به علت حجم زیاد بولتن و لزوم مناسب نمودن آن برای مطالعه در فضای مجازی، این متن در پایگاه بصیرت در دو بخش منتشر میشود. (بخش اول)
زندگینامه
دکتر نصرتالله جهانشاهلو افشار در اردیبهشت سال 1292 ش. در تهران به دنیا آمد. وی در سال 1313 با دکتر تقی ارانی آشنا شد و در محفل بحث او در منزلش شرکت جست و سپس از جمله همکاران وی در مجله دنیا گردید. در اردیبهشت 1316 به اتهام عضویت در فرقه کمونیستی به رهبری دکتر ارانی از سوی دستگاه پلیسی رضاخان دستگیر شد و تا آخر شهریور ماه 1320 را همراه با گروه 53 نفر در زندان به سر برد. پس از آزادی از زندان، به حزب توده پیوست و به گفته خویش پس از دکتر رضا رادمنش، مسئولیت سازمان جوانان حزب توده را برعهده گرفت. در اوایل تیرماه سال 1324 به زنجان رفت و مسئولیت حزب توده آن شهر را عهدهدار شد. به دنبال تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان و پیوستن تشکیلات ایالتی حزب توده در تبریز به آن، حزب توده زنجان نیز به این فرقه پیوست و دکتر جهانشاهلو به عنوان نماینده کمیته مرکزی حزب توده در فرقه دموکرات برگزیده شد. در اوایل آذرماه 1324 در پی اعلام حکومت فرقه در آذربایجان، شهر زنجان نیز به تصرف تشکیلات فرقه درآمد و دکتر جهانشاهلو اداره شهر را به دست گرفت. وی سپس از سوی «مجلس ملی آذربایجان» به معاونت دولت پیشهوری انتخاب گردید و در بهمن ماه عازم تبریز شد. در آذرماه 1325 پس از توافق میان دولتین ایران و شوروی و حرکت ارتش به سمت آذربایجان، وی به همراه پیشهوری و تعداد دیگری از مسئولان فرقه دموکرات به باکو گریخت و دوران اقامت در شوروی را آغاز کرد. پس از مرگ پیشهوری در یک تصادف مشکوک در مهرماه 1326، وی به همراه صادق پادگان و غلام یحیی دانشیان، به عنوان اعضای گروه سرپرستی فرقه منصوب شدند. در بهار 1327 با تشکیل مجدد کمیته مرکزی فرقه دموکرات آذربایجان و به دنبال اخراج و زندانی شدن محمد بیریا که تماسهایی با سرکنسولگری ایران به منظور بازگشت به کشور داشت، دکتر جهانشاهلو به عنوان عضو رهبری فرقه و مسئول تبلیغات آن منصوب گردید. در شهریور 1332 برای طی دوره مدرسه عالی حزب کمونیست شوروی (کوتو) به مسکو رفت. در این زمان وی از حزب توده درخواست کرد تا به مأموریت او در فرقه دموکرات آذربایجان خاتمه دهند و مجدداً فعالیت خود را در حزب توده دنبال کند. در سال 1345 با تشکیل جمعیت پناهندگان ایرانی ساکن شوروی، وی به ریاست این جمعیت منصوب شد و نامهنگاریهایی را با مقامات ایرانی برای دریافت اجازه بازگشت آوارگان ایرانی به وطن آغاز کرد که این کار تا سال 1349 که وی از این تشکیلات کناره گرفت، ادامه داشت. دکتر جهانشاهلو در سال 1351 خاک شوروی را ترک کرد و در حالی که تشکیلات کمیته مرکزی حزب توده در آلمان شرقی مستقر بود، عازم برلن غربی شد و در آنجا سکنی گزید.
---------------------------------------------
بخش اول
من در یک خانوادهی زمین سالار – کارمند در اردیبهشت ماه 1292 خورشیدی در تهران به جهان آمدم. نیاکان پدریم همه سرکردگان ایل افشار و از امرای سوارهنظام آماده به خدمت ارتش ایران بودند و با سه نام خانوادگی جهانشاهلو و جهانشاهیافشار و افشار نامیده میشوند.(ص17)
من در بخش نخستین آموزش دبیرستان بودم که با دکتر تقی ارانی که تازه از آلمان آمده بود و دبیر گیاهشناسی سال پنجم دبیرستان بود از دور آشنا شدم، اما چون او دکتر فیزیک بود به زودی دبیر فیزیک دبیرستانهای شرف و ثروت و معرفت شد. من که به سال پنجم دبیرستان رسیدم او دبیر فیزیک پایهی ما بود... سرانجام شهریور ماه 1313 که من سال پ.س.ب دانشکدهی پزشکی بودم فرا رسید. روزی در پشت پنجرهی کتابخانهی رمضانی، در ابتدای خیابان لالهزار ماهنامهای را به نام دنیا دیدم که نام دکتر ارانی روی جلد آن نوشته شده بود.(ص19)
روزی به آقای باقر مستوفی که دانشجوی دانشکدهی فنی بود برخوردم از ماهنامهی دنیا سخن به میان آمد. او گفت دکتر ارانی شبهای یکشنبه در خانه خود از دانشآموزان و دانشجویان و دبیران و استادان پذیرایی میکند و گفتگو همواره در اطراف مسایل علمی از آن میان نوشتهی شمارههای ماهنامهی دنیاست. من هفته دیگر شب یکشنبهها ساعت هفت به نشانی دریافتی به خانه دکتر ارانی رفتم، همینکه خود را معرفی کردم دکتر مرا شناخت و به دیگران گفت که این جهانشاهلو در فیزیک یک شاگرد خوشفهمی بود، اکنون ببینیم استعدادش در فلسفه و علوم اجتماعی چگونه است... من آن شب با یکی از دانشجویان دانشکده فنی آقای انورخامهای آشنا شدم. از آن پس هر شب یکشنبه مرتب به خانه دکتر ارانی میرفتم و در گفتگوها شرکت میکردم. در آنجا با آقای ایرج اسکندری که آن زمان وکیل دادگستری و آقای خلیل ملکی که دبیر شیمی بود آشنا شدم...(ص20)
آشکار شد که بیشتر مقالهها را خود او و یا آقای ایرج اسکندری با نامهای مستعار مینویسند و مخارج چاپ و انتشار آن را خود دکتر شخصاً میپردازد... از آن پس تا واپسین شمارهی ماهنامهی دنیا را من تصحیح کردم و دکتر ارانی از کار تصحیح من بسیار خوشنود بود.(ص21)
دکتر آغاز به گفتار کرد و نوع حکومتهای گوناگون را هر یک بررسی کرد اما به همه از دید تنقیدی برخورد میکرد تا به رژیم سوسیالیستی روسیه رسید. او آن را یک رژیم خوب که برآورندهی آرزوهای همه مردم است توصیف کرد.(ص21)
او گفت بهتر است از فلسفهی دیالکتیک آغاز کنید و برای این مقصود کتاب ماتریالیسم دیالکتیک بوخارین را سفارش کرد.(ص22)
شبی که در خانه دکتر ارانی آقای خامهای و من تنها بودیم، دکتر گفت که خدمت به مردم و اجتماع راههای بسیار دارد... چون کارهای اجتماعی محرومیت و دستتنگی و چه بسا زندان و اعدام هم ممکن است در پی داشته باشد. پس اگر کسی خود را برای این همه محرومیتها آماده نمیبیند بهتر است اصلاً آغاز نکند و خود را کنار بکشد. آقای خامهای و من آمادگی خود را در از خودگذشتگی گوشزد کردیم... او مردی راستگو و رک و پاکدامن بود و برخلاف عمال روس و دار و دسته فریب کار حزب توده و فرقهی دموکرات هیچگاه کسی را فریب نمیداد و اگر چیزی میگفت که اکنون دانستیم نادرست است، ناشی از ناآگاهی خود او بود نه برای فریب دیگران... باز یادآور میشوم که آقای کامبخش بود که با اینکه سالها در شوروی زندگی کرده بود و از همه نیمکاسههای زیر کاسهها آگاه بود چون گماردهی آنها بود مردم را میفریفت در باغ سبز نشان میداد.(صص23-22)
چندی نگذشت که چند تن از دانشجویان خوشفکر که خوانندگان ماهنامهی دنیا بودند چون آقایان محمدرضا قدوه دانشجوی دانشسرای عالی و محمود نوائی، دانشجوی دانشکده فنی و تقی مکینژاد، دانشجوی دانشکده فنی و مجتبی سجادی، دانشجوی دانشکده پزشکی به ما پیوستند که یک جا نخستین سازمان دانشجویی را پدید آوردیم... در این جا یادآور میشوم که از همان آغاز من دریافتم که این سه تنی که دکتر ارانی آن را هسته نخستین نامید در واقع یک شاخهای از هسته دیگری است اما در این باره به دکتر چیزی نگفتم... گروه دانشجویان ما که نام حوزهی دانشجویی گرفته بود از سوی دکتر ارانی مأمور شد که در دانشکدهها فعالیت اجتماعی انجام دهد.(ص24)
آقای دکتر ارانی، انورخامهای را در هنرستان صنعتی به دبیری ریاضی گمارد. من آقای عبدالصمد کامبخش را نمیشناختم و از جریان کار در میان گروههای دیگر جز در میان دانشجویان آگاه نبودم... در اسفند ماه 1315 شبی آقای انورخامهای و من در خانهی آقای دکتر ارانی بودیم. او گفت از این پس مدتی دیدار نخواهیم کرد شما منتظر خبر من باشید چون دشواریهایی در کار است اگر کاری داشتید در اداره تعلیمات کار نزد من بیایید...(ص27)
تنها مدتها پس از زندانی شدن و آگاهی از پروندهها دریافتم که در اسفندماه 1315 دکتر ارانی آگاه شده بود که محمد شورشیان یکی از اعضاء سازمان پنهانی ما را در اهواز دستگیر کردهاند... من و دیگر دانشجویان چون پیوندمان با دکتر ارانی بریده شد دیگر نمیدانستیم چه میگذرد. چنانچه از دستگیر شدن دکتر ارانی و آقایان ایرج اسکندری و دکتر محمد بهرامی هم که از آغاز اردیبهشت ماه انجام گرفت ناآگاه بودیم. روز 21 اردیبهشت ماه 1316 من برای گذراندن آزمون کالبدشناسی عملی بعدازظهر به تالار کالبدشکافی دانشکده پزشکی رفتم... آقای نوربخش که رئیس دفتر و امور اداری تالار و ادارهی کالبد شکافی بود به درون تالار آمد... او گفت آقای جهانشاهلو ناراحت نشوید! ظاهراً یک نفر از ادارهی سیاسی شهربانی آمده و اکنون در اطاق آقای دکتر امیراعلم است...(ص27)
اسفندیاری که بعدها دانستم مردی کمسواد و نادان و کارآگاهی ناآگاه از فن پلیسی است گفت آقای دکتر اینها کمونیستها هستند میخواستند مملکت را خراب کنند، کمونیست که امتحان لازم ندارد.(ص28)
آقای جوانشیر به من نزدیک شد و با عباراتی که ویژهی پلیسها و به ویژه بازپرسهای ورزیده است آغاز سخن کرد... چند برگ کاغذ جلوی من گذاشت که در برگ نخست بالا نوشته بود «شرح حال و دخالت خود را در سیاست شرح دهید.»... در اینجا یادآور میشوم که به راستی کارهای سیاسی مهمی هم انجام نگرفته بود که من به شرح آن بپردازم. چون چنانکه از بازرسیهای بعدی آشکار شد، گردانندگان ادارهی سیاسی گمان میکردند ما همگی با روسها ارتباط داریم و جاسوس آنها هستیم و از آنها پول میگیریم. در حالی که هیچ یک از این موضوعها وجود نداشت و اگر سردسته آقای عبدالصمد کامبخش جاسوس کهنهکار روس بود ما از آن بیخبر بودیم.(ص30)
مأموری به من سلام کرد و مرا از افسر نگهبان تحویل گرفت و با خودروی سیمی مرا به ادارهی سیاسی برد و به اتاق آقای جوانشیر راهنمایی کرد. آقای جوانشیر بدون هیچ مقدمه داد زد آقا ما را دست انداختی، این چیزها چیست که نوشتهای، اینها به درد ما نمیخورد کارهای سیاسی که کردهای شرح بده. گفتم آقا من کار سیاسی نکردهام که شرح بدهم.(صص33-32)
آقای جوانشیر باز از خانوادهی ما تمجید و تعریف کرد و باز برگی به من داد که در بالای آن نوشته بود: «آنچه دربارهی دکتر ارانی و انورخامهای و تقی مکینژاد میدانید، بنویسید.» من با روشی که در بازپرسی بار نخست به کار برده بودم این بار نیز روابط خود را با آنها دانشجو با دانشجو و دانشجو با استاد نوشتم. در این هنگام یک پروندهی بسیار بزرگی روی میز آقای جوانشیر دیدم که با خط درشت روی آن نوشته شده بود، پرونده شورشیان؛ من که تا آن روز نمیدانستم شورشیان نام کسی است، گمان کردم این پروندهی گروه ما است که دستگیر شدهاند و این نامی است که بر ما نهادهاند.(ص35)
او دستور داد پرونده تقی مکینژاد و انورخامهای و احسانالله طبری را بیاورند و از هر کدام شمهای خواند که به راستی بیشتر آن نوشتهها نادرست بود. آنها یا از روی ترس و یا برای جلب رضایت شهربانی و خودشیرینی هر کاهی را کوهی جلوه داده بودند و مانند کسانی که زمام امور کشوری را در دست داشتهاند بلندپروازیهایی کرده بودند که من در شگفت شدم. من به آقای جوانشیر گفتم اظهارات اینها نادرست است، من آقای مکینژاد و خامهای را میشناسم دانشجو بودند، اما این آقای احسانالله طبری را اصلاً نمیشناسم و ندیدهام و اگر اکنون ببینم نمیشناسم. او گفت به هر حال او دربارهی تو اقرار بسیاری کرده است که من تنها چند جملهی آن را خواندم. به راستی چنین بود. او نه تنها درباره من که اصلاً نمیشناخت و نام مرا از آقای خامهای شنیده بود شرح کافی نوشته بود. دربارهی دیگران هم شناخته و نشناخته اباطیلی جور کرده بود... گفت آقا درست فکر کن با این اقرارهایی که حتی سران این دسته به خصوص کامبخش دربارهی تو کردهاند، انکار فایدهای ندارد.(ص35)
او گفت من علی نقیحکمی (او جزو حوزهی ما نبود اما از دور یکدیگر را میشناختیم). گفتم پرونده خامهای و مکینژاد و طبری را برای من خواندهاند اما من نوشتههای آنان را رد کردم. او گفت اقرارهای خامهای و طبری را برای من هم خواندهاند... صدایی از اتاق پهلوی اتاق من آمد و گفت بچهها من هم اینجا هستم پرسیدم کیستی؟ گفت عزتالله عتیقهچی. من او را میشناختم چون از دانشجویان پرتلاش دانشکدهی فنی بود که در اعتصاب آن دانشکده فعالیت بسیار کرده بود (او پس از زندان و مهندس شدن به پاریس رفت و گویا اکنون در آنجا تجارتخانهی قالی دارد). او گفت من گفتگوی شما را شنیدم، من هم گرفتار اقرارهای خامهای و مکینژاد هستم خدا به ما رحم کند.(ص36)
در یکی از این گفتگوها از اتاق روبهرو صدایی آمد و گفت آقای جهانشاه لو من افشار قوتولو فرمبند مطبعه هستم. گفتم آقای افشار شما را چرا آوردند؟ گفت میگویند کامبخش نامی گفته است که فرمبند ماهنامهی دنیا هم کمونیست است.(ص37)
من به درون رفتم، آقای نوایی مرا بوسید و گفت پسرجان تو کجا اینجا کجا. تو که میخواستی سیاستبازی کنی چرا به من نگفتی. من که به هر حال از تو بیشتر وارد بودم. گفتم خان عمو اصلاً سیاست بازی نکردهام.(ص41)
گفت بسیار خوب من دستور میدهم پروندهی تو را ببندند. از این پس آنها با تو کاری ندارند اما اینکه چه هنگام آزاد خواهی شد هنوز معلوم نیست چون کار را بزرگ کرده و به مقامات بسیار بالا کشاندهاند.(ص42)
(آجودان صالحی) او گفت آقای جهانشاهلو به شما تبریک میگویم که زود هواخوری گرفتید و خوراک و لباس از خانه برایتان میآید. گفت مگر همه چیز را گفتهاید که زود راحت شدید. من تازه فهمیدم که هواخوری و خوراک و پوشاک خانه را در اختیار چه کسانی میگذارند. کسی که به آنها اقرار کند و یا آشکار گردد که اصلاً چیزی نمیداند که بگوید.(صص43-42)
جوانشیر که با من تنها در اتاق بود گفت آقای جهانشاهلو شما باید یک عمر دعاگوی وجود جناب آقای نوایی باشید چون تنها به خاطر ایشان است که ادارهی بازجویی ما دست از سر شما برداشت وگرنه با پروندهای که کامبخش و دانشجویان دوست شما برای شما درست کردهاند رهایی از چنگ ما نداشتید.(صص44-43)
یک بار مرا به ادارهی سیاسی برای پروندهی آقای ابوالقاسم اشتری احضار کردند... این آقای اشتری جوانی پرتلاش و هنرمند و یک استاد درودگر فرنگیساز بسیار چیرهدست بود او که با خوشرخصی آقای عبدالصمد کامبخش از شیراز دستگیر شده بود... و هر روز پروندهاش از الطاف بیپایان آقایان مکینژاد و طبری سنگین و سنگینتر شد (این آقای احسانالله طبری یک بار هم این آقای اشتری بیچاره را ندیده بود.)... جوانشیر به من گفت از شما پرسشی دارم خواهش میکنم آن را نیز پاسخ بگویید. گفتم بفرمایید. گفت دوستان شما به ویژه مکینژاد و طبری اصرار دارند که این آقای اشتری کمونیست است. شما چه عقیده دارید؟(ص45)
آقای عبدالصمد کامبخش شیاد و گماشتهی زبردست ک.گ.ب با چه بیرحمی هر خاشاکی را در گذرگاه توفان بلاها قرار میداد. تنها برای اینکه دستگاه جاسوسی بینالملل سوم از او خوشنود گردد، از مشتی کاه کوهها ساخت و هر چه توانست موضوع ساده و کوچک را بزرگتر جلوه داد تا مراتب تبلیغات اربابانش را که گویا همهجا حتی در ایران نهضتهای کمونیستی بر پا است تمام و کمال انجام داده باشد... در یکی از دفعاتی که احسانالله طبری باز نام چند تن دانشجوی بیخبر از همه جا را میبرد و مینویسد گمان میکنم اینها هم به کمونیسم علاقهمندند. اسفندیاری از جا در میرود و چند کشیده و مشت نثار او میکند. چنانکه در پروندهی طبری باز منعکس بود بار دیگر چنین نوشته بود «اشخاص مفصله الاسلامی زیر به زعم آقای انورخامهای تمایلات کمونیستی دارند...»(ص48)
سردستهی این گروه [پنجاه و سه تن] آقای عبدالصمد کامبخش بود و به ترتیب اراداتورزی به پلیس باید آقایان احسانالله طبری و تقی مکینژاد و مجتبی سجادی را نام برد.(ص48)
در اینجا باید یادآور شوم که آقای رکنالدین مختاری که آن زمان رئیس شهربانی کشور بود و شاید همان سال سرپاس شده بود... همواره در پی دستآویزهای تازهای بود که کارها را بزرگتر جلوه دهد و خود را در خدمت به رضاشاه و مقامات خارجی که با آنان نیز سر و سری داشت صادقتر بشناساند.(ص49)
مادران و خواهران دیگر زندانیان چه آنهایی که راهها را میشناختند و چه آنهایی که به راستی نه کسی را میشناختند و نه سر و زبانی داشتند مادر من و مادر آقای ایرج اسکندری را نمایندهی خود برگزیدند.(ص50)
با اینکه آقای مختاری تلاش کرده به استناد دخالت عبدالصمد کامبخش که افسر برکنار شدهی نیروی هوایی بود شاید پروندههای گروه ما را به دادرسی ارتش بفرستد و کار ما را دشوارتر کند، کامیاب نگردید. تا جایی که رضاشاه در پاسخ گزارش شهربانی و درخواست رکنالدینخان مختاری گفته بود «کار احمقانه نکنید. یک مشت معلم و بچه مدرسه را با دادرسی ارتش چه کار»(به گفتهی آقای نوائی)... این آقای دکتر متین دفتری که شاید هنوز هم در میان پارهای جوانان ساده دل اسم و رسمی داشته باشد و درست نمیدانم زنده است یا درگذشته است، مردی متظاهر و گندمنمای جو فروش بود. او که همیشه دم از سازمان ملل و حقوق بشر میزد، عملاً آلت بیچون و چرای آقای رکنالدین مختاری شد که من در جای خود آن را بازگو خواهم کرد.(ص51)
با اینکه همهی ما را از زندانی تنها به جایگاه همگانی آورده بودند، دکتر ارانی همچنان در زندان انفرادی بند 3 (نمناکترین و سردترین بندهای زندان موقت) به سر میبرد. نه تنها خوراکی که از خانه برای او میآوردند به دستور ادارهی سیاسی به او نمیدادند، بلکه پوشاک و همچنین پتو و زیلوی زندان را نیز از او گرفته بودند تا به گفتهی ادارهی سیاسی مجبور به اقرار شود. آقای عبدالصمد کامبخش که راه و کار را خود و خانوادهی همسرش خوب میدانستند با پارتیبازی کسانی چون آقای ضیاءالدین کیا که از زمان ریاست شهربانی آقای سرتیپ محمد درگاهی در شهربانی نفوذی داشت از یک سو و از سوی دیگر با اقرارهای به اصطلاح مخلصانه خود در برابر پلیس مورد لطف شهربانی قرار گرفته بود با ما به فلکهی زندان موقت آمد.(ص53)
آقا رکنالدین مختاری گویا در همهی شهربانی که آن همه افسران نجیب و آراسته و پاک داشت، اوباشتر از سرتیپزاده کسی را نیافته بود که به ریاست زندان موقت بگمارد... من در کنار دیوار بند 3 قدم میزدم از سوراخ یکی از دست و روشوییها صدایی شبیه به صدای دکتر ارانی شنیدم، نزدیک شدم و سلام کردم. دکتر ارانی از صدایم مرا شناخت. گفت... به رفقا بگو من از همهی شما دفاع کردم من از همهی شما به راستی هم شرمندهام و هم سپاسگزار. اما مکینژاد و طبری از بس دروغ در پروندههای خود نوشتهاند کمر مرا شکستند.(صص55-54)
شاید واپسین روزهای اسفند ماه یا آغاز بهار بود که دکتر ارانی را از بند 3 انفرادی یا سیاهچالی که برای او درست کرده بودند به فلکه نزد ما آوردند. چون ادارهی سیاسی از اینکه دکتر ارانی بتواند اقراری بگیرد ناامید شد از این رو پروندهی گروه 53 تن را پایان یافته و بسته به شمار آوردند... همینکه دکتر ارانی را به فلکه نزد ما آوردند عدهای مانند آقایان خلیل ملکی و مکینژاد و چند تن قزوینیها که به مناسبت همشهری بودن با آقای کامبخش سر و سری داشتند مانند آقایان رضوی و الموتیها، گفتار با او را تحریم کردند به استناد اینکه گویا گروه 53 نفر و سازمان آن را دکتر ارانی لو داده است. پیداست که ما وقعی به این گفتار و رفتار آنها ننهادیم. روزی به دستور کامبخش در یکی از اتاقهای فلکه برای دکتر ارانی به اصطلاح دادگاه حزبی تشکیل دادند و چند تن را که موافق میپنداشتند به آنجا فراخواندند. در آنجا دکتر ارانی هر چه گفت که من نام کسی را نگفته و ننوشتهام و پرونده من شاهد است و این تهمتها در پروندهی آقای کامبخش که بارها در ادارهی سیاسی برای من خواندهاند نوشته شده است، کسی باور نکرد. چون مدعی و داور همه از دور و وریهای کامبخش بودند. آن روز سرانجام دکتر ارانی گفت زمان همه چیز را آشکار خواهد کرد و از اتاق بیرون آمد...(صص57-56)
به راستی پارهای چون آقایان خلیل مکی [ملکی]، نصرتالله اعزازی و انورخامهای و ضیاءالدین الموتی و عمادالدین الموتی و عباس آذری و دیگران نه تنها در پیش بازرس دادگستری بلکه در برابر دادگاه نیز همهی نوشتهها و گفتههای خود در ادارهی سیاسی را نادرست خواندند، اما گروه دیگر که آقای عبدالصمد کامبخش و آقایان تقی مکینژاد و احسانالله طبری بودند دورویی کردند و باز همان اباطیل گذشته را در پروندهی دادگستری بازنویس و تأیید کردند و در دادگاه نیز از خود زبونی و پستی نشان دادند و تا واپسین دم از اظهار ارادت و بندگی به پلیس باز نایستادند... آقای کامبخش که ممکن بود به سبب پروندهی جاسوسی در دادرسی ارتش اعدام شود، تنها به ده سال محکوم شد و احسانالله طبری با آن پروندهی چند کیلوگرمی تنها چهار سال کیفر دید و تقی مکینژاد که به ظاهر به پنج سال زندانی در دادگاه محکوم شده بود دو سال زودتر از پایان زندانش آزاد شد.(صص58-57)
پائیز بود که یک روز بدون هیچ آگاهی به ما گفتند که باید به زندان قصر بروید و پس از ساعتی ما را به بیرون از زندان راهنما شدند.(ص58)
دستآویز ادارهی سیاسی در بازداشت این گروه گفتههای یکی از کمونیستهای پیشین به نام اسماعیل فروهید بود که هنگام بازگشت غیرقانونی از روسیه در مرز دستگیر و در ادارهی سیاسی دو موضوع را بازگو کرده بود. نخست اینکه در ایران به تازهگی حزب کمونیست تشکیل شده است (مقصود همان حزب پنجاه و سه تن بود) که از آن زمان ادارهی سیاسی در پی یافتن این حزب افتاد و سرانجام شورشیان را در اهواز بازداشت کرد و دنبالهی آن بازداشتها به ما رسید. دوم این که گفت در آغاز روی کار آمدن رضاشاه کلوبی در رشت تأسیس شد که در آن مرام اشتراکی رواج داشت. همهی این گروه را که آقای دکتر رضا رادمنش نیز از آنها بود به استناد گفت همان آقای اسماعیل فروهید بازداشت کرده بودند... تنها کسی که جز آقای دکتر رادمنش در میان آنان روشنفکر و باسواد بود آقای دکتر شفیعی بود که او هم با کمونیسم ارتباطی نداشت اما شاید مانند دیگر روشنفکران ناخشنود بود... فریاد برآورد که جور و ستم به جائی رسیده است که باید بروید ناصرالدین شاه را از گور درآورید و سجده کنید.(صص63-62)
بیشتر پاسبانان بنگی بودند، به ویژه شب هنگام که پاس میدادند بنگ میکشیدند. ناگفته نماند که خود آقای سرپاس رکنالدین مختاری نیز بنگی بود و به اصطلاح سیگار سواره میکشید... کسانی مانند آقای مختاری که توانائی مالی بیشتری داشتند دستور میدادند سیگار پیچها توتون را با نسبت معینی بنگ در هم میکردند و سپس سیگار را میپیچیدند... در بازرسی بندها بارها تریاک و بنگ یافتند که یا ندیده گرفتند و یا تنها به بردن آن بسنده شدند، اما وای به حال کسی که در بازرسی نزدش روزنامه یا کتاب یافت میشد... من خود یک بار به دستور نیرومند رئیس زندان یک هفته در بند انفرادی که نزدیک بند چهار بود زندانی شدم. به دیگر سخن زندان در زندان شدم، چون در بازرسی بند ما از اتاق من یک کتاب جنینشناسی یافته بودند.(صص66-65)
آقای اردشیر آوانسیان که از پادوهای کمسواد و بیمنطق روس بود... همه جا انتشار داد که دکتر ارانی گفته است هرکس در این اعتصاب علیه دستگاه زندان شرکت نکند رفیق ما نیست. از سوی دیگر خود را به بند شش که بند همگانی غیرسیاسی و تنها در یک اتاق کوچک آن دکتر ارانی زندانی انفرادی بود رساند و از پشت در با او گفتگو کرد و گفت که زندانیان سیاسی همگی تصمیم گرفتهاند اعتصاب کنند... دکتر ارانی به او میگوید که اعتصاب برای نفت و زغال کار بیهوده و نادرستی است... کوتهسخن اینکه آقای اردشیر آوانسیان با چند رویی و دروغ همهی زندانیان کمونیست را به اعتصاب غذا وادار کرد... جز من آقایان دکتر حسن سجادی و دکتر مرتضی سجادی هم در اعتصاب شرکت نکردند.(صصص67-66)
سالها گذشت و با زیر و بم و نازککاریها و نظریات اربابان روسی او (آوانسیان) آشنا شدم، دانستم که این پادوها به دستور اربابان موظفند در هر جا از هر پیش آمد برای آشوب و بلوا علیه دولتها بهرهبرداری کنند تا برای مطبوعات کمونیستی و دستگاه تبلیغات آنان دستآویزی بیابند... شومترین نتیجهی این اعتصاب دامنگیر مرد دانشمند و بزرگوار دکتر ارانی شد، چون سرانجام آن اندازه در زندان انفرادی ماند تا دچار تیفوس شد و درگذشت.(ص68)
آقای ایرج اسکندری گفت... بهتر است پروندهها را کارمندان دفتر استیناف در حضور ما بخوانند تا هر کس آنچه مربوط به خود و قابل استناد و یا تکذیب میداند یادداشت کند. ما به اندازهی کافی بلاتکلیف بودهایم دیگر نیازی به یک سال پروندهخوانی نیست... دکتر ارانی گفت من تقی ارانی هستم چون ادارهی شهربانی مرا بنیانگزار این حزب خیالی شناخته است اگر دیگر آقایان موافقند نخست از پروندهی من آغاز کنید.(ص69)
پروندهی او سراپا دفاع از حقوق مردم و ملت ایران و آزادی بود. او از حق یک یک گروه ما دفاع کرده بود... او نوشته بود اصولاً حزبی وجود ندارد تا من آن را تشکیل داده باشم. این حزب را آقای عبدالصمد کامبخش در پروندهی خود در ادارهی سیاسی شهربانی تشکیل داده است... از او پرسیدم دکتر شما چرا در اعتصاب غذا شرکت کردید. آیا کاری بیهوده نبود؟... گفتم دکتر قضیه درست واژگونه است. اردشیر از طرف شما پیغام آورد که همگی اعتصاب کنید. هر کس شرکت نکند دیگر رفیق من نیست. دکتر ارانی گفت این آقای اردشیر عجب مرد دروغگویی است.(ص70)
این بدبینی و نفرت هنگامی بیشتر شد که دکتر ارانی روی تکه کاغذی از زندان موقت نوشت «رفقا یوسف افتخاری رفیق بسیار خوب ماست. از آن مرد ارمنی بپرهیزید.»... پروندهی آقای کامبخش چنان که دکتر ارانی در دادگاه بعداً گفت به راستی کتابی بود که تصنیف شده بود چون با دقت ویژهای بخشبندی گردیده بود. 1- تشکیلات 2- تبلیغات 3- امور مالی 4- امور ارتباطی و ...و...و... از پروندهی آقای کامبخش آشکار شد که ادارهی سیاسی جز آقایان محمد شورشیان و ضیاءالموتی و آذری همهی گروه پنجاه و سه تن را به استناد نوشتههای او بازداشت کرده بود... شگفت اینکه آقای کامبخش تمام نوشتههای پروندهی خود را بدون هیچ زور و آزار و شکنجهای از سوی ادارهی سیاسی شهربانی با میل خود نوشته بود.(ص71)
از کسان دیگری که در پروندهی خود در ادارهی سیاسی شهربانی در نتیجهی وعده و عید بازپرسان نادرست نویسی و پرنویسی کرده بودند و در پروندهخوانی آشکار شد باید نام انورخامهای و تقی مکینژاد و احسانالله طبری و مجتبی سجادی و خلیل ملکی را ذکر کرد.(ص72)
پروندهی آقای محمد شورشیان از این نظر که نخستین کسی از گروه ما بود که دستگیر شده بود و پیک سازمان برای ارتباط با بینالملل سوم به شمار میآمد و مرزشکنی میکرد و خود را گاه به گاه به آن سوی ارس میرساند، برای همهی ما تازگی داشت. چنان که یک بار نیز یادآور شدم ادارهی پلیس او را در اسفند ماه 1315 در اهواز دستگیر کرده بود چون پس از اظهارات آقای اسماعیل فروهید که از روسیه بازگشته بود شهربانی در پی یافتن حزب کمونیست تشکیل شده بود... در بازپرسی که از او در ادارهی سیاسی شده بود او گفته بود که من تنها یک تن را به نام امیری میشناسم و بس و میدانم که او با دو نفر دکتر دیگر آشناست...(ص73)
روزی تصادفاً در خیابان ناصرخسرو او آقای ضیاءالموتی را میبیند چنانکه آقای الموتی میگفت شورشیان مردانگی میکند و نمیخواهد او را معرفی کند. اما آقای الموتی از همهجا بیخبر به او نزدیک میشود و ناآگاه با او از کار و حالش پرسش میکند... جوانشیر همان روش فریب همیشگی را با آقای الموتی به کار میبندد... از او میپرسد راستی این آقای امیری که آقای شورشیان از او یاد میکند کیست؟ آقای ضیاءالدین الموتی میگوید آقای امیری همان آقای عبدالصمد میرزای کامبخش است... آقایان شورشیان و الموتی را روانه زندان میکند و بدون درنگ دستور بازداشت آقای کامبخش را میدهد... آقای کامبخش... نخست نام آقایان دکتر تقیارانی و دکتر محمد بهرامی و سپس نام همهی پنجاه و سه تن را در دسترس ادارهی سیاسی میگذارد. با اقرارهای روشن آقای کامبخش کار آقای شورشیان دشوارتر میشود. چون کامبخش اقرار میکند که او پیک و مرزشکن سازمان بوده است... به یاد جملهای که آقای دکتر ارانی از بند انفرادی زندان موقت به من گفته بود افتادم که «به رفقا بگو مکینژاد و طبری کمر مرا شکستند.»(صص75-74)
آقای وحید جملهی بسیار گویایی بیان کرد که روشنگر ماهیت دادگاه ما بود. او گفت آقا خودت دیکته کن منشی بنویسد. این حرفها در دفاع و زندان تأثیری ندارد... دکتر آقایان که وکیل مدافع و مسخر چند تن بود آغاز به دفاع کرد... دکتر آقایان گفت من در همهی پروندهها جز پروندهی آقای عبدالصمد کامبخش که شوق تشکیل فرقه دارد، هیچ دلیلی که نشان دهندهی وجود فرقه اشتراکی و عضویت این گروه در آن باشد نمیبینم.(ص82)
سپس نوبت دفاع به آقای سیداحمد کسروی رسید... او در این باره به درازا سخن گفت و وجود فرقهی اشتراکی را با دلایل منطقی رد کرد. سرانجام او گفت که من باور دارم که برای پندآموزی همین زندانی که تاکنون اینان کشیدهاند بسنده است و به همین جا گفتار خود را پایان داد.(ص83)
اگر درست به یاد داشته باشم دادگاه نخست به آقای عبدالصمد کامبخش اجازهی آخرین دفاع را داد. او به قولی که به دیگر گروه پنجاه و سه نفر داده بود که نوشتهها و گفتههای خود را در ادارهی سیاسی و در برابر بازپرس دادگستری و دادگاه تکذیب کند، وفا نکرد. نه تنها در نزد پازپرس دادگستری همهی آن را تأیید کرد و در پیش دادگاه نیز گفت که من هر چه در ادارهی سیاسی شهربانی و در پیش بازپرس دادگستری نوشتهام میپذیرم... اما چون از صفات نیک کامبخش شرم حضور و آزرم بود پس از این گفتار کوتاه چنان غرق عرق شرم و انفعال شد که از همهی سر و چهرهاش عرق میچکید. من که درست در ردهی پشت سر او نشسته بودم از دیدن حال او به ترحم آمدم. سپس نوبت واپسین دفاع به آقای دکتر تقی ارانی رسید. او دانشمندانه و استادانه و دلیرانه سخن گفت. او از ملت ایران و از قانون و از آزادی دفاع کرد... این حزبی که در این دادگاه نمایندهی دادستان از آن به درازا سخن گفت ساخته و پرداختهی عبدالصمد کامبخش در ادارهی سیاسی شهربانی و بازپرس دادگستری در روی کاغذ است و واقعیت ندارد.(ص85)
پس از آن گویا نوبت دفاع به آقای محمد شورشیان رسید. او که مردی کمدان و کمسواد بود چون هنوز باد غروری که آقای احمدی بختیاری نمایندهی دادستان در آستین او انداخته بود از میان نرفته بود رو به ریاست دادگاه کرد و گفت: اینها که امروز در اینجا گرد آمدهاند همه زیر عَلَم من بیرق میزدند... او گفت این کامبخش که میبینید اردک دستآموز روسهاست که به دست او تاکنون گروههایی را بدبخت کردهاند و این بار نوبت این گروه است. با دست اشاره به ما کرد.(ص87)
از میان متهمان دفاع آقای ایرج اسکندری که مردی دانشمند و خود از زبردستترین و با سوادترین وکلای دادگستری بود از دید قانونی بسیار ارزنده بود. او با بیان دلایل استوار موجودیت حزب و تشکیلات را رد کرد و بازداشت شهربانی را پیش از قرار دادستان غیرقانونی دانست.(ص88)
آقای احسانالله طبری که در آن دادگاه نه تنها لاطائلاتی که در ادارهی سیاسی و نزد بازپرس دادگستری بافته بود تأیید کرد در عجز و لابه و ندبه چنان زبونی از خود نشان داد که آقای وحید رئیس دادگاه نیز رو ترش کرد... برای بیشتر ما رأی دادگاه غیر منتظره نبود اما در چند نفر حالت بهتی به وجود آمد. نخست بیچاره محمد فرجامی بود که اصلاً با گروه ما بستگی مهمی نداشت... از کسان دیگری که شگفت زده شدند آقای دکتر مرتضی سجادی بود... او بسیار آشفته خاطر شد و پس از پایان یافتن رسمیت دادگاه به آقای دکتر ارانی که در کنار تالار با من و یکی دیگر از آقایان گفتگو میکرد نزدیک شد و گفت: آقای دکتر یک فنجان چای در خانهی شما نوشیدن آیا این همه کیفر دارد؟(صص91-90)
پس از اندک زمانی ما را به زندان قصر و دکتر ارانی و کامبخش و چند تن دیگر را که پس از اعتصاب غذا از ما جدا کرده بودند به زندان موقت بازگرداندند.(ص91)
اثر رأی دادگاه در گروه ما گوناگون بود؛ پارهای زود به خود باز آمدند و زندگی روزانه را از سر گرفتند، اما پارهای روحیه خود را از دست دادند. آقای بزرگ علوی که همواره عصبی بود پس از شنیدن رأی دادگاه سخت آشفته و غمگین شد... او از فردای آن روز زندگی روزانهی خود را از سرگرفت...(ص93)
این بار هنگامی که به آنجا رفتم فریاد آقای عبدالقدیر آزاد را شنیدم که در همان تاریک بود، شگفت اینکه این مرد پیر نزدیک یک ماه در آن سلول بود... او چند روزی که من در آنجا بودم هر روز شعر تازهای که در تاریکی میساخت در حضور سیدحسین میخواند شعرهای او همه سیاسی و دشنام به انگلیس و رضاشاه و... بود... سیدحسین میگفت: آقای جهانشاهلو این آقای آزاد هر سال پنج الی شش ماه را در اینجا در مجرد میگذراند...(ص101)
زندانیان سیاسی که پیش از گروه 53 تن در زندان بودند از نظر سیاسی و فهم همگانی یک جور نبودند، جز آقایان سیدجعفر پیشهوری و یوسف افتخاری، رحیم همداد و علی امید و دیگر دوستان یوسف افتخاری چون آقایان علیزاده و عطاءالله؛ دیگران آگاهی سیاسی و حتی سواد نیز نداشتند بلکه گفتههای درست یا نادرست دیگران را بازگو میکردند بدون آنکه خود آن را درک کرده باشند. شگفت اینکه پارهای از همین بیسوادها به مسکو هم رفته بودند و مدرسهی حزبی (کوتف) که برای شرق نیز بود گذرانده بودند.(ص102)
بسیاری از آنها دانسته یا ندانسته نقش جاسوس بیگانه را بازی میکردند سردستهی این کمسوادان و روسپرستها آقای اردشیر آوانسیان بود که در زندان برای تظاهر پوشاکی همانند روسها میپوشید و برای خود به تبعیت از استالین کُنیهی فولاد برگزیده بود... او سیدجعفر پیشهوری و علیزاده و چند تن از مردمان نیک را کارگزاران ادارهی سیاسی و شهربانی معرفی میکرد.(ص103)
رضاشاه گویا هنگام سردار سپهای، سفری به عراق کرد و در نجف میان سردار رشید و او دیداری دست داد طوری که خود آقای سردار رشید میگفت، سردار سپه به او قول داد که جانش در امان خواهد بود، از این رو او به تهران آمد، اما پس از مدتی که زیر نظر بود به زندان قصر روانه گردید و در پروندهی شهربانی او نوشته شده بود فرمودند موبدا در زندان بماند. در اینجا یادآور میشوم که این دیدار و گفتار آقای سردار رشید با سردار سپه را آقای یاور عبدالله میرزا پورتیمور که آن زمان آجودان ویژهی رضاشاه بود تأیید کرد.(ص109)
در این اوان که تاریخ آن را به یاد ندارم گروهی را به نام فاشیست نخست به زندان موقت و سپس به زندان قصر آوردند. جز یکی دو تن از آنان همه یا افسر بودند یا دانشجوی دانشکده افسری. اندیشهمند و رهبر این گروه آقایی به نام جهانسوز بود... آنها همگی میهنپرستان و ایران دوستان دو آتشه بودند، اما راه رهایی و ترقی ایران را اندیشهی ناسیونال سوسیالیستی آلمان و روش حزب نازی هیتلری میپنداشتند.(ص111)
مجهز بودن گروه 53 نفر به منطق و دانش تنها مدیون زحمات مرد دانشمند دکتر تقی ارانی بود... و اگر زنده بود بدون شک نه حزبی به مفتضحی حزب توده درست میشد که کارگردانانش آقایان عبدالصمد کامبخش جاسوس روس و رضای روستای نادان و اردشیر آوانسیان شیاد و پادوی سفارت شوروی باشد و نه فرقهای چون فرقهی دموکرات آذربایجان برای تجزیهی ایران میتوانست برپا گردد.(ص112)
پارهای از این جوانان مانند آقایان متقی و قریشی پس از شهریور 1320 و پیدایش حزب توده به آن پیوستند و پارهای دیگر از پیروان آقای سیداحمد کسروی شدند و چند تن دیگر گرد سیاست نگشتند... چندی پس از آن گروه کوچک دیگری را از کاشان آوردند که گویا شهربانی کاشان آنان را به گناه نشر اکاذیب بازداشت کرده بود. سردستهی این گروه آخوندی هفتاد ساله به نام شیخ فاضل بود و گویا او در مسجد دهی در کاشان گفته بود مردم عودت به حجاب کنید.(ص115)
ما پس از چهار سال و شش ماه زندانی بودن برای نخستین بار نمایندهی دادستان را در زندان میدیدیم.(ص120)
هیچکس در هیچ جا نمیتوانست عَلَم آزادی برافرازد که به دست عمال انگلیس سرکوب نشود. نمونهی بسیار آشکار آن از میان برداشتن قیامهای سرهنگ محمدتقیخان پسیان در خراسان و شیخ محمد خیابانی در آذربایجان بود... رضاخان میرپنج که نخست معاون آتریاد همدان و سپس فرماندهی آتریاد گیلان بود، یگانه سرباز میهن پرستی بود که از همهی رخدادهای پیش از خود در کشور درس عبرت آموخت و با زبردستی و آزمودگی و پنهان کاری ویژهای وارد میدان سیاست شد و کامیاب گردید. او خود را دوست انگلستان نشان داد و نخست عمال سرشناس آنان را به بازی گرفت چنانکه متعرض وثوقالدوله نیز نشد به شرط آنکه از میدان سیاست به در رود و نصرتالدولهی فیروز میرزا را به وزارت دعوت کرد و عبدالحسین میرزا تیمورتاش آتشبیار قرارداد سیاه وثوقالدوله و سردمدار فراکسیون دست نشاندهی انگلیس مجلس شورای ملی را به وزارت دربار خویش گماشت، اما همینکه ریشهی خود را استوار کرد و نضجی گرفت نخست سران ایلات هر کدام را که با انگلیسها سر و سری داشتند و گاه و بیگاه سر راست یا نا سرراست از سوی آنان برانگیخته میشدند و علیه حکومت مرکزی آشوب بر پا میکردند، گوشمالی داد و با این کار نتیجهی بسیار سودمند گرفت.(ص122)
اینها همه و همه نشان داد که او هیچ زمان از بیگانگان و دشمنان ایران و دستنشاندگان آنان غافل نبود و سرانجام همینکه وضع جهان دگرگون شد و در میدان روز، روزنهی امیدی باز شد و جنگ جهانی دوم به سود آلمان و ژاپن پیش رفت، او سیاست خود را که سیاست دیرین فرزندان هوشیار ایران و سیاستمداران آزمودهی ما بود به کار گرفت و به گفتهی خود رادیو لندن سر از اطاعت و همکاری آنان برتافت. آنچه کوتاه نوشته آمد نشان دهنده آن است که رضاشاه از همان آغاز با نقشهای ژرف برای رهائی ایران از چنگال بیگانگان و ساختن ایرانی آباد و آزاد به میدان سیاست پای گذاشت اما چه میتوان کرد که با تقدیر، تدبیر نتوان کرد... بزرگترین نارسائی او در برابر آن همه تدبیر و مردانگی و میهنپروری ناتوانی او در برابر پول و زمین و خواسته بود که نمیتوان آن را ناگفته گذاشت. اما در برابر آنهمه خدمت که به میهن ما کرد نارسائیهای او کوچک بود... گروههایی که دموکراسی و آزادی را چون بهشت موعود از روی کتاب و در عالم خیال نشخوار میکنند و مفهوم دموکراسی عملی را در اجتماع نمیدانند و حتی تصور هم نمیتوانند بکنند و به او ایراد میگیرند که دیکتاتور بود...(ص123)
سرانجام مجلس عفو کسانی از گروه 53 تن را که محکومیت 5 ساله زندان داشتند و چند تن دیگر زندانیان سیاسی را تصویب کرد و بقیه را به جلسههای دیگر موکول نمود. شب آدینهی 28 شهریور ماه 1320 بود که مقامات زندان ما را آگاه کردند که روز بعد از زندان آزاد خواهیم شد.(ص124)
در همان هفتههای پس از آزادی از زندان آقای ایرج اسکندری به من گفت تصمیم داریم به رهبری سلیمانمیرزا حزبی سازمان دهیم تو هم شرکت کن... در این هنگام حزب توده به رهبری سلیمانمیرزای اسکندری تشکیل شد. بسیاری از مردم به ویژه جوانان که تشنهی آزادی بودند فریفتهی ظاهر حزب توده و رهبری سلیمانمیرزا که یکی از خوشنامترین مردان سیاستمدار ایران بود، شدند و به حزب توده گرویدند.(ص128)
آقایان یوسف افتخاری و رحیم همداد که از آنان در جای خود یاد کردهام، پس از رهایی از زندان شرکت در حزب توده را به همان دلایلی که دیگر دوستان میگفتند صلاح ندانستند. آقای یوسف افتخاری که خود کارگری زبده و باسواد بود به حق یک اتحادیهی کارگری تشکیل داد و از نزدیک به همهی کارگران برجسته را بدان جلب کرد. حزب توده نیز در برابر اتحادیهی کارگران یوسف افتخاری، اتحادیهای به سردستگی آقای رضا روستا تشکیل داد.(ص129)
چاقوکشان اتحادیهی رضا روستا روز روشن آقای یوسف افتخاری را در خیابان فردوسی ربودند و در اتاق اتحادیهی خودشان زندانی کردند و چند روزی گرسنه و تشنه او را نگاه داشتند... این اتحادیهی کارگران حزب توده که باید باز دربارهی آن بیشتر نوشته شود برای سودجوئی و آزمندی گروهی، کانون خوبی شده بود... اتحادیهی کارگران حزب توده به دو سبب در مازندران بیش از بخشهای دیگر کشور در میان کارگران رخنه کرده بود...(ص130)
هر بازرگان یا خریدار دیگر برای اینکه بتواند از کارخانه چیت یا پارچههای ابریشمی بخرد میبایستی متری چند ریال که میان 5 تا 10 ریال نوسان میکرد به صندوق اتحادیه باج سبیل بپردازد... بخش بزرگی از این پولها به جیب گروهی رفت که من از یادآوری نام آنها در اینجا خودداری میکنم. چندتن از این پیشکسوتان به اصطلاح توده و کارگر از این پولهای بادآورده در تهران و شمیران خانهها و باغها به نام خانوادههای خود خریدند... روبهروی اتحادیهی کارگران آن سوی خیابان فردوسی اردشیر آوانسیان میخانهای باز کرده بود که برادرش در آنجا ساقی بود و جای دنجی برای لبتر کردن گاه به گاه مفتخواران اتحادیه که جیبشان همیشه انباشته از حق عضویت کارگران و باج کارخانهها بود، به شمار میآمد... در همین هنگام در این اتحادیه از ایمان و دسترنج این کارگران سوءاستفادهها و دادوستدهایی میشد که سخنی بس ملالافزا و عبرتآور است...(ص131)
در این گیر و دار قوامالسلطنه از فرصت استفاده کرد و چون میدان را پس از رضاشاه خالی میانگاشت سودای رهبری و شاید بالاتر در سر پروراند و با اینکه نخستوزیر همان دستگاه بود، علیه رضاشاه تحریکات آغاز کرد... در همهی سرسرا و دالانها دانشجویان دانشگاه ایستادهاند و عدهای به سود قوامالسلطنه و چند تن هم به سود محمدرضاشاه سخنرانی میکنند.(ص135)
در این اوان دولت قوامالسلطنه اعلان انتخابات داد. تبلیغات انتخاباتی از همه جا بیشتر در دانشگاه گرم بود، طوری که هر روز صورتی بلند بالا در میان دانشجویان پخش میکردند.(ص136)
به نظر من اگر به رضاشاه ایراد و یا ایرادهایی وارد است همین است که به کسانی دور و مانند دکتر متین دفتری وزارت داد. مگر آقای دکتر متین دفتری در زمان رضاشاه وزیر دادگستری نبود؟ مگر او نبود که با همدستی آقای رکنالدین مختاری اصول مشروطیت و از آن میان اصل تفکیک قوا را زیر پاگذاشت و داوران دادگستری و دادگاههای آن را فرمانبردار بیچون و چرای ضابطین دادگستری کرد؟... سخنرانان ستایشگر آن روز که به ستایش گروهی دامنآلوده پرداختند همه جا چاشنی سخنانشان بدگویی از رضاشاه بود. این روش همهی مردم زبون است که دلیر نیستند تا پاسخگوی کردههای ناروای خود باشند...(ص137)
او پیشنهاد مرا پذیرفت و فردای آن روز نامهای از سوی هیئت رئیسهی دانشکدهی پزشکی به اتحادیهی ما نوشت و پس از آن شادباش آن را گامی بزرگ در راه پیشرفت دانشکدهی پزشکی خواند و بدینگونه اتحادیهی دانشکدهی پزشکی را به رسمیت شناخت.(ص138)
آقای سیدعبدالله ریاضی که به ظاهر معاون آن دانشکده و عملاً همه کارهی آن بود، مردی خودکامه و یک دنده بود و با متحد شدن دانشجویان مخالفت میورزید... او که کمی بعد پس از آقای رهنما رئیس دانشکدهی فنی شد با هرگونه همبستگی دانشجویان و آزادی مخالف بود.(ص139)
در این اوان چون آزمونهای دانشکده را گذرانده بودم و وقت بیشتری داشتم بدین جهت به مبارزه در حزب توده و اتحادیهی کارگران نیز کشیده شدم. اتحادیهی کارگران حزب توده که رهبر و گرداننده آن آقای رضا روستا بود تلاش میکرد که اتحادیه دانشجویان دانشگاه را دربست تحویل بگیرد اما من جداً مخالفت کردم... با پیشنهاد من در حزب توده یک حوزهی دانشجویی سازمان یافت تا دانشجویانی که به حزب میگروند در آن شرکت جویند... ادارهی سازمان جوانان حزب توده در این هنگام با آقای دکتر رضا رادمنش بود، اما چون او از یک سو استاد دانشکدهی فنی و از سوی دیگر بعداً نمایندهی مجلس شورا شد، این مسئولیت به من واگذار شد... نوروز سال 1323 اعضاء سازمان جوانان را برای برگزاری روز 13 نوروز آماده کردیم.(ص140)
این نمایش روز 13 نوروز آنچنان در روحیهی جوانان تهران کارگر افتاد که از روز چهاردهم روزانه گروه بسیاری از نوآموزان و دانشآموزان و جوانان کارگر به سازمان جوانان روی آوردند.(ص141)
سرانجام قوامالسلطنه دستور انجام انتخابات را داد. در این انتخابات به یاری قوامالسلطنه و کمک اشغالگران روس چند تن از حزب توده به نمایندگی رسیدند... آقای احمد قوام از این گروه به سود جاهطلبیهای خود بسیار بهرهبرداری کرد... در این زمانها در حزب توده پیشآمدهایی روی داد که جوانان و میهنپرستان را که به حزب روی آورده بودند، رفته رفته دلسرد کرد. مهمترین آنها آزمندی دولت شوروی برای به دست آوردن نفت شمال و شاید دیگر نقاط ایران بود... حزب توده در این گیر و دار دلال مظلمه بود.(ص143)
نطق تاریخی آقای دکتر محمد مصدق در مجلس شورا مشت محکمی به دهان نمایندگان حزب توده زد که گویندهی نظریات کمیتهی مرکزی آن بودند... کافتارادزه (گرجی) معاون وزارت خارجهی شوروی را برای بستن قرارداد نفت خوریان و همه شمال ایران به تهران فرستادند و از حزب توده خواستند که به سود آن تظاهراتی برپا کنند. حزب در روز معین اعضاء خود و اتحادیهی کارگران را برای راهپیمایی فرا خواند و در نزدیکی میدان بهارستان میتینگی برپا شد. خودروهای روسی با سرنشینان سرباز در خیابانها برای ترساندن مردم و مخالفین تمام آن روز را از این سو به آن سو میرفتند... من در میان جوانان و دانشجویان مجبور بودم نه تنها آنان را فریب بدهم بلکه خود را نیز بفریبم، چون تصمیم حزب بود که مردم را قانع کنیم که روسها برای بیرون راندن انگلیسیها و کوتاه کردن دست شرکت نفت خواستار نفت شمالند...(ص144)
حزب توده به صلاحدید سفارت روس و برپایهی ادعای خود اردشیر آوانسیان که گویا در آذربایجان به یاری ارمنیها نفوذی دارد او را به رهبری حزب توده آذربایجان به آنجا فرستاد... حزب توده به ناچار اردشیر آوانسیان را از تبریز فراخواند و برای جبران این نابهسامانی آقایان علی امیرخیزی و خلیل ملکی و دکتر حسین جودت را که هر سه تبریزی و در آنجا سرشناس بودند، برای رهبری حزب توده به آنجا گسیل داشت.(ص145)
همهی کارگران بایستی کمربند با قلاب داس و چکش به کمر میبستند. شعارها آشکارا کمونیستی و حتی تجزیهطلبی زیر عنوان آذربایجان واحد، بود. سه تن عضو کمیته و دبیرخانهی حزب تودهی آذربایجان آقایان خلیل ملکی، علی امیرخیزی و حسین جودت با این جریان مخالفت کردند، به ویژه آقای خلیل ملکی که از همه حساستر و عرق ملیش بیشتر بود...(ص146)
آقای خلیل ملکی هر روز در کلوب حزب برای گروهی از جوانان آشکارا دخالت روسها را در حزب توده و اتحادیه بازگو میکرد... دستگاه سازمان امنیت روس که آن زمان ارشدترینشان در ایران ژنرال سلیم آتاکشیاف بود توسط سفارت شوروی در تهران این سه تن به ویژه آقای خلیل ملکی را مرتد خواند... آقای خلیل ملکی ناچار به انشعاب شد و امیرخیزی تا روزی که من در مسکو بودم مورد بیمهری دستگاه روسبود... حزب توده از این پس صورت دیگری به خود گرفت به ویژه دستگاه رهبری به سه گروه تقسیم شد. 1- گروه پادوی بیچون و چرای روس چون آقایان عبدالصمد کامبخش و رضا روستا و اردشیر آوانسیان و همراهان آنان چون کیانوری و...و...و... 2- گروهی که با در نظر گرفتن اوضاع نامساعد و تیره سکوت اختیار کرده بودند مانند آقایان دکتر رضا رادمنش و ایرج اسکندری و دیگران. 3- این گروه آشکارا به مبارزه برخواسته بود چون آقایان خلیل ملکی و علی امیر خیزی و دیگران...(ص147)
آقای مظفر فیروز که مردی با تدبیر و سیاستمدار بود حساب خود را زود از سید جدا کرد و دنبالهی سیاست انگلیسها را گرفت و به زودی با قوامالسلطنه و همچنین حزب توده مربوط شد تا جایی که با روسها رابطهای بسیار نزدیک یافت و مورد اطمینان آنان نیز گردید... گذشته از سوابق تاریخی و همداستانی روس و انگلیس در ایران در زمان فتحعلی شاه آشکار بود و این که باز آن دو در سال 1320 برای اشغال ایران هم دست شدند... از آن میان در آغاز سازمان یافتن حزب توده زحمات و یاریهای آقای مصطفی فاتح را که از عمال شناخته شدهی انگلیس و سردمدار شرکت نفت جنوب بود نمیتوان نادیده گرفت... آقای نصرتالدوله فیروز پدر آقای مظفر فیروز وزیر کابینهی آقای حسن وثوقالدوله و یکی از عاملین مؤثر قرارداد شوم معروف وثوقالدوله بود.(ص148)
آقای دکتر هشترودیان که عضو کمتلاش حزب توده بود... برپایهی پیشنهاد خود و اغوای رضا روستا و اردشیر آوانسیان به زنجان رفته بود. در زنجان حزب توده و اتحادیهی کارگران نتوانسته بود وسعتی به هم رساند، این دو سبب پایهای داشت؛ 1- زنجان جای گردهمآیی زمین سالاران بزرگ بود... 2- زنجان پس از قم و مشهد شاید بزرگترین شهر گردهمآیی روحانیون بود...(ص148)
آقای دکتر هشترودیان پس از ورود به زنجان و دایر کردن درمانگاه... میتینگهایی برپا داشت... در اردیبهشت ماه 1324 به خود او پیام فرستادند که اگر تا فردا زنجان را ترک نکند نباید امیدی به زنده ماندن خود داشته باشد. دکتر هشترودیان در نتیجهی این پیام شبانه سراسیمه خود را به تهران رساند.(ص150)
من پذیرفتم که برای چند روزی به زنجان بروم... به هر حال چون دستور حزب بود ناچار آخر خرداد یا آغاز تیرماه بود که به زنجان رفتم.(ص151)
مردم در زنجان حزب توده را جای گردهمآیی اوباش و اراذل میدانند... کوتهسخن این که اعضاء حزب و اتحادیهی کارگران روی هم رفته به 30 تن هم نمیرسیدند.(ص152)
روسها در هر استان و فرمانداری که راهآهن داشت همواره چند واگن باری در اختیار آقای رضا روستا گذاشته بودند تا با دریافت کرایهی آن مخارج اتحادیه را تا اندازهای تأمین کند... در اتحادیهها در آمد و رفت این واگنها حساب و کتابی نداشت، از آن میان در زنجان، سرانجام نتوانستم دریابم که پول کرایهی آن واگن به چه مصرفی میرسد و در دست کیست... همین که حزب توده و اتحادیهی کارگران زنجان متشکل شد ستیز آقای سلطان محمود ذوالفقاری با ما آغاز شد.(ص154)
در همین اوان در بعضی از شهرهای کشور به ویژه شهرهای شمال میان حزب توده و اتحادیهی کارگران و حزب ارادهی ملی و هواداران آقای سیدضیاءالدین طباطبائی برخوردهای خونینی رخ میداد.(ص161)
شاید مهرماه 1324 بود که بیانیهای در تبریز پراکنده شد که چند شمارهی آن در زنجان به دست من رسید. در این بیانیه پس از سخنی چند از وضع نابسامان آن روز ایران به وضع ویژهی آذربایجان اشاره رفته بود و سرانجام نتیجه گرفته بود که امضاءکنندگان آن برای سامان بخشیدن به نابهسامانیها به تشکیل فرقهای به نام فرقهی دمکرات آذربایجان اقدام کردهاند. امضاء کنندگان چند تن بودند که نامیترین آنان آقایان سیدجعفر پیشهوری و میرزا علی شبستری باکوچی بود. یکی دو روز پس از رسیدن آن اعلامیه، اعلامیهی دیگری از طرف تشکیلات ایالتی حزب تودهی آذربایجان که آن زمان مسئول آن آقای صادق بادگان بود، منتشر شد دایر بر اینکه کمیتهی ایالتی حزب تودهی آذربایجان یک جا و به اتفاق آرا، الحاق خود را به فرقهی دموکرات آذربایجان اعلام کرد.(ص165)
رئیس دژبان شهر (کمیندانت روس) با من دیداری کرد و همان داستان را پیش کشید... من دریافتم که موضوع رفته رفته صورت جدیتری به خود میگیرد از این رو به تهران رفتم و موضوع را با کمیتهی مرکزی حزب توده در میان گذاشتم آنها با نظر من موافق و جداً با الحاق به فرقهی دموکرات مخالف بودند. پس از دو سه روز آقای زینالعابدین قیامی که از آزادیخواهان گذشته و همرزم شیخ محمد خیابانی و بارها فرمانده و استاندار بود نزد من آمد... ایشان گفتند که مدتی است استانداری آذربایجان را رها کرده و عضو کمیتهی مرکزی فرقهی دموکرات است و اکنون کمیتهی مرکزی حزب او را مانند نمایندهای نزد من فرستاده است تا حزب تودهی زنجان را به فرقهی دموکرات آذربایجان دگرگون کنم... چند روز دیگر یک سرهنگ سازمان امنیت روس به نام ولیاف (اهل باکو) نزد من آمد و همان موضوع را مطرح کرد و من همان پاسخها را برای او نیز بازگو کردم،... به من گفت اگر شما فوراً حزب توده را در زنجان به فرقه ملحق نکنید ما خود این کار را خواهیم کرد...(صص167-166)
او کنسول شوروی در قزوین بود. او گفت از اینکه شما را امشب ناراحت کردم پوزش میخواهم، مقصود این است که از دستوری که از وزارت خارجهی شوروی به من محرمانه رسیده است شما را آگاه کنم. گفت دستور دادهاند که به شخص شما بگویم صلاح شما و دولت شوروی در این است که حزب توده زنجان را به فرقهی دموکرات آذربایجان ملحق نکنید و همچنان که تاکنون منطقی خواستهای آنان را رد کردهاید باز ایستادگی کنید... دو روز پس از آن باز سرهنگ ولیاف آمد و تهدیدهای گذشته را تکرار کرد و من باز به او پاسخ رد دادم. در همین هنگام چند تن از کارگران به من خبر دادند که او همهی مهاجرین را گردآورده و گفته است که شما عضو فرقهی دموکرات شوید و بگذارید آنان همچنان عضو حزب توده باقی بمانند، اما آنان را به زودی از این منطقه بیرون خواهیم کرد...(ص168)
ما در شگفت شدیم که آقای قیامی دو ساعت پیش از تبریز وارد شده است. چگونه پلیس تهران از چند روز پیش میدانسته است که امروز او به زنجان خواهد آمد تا برای دستگیری او کارآگاه ویژه روانه کند؟ بعدها دانستم که آقای دکتر سلامالله جاوید که عضو کمیتهی مرکزی فرقه بود هم از آخور میخورد و هم از توبره، چون هم عامل پلیس تهران بود و هم عامل کهنهکار پلیس روس.(ص169)
اکنون موضوع مهمی را باید بازگو کنم که چگونه در دستگاه شوروی و با بودن استالین و جبروت او دوگانگی وجود داشت، از یک سو سرهنگ سازمان امنیت تهدید میکرد که باید به فرقهی دموکرات ملحق شویم و حتی رعایت ظاهر را هم نمیکرد و با کارگران ایران فرقه تشکیل میداد و از سوی دیگر کنسول شوروی میگفت دستور وزارت خارجه است که صلاح نیست دموکرات شوید بهتر است همان توده باقی بمانید... در درون دستگاه رهبری حزب بلشویک و دولت شوروی آن زمان سه گروه متمایز بود: 1- گروه بریا- باقراف که سر راست وابسته به استالین بودند و بعدها آشکار شد که استالین زیر تلقین پیگیر بریا بوده است. 2- گروه اصولی حزب که ویچسلاو میخائیلویچ مولوتف در رأس آن بود، او مردی اندیشهمند و متکی به مبانی حزبی و پایبند اصول بینالمللی بود... 3- سردستهی این گروه آناستاز میکویان بود که سرگرم گردآوردن مال و گماشتن عمال خود در تجارت درونی و بیرونی و هرگونه داد و ستدی بودند.(صص171-172)
من دربارهی دیدارم با کنسول روس با هیچکس و با هیچ یک از اعضاء کمیته مرکزی حزب توده صحبتی نکردم... آقای کامبخش که در آن هنگام در واقع همه کارهی حزب بود گفت فردا شب در جلسهی کمیتهی مرکزی موضوع را حل خواهیم کرد. فردای آن روز قرار تشکیل جلسه را شب هنگام در خانهی آقای دکتر فریدون کشاورز گذاشتند... آقای کامبخش... سرانجام گفت که باید انقلاب ایران از یک سو آغاز شود. به نظر میآید که شرایط برای این کار در آذربایجان از دیگر جاهای ایران بهتر است و از این گذشته پیوستن حزب تودهی زنجان در این زمان به فرقهی دموکرات آذربایجان یک سود بزرگی نیز برای حزب ما در بردارد که شاید هیچ زمان دیگر چنین موقعیتی دست ندهد و آن اینکه ما میتوانیم دکتر جهانشاهلو را چون نمایندهی دستگاه رهبری حزب توده به رهبری فرقه دموکرات آذربایجان وارد کنیم.(ص171)
گفت دوستان (روسها) هم مصلحت میدانند که حزب زنجان به فرقه بپیوندد. پس از این مخالفین همه زبان در کام کشیدند و به یکدیگر نگریستند. سپس آقای کامبخش پیشنهاد کرد... رفیق دکتر جهانشاهلو از این تاریخ نمایندهی رهبری حزب تودهی ایران در فرقهی دموکرات آذربایجان است... من آن شب بسیار تلاش کردم که از این کار و از رفتن به زنجان سرباز زنم اما نشد... منطق آنها این بود که دست کم من در آنجا چون نمایندهی رهبری حزب توده خواهم بود و گویا همهی شرایط تنها در من جمع است... کمیتهی حزب تودهی زنجان را فراخواندم و دستور کمیتهی مرکزی حزب توده را به آنان ابلاغ کردم. پارهای از آنان که بیشتر از مهاجرین و اعضای اتحادیه کارگران بودند از آن قرار استقبال کردند چون از پیش به دستور سرهنگ ولیاف، مأمور سازمان امنیت روس، آمادگی داشتند، اما دیگران گفتند اگر شخص شما که بیشتر به اوضاع و احوال آشنا هستید موافقید و صلاح میدانید ما نیز موافقیم.(ص172)
من برخلاف میل خود سخنرانی کردم و پس از اشارهای به تاریخ و سوابق انقلاب مشروطیت و آذربایجان، همکاری و هماندیشی با فرقهی دموکرات آذربایجان را گامی برای پیشرفت ایران خواندم و از مردم خواستم که پس از این در ردههای فرقهی دموکرات گرد آیند... در این اوان فرقهی دموکرات کنگره تشکیل داد و از من دعوت کرد. من به همراهی آقایان عماد خمسه و محسن وزیری در تبریز در این کنگره شرکت کردیم. تصمیمات این کنگره بیشتر در اطراف قیام مسلحانه دور میزد... در این کنگره آقای سیدجعفر پیشهوری سمت ریاست داشت و آقای صادق پادگان که در گذشته مسئول حزب تودهی آذربایجان بود، پاسخگوی کارهای مالی بود و آقای دکتر سلامالله جاوید در آنجا نقش پادوی دستگاه روس را بازی میکرد... چند روز پس از آن آگاه شدم که آقای احمد قوامالسلطنه حزبی به نام حزب دموکرات ایران تشکیل داده است.(ص173)
چند روز دیگر رئیس دژبان شهر آقای سروان باقراف با من دیدار کرد و گفت که ما یک برنامهی نمایش فیلمهای کشاورزی برای کشاورزان زنجان داریم و میخواهیم مسافرتی به سوی ایل شما و شهرک قیدار بکنیم، اگر مایل هستید شما هم ما را همراهی کنید و چون شما را مردم میشناسند موفقیت ما بیشتر خواهد بود. گفتم اگر یکی دو روز باشد موافقم.(ص174)
در پیش خانهی آقای افشار چند نفر گماشتهی ایشان ایستاده بودند، آنها ما را افسران روس پنداشتند چون من هم پوشاک سواری به تن داشتم.(ص175)
پس از چند روز آقای کاپیتن باقراف نزد من آمد و گفت که ژنرال آتاکشیاف برای من توسط او پیغام داده که هر اندازه جنگافزار که آقای افشار نیازمند باشد میتوانند در اختیار ایشان بگذارند... کاپیتن نوروزاف دژبان روسی شهر میانه مقداری جنگافزار در اختیار غلام یحیی که مسئول اتحادیهی کارگران حزب توده میانه بود میگذارد و او کارگران را مسلح میکند و شهر را از تصرف مقامات دولتی بیرون میآورد... عدهای از کارگران راهآهن میانه از مهاجرین ناتو و خونآشام چون آقای رامتین بودند که آنان را بدون هیچ سببی کشتند، من بعدها کسانی را که آن افسر و پاسبانان را کشته بودند از نزدیک شناختم، آنان از پستترین اوباش و از مردمی به دور بودند. شاید شب هشتم آذرماه بود که من آگاه شدم که تهران دستوری پنهانی برای بازداشت گروهی از سران اتحادیهی کارگران زنجان به ویژه آنانکه پرتلاشتر بودند و در راهآهن کار میکردند، داده است...(ص178)
درست به یاد ندارم که هشتم یا دهم آذرماه بود و شاید ساعت 9 صبح آقای سفرچی با دو تن دیگر از کارگران راهآهن نزد من آمدند. و آهسته گفتند که میان ما و سربهر فرماندهی پلیس راهآهن گفتگویی شد و چون او دستور بازداشت چند تن از ما را داد ما پیشدستی کردیم و او و چند پاسبانی را که برای بازداشت ما فراخوانده بود، خلع سلاح و در همان اتاق زندانی کردیم...(ص180)
نزدیک ساعت 2 پس از نیم روز بود که همهی دستگاه دولتی حتی ادارهی آمار و دادگستری و ثبت نیز در دست سازمان فرقه و کارگران بود جز ادارهی شهربانی...(ص182)
نزدیک غروب بود که باقراف به من تلفن کرد که ژنرال دستور داده است که ما دخالتی نکنیم و شهر همچنان در دست شما باشد... نزدیک ساعت 5 تا 6 بعدازظهر بود که نخست صدای شلیک چند تیر به گوش رسید و سپس تیراندازی سختی درگرفت...(ص183)
صبح زود جلسهی فرقه و اتحادیه را فراخواندم و رفتن آقای ذوالفقاری و یاران و گماشتگانش را مطرح و پیشنهاد کردم که آقای برهان السلطنهی دارائی با دو تن از دیگر بازرگانان سرشناس زنجان به خانهی ایشان بروند و گذشته از آنچه مورد نیاز خانوادهی او است، باقیمانده را مهر و موم کنند... آقای کاپیتن باقراف نیز نزد من آمد و اصرار داشت که همهی اموال آقای ذوالفقاری را مصادره کنیم و خواهر او بازداشت شود تا خودش را معرفی کند.(ص188)
پس از شنیدن همهی نظریهها گفتم، ما زنجان را نگرفتهایم تا در اینجا قصاص برپاکنیم و مردم را به روز سیاه بنشانیم، ما میخواهیم از مردم رفع ستم کنیم... سرانجام به یاری رأی آقایان نام برده و بیشتر اعضاء کمیتهی فرقه و کارگران پیشنهاد من پذیرفته شد و قرار شد که مال و جان همهی مردم زنجان و شهرستان آن ایمن باشد و هرکس کوچکترین تجاوزی به هر نحوی مرتکب شود، گناه کار شناخته شود... پس از رفتن من از زنجان به آرزوهایشان کم و بیش رسیدند چون آقای غلام یحیی که پس از من همه کارهی آنجا شد نه تنها از همین قماش بلکه از بدترین و ناتوترین آنان بود.(ص189)
روز 22 آذرماه بود که آقای پیشهوری تلفنی با من گفتگو و مرا آگاه کرد که لشکر پادگان تبریز و هنگ ژاندارمری آن تسلیم شد و روز پس از آن مرا از تشکیل حکومت دموکرات آذربایجان و نام وزیران آن آگاه ساخت و گفت که برای شما اسلحه خواهم فرستاد، پس از روبه راه کردن کارهای آنجا و گماردن اشخاص شایسته بر سر کارها زودتر باید نزد ما بیایید.(ص193)
از اواخر آذرماه فدائیان زنجان سروسامان بیشتری یافتند، چون هم سلاحهای تازهای از تبریز رسید و هم اینکه از آقای علی نوائی که سروان پیادهی ارتش و تازه چند ماهی بود که از ارتش کنارهگیری کرده بود، خواهش کردم که در سرپرستی و تعلیمات فدائیان به ما یاری کند و او پذیرفت...(ص196)
در این اوان غلام یحیی دانشیان را که در گذشته نامی از او رفت و مسئول اتحادیهی کارگران حزب توده در میانه بود و چون با مقامات روسی سروسری داشت در تشکیلات دولت پیشهوری با سمت معاونت وزارت جنگ، معاون آقای کاویان شده بود با گروهی از فدائیان سراب و میانه به یاری نیروی زنجان روانه کردند... همراهان غلام یحیی متأسفانه بیشتر مانند خود او از مهاجرین ناتو بودند و تنها چندتن غیرمهاجر و مهاجر انسان در میان آنان دیده میشد. این گروه از همان روز ورودشان به زنجان نابهسامانیهایی به بار آوردند.(ص197)
در همین زمان آقای صادق پادگان که عضو دفتر سیاسی و کمیتهی مرکزی فرقهی دموکرات آذربایجان و معاون آقای پیشهوری در کارهای حزب بود برای کمک به تشکیلات حزبی به زنجان آمده بود با من گفتگوهایی داشت و از کارهای نادرست این گروهها در تبریز و دیگر شهرهای آذربایجان شکوهها و درددلها میکرد.(ص198)
پس از رفتن من به تبریز غلام یحیی و دور و وریهایش به راستی در بخشهای مختلف زنجان غارتها و جنایتهایی کردند که روی تاخت و تاز آدمکشهای عرب و مغول سپید شد...(ص199)
اما فرماندهی غلام یحیی نابهسامانیهای دیگری نیز به بار آورد، از این میان درگیری فدائیان با نیروی آقای افشار در قیدار بود. این درگیری را که به هیچ رو نیازی بدان نبود غلام یحیی تنها برای غارت ثروت آن سامان برپا کرد... غلام یحیی که تا آن زمان از غارتهای خود چندان خشنود نبود، با رسیدن به کرسف مرکز ایل افشار و غارت خانههای آقای افشار و دیگر خویشاوندان ما و به دست آوردن بسیاری جواهر، پول و طلا و چند جعبه آثار عتیقه که از امیر افشار به جای مانده بود، شاد گردید، از آن میان یک خنجر مرصع از دوران پادشاهان ماد را که به چنگ آورده بود به ژنرال سلیم آتاکشیف هدیه کرد.(ص200)
در همین اوان مجلس ملی آذربایجان که نخست انجمن ایالتی فرقه بود و سپس خود را مجلس ملی آذربایجان نامید، مرا به معاونت دولت پیشهوری انتخاب کرد و به تبریز فراخواند. من چون اوضاع را نه چنان که آرزوی آزادیخواهان ایران بود میدیدم از رفتن خودداری کردم و عذر آوردم و قصد داشتم که اگر راهی پیدا شود اصولاً از همکاری با فرقه سر باز زنم... در همهی زندگی به ویژه در سیاست نباید بیگدار به آب زد و من زده بودم و با قیام مسلح و خلع سلاح از نیروی دولت همهی پلهای پشت سر را سوزانده و خراب کرده بودم و راه برگشت نداشتم...(ص201)
در بهمن ماه که هوا بسیار سرد بود روانه شدم... در میانه نیز پیشهوری تلفن کرد و چون او را از برف و راهبندان آگاه کردم او از فرماندهی ارتش شوروی خواست که برف راه میانه به تبریز را پاک کنند... در نخستین دیدارم با آقای پیشهوری، گفت خواهش می کنم پیش از هر چیز تکلیف این شاکیان را روشن کنید که به کلی آبروی ما را در این شهر و دیار بردهاند...(ص202)
بیشتر این شکایتها نشان میداد که پس از برقراری حاکمیت فرقه، عدهای از عمال فرقه و برخی از فدائیان به دهقانان حتی مردم شهرها ستم میکنند...(ص203)
خوانندگان میتوانند تصور کنند که یک سرفدائی پس از گذشت تنها دو ماه و نیم این همه رختخواب مخمل و اطلس نوی شاهانه را از کجا آورده است و میتوان به آسانی سنجید که چه غارتهای دیگری انجام گرفته بود. آقای پیشه وری باز به من امیدواری داد... امیدهای او بیهوده بود چون خود او پس از چند ماه شبی در شاهگلی در حضور آقایان قیامی و شاهین و من از نابهسامانیها و فرمانرواییهای بیگانگان گریه کرد.(ص204)
پس از ورود من به تبریز موضوع دیگری را که آقای پیشهوری در میان گذاشت, روابط فرقهی دموکرات آذربایجان با کردها بود. اصولاً روسها برای برپا کردن حزبی به نام فرقهی دموکرات کردستان و به وجود آوردن به اصطلاح کردستان دموکرات و آزاد آقای قاضی محمد را انتخاب کردند. آقای قاضی محمد و برادرش آقای صدر قاضی گویا از دیرباز با مأمورین انگلیس سر و سری داشتند تا آنجا که چند دوره آقای صدر قاضی چنانکه مشهور بود به یاری آنان به نمایندگی مجلس شورای ملی رسید.(ص206)
به آقای پیشهوری و دستگاه رهبری فرقهی دموکرات آذربایجان پیگیر فشار میآوردند که بخشی از عایدی آذربایجان را در اختیار آقای قاضی محمد بگذارند تا ایشان بتوانند همهی کردها را به سود روسها برانگیزند... موضوع دیگری که به دشواریها میافزود تمکین نکردن دیگر کردهای آذربایجان از رهبری آقای قاضی محمد بود, به نحوی که او این امر را نتیجهی تحریکات فرقهی دموکرات آذربایجان میدانست و از آقای پیشهوری نزد اربابان روسی سعایت میکرد... کمیتهی مرکزی فرقهی دموکرات آذربایجان در جلسهی خود اختلافات میان خود و فرقهی دموکرات کردستان را به من واگذار کرد... شب آن روز آقایان حسن حسناف دبیر سوم حزب بلشویک آذربایجان و میرزا ابراهیماف وزیر فرهنگ (رئیس جمهور بعد) با من دیدار کردند و از من خواستند که به کردها امتیازهای بیشتر بدهم.(ص207)
آقای قاضی محمد که دیگر سران کرد را نیز آماده کرده بود موضوع را چنین آغاز کرد که چون انقلاب دموکراسی در آذربایجان و کردستان انجام شده است و همه از قید اسارت فارسها درآمدهایم... پیشنهاد میکنم نخست شهرهای آذربایجان و کردستان را که بیشتر در اختیار برادران آذربایجانی است مساوی تقسیم کنیم و بعضی از شهرها را در دسترس کردها قرار دهیم... موضوع دیگری که آقایان قاضی محمد و دیگر سران کرد پیش کشیدند درآمد اقتصاد و دارائی آذربایجان به دو بخش مساوی بود...(ص208)
خوانندگان می دانند که آذربایجان در آن زمان بیش از سه میلیون نفر جمعیت داشت, شمار کردها آن زمان در آذربایجان شاید از صد هزار نفر هم تجاوز نمیکرد... دیگر کردهای آذربایجان چون کردهای رضائیه و بخشی از کنارهی سردشت و کردهای شکاک آقای قاضی محمد را اصلاً نمایندهی کرد نمیدانستند و او را به حساب نمیآوردند.(ص209)
کردهای بارزانی به سردستگی آقای ملامصطفی بارزانی که از شمال خاوری عراق به نزد ما آمده بودند نیز حسابی جداگانه داشتند و با مالیهی ارتش ما مربوط بودند و به هیچ رو حاضر به دیدار و همکاری با آقای قاضی محمد هم نبودند. آقای ملامصطفی بارزانی که در ارتش ما درجه سرتیپی داشت درست یا نادرست آقای قاضی محمد را عامل سازمان امنیت انگلستان میدانست. پس از چندی شهربانی و نگهبانی (ژاندارمری) آذربایجان به ما گزارش داد که هر دو هفته یک بار در روز و ساعت معین در بیابانی میان سلماس و ارومیه آقای قاضی محمد و همراهان مسلح در یک چیپ با کنسول انگلیس که از تبریز بدان جا میرود دیداری دارد. چون این گزارش پیگیر میرسید آقای پیشهوری در دیدارش با روسها به آگاهی آنان رساند اما آنان چنان وانمود کردند که از آن آگاهند و حتی گفتند که شما در این کار دخالتی نکنید...(ص210)
او با این که به همهی ما دوستان نزدیک خود دلداری و نوید بهبود کارها را میداد، خود ناامید بود و چندین بار به من گفت که خداوند کامبخش را لعنت کند که مرا دوباره به این کارها کشاند. او میگفت من روسها را خوب میشناسم, آنها تا جایی که سودشان اقتضا کند به ما یاری خواهند کرد, اما همین که سودشان در جهت دیگر اقتضاء کرد ما را میان میدان تنها رها خواهند کرد و چه بسا به دست دشمن خواهند داد. به راستی همین جور هم شد... روزی از دارایی ارتش به من گزارش دادند که غلام یحیی پی در پی تکه کاغذی یادداشت مانند به خط و امضای آقای پیشهوری میآورد که کمترین آن صدهزار تومان حواله است... ... پیشهوری گفت گمان میکنی من این یادداشتها را به میل خود مینویسم. آنها دستور میدهند من هم مینویسم (مقصود روسها بودند). (ص211)
دکتر سلام الله جاوید... او از دست یاران با سابقهی روس و سازمان امنیت آن بود... آقای پیشهوری میگفت از باکو سازمان امنیت شوروی او را توصیه کرد و شرکت او در کمیتهی مرکزی و دولت فرقهی دموکرات نیز از این رو انجام پذیرفت... از همهی دزدها و غارتگران که به ردههای فرقه رخنه کرده بودند باج میگرفت و در همهی مصادرههایی که در تبریز و دور و ور و یا در شهرهای دیگر انجام میگرفت سر راست یا ناسر راست دست داشت سهمی میستاند.(ص212)
آقای غلامرضا الهامی وزیر دارائی؛ اهل تبریز و پدرش از کارگزاران گذشتهی وزارت خارجه بود و گویا پیش از آن شهردار تبریز بود... آقای دکتر اورنگی وزیر بهداری؛ او پیش از حکومت رسیدن فرقه رئیس بهداری آذربایجان بود.(ص216)
آقای دکتر مهتاش وزیر کشاورزی؛ او دکتر دامپزشک و پیش از حاکمیت فرقه نیز مسئول کشاورزی و دامداری آذربایجان بود... آقای عظیما وزیر دادگستری؛ در گذشته نیز از داوران دادگستری بود... آقای جعفر کاویان وزیر جنگ؛ این شخص که در گذشته به نام مشتی (مشهدی) خوانده میشد از کمونیستهای قدیمی بود... او پیش از اینکه فرقهی دموکرات آذربایجان حکومت را به دست گیرد در صنف نانوایان کارگر بود...(ص217)
او سردستهی مصادرهکنندگان بود و بسیاری در آن یک سال مال اندوخت به نحوی که هنوز فرزندانش در باکو از آن برخوردارند. او بزرگترین پول نقدی که به دست آورد از فروش سلاحهای فرقه بود. وی عدهای همدست داشت که بیشتر از مهاجرین بودند و همهی آنان را پس از این که وزارت جنگ منحل شد و او به ریاست شهربانی منصوب گردید با خود به آنجا برد.(ص218)
آقای محمد بیریا وزیر فرهنگ؛ این آقای بیریا پیش از این که حزب توده در آذربایجان تشکیل شود و پس از آن تا پیدایش فرقهی دموکرات تصنیفهای ساختهی خود را در باغ ملی تبریز میخواند و دنبک میزد و مسئول بخشی از گردونهها و چرخ فلکها بود... عمال روس او را در اتحادیهی کارگران حزب توده سخت تقویت کردند تا جایی که اتحادیهی کارگران تبریز را قبضه کرد و از آن سازمانی تمام عیار روسی ساخت... همهی در و دیوار اتحادیهی کارگران تبریز مزین به عکسهای استالین و باقراف و دیگر رهبران حزب بلشویک بود.(ص219)
همین آقای محمد بیریا به زور میرزا ابراهیماف و دستور ژنرال آتاکشیف نمایندگان حزب توده آقای علی امیرخیزی و خلیل ملکی و دکتر حسین جودت را از آذربایجان تبعید کرد... از سوی دیگر چون او را دستگاه روس کاندید نخستوزیری فرقه کرده بود به پیشهوری نیز به عنوان معاون دولت تحمیل کردند... تا این که در دیداری که در نخستوزیری با سرکنسول آمریکا داشت, اباطیلی در پاسخ پرسشهای او گفت که آنان را مجبور کرد او را از آنجا دور کنند... او در گفتگوهایش با سرکنسول آمریکا علناً از روابط نزدیک فرقه با روسها و مقامات باقراف و حتی این که در نظر است آذربایجان واحدی تشکیل شود سخن رانده بود و مناسبات نزدیک با روسها را به رخ نمایندهی آمریکا کشیده بود.(ص220)
آقای کبیری وزیر پست و تلگراف؛ او از خانوادههای سرشناس آذربایجان و خود کارمند عالیرتبهی وزارت پست و تلگراف بود... عدهای از دور و وریهای او غارتگر حرفهای بودند و چه بسا در کارها به خود او هم مراجعه نمیکردند و سر راست با روسها و شخص سرهنگ قلیاف در رابطه بودند؛ از این رو او هم سخت بدنام شد...(ص221)
آقای زینالعابدین قیامی؛ او از آغاز جوانی و مشروطیت با آزادیخواهان همدوش بود... او چون با سلیمانمیرزا دم خور بود به اشارهی او به حزب توده پیوست و سپس هنگامی که در تبریز در 1324 استاندار آذربایجان بود به فرقه پیوست. پس از تشکیل حکومت فرقه, او پست دولتی نپذیرفت, تا سرانجام با اصرار آقای پیشهوری رئیس دیوان عالی کشور شد و دادگستری و دادستانی با مشورت او کار می کرد و از سوی دیگر چون حاج میرزاعلی آقای شبستری که اسماً رئیس مجلس آذربایجان و مردی کمسواد و ناآگاه بود, عملاً دستگاه مجلس را او میگرداند...(ص222)
آقای فریدون ابراهیمی دادستان آذربایجان؛... او به فارسی و ترکی آذری هر دو خوب مینوشت, از این رو ادارهی روزنامهی آذربایجان ارگان فرقه به او واگذار شد... دکتر سلامالله جاوید پس از 21 آذر ماه 1325 او را که در خانهای پنهان بود تحویل دادگاه ارتش داد و اعدام شد. آقای تیمسار سرتیپ عبدالرضا آذر؛... استاد دانشکدهی افسری و دانشگاه جنگ و رئیس دایرهی جغرافیایی ارتش بود. او از آغاز برپا شدن حزب توده در آن عضو شد و در تشکیل سازمان افسری حزب توده شرکت فعال داشت...(ص223)
پس از بر پا شدن فرقه و دولت دموکرات آذربایجان او با دیگر افسران به تبریز آمد و سپس رئیس ستاد ارتش فرقه شد... پس از برچیده شدن دستگاه حکومت دموکرات به باکو و سپس با ما به مسکو آمد و شاید در سال 1975 یا 76 بود که توانست با موافقت دولت ایران به میهن بازگردد...(ص224)
آقای عبدالصمد کامبخش که هر دو هفته یک بار و گاهی زودتر پنهانی با لباس افسر روس به تبریز میآمد و با پیشهوری و گاهی با من دیدار میکرد آقای پناهیان را به عنوان افسر تودهای معرفی کرد...(ص225)
پس از این که دسیسه و فریبکاریهای آقای پناهیان سرتیپ آذر را به باکو تبعید کرد, روسها برای ریاست ستاد آقای سرتیپ میلانیان را صلاح دیدند از این رو آقای پیشهوری او را از مراغه احضار و به ریاست ستاد ارتش گمارد... پس از 15 روز یا کمی بیشتر آقای پیشهوری با صلاحدید روسها او را دوباره به مراغه فرستاد و آقای پناهیان را به ریاست ستاد گماشت.(ص227)
من بعدها که چند سال با آقای کامبخش یک جا و از نزدیک کار میکردم میدیدیم که او در اجرای دستورهای اربابان زجر میکشید, اما چرا همه را تحمل میکرد و چه رازی در کار بود تا امروز هم بر من روشن نیست و او با خود آن را به خاک برد. آقای صادق پادگان؛ اصلاً تبریزی, اما از مهاجرینی بود که پیش از جنگ جهانی دوم به تبریز بازگشت. او پیش از حاکمیت فرقه در بازار نزد بازرگانان بزرگ حسابدار بود. او عضو کمیتهی حزب تودهی آذربایجان و سپس صدر آن شد... پس از تشکیل فرقه او در کمیتهی مرکزی معاون پیشهوری بود و چون پیشهوری سرگرم کارهای دولتی بود همهی کار فرقه را او و آقای قیامی میگرداندند و گاهی از من نیز یاری میخواستند.(ص228)
آقای حاج میرزاعلی آقای شبستری؛ او در واقع بازرگان نبود بلکه پیش از تشکیل فرقه و پیدایش حکومت آذربایجان در بازار تبریز سَردلال بود. او از همین بازار با عمال روس آشنا شد. هنگامی که فرقه تشکیل شد, روسها او را به عضویت کمیتهی مرکزی فرقه و هیئت اجرائیه آن منصوب کردند, در حالی که کوچکترین آگاهی از حزب و سازمان نداشت... آقای غلام یحیی دانشیان؛ او اسماً معاون وزیر جنگ, آقای کاویان بود, اما با وزارت جنگ کاری نداشت... او خود میگفت اصلاً از سراب آذربایجان بود, اما در باکو در بخش صابونچی متولد و همانجا بزرگ شد. او به هیچ خط و زبانی نمیتواند بنویسد و بخواند... او از همان آغاز نوجوانی پس از دیدن یک دوره آموزش پلیسی به مرزشکنی اشتغال داشت... فراسوی هر مرزی از پیش دستنشاندگانی آماده دارند این مرزشکنان دستورها را به آن جاسوسان می رسانند و آگاهیهای آنان را با خود میآورند.(ص229)
در آستانهی جنگ دوم جهانی که روسها بیگانگان را به دستاویز امنیتی از کشور اتحاد شوروی میراندند، آقای غلام یحیی نیز با ایرانیان مهاجر به آذربایجان ایران روانه شد و در بخش سراب سکنی گزید. همان طور که از خود او شنیدم نخست در روستاهای سراب، شیره (دوشاب) میفروخت، اما پس از آشنایی با چند دزد به کار قصابی پرداخت... در آستانهی تشکیل فرقهی دموکرات او مسئول اتحادیهی کارگران شهر میانه بود... در آغاز آذر ماه 1324 با اسلحهای که روسها توسط کاپیتن نوروزاف در اختیار او گذاشتند شهر میانه را از دست دولتیان درآورد... پس از انتقال من به تبریز او و فدائیان زیر فرماندهیش روی آدمکشان و غارتگران تازی و مغول و غز را سپید کردند.(ص230)
در زنجان غلام یحیی و همدستانش به دستآویز این فرمان چندین هزار پیت روغن و پنیر و نزدیک 250 هزار گوسفند چوبداران زنجانی و کُرد را که برای فروش رهسپار قزوین و تهران بودند، توقیف کردند... این پنیر و روغن و گوسفندها را از راه تارم و کاغذکنان به اردبیل و آستارا رسانیدند و در آنجا توسط آقای محمد سراجعلی اینسکی سرهنگ سازمان امنیت روس که آن زمان همه کارهی آن نواحی بود از راه پل خداآفرین از مرز گذراندند و تحویل عمال باقراف دادند...(ص233)
مسئلهی غارت دامها و فرستادن آنها توسط عمال روس به آذربایجان شوروی را آقای قوامالسلطنه در دیدارش با آقای پیشهوری و من رسماً یادآور شد... از همان آغاز فرمانروایی فرقه، بسیاری از خیابانها اسفالت شد و تعدادی ساختمانهای سودمند برپا گردید و آنچه بیش از همه ارزنده بود و برای مردم باقی ماند یکی دانشگاه تبریز و دیگری دستگاه فرستندهی رادیو بود.(ص234)
چون استالین از اشغال اروپای خاوری و برپاداشتن دولتهای دستنشاندهی پوشالی سرمست شده بود در ایران هم همان سودا را در سر میپروراند. میرجعفر باقراف از این هوس استالین سود فراوان برد. چنانکه چندین بار از خود میرجعفر باقراف شنیدم او رهبری جمهوری کوچک آذربایجان را در شوروی در خورشأن خود نمیدانست و میخواست جمهوری بزرگی درون شوروی به نام آذربایجان داشته باشد، از این رو همواره از آذربایجان واحد دم میزد.(ص238)
با تلاش پیگیر مولوتف، استالین راضی شد که باقراف را وادار به تخلیهی آذربایجان کند و سرانجام در اردیبهشت ماه 1325 این کار انجام پذیرفت... دولت آقای قوامالسلطنه به اصرار سادچیکف و میانجیگری آقای مظفر فیروز دولت فرقهی دموکرات آذربایجان را برای گفتگو به تهران دعوت کرد. پس از گفتگوها و رایزنیها سرانجام آقایان پیشهوری و پادگان و من برای گفتگو به تهران دعوت شدیم... میان عمال باقراف و دیگر عمال روس در این مورد به هیچ رو هماهنگی نبود، چون عمال باقراف و خود او از باکو با تلفن به ما گوشزد میکردند که در خودمختاری آذربایجان و رسمیت فرقهی دموکرات و داشتن ارتش خودمختار پافشاری کنیم و تسلیم خواستهای دولت قوامالسلطنه نشویم، اما در تهران سادچیکف و همکارانش به دستور مولوتف و شاید استالین ما را به بستن یک قرارداد مسالمتآمیز به هر نحوی که ممکن باشد، تشویق میکردند... در تهران دو بار با آقای قوامالسلطنه در کاخ نخستوزیری و دو بار با آقای سادچیکف در سفارت شوروی و چندین بار با آقای مظفر فیروز در خانهی ایشان و در جوادیه دیدار دست داد...(صص240-239)
نقش آقای مظفر فیروز به راستی بسیار شایان توجه بود، او هم محرم راز سفارت انگلیس و مورد اطمینان بیچون و چرای آنان و هم دوست سفارت روس و هم همهکارهی دولت قوامالسلطنه و هم غمخوار ما بود. پیشهوری در همهی این دیدارها خشونت میکرد... آقای سادچیکف آشکارا گفت که ارتش ما اکنون سرگرم تخلیهی آذربایجان است، بیگمان وضع شما پس از این بسیار دشوار خواهد شد، از این رو باید در مذاکرات با آقای قوامالسلطنه و دولت او حداقل مصونیتی برای خودتان دست و پا کنید...(ص242)
دو روز پس از آن باز شب هنگام آقای سادچیکف ما را به سفارت دعوت کرد... تلگراف استالین را خطاب به پیشهوری به ما داد. مضمون تلگراف چنین بود «انقلاب فراز و نشیب دارد اکنون باید بدین نشیب تن در دهید و خود را برای فراز آینده آماده کنید.»(ص243)
ما تهران را با هواپیمای روسی ترک گفتیم... شاید یک ماه و نیم نیز بدین منوال گذشت... آگاه شدیم که نمایندگانی به ریاست آقای مظفر فیروز از سوی دولت آقای قوام برای دنبال کردن گفتگوها و بستن پیمان به تبریز میآیند.(ص244)
هنگامی که مواد قرارداد به فرقهی کردستان رسید، مادهای را آقای فیروز خواند که من در شگفت شدم... چنین بود که دولت ایران به همهی کُردهایی که در جریان فرقهی دموکرات کردستان شرکت جستهاند عفو عمومی میدهد و برای بهبود وضع کردستان پول در اختیار آنان میگذارد و در عوض کُردها از هرگونه ادعاهای ارضی خود نسبت به خاک ایران صرفنظر میکنند... من به هیچرو با این ماده موافق نیستم... قراردادی که امروز در این تالار ما امضا میکنیم بعدها سندی در دست بیگانگان و دشمنان ایران خواهد شد تا کُرد را ایرانی و کردستان را خاک ایران به شمار نیاورند.(ص245)
چطور میتوانم در برابر سند فروش بخشی از ایران خاموش بنشینم... مخالفت من با آن مادهی این قرارداد سبب تهدیدهای سخت آقای سرهنگ قلیاف معاون وزارت امنیت آذربایجان شوروی که پس از رفتن ژنرال آتاکشیف همه کاره و آقا بالاسر ما بود گردید...(ص246)
نتیجهی همهی این گفتگوها این شد که فرقهی دموکرات آذربایجان از حاکمیت صرفنظر و کسی را که موافق نظر آن است به دولت به سمت استاندار آذربایجان معرفی کند... سرانجام کمیتهی مرکزی فرقه نیز با دکتر جاوید خواه ناخواه موافقت کرد... دولت قوامالسلطنه و شاه نیز او را به سمت استاندار آذربایجان پذیرفتند و قرار شد که او به همراهی آقای شبستری برای سروصورت دادن کارها به تهران بروند.(ص247)
وزارت اقتصاد تهران به دستور آقای قوامالسلطنه حوالهی قند و شکر و چای سهمیه آذربایجان را که نزدیک یک سال نرسیده بود یکجا به آقای دکتر جاوید داد و او هم آن را در بازار تهران فروخت و پولش را با آقای شبستری تقسیم کرد.(ص248)
این نمایندگان جز آقای پادگان با یک مشت مدح و ثنای آقای قوامالسلطنه به تبریز بازگشتند.(ص249)
به خوبی آشکار میشود که از آغاز بر پا شدن حزب توده و پیدایش فرقهی دموکرات آذربایجان برای دریافت امتیازها به ویژه نفت شمال بود، و چون قوامالسلطنه در مسافرت به مسکو به روسها و به ویژه استالین، وعدهی امتیاز نفت شمال را داد و به نظر روسها وظیفهی ما که تعزیهگردانان فرقهی دموکرات بودیم پایان یافته تلقی میشد و اگر در جهت دیگری پافشاری میکردیم باید از میان میرفتیم... روسها که تا آن زمان ما را به مبارزهی با دولت ایران پیگیر برمیانگیختند با سفر آقای قوامالسلطنه به مسکو و فریب استالین و دستگاه او به یکباره امید خود را به آقای قوامالسلطنه بستند... از این رو همهی پشتیبانی خود را به گروه سلامالله جاوید، شبستری- بریا تمرکز دادند. ما ماندیم و فرقه و مردم و افسران... در این گیر و دار خبر رهسپاری ارتش به سوی آذربایجان به گوش میرسید. آقای سرتیپ پناهیان به میانجیگری آقای تیمسار سپهبد شاهبختی فرماندهی سابقش و به دستور آقای تیمسار سرلشکر حاجعلی رزمآرا نیرنگی به کار برد... این نقشهی ساختگی او نشان میداد که ارتش شاهنشاهی از راه تکاب و میاندوآب به مراغه و سپس به تبریز هجوم خواهد برد...(ص250)
آقای پیشهوری کاملاً آلت دست پناهیان شده بود... تیمسار آذر به تبریز آمد، دیر شده بود و پناهیان نقشهای را که داشت انجام داده بود. همهی نیرو در مراغه و مهاباد و میاندوآب و تکاب تمرکز یافته بود. سرتیپ آذر در نخستین روز رایزنی گفت که ارتش تعرض اصلی خود را به آذربایجان از قافلان کوه خواهد کرد نه از تکاب و مراغه و به راستی همینطور هم بود.(ص251)
ما نادرست شیفتهی نگرشی شده بودیم که به گمان ما تنها راه رهایی میهنمان از چنگ این یا آن بیگانه و دستنشاندگان آنها بود، غافل از آنکه در عمل واقعیتها با بسیاری از نظریهها فرسنگها از نظریه فاصله دارد تلاش ما چیزی جز از چاله به چاه و به بردگی و بندگی افتادن نبود.(ص252)
آری مردم ما نمیدانستند که برپا دارنده و گردانندهی حزب توده بیگانگانند و آگاه نبودند که فرقهی دموکرات آذربایجان را میرجعفر باقراف به اغوای آقای عبدالصمد کامبخش در باکو طرحریزی کرد.(ص253)
روسها همهی تفنگها و خودکارهایی که به خواست آنان تخشایی ارتش ساخته بود و بسیاری خودکارهای دستی و سبک و سنگین و تپانچهای که از ارتش آلمان نازی به غنیمت گرفته و همچنین خودکارهای دستی و تپانچههایی (کلت) که برپایهی قانون وام و اجاره از آمریکا دریافت کرده بودند در اختیار ما گذاشتند. این سلاحها یک جا برای آماده کردن نزدیک به 10 لشکر بسنده بود، آنچه ما برابر نیازمندیهای آن زمان کم داشتیم توپ و خمپارهانداز و هواپیما بود.(ص254)
غلام یحیی به جای دفاع به غارت پرداخت... و از این گذشته در واپسین دم گریز بانک میانه را یک جا غارت کرد و با خود آورد و در نخجوان به سازمان امنیت روس داد.(ص255)
در این هنگام آقای سرهنگ قلیاف به دستور باکو چنین مصلحت دید که آقای محمد بیریا را که با دارودستههای جاوید و شبستری هواخواه حل مسالمتآمیز و دریافت امتیاز نفت برای روسها بود، صدر فرقهی دموکرات آذربایجان بگذارد و آقایان پیشهوری و پادگان و مرا به این عنوان که مخالف حسن نیت آقای قوامالسلطنه هستیم به باکو تبعید کند... آقای سرهنگ قلیاف که از جسارت آقای پیشهوری سخت برآشفته بود و زبانش تپق میزد یک جمله بیش نگفت؛ سنی گتیرن سنه دییر کت (کسی که ترا آورد به تو میگوید برو)...(ص257)
من باز به همهی هممیهنان به ویژه جوانان یادآور میشوم که در همهی کارها چه کوچک و چه بزرگ به ویژه کشورداری که سرنوشت مردم و میهن بدان وابسته است به هیچ رو امید به هیچ بیگانهای نبندند... برای اینکه خوانندگان به خوبی دریابند که نه تنها فرقهی دموکرات آذربایجان ساخته و پرداخته و گوش به فرمان روسها بود، بلکه حزب تودهی ایران یا به گفته تعزیهگردانان آن حزب طراز نوین نیز چگونه هم دستپرورده و وابسته و زیر فرمان روسهاست و هم در دست پلیس ورزیده و کهنهکار انگلستان بازیچهای بیش نیست، توجه خوانندگان را به گزارش زیر که در 15 آذرماه 1354 نوشتهی آقای فتحالله بهزادی مسئول ساواک در آلمان خاوری به تیمسار رئیس ساواک در اروپا است جلب میکنم «تا بدانی کاین همه لاف شرف بیجاستی».(ص258)
... چنانکه به عرض تیمسار رسیده است در تابستان گذشته آقایان دکتر محمود رنجکش، دکتر احسان نراقی و جناب آقای احمد مجیب به دستور مرکز ملاقاتی با این جانب داشتند. اگر این ملاقات و شرح کامل گفتگو را مستقیم به عرض نرساندهام از آن جهت بود که آقایان احسان نراقی و رنجکش وعده کردند که در مراجعت به فرانسه و انگلستان تیمسار را از جریان مسبوق خواهند نمود... آقایان نراقی، احمدی و مجیب مأمور بودند برخی اطلاعات را که در پاریس و لندن به دست آمده است در اختیار این جانب بگذارند... بنا به گزارشهایی که مظفر فیروز به رابطین انگلیسی خود داده است خالهاش مریم فیروز، زن کیانوری (مستی) دبیر حزب منحله و عضو کمیتهی مرکزی است و مرتباً با وی در ارتباط است و اطلاعاتی در اختیار او قرار میدهد... از این گزارشها چنین برمیآید که کیانوری در این جلسه با پشتیبانی روسها دبیری حزب منحله را در اختیار خود گرفته است و در واقع دبیرکلی اسکندری جز صورت ظاهر بیش نیست... به عقیدهی او کیانوری و زنش موفق شدهاند کاملاً قاپ روسها را بدزدند و از قراری که مریم به مظفر گفته است، کیانوری از اعتماد کامل روسها برخوردار است... ظاهراً شخصی به نام سِمونِنکُو با کیانوری و مریم رابطه بسیار نزدیک دارد و آنها هرچه میخواهند به وسیله او انجام میدهند... فرامرز سیفپور فاطمی (شوهر دختر مریم) که گویا اسمش افسانه و تبعه آمریکاست با آنکه تابعیت آمریکایی دارد روابط خانوادگی خود را با مقامات انگلیسی حفظ کرده است. فرامرز و زنش با مریم فیروز ارتباط مستقیم دارند و از قرار چندین بار مخفیانه به دیدار آنها به برلن آمدهاند و به لندن و پاریس مسافرت کردهاند... جناب آقای مجیب و دکتر رنجکش نظر مرکز را در مورد بهرهبرداری از این اطلاعات در جهت پیشرفت نقشه «سینه خیز» به شرح زیر به این جانب ابلاغ نمود. اینکه کیانوری و زنش که با روسها نزدیکی بسیار دارد و مورد پشتیبانی آنها قرار دارند از نظرسازمان مرکزی امر مثبتی است زیرا به مناسبت اقداماتی که در سال 1333 نموده است و نامهای که از او در دست است شستش زیر سنگ است و در آینده میتوان از آن استفاده نمود. از طرف دیگر زنش مورد اعتماد کامل است و با ارتباط وسیعی که او و خانوادهاش دارند وثیقه مطمئنی برای سازمان است... هیچگونه کوشش برای ارتباط مستقیم با کیانوری و زنش انجام نگیرد و از افشای هرگونه اطلاعی که دربارهی روابط این افراد به دست میآید خودداری شود.(صص261-259)
در سال 1337 یا 38 (درست به یاد ندارم) در مسکو پلنوم گستردهی حزب توده برپا شد که چند روز به درازا کشید... سرانجام واپسین درمان همیشگی خود را به کار بردند و تصمیم گرفتند که کفهی دستگاه رهبری و فعالین را با وارد کردن عمال مطمئن خود به سود خویش سنگین کنند. از این رو آقایان کامرانی میزانی و احمدعلی رصدی و محمدرضا قدوه و سقایی و چندتن گمنام حزبی دیگر را که نام آنها را به یاد ندارم به نام کاندیدهای کمیتهی مرکزی به کمیتهی حزب توده آوردند، چند سال پس از آن... دستور یکی شدن فرقه دموکرات آذربایجان و حزب توده را دادند و با این ترفند اعضای کمیته مرکزی فرقه دموکرات را به سردستگی غلام یحیی که یک دست عامل کا.گ.ب بود به کمیتهی مرکزی حزب توده ملحق کردند... به یاری همین قره نوکرهای کا.گ.ب در دستگاه رهبری است که هرگاه اراده کنند با یک رأیگیری در چند دقیقه یکی را برکنار و دیگری را به جای او مینشانند.(ص264)
آنچه در گزارش سازمان امنیت ایران بسیار آموزنده است جاسوس سه سویه بودن آقای کیانوری و شاهزاده خانم همسر ایشان بانو مریم فیروز است.(ص266)
تیمسار آذر که میدانست چه سرنوشت شومی در پیش است، با سرهنگ قلیاف گفتگو کرد و از او خواست که تکلیف افسران را که همگی برابر آئین ارتش ایران محکوم به اعدامند هر چه زودتر روشن کند. او هم با باکو میرجعفر باقراف یا استالین گفتگو کرد و در آغاز شب به تیمسار آذر پیام فرستاد که میتوانند همگی با خانوادههایشان به شوروی بروند.(ص268)
همان طور که چندین بار یادآور شدم راهی که برای رهایی میهن ما برگزیدیم بیراهه بود. این راهی است که نه تنها هیچگاه ره به سر منزل مقصود نمیبرد بلکه ره روان را در منجلاب خیانت به میهن و پشیمانی و سرافکندگی و بدتر از اینها رهنمون میگردد... آقای صادق زمانی مسئول تشکیلات فرقهی آستارا گذشته از آنچه در آن یک سال حاکمیت فرقه غارت کرده بود با بهرهبرداری از فرصت شهر آستارا حتی داروخانهی بیمارستان آن را نیز غارت کرد و با خود به شوروی آورد و پستی را بدانجا رساند که کسانی را که حاضر نشدند به دستور او میهن را ترک کنند به رگبار گلوله بست و چند کودک را در آب جوش انداخت.(ص270)
مردم میهنپرور تبریز که از روز 20 آذرماه به هیجان آمده بودند به آقای محمد بیریا با چوب و سنگ حمله بردند و او از ترس به بیمارستان شوروی که در آن نزدیکیها بود پناهنده شد اما آنچه شایان توجه است این است که سرکنسول آمریکا در تبریز که از این پیشآمد آگاه شد به دیدار او به بیمارستان شوروی رفت و او را دعوت کرد که به سرکنسولگری آمریکا برود و در پناه او باشد... با ماشین رهسپار نخجوان شدیم و در آنجا ژنرال آتاکشیاف وزیر سازمان امنیت و حسن حسناف دبیر سوم حزب بلشویک آذربایجان و میرزا ابراهیماف وزیر فرهنگ که فرستادگان میرجعفر باقراف بودند به پیشواز ما آمده بودند.(ص271) ادامه دارد ...