به علت حجم زیاد بولتن و لزوم مناسب نمودن آن برای مطالعه در فضای مجازی، این متن در پایگاه بصیرت در چهار بخش منتشر میشود. (بخش اول)
زندگینامه
عبدالرحیم جعفری در دوازدهم آبان سال 1298 در تهران در غیاب پدر که به سفر رفته و دیگر بازنگشته بود متولد میشود. چند سال بعد خانواده منتخبالملک معاون وقت وزارت امور خارجه مدتی عبدالرحیم و مادرش را به دلیل تنگدستی تحت حمایت خود میگیرند و نام تقی به وی میدهند و او را به مدرسه میفرستند. ابتدا مدرسه علامه و سپس مدرسه ثریا, اما در کلاس پنجم ابتدایی زمانی که مادرش بیعلاقگی عبدالرحیم را به درس خواندن مشاهده میکند, وی را برای شاگردی به چاپخانه اکبر علمی میسپارد. بعد از سالها کار در چاپخانه، وی به عنوان نامهبر در شرکت زیمنس مشغول شده و درس خواندن را به صورت شبانه پی میگیرد اما مردود شدن در امتحان نهایی ششم دبستان موجب بازگشت وی به چاپخانه علمی و ترک مجدد تحصیل میشود. عبدالرحیم در پنجم اردیبهشت ماه 1319 به خدمت نظام وظیفه میرود.
بعد از پایان خدمت و بازگشت به چاپخانه علمی با دختر برادر مدیر چاپخانه (محمدعلی علمی) ازدواج میکند. اما بعد از یک بیماری طولانی مجبور به دستفروشی کتاب میشود. او مدتی نیز به صورت مشارکتی به اداره یک بقالی مبادرت کرده ولی مجدداً به کار دستفروشی کتاب باز میگردد. در شهریور 1324 مجدداً همکاری با اکبر علمی را از سر میگیرد و در سال 1326 به عضویت در باشگاه نیرو و راستی در میآید. در سال 1328 برای چندمین بار با علمی به نزاع پرداخته و از وی جدا میشود و در آبانماه این سال کار مستقل خود را تحت عنوان انتشارات امیرکبیر آغاز میکند. تا کودتای آمریکایی 28 مرداد 32 جعفری به سختی روزگار را میگذراند اما بعد از فعال شدن بنگاه آمریکایی فرانکلین و نزدیک شدن امیرکبیر به آن، زمینه ترقی وی فراهم میگردد. واگذاری انحصاری چاپ کتب درسی دبیرستانی به جعفری و چند انتشاراتی که با فرانکلین همکاری میکردند به یکباره امیرکبیر را به یک غول مطبوعاتی مبدل ساخت به ویژه اینکه جعفری از قبل این موهبت فرانکلین و دربار قادر بود از تهیه و چاپ کتابهای حلالمسائل نیز سود فراوانی را کسب کند. عضویت جعفری در روتاری وی را بیشتر به دربار نزدیک ساخت و عملاً چاپ آثار تبلیغاتی دربار به وی سپرده شد. در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی جعفری به برخی گروهکها از جمله گروهک رجوی نزدیک شد تا از اعتراضات کارگران خود که وی را ساواکی میپنداشتند و علیه وی دست به تظاهرات میزدند مصون باشد، چاپ آثار سازمان به اصطلاح مجاهدین خلق حتی تا نزدیک یک سال بعد از انقلاب توسط وی صورت میگرفت. در دی ماه سال 58 بدنبال مرگ مشکوک آقای اسماعیل رائین در دفتر انتشارات امیرکبیر، پرونده جعفری در دادگاه مطرح و در نهایت از وی برای اداره امیرکبیر سلب صلاحیت شد. جعفری بعد از آزادی از زندان فعالیت نشر را از طریق ثروتی که به پسرش منتقل ساخته بود پی گرفت. چاپ کتاب در جستجوی صبح به نام وی نشان از فعال شدن حلقه فرانکلین دارد.
---------------------------------------------
فصل یکم
دهه 1290... سالهای وبایی، سالهای قحطی، سالهای مرگ. مردم برای زنده ماندن آدم میکشند، به سگ و گربه هم ابقا نمیکنند، شایعه دَم از آدمخواری هم میزند... کشور آشفته است، جولانگاه ارتشهای بیگانه: روس، انگلیس، عثمانی. نان نیست، امنیت نیست، هیچ چیز نیست، اما شاه و شاهکها همچنان هستند. هر گوشهای از کشور در دست شاهکی است، و شاه در دست بیگانه، و بیشتر در دیار بیگانه؛ مواجب ماهانهاش را از دولت فخیمه میگیرد و بیتوجه به نابسامانی اوضاع کشور در اروپا میگردد... ترجیح میدهد در اروپا لبوفروشی کند و شاه ایران نباشد... اما هست، سرِ ماه «حقوقش» را میگیرد و به حساب میریزد و کارگزارانش در ایران غلّه املاکش را به بهای گران به «رعایای اعلیحضرت» میفروشند... به گزارش مطبوعات فرانسوی تا دم مرگ از دولت فخیمه امپراتوری مواجبش را میگرفت، و در هنگام مرگ صد میلیون فرانک طلا در بانکهای فرانسه داشت.(صص1-2)
سال 1298 است. در اردیبهشت ماه دکتر حشمت و جمعی دیگر از یاران میرزاکوچکخان را به دار میآویزند. در مردادماه میرزاحسنخان وثوقالدوله رئیسالوزرا، قرارداد بین ایران و انگلیس را امضا میکند.(ص3)
مادر و مادربزرگم در یکی از این اتاقکهای روطاقی زندگی میکردند. در همین اتاقک بود که من به دنیا آمدم و به یاد جد پدریام، حاجمیرزاعبدالرحیم کرمانی، عبدالرحیم نام گرفتم.(ص5)
مادرم «تنگروزی» و «خفتهبخت»است، ازدواجش گرهی از کار پدرم باز نمیکند. سرانجام پدر، دکه سقطفروشی را رها میکند و به قصد زیارت، و به امید گشوده شدن گره کور زندگی، عازم مشهد میشود تا به امید خدا از آنجا به کرمان برود و در مراجعت مادربزرگ و کبری را با خودش ببرد...(ص9)
در این احوال است که پس از چند ماه من در دوازدهم آبان سال 1298، در نبود پدر در این خانواده محقر زاده میشوم، تا هم بر سختیها و تنگدستیهای خانواده بیفزایم و هم خود در این سختیها و تنگدستیها سهیم باشم، با پدری که نامش میرزاعلیاکبر است، نه او مرا میشناسد و نه من او را دیدهام، پدری که گم شده است و تصویرش حتی در ذهن و خیال مادر نیز غبار گرفته است. غیبت پدر طولانی شده است، دیگر امیدی به باز آمدنش نیست...(ص10)
حوادث پیرامون نیز شتاب گرفتهاند: روسیه بلشویکی شده، و انقلابش را گسترش میدهد... انگلستان به مقابله برخاسته، آیرون ساید را فرستاده و میخواهد به هر قیمت که باشد از سرایت ویروس «بلشویسم» به اطراف جلوگیری کند؛ با اینکه «در دفاع از آزادی و حرمت انسانها» خون داده و خونها ریخته، در ترکیه چشم بر فجایع کشتار و تبعید ارمنیها و کردها میبندد... هرجا که هست میکوشد حکومتهایی را بر سر کار بیاورد که هم از پیشرفت بلشویسم جلوگیری کنند و هم «حقوق و آزادی و حرمت انسانها» را حفظ کنند!...(ص14)
زمزمه جمهوری است، و رضاخان نامزد ریاستجمهور است، پدر ملت است. میرزاده عشقی در سرودهای «پدر ملت» را به شلاق میبندد... پدر ملت ایران اگر این بیپدر است... و به کیفر این عمل چندی بعد در خانهاش، در سر سه راه مسجد سپهسالار کوچه قطبالدوله دهانش به گلولهای بسته میشود. مدرس هم، که عشقی ارادتی به وی ندارد، مورد سوءِقصد واقع میشود و از بازو زخم برمیدارد، تا چندی بعد که به زندان برود و پس از تبعید به خواف با او «تصفیه حساب» شود...(ص15)
من بزرگ شدهام... به مکتب میروم... با یک کیف کوچک و یک دفتر و چند ورق کاغذ و قلم نی و یک دوات گلی که مرکب سیاه در آن است... «مکتبخانه» اتاقکی است نمور و نسبتاً تاریک در انتهای بازارچه عباسآباد ته بازارچه حاجقاسم که دو پنجره کوچک در دو طرف آن به حیاط کوچکی باز میشود.(ص22)
فصل دوم
خانوم کوچک، یکی از خالههایم که از همه به مادر نزدیکتر بود، شوهری داشت به نام مشهدی محمد که ما به او «مش ممّد» میگفتیم، با ریش توپی که با حنا رنگ میکرد؛ بسیار باخدا بود؛ در جلوخان مسجد شاه دکان داشت.(ص25)
روزی با مادرم جلوی دکان مش ممّد ایستاده بودیم و مادر احوال خاله را میپرسید، که خانوم بلندبالا و آراستهای که چادر اطلس مشکی زیبایی به سر داشت، با چهرهای سفید و چشمانی زاغ و موهایی بور و لبهایی خندان سر رسید و با او مشغول گفت و گو شد؛ ظاهراً از مشتریهای آشنای مش ممّد بود. خانوم تا چشمش به مادرم افتاد به گمان این که دختر مش ممّد است شروع به حال و احوال کرد. مش ممّد گفت که «این خانم» خواهر زنش و این بچه هم، یعنی من، پسر این خانم است، و در پاسخ به حالت جستجوگر و کنجکاو سیمای خانوم، به اجمال قصّه ازدواج مادر و غیبت پدر و وضع زندگیمان را برایش شرح داد و در آخر هم گفت که اکنون از راه نخواکنی برای جوراببافها زندگی میکنیم. مش ممّد میگفت و توجه و علاقه خانوم آشکارا بیشتر میشد. «حیف است این دختر عمرش را با نخواکنی تباه کند... این بچه حیف است، طفل معصوم! من و آقا تنها زندگی میکنیم، اولاد نداریم، بیایند پیش ما، با ما زندگی کنند، مثل اولاد خودمان، بچه را هم میگذارم مدرسه...(ص27)
خانوادهای که من و مادرم را زیر پروبال گرفت خانواده منتخبالملک بود، محمدتقی اسفندیاری ملقب به منتخبالملک، معاون وقت وزارت امور خارجه، خواهرزاده حاج محتشمالسلطنه اسفندیاری که در ادوار متعدد رئیس مجلس شورای ملی بود... ما با این یک تصادف به این زندگی اشرافی و این خانواده محترم و نیکنفس پیوند خوردیم... و من از درون همین خانواده، یکی دو سال بعد به دبستان علامه رفتم... آقای منتخبالملک مردی بود بلندبالا با موهای فلفل نمکی پرپشت، چشمانی نسبتاً آبی و صورتی سفید و گلگون، بسیار خوشتیپ و خوشخلق، کت و شلوار سیاه میپوشید و مظهر مهربانی و ادب بود. نسبت به من بسیار با محبت بود وآنقدر مورد مهر او بودم که باعث رشک مستخدمین خانه شده بودم و آنها مرا عزیزدردانه آقا میدانستند.(ص29)
آقا اهل موسیقی هم بود؛ یک پیانو در اتاق مهمانخانه بود که گهگاه پشت آن مینشست و پیانو میزد و من از صدای آن لذت میبردم... دلم میخواست که نواختن پیانو را یاد بگیرم. در سال 1336 که ناراحتی چشمانم پیش آمد دکترها میگفتند شاید چشمانم نابینا شود و من پیش خود میگفتم برای روزگار نابینایی بهتر است جدیتر دنبال تمرین پیانو بروم... ولی باز هم برای یادگرفتن پیانو وقت کافی نداشتم تا آنکه گرفتاریهای بعد از انقلاب و زندان پیش آمد. پس از آزادی از زندان که امیرکبیرم را تصرف کرده و خانهنشینم کرده بودند باز به دنبال تمرین پیانو رفتم و پیانو بود که مرا از افسردگی نجات داد.(ص30)
با تمام مراقبتهای بهداشتی که در خانه آقای منتخبالملک از من میشد، کچلی گرفتم، و عجب اینکه بیبیخانوم خواهر آقای منتخبالملک هم مبتلا به این بیماری مسری بود، آن روزها علاج کچلی زفت انداختن بود...(ص34)
با علاقهمندی این خانواده به سرنوشت من و مادرم ، این کار سرانجام به سامان رسید و جوازی برای ابوالقاسم پسرخاله منورّم تهیه کردند تا به جستجوی پدرم به مشهد برود. و از طرف دیگر، یک دست کت وشلوار نو هم به تن من پوشاندند، با کلاه پهلوی که تازه مد شده بود... و به راهنمایی خانوم، مادر مرا در چهارراه حسنآباد به عکاسی خادم که از عکاسان معروف و عکاس خاص دربار بود برد و یک عکس ایستاده از من گرفتند و ابوالقاسم با عکس من راهی مشهد شد.(ص38)
مدتی نگاه نگاهش میکند، مردد، جلو و جلوتر میرود، باز با شک و تردید نگاهش میکند. مرد نگاه از نگاهش میدزدد و او جلوتر میرود... سرانجام دل به دریا میزند و میپرسد: «آقا، شما میرزاعلیاکبر نیستید؟» مرد جا میخورد و انکار میکند؛ اما ابوالقاسم نشانههای ترس و تردید را در چهره او دیده و برایش شک و تردیدی باقی نمانده است... قرآن کوچکی از جیب بغلش در میآورد، او را قسم میدهد که تو را به این قرآن، اگر میرزاعلیاکبری بگو. مرد باز مدتی مردّد میماند و سرانجام اعتراف میکند که بله، میرزاعلیاکبر است.(ص39)
ابوالقاسم ماوقع را تعریف میکند و سرانجام با او قرار میگذارد که ماهانه دو تومان توسط خواهرش که در تهران زندگی میکند و ما تا آن موقع از وجودش کمترین علم و اطلاعی نداشتیم خرجی برای ما بفرستد و ترتیبی بدهد که ما به مشهد برویم. نشانی خودش را در مشهد، و نشانی خواهرش را در تهران به پسرخاله میدهد... و پسرخاله به تهران برمیگردد. پسرخاله برگشت و، به گمان ما، خوش خبر و با دستِ پُر؛ اما خانواده منتخبالملک نظری جز این داشتند؛ معتقد بودند که حق مادرم و من چنانکه باید ادا نشده، و میگفتند که مادرم یا باید طلاق بگیرد یا اگر این مرد خودش را «شوهر» میداند با شوهرش زندگی کند. درست هم میگفتند.(ص40)
با تأیید و ترغیب و راهنماییهای خانوم و آقای منتخبالملک به مجردی که دوره تعطیلی سه ماه تابستان در کلاس اول شروع شد مادر تدارک سفر دید، که به مشهد برود و طلاق بگیرد...(ص42)
سرانجام پس از «قرنی» انتظار، و گذشتن از آن دالان و پدیدار شدن آن خانه دو طبقه در آن حیاط فسقلی، وجود پدر ناگهان واقعیت یافت و همچون لحظه ظهور تصویر در عکسهای «پولاروید» رنگ گرفت و پیشِ چشمم سر برداشت... «تقی این باباته!» مادرم بود که این را گفت؛ و من در حالی که به او چسبیده بودم مات و مبهوت در قیافه مردی خیره شده بودم که مادرم میگفت «باباته!»...(ص47)
مادرم طبق سفارش خانوم و آقای منتخبالملک میخواست تکلیفش را روشن کند و برگردد. برای همین هم آمده بود. پدر موافق نبود، انگار حسابش هم پُر نادرست نبود... فصل تابستان و دوره سه ماه تعطیلی مدارس کم کم به انتها میرسید و مادر دلش میخواست قبل از باز شدن مدارس به تهران برگردیم که من اول سال تحصیلی به مدرسه بروم. و پدر هم از دادن طلاق خودداری میکرد.(ص51)
فصل چهارم
در کلاس چهارم ابتدایی بودم که روزگار باز با ما روی ناموافق نشان داد، مادرم و من. خبر شدیم که آقای منتخبالملک به عنوان کاردار ایران در افغانستان مأمور خدمت در آن دیار شدهاند!... آنها رفتند، و ما دوباره بازگشتیم به محل آشنا که اینک برای ما بعد از آن زندگی مجلّل سخت ناراحتکننده بود... باز آمدیم به نزدیک سه راه بازارچه عباسآباد و بازارچه حاج قاسم؛ در یکی از کوچهها در خانهای 50 متری اتاقی اجاره کردیم...(ص67)
بعد از آنکه سال تحصیلی چهارم ابتدایی تمام شد مادرم ترتیب انتقال مرا از مدرسه علامه به مدرسه ثریا داد. این مدرسه روبروی کوچه آبانبار معیر و امامزاده سیدنصرالدین بود، سرکوچهای که به بازارچه دروازهنو منتهی میشد، و ضمناً نزدیک خانهمان بود. مدرسه ثریا از مدارس «نمونه» آن زمان بود، با معلمان خوب و یک مدیر به نام آقای مرعشی که پسرش همکلاسی ما بود...(ص71)
در تعطیلی تابستان سال چهارم ابتدایی، مادرم طبق سفارشهایی که خانوم و آقای منتخبالملک کرده بودند تصمیم گرفت دوباره به مشهد برود و کار طلاق خود را با پدرم یکسره کند.(ص82)
مادرم مصرّ بود بر اینکه طلاق بگیرد، و پدر شرایط و شروطی را پیش کشیده بود... اگر میخواهی طلاقت بدهم باید پسرم را بگذاری و بروی!(ص87)
بعد از جرّ و بحث بسیار سرانجام بنا شد انتخاب با خود من باشد، خود من برای ماندن یا نماندن تصمیم بگیرم... بچه بودم، اما با همان بچگی بیاختیار انتخابم را کردم: دست مادرم را گرفتم... پدر وقتی این را دید تدبیر دیگری به کار زد و پیشنهاد کرد در مشهد بمانیم. مادرم نپذیرفت... گفتم که اصلاً دوستش ندارم و نمیخواهم پیشش بمانم، میخواهم با مادرم باشم. و «پدرم» سرانجام، بعد از سر دواندنهای بسیار، مادرم را طلاق داد...(ص88)
فصل پنجم
من دیگر به هیچوجه حال و شوقی در خود نمیدیدم، این بود که در کلاس پنجم ابتدایی مدرسه را رها کردم. مادر وقتی بیعلاقگی مرا به درس و مدرسه دید در صدد برآمد دستم را به کاری بند کند- نگران آیندهام بود... سرانجام یک روز صبح تکلیف را یکسره کرد: یا باید به مدرسه برمیگشتم یا کارگر چاپخانه میشدم!(ص92)
ظاهراً مقدمات کار را هم فراهم کرده بود، از این طرف و آن طرف پرس و جو کرده و چاپخانه علمی را پیدا کرده بود. قرار شد چند روزی بروم و در چاپخانه علمی کار کنم، اگر توانستم ادامه بدهم و کار یاد بگیرم، و در ضمن، پولی هم اگر بگیرم کمک خرجی خواهد بود برای خانه. با این قرار با مادر موافقت کردم که ببینم آیا از کار در چاپخانه خوشم میآید یا نه و آیا میتوانم ادامه بدهم؟ و... «توانستم»... چه توانستی هم!(ص93)
پس از یک ماه کار مزدم معین شد: روزی ده شاهی! هنوز یک سال از کارم در چاپخانه نگذشته بود که با پشتکاری که از خود نشان دادم، با وجود اینکه جثهام کوچک بود و دستم به سیلندر ماشین نمیرسید به طور آزمایشی هر از گاهی «ورقگیری» میکردم.(ص97)
علاوه بر سینما تمدن و دو سه سینمای دیگر که مخصوص پایین شهریها و پاتوق جاهلها و داشها بود، سینماهای دیگری هم بود: یکی سینما سپه در خیابان سپه که دختر لُر را نمایش میداد، اولین فیلم به زبان فارسی که عبدالحسین سپنتا ساخته بود و خودش هم در آن بازی میکرد. مردم چنان استقبالی از این فیلم کردند که ماهها روی پرده این سینما بود.(ص106)
یک شب برای اولین بار یکی دو نفر از کارگران پیشنهاد کردند به سینما برویم... آن شب در چاپخانه شبکاری نداشتیم، وسوسه شدم و با هم رفتیم به سینما فردوسی، سر چهار راه گلوبندک که امروزه یک طرفش خیابان خیام و طرف دیگرش خیابان بوذرجمهری است... شب که برگشتم، مادرم که میدانست آن شب در چاپخانه کار نمیکنیم شروع کرد به سینجیم: «کجا بود تا حالا؟... راستش را گفتم. «رفته بودم سینما.» تا این را گفتم مادر چارچشم شد: «سینما!» و قایم خواباند توی گوشم. «پدرسوخته فلان فلان شده، حالا دیگه برای من سینما برو هم شدی!؟»...(ص111)
دو سه سال اول ورودم به کار، چاپخانه برق نداشت. روشنایی چاپخانه را چند چراغ فتیلهای نفتی و لامپایی تأمین میکرد که بر فراز ماشین چاپ از سقف آویخته بودند؛ روشنایی راهرو و البته مستراح هم با چراغهای فتیلهای حلبی تأمین میشد.(ص114)
چاپخانه علمی با چاپ روی سنگکار میکرد. این ماشین را که متعلق به یک قرن پیش از آن و بسیار اوراق بوده آقای محمداسماعیل علمی در مشهد از روسها خریده و به تهران آورده و با همکاری بعضی از آهنگران و تراشکاران و ریختهگران تا حدی روبراهش کرده بود. تکنیک ماشین چاپ سنگی بسیار ابتدایی بود، ماشین با دنده و عراده کار میکرد. این ماشین پرسروصدا را چهار کارگر به گردش میانداختند: یک کارگر «ورق بده» که بالای ماشین میایستاد و برگهای کاغذ را با دست به «پنجه» ماشین میسپرد؛ پس از چرخیدن سیلندر ماشین و چاپ شدن کاغذ سفید، یک کارگر «ورق بگیر» آن را از سیلندر میگرفت...(ص115)
در دو دهه بعد، یعنی سالهای دهه سی، مرحوم سیدحسین میرخانی برای نخستین بار با یک ابتکار تازه قرآن کریم را در قطع خشتی به خط نستعلیق بسیار زیبا نوشت، که کتابفروشی ابنسینا آن را چاپ کرد و با استقبال روبرو شد. و بعد مرحوم میرخانی به سفارش آقای شیخالعراقین بیات یک قرآن با خط نستعلیق و با ترجمه فارسی به قطع وزیری نوشت که آن هم پس از چاپ مورد استقبال فراوان قرار گرفت.(ص119)
فصل هفتم
از جمله کتابها و اوراق مختلفی که در چاپخانه علمی چاپ میشد یکی هم شمایل ائمه و تصاویر واقعه کربلا و جنگ مسلمبنعقیل و قیام و خونخواهی جناب مختار بود. نقاش این صحنهها همان صانعی خوانساری بود که پیشتر از او یاد کردم. صانعی نقاشیهایش را به بهای بسیار نازل میکشید؛ کتابهایی مانند زینبنامه و دو طفلان مسلم و عاق والدین و رستمنامه و موشوگربه و خالهسوسکه و خسرو و دیوزاد و فلکناز و نوشآفرین را با دستمزدی ناچیز مصور میکرد، هر کدام پانزده تا بیست ریال.(ص133)
بعضی از روزهای ماه محرم که در چاپخانه علمی «شبکاری» نداشتیم، پس از اتمام کار به دکان سیدمظلوم شیرازی میرفتم و تعدادی شمایل و زیارتنامههای مختلف میخریدم و یک جفت گیوه دندانهدار آجیده پا میکردم و دِبدو! «زیارتنامه... شمایل روز عاشورا... ده شاهی!» این را با شش دانگ صدا فریاد میزدم. خستگی نمیشناختم، یادم میآید وقتی که برای تسویه حساب و خرید مجدد به دکان مظلوم شیرازی مراجعه میکردم میگفت بین همه دورهگردها فروش تو از همه بیشتر بوده!(ص134)
اواسط جاده شمیران، نرسیده به سه راه ضرابخانه، همیشه یک پیرمرد سیدی با لباده سیاه و شال و عمامه سبز با یک کوزه آب سفالی کنار جاده مینشست (جادهای که هنوز خاکی بود). این پیرمرد لب شکری بود و صورت خندانی داشت با موهای سپید و چشمانی سبز. رانندهها و کمک رانندهها از او خوششان میآمد. وقتی به آنجا میرسیدند اتوبوس را نگه میداشتند و با او خوش و بش میکردند و کمی با هم شوخی میکردند و چند شاهی پول آب هم میدادند و از آب کوزه او که در یک جام برنجی میریخت آب میخوردند و میرفتند. بعدها این ایستگاه به ایستگاه سیدخندان معروف شد.(ص138)
یکی دو سال گذشت. یک روز عصر در کتابفروشی علمی روزنامه اطلاعات را نگاه میکردم، چشمم به یک آگهی افتاد: شرکت زیمنس به دو نفر امربر و نامهرسان با حقوق مکفی احتیاج دارد... صبح فردایش به شرکت مزبور رفتم و منظور خود را به یکی از کارکنان آنجا گفتم. مرا به شخصی معرفی کردند... موافقت کرد من با ماهی پانزده تومان در آن شرکت استخدام شوم و از همان روز هم مشغول شدم.(ص140)
روزها سر موقع به شرکت میرفتم و تا آماده شدن نامههای ارسالی به ادارات و پست، به پیشخدمتها در تمیز کردن اتاقها و نظافت میز و صندلیها کمک میکردم. این کار به هیچوجه مطابق میلم نبود ولی میتوانستم شبها به کلاس اکابر بروم. مدتی بعد شایع شد که ارباب کیخسرو به علتی مورد غضب رضاشاه واقع شده و پنهانی دستور قتل او را داده و او را با قهوه زهرآلود (قهوه قجری) به قتل رساندهاند، عدهای هم میگفتند در یک تصادف ساختگی کشته شده است. اولین اقدام شرکت زیمنس که با آرم زیمنس هالسکه و زیمنس شوکرت کار میکرد تأسیس مرکز تلفن خودکار و وارد کردن و نصب تأسیسات مرکزی آن در خیابان اکباتان بود.(ص141)
در ظرف سه چهار ماه کلاس پنجم را امتحان دادم و به کلاس ششم رفتم. آقای عشقی مرا خیلی تشویق میکرد. شاگردان کلاس هم از طبقات و صنوف مختلف کسب و کار بودند، با سنین مختلف. بین همکلاسیهایم جوانی بود به نام ابوالحسن که اعجوبهای بود در استعداد؛ مغزش مثل ماشین دقیق کار میکرد، و بسیار مورد توجه و علاقه آقای عشقی بود. ابوالحسن حمال بود، از اهالی کاشان و نطنز. روزها کوله حمالی را بر پشت میگذاشت و در تیمچه کاغذفروشها، در بازار حلبیسازها حمالی میکرد.(ص142)
به هر تقدیر، در ضمن کار در شرکت زیمنس با بچههای چاپخانه هم تماس داشتم و آنها گاهی از من دعوت میکردند که شبها به چاپخانه بروم و از ساعت ده تا شش صبح کار کنم و بعد به شرکت زیمنس بروم. هفتهای یکی دو شب به چاپخانه میرفتم و کار میکردم.(ص143)
یکی دو ماه از این ماجرا گذشت. مردود شدن در امتحان از یک طرف و وسوسه کارگران چاپخانه که بعضی از شبها نیز در آنجا کار میکردم از طرف دیگر، و مهمتر از همه مخالفت مادر که نامهرسانی و پیشخدمتی کار تو نیست و همه اینها باعث شد که شرکت زیمنس را رها کنم و به چاپخانه علمی بازگردم.(ص145)
فصل هشتم
شبی از سرِ کار به خانه برگشتم، دیدم مادرم رختخوابش را انداخته و خوابیده. تب شدیدی داشت. دلواپس شدم «چی شده، مادر؟» مادر با همان حالت تبدار، بریده بریده گفت که رفته بوده بازارچه، یک دفعه پاسبانی پیدا شده و چنگ انداخته چادرش را کشیده... «خدا ذلیلشون کنه... جلوی اون همه مردم... سربرهنه ماندم... نمیدانستم چکار کنم... پناه بردم به یک دکان... تا آجانه گورش را گم کنه... مردم یه چیزی دادند... کشیدم رو سرم، خودم را رسوندم خونه... و افتادم...» و گریه...! در دی ماه سال 1314 رضاشاه فرمان کشف حجاب داده بود و زنها میبایست بیروبنده و روسری و چادر و چاقچور از خانه بیرون بیایند. این یکی از دو رهآوردی بود که رضاشاه بعد از سفر به ترکیه و ملاقات با کمال آتاتورک رئیسجمهور آن کشور به ایران آورد: اول دستور داد کلاه پهلوی با لبه تبدیل به کلاه فرنگی و شاپو و کلاه کپی شود، و بعد هم دستور کشف حجاب داد...(ص147)
سپس گویا بر سر مطالبی که روزنامههای فرانسوی با استفاده از مشابهت کلمه chat (گربه) و chah (شاه) درباره رضاشاه نوشته بودند، مناسبات رضاشاه با فرانسه، که پیشوای فرهنگی اروپا بود، به هم خورد و کلاه پهلوی یک شبه رفت، با همان سرعتی که آمده بود! و اسامی فرانسوی را از سر در مغازهها و رستورانها و سایر اماکن عمومی برداشتند... در نتیجه کشف حجاب موجی از نارضایتی و اعتراض تمام کشور و بویژه پایتخت را فراگرفت. تجربه دشواری بود، حال مراد از آن و فوائد احتمالی آن هرچه که میخواست باشد. آیا میتوان زن محجّبهای را که یک عمر با رو گرفتن و چادر سر کردن و حجاب خو کرده و این فرهنگ را از زمانهای بس دور به ارث برده، یک روزه با صدور یک فرمان از این سنت دور کرد؟(ص148)
سال بعد، عزاداریهای ماه محرم هم ممنوع شد؛ تکیهها و حسینیهها را بستند، دیگر کسی حق نداشت دسته راه بیندازد و شبیهخوانی و تعزیه و مجلس روضه برپا کند؛ «کمیسری»ها مخصوصاً کمیسریهای محلات بازار و جنوب تهران و محلات فقیرنشین که بیشتر مذهبی و اهل روضه و سینهزنی و عزاداری بودند، به مردم خیلی سخت میگرفتند. آجانها چنان شدت عملی به خرج میدادند که دیگر کسی جرأت این کار را نداشت، مردم را میگرفتند و زندانی میکردند و پس از تحقیرها و توهینها و تهدید، با گرفتن تعهد و سرِ تراشیده آزاد میکردند. از جمله کسانی که گرفتند یکی هم آقای محمدعلی علمی بود که در خانهاش مجلس روضهخوانی داشت. یک ماهی در زندان قصر حبسش کردند و سپس با سرِ تراشیده آزاد شد. نمیدانم چقدر ازش گرفتند، چون این جور گرفتاریها مثل همیشه بدون «مخارج» درست شدنی نبود.(صص150-149)
شهرها شلوغ شد، در مشهد مردم قیام کردند، شیخ بهلول نامی در مسجد گوهرشاد مشهد به منبر رفت و به دولت و شخص رضاشاه سخت حمله کرد و ناسزا گفت و مردم را تهییج کرد. به دستور فرماندهی لشکر خراسان معترضین را به رگبار گلوله بستند و عده زیادی کشته شدند و حاجآقا حسین طباطبایی قمی که با کشف حجاب و لباس خارجی مخالف بود، بازداشت و به عراق تبعید شد. در آن سالها تبلیغات بر ضد روحانیت و مذهب و علما افزایش یافت و هر که لباس روحانیت میپوشید مورد تحقیر و اهانت قرار میگرفت.(ص150)
در افتادن با مذهب و باورهای مردم رضاشاه را که خودش زمانی در پیشاپیش دستههای عزاداری و سینهزنی کاه بر سر میریخت و از ارادتمندان امام هشتم (ع) بود و روی اسامی فرزندانش یک پسوند رضا بود، از نظرها انداخت.(ص151)
فصل نهم
در این ایام تصمیم گرفتم انگلیسی یاد بگیرم و یک روز در میان، عصرها از سرکار به یک کلاس درس انگلیسی در اول خیابان ناصرخسرو میرفتم و بعد دوباره به سر کار برمیگشتم. مدیر این کلاس مرد شریفی بود به نام کازرونی... با آمدن ماشین چاپ مسطح، دیگر فضای آن کارگاه کوچک جوابگوی نیازهای کار با ماشین چاپ سنگی نبود. حالا کتابها به جای آنکه خطاطی شود باید با حروف سربی حروفچینی میشد. ناچار در اوایل سال 1318 بساط چاپ و صحافی و حروفچینی به باغچه علیجان منتقل شد... من که سواد خواندن و نوشتن داشتم به قسمت حروفچینی منتقل شدم...(ص154)
فصل دهم
اروپا شلوغ شده است، هیتلر عربده میکشد و مبارز میطلبد. ما اینجا فیلمهای خبری آلمانی را میبینیم، اشغال لهستان را میبینیم... سوختن خانهها را... سوختن خانوادهها را... و آوارگی مردم و مرگ و میرشان را میبینیم، یورش آلمان به فرانسه و بلژیک و هلند را میبینیم، و با دیدن علامت صلیب شکسته بر تانکها و ماشینهای جنگی آلمان، که ما اینجا «ضدیهود»ش میخوانیم، کف میزنیم و هورا میکشیم. سال 1319 است. جنگ است، بزن بزن است، تماشا است... ما هوادار آلمان هستیم: آلمان و ایران پسرعمو هستند، هر دو آریاییاند، از یک تیره و طایفهاند... رضاشاه و هیتلر دوست جانجانیاند! ذکر خوارق هیتلر ورد زبانهاست؛ قصه اختراعات و اکتشافات عجیب و غریب آلمان نقل هر مجلسی است.(ص163)
در سال 1318 که تب طرفداری از آلمان نازی و هیتلر در ایران بالا گرفت و کتاب نبرد من هیتلر منتشر شد، سر و صدای زیادی در اطراف این کتاب در جهان بلند شد. افسری به نام محسن جهانسوز خلاصه این کتاب را ترجمه کرد و برای چاپ به کتابفروشی علمی آورد. در آن موقع من مسئول قسمت ورق تاکنی چاپخانه بودم. آقای محسن جهانسوز با لباس شخصی برای پیگیری صحافی کتابش مرتب به سراغ من میآمد. قامتی متوسط و چشمانی درشت و چهرهای زیبا و معصوم داشت. پس از انتشار کتاب، برخلاف انتظار، استقبالی از آن نشد، ولی ستوان جهانسوز و عدهای از افسران و دانشجویان دانشکده افسری به جرم قیام علیه امنیت کشور بازداشت و در اسفندماه همان سال طبق حکم دادگاه نظامی به اعدام محکوم و تیرباران شدند.(ص164)
شهرت سربازخانهها عالمگیر است، روزی 8 ساعت مشق و قدم آهسته و بیگاری، با فحش و ناسزا و کتک، با آن آش گل گیوه و آبگوشتهای آب زیپویی!... پنجم اردیبهشت ماه 1319 بود. نماینده پایگاه نیروی هوایی مهرآباد من و ده پانزده نفری از مراجعان تهرانی و روستایی را تحویل گرفت و با یک کامیون ارتشی برای تحویل به پادگان هوایی مهرآباد برد... با ورود به پادگان نیروی هوایی به هر یک از ما یک دست لباس نیمدار سربازی و یک کمربند چرمی و یک کلاه فکسنی لبهدار و یک جفت پوتین ارتشی کَت و کلفت و بنددارِ سگکی دادند، که کف آن پر از میخ بود و با آلت شکنجه فرق چندانی نداشت.(ص168)
از بس ریگ در غذاها بود قابل خوردن نبودند، ولی به هر ترتیبی که بود، با چای و نان تافتونی که میدادند شکم خود را سیر میکردیم. اولِ هر هفته به هر چند نفر که در یک خوابگاه بودند، مقداری چای و قند میدادند و اولِ هر ماه هم به هر سرباز یک قالب صابون. ماهی هفت ریال و نیم هم حقوق میدادند که معمولاً به دست سربازان نمیرسید!(ص171)
مگه نمیگم پا بیاد بالا، بالاتر، بالاتر، تا کمرِ نفر جلویی! احمق خوار... بالا! بالاتر! و پای من به علت دو زانو نشستن پشت پیشخوان ورقتاکنی تاکمر نفر جلویی بالا نمیآمد، و ناگزیر از سرکار سرگروهبان مرتب فحش میخوردم و ناسزا میشنیدم. گاهی خودش میآمد پشت سرم و پای راستم را که بالا میبردم او هم پای راستش را بالا میآورد و با نوک پوتینش میزد به زیر ساق پایم «مرتیکه خوار... اینجور! ... و... اوس مم جعفر، ایکبیری! پدرسوخته! مگه نمیگم پا بالاتر... محوطه در تمام طول روز پر از طنین فرمانها و ناسزاهای درجهداران و افسران بود...(ص173)
بعضی از اوقات جناب وکیلباشی عشقش میکشید که سربازان پشت سر یکدیگر در یک خط دایرهوار بدوند و او با سوت خود یک- دو- بگوید، یک ربع، نیم ساعت، سه ربع، یک ساعت، حساب و کتابی نداشت. یکی دو نفر از سربازها غش میکردند و میافتادند. «ای بیغیرتهای خوار...!» کسی هم نبود که برکار این وکیلباشی نظارت کند... مسئول هر آسایشگاه، سرباز یکمی بود از خود سربازها، که یک سالی بیشتر سابقه خدمت داشت... مسئول آسایشگاه ما توسلی نامی بود از بچه تاجرها و بازاریهای معروف، و همه سربازان آسایشگاه از او حساب میبردند... بچهها میگفتند ماهی سیتومان به فرمانده گردان میپردازد هفتهای دو سه روز میآمد و باقی ایام هفته غیبش میزد و به جای او یک سرباز دیگر رئیس خوابگاه میشد.(ص174)
گروهبان گردان ما جز با ناسزاهای آنچنانی و سخنان زشت، زبان و دهنش با هیچ چیز دیگر آشنا نبود. جز کلمات رکیک چیزی در چنته حافظهاش نداشت و همین سخنان زشت را برای همه ما خرج میکرد: «مرتیکه پدرسوخته... مادر... آبجی...» اینها نمک کلام او بود. آدم گاه شک برش میداشت و ناباورانه از خود میپرسید: «یعنی اینها خانوادهای هم داشتهاند؟ در دامن پدر و مادر بزرگ شدهاند؟ سر سفره پدر و مادر غذا خوردهاند؟... اصلاً از کجا آمدهاند؟!»(ص176)
یک بار نوبت حمام ما مصادف شد با نوبت حمام دانشجویان آموزشگاه خلبانی... گروهبان واحدشان جلوی چشم ما چند نفرشان را به باد کتک و فحش و ناسزا گرفت، چون در اتوبوس خندیده بودند، بلند بلند حرف زده بودند، در پیاده شدن از اتوبوس فس فس کرده بودند! ما هاج و واج مانده بودیم و نگاه میکردیم. فحشهایی که این گروهبان میداد روی سرگروهبان ما را سفید کرده بود؛ در چنته هیچ چارواداری نبود؛ بیچاره چاروادار! تا آن وقت چنان کلماتی به گوشم نخورده بود. دانشآموزان را چپ و راست کشیده و لگد میزد و با کلمات مادرت را... خواهرت را... مادر... خواهر... مینواخت. طفلک دانشآموزان، جلوی ما سربازها چقدر خجالت میکشیدند. و من از دیدن خجالتی که آنها میکشیدند و شخصیتشان جلوی ما خرد و شکسته میشد خجالت میکشیدم... میگفتند در تمام پادگانها و واحدهای ارتش وضع همین است، حتی در دانشکده افسری. میگفتند حرف خوشِ خودِ شاه هم به امرای لشکر حواله دادن چکمه به فلان فلانشان است! خلاصه، مثل اینکه آسمانِ همه قسمتهای ارتش به رنگ آسمان همین پادگان ما بود.(ص179)
جناب سروان از چنته ذهن متعفن خود مشتی فحش آبدار بیرون میکشد و بر سر آنان میبارد، فحشهایی که مار بشنود پوست میاندازد؛ مو بر تن ما راست ایستاده است؛ میلرزیم، از ترس، از نفرت، از خجالت، از دیدن این همه رذالت. جناب سروان روبروی یکی از سربازها میایستد و به صورت او خیره میشود. سرباز سرش را پایین میاندازد و جناب سروان خطاب به او میگوید «میخواهی خواهرت را ... و مادرت را اسیر نمایم؟!» و فرمان میدهد: «بخوابانیدش پدر سوخته را! بخوابانید که دیگه یادش نره بموقع بیاد پادگان!» تخته شلاق را میآورند. سرباز را به سینه روی آن میخوابانند... سرباز خودش میخوابد، در حالی که پیاپی میگوید جناب سروان غلط کردم... جناب سروان گُه خوردم، دیگه دیر نمیام... ماشین نبود... شلاق را توسلی و یکی از گروهبانها میزنند، تا هر وقت که جناب سروان اراده فرموده بفرمایند بس است! سرباز فریاد میکشد، با هر ضربه شلاق یک فریاد... نمیتوانم این شکنجهها را به نام انضباط بپذیرم. به خدمت و انضباط معتقدم، اما نه انضباط پولکی... و تازه کدام انضباط؟ فحش و کتک؟ سلب خصوصیات انسانی از سرباز؟(ص181)
دیگر سروان خاتمی، که بعدها خلبان مخصوص محمدرضاشاه و داماد او شد و هنگام پرواز با کایت در بلندیهای سد دز به کوه خورد و کشته شد و شایعاتی در مورد مرگش بر سر زبانها افتاد...(ص186)
من در دفتر رکن سوم ستاد نیروی هوایی پیشخدمت و امربر بودم... ساعت چهار بعدازظهر که ستاد تعطیل میشد، با دوچرخهای که خریده بودم یکراست به چاپخانه میرفتم و تا ساعت دوازده شب ورق تا میکردم. بعضی روزها که احساس میکردم سروان شعشعانی به ستاد نیامده و در دفتر رکن نیازی به وجود من نیست «پستم» را به یکی از سربازان رکن دیگر میسپردم و با دوچرخه رکاب زنان خود را از خیابان سوم اسفند و خیابان باب همایون به کوچه خدابندهلوها و باغچه علیجان میرساندم. حالا برای هر هزار ورقی که تا میزدیم پنج ریال میدادند. پس از دو سه ساعتی که به سر کارم برمیگشتم ده پانزده ریالی کار کرده بودم...(ص193)
یادم هست یکی از همقطارهای من در رکن سوم ستاد آخوند سیدی بود لاغر اندام و متوسط القامه که اجباراً او را به سربازی کشیده بودند. او هم مثل من دوچرخهای داشت و جالب اینکه هر روز که سر خدمت میآمد کیسهای هم با خود میآورد که عبا و عمامه سیاهش در آن بود. او هم تا مفرّی میدید سوار دوچرخهاش میشد و یا علی، به سرعت میرفت و پشت در خانهای که باید روضه بخواند کلاهش را برمیداشت و عمامه به سر میگذاشت و عبا را روی همان لباس سربازی میانداخت و وارد میشد و روضهاش را میخواند و پنج شش ریالی میگرفت و به سرعت سر «پستش» برمیگشت.(ص194)
در اواخر مردادماه 1320 در ستاد نیروی هوایی رفت وآمدها زیادتر شد. هرچند روز یک بار افسران رکنهای ستاد کمیسیونهای محرمانه داشتند. بین سربازان نجوا در گرفته بود که جنگ میشود... «جنگ شده! جنگ» حمله روس و انگلیس به ایران و شروع درد و غم برای وطنپرستان. خاک وطن مورد هجوم بیگانگان قرار گرفته بود. روز سوم شهریور ماه در ستاد نیروی هوایی خبر پیچید که هنگام سحر قوای روس و انگلیس از سه طرف شمال و جنوب و غرب به کشور حمله کردهاند و شهرها را بمباران میکنند. عصر آن روز اعلامیه شماره یک ستاد ارتش منتشر شد که میگفت اهواز و خرمشهر در جنوب، و رشت و بندر پهلوی در شمال، و تبریز و اردبیل و رضاییه و خوی و ماکو و مهاباد در آذربایجان و کردستان توسط هواپیماهای روس و انگلیس بمباران شدهاند و تلفات مردم غیرنظامی زیاد بوده است؛ یک هواپیمای مهاجم بر اثر تیراندازی توپخانه ضدهوایی ایران در تبریز سقوط کرده است... اعلامیه بعدی حاکی از این بود که چهار دوره از سربازان احتیاط به خدمت احضار شدهاند؛ واحدهای ارتش شاهنشاهی غافلگیر شدهاند و با اینهمه به سختی به دفاع پرداختهاند و پیشروی مهاجمین را متوقف کردهاند؛ روحیه مردم خوب است و مردم تقاضای ورود به صفوف ارتش برای رفتن به جبهه و دفاع از کشور را دارند.(صص7-196)
شهر تهران یکباره به هم ریخت و پر از سرباز شد. برخلاف اطلاعیهها سربازان پادگانها را مرخص کردهاند، واحدهای نظامی در تمام پادگانهای تهران از سرباز خالی میشوند و سربازان در خیابانها سرگردانند و گرسنه. بعضی به گدایی افتادهاند، بعضی در گوشه و کنار شهر پرسه میزنند و پتو و پوتین میفروشند تا خرج سفر فراهم کنند و به نحوی به زادگاه خود برگردند.(ص198)
در ستاد خبر پیچید که شاه سرلشکر احمد نخجوان و سرتیپ علی ریاضی را به کاخ سعدآباد احضار کرده و هر دو را زیر ضربات کشیده و لگد گرفته و پاگونهای آنها را کنده و طبق معمول چکمه و پاچهاش را حواله فلانِ خواهر و مادر آنها کرده و دستور داده آنها را زندانی و بعداً محاکمه صحرایی کنند. عدهای از امرا هم که صورت جلسه را امضا کرده و تصمیم به انحلال ارتش گرفته بودند و در کاخ حضور داشتند از این کشیدهها و لگدها بینصیب نماندهاند. شاه میدید که بر اثر این خیانت بزرگ، بیست سال زحمات او و میلیونها پولی که از جیب این ملت فقیر برای ارتش هزینه شده یک روزه برباد رفته است...(صص9-198)
روز هشتم شهریور بود و من در کنار درِ ستاد ایستاده بودم. ستاد آن روزها خلوت بود، بیشتر افسران به اداره نمیآمدند و اگر هم میآمدند سری میزدند و میرفتند. حدود ساعت ده صبح بود که صدای چند انفجار مهیب تهران را لرزاند. با چند سرباز دیگر به وسط خیابان دویدیم، چشم به آسمان و گوش به اطراف داشتیم...(ص199)
در بعد از ظهر کاشف به عمل آمد که پس از دستور ترک مقاومت از طرف ستاد ارتش به نیروی هوایی، شب هشتم شهریور استوار خلبان شوشتری و سروان وثیق فرمانده گردان شکاری پادگان قلعهمرغی به اتفاق ستوان یکم سجادی که قبلاً از او یاد کردم و از پادگان مهرآبادبه قلعهمرغی آمده بود، با ستوان دوم واثق و ستوان دوم کیا جلسهای میکنند و بنا را بر این میگذارند که تسلیم نشوند و مقاومت کنند. جریان را در جلسه شبانه با درجهداران و استوارها در میان میگذارند. فردا صبح که سرهنگ معینی فرمانده هنگ هوایی پس از چند روز به پادگان میرود، تأکید بر فرمان ترک مقاومت میکند و به جای تشویق افراد میگوید هیچ بعید نیست که تا یک ساعت دیگر سربازان شوروی به این فرودگاه وارد شوند. بنابراین هیچکس حق به کار بردن اسلحه ندارد و اگر سلاح شما را هم خواستند باید تحویل دهید! اما افسران و درجهداران طبق قرار شب قبل او را در دفتر پادگان بازداشت میکنند. پس از ساعتی تیمسار خسروانی فرمانده نیروی هوایی که هیکلی چاق و سری بیمو و صورتی گوشتآلود داشت به اتفاق سرگرد افخمی با اتومبیل وارد پادگان میشود. برای او نیز طبق مقررات با طبل و شیپور احترامات نظامی به عمل میآید ولی هنوز از اتومبیل پیاده نشده یکی از افسران شورشی کشیدهای به صورت گوشتآلود تیمسار میزند و او را نیز در انبار ساختمان دانشکده دیدهبانی بازداشت میکنند. در این میان سرگرد افخمی که قصد مقاومت داشته به ضرب گلوله از ناحیه دست و سر زخمی میشود. سپس در اسلحهخانه را میشکنند، اسلحه و مهمات آنجا را بین درجهداران تقسیم میکنند و آنها را نیز با خود همراه میسازند.(ص200)
سروان فرشید افسر نگهبان پادگان تلفنی ماجرا را به ستاد ارتش اطلاع میدهد و ستاد ارتش به سرلشکر بوذرجمهری فرمانده لشکر باغشاه دستور میدهد با حمله زرهپوشها به پادگان قلعهمرغی شورش را سرکوب کنند. به دستور بوذرجمهری زرهپوشها راه میافتند، با گلوله توپ در پادگان را منفجر میکنند و وارد پادگان میشوند. عدهای سرباز و درجهدار نیروی هوایی کشته میشوند. وثیق و شوشتری هم با هواپیما بلند میشوند و به مقابله زرهپوشها میروند. این سروصداها که ما وسط خیابان میشنیدیم از آنجا بود، صدای انفجار گلولههای توپی بود که زرهپوشها به هواپیماها شلیک میکردند، و نه حمله روسها به تهران... فرار قبه به دوشها و تاج و ستاره به دوشها با آن یال و کوپال و چکمه و مهمیز و شمشیر؛ «همه سر به سر تن به کشتن دهیم، از آن به که کشور به دشمن دهیم!» خدای من، اینها بودند که باید از مام میهن دفاع میکردند و به ما درس وطنپرستی میدادند؟ با این دل و جرأت و با این ایمان؟! پس آن نظم و دیسیپلین سربازخانه و سختگیریها برای چه بود؟! بعدها شنیدم که در استانها و شهرستانها هم وضع بر همین منوال بوده، امرا و فرماندهان تا احساس خطر کردهاند وسایل و اثاث سبک وزن و گرانقیمت خود را بار کامیونهای ارتشی کردهاند و دِفرار... برای نخستین بار بود که بر این خدمت بیاجر و مزد تأسف میخوردم و جز تأسف خوردن چاره دیگری نداشتم...(ص201)
کودتا شکست میخورد؛ وثیق و شوشتری میروند، با این قصد که خود را با هواپیما به کشتیهای روسی در دریای خزر بزنند و آنها را غرق کنند و طبعاً خودشان هم از بین بروند... شوشتری بر فراز جنگلهای مازندران به هواپیماهای شوروی برمیخورد، روسها تیراندازی میکنند و هواپیمایش سقوط میکند و خودش زخم برمیدارد روستاییان او را پناه میدهند و با دوا و درمان سنتی به معالجهاش میپردازند. روسها او را پیدا میکنند و به لنکران میبرند.(ص202)
از عجایب اینکه پس از سی و هفت سال، هنگام وقوع انقلاب اسلامی، رادیو لندن حملاتی شبیه به همان حملات به محمدرضا شاه میکرد. تکرار تاریخ! با این تفاوت که گوینده بخش فارسی رادیو بیبیسی این بار لطفعلی خنجی و همسرش بودند. آقای خنجی مترجمی بود که کتاب انگلیسها در میان ایرانیان ترجمه او را در سال 56 امیرکبیر چاپ کرد، ولی اجازه انتشارش را ندادند تا اینکه این کتاب پس از پیروزی انقلاب منتشر شد. گوینده بخش فارسی رادیو برلین در سالهای جنگ، بهرام شاهرخ پسر ارباب کیخسرو بود، یکی از سه برادر گراننده شرکت زیمنس، هنگامی که آلمانها با اولتیماتوم روس و انگلیس از ایران خارج شدند شرکت زیمنس هم که توسط مهندسین آلمانی اداره میشد تعطیل شد. بهرام شاهرخ در رادیو برلین دور به دستش افتاده بود و در بخشهای فارسی رادیو مرتب به رضاشاه حمله میکرد و او را به واسطه جمعآوری مال و ایجاد خفقان در ایران به باد انتقاد و سرزنش میگرفت، شاید به انتقام خون پدرش که میگفتند به دستور رضاشاه به قتل رسیده.(ص203)
فصل یازدهم
... اما خبر داغ این است که روسها امروز و فرداست که به تهران برسند، راه افتادهاند، به قزوین رسیدهاند... ارتباط تهران با قزوین و زنجان و تبریز قطع شده است. تهران مشوّش است. روسها میآیند... روسها میآیند...! بعدها میفهمیم که شاه به استثنای ولیعهد همه خانواده خود را پیشاپیش به اصفهان روانه کرده است و به تقاضای فروغی و در جهت برآوردن خواستهای روس و انگلیس استعفا میدهد. میترسد روسها برسند و کار دستش بدهند، یا حتی اعدامش کنند! روز 25 شهریور 1320 مجلس تشکیل میشود؛ استعفانامه رضاشاه قرائت میشود. «نمایندگان» نفسی به راحت میکشند، چند نفرشان به رضاشاه حمله میکنند، حالا شاهنشاه عظیمالشأن دزد خوانده میشود، دزد گنجینه جواهرات، دزد خزانه مملکت، دزد املاک مردم. رضاشاه به اصفهان میرود، و در آنجا همه داراییها و املاکش را به پسرش محمدرضاشاه هبه میکند، در مقابل یه سیر نبات!(ص205)
نتیجه ضدیت رضاشاه با دین و مردم این بود که پس از هجوم متفقین خشم و نفرت مردم از او آشکار شد و سراسر کشور را فراگرفت. چه بسا اگر رضاشاه همان محبوبیت سالهای اول سلطنت خود را داشت و از حمایت مردم برخوردار بود متفقین صلاح را در آن میدیدند که با او کنار بیایند.(ص207)
به دنبال پدید آمدن اعتماد، طبعاً صمیمیت و نزدیکتر شدن هم میآید و حجاب رئیس و مرئوسی و کارفرمایی و کارگری از میان بر میخیزد. یک شب که در صحافی مشغول کار بودم اکبر آقا آمد که، تقی امشب زودتر دست بکش، من میخواهم به منزل آقا داداش بروم عباسآباد؛ بیا با هم برویم... به اتفاق راه ناصر خسرو و بازار را پیاده به طرف بازار عباسآباد در پیش گرفتیم. ضمن صحبت، رک و راست گفت: «... تقی میخوام دختر آقا داداش محمدعلی را واست بگیرم که داماد ما بشی...»(ص208)
حالا که شاهی رفته بود و شاهی آمده بود و متفقین هم «مهمان» بودند، شاهکهای ولایات باز ظهور کردند: تبعیدیها از تبعیدگاههای خود به دیارشان رفتند و عدهای را به دور خود جمع کردند و بساط گردنکشی و فرمانروایی گستردند. از همه جای کشور خبرهای ناخوش میرسید، از غرب، از شرق، از جنوب، از شمال. همه جا آشوب بود. راست است، همان بیست سال حکومت رضاشاه، شاخ خیلی از گردن فرازان را شکسته بود و آرامشی برقرار شده بود. راههایی ساخته شده بود، آموزش و پرورشی پا گرفته بود، تماس مردم با هم بیشتر شده بود، و کینههای محلی، به صورت سابق، باقی نبود. اما باز با اینهمه خلأ قدرت محسوس و همه جا آشفته بود.(صص213-212)
شایع بود که انگلیسیها در کرمانشاه روغن را میخریدند و خیک خیک در خاک میریختند، گندم را میخریدند و خروار خروار میسوزاندند، در حالی که مردم از گرسنگی هلاک میشدند. روسها هم در شمال و شمال غرب و شرق آنچه خوردنی بود، آنچه چارپا بود به اصطلاح به جبر میخریدند و میبردند... در آن گیر و داری که ارتش منحل شده و نظم پادگانها به هم ریخته بود، ستاد نیروی هوایی در روزنامهها آگهی پذیرش دانشجو برای خلبانی داد و سیل درخواست از تهران و شهرستانها به رکن سوم ستاد نیروی هوایی سرازیر شد. این هم جریان جالب و تأسفباری بود. از آنجا که یکی از شرایط، ارائه اصل شناسنامه بود و حتی رونوشت آن را قبول نداشتند، انبوهی از شناسنامه در دفتر رکن سوم بر روی هم تلنبار شد، که بعدها اگر برای متقاضیان نان و آب نشد برای عدهای نان و آب و حتی قاتق حسابی شد. نظام جیرهبندی برقرار شده بود، مردم برای دریافت خواربار و پارچه باید شناسنامه ارائه میکردند و کوپن میگرفتند، و شناسنامههای افرادی که در امتحانات نیروی هوایی مردود میشدند بسیار مفید واقع شد! رئیس دفتر رکن سوم که یک استوار بود، با همدستی معاونانش که دو گروهبان بودند شناسنامههای متقاضیان خلبانی را میبردند و کوپن میگرفتند و کوپنها را در بازار سیاه به بهای گزاف میفروختند. هنگامی که متقاضیان شناسنامههاشان را مطالبه میکردند، شناسنامهها جای دیگری گرفتار بود. سرکار استوار و همدستانش نمیگفتند که شناسنامه گم شده یا هنوز با آن کار دارند، بلکه در جواب میگفتند «گرفتید!... تحویلتون دادیم!» و کلی هم طلبکار میشدند که مزاحم وقت شریفشان شدهاند.(صص214-213)
خانوادههای مردم فقیری امثال ما مذهبی بودند؛ من خود هرگز شوق و اخلاص مذهبی مادرم را از یاد نمیبرم! هر وقت نام آیتالله شیخ عبدالکریم حائری را میشنید ارادتش آنقدر بود که اشک در جشمانش حلقه میزد... عجبا که افراد روشنفکر هم به مجالس وعظ میرفتند. غوغای شبستان شرقی و صحن مسجد شاه در ماههای رمضان و قرائت قرآن را هنوز در پیش چشم دارم. حاجآقا شیخعبدالحسین صدرالدین اصفهانی معروف به صدرالمحدثین، روزهای جمعه و ایام سوگواری ماه رمضان در آنجا وعظ و سخنرانی میکرد و مجلسش جای سوزن انداختن نداشت. او برادر حسن صدر، وکیل دادگستری و نویسنده و خطیب معروف بود. بلندقامت و لاغر اندام، با ریش کوتاه و چهره سبزه تند، و عبا و عمامه سفید. خیلی عادی و مردمی وعظ میکرد، به حدی که شنوندگان را تحت تأثیر صدا و بیان جادویی خود قرار میداد...(ص215)
حالا که نمایندگان مجلس، یعنی اعضا و اجزای رکن اول مشروطه زبان باز کرده و مشروطهخواه شده بودند، رکن چهارم مشروطه نیز گرمایی به پشتش خورد و جنب و جوشی از خود بروز داد: روزنامهها زنده شدند، مثل ماری که از سرمای زمستان «سر» شده باشد، و گرمای آفتاب بهاری به پشتش خورده باشد... روزنامه ایران به مدیریت زینالعابدین رهنما باز منتشر شد. مهر ایران، به مدیریت مجید موقر، و از آن مهمتر روزنامه مردم ارگان حزب توده ایران، به سردبیری عباس نراقی با همکاری مصطفی فاتح و ایرج اسکندری و بزرگ علوی و انورخامهای و جلال آلاحمد؛ روزنامه سیاست به مدیریت عباس اسکندری، روزنامه ستاره به مدیریت احمد ملکی، روزنامه اقدام به مدیریت عباس خلیلی، روزنامه باختر، به مدیریت سیفپور و حسین فاطمی و جلالی نائینی،...(ص219)
یکچند میگذرد؛ مهمانان دیگری به کشور ما میآیند: اینها لهستانیهایی هستند که در سالهای 1321 و 1322 برای فرار از تعرض قوای آلمان از طریق خاک شوروی به ایران آمدهاند، زن و مرد و بچه. مردمی هستند شریف و بافرهنگ، مصیبتزده و آواره؛ تیفوس در میانشان بیداد میکند. آنها را در کمپهایی در اطراف دوشانتپه و باغ منظریه و اراضی یوسفآباد جای دادهاند؛ ستادشان ساختمان ستاد کنونی ژاندارمری است در خیابان سیمتری نزدیک میدان مجسمه شاهرضا... این گروه آواره را بعدها به آفریقای جنوبی منتقل کردند، و آنطور که شنیدیم کشتیشان در اقیانوس غرق شد و بیشترشان تلف شدند... تک و توکی از دخترها و بیوهزنها در تهران شوهر کردند... بعضی از زنهاشان هم در خیابانهای تهران پرسه میزدند و با بعضی از سربازان آمریکایی مراوده پیدا میکردند. یکی دو کافه و کاباره در تهران هر شب پذیرای سربازان انگلیسی و آمریکایی و اینگونه زنان بودند...(ص228)
سیلوی تهران آردی به نانواها میدهد و نانواها این آرد را با خاکستر و خاکارّه و براده مقوا و کاغذ و ارزن مخلوط میکنند و به خورد مردم میدهند. برای هر نفر یک قطعه نان، نان سیلو، مردم تصنیف ساختهاند و به آهنگ میخوانند: «خوردن نان سیلو- خوابیدن رو زیلو- شکمت خیلی گنده- وزنت میشه صدکیلو.»(ص229)
جماعات از گوشه و کنار شهر به طرف میدان بهارستان و مجلس راه افتادهاند، به مجلس هجوم میبرند، عدهای از دانشآموزان و دانشجویان هم به مردم پیوستهاند و از گرانی و نداری سخن میگویند؛ نمایندگان را به باد تمسخر و توهین و کتک میگیرند. مردمی که منتظر فرصت بودند، میز و صندلیها را میشکنند و تابلوها و اموال نفیس مجلس را به یغما میبرند. چند نفر از زنان با چادر سیاه و چادرنماز پشت تریبون مجلس میروند و خطاب به وکلا از بدی اوضاع شکایت میکنند و جنجال میآفرینند. روز 17 آذرماه 1321 است. در این روز طبق دستور قوام تمام روزنامهها توقیف شد و خود دولت به مدیریت حسینقلی مستعان مترجم بینوایان ویکتور هوگو که سابقه خبرنگاری و کار در روزنامه ایران را داشت، روزنامهای منتشر کرد به نام اخبار روز... من برای تماشا به خیابانها آمدهام. عدهای از اوباش کرکره آهنی فروشگاهها را که اکثراً متعلق به یهودیهاست میشکنند و اجناس آن را از هر قبیل غارت میکنند، توپهای پارچه را روی دوش میگذارند و فرار میکنند. درِ دکانهای خواربارفروشی و لباس فروشی و زرگری، یکی پس از دیگری به سرعت در هم میشکند و بلافاصله دکان غارت میشود. پاسبانها از دور نظارهگرند، گاهی هم تیری به هوا شلیک میکنند. فقط همین. مردم شعار میدهند: «نون و پنیر و پونه- قوام، گشنهمونه!»...(ص230)
فصل دوازدهم
از سوی دیگر برادرها به جان هم افتادهاند. عشایر فارس، افسران و افراد پادگان سمیرم را قتلعام کردهاند و سرهنگ شقاقی فرمانده پادگان را کشتهاند، طبعاً خودشان هم کشته دادهاند، چرا، برای چه؟ معلوم نیست. عواقب و عوارض دیکتاتوری بیست ساله گریبان یک مشت سرباز وظیفه بینوا را گرفته است. در غرب کشور هم زندگیها تباه شدهاند و میشوند. هنگ سوار خلع سلاح شده، سرهنگ زاگرس اسیر شده، و سرتیپ محمودخان امین کشته شده است. آنجا هم مردم گرفتارند. به هر جا که مینگری جز چهره دژم و شکم گرسنه وتن بیمار و مردم بیکار نمیبینی.(ص233)
روزنامهها پیاپی توقیف میشوند و آزاد میشوند، چون حکومت نظامی همچنان برقرار است؛ احزاب و گروههای رنگارنگ مثل قارچ از زمین روییدهاند حزب توده ایران، حزب ایران، حزب اراده ملی (به رهبری سیدضیاءالدین طباطبایی)، که پس از سالها تبعید به ایران آمده و به وکالت مجلس انتخاب شده بود، و دهها گروه و دسته سیاسی دیگر... کار بیشتر این روزنامهها بدگویی از یکدیگر یا تاختن به دولت است. مثلاً، روزنامه پازارگاد، به مدیریت بهاءلدین پازارگادی هر شمارهاش، بیاغراق، جز فحش و ناسزا به روزنامه فرمان و مدیرش عباس شاهنده چیز دیگری نداشت. شاهنده هم البته کوتاه نمیآمد، میزد و میخورد.(ص235)
کار به جایی میرسد که اکبر آقا هم که حتی از نوشتن نام خود عاجز بود امتیاز مجلهای را میگیرد به نام علمی. گرداننده این مجله مهدی آذریزدی و احمد شاملو و چندتن از رفقای او هستند. کار از اینها و آوازه از اکبرآقا!... روزنامه اقدام و صدای ایران از چاپخانه خواستند که مصححی به ایشان معرفی کند و اکبر آقا مرا معرفی کرد. هر روز از ساعت هفت هشت بعدازظهر از صحافی به محل حروفچینی میرفتم و این دو روزنامه را تصحیح میکردم.(ص236)
کارگران چپگرای چاپخانه، بویژه حروفچینها، نظر خوشی به روزنامه اقدام و عباس خلیلی نداشتند. شایع بود که عباس خلیلی «درباری» و جزو باند سیدضیاءالدین طباطبایی است، نظر حزب توده هم نسبت به سیدضیاءالدین معلوم بود! حروفچینها با صدای ایران هم که مدیرش صادق سرمد بود نظر مساعدی نداشتند و او را طرفدار شاه میدانستند!...(ص239)
سربازهای آمریکایی و انگلیسی شرم و ننگ نمیشناسند؛ در شمیرانات و پسقلعه، هر جا آبی میبینند، زن و مرد، لخت میشوند جلو چشم مردم، و خود را نشان میدهند. بیماریها و امراض خاصی را هم برایمان سوغات آوردهاند، و «ابریشمی» را. بازار ابریشمی گرم است، بخصوص در خیابان اسلامبول؛ به لطف مهمانان از هیچ حیث کم و کسر نداریم.(ص243)
محتکران هم در جبهه «متفقیناند»، گرانفروشی و احتکار مردم را از توان انداخته و از هیچ دولتی، هیچ کاری ساخته نیست. بازرگانانی که احتکار میکنند همان واردکنندگانی هستند که دستشان در دست «متفقین» ماست، یکی از این آدمها میراشرافی است، مدیر روزنامه آتش، که به تاجر لاستیک معروف شده. البته در این عرصه او تنها نیست، از دیگران هم نام برده میشود. جعفر اخوان، کهبد، باتمانقلیچ معروف...(ص244)
به سال 1322 نزدیک میشویم، ده دوازده روز بیشتر به عید نوروز نمانده است... مهمان دیگری هم از راه میرسد؛ اولین فرزندم به دنیا میآید، خداوند دختری به ما عطا میفرماید... اما تیفوس، سوغات و ارمغان قشون اشغالگر، مجال اندیشیدن به آینده و نگرانی درباره آینده نوزاد و زندگی را نمیدهد... و میافتم!... بیست و چند روز بعد که چشم گشودم و روشنایی آفتاب را دیدم. مثل همیشه نخستین چیزی که به پیشواز نگاهم میآید چهره رنجدیده مادر است، خسته و رنجور، اما شاد؛ از مرگ رستهام، بحران بیماری را از سر گذراندهام، «عرق صحت کردهام» و او خوشحال است.(صص7-246)
روزهای اول «بساط» اگر دوستی، آشنایی را میدیدم که از مقابل بساطم میگذشت و یا از طرف بازار به طرف مسجد میآمد، رویم را به طرف دیوار برمیگرداندم تا مرا نبیند، خجالت میکشیدم که بگویند داماد علمی جلو مسجد شاه بساط میکند!...(ص254)
بازار کفاشها. مدرسه و مسجد صدر در ضلع غربی جلوخان بزرگ مسجد شاه، با باغچههای مصفا و شبستان و حجرههایی که محل درس و اقامت طلاب بود، یکی از مراکز مهم گردهماییهای احزاب و گروههای سیاسی و گاه عرصه کتککاریهای سیاسی بین هواداران حزب توده و هواداران حزب اراده ملی سیدضیاءالدین طباطبایی بود که چند بار خودم حضور داشتم و دیدم که فکلیهای شیک و پیک و روشنفکران به جان هم میافتادند.(ص255)
هنگامی که تیمسار قرنی را به جرم کودتا بازداشت کردند آقای حاجسیدمرتضی هم که در دانشگاه تهران کلاس درس فلسفه داشت به جرم همکاری با کودتا بازداشت شد و پس از چندی که رفع سوءتفاهم شد آزادش کردند.(ص259)
فصل سیزدهم
جنگ پایان پذیرفته، آلمان شکست خورده، هیتلر خودکشی کرده، هیروشیما قربانی بمب اتمی شده، اما اثرات جنگ همچنان برجاست و گلوی مردم بینوا را میفشارد... انتخابات انجام شده، برای مجلس چهاردهم، از میان انتخاب شدگان سرشناستر از همه، یکی دکترمحمد مصدق از رجال نامی و از تبعیدیان حکومت دیکتاتوری است، از تهران، و دیگری از یزد، سیدضیاءالدین طباطبایی نخستوزیر کودتا، صحبت دادن امتیاز نفت شمال به روسهاست، حزب توده در این باره تظاهرات عظیمی را سازمان میدهد و قدرتنمایی میکند...!(ص261)
اوایل زمستان 1322 بود. شبی با مادر و همسرم رفته بودیم خانه خاله منور به مهمانی؛ آخرهای شب بود، کمی زودتر از ساعت مقرر منع عبور و مرور، به خانه برگشتیم... نیمههای شب بود، تازه داشت چشمم گرم میشد که «تقی!تقی!» از صدای نالههای مادر سراسیمه از بستر بیرون پریدم. مادرم به خود میپیچد و تقلا میکند...(ص263)
دکتر سر برمیدارد و حکمی را که فرمان سرنوشت من است ابلاغ میکند: متأسفانه یک ساعتی است که قلب از کار افتاده و کار تمام است... صدای شیون خاله به اوج میرسد، او نیز منتظر شنیدن همین حکم بود...(ص266)
فصل پانزدهم
شهریور 1324 بود که شبی برای خرید کتاب به کتابفروشی اکبرآقا علمی در زیر شمسالعماره رفته بودم؛ برخلاف همیشه آنجا را بسیار آشفته دیدم، شلوغ بازاری بود که نگو... اکبرآقا هم سخت در تلاش و تکاپو بود. تا چشمش به من افتاد، گفت آتقی، با وزارت فرهنگ قرارداد بستم و امتیاز فروش کتابهای ابتدایی را گرفتم... یه چند روزی سر بساطت نرو و بیا اینجا به ما کمک کن!(ص277)
اکبرآقا وقتی آن همه شور و شوق و کاربُری را دید با سابقهای که از من در چاپخانه داشت بار دیگر تجدید مطلع کرد و پیشنهاد داد که بیایم و با او همکاری کنم. با اینکه میدانستم اکبرآقا آدم بیسواد و بدزبانی است و کار کردن با او برایم مشکل است، چنان از بساط مسجد شاه زده شده بودم که پیشنهادش را پذیرفتم...(ص278)
پس از اینکه موجودی کتابهای خریداری شده در مزایده به اتمام رسید اکبر آقا اجازه گرفت که طبق قراردادی کتابها را از روی نسخه اصلی که وزارت فرهنگ در اختیارش گذاشته بود کلیشه کرده و مطابق تیراژ معین چاپ و منتشر کند.(ص279)
در اواسط مهرماه فرزند دومم به دنیا آمد. خداوند باز دختری به ما داده بود. روی محبتی که به یکی از خالههای ناتنیام، «خاله عفت» داشتم نام او را روی دختر دومم گذاشتم. هنگام تولد دخترم که باید نزد همسرم باشم و دنبال ماما و قابله بروم، زیر بار مسئولیت فروش و توزیع در دکان اکبرآقا بودم و نمیتوانستم یک لحظه کار را ترک کنم... نیمههای شب که به خانه رفتم دیدم که آه! بچه به دنیا آمده است و صاحب یک دختر دیگر شدهام.(ص281)
پس از یک سالی وزارت فرهنگ تألیف کتب درسی دبیرستانی را، طبق برنامه مصوب، آزاد گذاشت. اکبرآقا با آقایان نصرالله فلسفی و علیاصغر شمیم که از مؤلفان بنام کتابهای تاریخ و جغرافیا بودند، برای چاپ کتابهای تاریخ و جغرافیا قراردادی امضا کرد و متعاقب آن برای چاپ و نشر یک دوره کتب ریاضی دبیرستانی با آقایان ابوالقاسم قربانی و حسن صفاری که از دبیران ریاضی معروف آن سالها بودند قرارداد بست. ناشر این کتابها ابتدا حسین جعفریه مدیر کتابفروشی دانش ناصر خسرو بود.(ص283)
در سال 1325 بود که آقای مهدی آذریزدی برای تصحیح نمونههای مطبعی به دستگاه اکبرآقا پیوست. مهدی آذریزدی تقریباً هم سن و سال خودم بود، نامههایی را که اکبرآقا میخواست به مقامات و وزارتخانهها بفرستد مینوشت. مقدمه کتابها و آگهیهای مربوط به آنها را او مینوشت، کتاب تصحیح میکرد، با مترجمین و مؤلفین مربوط بود.(ص283)
حالا که کار اکبرآقا بالا گرفته بود،... به شیوه بعضی پولدارهای آن زمان به صرافت افتاد که مجلهای هم داشته باشد؛ و به یاری رئیس وقت اداره نگارش وزارت فرهنگ، دکتر فرهمند و معاونش فرخمنش، امتیاز مجله را هم گرفت، مجله علمی، و به کوشش همین آقای مهدی آذریزدی ده دوازده شمارهای هم منتشر کرد! یادم هست آقای احمد شاملو هم با چند نفر از دوستانش گاهگاه همکاری میکردند و مقالاتی مینوشتند...(ص284)
مرحوم نصرالله سبوحی مدیر اتحادیه کتابفروشان و حاجمحمد رمضانی مدیر کتابفروشی خاور نیز نظر خوشی نسبت به او نداشتند؛ پشت سر هم اعلامیه و اعتراض بود که آقای محمد رمضانی به وزارت فرهنگ مینوشت که چرا چاپ و فروش کتابهای درسی ابتدایی در انحصار آدم بیسوادی مثل اکبرآقاست. کار این مخالفتها آنقدر بالا گرفت که سرانجام وزارت فرهنگ اعلام کرد چاپ کتب ابتدایی از روی نسخه اصلی وزارتخانه به شرطی که کاغذ و چاپ و صحافی آنها مطابق نمونهای باشد که قبلاً خود آن وزارت چاپ کرده است برای عموم کتابفروشها آزاد است.(ص285)
فصل شانزدهم
کسروی، مورخ و محقق و بدعتگذار آئینی و مدیر روزنامه و هفتهنامه پرچم و ماهنامه پیمان با منشیاش حداد، در دفتر بازپرس شعبه هشتم دادگستری به دست برادران امامی، اعضای فدائیان اسلام، کشته شده است... اکبرآقا برای بار سوم ازدواج کرده بود... همسرهای دوم و سوم را از کارگران چاپخانه دستچین کرده، و فعلاً «خوش» بود. چند سال بعد هم مجدداً با یکی از کارگران زن چاپخانه به سلامت برای چهارمین بار ازدواج کرد.(ص289)
سال 1326 شروع شده است و من همچنان در دستگاه اکبرآقا مشغول هستم، مسئول حسابداری، توزیع، روابط عمومی، حسابهای بانکی و رابط بین گراورسازها و بعضی از چاپخانهها و صحافها.(ص290)
علاوه بر روزهای تعطیل دو شب هم وسط هفته از اکبرآقا اجازه میگرفتم و برای پرورش اندام به باشگاه میرفتم. اما باشگاه یک چیز بود و منوچهر چیز دیگر. منوچهر مهران مجله ورزشی نیرو و راستی را با کمک همسرش منیر خانم اداره میکرد، خانم منیر اصفیا؛ این مجله تنها مجله ورزشی آن زمان بود. باشگاه هر از گاه کاروانی ورزشی ترتیب میداد و ورزشکاران را برای راهپیمایی و کوهنوردی به روستاها و ارتفاعات اطراف تهران میبرد... ایام سوگواری ماه رمضان بود که مصادف با جمعه هم شده بود، چهار روز تعطیلی پشت سر هم؛ دیگر دغدغه کار نداشتم.(ص292)
از جمله کسانی که در سخنرانی شرکت داشتند زندهیاد محمود تفضلی دوست و همشهری منوچهر بود که بیانات شورانگیزی درباره شجاعت و جوانمردیهای او ایراد کرد. پس از مرگ مهران نه تنها باشگاه ماند بلکه مجله نیرو و راستی هم به انتشارش ادامه داد، و در تمام این مدت خانم مهران سخت فعال بود. باشگاه به کارش ادامه داد تا وقایع 28 مرداد 1332 اتفاق افتاد که تاریخ ایران ورق خورد.(299)
در این سالها شاه اختیاری از خودش نداشت، حزب توده و روزنامههای وابسته به آن علناً به او ناسزا میگفتند، بعضی از نمایندگان نیز او را تحقیر میکردند، در و دیوار پر از شعارهای مخالف بود؛ شعار «مرگ بر شاه»! و شعار کارگران «زحمتکشان متحد شوید» همه جا به چشم میخورد. هر روز در خیابانها، مخصوصاً شاهآباد و میدان بهارستان تظاهرات علیه دولت برپا بود. بعی از روزها بین طرفداران احزاب مختلف توده و جبهه ملی و طرفداران شاه زد و خورد درمیگرفت و دولت قادر به جلوگیری از آن نبود. سال 1327 به پایان خود نزدیک میشد...(ص303)
بعضی از اوقات که من با آقای آذریزدی زحمت میکشیدیم و مؤلف یا مترجمی را پیدا میکردیم و امتیاز اثر نوی را برای کتابفروشی میگرفتیم، نه تنها سپاسگزار نبود بلکه کلی طلبکاری هم میکرد، که ما با این کارهایمان سرمایهاش را حبس میکنیم، سرمایهاش را بر باد میدهیم، و دستگاهش را به افلاس میکشانیم! ما زحمت میکشیدیم. مؤلف و کتاب جدید میآوردیم، سود و شهرتش از آن او بود، و باز او بود که نق میزد.(ص305)
فصل هفدهم
فروردین سال 1328 است. سر موضوعی برای چندمین بار با اکبرآقا حرفمان شد، و من به حالت قهر از چاپخانه در آمدم و به خانه رفتم. پیشتر، در زمستان، تصمیمم را گرفته بودم و فکرهایم را کرده بودم، من که این همه زحمت میکشم، چرا برای خودم نکشم؟(ص309)
بیستم آبان آن سال اطلاعیه کوچکی در روزنامه اطلاعات چاپ کردم که اینجانب تقی جعفری، از این تاریخ در کتابفروشی آقای علیاکبر علمی سمتی ندارم؛ و دیگر هم به دستگاه علمی نرفتم.(ص310)
اواخر تابستان بود؛ تمام فکر و حواسم معطوف به پیدا کردن جایی برای اجرای طرحهایی بود که از مدتها پیش در ذهن ریخته بودم: چاپ آثار نو، به شیوه نو. و با این هوایی که در سرم افتاده بود... دنبال نامی بودم که در برگیرنده همه این آرزوها و خیالهای خوشی باشد که در سر میپختم... میخواستم از شادی فریاد بکشم. نام میرزا تقیخان امیرکبیر به ذهنم آمده بود. گمشدهام پیدا شده بود!... درنگ نکردم، و در روزنامه اطلاعات به خط نستعلیق بسیار خوش تأسیس مؤسسه مطبوعاتی امیرکبیر را اعلام کردم، بیست و هشتم آبان ماه 1328.(صص314-312)
یک اتاق تقریباً چهار در چهار در طبقه دوم چاپخانه آفتاب اجاره کردم، بدون تلفن، به ماهی سی تومان، در خیابان ناصر خسرو، روبروی در اندرون، از آقای حاج مرتضی حیدری مدیر مهربان و با محبت چاپخانه که مرا میشناخت.(ص315)
حدود یک ماهی گذشت و دو کتاب از چاپ خارج شد، هر کدام در یکهزار و پانصد نسخه: فن ورزش ترجمه خانم منیر مهران، انرژی اتمی ترجمه آقای حسن صفاری. آه که چقدر زیبا هستند!... این کتابها را من چاپ کردهام! حالا من برای خودم کسی هستم... ناشرم...(ص316)
در دفتر این باشگاه بود که با نویسندگان و مترجمان دیگری آشنا شدم از آنجمله محمود تفضلی و محمدجعفر محجوب که در آن سالها از دانشجویان دانشکده ادبیات دانشگاه تهران بود... به دنبال چاپ و انتشار کتاب فن ورزش، خانم مهران، کتاب تربیتی ما و فرزندان ما را ترجمه کرد و در سال 1333 بود که به پیشنهاد من کتاب جادوئی کلبه عمو تم اثر خانم هریت بیچر استو را برای امیرکبیر ترجمه کرد که تا امروز به چاپهای مکرر رسیده است.(ص318)
در میان کتابهای رسیده چند کتاب مورد توجه داوران بودند که از جمله آنها یکی کلبه عمو تم بود، و دیگری دُن کیشوت ترجمه محمدقاضی که سرانجام این دو کتاب برنده جایزه اول شدند... این جریان برای من و امیرکبیر یک موفقیت بزرگ بود... خانم مهران سالها بعد رانده شده اثر المارگرین، انسانها و خرچنگها و انسان گرسنه اثر ژوزوئه دو کاسترو نویسنده برزیلی، جهان سوم و پدیده کمرشدی اثر ایولکست و خیالپردازی یا نابودی اثر رنه دومن و سرگشته راه حق اثر نیکوس کازانتزاکیس را برای امیرکبیر ترجمه کرد که همگی مورد استقبال قرار گرفتند و به چاپهای مکرر رسیدند. کتاب سرگشته راه حق شرح احوال و زندگی قدیس فرانسوای آسیزی پایهگذار فرقه فرانسیسکن در مسیحیت است که طرفدار فقر مطلق بودند و نظیر متصوفه ما خرقهپوشی و پشمینهپوشی میکردند. این کتاب هم در کنار آثار صادق هدایت و بزرگ علوی و دیگران جزو کتابهایی بود که در سال 1365 در توجیه حقانیت مصادره مؤسسه امیرکبیر به کارخانه مقواسازی سپرده شد...(صص320-319)
در این میان روشنفکران و اهل ذوق هم که نسبت به مؤسسه نوپای من تعلق خاطری احساس میکردند به من کمک فکری میدادند یا آثار خود را برای چاپ به من عرضه میکردند. و از همه بیشتر جلال آلاحمد و مرتضی کیوان. با کمکهای مرتضی کیوان بود که توانستم چاپ و نشر مجموعه کتابهای چه میدانم؟ را ادامه دهم. او علاقه عجیبی داشت به این که جوانان و کسانی که طالب دانش و معارف گوناگون هستند، از خواندن این کتابها بر معلومات خود بیفزایند... عاقبت پس از وقایع 28 مرداد 1332، در سال 1333 با اولین دسته افسران سازمان نظامی حزب توده بازداشت و در مهرماه همان سال تیرباران شد.(ص323)
قبل از آن سالها جلال در بازارچه قلی نزدیک بازارچه پاچنار در خیابان جلیلآباد قدیم با پدرش مرحوم حجتالاسلام حاج سید احمد سادات آلاحمد زندگی میکرد که مجتهد اهل محل و مورد وثوق مردم و نیز مردی به واقع زاهد بود. او امام جماعت مسجد پاچنار هم بود و هر وقت مریض میشد یا به مسافرت میرفت جلال لباس روحانیت میپوشید و با عمامه و شال سبز و تحتالحنک برگردن به مسجد میآمد و نماز میخواند... چندی بعد ناگاه سر از حزب توده در آورد و پس از چند وقت از آن حزب فاصله گرفت و به گروه موسوم به نیروی سوم خلیل ملکی پیوست.(ص324)
سال 1328، آقای شهریاری در یکی از کلاسهای دبیرستان شبانه در خیابان شاهآباد قدیم تدریس میکرد... وقتی پیشنهاد ترجمه کتاب تاریخ حساب را به او دادم قدری کتاب را ورانداز کرد و ورق زد و قبول کرد که ترجمه کند. هنگامی که کتاب زیر چاپ بود او را به جرم هواداری از حزب توده به زندان بردند و مدتها در حبس بود. پس از آزادی از زندان ترجمه کتاب را ادامه داد و کتاب چاپ و منتشر شد.(ص326)
از اولین کتابهایی که امیرکبیر در آغاز فعالیت خود از دکتر عبدالحسین زرینکوب منتشر کرد کتاب دو قرن سکوت بود، در تیراژ یکهزار جلد، و سپس ترجمه ادبیات فرانسه در دوره رنسانس و ادبیات فرانسه در قرون وسطی از کتابهای مجموعه «چه میدانم؟» پس از تأسیس بنگاه ترجمه و نشر کتاب در سال 1334 دکتر زرینکوب ضمن تدریس در دانشگاه از مشاوران و مترجمان آن بنگاه شد...(ص329)
پس از تصرف امیرکبیر، مطابق معمول آسانخواران تجدید چاپ کتابهایش را به عناوین مختلف به تعویق میانداختند و باعث آزار و رنجش شدید او شدند.(ص330)
در مراسم گرامی داشتش در انجمن مفاخر فرهنگی که در اسفند 1376 برگزار شد، ضمن سخنان خود گفت: سعی میکنند هر چه خوب است از انسان نفی کنند و هر چه بد است به انسان بچسبانند. یک جا برای من مجلس بزرگداشت برقرار میکنند، یک جا در برنامه زشت «هوئیّت» به من حملات ناجوانمردانه مینمایند.» و سپس گفت: «چهارده جلد از کتابهای من که از پرحجمترین آثار من است به دست یک ناشر نیمهدولتی (امیرکبیر) به اسارت افتاده و بدون هیچ حکمی و مستندی مصادره شده است، و تازه این مؤسسه نیمهدولتی هر وقت هوس بکند یکی دو جلدی از آنها را چاپ کند، من گرفتار پیامدها و اعتراضهای این و آن هستم که چرا با این مؤسسه همکاری میکنم، در حالی که همکاری نمیکنم.»(ص331)
فصل هجدهم
فردای آن روز رسماً در دفترخانه اسناد رسمی سرقفلی دکان به نام من شد و کلیدش را گرفتم... از فردا با یکی از شاگردانم به نام ولیالله محمدی که از اول تأسیس امیرکبیر با من کار میکرد به دکان رفتیم... کتابهایی را که چاپ کرده بودم و در انبار خاک میخوردند، در قفسهها چیدیم و تابلوی «مؤسسه مطبوعاتی امیرکبیر» را از سر بالاخانه چاپخانه آفتاب برداشتیم و زدیم سر در دکان جدید؛ بعد هم شروع کردم به جور کردن کتاب از کتابفروشیهای ناصرخسرو و شاهآباد و بازار، و در کنار این کارها خرید و فروش نوشتافزار و فروش آن به کتابفروشان و خریداران در تهران و ارسال آنها برای کتابفروشان در شهرستانها. مرداد سال 1329 بود.(صص5-354)
فصل نوزدهم
سهیلی امتیاز یک روزنامه فکاهی به نام نوشخند را هم گرفته بود. در آن روزنامه ستونی بود به نام دشمنتراشی که تا میتوانست در آن برای خود دشمن میتراشید و به هر کس که با او خردهحسابی داشت حملاتی میکرد و اصولاً ضد دربار و شاه و خانواده سلطنتی هم بود و مرتب به دربار و شاه و اشرف حملاتی میکرد؛ شعبان بیمخ و دار و دسته او را هم که از طرفداران شاه بودند بینصیب نمیگذاشت و کاریکاتورهای زنندهای از آنها چاپ میکرد. اینها همه در زمان حکومت دکتر مصدق بود. شعبان بیمخ یکی از ورزشکاران قدیمی زورخانه بود و زورخانهای در گلوبندک داشت که کمطرفدار هم نبود... پس از وقایع 29 اسفندماه 1331 که شاه خیال مسافرت به خارج داشت، شعبان و دار و دستهاش به واسطه تظاهرات از طرف حکومت نظامی بازداشت شدند؛ در پی آن آیتالله کاشانی و قناتآبادی و دکتر بقایی و زهری وکلای مجلس را هم بازداشت کردند. سهیلی را هم به جرم اهانت به دربار سلطنتی به زندان شهربانی بردند و روزنامه حکیمباشی که سهیلی امتیاز آن را بعد از لغو نوشخند گرفته بود توقیف شد. سهیلی تعریف میکرد که وقتی وارد زندان شدم مرا به بندی بردند که شعبان بیمخ و عدهای از دوستانش که علیه مصدق و به نفع شاه تظاهرات میکردند در آنجابودند... بعد از چند ماه که درزندان بودیم خبر رسید که شاه با هواپیما از ایران رفته، یک مرتبه شعبانبیمخ دستهایش را به آسمان بلند کرد و گفت «آی مدّرضا... فلان و فلان آی مدّرضا مارو گذاشتی و رفتی!»...(صص360-359)
پس از وقایع 28 مرداد شاه به عنوان پاداش دستور داد زمینی در مقابل پارک شهر به شعبان جعفری هدیه کردند و با پولی که در اختیارش گذاشتند او توانست یک زورخانه سنتی مدرن بسازد... رفقا و دوستانش به او تاجبخش میگفتند. شعبان جعفری عدهای از ورزشکاران باستانی کار را تربیت کرده بود که برای روزهای چهارم آبان، تولد شاه، در ورزشگاه امجدیه از مقابل شاه رژه میرفتند و... این لقب تاجبخش سر زبانها افتاد و باعث خشم شاه شدو در دو سه سال آخر رژیم دیگر شعبان خان در جشنهای چهارم آبان شرکت نمیکرد.(ص361)
در سال 1335 بود که تصمیم گرفتیم کتاب را به طور اقساطی در اختیار خریداران قرار دهیم به این ترتیب که هر کس سیصد تومان کتاب خریداری کند سی تومان پیش قسط و بقیه را در اقساط نه ماهه بپردازد. این فروش قسطی، کتابهای چاپ امیرکبیر و کتب سایر ناشرانی را که در فروشگاه امیرکبیر موجود بود نیز در بر میگرفت. از این ابتکار که با تبلیغ زیاد همراه بود استقبال فراوانی شد. مسئولیت اداره این کار مدتها با مهدی سهیلی بود.(ص362)
دوستی من با سهیلی تا آخرین لحظه حیات او ادامه داشت، او حتی در ایامی که من در زندان بودم رشته این پیوند را نگسست. زمانی که در زندان بودم در جوّ خشونتباری که حاکم بود، همکاران و مترجمان و مؤلفان و دیگران احتیاط میکردند که با من مکاتبه کنند، از معدود کسانی که با من مکاتبه میکردند، یکی مهدی سهیلی بود و دیگری دوستم عبداللهخان عقیلی که نوشته بود: در کف گرگ نر خونخوارهای، غیرتسلیم و رضاکو چارهای، و نفر سوم همکار عزیزم آقای احمد عطائی.(ص364)
دو سال پیش از انقلاب در جمع دوستان نصیحتم میکرد و (سهیلی) میگفت جعفری، این ولیعهد دیگر شاه بشو نیست، آرامش فعلی به هم میخورد. اینقدر امیرکبیر را توسعه نده، این بساط را جمع کن، برو آمریکا آنجا کار نشر را شروع کن... میگفتم: «آمریکا؟ آمریکا بروم چه کنم؟... هر رژیمی هم روی کار بیاید با من کاری ندارد، شاید اگر رژیم عوض شود من بتوانم بیشتر کار کنم و پیشرفت بیشتری داشته باشم، من صدها کتاب برای مملکتم چاپ کردهام، حق ریشه دارم، هر کدام از این کتابهایی که چاپ کردهام ریشههای مناند...(ص365)
اما هر روز از عمر تجربهای است، و خوشبختانه یا بدبختانه تاریخ هم سر جایش هست و سرگذشت امیرکبیرها و حسنک وزیرها و مصدقها و دیگران همچنان عبرتآموز است، متأسفانه پیشبینی سهیلی به واقعیت پیوست... ریشهها را زدند، و درخت افتاد، شاخهها افسردند و برگها مردند...(ص366)
اردیبهشت ماه 1365 بود. تشکیلات امیرکبیر را گرفته بودند و من خانهنشین بودم. سهیلی پیشنهاد کرد حالا که بیکاریم سفری به اصفهان و شیراز بکنیم. رفتیم، با داماد و برادر دامادش آقای اکبر رفوگران صاحبان کارخانه خودکار بیک، و آقای محمد میرنقیبی، ویولونیست معروف. در اصفهان مهمان ارحام صدر بودیم.(ص368)
اوایل سال 1329 در کوران مبارزات مردم و دولت و احزاب چپ و راست با جوان پرشوری آشنا شدم به نام حیدرعلی رقابی متخلّص به «هاله»... از خویشان بیژن ترقی فرزند حاج محمدعلی ترقی مدیر کتابفروشی خیام. ملیگرایی بود شوریده و شیفته دکتر محمد مصدق. جوانی بود فروتن و مؤمن و معتقد، و در مبارزات ملی سخت فعال. دفتر شعری داشت که آن را در هزار نسخه به نام آسمان اشک چاپ کردم. در این دفتر قطعه شعری بود با عنوان «مرا ببوس»...(ص371)
در جریان وقایع 28 مرداد هاله از ایران گریخت و به آمریکا رفت. پس از آن وقایع عدهای از افسران تودهای اعدام شدند. در بین آنها سرهنگی بود به نام سیامک که شایع شده بود شعر «مرا ببوس» را او هنگام تودیع با خانوادهاش و قبل از رفتن به مقابل جوخه اعدام سروده است! در حالی که من و دوستانم میدانستیم که هاله این شعر را برای دختری که دوست داشته سروده و به او اهداء کردهاست. اما خوب، همانطور که نوشتم مردم بر این باور بودند که این شعر را سرهنگ سیامک سروده است.
حیدر رقابی سراینده این شعر جاودانه در سالهای نخست انقلاب به ایران بازگشت و استاد دانشگاه شد و یکی از هواخواهان پرشور انقلاب بود، ولی متأسفانه چندی بعد به سرطان مبتلا شد و مدتها در بستر بیماری بود تا درگذشت.(صصص3-372)
از تألیفات صبحی کتابهای دژهوش ربا، افسانههای ابوعلیسینا، افسانههای کهن (در 2جلد)، افسانهها (در 2 جلد)، دیوان بلخ، افسانههای باستانی مجارستان و پیام پدر را چاپ کرده بودم. پیام پدر شرحی از تجربیات او در بهاییگری و روی گرداندنش از بهاییگری بود. صبحی این کتاب را در واقع در رد بهاییگری نوشته بود. او از مؤلفانی بود که با هم قراردادی نداشتیم و تمام حقوق تألیف خود را به مستمندان و حاجتمندان میپرداخت... پس از تصرف امیرکبیر چاپ این کتابها را که آن همه برایشان زحمت میکشیدم ضاله تشخیص دادند و از چاپ آنها خودداری کردند و چون سی سال از مرگ نویسنده گذشته طبق قانون حفظ حقوق مؤلفان و مصنفان، چاپ آنها آزاد است و بعضی از ناشران آنها را چاپ میکنند!(ص375)
در اوایل سال 1342 به دنبال مذاکره و قرار با تلویزیون ملی که متعلق به حبیب ثابت بود مقرر شد جمعه شبها یک برنامه یک ساعته برای کتاب در اختیار امیرکبیر قرار بگیرد به نام «کتاب و مردم» که در مقابل آن، مبلغ سه هزار ریال وجه نقد و سه هزار ریال هم کتاب بدهیم و در آن برنامه نویسندگان و شاعران مختلف، چه آنها که با امیرکبیر کار میکردند و چه آنها که نمیکردند بحثهایی در مورد آثار خودشان یا کتابهای امیرکبیر داشته باشند... زمستان آن سال که باید با چند نفر از همکاران به دعوت مؤسسات فرانکین به آمریکا میرفتیم، برای خداحافظی و اجرای «برنامه کتاب و مردم» شخصاً به تلویزیون رفته بودم، و اتفاقاً آن شب سالگرد مرگ صبحی بود و من خبر نداشتم. گردانندگان پشت صحنه برنامه به گمان اینکه من در برنامه کتاب حتماً از او یاد خواهم کرد اخطار کردند که نباید سخنی از صبحی به میان آورم...(ص376)
در مورد کتابهای چاپ انتشارات امیرکبیر یکی از علل اقدام به چاپ این قبیل کتابها از طرف ناشران دیگر اهمال و بیتوجهی و بیعلاقگی مسئولانی است که بدون زحمت بر اریکه مدیریت امیرکبیر نشستهاند و فارغ از این جریانات هستند... باید یادآور شد در این خاطرات در هر مورد ذکری از متصرفین امیرکبیر شود، قصدم مدیر فعلی امیرکبیر نیست. مدیر فعلی امیرکبیر که دو سالی است به امیرکبیر آمده آنقدر شرف و وجدان مذهبی داشت که به من تلفن کرد و گفت که اگر راضی نباشم در امیرکبیر بماند بلافاصله از سمت خود استعفا خواهد داد.(ص380)
کسروی از نویسندگان و پژوهندگان و زبانشناسان معروف کشور بود و کتب و رسالات بسیاری در زمینههای مختلف از زبانشناسی گرفته تا مذهب و عرفان و تحقیق و ادبیات و تاریخ تصنیف کرد. یکی از این آثار شیعیگری بود که چاپ و انتشار آن سرانجام به بهای جانش تمام شد. در روز بیستم اسفند ماه 1324 که در شعبه 7 بازپرسی دادگستری در مورد کتابهای او جلسهای تشکیل شده بود، دو نفر از طرفداران فدائیان اسلام به آن جلسه حمله کرده کسروی و حداد، منشی او را به ضرب گلوله و کارد از پا در آوردند.(ص381)
آقای تفضلی مثل خلیلیها در آن زمان چپگرا بود و در حزب توده نفوذ داشت؛ و البته بعدها از آن حزب کنارهگیری کرد. کتابش که منتشر شد مورد استقبال قرار گرفت و به فروش رفت... چند سال بعد، براثر آن آشنایی، آقای تفضلی کتاب نگاهی به تاریخ جهان اثر جواهر لعلنهرو نخستوزیر هند را که در سه جلد بود برایم ترجمه کرد که مورد استقبال قرار گرفت و در سال 1339 برنده جایزه ادبی سخن و جایزه سلطنتی هم شد. سپس ترجمه کتاب زندگی من «زندگی پاندیت نهرو» را هم که در دو جلد بود و برنده جایزه ادبی مجله سخن شده بود... ترجمه کتاب مصدق، نفت، کودتا و کتاب اندیشههای نهرو همه را به امیرکبیر واگذار کرد... محمود که افکار آزادیخواهانه داشت پس از انقلاب به ایران آمد و از این رخداد تاریخی اظهار مسرت میکرد. محمود خراسانی بود، سه چهار سال پس از انقلاب مقیم مشهد شد و در کتابخانه آستان قدس رضوی به کار پرداخت. روزی که به همراه خواهرزادهاش عازم دیدار از نیشابور و آرامگاه خیام و کمالالملک میشود، در نیمه راه اتومبیل فیات آنها با یک کامیون تصادف میکند و او و خواهرزادهاش در دم کشته میشوند.(صص3-382) ادامه دارد ...