به علت حجم زیاد بولتن و لزوم مناسب نمودن آن برای مطالعه در فضای مجازی، این متن در پایگاه بصیرت در چهار بخش منتشر میشود. (بخش اول)
زندگینامه
جواد صدر فرزند محسن(ملقب به صدرالاشراف) در 19 بهمن 1291ه.ش در تهران به دنیا آمد. وی تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسه اتحادیه و اقدسیه گذراند و سپس توانست در رشته ادبی دیپلم خود را با رتبه شاگرد اولی بگیرد. صدر در پاییز 1311 وارد دانشکده حقوق شد. پس از اخذ لیسانس مدتی در یک شرکت واردکننده مشروب و بعد از آن در شرکت ساختمانی اشکودا کار کرد. سپس بر اساس توصیه پدرش به دکتر حکمت (وزیر معارف) و موافقت رضاخان برای تحصیل عازم پاریس شد.
هنگام بازگشت صدر به ایران، حکمت وزیر کشور بود و با توجه به ارتباطاتی که با پدرش داشت، او در اداره سیاسی این وزارتخانه مشغول به کارشد. وی در تابستان 1319 با خانم سلیمه نصیر ازدواج کرد. پس از وقایع شهریور 1320 به وزارت امورخارجه منتقل شد و در 1324 به عنوان دیپلمات به سفارت ایران در فلسطین رفت که مأموریت وی سه سال به طول انجامید. در 1327 به کشور بازگشت و در اداره حقوقی وزارت امور خارجه کار خود را آغاز کرد، اما پس از مدت کوتاهی به ریاست دفتر عبدالحسین هژیر نخستوزیر منصوب شد و در دوران نخستوزیری ساعد و علی منصور نیز در این سمت باقی ماند. با انتخاب رزمآرا به عنوان نخستوزیر، به وزارت خارجه بازگشت و پس از دو ماه عهدهداری مسئولیت دفتر وزارتی، به وزارت کشور انتقال یافت و در پست مدیرکل سیاسی این وزارتخانه آغاز به کار کرد. وی در دوران نخستوزیری دکتر مصدق از حوزه انتخابیه محلات کاندیدای نمایندگی مجلس شد که البته ناچار از انصراف گردید. پس از کودتای 28 مرداد، صدر به عنوان کاردار ایران در بلگراد منصوب شد و به دنبال آن دو سال و نیم نیز رایزن ایران در اسپانیا بود. صدر در سال 1336 به ایران مراجعت کرد و معاونت پارلمانی وزارت کشور را بر عهده گرفت. وی در این ایام از همسر ایرانی خود جدا شد و با یک دختر آلمانی ازدواج کرد.
ازجمله مسئولیتهای دیگر صدر، معاونت سیاسی وزارت امور خارجه در سال 1337 است. وی در آذر 1338 نیز به عنوان سفیر ایران در ژاپن منصوب شد. جواد صدر سرانجام در کابینه حسنعلی منصور عهدهدار پست وزارت کشور گردید که به دنبال ترور منصور، همین مسئولیت را در ابتدای تشکیل کابینه امیرعباس هویدا عهدهدار بود ولی پس از چندی، مسئولیت وزارت دادگستری به وی محول شد. در سال 1350 صدر از وزارت کنار گذاشته شد و لذا در سن 59 سالگی تقاضای بازنشستگی کرد و با تأسیس یک دفتر حقوقی به زندگی خویش ادامه داد. وی ده روز بعد از پیروزی انقلاب اسلامی یعنی در دوم اسفند 1357 در حالی که همچنان رئیس هیئت مدیره شرکت حفاری «سد ایران» بود، دستگیر شد. اما پس از چند روز آزاد و در پست خود در این شرکت که در اختیار دولت قرار گرفته شده بود، ابقاءگردید. آقای صدر برای دومین بار در مرداد سال 1359 به دلیل اختفای مقادیری مشروبات الکلی به اتفاق همسرش دستگیر و در خرداد 1360 یعنی کمتر از یکسال آزاد شد. وی عاقبت در سال 1379 در ایران دارفانی را وداع گفت.
فصل اول خانواده
اجداد من با اینکه اهل علم و در لباس روحانیت بودند هیچ کدام منحصراً و بعضی اصلاً از وضع و موقعیت روحانی خود امرار معاش نمیکردند. بلکه غالباً هر کدام یکی دو قطعه باغ کوچک یا چند جریبی زمین زراعتی بیرون شهر داشتند که خود در آن کار میکردند و تا زمان پدرم و یکی از عموزادههایش هیچ کدام در مشاغل دولتی وارد نشده بودند.(ص21)
پدرم در اوان جوانی، زندگی در محلات را برای تحصیل علم و بعد اشتغال، کوچکتر از استعداد و طبیعت بلند خود یافت به این جهت به تهران آمد و در مدرسه سیدابوالحسین حجره گرفت و نزد بعضی علمای بزرگ و مدرسین آن زمان در مدرسه مروی و جاهای دیگر علوم و فلسفه اسلامی را فراگرفت.(ص22)
فصل دوم کودکی و نوجوانی
بنابر آنچه پدرم پشت جلد یک کتاب خطی نوشته است من روز بیستم صفر 1330 هجری قمری در تهران و در یک خانواده متوسط روحانی متولد شدم که ظاهراً برابر با نوزدهم بهمن 1291 شمسی بود.(ص29)
هنوز شش سال نداشتم که مرا به مدرسه اتحادیه سپردند. در آن زمان چند مدرسه ملی در تهران بود که بعضی معروف بودند مثل اتحادیه، شرف و اقدسیه. در محله ما مدرسه اتحادیه به مدیریت آقا شیخ ضیاءالدین دّری و مدرسه اقدسیه به مدیریت شمسالعلماء بود. مدرسه اتحادیه در یک باغ که به نظرم بزرگ میآمد و درختان بلند زیادی داشت به خانه ما که در آن وقت در خیابان ری بودیم نزدیک بود.(صص2-31)
پس از مدتی کوتاه که در آن مدرسه بودم پدرم در سال 1298 به ریاست دادگستری گیلان منصوب شد و با برادرم کاظم به رشت رفت... برای سفر به شمال یک شرکت مسافربری به نام کانتور بهمن بود که چندین کالسکه چهار اسبه در اختیار داشت و دائماً در حرکت بین تهران- رشت و چند شهر دیگر کار میکرد. از آن شرکت یک کالسکه کرایه شد و حرکت کردیم.(ص32)
از مراجعت به تهران هم خاطره جالب و روشنی دارم. در آن زمان بلشویکها و قوای میرزاکوچکخان بر آن نواحی مسلّط شده و قصد ورود به شهر رشت را داشتند که پدرم با پیشبینی عاقلانهای همه ما (مادر، خواهران، عمو و برادر بزرگم) را قبل از اشغال شهر به تهران فرستاد، البته با اجازه میرزاکوچکخان چون ارتش انگلیس راه را تا رودبار و منجیل بسته بود و ما میبایست از مسیر جنگل که در تسلط قوای او بود عبور میکردیم.(ص34)
پس از حدود یک سال یا کمی بیشتر پدرم قسمتی از باغ آصفالدوله و ساختمان آن را از پسرآصف الدوله به نقد و نسیه و قرض خرید و از مصیبت و خطر بیمسکن بودن خلاص شد. در این خانه بودیم که کودتای رضاخان در اسفند 1299 واقع شد. من در سن کودکی بودم و به آنچه که میگذشت فکر نمیکردم.(ص36)
در کلاس چهارم مدرسه اتحادیه شاگرد اول شدم. رسم بود که به شاگرد اول کلاسهای چهارم ابتدایی به بالا جایزه میدادند و در روز جشن سالیانه فرهنگ که به آن جشن معارف میگفتند معمولاً شاگرد اولها را به جشن میبردند. لباس کت سرمهای یقه لبهدار مثل لباس دانشجویان ژاپنی با دکمههای طلایی داشتیم. جشن در مدرسه دارالفنون قدیم در خیابان ناصریه (ناصر خسرو فعلی) برقرار بود... همهمه خوابید و احمدشاه در حالی که رضاخان کنار او یک قدم عقبتر میآمد وارد شد. فوراً ادیبالدوله [مدیر دارالفنون] دست راست با دستکش سفید خود را به قبضه شمشیر سوئدی خود برد و با دست چپ غلاف آن را گرفت ولی هر چه سعی کرد آن را از غلاف بیرون آورد و همزمان فرمان خبردار دهد فایدهای نداشت. گویا با گذشت زمان تیغه در غلافگیر کرده بود. ادیبالدوله با نگرانی زور میزد که ناگهان تیغه از غلاف بیرون آمد و ادیبالدوله در حالی که آن را روبروی صورت خود نگاه داشت و به جای گفتن فرمان خبردار از خوشحالی فریاد زد:«درآمد».(ص37)
بار دیگر رضاخان سردار سپه را از مسافتی نزدیکتر دیدم. روز عاشورا بود و طبق معمول آن زمان دستههای عزادار سینهزن، زنجیرزن، تیغزن و تجسم صحنههای واقعه کربلا به خیابان ناصریه (ناصرخسرو) وارد شده و از جلوی عمارت شمسالعماره و سبزه میدان عبور کرده و به سمت بازار میرفتند. احمدشاه در یکی از غرفههای فوقانی شمسالعماره با همراهان نشسته بود و خانمهای دربار هم در غرفه دیگر نظاره میکردند... پیشاپیش دسته قشون، شخص رضاخان با پیراهن اونیفورم نظامی که نسبتاً بلند ولی بدون کمربند و سردوشی و بدون کلاه و چکمه بود حرکت میکرد.(ص38)
چون بچه بودم مانع ورود من به درون چادر نشدند و تا 10، 12 متری رضاخان که ایستاده بود و هدایایی تقسیم میکرد پیش رفتم. او همان لباس نظامی ساده و بدون سردوشی و نشان را داشت و کنار میزی ایستاده بود که روی آن مقداری طاق شال گذاشته بودند. رئیس هر دسته عزادار با عَلَم مخصوص آن دسته پیش رفت و رضاخان طاق شالی به گردن تیغه وسط انداخت و بعد حامل عَلَم آن را به علامت احترام کمی به جلو خم کرد و این حرکت تیغههای فنری و پرانعطاف را پایین و بالا برد و زنگولههای نوک تیغهها به هم خوردند و فضا پر از صدای زنگوله شد.(ص39)
رضاشاه قمهزنی را در خیابان ممنوع کرد و تا مدتی فقط در تکایا عدهای که نذر داشتند قمه میزدند. این رسم هم کمکم ضعیفتر و عاقبت منسوخ شد به طوری که امروز دیگر دیده نمیشود و فقط زنجیرزنی بیش از پیش شیوع دارد.(ص40)
ناگهان در میدان بهارستان صدای همهمه برخاست و مقارن آن عدهای سرباز تفنگ و سرنیزه به دست به فضای داخل محوطه مجلس حمله کردند. جمعیت هراسان شد و هرکس از طرفی میگریخت... میگفتند رضاخان وقتی به مجلس میرفته یکی از مخالفین جمهوریخواهی سنگ یا آجر به سوی او پرتاب کرده و او هم دستور حمله به مردم را صادر کرده بود.(ص41)
پس از آن پدرم مرا به مدرسه اقدسیه واقع در حوالی پامنار که مدیر آن شمسالعلما بود سپرد. در این مدرسه معلمی به نام شیخ شفیع اهل طالقان ادبیات فارسی درس میداد.(ص43)
در دوره رضاشاه شهرداری تهران خندقهای اطراف تهران را پر کرد، دروازهها را هم خراب کردند. خندقها پس از پر شدن به خیابان تبدیل شدند و خیابان شاهرضا و خیابانهای دیگر در امتداد و مسیر خندقها به وجود آمد. امّا خراب کردن دروازهها که دارای کاشیکاری و معماری خاص ایرانی بود از کارهای احمقانه رؤسای بیسواد و بیفرهنگ شهرداری آن زمان بود.(صص8-47)
در امتحان نهایی ششم متوسطه شعبه ادبی شاگرد اول شدم. روزی که برای اعلام نتیجه امتحانات معین کرده بودند با عبدالامیر رشیدی به طرف مدرسه دارالفنون روانه شدیم. با نگرانی از امتحاناتی که در آن سال سخت گرفته و سؤالات مشکلی که کرده بودند احتمال مردود شدن خود را زیاد میدانستیم.(ص50)
در ایام تحصیل متوسطه یک داستان فرانسوی را که روی پرده سینما هم رفته بود اما ندیده بودم به نام «دو دختر یتیم»به فارسی ترجمه کردم. آن ترجمه به صورت پاورقی در روزنامه ایران آن زمان چاپ شد. همان زمان بود که زینالعابدین رهنما را که مدیر روزنامه ایران بود برای بار اول دیدم.(ص54)
از کسانی که در دوره متوسطه با او آشنا شدم و بعداً از اشخاص سیاسی کشور شد سیدجلالالدین تهرانی بود. این سید معمم چند خانه بالاتر از کوچه آبشار در خیابان ری منزل داشت... او در ریاضیات و نجوم اطلاعات خوبی به ما میداد و با تلسکوپی که داشت گاه در شبهای صاف سیّارات را به ما نشان میداد. اولین بار به وسیله او سیاره زحل (کیوان) را با حلقههای اطراف آن دیدم... با زبان تیزی که داشت نیش میزد و با خنده مسخره میکرد. مثلاً صادق هدایت را که گیاهخوار بود به باد مسخره میگرفت و میگفت این ابله نمیداند در موقع خوردن مثلاً کاهو صدها هزار موجود خیلی ریز و کوچک جاندار را میخورد به خصوص که در آن زمان چندان رعایت بهداشت نمیشد و همه چیز را با آب حوض میشستند.(صص6-55)
در همان اوقات که گاهی صحبت از تمایلش به رفتن اروپا میکرد ماجرای ملاقاتش با علیاصغر حکمت وزیر معارف را برایم تعریف کرد که چون حکمت با رفتن من به اروپا موافق نبود او را تهدید کردم که در این صورت موضوع بهایی بودن تو را افشا خواهم کرد. حکمت هم لابد از زخم زبان سید ناخشنود بود و نمیخواست یا نمیتوانست امتیازی به او بدهد. روزی سیدجلال با خوشحالی و صدای خنده جیغ مانند به رشیدی و من در منزلش خطاب کرد و گفت: «دیدید چطور پدرش را درآوردم؟ یک عکس پیدا کردم که جمعی از بهاییان نشستهاند و حکمت هم در میان آنهاست. یک نسخه از عکس را برای او فرستادم و پیغام دادم میخواهم آن را منتشر کنم. دو روز بعد پیغام رسید که کار سفرم به اروپا درست شد.»(ص57)
فصل سوم در دانشکده حقوق
با اتمام دوره متوسطه و گرفتن دیپلم در پاییز 1311 وارد دانشکده حقوق شدم. هنوز دانشگاه تهران تأسیس نشده بود اما چند دانشکده مانند حقوق، طب و کشاورزی کرج وجود داشتند... در آن زمان دانشکده حقوق جانشین مدرسه عالی سیاسی قدیم شده بود... محل دانشکده در کوچهای بین لالهزار و فردوسی به نام سهمالدوله واقع بود... رئیس دانشکده در آن زمان علیاکبر دهخدا و معاون او که عملاً دانشکده را اداره میکرد مدتی دکتر عبدالمجید زنگنه و بعد دکتر علی شایگان بود.(صص60-59)
با دوستان قدیم مانند رشیدی که در دانشکده حقوق همکلاس من بود و خالقی و ناتل خانلری که هر دو به دانشکده ادبیات رفته بودند معاشرتم ادامه یافت... از آن دوره دوستانه و دور از هر آلایش خاطره بسیار شیرینی برایم باقی مانده است. خانلری قسمتی از اشعار خود را در آن دوره سرود و خالقی بسیاری از قطعات موسیقی از جمله چند سمفونی را در آن دوره ساخت... به طور کلی پرویز ناتل خانلری شاعری بود که در ادبیات فارسی مطالعات زیادی داشت. اگرچه به معلومات ادبی خود غره بود امّا لطیفهگو و شاعری با استعداد و بلندفکر بود.(صص2-61)
البته حکومت مقتدر رضاشاه مانع ایجاد هرگونه زمینه برای فعالیتهای سیاسی خارج از خط فکری او بود. در سالهای قبل از آن برادر بزرگتر من کاظم به سبب شغل خود- دادستان دیوان کیفر- و به علت روابط نزدیک با محافل اجتماعی و سیاسی متجدد آن زمان و دوستی با اشخاصی مانند داور و تیمورتاش موقعیت ممتازی پیدا کرده بود در صدد برآمد از این موقعیت برای انتخاب به وکالت مجلس شورای ملی استفاده کند. چون موافقت رضاشاه لازم بود تیمورتاش مطلب را به صورت موجهی به عرض رسانید. رضاشاه سن او را پرسید و بعد که دانست 34 سال داشت گفت نه، او جوان است و باید در امور دیگر کشور فعالیت کند. مجلس جای پیرمردانی است که از تجربه آنها بتوان استفاده کرد... راه دولت راه تجدد و ترقی به معنای بسط فرهنگ و علوم غرب و رهایی مملکت از عقبماندگی و فقر اقتصادی و علمی بود. تشخیص رضاشاه این بود که این برنامهها را نمیتوان به ملت عقب افتادهای واگذاشت که اسیر عواطف و خرافات و به علت بیسوادی فاقد معرفت و شناخت منافع آینده خود است و به سهولت آلت اجرای مقاصد مفسدین یا مغرضین میشود.(صص6-65)
بازداشت و تبعید مدرس، ترور عشقی، اعدام فولادی و همراهانش، بازداشت و محاکمه و زندانی شدن نصرتالدوله فیروز، زندانی شدن تیمورتاش وزیر مقتدر دربار رضاشاه و دهها واقعه دیگر از این قبیل همه را میشنیدیم و بعضی را در روزنامهها میخواندیم اما خبر اعدام آنها در گوشی به ما میرسید و از کنار آنها میگذشتیم چون از نظر عمل کاری از ما ساخته نبود.(صص7-66)
روزی در حیاط دانشکده درگوشی به ما گفتند که دهخدا- رئیس دانشکده- قهر کرده و خوب است به نشانه اعتراض اعتصاب کنیم. به این ترتیب به رغم حضور در دانشکده به کلاس درس نمیرفتیم. اعتصاب در اثر تحریک و تصمیم تعدادی معدود بود و من اعتراف میکنم که بدون درک درست و بدون فهمیدن انگیزه عاملین اصلی مثل عدهای دیگر آلت دست شده بودم... همان روز آخر وقت علیاصغر حکمت- وزیر فرهنگ- به دانشکده آمد و دوباره درگوشی ندا داده شد که دیگر اعتصاب لازم نیست و موضوع حل شد بدون آنکه ما بفهمیم مشکل چه بود و چگونه حل شد.(صص8-67)
پدرم وزیر دادگستری شده بود و هر روز صبح اتومبیل وزراتی میآمد و او را میبرد... برای پیدا کردن کار به یک تاجر مسیحی لبنانی به نام میشل جمایل که با برادر بزرگتر من- ابوالقاسم - دوست بود مراجعه کردم. او کارش تجارت بود و به واردات مشروبات الکلی خارجی از همه نوع برای سفارتخانهها و مختصری هم برای فروش آزاد میپرداخت. برادرم به منظور تأمین مشروب خوب برای خود روابطی مستحکم و مستمر با او داشت. به یاد دارم در زمستان 1312 شبی جمایل مرا هم با برادرم برای صرف شام دعوت کرد... لیوانی برداشته و از یک بطری در آن ریختم که بعداً گفتند ویسکی است. نمیدانستم ویسکی چه نوع مشروبی است و چقدر از آن را تنها یا به صورت مخلوط مینوشند. لیوان پر را در چند جرعه پشت هم نوشیدم که سوختم. فقط لقمههای مکرر غذا تا حدی سوزش آن را تسکین داد... هنگامی که یکی از مدعوین برخاست تا خداحافظی کند همه برخاستیم ولی من با کمال تعجب حس کردم نمیتوانم بایستم و باید به جایی تکیه کنم. زانوانم سست شده بود آن چنان که گویی استخوان نداشت که مرا نگاه دارد.(صص70-69)
هر چه سعی میکردم درست راه بروم نمیشد و به اصطلاح مستها لام الف لا میرفتم گاهگاه به عقب مینگریستم و با دیدن جای پاهای نامرتب و کج و معوج خود میخندیدم. برادرم و هدایتی هم به خنده افتاده بودند. بعد از رسیدن به منزل آن شب آن قدر اتاق دور سرم میچرخید که بسیار بد خوابیدم و با احساس سردرد و سنگینی بدترین صبحهای زندگی را گذراندم. تصمیم گرفتم دیگر چنین کاری را تکرار نکنم و خود را به آن حالت نکبتبار نیندازم و نکردم.(ص71)
حدود یک ماه بعد میشل جمایل کار دیگری برایم در شرکت اشکودا که یک شرکت چکسلواکی بود با ماهی 50 تومان پیدا کرد. کار من برای شرکت مترجمی بود. بعدازظهرها به شرکت که محل آن در خیابان بهرامی بود میرفتم و نامههای اداری را از فرانسه که رئیس خارجی شرکت تهیه میکرد به فارسی ترجمه میکردم. همچنین نامههای ادارات ایرانی را از فارسی به فرانسه برمیگرداندم. مترجم دیگری هم به نام موره که یهودی بود و فرانسه را خوب میدانست در شرکت تمام وقت بود و بعضی از امور اداری دیگر را هم به عهده داشت.(ص72)
قیمت پیشنهادی شرکت اشکودا هرچند شرایط فنی آن بهتر بود ولی مختصری بیشتر از پیشنهاد یک شرکت آلمانی بود. معذلک وزارت دادگستری که در آن موقع با دکتر متین دفتری شده بود ارزانترین قیمت را انتخاب کرد و به شرایط توجه نکرد... به نظرم رسید که اگر به شاه بنویسد و توضیح بدهد که معایب پیشنهاد شرکت آلمانی چه آثاری خواهد داشت شاید مورد توجه قرار گیرد. حدس من درست بود. مدیر اشکودا عریضهای نوشت و متعاقب آن از دفتر مخصوص شاه به وزیر دادگستری دستور دادند به این معایب توجه شود... به این ترتیب بود که وزارت دادگستری فعلی که از حیث معماری زیباترین ساختمان در استیل آن زمان است به وسیله اشکودا ساخته شد. 37 سال بعد که خودم وزیر دادگستری بودم و دفتر در همان ساختمان بود...(صص5-74)
یک جوان رشتی بود که منزلش در خیابان شمالی سفارت روس بود و خیلی محقرانه زندگی میکرد. نام او را نمیدانستم و تنها در نقش یک فقیر عکسی از او دیدم. بعدها در سالهای اوج قدرت محمدرضا شاه مهندس شده و رونقی یافته بود. این شخص محمدرضا قطبی دایی فرح دیبا شهبانوی ایران بود و در این سالهای آخر با شرکت در قراردادهای بزرگ و معاملات پرسود به ثروت زیادی دست یافت.(ص76)
فصل چهارم تحصیل در فرانسه
پدرم و حکمت مدتی با هم گفتوگو کردند بعد به من که کنار اتومبیل ایستاده بودم توجه کردند. پدرم مرا معرفی کرد حکمت پرسید: چه میکنم؟ پدرم جواب داد که دانشکده حقوق را تمام کرده و آرزومند است مثل برادرش به اروپا برود ولی برای ما امکان مالی فراهم نیست... پس از سه روز اقامت در محلات به تهران مراجعت کردیم. روزی پدرم گفت که حکمت خواسته است او را ملاقات کنی... وقتی به وزیر اطلاع داد فوراً مرا به اتاق وزیر راهنمایی کردند. حکمت گفت که پس از مذاکره با پدرم و مراجعت به تهران به رضاشاه پیشنهاد کرده که از محل بودجه یکی از دانشجویان دولتی که به تهران احضار شده مرا به اروپا بفرستد و شاه هم موافقت کرده است.(ص80)
به دستور حکمت در ظرف چند روز با سرعت ابلاغ صادر و کارها رو به راه شد و گذرنامه صادر گردید. برای هزینه سفر هم مقرر داشت حکم مربوط به اعزام مرا به تاریخ دو ماه پیش از آن صادر کنند تا هزینه سفر من که ناچار میبایست شخصاً پرداخت کنم جبران شود و موقع ورود به پاریس به قدر حقوق یک ماه پول داشته باشم.(ص82)
در اوان ورود به پاریس با وجود آن که در تهران لیسانس حقوق گرفته بودم و میتوانستم به دوره دکترا وارد شوم تصمیم گرفتم حقوق را دوباره از سال اول شروع کنم تا در کشور پیشرفتهتری از حیث علوم سیاسی و حقوق این رشتهها را عمیقتر فرا گیرم و در تصورم این بود که قدرت تمام کردن سال دوم دانشکده را هم در تعطیلات تابستان بعد خواهم داشت تا در امتحانات سال دوم در اول پاییز شرکت کنم و به این ترتیب در دو سال تحصیلات سه ساله دانشکده حقوق را به پایان ببرم. البته این تصور بسیار سادهدلانه بود.(ص95)
این دلیل و اطمینان نداشتن از طول زمانی که (هفت یا هشت سال) امکان تمام کردن تمام دوره لیسانس و دکترا را بدهد سبب گردید که با نصیحت و راهنمایی برادرم از این فکر منصرف شوم. به این جهت در بقیه امتحانات سال اول شرکت نکردم و در دوره دکترا نامنویسی نمودم. در این مرحله اطمینان داشتم فرصت تمام کردن آن را خواهم داشت.(ص96)
در بهار 1937 حال برادرم کاظم که از هشت نه ماه پیش مریض بود و دائماً تب همراه با شکم درد داشت به تدریج بدتر میشد. ابتدا تصور میشد آپاندیس است لذا کیسه یخ روی شکم میگذاشت ولی بهتر نشد. منوچهر اصانلو که سابقاً پدرش با برادرم دوست نزدیک بود و خودش هم در اروپا تحصیل جراحی میکرد و شخصاً با برادرم دوست شده بود او را به بیمارستان نزد یکی از پروفسورهای معروف برد. در بیمارستان بیماری او را تب مالاریا تشخیص دادند ولی اعتراف کردند که در بیماری مالاریا مطالعات و تجربه کافی ندارند.(ص97)
یک روز به پزشک رئیس بیمارستان که برای ملاقات و معاینه برادرم آمده بود برخوردم. وقتی از او در مورد حال برادرم پرسیدم گفت: مبتلا به سرطان طحال است و بیش از 6 یا 7 هفته دیگر عمر نخواهد داشت. او تعجب میکرد که در پاریس چطور پزشکان توجه نکردند که غدههای زیر گلو و شقیقه او بزرگ شده و میبایست یکی از آنها را برداشته و تجزیه میکردند. او افزود شاید قبل از آن امکان معالجاتی با رادیوم و کوبالت و لااقل متوقف کردن پیشرفت سرطان بود اما حالا دیر شده و جز رفع درد کاری نمیتوان کرد.(ص99)
بعضی روزها با هم بحثهای سیاسی و اجتماعی داشتیم. او در اثر اقامت چند ساله در فرانسه و تحصیلاتی کرده بود در باطن طرفدار یک حکومت جمهوری شده بود ولی ظاهر نمیکرد امّا در آن روزهایی که بیمار بود روزی به من گفت که دلش نمیخواهد به ایران برگردد چرا که از رژیم ایران خشنود نیست و میافزود آیا مسخره نیست که پسر پادشاه ولو احمق باشد بنا به وراثت باید پادشاه شود و جمعی مردم فهمیده و عاقل ناچار به اطاعت از او شوند؟!(ص100)
ساعتی بعد مهدیقلی [علوی] مقدم هم که از همکلاسیهای قدیم کاظم و خوشبین در مدرسه سیاسی بود (ولی بعداً وارد مدرسه نظام شده و بعد در فرانسه بیطاری [دامپزشکی] آموخته بود و آن وقت درجه سرلشکری یا سرتیپی داشت) وارد شد. قبلاً خوشبین تعریف کرده بود که بعد از مدرسه سیاسی هر چند وقت یک بار در تابستان همه دوستان سابق مدرسه برای پیکنیک به خارج شهر یا دهات اطراف تهران میرفتند. یکی از آن روزها از دکان یک بقالی مقداری خوراکی که احتیاج داشتند خریدند. علوی مقدم با دکاندار سر قیمت انگور اختلاف پیدا کرد و برای قدرتنمایی سیلی به صورت بقال زد... باری تیمسار علوی مقدم با همسرش آمد و به بازی ورق مشغول شدند. در ضمن بازی خانم تیمسار گفت که کلفتی لهستانی به نام ماندا آوردهایم.(ص109)
در برلن حکایات جالبی از بعضی ایرانیان مقیم شنیدم، از جمله اینکه همسر رضاشاه برای دیدار ولیعهد که در سوئیس تحصیل میکرد به آن کشور رفته بود و اسدخان بهادر از دیپلماتهای قدیم وزارت خارجه که در تشریفات بیشتر ممارست داشت همراه ملکه بود. در مراجعت به ایران دو روز در برلن توقف داشتند که یک روز آن یکشنبه و تعطیل عمومی بود. اسدخان قصد خرید داشت و به فروشگاه بزرگ و معروف برلن که هنوز هم از فروشگاههای معروف آنجاست به نام KDW تلفنی خود را معرفی کرد و قصد خود را گفت. گویا متصدی یا رئیس فروشگاه به اشتباه گمان کرده بود ملکه ایران قصد خرید دارد لذا روز تعطیل عمومی با معدودی از کارمندان و کارگران مغازه را باز و روشن نگاه داشت. این اقدام یعنی باز نگه داشتن فروشگاه در روز تعطیل مخارجی را به فروشگاه تحمیل میکرد. آنان طبق قرار و ساعت مقرر منتظر ملکه بودند ولی فقط اسدخان بهار رفت و فقط چند پیراهن و لوازم مردانه خرید کرد.(ص112)
اوضاع بینالمللی با توسعهطلبی هیتلر روزبهروز آشفتهتر میشد و هر سال در کنگره حزب نازی در روزنبرگ هیتلر هشدار میداد و یا کشوری را هدف نزدیک خود قرار میداد. اشغال نظامی منطقه زمانی که طبق عهدنامه ورسای میبایست غیرنظامی بماند و ضمیمه کردن اتریش به آلمان (ANSCHLUSS) و اشغال چکسلواکی پشت سر هم اروپا را دچار سردرگمی میکرد.(ص113)
اواخر سال 1938 کابوس وحشتناک جنگ همه اروپا را فراگرفته بود. گستاخی رژیم نازی هیتلر به مناسبت ضعف دموکراسیهای غربی بیشتر زمینه مساعد برای فعالیت پیدا میکرد. در شرق فرانسه و انگلیس و بلندپروازیهای گاه مضحک موسولینی دیکتاتور دیگر رژیم فاشیسم ایتالیا و شعلهور بودن آتش جنگ داخلی اسپانی که به ظاهر جنگ داخلی بود اما در واقع رژیم نظامی نازی و فاشیسم در کنار فرانکو و داوطلبان و چریکهای فرانسه و انگلیس و یوگسلاوی و غیره در کنار جمهوریخواهان چپگرای آن بودند.(ص115)
در بهار سال 1939 که اروپا در وحشت جنگ میگذرانید در فرانسه زندگی به عادت مألوف در جریان بود و در یکی از جراید پاریس انتقادی از سلطنت ایران شد که موجب گله شدید رضاشاه از فرانسه گردید... موضوع این بود که در یکی از کابارههای پاریس که جزء برنامههای نمایش، طبق معمول بذلهگویی و کنایات و اشارات خندهدار اسباب تفریح است بازیگری روی صحنه در مطایبه خود یک ضربالمثل فرانسوی را به صورتی بیان کرد که کنایه به شاه بود. ضربالمثل مزبور عیناً این است «IL NE FAUT PAS FOUETTER UN CHAT» یعنی به گربه نباید شلاق زد. او کلمه شا (یعنی گربه) را شاه تلفظ کرد که موجب خنده جمعیت شد. ما که از جریان و امور سیاسی کشور خود بیاطلاع بودیم روزی از طریق سفارت باخبر شدیم که باید باروبنه را ببندیم و به ایران مراجعت کنیم.(ص117)
در ورشو سفیر ایران حمید سیاح به استقبال ما آمد و همه ما را برای صرف ناهار به سفارت برد. بعدازظهر دوباره حرکت کردیم اما از آنجا چند مسافر دیگر هم به مقصد ایران همراه شدند از جمله دختر بسیار زیبایی با چشمان و موی سیاه به نام فیروزه (دختر مریم خاکپور خواهر ساعد مراغهای) بود که میگفتند قبلاً معشوقه ولیعهد (محمدرضا شاه بعدی) بود ولی آن موقع از نظرش افتاده بود.(ص120)
فصل پنجم اشتغال در وزارت کشور
من با توجه به رشته تحصیلی طبعاً در اولویت برای وزارت دادگستری قرار داشتم اما علیاصغر حکمت وزیر کشور (و وزیر فرهنگ سالهای قبل از آن) به سبب دوستی قدیم با پدر و برادرم موفق شد مرا به وزارت کشور بکشاند، جایی که هرگز به آن فکر نکرده بودم... به این ترتیب به دستور وزیر کشور در «اداره سیاسی» با رتبه 3 اداری و حقوق ماهیانه 52 تومان به سمت منشی یا دبیر استخدام شدم.(صص3-122)
دختری که نامزد من کرده بودند سلیمه خانم جوانترین دختر نصیر دفتر بود. دو دختر دیگر او یکی همسر میراحمدیان عضو وزارت راه و دیگری همسر میرزاغلامحسین رهنما بود. اوایل تابستان 1319 ازدواج میان ما انجام گرفت.(ص123)
به هر حال بعد از هفت یا هشت ماه حکیمی رفت و حکمی به امضا وزیر یا معاون (یادم نیست) به من دادند که به موجب آن کفالت اداره سیاسی به من سپرده شد. در آن زمان معمول نبود که کارمند تازهواردی را بعد از فقط چند ماه کفیل یک اداره کنند. به این جهت تعجب همه و کنجکاوی بعضی را برانگیخت و به صحبتهای درگوشی واداشت و علت یا سبب را هرکس، چنانکه معمول است، به نوعی متوجه پیوندهای خانوادگی یا روابط بین بستگان و دوستان صاحب مقام میکرد.(ص125)
یک سال از خدمت من در وزارت کشور گذشت و یک پایه ترفیع یافتم. برای اداره سیاسی هم رئیس معین کردند و به من معاونت اداره اطلاعات و انتخابات را دادند که برایم آموزنده بود. رئیس این اداره دکتر محسن نصر، از جوانان تحصیلکرده خارج و از زمره دانشجویان اعزامی زمان رضاشاه در دورههای اول بود.(ص126)
قسمت اطلاعات در آن اداره فقط عنوانی بدون محتوا بود و قسمت انتخابات هم در آن زمان فرمایشی بود و جز مقداری مکاتبه و تلگراف نمیتوانست نقشی داشته باشد چون فعالیت واقعی با مقامات دربار، پلیس و استاندار یا فرماندار بود. اگرچه در زمان رضاشاه انتخابات فرمایشی بود با وجود این مقدماتی داشت. قبلاً به دستور دفتر مخصوص، سه مقام محلی استاندار و رئیس شهربانی و فرمانده نظامی استان میبایست راجع به داوطلبان به طور کامل و از جمله موقعیت هر کدام در محل و شهرت و افکار عمومی مردم نسبت به آنها کاملاً محرمانه از هم و از مراجع دیگر تحقیق دقیق کرده و نظر بدهند و اگر گزارش محرمانه آنها به دفتر مخصوص در مورد یک یا چند نفر متفق بود شاه با آن موافقت میکرد و اگر چند داوطلب در مقابل هم بودند یکی از آنها را برمیگزید و اکثریت آراء به نام او از صندوق درمیآمد. این سیستم که نمیتوانستم برای آن نام و عنوانی پیدا کنم، از یک طرف فرمایشی و بسته به موافقت شاه و از طرف دیگر متوجه به تمایل و قضاوت مردم نسبت به یک شخص معین بود.(ص127)
در سال قبل که باغ هنوز سایهدار نبود پدرم سطح باغ را زعفران کاشته بود. پیاز زعفرانها را امیر شوکتالملک علم (پدر اسدالله علم، وزیر دربار محمدرضاشاه) برای پدرم سوغات داده بود. احتمالاً در سال بعد بود که رئیس اداره کل فلاحت یک نمایشگاه کشاورزی در جنوب شهرری برپا کرد و از پدرم مقداری گل زعفران گرفت و در نمایشگاه گذاشت. شنیدم رضاشاه در افتتاح نمایشگاه از امکان کشت زعفران در شمیران تعجب کرده و دستور داده بود که در سعدآباد هم بکارند و از آن به بعد خیابانی را که از کاخ سعدآباد به جاده پهلوی (خیابان ولیعصر فعلی) میرود زعفرانیه نامیدند و تمام محل به نام زعفرانیه معروف شد.(ص128)
ایران در شهریور 1320 شاهد یکی از مهمترین وقایع تاریخی خود در دو بعد داخلی و خارجی در یک قرن اخیر بود و در تاریخ روابط بینالمللی صفحه مهمی برای ایران گشود. در آن زمان هنوز در جریان وقایع سیاسی داخلی نبودم... تهران یکپارچه نگرانی بود و عدهای از جمله افسران از تهران گریختند که گرفتار ارتش شوروی نشوند. یک روز درب پادگان تهران را گشودند و سربازان در شهر و راههای شهرستانها و دهات پراکنده شدند. عدهای از مأموران کشوری در درجات مختلف هم از تهران گریختند. سیدرضی عمید مدیرکل وزارت کشور نیز که با من دوستی داشت یکی از آنها بود. او با اتومبیل دولتی که در اختیارش بود به اصفهان گریخت... رضاشاه به جهت مرخص کردن سربازان که بدون دستور یا موافقت او بود وزیر جنگ (سرلشکر ریاضی) و رئیس ستاد ارتش را احضار کرد و به طوری که گفتند آن قدر برآشفت که اسلحه خواست تا خودش آنها را اعدام کند ولی ولیعهد که کنارش بود مانع شد و شاه هر دو افسر ارشد را کتک زد و دستور داد پاگون آنها را کندند.(صص1-130)
رضاشاه به خواست متفقین مجبور شد از سلطنت کنارهگیری کند. ابتدا به اصفهان و بعد به جنوب و بندرعباس رفت و از آنجا او را با یک کشتی به سمت هندوستان بردند و بعد در دریا همان کشتی مسیر خود را تغییر داد یا او را به کشتی دیگر منتقل کرده و به جزیره موریس بردند. تقریباً تکراری از نمایش دستگیری و بردن ناپلئون به جزیره سنتهلن بود و باز هم بازی حوادث!(2-131)
من اگرچه از علل اصلی آنچه پیش آمد و کاخ عظیم و ظاهراً مستحکم سلطنت رضاشاه را فرو ریخت فقط اطلاعات کلی و ظاهری داشتم اما نمیتوانستم قبول کنم که با آن سرعت درهم بریزد... فکر میکردم واقعاً مردم زیر فشار استبداد ساکت بودند وگرنه اگر شاه را میخواستند و مثلاً در مقابل کاخ مرمر اجتماعی کرده و تا پای جان مانع بردن شاه میشدند، متفقین نمیتوانستند به آن سادگی او را ببرند. این گمان من که در بسیاری از جوانان دیگر آن زمان حتی در ارتش هم وجود داشت... جریان جالبی در همان زمان برایم پیش آمد و آن مأموریت به اصفهان بود که ظاهراً برای بازرسی انتخابات ارامنه جنوب و در حقیقت اقدام لازم جهت موفق بیرون آمدن اسم بوداغیان از صندوق رأی بود... او رئیس انجمن نظار بود. موضوع مأموریتم را به او گفتم و از او راجع به کاندیداها اطلاعاتی خواستم. نتیجه صحبتهای من این شد که اطمینان داد بوداغیان انتخاب خواهد شد اما تأکید کرد بهتر است من خود را نشان ندهم تا او کارش را انجام بدهد.(صص3-132)
فصل ششم در وزارت امور خارجه
پس از وقایع شهریور 1320... به دیدن سهیلی رفتم. او را مردی آرام، متین و خوشبرخورد یافتم. پس از شرحی از وضع وزارت کشور و عدم تجانس خود با آن، مقصودم را که انتقال به وزارت خارجه بود گفتم. با نظر موافق پذیرفت و برای انتقالم یادداشتی به کارگزینی فرستاد.(ص137)
بالاخره ساعد وزیر امور خارجه مرا برای سمت دبیر دوم سفارت لندن به تقیزاده که سفیر بود پیشنهاد کرد. این البته برای شروع کار و تجربه دیپلماسی بسیار عالی بود ولی مدتها گذشت و تلگراف دوم وزیر هم بیجواب ماند تا بالاخره تقیزاده به وزیر پیام فرستاد که به زودی در تهران در این خصوص مذاکره خواهد کرد... ساعد مرا احضار کرد و گفت که متأسفانه تقیزاده نپذیرفت و عزالدین کاظمی پسر مهذبالدوله کاظمی را پیشنهاد کرده.(ص140)
وضع ایران آن روز برای ایرانیان امروز قابل تصور نیست. در سرتاسر جادههای ایران قافلههای طولانی حمل و نقل نیروی انگلستان و آمریکا، اسلحه و مهمات به شوروی میبردند. نیروی آمریکا و انگلیس در تمام ایران تا قزوین و نیروی شوروی تمام شمال ایران را از قزوین تا انتهای آذربایجان کنترل میکردند.(ص142)
فصل هفتم مأموریت به فلسطین
در بهار 1324 که هنوز نصرالله انتظام وزیر امورخارجه بود روزی فضلالله نبیل که از اعضای ارشد وزارت خارجه و رئیس تشریفات بود با اینکه سوابقی با من نداشت به من گفت: «مدت زیادی است که در مرکز ماندهای ولی در حال حاضر جز کنسولگری ایران در بیتالمقدس (فلسطین) پست خالی دیگری نیست اگر مایلی با سابقه دوستی که با انتظام دارم فوراً این کار را درست خواهم کرد.»... به فکرم آمد که ممکن است این سفر به خصوص برای همسرم خیر باشد چون او صاحب اولاد نمیشد و از این جهت همیشه دلگیر بود. حکم من صادر شد و در ظرف یکی دو هفته همه مقدمات و وسایل سفر را آماده کردم... خرمشهر یا بندر بزرگ تجارتی و نفتی ایران را در ذهن خود به صورت یک شهر بزرگ تجسم میکردم اما وقتی غروب به مقصد رسیدیم آن را منطقهای خاکی در میان تعدادی نخل و خانههای گلی بیشتر شبیه یک روستا در کنار کویر دیدم.(صص7-146)
دریافتم که نازایی و نداشتن بچه میتواند بزرگترین عامل مخرب آسایش و زندگی زنان باشد... یکی از جراحان یهودی آلمانی که توانسته بود از آلمان نازی بگریزد و در آنجا شهرت بزرگی کسب کرده بود توانست با جراحی مختصری وضع را به کلی تغییر دهد به طوری که یک سال بعد دارای یک پسر شدیم و چون روز عاشورا متولد شد نامش را حسین گذاشتیم... وضع اداری سرکنسولگری جریان عادی داشت... من آن قسمت از کارها را اداره میکردم که به حکومت یا کمیساریای عالی فلسطین مربوط بود. [نورالدین] کیا کارهای مربوط به گذرنامه و صدور شناسنامه و امور ثبت احوال را انجام میداد. یک کارمند محلی (ایرانی) هم متصدی امور جزء اداری و ترجمه اوراق و مکاتبات از فارسی به عربی یا برعکس بود... تنها ناهماهنگی که وجود داشت معارضه و بعضی اوقات مجادلهای بود که بین سرکنسول و نورالدین کیا جریان داشت.(صص1-150)
چند روز پیش از آنکه وارد فلسطین شوم متفقین به دروازههای برلین رسیدند و هیتلر خودکشی کرد. موسولینی هم اعدام شد و با سقوط آلمان و تسلیم بدون قید و شرط، متفقین روز 5 مه 1945م/ 15 اردیبهشت 1324 ش یعنی همان روز که وارد فلسطین شدم خاتمه جنگ را که طی آن میلیونها انسان به کام مرگ فرستاده شده بودند به رغم اینکه در خاور دور هنوز ژاپن تسلیم نشده بود، اعلام کردند... در فلسطین تغییر محسوسی صورت نگرفت چون تحت قیمومیت رسمی انگلستان بود و حضور نظامیان انگلیسی در آنجا جهت دیگری داشت.(صص3-152)
تاریخ سرزمینی که امروز فلسطین نامیده میشود، به روایت تورات، به زمان قبل از حضرت موسی (ع) برمیگردد و در آن، تاریخ و اعتقادات دینی یهود آنچنان به هم بافته شدهاند که مشکل میتوان همه حقایق تاریخی مسلم را از باورها جدا کرد... بیتالمقدس در ناحیهای واقع است که نام باستانی جغرافیایی آن «جودا» بود و دولت صهیونیست فعلی اسرائیل مدعی است که قسمتی از آن ناحیه (که بیتالمقدس هم در آن واقع است) با موجودیت آن آمیخته است... کلمه صهیونیسم (سیونیسم) از ریشه «سیون»، نام ارتفاعات و ماهورهایی است که اورشلیم قدیم و بیتالمقدس روی آنها بنا شده و عنوان سیونیسم یا صهیونی به یک گروه یهودی با مرام استقرار ملت اسرائیل در یک سرزمین مستقل در همان ناحیه اطلاق میشود. اصرار دولت فعلی اسرائیل در توسعه تسلط خود به تمام بیتالمقدس اجرای همان مرام صهیونی است. از نظر سیاسی میتوان گفت که اگر سیاست ضدنژادی هیتلر و فشار خشونتبار و غیر انسانی بر یهودیان آلمان در 1935 و سالهای بعد نبود، زعمای صهیونیسم موفق به هدایت سیل عظیم مهاجرت یهودیان آلمان به فلسطین برای اجرای مرام خود نمیشدند و آنچنان نفوذ در سیاست انگلستان و آمریکا برای تشکیل کشور مستقل اسرائیل پیدا نمیکردند و اعلامیههایی که لرد بالفور نخستوزیر انگلستان در 1925 و 1926 راجع به تشکیل دولت یهود صادر کرده بود احتمالاً به آن سرعت و صورت اجرا نمیشد... اما عملیات تروریستی بسیار خشنتر صهیونیستها و افکار عمومی غرب که تحت تأثیر عوامل مختلف از جمله نفوذ مالی یهود در نظام سرمایهداری بود، بالاخره فائق شد و جمعیت یهودی در فلسطین به سرعت رو به ازدیاد گذاشت به طوری که نسبت یک سوم یهودی در آن زمان به چندین برابر اعراب در حال حاضر رسیده است.(صص5-154)
کمیسیونهای مکرر سازمان ملل متحد که دول قیم قطعات شرق مدیترانه و شمال آفریقا در آن بودند (انگلستان و فرانسه) مقرر کردند که سوریه و لبنان و مصر و سایر تحتالحمایهها و قیمومتهای شمال آفریقا اکثراً به صورت جمهوری مستقل و بعضاً به صورت سلطنت (مثل مغرب و اردن هاشمی و لیبی) اداره شوند. فلسطین در 1948 تجزیه و در قسمتی از آن یک کشور مستقل به نام اسرائیل تأسیس شود (اعلامیه بالفور) و قسمت دیگر تحت اداره مستقل اعراب فلسطین درآید. اما تعیین آن قسمتها که در بعضی نقاط مورد معارضه اعراب و یهود بود احتمالاً به سهولت کشیدن خط روی نقشه انجام نمیشد... فلسطین سرزمین مقدس هر سه دین آسمانی یهود و عیسوی و اسلام است. تاریخ قوم یهود و دین آنها با تاریخ فلسطین پیوند مستقیم دارد. حوادث تاریخی و منازعات اقوام مختلف در هزاران سال موجودیت آن، موجب پراکنده شدن آن قوم در اکناف عالم شد و دو تیره بزرگ، به نامهای اشکنازی و سفاراتیم پدید آوردند و در کشورهای غربی اقلیت بانفوذ سیاسی و مالی و اقتصادی مؤثر شدند... در آن موقع که من بودم اکثریت با مسلمانان بود. اورشلیم، شهر مقدس و باستانی یهودیان، قبله اول مسلمین بود. در شهر قدیم و مستحکم اورشلیم محل دفن حضرت عیسی (ع) و ساختمان و صحن وسیع مسجد قبه الصخره که مقدسترین مکان برای مسلمین جهان است و دیوار ندبه که زیارتگاه و عبادتگاه یهودیان است و پی دیوار غربی صحن قبه الصخره است...(صص7-156)
با تجزیه سرزمین فلسطین موجودیت حقوقی آن طبعاً از بین میرفت و وجود سرکنسولگری ایران دیگر فلسفه حقوقی خود را از دست میداد و میبایست منحل شود.(ص158)
اورشلیم اصلی یک شهر مستحکم محصور با دیوارهای قطور از قطعات عظیم سنگ و برجها و دروازههای متعدد میباشد... قبه الصخره (به قولی محل عروج حضرت محمد (ص) و «راه رنج» که مسیر بردن حضرت عیسی (ع) به محل مصلوب کردن او که صلیب را هم به دوش میکشید) و مسجدالاقصی (به قولی کاخ و معبد سلیمان پیغمبر بوده است) و نیز دیوار معروف به ندبه، زیارتگاه یهودیان، و کلیسای سن سپولکر محل دفن و عروج حضرت عیسی (ع)، همه در داخل شهر قدیم اورشلیم یا بیتالمقدس است.(ص159)
در شهر الخلیل که مقبره چند تن از پیغمبران یهود (اسحق (ع) و یعقوب (ع) است اما در تصرف مسلمانان بوده و یهودیان را به مقبره پیغمبران خودشان راه نمیدادند. در تعصبهای دینی محل استدلال نیست. در سالهای 1373 یا 74ش بود که یک یهودی متعصب در آنجا عدهای از مسلمانان را به گلوله بست و کشت... دولت انگلیس که حکومت فلسطین را در دست داشت مانع ورود مهاجرین بیش از حد از قبل تعیین شده میشد تا تعادل جمعیت مسلمان و یهود حفظ شود اما سردمداران یهودی برعکس سعی میکردند به هر طریق ورود همکیشان خود را آزاد یا ممکن کنند تا از حیث جمعیت بر اعراب فلسطینی سبقت بگیرند. به این جهت بین گروههای تروریست یهودی که مخالف سیاست انگلستان بودند با ارتش و پلیس انگلیسی زد و خوردهای شدید و خونین در هر گوشه که با هم مواجه میشدند در میگرفت... دو گروه تروریست معروف بودند. یکی «لیکهود» (که در انتخابات اخیر اسرائیل از حزب کارگر شیمون پرز هم پیشی گرفت) و دیگری گروه اشترن که در شدت عمل و جسارت مشهور بود. گروه اول دارای رادیو و نشریه مرتب و تشکیلات وسیعی بود...(صص1-160)
در همان ماههای اول اقامت در فلسطین حکیمالملک در ایران که از مهرههای دائماً گردان سیاست در ایران بود از نخستوزیری استعفا داد و پدرم به نخستوزیری برگزیده شد... اندکی بعد با تعجب تلگرامی از وزارت امور خارجه دریافت کردم که نوشته بود اگر مایل باشم اطلاع بدهم به بلژیک منتقلم کنند... جواب موافق فرستادم و دیگر خبری نشد چون بعد از مدت کوتاهی پدرم از نخستوزیری استعفا کرد و موضوع بلژیک هم البته منتفی شده بود.(ص161)
نخستوزیری صدر مواجه با مخالفت شدید مصدق و وکلای حزب توده شد که او را مخالف سرسخت و ذاتی خود میدانستند. صدر مردی متدین و در همه احوال به اعتقادات دینی خود مقید بود... مصدق اقلیت مبارزی درست کرده بود که برای پیشرفت مقاصد خود صدر را محافظهکار و سنگ راه خود میدید. شیوه آنها ابستروکسیون یعنی خروج از جلسه به منظور منع حصول اکثریت برای رسمیت و تصویب برنامه دولت... شاه هم... سیاست «تفرقه بیانداز و حکومت کن» را در پیش گرفته بود و از ترس قدرت یافتن هر رئیس دولت محرمانه عدهای از وکلا را به مخالفت با دولت تشویق میکرد. به گفته چندین نفر از امرای ارتش همین روش را در ارتش هم اجرا کرد و به قول یکی از رؤسای ستاد آن زمان آنها را علیه هم تهییج میکرد تا با هم متحد نشوند.(ص162)
پدرم دو سه ماه بعد از کنارهگیری مدتی به عراق رفت و آنجا ماند. بعد برای دیدار من به فلسطین آمد و یک ماه در خانه من ماند.(ص163)
در فلسطین صدیق اسفندیاری که مدت مأموریت سرکنسولی او تمام شده بود رفت و به جای او ابوالحسن بهنام، از قدمای وزارت امورخارجه... مانند همه قدمای وزارت امورخارجه آن روز سواد درستی نداشت و با مأموریتهای مکرر در کنسولگریهای اطراف ایران و کارمندی سفارتخانهها مقداری معلومات تجربی به دست آورده بود... دو سال بعد از اقامتم فلسطین طبق برنامه و اعلامیهای که دولت انگلستان داده بود به دو قسمت اسرائیل و غرب اردن تقسیم میشد و کشور تحتالحمایه اردن نیز مستقل میگردید. امیرعبدالله فرزند شریف مکه به امارت و بعد پادشاهی اردن برگزیده شد. تا آن وقت هیئت کنسولی کشورها در فلسطین برای اردن هم بودند و من به سمت مأمور کنسولی ایران یک بار در زمستان کنار دریای مرده در چادر بزرگ سلطنتی او خدمتش رفتم.(ص165)
در ابتدای سال 1327 همسر و فرزند شیرخوارم را به ایران فرستادم و در اردیبهشت ماه خودم با اتومبیل از راه اردن و عراق عازم ایران شدم. یکی دو ماه بعد فلسطین رسماً به دو قسمت اسرائیل و کرانه باختری اردن (فلسطین) تقسیم شد.(ص166)
ادعاهای متناقض اعراب و یهودیان بر حقانیت خود در داشتن کشور فلسطین چندین بار به معرض آزمایش گذاشته شد و آخرین آن تصمیم سازمان ملل متحد در تعیین کمیسیونی بینالمللی برای رسیدگی به مدارک و دلایل یهودیان و اعراب بود. در آن کمیسیون مرحوم نصرالله انتظام هم عضویت داشت و من که علاقه زیاد به شنیدن دلایل و مدارک و اسناد طرفین داشتم در دو جلسه کمیسیون فرعی تحقیق رفتم، یک روز خاص برای یهودیان و روز دیگر برای اعراب (مسلمانان و مسیحی). در روز خاص یهودیان حاضر در جلسه بسیار منظم و دو یا سه نفر سخنرانان هر کدام به ترتیب جنبههای مختلف تاریخی و حقوقی و سیاسی ادعای خود را مطرح میکردند. علاوه بر آنکه به زبان سلیس انگلیسی سخن میگفتند شخصاً قدرت سخنگویی داشتند و مدارکی که عرضه میکردند آماده و منظم شده چاپ و جلد شده بود و در تمام مدت صحبت آنها هیچ یک از یهودیان دیگر که همراهشان بودند در صحبت داخل نمیشدند. روز خاص اعراب برعکس همه اعم از آنها که میبایست صحبت کنند و آنها که همراهشان بودند و حتی تماشاچیان آن قدر با صدای بلند مشاجره و مباحثه میکردند که سخنان اصلی شنیده نمیشد و بیشتر مدارکی هم که ارائه کردند نقل قول و حرف بود نه نوشته.(ص167)
پدرم برای ادای نماز ظهر میخواست به یک مسجد برود. او را پیاده به شهر یافا که کاملاً عربی و اسلامی و چسبیده به تل آویو است بردم. فاصله چندان نبود و در بین راه در یکی از کوچههایی که فاصل بین دو شهر است عبور میکردیم. کوچههای بسیار تنگ قدیمی که طرفین آن هم خانه یا مغازه قرار داشت. ولی ناگهان در نقطهای همه چیز به کلی عوض میشد چون وارد شهر یافا شده بودیم، به جای مغازهها و ویترینهای تمیز و منظم، دکانهایی به سبک دکانهای پس کوچههای قدیم تهران، همه چیز درهم و برهم و روی هم ریخته، مثل این بود که از یک شهر اروپایی ناگهان به یک ده در مرکز ایران رفته باشیم. پدرم از این تضاد سخت تعجب کرد. بار دیگر که تعجب او افزون شد به این جهت بود که در محله مسیحینشین که منزل داشتم یک همسایه مسلمان داشتیم که صدای گوش خراش او به هنگام گفتن اذان صبح و ظهر اذیتمان میکرد. خانه کثیف و باغچه پرخاک و بچههای کوچک که در همه نوع کثافتبازی میکردند.(ص168)
یکی دیگر از شهرهای مهم فلسطین بندر حیفا است که بسیار قدیمی و نزدیک به آن شهر عکا مرکز بهاییان است و در زمانی که آنجا بودم بزرگ آنان شوقی افندی زنده بود و هنوز گذرنامه ایرانی خود را حفظ کرده بود. لابد همه شنیدهاند که سیدضیاءالدین طباطبایی پس از آن که در زمان احمدشاه تبعید شد با پولی که شاه به او داد به فلسطین رفت و در آنجا نزدیک غزه باغ بزرگی ایجاد کرد که ایرانیان به آن حدیقهالوزیر میگفتند... و آن را به چندین قسمت مشخص تقسیم کرده و به هر قسمت نام یک استان ایران را داده بود. اطلاع ندارم که آن باغ بعداً چه شد.(صص170-169)
جم مردی بسیار مؤدب و موقر و نسبت به همه با محبت بود. یک بار هم مرا با ساعد مراغهای که به مرخصی آمده بود و یک نفر دیگر در یک کاباره مجلل به شام دعوت کرد. تأسیسات تفریحی شبانه در آن موقع در قاهره زیاد بود و در آنها که درجه بالا بودند نمایش و رقص به وسیله رقاصههای معروف عرب اجرا میشد. شبی ضیاءالدین قریب را با خانم و دخترانش به شام در یکی از کابارهها دعوت کردم. در یکی از نمایشها خانم رقاصهای بود که ضمن رقص تدریجاً لباسهای خود را بیرون میآورد و مردم چه شادیها میکردند. از جمله یک طلبه آخوند معمم که تنها نشسته و از شادی فریاد میکشید...(صص2-171)
فصل هشتم در حاشیه سیاست
در راه بازگشت از فلسطین به تهران فقط دو روز در بغداد توقف داشتم. در راه بغداد به مرز ایران در نقطهای با حمله ملخها مواجه شدم... با اتومبیل وارد محوطه گمرک شدم. در سالن غذاخوری در گوشهای نشستم و وقتی کارمندان دنبال کار خود رفتند به اتاق معاون رفته و گذرنامه و مدارک اتومبیل را نشان دادم. پس از تفتیش اجازه ترخیص صادر شد.(ص173)
دو روز بعد به وزارت خارجه رفتم و حضور خود را گزارش کردم دوباره در اداره حقوقی وزارت خارجه با سمت عضو مقدم مشغول شدم. رئیس اداره حقوقی حسین نواب، مردی فاضل و اهل مطالعه، خوشخط، با ذوق و اسلوب خوب نویسندگی بود. امّا قدش کوتاه بود و نمیتوانست جلوه کند. در مقابل از خود راضی و مغرور بود.(ص176)
از کسانی که با نواب از نزدیک ارتباط داشت خانملک ساسانی بود که میگفت کارهای شخصی نواب را انجام میدهد. خانملک به تنهایی مجموعهای از همه جنبهها بود. اهل ادب و شعر در عین حال مدعی اطلاع از همه اسرار سیاست انگلیس در ایران بود. همه رجال ایرانی را نوکر یا جیرهخوار انگلیس میدانست. مدعی بود از همه اسرار فراماسونها و سازمانهای سری و شبکه ارتباطات آنها با خبر است. او یک نقال سرگرمکننده بود و وقتی نام اشخاص معروف را میگفت صدایش را آهسته میکرد تا بیشتر به آن عمق بدهد. در هر مجلس که او بود میدان نقل حکایات و شایعهها را به خود اختصاص میداد.(ص176)
بعد از شهریور 1320 مکرر پیش آمد که نخستوزیران کابینه خود را ترمیم میکردند به این ترتیب که چون حزبی وجود نداشت و وزرا به اشخاص با قدرت و نفوذ مثل شاه، ایل، خانوادههای معدودی ثروتمند یا وابسته و حمایت شده و بعضاً از سوی نمایندگان خارجی وابسته بودند نخستوزیران قدرتی نداشتند که آنها را وادار به استعفا نمایند. بنابراین خودشان با موافقت شاه استعفا داده و مجدداً مأمور تشکیل کابینه جدید میشدند و کابینه را با تغییراتی در ترکیب وزرا تشکیل میدادند. این بیشتر برای راضی کردن اشخاص و جلب آراء موافق دوستان و اکثریت هرچه بیشتر نمایندگان مجلس بود نه تبعیت از اصول، چون وزرا مانند کارمندان دولت در نظامی از قبل معین شده مأمور بودند.(ص178)
من عنوان این فصل را «در حاشیه سیاست» گذاشتم و در فصول بعد هم خواننده خواهد دید که اگرچه به مقامات سیاسی متعدد رسیدم اما واقعاً به درون تار عنکبوت آن داخل نشدم و راه نیافتم... امروز وقتی بازیهای سیاسی همان زمانها را در خاطرات دیگران میخوانم، مانند نمایشی است که من تماشاگر آنها بودم. در کنار صحنه بودم اما چه شد که در درون دایره سیاست قرار گرفتم!(ص179)
از ادوار سابق عدهای محدود از نمایندگان مجلس که بیشتر از ملاکین بزرگ یا اعیان بودند مجالسی داشتند و در روزهای جمعه افراد را به حضور خود میپذیرفتند. کسانی که مایل بودند در مرکز یا حواشی نفوذی داشته باشند، عدهای هم برای حفظ پایگاه خود یا کسب مقام و موقعیت مورد نظرشان، اطراف اینگونه رجال را میگرفتند... علاوه بر این احزاب سیاسی مانند قارچ سبز میشدند. هرکس برای شهرت یا به اتکای دوستان معدودی که داشت حزبی تشکیل میداد و چند نفری را دور خود جمع میکرد و با سرمایه خود و معدودی امتیاز روزنامهای میگرفت، چند هفته یا حداکثر ماه نامی پیدا میکرد و اگر پیروانی مییافت به شغلی دلخواه برگزیده میشد و حزب هم که دیگر علت غایی خود را از دست داده بود کمرنگ و بیرونق میشد...(ص180)
اصرار مشایخی را برای ورود به حزب عدالت نپذیرفتم اما او خودسرانه و بیشتر برای خوشخدمتی (بدون آنکه با من صحبتی کرده باشد) با جمال امامی صحبت کرده و نام مرا به عضویت ثبت کرده بود. بعد از پنج شش ماه و بر اثر اصرار مشایخی یک دفعه برای کسب اطلاع از ماهیت آن به محل حزب رفتم، اما سخنران (حسن صدر) نیامد چون دفعه اول بود که رفتم جمال امامی به طعنه و با لحن بزرگ منشی خود گفت: «خیلی کم میآیی. پسر صدرالاشراف که نباید این طور باشد.»(ص182)
چندی بعد یکی دیگر از وکلای ثروتمند که میخواست جمعیتی به نام «دوستان» تشکیل بدهد دعوت کرد. در هر دو مورد شرکت کردم اما چون محتوای همه، مقاصد روز و شخصی بود نه مرام کلی پایدار، ادامه ندادم. آنها هم وقتی متولیان به هدف خود رسیدند علت وجودی خود را از دست دادند. میدانم آنگونه رفتار من برای ورود به میدان سیاست و شرکت در بازیهای آن مناسب نبود، اما نه قصد و هدف سیاستبازی و نه استعداد آن را داشتم. حزبها هم هیچکدام دوام نیافتند چون هدف، تأمین منافع شخصی چند نفر معدود بود... شاه درصدد بود که برای تثبیت نفوذ مقام خود از آن کشاکشها به نفع خود استفاده کند و در تعیین دولتها که با رأی تمایل مجلس، بدون دخالت شاه، تعیین میشدند صاحب رأی شود. به خاطر دارم ساعد مراغهای که در دفعه دوم با رأی تمایل مجلس برای نخستوزیری انتخاب شد در یک صحبت خصوصی گفت که وقتی برای گرفتن فرمان نخستوزیری شرفیاب شد، شاه به او گفت: «باز هم که آمدید؟» و ساعد هم جواب داده بود: «مجلس چاکر را فرستاد.»(ص183)
در اواخر سال 1326 و اوایل 1327 کمدی و به صورتی دیگر تراژدی دموکراسی جریان داشت... استیضاح پی در پی بعضی وکلای مجلس از دولت که ابتدا از موافقین بودند امّا یک یا چند توقع انجام نشده آنها را به جبهه مخالفین میکشاند. استعفای بعضی وزیران به قصد تضعیف دولتی که خود عضو آن بودند یا برای رزرو کردن جا در دولت احتمالی کسی که شانس بیشتری برای نخستوزیری داشت، همه پردهها و صحنههای مختلف آن تراژدی بود.(ص184)
فصل نهم در دولت عبدالحسین هژیر
در سال 1327 حکیمالملک که پس از قوامالسلطنه برای چندمین دفعه نخستوزیر شد دولتش متزلزل بود. حربه استیضاح روی سر نخستوزیران دائماً مانند شمشیر داموکلس آویخته بود. هژیر وزیر دارایی دولت حکیمالملک که قلم و بیان مؤثر داشت در جلسه علنی به استیضاح از نخستوزیر جواب داد و از او دفاع کرد امّا اکثریت با قرارهای قبلی، بعضاً شبانه پای منقل و برخی با دادوستدهای خصوصی گفتند نه و دولت سقوط کرد. جالب اینکه نمایندگان به مدافع حکیمالملک یعنی هژیر رأی اعتماد دادند. در همین اثنا کشاورز صدر به وزارت امورخارجه نزد من آمد و گفت: من و جمعی دیگر از وکلای مجلس به هژیر سفارش کردهایم که شما را برای ریاست دفتر نخستوزیری انتخاب کند.(ص186)
دو سه روز بعد از صحبت کشاورز صدر، هژیر من را طلبید. نزد او رفتم. آن موقع دفتر نخستوزیر و رئیس دفتر نخستوزیر در طبقه سوم، قسمت شرقی ساختمان (فعلی) وزارت امورخارجه بود. وقتی وارد شدم وسط اتاق ایستادم اما جز دو شیشه سیاه عینک که چشمهای هژیر را کاملاً میپوشاند چیزی ندیدم، هنوز نمیدانستم یک چشم او کور است... بدون آنکه از پشت میز حرکت کند و بدون آنکه در قیافهاش رضایت یا عدم رضایت خوانده شود گفت: «شما به سمت رئیس دفتر معین شدهاید. کار خود را از امروز شروع کنید» و بعد مشغول خواندن نامهای روی میز شد. من از این سردی برخورد خوشم نیامد اما بدون آنکه چیزی بگویم از اتاق بیرون رفتم.(صص8-187)
یکی دو ماه اول به آشنا شدن با امور و طرز کار و هزاران موضوع از امور مملکتی که به دفتر نخستوزیر میآمد گذشت. یکی از مشکلات شناخت مراجعین بود... یک مشکل کار من این بود که کارهای دفتری نخستوزیر از قدیم در دفتر مرکزی که در میدان ارگ، در ساختمان معروف به کاخ ابیض انجام میشد. این کاخ یک ساختمان قدیمی زیبا از دوره، قاجار و با استیل معماری قاجار بود که در گوشه جنوب غربی باغ کاخ گلستان واقع بود... تمام دفتر نخستوزیر و دفتر معاونین نخستوزیر و کارمندان و بایگانی و خدمه در آن کاخ بودند و در محل کار نخستوزیر در وزارت امورخارجه فقط من و یک ماشیننویس بود. بنابراین برای ثبت و ضبط مراسلات وقت زیادی بین دو دفتر صرف میشد که موجب کندی کار بود.(صص190-189)
یکی از کارمندان قدیمی و بازنشسته نخستوزیری که نامش را به یاد ندارم، گاهی به ملاقات همکاران جدیدتر خود میآمد، او که در زمان ریاست وزرایی رضاخان سردار سپه در دفتر ریاست وزرا کار میکرد، حکایت کرد که اولین دفعه که رضاخان به هیئت دولت آمد... بنابر رویه معمول دوسیههای کارهای هیئت را جلوی محلی که نخستوزیر مینشست گذاشت، و همه نشستند. رضاخان پروندهای را برداشت و از کارمند دفتر پرسید این مربوط به چیست؟ او جواب داد این فلان موضوع مربوط به وزارت مثلاً طرق و شوارع (وزارت راه) است. رضاخان پرونده را به طرف وزیر طرق انداخت. پرونده دیگری را برداشت. کارمند گفت این مربوط به وزارت عدلیه است. آن را هم به طرف وزیر عدلیه انداخت. و همین طور چند پرونده دیگر. آن وقت برخاست و گفت رسیدگی به این دوسیهها وظیفه شما است نه هیئت دولت، این کارها را ببرید در اداره خودتان انجام بدهید و به عهده هیئت دولت نگذارید. هیئت دولت به سیاست مملکت رسیدگی میکند، نه کارهای اداری.(صص1-190)
هژیر از همان روز شروع کار با مخالفت آیتالله سیّدابوالقاسم کاشانی و تظاهرات دانشجویان و بازاریها و عدهای از روحانیون دسته فداییان اسلام مواجه شد که با برخورد پلیس به خشونت کشید. اگرچه دولت ایستادگی کرد و مصمم به جلوگیری از هرگونه اغتشاش شد اما از نخستوزیر جدید هم که میگفتند از میان مردم برخاسته و به خانوادههای خواص تعلق نداشته استقبال نامناسبی بود... وزیران کابینه او منصورالسلطنه عدل و جمال امامی خویی وزرای مشاور، فهیمالملک فهیمی وزیر کشور، سپهبد امیراحمدی وزیر جنگ، نادر آراسته وزیر پست و تلگراف و تلفن، دکتر اقبال وزیر فرهنگ، جواد بوشهری وزیر کشاورزی، نظام مافی وزیر دادگستری، اعلمالملک (دکتر ادهم) وزیر بهداری و سیدفخرالدین شادمان وزیر اقتصاد بودند.(ص192)
بعضی از وزیرانی که نام برده شدند در دولتهای بعد از شهریور بیست به تناوب دیده میشدند. من نام خیلی از آنها را قبلاً به عنوان وزیر کابینه شنیده بودم. صدیقی میگفت تعجب نکنید، اینها که بیشتر سابقه وزارت دارند بعضی وابسته به شاه و دربار هستند و اغلب مورد حمایت عدهای از نمایندگان مجلس، پیشکسوتان یا متولیان و دنبالهروهای آنان، و به این جهت نخستوزیران همیشه وزرای خود را از میان آنها که مورد حمایت یا موافقت متولیان هستند انتخاب میکنند. خود عبدالحسین هژیر در جامعه سیاسی ایران تا شهریور 1320 ناشناس بود و از 1320 که در کابینه اول علی سهیلی به عنوان وزیر پیشه و هنر وارد شد تا زمان نخستوزیری خودش در 1327 در 9 کابینه به ریاست چهار نخستوزیر مختلف شرکت داشته است... شایع بود که مورد توجه شاه و اشرف است.(صص3-192)
در یکی از صحبتها که بعد از مراجعت از مأموریت فلسطین با پدرم راجع به علل استعفای او از نخستوزیری و به خصوص انصراف قاطع از اقدام برای انتخاب مجدد داشتم از او سؤال کردم. او عادت نداشت که سفره دلش را به آسانی باز کند اما به اصرار من گفت که مخالفت حزب توده و بهرهبرداری مصدق از آن به نفع خود از نظر سیاسی قابل قبول بود و میتوانست با آن مقابله کند، اما دورویی و تحریکات پنهانی شاه برای تفرقه انداختن بین موافقین او قابل تحمل نبود و آن قدر آزرده خاطر شد که ترجیح داد خود را به کلی کنار بکشد.(صص4-193)
هژیر هم برای رهایی از گرمای هوا، به خصوص در مرکز شهر، و هم برای نزدیکی به کاخ سعدآباد به جهت حضور شاه در آنجا، و هم برای دور بودن نسبی از مراجعین متفرقه، در مرداد ماه آن سال به پارک سفارت آلمان در الهیه رفت. پارک تابستانی سفارت آلمان، در بهترین نقطه شمیران (الهیه)، به وسعت بیش از یکصد هزار متر مربع، از تاریخ اعلان جنگ ایران به آلمان، با سایر اموال و املاک آن سفارتخانه، در اختیار دولت قرار گرفته بود... ساختمان قدیمی و زیبایی را که در آن پارک از زمان قاجاریه مانده بود آماده کردند و نخستوزیر، با من و دو سه کارمند و مستخدمین جزء، به آنجا نقل مکان کردیم.(ص194)
روزی قبل از ساعت هفت صبح یک زن چادری عریضه به دست آمد که به نخستوزیر شکایت کند. دربانها و مستخدمین نتوانستند او را راضی کنند که عریضهاش را به دفتر بدهد و با اصرار تمام در گوشهای ایستاد تا شخصاً نخستوزیر را ببیند. وقتی هژیر وارد و کنار پلهکان از اتومبیل پیاده شد چشمش به آن زن افتاد. عریضه را گرفت ولی نخواند و از او پرسید که چه میخواهد؟ زن جواب داد که شوهرش چهار پنج ماه است برای کسب و کار به مسافرت رفته. هژیر گفت: خوب، کار میکند و برایت پول تهیه میکند. زن چادری جواب داد: «ولی آخر وظیفه شوهری چه میشود؟» هژیر با بیحوصلگی جواب داد: «نخستوزیر نمیتواند جاکشی بکند». همه خندیدند اما هژیر فوراً به داخل ساختمان رفت.(ص199)
وقتی شاه دستور داد دشتی سفیر ایران در مصر شود عدهای از رؤسای ادارات وزارت امورخارجه زبان به اعتراض گشودند که آیا رؤسای ادارات وزارت خارجه که هر کدام سالها ممارست و تجربه در مأموریتهای سیاسی دارند شایسته آن مقام نیستند که دشتی بدون سابقه و اطلاعات کار در سیاست خارجی و دیپلماسی سفیر بشود؟ این اعتراض شاید از نظر سوابق مشاغل غیر دیپلماتیک دشتی قابل بحث بود اما از نظر اصول سیاسی و دیپلماسی وارد نبود چون سفیر مقام خارج از کادر و نماینده رئیس کشور است...(صص9-198)
از جمله کارهای مهمی که در زمان نخستوزیری هژیر انجام شد پایهگذاری برنامه هفت ساله بود که بعداً به پنج ساله تبدیل شد. این برنامه با کمک مشاوران خارجی تهیه گردید و بر اساس آن اولویت به آن دسته صنایع که مستقیماً به کشاورزی وابسته بودند داده میشد. صنایعی که در کوتاهترین مدت بازدهی داشت و قرار بود درآمدهای حاصله برای سرمایهگذاری در برنامههای بعدی اختصاص داده شود. به موجب این طرح از جمله صنایعی که در اولویت قرار میگرفت صنایع قند و شکر و الیاف نباتی و مصنوعات مشتق از آن مانند روغنکشی و غیره بود... اما از نظر ابتهاج که مدتی پیش از آن به ریاست سازمان برنامه منصوب شده بود برای توسعه کشاورزی مقدم بر هر چیز ایجاد ساختمان سدها بود. این هم به اختلاف شدید بین هژیر و ابتهاج انجامید.(ص201)
روابط با عربستان سعودی هم که از چند سال قبل به علت گردن زدن یکی از حجاج ایرانی تیره و سفر حج ممنوع شده بود به آشتی بین دو دولت و نیز برقراری مجدد روابط و مسافرت حج انجامید.(علت قطع روابط میان ایران و عربستان این بود که در مراسم حج چند سال قبل از آن یک حاجی ایرانی به نام ابوطالب یزدی به علت حال به هم خوردگی استفراغ کرد ولی برای اینکه مخفی کند در دامن لباس احرام خود ریخت. بعضی از متعصبین عرب ضد ایرانی شایع کردند که قضای حاجت کرده و صحن حرم شریف را ملوث ساخته است. تعصب عربهای ضد ایرانی به حدی بود که قاضی مکه برای خاموش کردن احساسات تند آن گروه عرب حکم به اعدام ابوطالب داد و محکوم را در ملأ عام گردن زدند.(ص201)
دو یا سه شب در هفته از شبهای تابستان نخستوزیر ساعت ده یا یازده شب به ویلایی در خیابان نیاوران میرفت. به نظر میرسید که برای شام مهمان است ولی یک از کارمندان وزارت خارجه به نام صالحی متصدی پذیراییها و مهمانیهای نخستوزیر به دنبال او میرفت. صالحی میگفت که آن شبها اشرف پهلوی غالباً تنها و گاهی با یک آقای دیگر به خانه هژیر میروند و تا ساعتها بعد از نیمه شب به گفتوگو مشغولند و نمیدانست یا نمیخواست بگوید که راجع به چه مسائلی در آن دل شب گفتوگو دارند. آنچه مسلم بود اینکه هژیر با اشرف پهلوی بسیار نزدیک و محرم بسیاری اسرار بود که بدون تردید جنبه سیاسی داشت. رابطه میان هژیر با اشرف پهلوی به اندازهای محکم بود که سبب شد پس از سقوط کابینهاش وزیر دربار شود.(ص203)
در تیرماه 1328 عبدالحسین هژیر به سمت وزیر دربار منصوب شد. هژیر یک سیاستمدار مردمی نبود و از ابتدا مورد علاقه اشرف پهلوی و نیز حمایت شاه بود و همه او را منصوب دربار میدانستند. بنابراین وزارت او عادی به نظر میرسید. مدتها بود که دربار و به خصوص برادران و خواهران شاه، هر کدام به قدر امکانات خود، وارد زدوبندهای دولتی و اعمال نفوذ در جریان سیاسی کشور شده بودند. سبب دخالت آنان در ابتدا نفعجوییهای شخصی خود و دوستان مستقیم آنان و به تدریج کسانی بود که بالواسطه طالب مال و مقام از طریق وساطت آنان بودند... بیشتر سیاستبازان نزد اشرف و عبدالرضا و روشنفکران و هنرمندان نزد شمس میرفتند. نزد اشرف بود که بعضی فعالیتهای سیاسی طرحریزی میشد، چنانکه خود هژیر در زمان ریاست دولت خود از آن زمره بود. حال او در زمان تصدی دربار به اشاره شاه میخواست به شدت جلوی اعمال نفوذ خانواده سلطنت را در مجلس و دیگر مراکز سیاست بگیرد و به این منظور، بخشنامه شدیداللحنی به اعضای خانواده سلطنت فرستاد و آنها را نه فقط از دخالت در امور دولت، بلکه حتی پذیرفتن وکلا نزد خودشان منع کرد. چون روابط او با اشرف همچنان محکم بود، پس بیشتر مقصود او در این منع، شاهپور عبدالرضا بود...(ص204)
عبدالرضا اهل مطالعه بود. زبان خارجی خوب صحبت میکرد و نزد شخصیتهای خارجی هم محلی برای خود داشت. یک نوع آقامنشی داشت و چندان گرد شاه و شهبانو نمیچرخید. دوری او از حلقه شاه و تملقهای درباریان از یک طرف، و معروفیت خارجی و مستقل او از طرف دیگر ممکن است در گرم نبودن روابط عاطفی او با شاه و در دوری بین آنها مؤثر بوده باشد. بیشتر از او رفتار همسرش بود که میگفتند با روشهای تشریفاتی درباری شاه و خواهران او اختلاف سلیقه زیاد داشت... از رفتار شاه علناً انتقاد میکرد به طوری که سبب رنجش و ایجاد فاصله دور و دورتر بین آن دو برادر شد تا جایی که زمانی گفته میشد غیر از تشریفات رسمی، همسر عبدالرضا را در جمع خود دعوت نمیکردند... (صص5-204)
روز عاشورا هژیر وزیر دربار، در مسجد سپهسالار مراسم عزاداری بر پا کرد و موقعی که یک دسته سینهزن با علمها و پرچمهای سبز و قرمز داخل مسجد شده و دور میزدند و از مقابل هژیر که به عنوان صاحب مجلس عزا با چند تن از رجال دولت نزدیک درب خروجی کنار دیوار ایستاده بود عبور میکردند. شخصی که داخل جمعیت سینهزن و در حال عبور از جلوی هژیر بود یکی دو گلوله با اسلحهای که زیر پیراهن خود داشت به هژیر زد و هژیر همانجا افتاد... گویا اشرف بیش از هرکس دیگر از این حادثه متأثر شد. قاتل او را هم که از اعضای فداییان اسلام بود پس از یک محاکمه سریع اعدام کردند.(ص205)
فصل دهم در دولت ساعد
ساعد مراغهای را تا شهریور 1320 کسی در ایران نمیشناخت زیرا عضو وزارت خارجه و غالباً در مأموریت بود... ظهور سریع او در سیاست داخلی و اشغال پست وزارت و نخستوزیری به سبب علی سهیلی بود زیرا هر دو از جوانی با هم دوست و همکار بودند... شاه و محافل سیاسی احساس کرده بودند که در مشکلات پیدا شده با شوروی او میتواند مؤثر باشد به این جهت نسبت به نخستوزیری او تمایل حاصل گردید. به عقیده من ساعد مردی وطنپرست و پر از احساسات و غرور ملی بود به این جهت در مقابل توقعات شوروی ایستادگی کرد تا آنکه بالاخره روابط بین ایران و شوروی تیره و سرد شد و تظاهراتی توسط حزب توده علیه او به راه افتاد در نتیجه پس از مدتی استعفا داد.(ص207)
این دور دوم نخستوزیری ساعد بود. من با او از زمانی که وزیر خارجه در کابینه سهیلی بود آشنایی داشتم و هم او بود که مرا برای پست دبیر اولی سفارت ایران در لندن به تقیزاده که آن موقع سفیر بود پیشنهاد کرد... ساعد در مدت پانزده ماه زمامداری دوره دوم خود چندین دفعه برای ترمیم کابینه خود استعفا کرد و مجدداً با تغییراتی در پست وزرا و آوردن وزیران جدید دولت تشکیل داد.(ص208)
ماههای آذر و دی هم گذشتند و در اوایل بهمن ساعد بیمار شد. او فربه و سنگین بود و در خوردن نه امساک میکرد و نه پرهیز داشت، راه پیمایی هم نمیکرد. همه اینها برای حفظ تعادل فشار خون و کار قلب او ضرورت داشت. و برای اینکه نزدیک به مرکز کار و در محیطی آرام و مجهز باشد در اتاق خواب طبقه سوم همان آپارتمان بستری شد. همسر او هر روز برایش غذای مخصوص تهیه میکرد و میآورد در آن حال بود که واقعه سوء قصد به شاه پیش آمد. پانزده بهمن ماه 27 سالگرد تأسیس دانشگاه تهران بود و هر سال شاه شخصاً در مراسمی که برپا میشد شرکت میکرد. مراسم عبارت بود از خطابهای که میبایست رئیس دانشگاه در تالار دانشکده حقوق ایراد کند و برنامههای دیگر و بعد بازدید شاه از تأسیسات جدید دانشگاه... وقتی شاه از اتومبیل سلطنتی پیاده شد و چند ثانیه مکث کرد یکی از خبرنگاران هفت تیری را که در جلد دوربین عکاسی مخفی کرده بود بیرون کشید و به سمت شاه چند گلوله شلیک کرد.(صص210-209)
من فوراً به کاخ وزارت امورخارجه و آپارتمان نخستوزیر رفتم. ساعد در بستر بود ولی جریان را به او اطلاع داده بودند. او وزرا و رؤسای مسئول امنیت را احضار کرده بود تا در جلسه فوقالعاده تصمیمات لازم بگیرند... چون ضارب کارت خبرنگاری روزنامه پرچم اسلام داشت و شخصاً عضو حزب توده بود مقامات امنیتی فوراً به سراغ مدیران جراید و اعضای حزب توده رفتند. هیئت دولت حزب توده را غیرقانونی و در تهران حکومت نظامی اعلام کرد. عدهای از مدیران جراید و بسیاری از خبرنگاران بازداشت شدند و کلیه مراکز و باشگاههای حزب توده توسط حکومت نظامی بسته شد. آقای سیدابوالقاسم کاشانی را هم بازداشت کردند و به خرمآباد فرستادند.(ص211)
در پی حادثه سوءقصد به شاه در دانشگاه تهران و گرفت و گیرها و بازداشتها و محاکمه و محکومیت تودهایها و بعضی از مدیران جراید، تصمیم شاه برای تشکیل مجلس مؤسسان و اصلاح بعضی مواد قانون اساسی یا الحاق مواد جدید برای اینکه به شاه اختیار انحلال پارلمان را بدهد جدیتر شد و این اصلاحات انجام گرفت... احساسم این بود که شاه هیچ وقت باطناً از استقلال مجلس، که خود در آن نقشی نداشته باشد، راضی نبود و همیشه دنبال فرصت بود که اختیار انحلال مجلس را به دست آورد.(ص213)
من به طور قاطع هیچ یک از رجال سیاسی را ندیدم که از این دورویی شاه صدمه نخورده و دلگیر نباشد. این تحریکات نه فقط در سیاست داخلی که حتی در سیاست خارجی هم علیه دولت دیده میشد. وزرا برای جلب حمایت حامی خود حتی در مخالفت با رئیس خود- نخستوزیر- پیشقدم میشدند. به هر حال، به فرمان شاه مجلس مؤسسان تشکیل شد و در سرسرای کاخ دادگستری اجلاس آن برقرار و اصلاحاتی را در قانون اساسی که منظور شاه را تأمین میکرد تصویب نمود. ایجاد مجلس سنا هم که یکی از آن اصلاحات بود در همان زمان عملی گردید.(ص214)
بعد از شام از هر دری صحبت شد. ساعد از خانملک پرسید که عقیدهاش راجع به فراماسونها چیست. خان که گویا مناسبتی پیدا کرد گریزی به کربلا بزند، شرحی از شقاوت و جنایات آنها با امثله و حکایات افسانهای بیان کرد. ساعد راجع به اعضای فراماسونری ایران پرسید و خان علیه آنها «به سرکردگی حکیمالملک» انتقادهای شدید کرد و آنها را به تمام معنی خائن توصیف نمود... دکتر نخعی پرسید: «نجمالملک چطور؟ فراماسون است یا نه». خان بدون تأمل و بیآنکه توجه داشته باشد که دکتر نخعی منسوب به نجمالملک است، گفت: «او از پدرسوختههای آنهاست» و البته خنده جمعی درگرفت... ولی آن وقت هنوز نمیدانستم که خود ساعد هم فراماسون بود.(ص216)
در دولت ساعد عبدالرضا پهلوی از سوی شاه به ریاست برنامه هفت ساله تعیین شد و او دکتر تقی نصر را مجری برنامه که کلیه فعالیتهای اقتصاد صنعتی دولتی را در برمیگرفت منصوب کرد... اندکی بعد مشکلاتی در کار دکتر نصر پیش آمد که ناچار میبایست در هیئت دولت مطرح شود و او به این مقصود یک شب در جلسه هیئت وزیران حاضر شد. زمانی من به جلسه رفتم که مذاکرات در مرحله حادی بود و دکتر تقی نصر با غرور و اطمینانی که همیشه از صحت نظرات خود داشت با سرعت و صدای بلند سخن میگفت. در آن لحظه که من حضور داشتم ساعد ایراداتی به نظرات دکتر نصر وارد کرد و نصر با لحن تخفیفکنندهای گفت: «آقای نخستوزیر شما که این مسائل را نمیفهمید.» ساعد در جواب او هیچ نگفت و جلسه خاتمه یافت. مدت کوتاهی بعد، یک روز پیش از ظهر که در دفتر کارم بودم تلفن زنگ زد و آن طرف با لحن خیلی برآشفته گفت: «من عبدالرضا هستم. به ساعد بگویید چطور به خود اجازه داده است که در کار من مداخله کند و دکتر نصر را تغییر بدهد. بگویید من این وضع را تحمل نمیکنم و...»(ص217)
ابوالحسن ابتهاج هم مردی تندخو و بیاعتنا به مقامات و در مواقعی هم بیادب بود. او هم در یکی از جلسات هیئت دولت نسبت به نخستوزیر که مخالف بود تند شد و بیادبانه جواب داد و ساعد به حدی برآشفت که نتوانست خود را کنترل کند وبا فریاد زیرسیگاری روی میز را برداشت و به طرف ابتهاج پرتاب کرد. ابتهاج از شدت عصبانیت غش کرد و از صندلی روی فرش افتاد و فوراً دکتر اقبال و مستخدمین به کمک او رفتند و او را از جلسه بیرون بردند.(ص218)
در انتخابات دوره شانزدهم دکتر اقبال وزیر کشور بود و در بسیاری از نقاط سعی میکرد بعضی از دوستان مورد نظر ساعد را کنار بزند و اشخاص مورد نظر شاه و خود را در انتخابات موفق کند. شاه باطناً اقبال را (چون خودش دخالت مستقیم در انتخابش به عنوان وزیر کشور داشت) به نخستوزیر که با اکثریت نمایندگان مجلس به این سمت تعیین شده بود ترجیح میداد. اقبال هم با حمایت شاه وقعی به نظر ساعد نمیگذاشت... در انتخابات دوره شانزدهم بینظمیهای زیاد و اغتشاشات متعدد روی داد. میدان ارک که مسیر عبور نخستوزیر به اداره نخستوزیری بود محل تظاهرات معترضین شده بود. انتخابات پارهای نقاط اطراف تهران از جمله لواسانات مورد شکایت و اعتراض بعضی کاندیداها و موجب تظاهرات طرفداران آنها شده بود.(صص1-220)
یکی از نکتههای جالب راجع به ساعد موضوع تبعید آیتالله کاشانی ابتدا به خرمآباد و بعد به لبنان بود. روزی یک تلگراف از آیتالله به دفتر نخستوزیری رسید مبنی بر اعتراض به تبعید خود که برخلاف قانون اساسی و قوانین کشور بوده است. ساعد زیر تلگرام نوشت از ستاد ارتش سوال شود که تبعید آیتالله به دستور چه کسی بوده وعلت آن توضیح داده شود. من از ساعد به طور کنایه پرسیدم «شما واقعاً نمیدانید چه کسی دستور تبعید داده است؟» ساعد در جواب گفت: «شما بنویسید. روزی در آینده این پرونده خوانده خواهد شد.» جواب پرمعنایی بود و من توضیح دیگری لازم نداشتم.(ص228)
در زمان کابینه ساعد، آقاخان محلاتی، پدربزرگ آقاخان فعلی، تقاضای تابعیت ایران را کرد (البته بدون آنکه از تابعیت انگلیسی خود صرفنظر کند) و شاه موافقت نمود... در آن زمان از پیروان اسمعیلی تعداد کمی در محلات و روستاهای اطراف سکنی داشتند و اکثریت معتقدان به آقاخان در پاکستان و هندوستان و جمعیتی هم در آفریقا بودند. آقاخان، که لقب پرنس هم برایش تصویب شد به تهران دعوت گردیده و در کاخ شاهپور عبدالرضا که در تهران نبود منزل کرد.(ص230)
آن روزها که هرکس ساز خود را مینواخت- بعضی رجال سیاسی و دولتی سرسپرده دربار یا متنعم از آن بودند. برخی دنبال منافع شخصی خود، بعضی دیگر نوکر انگلیس یا شوروی و عدهای هم برای حفظ موقعیت فئودالی خود تلاش میکردند- قدرت نمیتوانست متمرکز باشد. تمام تلاش شاه این بود که قدرت خود را هر چه بیشتر گسترده و انحصاری کند. به این جهت او خودش یکی از عوامل مؤثر تضعیف دولتی بود که میخواست در امور اجرایی اعمال قدرت کند... یکی از مراکز شکایات خراسان بود که پدرم در آنجا استاندار بود... روزی رزمآراء رئیس ستاد ارتش تلفنی خواهش کرد او را در منزلش ملاقات کنم... رزمآرا با همان لباس نظامی ساده وارد شد و کنار آن طاقچه تلفنها نشست. ابتدا برای اینکه علت پذیرفتن من را در آن اتاق توجیه کند گفت که آن تلفنها هر کدام با مرکز فرماندهی یکی از لشکرها در استانها متصل است و در هر ساعت از شب و روز و حتی نیمه شب به فرماندهان تلفن میکند و دستورها را شخصاً میگوید. بعد به من گفت: «میخواهم از شما خواهش کنم از پدرتان بخواهید که با انتخاب شدن ترقی از یکی از شهرستانهای خراسان موافقت کنند. همین قدر که ایشان رضایت بدهند، ترتیب همه کارها داده خواهد شد.»(صص3-232)
پدرم نیز برای دادن گزارش و کسب تکلیف درباره بعضی کاندیداها به تهران آمد و یک هفته در منزل من ماند... یکی از آن روزها حسین عاملی، کارمند وزارت دارایی که داوطلب وکالت مجلس بود آمد. چون قرارهای قبلی ملاقات داشت از عاملی عذر خواستم ولی او با پررویی و سماجت ماند... ناگهان خانم ایران تیمورتاش وارد باغ شد همان خانم که بعدها به تحریک دشمنان پدرم از متهم کردن او به دژخیم باغشاه بودن ابا نداشت. ایران تیمورتاش برای وساطت در قبول انتخاب برادرش منوچهر تیمورتاش برای همان محلی که شیخ حسین عاملی داوطلب بود آمده بود. از دیدن او عاملی ناراحت شد و از تعارفات معمولی من دگرگون شد و به خصوص وقتی که دید ایران بدون نوبت نزد پدرم رفت، آهسته و به گمان اینکه من نظری به ایران داشته باشم، گفت: «فریب نخورید. شکل قابل توجهی ندارد.»(ص234) ادامه دارد ...