار دیرینه خود را یافته باشد گرم صحبت شد.
عموجانم که وقت را از دست نمی‌داد در آن دو ساعتی که در مسجد بودیم با اکثر سران ملیون و برگزیدگان آشنایی پیدا کرد و با زبان چرب و نرم، محبت آنان را به طرف خود جلب نمود و در مذاکراتی که می‌شد خود را داخل کرده، چنانچه شیوه منافقین و مردمان دورو است، بیش از سرداران ملی در منکوب کردن مستبدین پافشاری می‌کرد. چون با آن شم حساسی که داشت استنباط کرد که به زودی محمدولی خان سپهدار عهده‌دار ریاست دولت مشروطه خواهد شد، بر آن شد با او راهی یابد و برای نزدیک شدن به او وسیله مؤثری به دست آورد. در ضمن تحقیقات مطلع شد که شیخ‌الاسلام قزوینی که معروف به رئیس‌المجاهدین بود مورد محبت و احترام سپهسالار است و در آن سردار فاتح نفوذ بسیار دارد؛ این بود که به عجله در جستجوی وی برآمد و او را در میان آن غوغا و آشوب در گوشه یکی از بالاخانه‌های مسجد یافت و با اینکه آشنایی با هم نداشتند چون دوست گرامی و یار قدیمی او را در آغوش گرفت و سر و صورتش را بوسید و در کنارش نشست و از خدماتش اظهار تشکر کرد و از رنج و زحماتی که در این چند روزه کشیده بود حق‌شناسی نمود و از او خواهش کرد که چون جنگ تمام شده و زحمات پایان یافته دیگر این محل برای یک شخصیتی چون ایشان سزاوار نیست و برای رفع خستگی محتاج به استراحت می‌باشد و خواهش کرد که او را سرافراز نموده، کلبة خرابه او را به قدوم خود رشک گلستان فرماید.
رئیس‌المجاهدین که مرد محجوبی بود، با ادب از عموجانم تشکر کرد ولی دعوت او را نپذیرفت. لکن عموجان مردی نبود که از این حرفها از میدان در برود و نقشه‌ای را که در سر داشت ناقص بگذارد؛ این بود که فریاد کشید که به روح جوانانم که در راه ‌آزادی شهید شده‌اند یک دقیقه نمی‌گذارم شما در این محل نامناسب زیست کنید و وجود عزیزت که یک آیتی برای ملت ایران است در رنج و ناراحتی باشد. و بدون آن که منتظر جواب شیخ‌الاسلام بشود زیر بغل سید بیچاره را گرفته، بلندش کرد و با کمک ما او را از پلکان باریک پایین آورده، راه خانه عموجان را پیش گرفتیم.
در راه از میان صفوف مجاهدین و دستجات انبوه مردمان تهران عبور می‌‌کردیم و فریاد "زنده باد مشروطه، زنده باد رئیس‌المجاهدین " را به آسمان می‌رسانیدیم. ولی همین که وارد محلة عربها شدیم بنا به دستور عموزاده فریاد "زنده باد فلان‌الدوله ناجی ملت و دوست مشروطیت " که لقب عموجانم بود فضا را فراگرفت و عموجانم باد در آستین انداخته، بلند بلند به طوری که همسایگان از روی کنجکاوی پشت در خانه‌ها و پنجره‌ها ایستاده بودند، بشنوند، از شجاعت و فداکاری خود صحبت می‌کرد. مردم محل که اکثراً مشروطه‌خواه بودند و عموجانم را یکی از رجال دربار و طرفدار استبداد می‌دانستند، از مشاهدة این احوال حیرت‌زده شده، از تصور باطل و سوءظن بیجا نسبت به یک خادم فداکار مشروطیت از خانه‌ها بیرون ریخته، به تعظیم و تکریم او پرداختند. عموجانم برای آنکه مقام و اهمیت ملی خود را به چشم رئیس‌المجاهدین بکشد به مردم اطمینان می‌داد که او حافظ آنها خواهد بود و همانطوری که در این رستاخیز جان و مال آنها را حفظ کرده بعد از این هم آنان را چون فرزندان خود خواهد دانست.
باری، با جمعیت زیادی وارد دیوانخانه شدیم و عموجانم خرابیهایی را که چند ساعت پیش خود ما وارد کرده بودیم به رخ رئیس‌المجاهدین و مردم محل کشید و از خساراتی که در راه مشروطیت کشیده [بود] داستانها نقل می‌کرد.
با ورود به در تالار بزرگ، حیرتی ناگفتنی به من دست داد؛ زیرا تا دیروز دیوارهای این تالار از صورتها و عکس‌های مستبدین معروف و مسندنشینان باغشاه پوشیده شده بود و امروز به جای آنها عکس‌های زعمای ملت و رهبران مشروطیت و شهدای راه آزادی، آن تالار بزرگ را تزیین کرده بود.
نهار مفصلی از گوشت بوقلمون و جوجه‌هایی که صبح برای رنگین کردن لباسهای ما به کار رفته بود صرف شد و چند ساعتی به ذکر افسانه‌ها و داستانهای دروغی گذشت.
ذکر خیر عموجان و رل بزرگی که در این گیر و دار بازی کرده بود نقل تمام مجالس و محافل تهران شد و مردمان پاک فطرت که دیروز او را یکی از مستبدین درجه اول می‌پنداشتند، از اندیشه و عقیدة باطل خود استعفار می‌کردند و گروه گروه ساکنین تهران، مخصوصاً کسانی که طالب دوستی و جلب محبت برگزیدگان مشروطه‌طلب بودند، به دیدن عموجان آمده، به او تبریک می‌گفتند و او را خادم ملت و غمخوار امت می‌خواندند، و به جز خداوند که همه چیز در پیشگاه او آشکار است و ما بیست و یک نفر، دیگری از این نمایش مضحک و داستان حیرت‌آور خبر نداشت.
در نتیجه، پس از چند روز عموجان عزیز از طرف دولت انقلابی والی یکی از ایالات جنوب شد و چنانچه اطمینان داده بود، این رستاخیز عظیم که به قیمت جان هزارها نفر مردمان بیگناه و آزادیخواهان با ایمان و خرابی و ویرانیهای بی‌شمار و قتل و غارت‌های بسیار خاتمه یافت، به مقصود خود که جاه و مقام بود نائل گشت. تفو بر تو ای چرخ گردون تفو! "(1) 

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات