به علت حجم زیاد بولتن و لزوم مناسب نمودن آن برای مطالعه در فضای مجازی، این متن در پایگاه بصیرت در سه بخش منتشر میشود. (بخش اول)
زندگینامه
ناصر انقطاع در تهران متولد شد و دوران آموزش ابتدایی را در همین شهر سپری ساخت. هنوز مقطع دبیرستان را به پایان نبرده بود که در سن 14 سالگی همکاریاش را با هفتهنامه کودکانه «یویو» آغاز کرد. بعد از شهریور 1320 به دلیل داشتن روحیه ماجراجویی تحصیل را رها کرد و جذب گروههای پانایرانیست شد و همزمان در برخی هفتهنامههای جریانات وابسته به انگلیس مطالبی به چاپ میرساند. با آغاز نهضت ملی شدن صنعت نفت، عمده وقت انقطاع به درگیریهای فیزیکی بسیار خشونتبار میگذشت. وی بعد از کودتای 28 مرداد برای طی مراحل رشد و ترقی در دستگاه پهلوی ناگزیر بود تحصیلات متوسطه را به پایان برساند و به اخذ مدرک تحصیلات عالی اقدام کند که چنین کرد و عاقبت در سال 1352 توانست لیسانس خود را از دانشکده علوم ارتباطات کسب نماید. در همین ایام مجله سپاهیان دانش را که خود تنها نویسنده آن به حساب میآمد منتشر میساخت، اما بعدها برای جلب نظر دربار پهلوی، مطالب تند و توهینآمیز علیه مصدق در نشریات به ویژه هفتهنامه «ایرانیان» ارگان حزبی به همین نام، که سردبیری آن را برعهده داشت، مینوشت. بعد از انحلال حزب ایرانیان، وی جذب حزب رستاخیز شد و در روزنامه ارگان این حزب قلم فرسایی مینمود. انقطاع با پیروزی انقلاب اسلامی تا سال 59 در ایران با نشریات مختلف از جمله سپید و سیاه به همکاری پرداخت و در نهایت به دلیل نگرانی از عاقبت همکاری با یک گروه مخفی سلطنتطلب از ایران گریخت و از طریق پاکستان به اروپا و از آنجا به آمریکا رفت. در این کشور انقطاع همکاری با سازمانهای یهودی ضدایرانی را آغاز کرد. سخنرانیهای متعدد وی در کلوپ روتاری رنچوپارک که توسط صهیونیستها اداره میشود یکی از نشانههای این نوع همکاریهاست.
در همین سالها در کنار فعالیت پنهان، گروهی را به نام «انجمن پاسداری از زبان و فرهنگ پارسی» شکل داد. وی هماکنون در یک شبکه تصویری به نام تلویزیون ملی ایران (NITV ) برنامه اجرا میکند. شبکههای تصویری متعدد از قبیل NITV در آمریکا میکوشند با پخش برنامههای بسیار تند علیه ایران از کمکهای رسمی آمریکا بهره بیشتری ببرند. ناصر انقطاع با اخذ پناهندگی از آمریکا هماکنون در این کشور زندگی میکند.
------------------------------------------------
سرآغاز
بیش از پنجاه سال پیش در پهنهی سیاسی ایران گروهی پیدا شدند که آنها را «پانایرانیست» مینامیدند. و مکتبی را بهمین نام پایه گذاردند. این گروه، با اینکه شمارشان چندان چشمگیر نبود، و نزدیک به همهشان بسیار جوان و بظاهر ناپخته! و پر شر و شور مینمودند، ولی توانستند: نخست: یک سازمان آرمانخواه (ایدئولوژیک) در برابر حزب توده برپا دارند. دوم: پروردههای این اندیشه، در درازای پنجاه سال کنونی با همهی کارشکنیهایی که برایشان میشد، و با همهی بهتانهای ناروایی که از سوی چپگرایان هوادار شوروی و راستگرایان سرسپرده انگلیس به آنان زده میشد، توانستند نقشهای کارسازی در پهنهی سیاسی و اجتماعی ایران بیافرینند. سوم: اثرهایی در اندیشهها و آرمانهای مردم بویژه جوانان پدید آوردند... بدبختانه دستهایی در کار بودند که هر چه بیشتر آنها را بکوبند، و هرچه کمتر از ایشان (پانایرانیستها) نام برده شود و همین نابکاری سبب شد که با اینکه بیش از نیم سده از پیدایی آنها نگذشته است، کمتر کسی است که از آنان، از شیوهی اندیشهی آنان و از روش کار آنان آگاه باشد.(صص4-3)
«اخگر»هایی که جهیدند
در آذرماه 1377، داریوش و پروانه فروهر بگونهای ددمنشانه در خانهی خود با ضربههای کارد خشک اندیشان از پای درآمدند. بهنگام تشییع پیکرهای بیجان آنها، با نگرش به فشار و خفگانی که در ایران وجود داشت بگفتهای، بیش از یکسد هزار تن شرکت کردند. داریوش و پروانه فروهر «پانایرانیست» بودند و بهمین انگیزه بار دیگر اندیشه مردم ایران بویژه ایرانیان برونمرز، به این نکته کشانیده شد که پانایرانیستها چه کسانی بودند، و تاکنون چه کردهاند... در همان روزها، نشریه هفتگی «ایرانشهر» چاپ لسآنجلس که از انتشارات شرکت کتاب است بر آن شد که بررسی کاملی در زمینه پیدایی این اندیشه و سازمانهای پایهگذاری شده بر روی آن، انجام دهد... همین رویآوری سبب چاپ و تنظیم این کتاب شد.(ص5)
از آن میان در کتاب «زندگی سیاسی دکتر مصدق»، نوشتهی فوآد روحانی، یا در کتاب «احزاب سیاسی»، نوشتهی بهروز طیرانی، یا در کتاب «تاریخچه ملی شدن صنعت نفت»، نوشتهی سرهنگ غلامرضا نجاتی، یا در کتاب «تاریخ سیسالهی ایران» نوشتهی بیژن جزنی یا در کتاب «کارنامه مصدق» نوشتهی خسروشاکری یا در کتاب «سیوهفت سال»، نوشتهی احمد سمیعی، یا، حتا در کتاب «حزب پانایرانیست» نوشتهی علیاکبر رزمجو و یا کتابهای دیگر، اشارههایی به پانایرانیسم و پانایرانیست شده است، که هرگز با آنچه که «واقعیت» نامیده میشود، نمیخواند و یا دستکم گوشهای بسیار اندک و تاریک از آنچه را که بوده، نوشتهاند.(ص6)
داستان از سالهای 1320 و 1321، یا بهتر بگویم از ماههای نخستین پس از شهریور 1320 که نیروهای بیگانه به ایران آمده بودند، و سربازان روس و انگلیسی و هندی و نیوزیلندی و استرالیایی و سپس آمریکایی، شهرهای گوناگون ایران، بویژه تهران را زیر گامهای خود داشتند آغاز میشود... یکی از ویژگیهای ملت ایران این است که تا کشورش در برابر خطر از سوی بیگانگان یا خودیهای «جهان میهن» قرار نگیرد، و تا پی نبرد که فرهنگ و ملیتش در برابر تندباد رویدادهای ریشهکن واقع شده است، چندان نگرشی به آیین و فرهنگ و ملیت و میهن خود نشان نمیدهد. ولی زمانی که این پایههای استوار زنده بودن خود را لرزان میبیند، ناگهان بخود میآید و میجنبد... در گوشه و کنار، انجمنها و سازمانهایی نه چندان بزرگ و گسترده، ولی با ایمان و آرمانهای ملت گرایانه پدید آوردند، که چهار- پنج تای آنها را در اینجا نام میبرم.(ص6)
1. جویندگان ایران: این سازمان از سوی جهانگیر مقدادی، سیاوش کسرایی، مهندس آقبیاتی (یا، آقابیاتی)، بنیعزیزی و منوچهر اطمینانی، و چند جوان دیگر، که یکی- دوتای آنها از دانشآموزان دبیرستان نظام بودند، پایهگذاری شد. بنیادگذاران این سازمان، جوانانی پرشور و کوشنده بودند. ولی چندی بعد به دلیلهایی که خواهد آمد، انجمن یاد شده منحل شد.(ص7)
2. حزب «برنا»: گروه دیگری از میهن دوستان در یکی از ماههای نخست سال 1322 در خانهای در کوچه نکیسا (میان خیابان لالهزار و خیابان فردوسی که بعدها کوچه اتابک هم گفته شد) گردهم آمدند تا کوششهای ملت گرایانهای را زیر نام «حزب برنا» انجام دهند. این خانه از آن «نادر نادرپور» چامهسرای سرشناس و میهن دوست بود، که در آن روزها با این که بسیار جوان بود به پیروی از احساس میهندوستی و دلبستگی به سرزمین مادری یارانی چند را گرد خود آورد. یاران وی عبارت بودند از: پرویز صیرفیتهرانیان، روانشاد عباس مستوفی و محمود کشفیان (که بعداً وزیر شد و هماکنون در سندیهگو بسر میبرد)، و بعدها نیز دکتر محمدعلی خنجی به گروه آنان پیوست. پس آنگه دانشآموزان دیگری چون علینقی عالیخانی، داریوش همایون، محمدرضا عاملیتهرانی، و محسن پزشکپور به هموندی حزب یاد شده درآمدند. از کسان دیگری که به این تشکیلات پیوستندند باید سیاوش کسرایی چامهسرای فقید، و منوچهر اطمینانی را هم افزود، که هر دو از سازمان «جویندگان ایران» بودند (روانشاد سیاوش کسرایی چندگاهی نیز پس از پایهگذاری مکتب پانایرانیسم بهموندی این مکتب درآمد و سپس به سوی چپ گروید). پس از چندی جلال آلاحمد هم به عضویت حزب یادشده درآمد. این سازمان، رفته رفته با گروههای دیگر پیوند خورد و نامش را دگرگون کرد و «نهضت محصلین» نامیده شد...(ص7)
3. گروه آرش (یا فداییان میهن): که از سوی «پرویز اهور» بنیاد نهاده شد، و از دو گروه دیگر پر جنب و جوشتر بود و جمله «پاینده ایران» را بجای درود و سلام بهنگام بهم رسیدن و از هم جدا شدن بر زبان میآوردند. (در اینجا یادآور میشوم که جملهی «پاینده ایران» را پس از شهریور 1320 برای نخستین بار جهانگیر تفضلی، در حزبی که بیاری خسرو اقبال بنام «حزب پیکار» درست کرد، بجای درود بکار برد. سپس گروه «آرش» و سرانجام پانایرانیستها آن را بر زبان راندند.) چون پرویز اهور در گذشته در حزب پیکار جهانگیر تفضلی بود، این جمله را در گروه آرش (فداییان میهن) نیز، روا کرد...(ص7)
4. حزب کبود: این حزب که وسیله حبیبالله نوبخت (نماینده مجلس و فیلسوف ایرانی) در سالهای 21 و 22 بنیادگذارده شد. در آغاز «ملیون » خوانده میشد، و محمدعلی دبیری، حسین حساموزیری و سعید نقیبزاده، مشایخ و احمد نامدار (منشی سفارت آلمان) نیز با وی همکاری داشتند، دارای اندیشههای تند ملتگرایانهای بود که بیشتر به اندیشههای نازیسم (بیگمان بدون مخالفت با یهودیان) گرایش داشت. حزب یاد شده رفته رفته خاموش شد و بنیادگذار آن چند دوره نماینده مجلس شد ولی بهنگام آمدن متفقین به ایران باتهام هواداری از آلمانیها بازداشت و سپس آزاد شد و مدتی نیز سرپرست کتابخانه سلطنتی بود و در سال 1356 درگذشت.(ص8)
5. باشگاه دوستان: یکی دیگر از تشکیلات میهنپرستانه که در همان ماههای نخست پس از شهریور 20 پایه گرفت، سازمانی بود بنام «باشگاه دوستان» که از سوی جوان میهن دوستی بنام «نصرتالله خوشروان» پایهگذاری شد و دوستان دیگری بنامهای مستوفی. شاملو (با احمد شاملو اشتباه نشود). و یک شاملوی دیگر بنام محمدعلی شاملو (که بعدها وکیل دادگستری شد) و علیاکبر بیداریان او را یاری کردند (بیداریان بعداً به جبهه ملی پیوست).(ص8)
6. گروه ناسیونالیستها: بنیادگذاران این گروه، ضیاء مدرس، شاپور زندنیا و فریبرز بزرگزاده بودند (که هیچیک از ایشان هم اکنون زنده نیستند. دکتر ضیاء مدرس را جمهوری اسلامی اعدام کرد. شاپور زندنیا در سال (1377 خورشید) در تهران درگذشت. و مهندس فریبرز بزرگزاده نیز، یکی- دو سال پیش چشم از جهان فرو بست.) هموندان این گروه که با نگرش به نامش روشن بود که جوانانی ملتگرای و بسختی ایراندوست بودند مرامنامه خود را در کتابی بنام «ناسیونالیسم ما» منتشر کردند که بنام «کتاب آبی» معروف شد... دربارهی رضاشاه، هم نیک گفته بودند، و هم بد. بدینگونه که ضمن ستایش وی و پذیرش نبوغ او، از اینکه با وزیدن اندک باد مخالف میدان را تهی کرده بود، به وی تاخته و او را «نابغهی گریزپا» نامیده بودند...(ص8)
7. حزب میهنپرستان: این حزب را شجاعالدین شفا، مجید یکتایی، محمدعلی مسعودی و علی جلالی (که هم اکنون «در زمان انتشار این کتاب» در لسآنجلس بسر میبرد) برپا داشتند. ولی چندی بعد با «کانون مهندسان» که مهندس زنگنه و «مهندس غلامعلی فریور» آن را بنیاد گذارده بودند، یکی شد، و نام «حزب ایران» بخود گرفت و یکسره چیز دیگری شد...(ص9)
8. گروه انتقام (انجمن!): روز بیست و یکم بهمن 1322 تنی چند از بنیادگذاران و هواداران گروههای پیشین گرد هم آمدند و هستهی سازمانی را بنام «گروه انتقام» ریختند که پس از چندی به اختصار آن را «انجمن» نامیدند. و این انجمن یک سازمان زیرزمینی و در عین حال تروریستی بود که گرایشهای تند ناسیونالیستی داشت. نخستین هموندان «انجمن» عبارت بودند از: علیرضا رییس، فرید سیاح سپانلو، داریوش همایون، حقنویس، علینقی عالیخانی، علی زندی، غفورینژاد، جواد تقیزاده، خداداد فرمانفرماییان، فریدون تقیزاده، احمد مختاری، ناصر ماضدی، ابوالقاسم پورهاشمی، صارم کلالی، مهدی عبده، مهدی بهرهمند، بیژن (یا اردشیر) فروهر، جمشید رحمانی و، نستور ولادیکا (که مادرش ایرانی و پدرش یونانی بود)...(ص9)
برنامهی «گروه انتقام» (انجمن) نخست این بود که جوانهایی را که دلباختهی ایران بودند و دارای دلاوری ذاتی هستند شناسایی و ردیابی کند و پس از آگاهی کامل به اندیشه و آرمانشان آنها را به سوی خود بکشد و هموند انجمن کند. پس از چندی، انجمن دارای شاخههای گوناگونی شد که هیچیک با دیگری پیوند و آشنایی نداشت و همهی نشستها و برنامهریزیها و کوششهایشان پنهانی و سرّی بود، و پیوندشان با یکدیگر تنها و تنها وسیلهی سرپرست هر شاخه انجام میگرفت.در حقیقت سازمان یادشده، یک سازمان زیرزمینی بود، و هر یک از هموندان آن دارای نام ویژهای بجز نام راستین خود بودند و صورت جلسههای آنها نیز با همان نامهای ویژه و ساختگی نوشته میشد که در صورت افتادن به دست مأموران آگاهی و دولتی، نام کسی فاش نشود.(ص10)
انجمن در برآورد این خواست، و در این راستا، به کارهای ویژهای دست میزد که بیشتر به کوششهای ارتشی و سپاهیگری و چریکی مانند بود. برای نمونه، برای فراهم آوردن جنگافزار و مهمات، به ویرانههای سرخهحصار (که در دوران قاجاریان ادارهی تخشایی ]قورخانه] دولت بود، و پس از شهریور 20 بصورت نیم ویران رها شده بود) میرفتند و بدنبال باروت یا نارنجک و یا چیزهایی مانند آن میگشتند و یا در میان بازماندههای کمپ آمریکاییان در امیرآباد به جستجو میپرداختند تا ابزارهای نخستین را برای انجام برنامههای خود بدست آورند... تنها کارهایی که انجمن توانست انجام دهد این بود که یک بار، نارنجکی دستساز را به خانه «کریم کشاورز» (برادر یا برادرزاده دکتر فریدون کشاورز عضو کمیته مرکزی حزب توده و وزیر فرهنگ بعدی در کابینه قوامالسلطنه) انداخت... دو- سه ماه پس از آن نیز یک نارنجک بزرگتر و سنگینتر را به خانهی «شکرالله صفوی»، مدیر روزنامهی کوشش پرتاب کردند که خبر آن نیز گویا در اردیبهشت 1325 در روزنامهی اطلاعات چاپ شد. پس از این دو رویداد، بلندپایگان امنیتی و انتظامی بسختی بدنبال کشف و شناسایی انجام دهندگان این کارها افتادند، ولی کوچکترین سرنخی گیر نیاوردند. درست در همان زمان که مأموران سرگرم پیگیری بودند، شورای رهبری «انجمن» برنامهی ترور «وثوقالدوله» نخستوزیر ایران پس از جنگ جهانی یکم را که امضا کنندهی قرارداد ننگین دادن امتیاز نفت به انگلیسیها و تحت الحمایگی ایران از سوی انگلیس بود، تنظیم میکرد. ولی نزدیک به سه هفته پس از انفجار دوم، در روز نهم خرداد 1325 در خانهی «علیرضا رییس» یکی از هموندان انجمن، که تنها چند روز بود از دبیرستان کالج تهران دیپلم خود را گرفته بود، نارنجکی میترکد و علیرضا رییس را میکشد...(صص12-10)
پیگیری در این زمینه آغاز میشود، و با بازجویی از خانوادهی «رییس» پی میبرند که دو روز پیش از کشته شدن «علیرضا»، جوانی بنام «علینقی عالیخانی» که او نیز در کالج البرز درس میخواند و همکلاس علیرضا بود، چمدانی را به خانهی او میآورد. مأموران بیدرنگ بدنبال عالیخانی میروند، و او را دستگیر میکنند. بر این پایه، از هموندان انجمن، نخستین کسی که دستگیر میشود، علینقی عالیخانی بود.(ص12)
علینقی عالیخانی در بازجوییهای خود، نام یکی- دو تن را میبرد، و آنها عبارت بودند از بیژن (اردشیر) فروهر، و حسین طبیب و علیخانی، که آنها نیز باتفاق عالیخانی بازداشت میشوند. (نام فروهر بیژن بود، ولی نام سازمانی او را گویا «اردشیر» گذارده بودند.) بهر روی، هوده آن میشود که کارکنان ادارهی آگاهی رکن دوم ستاد ارتش و فرماندهی نظامی تهران ماجرا را پی میگیرند و موضوع کمابیش فاش میشود. در روزهای پایانی 1324 سرتیپ حاجعلی رزمآرا (که بعدها سرلشکر و سپهبد و نخستوزیر شد) بجای سرلشکر ارفع رییس ستاد ارتش شد. بر این پایه، بهنگام رویداد انفجارها در سال 1325 و «لو» رفتن «انجمن»، رزمآرا رییس ستاد ارتش بود، و به رکن دوم ستاد، دستور رسیدگی و پیگیری موشکافانه را دربارهی پروندهی یاد شده داد، و گفته شد که رزمآرا خود نیز چند بار در بازجوییها و روال کار پرونده حضور ونظارت مستقیم داشت. و چون در درازای بازجوییها، کس دیگری از هموندان انجمن دستگیر نشد، این مسئله غیرطبیعی و پرسشانگیز مینمود. زیرا روشن بود که عالیخانی تنها همان سه تن را «لو» نداده و نام دیگران را نیز برده است. اما گویا رزمآرا نقشهی دیگری برای انجمن داشت و از دستگیری و فاش کردن نام دیگر هموندان «شورای مرکزی انجمن» پیشگیری کرد.(ص13)
دستهای دیگر بر این باور بودند که نفوذ رزمآرا در جریان بازجویی و سپس دادرسی دستگیرشدگان، و دستور محرمانه نگهداشتن بخش بزرگی از محتویات پرونده از سوی وی سبب شد که متهم ردیف یک و دیگر متهمان تبرئه و آزاد شوند، و نام دیگر هموندان انجمن برای مردم و رسانهها اعلام نشود. ضمناً هرگز روشن نشد که چه کسانی در فهرست ترور شوندگان گروه انتقام (انجمن) بودند... بگفتهی دیگر «انجمن» یکسره از میان نرفت. ولی در لاک خود خزید و بنظر میرسید که رزمآرا با شناخت نام کلیهی هموندان این گروه، عمداً از بهم پاشی آن پیشگیری کرد، تا بتواند آنها را در اختیار داشته باشد و وسیلهی ایشان برنامههای دلخواه خود را اجرا کند.(صص14-13)
مکتب پانایرانیسم
پس از رویداد ترکیدن نارنجک در خانهی علیرضا رییس و دستگیری عالیخانی و یکی- دو تن دیگر، و برائت آنها... در روز پانزدهم شهریور 1326 در یکی از زمینهای مسطح درون محدودهی دانشگاه تهران (در گوشهی باختری دانشکدهی دندانپزشکی و فنی)، چهار جوان دانشجو در کنار هم نشستند و هستهی فعالیت مکتبی را ریختند بنام «مکتب پانایرانیسم». دو تن از ایشان از بنیادگذاران نخستین «انجمن» بودند، و دو تن دیگر از جوانانی که بعداً به آن گروه پیوسته بودند.(ص15)
در حقیقت گردانندگان انجمن (و یا کسی که پس از ترکیدن نارنجک در خانهی علیرضا رییس، انجمن را زیر نظر گرفته بود!) به این نتیجه رسیده بودند که با پنهانکاری و کوششهای زیرزمینی و تروریستی، بهرهای بدستشان نمیافتد و دیر یا زود گرفتار، و از هم پاشیده میشوند. و بر آن بودند که انجمن باید یک شاخهی بیرون و علنی داشته باشد تا بتواند در اجتماع به ستیز با بیگانهگرایان و کوشش در راه آگاه کردن جوانان و میهندوستان بپردازد. و با پیگیری این اندیشه بود که سازمانی را زیر نام «مکتب پانایرانیسم» بنیاد نهادند.(ص16)
بگفتهی دیگر، انجمن هنوز بگونهی پنهانی وجود داشت، ولی دارای یک شاخهی علنی نیز شده بود که «مکتب پانایرانیسم» نامیده شد... از چهار تنی که در دانشگاه (در روز 15 شهریور 1326) سازمان را بنیاد نهادند، دو تن (پزشکپور و فرید سیاح سپانلو») میدانستند که سازمانی را که دارند بنیاد میگذارند، در حقیقت وابسته به «انجمن» است. و دو تن دیگر که بعدها به انجمن پیوسته بودند و در شورای مرکزی آن عضویت نداشتند (محمدرضا عاملی تهرانی و پرویز صفییاری) در آغاز از این راز آگاه نبودند.(ص17)
حزبها و دستههایی که هر چند گاه یک بار بر پایهی خواست یک دیکتاتور، یا یک رهبر و یا یک نخستوزیر پدید میآیند، با رفتن آن دیکتاتور و نخستوزیر، از میان میروند. از این گذشته، جز مشتاقان رسیدن به وکالت و وزارت، کسی به هموندی این گونه حزبها و دستهها درنمیآید. پس حزب باید ایدئولوژی داشته باشد. . بهترین نمونه از یک حزب دارای ایدئولوژی، از حزب توده میتوان یاد کرد، که با وجودی که روش ضد ایرانی و ضد ملی داشت، چون در شرایطی پدید آمد که مردم از زیر بار یک رژیم دیکتاتوری بیرون آمده بودند، و میپنداشتند که ایدئولوژی آن حزب که خود را هوادار کارگر و رنجبر میشناسانید، یک آرمان انسان دوستانه است، گردش را گرفتند و برجای ماند. تا این که رفته رفته با کوشش ملت گرایان و با گذشت زمان، رخ پوش از چهرهی آن برگرفته شد.(ص18)
بنیادگذاران مکتب (سازمان) یاد شده، «دکترین» و آرماننامهای را بنام «ما، چه میخواهیم» در سال 1326 نوشتند که بسیار فشرده و فهرستوار بود... سپس «دکترین» دیگری چاپ کردند که آن را علینقی عالیخانی و محمدرضا عاملی تهرانی نوشتند و در نوشتن آن از اندیشهها و آرمانهای ناسیونالیستی برخی از فیلسوفان اروپایی، بویژه آلمانی مانند «نیچه» و «هگل» سود بردند. محسن پزشکپور هم چند جملهی شعارگونه بدان افزود. و جزوه یاد شده بنام «بنیاد مکتب پانایرانیسم» در نخستین روزهای سال 1328 در سطح گسترده چاپ و پخش شد.(ص18)
تودهایها، در همه جا، بنادرست شایع کردند که این دفترچه را «بهرام شاهرخ» نوشته است، و رییس پانایرانیستها «بهرام شاهرخ» جاسوس انگلیسیها است! و همین اتهام، انگیزهی پدید آمدن برخوردهای سخت و خونین با این حزب درآینده شد.(ص19)
با نگرش به این نیایش و بر پایهی باور آنان، پانایرانیستها، میگفتند: اگر به پیشینههای تاریخی و اجتماعی این بخش از آسیای باختری بنگریم، بخوبی پی میبریم که همهی مردم گرجستان، قفقاز (اران)، افغانستان، تاجیکستان، ترکمنستان، ازبکستان، بخشی از عراق کنونی، بلوچستان پاکستان (که در آن روزها بلوچستان انگلیس!! نامیده میشد) و بحرین را در برمیگیرد. و همهی تیرههای ماندگار در این سرزمینها، بخشهایی از پیکرهی ملت بزرگ ایران هستند. همانگونه که قشقاییها، کردها، ترکمنها، بلوچها و لرهای درون مرز را ایرانی میدانیم، تیرههای یاد شده در برون مرز نیز که بعلت ناشایستگی رهبران و شاهان ایرانی در یک سد و پنجاه سال گذشته، بدست جهانخواران، از سرزمین، و از پیکرهی ملت ایران جدا شدهاند، همه ایرانی هستند وباید با هم یکی شویم.(صص20-19)
پانایرانیستها، همچنین بر این باور بودند که بهیچ بیگانهای نبایست اطمینان کرد. زیرا بیگانگان همیشه سود خود را از سود ملت ایران برتر میدانند. و اگر منافع ما با بیگانگان برخورد داشته باشد، آن بیگانه از منافع خود نمیگذرد و بصورت دشمن ما، درمیآید... از سوی دیگر بر آن بودند که با هیچ بیگانهپرست و هیچ مزدور بیگانه و هیچ خیانتکاری نباید آشتی کرد. حتا اگر آن مزدور خائن، اظهار پشیمانی کند. زیرا هیچکس حق ندارد از آسیبی که وسیلهی کارهای خائنان و مزدوران به ملت ایران رسیده است، چشمپوشی کند.(صص21-20)
پانایرانیستها دربارهی نقش زن در اجتماع نیز دارای آرمانی روشن بودند. و بر آن بودند که هستهی مرکزی هر اجتماعی و هر ملتی «خانواده» است و زنان پایههای استوار خانوادهها هستند. آنها بهترین پایگاه برای زنان را پایگاه «مادری» میدانستند و بر آن بودند که خانواده بیشتر از اجتماع به زنها نیاز دارد. زیرا کار در ادارههای دولتی و پارلمان و دیگر سازمانهای اجتماعی کارهای موقتی هستند. در جایی که خانواده یکان جاودانهی ملت و جایگاه راستین زنان است.(ص21)
دادن این شعار که مردم تاجیکستان، قفقاز، گرجستان، ازبکستان، افغانستان و ترکمنستان روس!! و بلوچستان انگلیس!! بخشهایی از پیکرهی ملت ایران هستند و باید به زیر سایهی پرچم سه رنگ شیر و خورشید نشان ایران، یعنی کشور مادر، درآیند، هواداران اندیشههای «پانتورکیسم، پان اسلامیسم، و پان عربیسم» را نیز برآشفت و به خشم آورد و با رهبران حزب توده که کارگزار و مدافع بیچون چرای روسها در ایران بودند، هم آواز و همرای کرد بویژه هموندان حزب توده به دشمنی با این مکتب نوپا برخاستند... باری، تودهایها که در همه جا خود را منطقی و اهل بحث و گفتگو شناسانیده بودند، در برخورد با اندیشههای پانایرانیست، بخلاف گفتههای خود به کارهای سبکسرانه و غیرمنطقی دست میزدند، و واکنشهای خندهآوری از خود نشان میدادند. از آن میان، هرجا که نشان پانایرانیستها که یک (=/=) بود، به دیوار میدیدند، آن را دستکاری کرده بصورت ( ) (عرعرخر!) درمیآوردند. و یا پانایرانیستها را «پانچاخانیست»! میگفتند...(صص22-21)
دولت انگلستان هم که بخشی از خواستها و شعارهای پانایرانیستها به دستاندازیهای آن آسیب میرسانید، موذیانه تحریکات را دامن میزد و [روزنامههای چندی چون «رهبر»، «به سوی آینده» و «نیسان» که نشریه حزب توده بودند، مقالههای مفصلی چه بگونهی ناسزا، و چه بصورت تمسخر، علیه این گروه نوپا نوشتند.] از آن میان مقالهی گستردهای بقلم «رسول پرویزی» که آن روزها تودهای بود، در روزنامهی «نیسان» زیر سرنویس «قاچ زین را بگیرید، اسبسواری پیشکشتان» چاپ شده بود که بسختی پانایرانیستها را بباد مسخره و ریشخند گرفته بود. همچنین روزنامه ایران ما در بخشی از مقاله خود در آن روزها نوشت: «ما، شش هزار سال تاریخ داریم، ملت ایران شش هزار سال عمر دارد. اکثریت فرزندانش یک تنبان درست و حسابی و بیوصله ندارند. کودک دبستانی آن، برای دهشاهی روزانه، باید دوات همسالان خود را بدزدد. حالا چگونه میخواهیم قفقاز و ازبکستان را بگیریم؟!» من در آن روزها هنوز پانایرانیست نشده بودم و توجهی هم به این مسائل نداشتم. ولی درست یک هفته پس از چاپ آن مقاله، شنیدم که گروهی نوجوان به دفتر نشریهی «نیسان» رفته و میز و صندلیهای آن را شکسته و بایگانی آن را درهم ریخته و گریختهاند... از آن پس، مخالفان این گروه نوبنیاد بسیار دست به عصا راه میرفتند و از سویی دیگر تبلیغات پانایرانیستها گستردهتر شد. و چون سخنان آنان ریشه در خواستهای درونی و تاریخی ایرانیان و نوجوانان 18 تا 28 ساله داشت...(ص23)
درست است که شعار «فلات ایران به زیر یک پرچم» در آن روزها دست نایافتنی و شاید خندهآور بود، اما امروز که تاجیکستان و ازبکستان و ترکمنستان و ... و ... خود را از زیر بار ننگ بردگی روسها بیرون کشیدهاند، و سازمانهای ملتگرایی که خواستار یگانگی با دیگر پارسیگویان شدهاند، در برخی از آنها پدید آمده، و در شهر دوشنبه پایتخت تاجیکستان تندیس ده متری فردوسی بزرگ و رودکی پارسیگوی را برپاداشتهاند، و در پای تندیس فردوسی نمایشنامهی رستم و سهراب را زنده میکنند، پی میبریم که سخن پانایرانیستها چندان هم بیپایه نبود. و اگر امروز ما یک رژیم مردمی و نیرومند داشتیم، چه بسا که با استقلال تاجیسکتان و ترکمنستان و گرجستان و ازبکستان و اران (جمهوری آذربایجان)، بخشی از این آرزوها جامهی حقیقت بخود میپوشید.(صص24-23)
مکتب پانایرانیست نیز همانند «انجمن» نشانی را برای خود برگزید که خود این نشان، بهترین گواه بر زیر نفوذ پنهانی «مکتب» و فرمانبری آن از «انجمن» بود. نشان یاد شده، همان ( =/=) بود. بنیادگذاران مکتب در توجیه و انگیزهی گزینش این نشان که در دانش هندسه بمعنای «مخالف» آمده است، میگفتند که چون ما مخالف هرگونه سازش با بیگانه و مزدور بیگانه و مخالف با هر جنبش ضد ملی و ضد ایرانی و مخالف با هر نوع گذشت و چشمپوشی از گناه خائنان هستیم، این نشان را برگزیدیم. ولی در حقیقت این نشان، محور همان شکل دو استخوان موازی اسکلت ران، و نیمرخ جمجمهای بود که آرم «انجمن» را تشکیل میداد.(ص24)
نخستین جلسهی مکتب پانایرانیسم در خانهی علیمحمد لشکری در خیابان شاپور، روبروی خیابان فرهنگ برپا شد. و چون مأموران آگاهی و رکن دوم ستاد ارتش از آن آگاه بودند (زیرا به باور گروهی، رزمآرا خود از همهی چند و چون کار، آگاه و «انجمن» را وادار کرده بود که سازمانی بصورت علنی برپا دارد)، بنیادگذاران برآن شدند که برابر با قانون ثبت تشکیلات و احزاب سیاسی، با یک نامهی رسمی، مراتب را به وزارت کشور و ادارهی آگاهی اطلاع دهند و تشکیلات یاد شده را بنام «مکتب پانایرانیسم» ثبت کنند. کسانی که نامهی یادشده را امضا کرده و برای دولت فرستادند عبارت بودنداز: محسن پزشکپور، محمدرضا عاملی تهرانی، فریدسپانلو، محمد مهرداد، علیمحمد لشکری، منوچهر تیمسار کازرونی و علینقی عالیخانی.(ص25)
سازمان یاد شده، نام حوزههای حزبی خود را «نیرو» گذارده بود، و باز هم به پیروی از «انجمن» (گروه انتقام) برای هر هموند خود یک نام ساختگی برمیگزید که به آن «نام سازمانی» میگفتند، و در صورت جلسههای «نیرو» نامهای سازمانی آنان نوشته میشد. نه نامهای راستینشان. بجای «سلام»، «درود» یا «پاینده ایران» میگفتند و بجای «خدانگهدار»، عبارت «پاینده ایران» را بر زبان میراندند. همچنین از بردن نام آقا یا خانم پرهیز میکردند... اگر کسی درخواست هموندی میکرد، او را بسادگی و بیدرنگ، به درون سازمان راه نمیدادند. بلکه میباید در «نیروی آمادگی» نامنویسی کند، و پس از دیدن آموزشهای شایسته و فراگیری آرمانهای پانایرانیسم و شرکت در کلاسهای «آرمان شناسی» و سپس، گذرانیدن یک آزمایش کتبی (که پرسشهای گوناگونی در زمینهی باورهای پانایرانیسم، شناخت کمونیسم و اندکی از تاریخ ایران، در آنها گنجانیده شده بود،) در صورت پذیرفته شدن، در برابر پرچم ایران و قرآن و یا یک کتاب آسمانی که مورد باور درخواست کننده بود، سوگند میخورد که تا پای جان برای رسیدن به آرمان خود بکوشند و هرگز به آن خیانت نکنند. دورهی «آمادگی» از دو تا چهار ماه به درازا میکشید.(ص26)
چگونه پانایرانیست شدم
در پایان سال 1327، یا در آغاز سال 1328 بود که از سوی یکی از دوستان نزدیک خود بنام باقر عالیخانی (برادر علینقی عالیخانی) برای هموندی در سازمان پانایرانیست فراخوانده شدم... دفترچهی «دکترین پانایرانیستها» را، که «ما، چه میخواهیم» و یا «بنیاد مکتب پانایرانیسم» نام داشت، برای خواندن به من داد. و با این که در آن سال دانشجوی سال یکم دانشکدهی حقوق دانشگاه تهران بودم، چون چیزی از نوشتههای پیچیدهی آن دفترچه که بیشتر شعارگونه و با جملات ضد پاناسلامیسم، پانتورکیسم و پانعربیسم، و ضد کمونیستی نوشته شده بود، سردرنیاوردم... تابستان سال 1328 بود که یکی- دو- سه بار به تشکیلات آنها (واقع در یکی از کوچههای فرعی خیابان منوچهری که گویا کوچهی ارباب جمشید نام داشت). رفتم. این ساختمان، محل دفتر وکالت شخصی بنام «صادق بهداد» بود که از هواداران آیتالله کاشانی بشمار میرفت، و امتیاز هفتهنامهای را داشت بنام «ساسانی» که پانایرانیستها آن را در اختیار گرفته بنام «ارگان مکتب پانایرانیسم»، بگونهی هفتگی چاپ و پخش میکردند.(ص27)
هنگامی که در نیروی آمادگی سرگرم فراگیری «دکترین و آرماننامهی مکتب» بودم، جسته و گریخته میشنیدم که شورای رهبری این سازمان از پنج تن تشکیل شده است که این گروه از میان خود محسن پزشکپور را به دبیر مسئولی و ادارهی سازمان یاد شده برگزیدهاند... اما پس از یکی- دو ماه، گذشته از محسن پزشکپور نام چهار تن دیگر از هموندان گروه پنج نفری شورای رهبری را دانستم و پی بردم که آنها علیمحمد لشکری و محمدرضا عاملی تهرانی و محمد مهرداد و شاید جواد تقیزاده، یا منوچهر تیمسار کازرونی هستند. جواد تقیزاده برادر سیدحسن تقیزاده سناتور بود، و صادق بهداد وکیل دادگستری او را به انجمن معرفی کرده بود.(صص29-28)
در ماههای پایانی سال 1327 یا 1328 نیز علینقی عالیخانی برای ادامهی تحصیلات به فرانسه رفت و در آنجا به جهانگیر تفضلی که سرپرست دانشجویان ایرانی در فرانسه بود، نزدیک شد و تفضلی، دانشجوی دیگری بنام «غلامرضا تاجبخش» را با عالیخانی آشنا کرد و پس از بنیادگذاری ساواک، هر دو باستخدام سازمان امنیت درآمدند و عالیخانی (شاید به دستور سازمان امنیت و در چارچوب همکاری میان سازمانهای امنیتی فرانسه و ایران) به گروه سوسیالیستهای فرانسه پیوست. و از راستگرای تندرو ناگهان چپگرای شد و سالها بعد به ایران آمد و مدیرکل مالی (اقتصادی) ساواک شد و تاجبخش هم در بخش دیگری از ساواک بکار پرداخت.(ص29)
داریوش فروهر که در دانشکدهی حقوق (یک سال جلوتر از من) بود، در پایان سال 1327 و یا آغاز سال 1328 تقریباً همزمان با من به مکتب پیوست. گفتم که سالهای 27 و 28 سالهای شکوفایی اندیشهی پانایرانیسم بود. و چون تا آن زمان هیچ سازمان سیاسیای که دارای ایدهئولوژی باشد در برابر حزب توده در پهنهی اجتماعی ایران نبود که رو در روی آن حزب بایستد (و همیشه نیروهای انتظامی در برابر تندرویهای حزب یاد شده و راهپیماییهای آن میایستادند)، سران حزب توده تصمیم به سرکوبی این تشکیلات نوپا گرفتند... حتا «گازیوروسکی»، نویسنده کمونیست روس، انگیزهی برخورد پانایرانیستها با تودهایها را ناشی از تحریکات و پشتیبانیهای آمریکاییها!! دانسته، مینویسد: «پانایرانیستها به تحریک شبکه بدامن Bedaman که یک شبکه تبلیغاتی آمریکایی است، برای مقابله با نفوذ روسها در ایران پدید آمدهاند تا با تودهایها بجنگند!!» و توصیه کرده بود که هرچه زودتر، این گروه فاشیست! را از میان بردارند.(صص30-29)
این زدوخورد در روز هشتم فروردین 1331 روی داد و چندین خیابان تهران را در برگرفت. گذشته از این دامنهی درگیریها میان پانایرانیستها (که ناسیونالیست تندرو بودند) و تودهایها (که کمونیستهای وابسته به شوروی بودند) به شهرهای دیگر ایران نیز کشیده شد، که یک نمونه از آن را در اینجا میآورم. روز هشتم بهمن 1331 در شهر قزوین گروهی از تودهایها به دفتر پانایرانیستها در این شهر حمله میکنند و اثاث و پروندههای آنها را به خیابان میریزند. پانایرانیستها پس از آگاهی بیدرنگ به رو در رویی برمیخیزند و کار زدوخورد و درگیری خونین میان این دو گروه، شهر را متشنج میکند...(ص31)
در درازای سالهای 1328 تا 1332، کوشندگان دیگری به مکتب پیوستند که دوش به دوش نویسندهی این کتاب در برخوردها و کوششهای سیاسی و اجتماعی، زیر نظر رهبران شرکت داشتند، و نام برخی از ایشان که هنوز بیادم مانده است، عبارتند از: جواد نطاق و برادرش، عباس شامبیاتی، منوچهر صابونی، عباس رییسدانا، مهدی صدیقی، ناصر عسکری، منوچهر قوامشیرازی، علی سکویی، شمس توفیقی، حسین رحیمپور، سهراب فتحی، اصلانبیک، مصطفا شعاعیان، منوچهر ملکی، منوچهر گیوهچی، محمد زرشکی، سالور، مطیعا، عباس مهرپویا (آوازخوان معروف) و خواهرش، محمدگرگین (برادر ایرج گرگین برنامهساز رادیو ایران پیش از انقلاب)، برادران شافع، عباس روحبخش، حسن حاج سیدجوادی، قربانی، حاجی خانیان، امیرحیدر بیگدلی، خسرو ثقفی، بهمن کامیار، ملکوم کورایان، علیاکبر سرکش، ابوالقاسم پورهاشمی، و دوشیزگان: آذر ارژنگی، تاجالملوک جمالی، شهربانو باوند، گیتی و دخی اعزازی، پریوش سرخوش و سیدین و...(ص34)
تشکیلات پانایرانیستها ضمن همکاری با جنبش ملی شدن نفت، هرگز نامی از رهبران جنبش (دکتر محمد مصدق، دکتر حسین فاطمی، دکتر علی شایگان، مهندس کاظم حسیبی، دکتر مظفر بقایی، حسین مکی، دکتر غلامحسین صدیقی، حائریزاده، سیدابوالقاسم کاشانی و...) به میان نمیآورد، و تنها از اندیشهی ناسیونالیسم در راستای این جنبش ملی پشتیبانی میکرد.(ص35)
حاجیعلی رزمآرا افسری بسیار تیزهوش و دقیق و باسواد و در عین حال برنامهریز، سازمانده و تشنهی قدرت و بلندپرواز بود، بدانگونه که در دوران ریاست ستاد ارتش، همهی کارها را دقیقاً زیرنظر، و در همه جا جاسوس داشت. و قدرت وی بالاتر از یک نخستوزیر بود. و چون محمدرضا شاه از هرکس که صاحب نفوذ و قدرت میشد میترسید، از رزمآرا نیز دلخوشی نداشت: ثریا (شهبانوی پیشین ایران) در خاطرات خود مینویسد: «رفتار رزمآرا با سایر فرماندهان نظامی که اظهار بندگی و چاکری در برابر شاه میکردند. بسیار فرق داشت و شاه از او میترسید. و در او یک کودتاگر بالقوه میدید.»(ص35)
در روز 15 بهمن 1327 توطئه ترور محمدرضاشاه بمرحلهی اجرا درآمد. ولی شاه جان سالم بدر برد و ناصر فخرآرایی ضارب او، در دم کشته شد. بعدها «ژرار دوبلیه» در کتاب خود بنام «صعود سریع محمدرضا شاه» نوشت که رزمآرا این توطئه را بیاری انگلیسیها ترتیب داده بود تا پس از مرگ شاه یک دیکتاتوری با نفوذ و خشن و نیرومند در ایران برپا دارند و جنبش ملی شدن نفت را در همان آغاز و پیش از گسترش سرکوب کرده، قرارداد استعماری نفت را به سود خود به تصویب برسانند. زیرا محمدرضا شاه را در آن روزها آدم ضعیفی میدیدند.(ص36)
«انورخامهای» در کتاب «فرصتهای از دست رفته» مینویسد: کیانوری وسیله «سروان خسرو روزبه» با رزمآرا ارتباط داشت و در تنظیم و پایهگذاری توطئه 15 بهمن 1327 نقش مؤثری را بازی کرد. بدینگونه که مراسم روز 14 بهمن که قرار بود بانگیزه سالمرگ «تقی ارانی» بر سر مزار او، از سوی حزب توده برگذار شود، با کوشش کیانوری در شورای مرکزی حزب، به روز 15 بهمن انداخته شد، تا رزمآرا بهانهای بدست آوَرَد و در آنروز در مراسم دانشگاه حضور نداشته باشد، و در ستاد ارتش بماند، تا بمحض انجام موفقیت آمیز ترور، مراکز حساس کشور، بدستور او، اشغال، و کودتا انجام شود و قدرت را به دست گیرد.(ص36)
چون در سال 1329 جنبش ملی ایران برای بدست گرفتن صنایع نفت برهبری مصدق (که شاه از او نیز میترسید) همهگیر شده بود. محمدرضا شاه بنظر خود میان بد (رزمآرا) و بدتر (دکتر مصدق)، رزمآرا را برگزید و فرمان نخستوزیری او را صادر کرد. بهمین دلیل دکتر مصدق از همان روزی که رزمآرا به نخستوزیری برگزیده شد، آن را یک «شبه کودتا» نامید.(ص37)
روزنامه «نیویورک تایمز» هنگام نخستوزیر شدن رزمآرا نوشت: «از هم گسیختگی اوضاع ایران تحت هدایت گروهی از سیاستمداران حرفهای و غیرقابل اطمینان (!!) کار را به آن درجه از فساد و بدبختی رسانیده است که اکنون دانسته شده که جز رییس ستاد ارتش کسی دیگر نخواهد توانست ایران را از این اوضاع اسفبار، نجات دهد...» رزمآرا نخستوزیر شد، ولی طبق برنامهای که در ذهن خود ریخته بود، برای هموار کردن راه پیشرفت خویش، زیرکانه با سران حزب توده پیوندهایی برقرار کرد و به این حزب آزادیهایی داد و برخی از سران زندانی تودهای را فراری داد و برای آنها مخفیگاه نیز در نظر گرفت و این نزدیکی را بگونهای سروسامان و ادامه داد که «ایوانف» تاریخنویس رسمی استالین کارهای رزمآرا را ستود و گفت: «اعمال چنین سیاستی از سوی رزمآرا، در راه اجرای نقشهی آمریکاییان در ایران موانع جدیدی پدید آورده است...».(ص37)
سرلشکر شایانفر که وکیل مدافع نواب صفوی در دادگاه نظامی زمان شاه بود، پس از انقلاب بهمن 57، در یک مصاحبه مطبوعاتی در پاسخ خبرنگار «رگبار امروز» دربارهی فداییان اسلام میگوید: «... موضوعی که برای مردم شنیدن آن تازگی دارد اظهارات نواب صفوی دربارهی رزمآرا است او (نواب صفوی) در یکی از جلسات دادگاه گفت: در زمان نخستوزیری رزمآرا، من و عبدالحسین واحدی تقاضای ملاقات با شاه را کردیم. در این دیدار به شاه از فساد موجود در مملکت شکایت کردیم و گفتیم او که خود را مسلمان میداند چرا جلوی این فساد و هرزگیها را نمیگیرد. بعد افزودیم قصدمان نابود کردن مسببین فساد است. شاه در جواب، وجود فساد را قبول کرد، اما تمام تقصیرها را متوجه رزمآرا کرد، یعنی تلویحاً با کشتن رزمآرا موافقت کرد...».(ص39)
رزمآرا بهنگام نخستوزیر شدن، برای اینکه نشان دهد از آنروز به بعد یک مقام غیرنظامی است دستور داد که اسکورت او را از میان افسران شهربانی برگزینند. اسدالله علم نام دو افسر شهربانی، «ستوان یکم حسین علیاکبری» و ستوان یکم «رضا رزمی» را به شاه میدهد و شاه نیز به رییس شهربانی دستور میدهد که این دو افسر اسکورت رزمآرا شوند. ستوان یکم علیاکبری یکی از بهترین و دقیقترین تک تیراندازان پلیس بود. و در ظاهر وی را بعنوان اینکه میتواند بسرعت هر سوءقصد کنندهای را هدف قرار دهد، اسکورت رزمآرا کردند. در روز حادثه. ستوانیکم علیاکبری درست پشت سر رزمآرا قرار داشت و بمحض اینکه صدای اللهاکبر از سوی خلیل تهماسبی (ترور کنندهی ظاهری!!) بلند میشود. یک گلوله از تپانچه این افسر بیرون میآید و از پشت سر رزمآرا وارد میشود و از پیشانیاش بیرون میآید.(ص39)
ثریا در دنباله خاطرات خود مینویسد: «... هنگامی که تنها شدیم، شاه به اسداللهخان گفت: علم. با این تیر، چند نشان زده شد. کودتا و کودتاچی ترور شد...».(ص40)
پس از این حادثه به سپارش علم، ستوان یکم علیاکبری به کارگزینی شهربانی منتقل شد، حقوقی را میگرفت و کار مهمی انجام نمیداد. یکی-دو- سه ماه بعد خانهای را در مقابل بیمارستان شماره یک ارتش برای او میخرند و پنجاه هزار تومان (که در آن روزها مبلغ در خور نگرشی بود) نیز به او میدهند. «علیاکبری» که در انتظار دریافت میلیونها تومان نازشست بود، چند بار نزد اسفندیار بزرگمهر (سخنگوی نخستوزیری در کابینه رزمآرا) میرود و درخواست پول بیشتری میکند، و اسفندیار بزرگمهر گزارش کار را به علم میدهد. علم به بزرگمهر میگوید اگر بیشتر از این مزاحم شد کلک او را بکنید... پس از چندی بگونهی رازآمیزی ظاهراً خودکشی میکند: ولی در میان نزدیکانش شایع شد که او را کشتند.(ص40)
در این جا شایسته است که به بخشی از گفتگوی رزمآرا با اسفندیار بزرگمهر (رییس تبلیغات و سخنگوی او بهنگام نخستوزیریاش که یکی- دو ماه پیش از ترور وی انجام گرفت، از زبان «بزرگمهر» در کتاب کاروان عمر بنگریم: «... یک روز صبح خیلی زود، ساعت سه پس از نیم شب. تلفن من زنگ زد. رزمآرا بود و گفت: فردا شب ساعت 11 به دیدن او بروم، او خواب نداشت و تمام کارهایش را شب انجام میداد. شب رفتم. تنها بود. با او مشغول صحبت شدم. او گفت: شاه در زمینهی بر سر کار ماندن (بهرام) شاهرخ پافشاری میکند. (شاهرخ در آنروزها رییس اداره اطلاعات و رادیو بود) و انگلیسیها مخصوصاً نفتیها هم از او حمایت میکنند. ولی من (رزمآرا) مخالف این مسئله هستم. آیا میتوان چند ماهی اداره تبلیغات را با اینهمه آشوب اداره کنی؟» گفتم: خود شما میگویید شاه راجع به او پافشاری میکند و نفتیها هم از او حمایت میکنند. پس تکلیف من چیست؟ گفت: با شاه باید فعلاً مدارا کرد تا تکلیفش تعیین شود(!!) گفتم: مقصود چیست؟ گفت: من به این نتیجه رسیدهام که این شاه، با فرمانده قوا، خیلی فرق دارد. او میخواهد در جزییترین کارها دخالت کند. و این یکی دو هفتهی اخیر فوقالعاده به من ظنین شده. و همهاش از دخالت در اوضاع نفت میگوید و میپرسد. و وقتی که نظر او را میخواهم، میگوید: دولت مسئول است. ولی خودش از زیر تحریک میکند و خودش مستقیماً با انگلیسیها ارتباط دارد. رزمآرا ادامه داد: وقتی به تو گفتم با شاه باید مدارا کنی، این مدارا محدودیتی دارد. دو- سه ماه باید صبر کرد. گفتم: اگر نقشهای دارید که روی آن حساب شده، هر چه زودتر باید نقشه را عملی کنید. زیرا اگر این مطلب درز پیدا کند، کار تمام است، و طرف زودتر دست بکار میشود. گفت:« حساب همهی این کارها را کردهام...».(صص42-41)
با ترور سپهبد حاجیعلی رزمآرا، در روز شانزدهم اسفند 1329، دگرگونیهای درخور نگرشی در رفتار شورای مرکزی (یا بهتر بگویم در رفتار پزشکپور که دبیر مسئول مکتب بود)، دیده میشد، که این دگرگونیها از چشم تیزبین گروهی انگشت شمار از هموندان دورنماند، و احساس شد. و همین نکته سبب پدید آمدن رویدادهایی گردید که به انشعاب انجامید. پیش از پرداختن به ماجرا، باید از شیوهی دیگری که در مکتب اعمال میشد، سخن بگویم. و آن، این بود که در سازمان یاد شده، یک بخش بسیار کوچک و پنهانی، ولی مهم وجود داشت که آن را «بخش بازرسی» مینامیدند، و نود و پنج درصد از هموندان مکتب از وجود و از شیوهی کار آن آگاهی نداشتند. وظیفهی این بخش که شاید مستقیماً زیر نظر «انجمن» کار میکرد، کنترل رفتار، هموندان، بویژه رهبران سازمان بود تا بنیادگذاران «انجمن» از عدم انحراف «مکتب پانایرانیسم مطمئن شوند.(ص42)
نخستین انشعاب چگونه رخ داد؟
در یکی از روزهای تیرماه سال 1330، علیمحمد لشکری، تنی چند از کوشندگان مکتب پانایرانیست را (که من نیز چون یک نیرو «حوزه» را اداره میکردم، یکی از آنها بودم)، به خانهی خود... فراخواند، و گفت: بدانگونه که آگاه شدهایم، محمدرضا عاملیتهرانی و محسن پزشکپور، تماسهای محرمانهای با «میس لمبتون انگلیسی» دارند. (توضیح این که: «میس لمبتون» در دوران جنگ جهانی دوم که انگلیسیها و روسها به ایران تاختند، به ایران آمد و در مرکز تبلیغاتی بزرگی که انگلیسیها در خیابان فردوسی شمالی نرسیده به میدان فردوسی برپا کرده بودند، سرگرم کار شد و چون تحصیلات عالی خود را در زبان پارسی گذرانیده بود، در این مرکز ظاهراً به آموختن زبان انگلیسی به ایرانیها پرداخت... خانم لمبتون دبیر این مرکز نیز بود، و روشن بود که کار او تنها درس دادن نیست. زیرا پس از رفتن نیروهای انگلیسی از ایران، وی در همین مرکز ماند و شروع به مسافرتهای گوناگون به سراسر کشور، بویژه به بخشهای جنوبی سرزمین ما کرد و سالهای چند تا ملی شدن نفت در ایران ماند. وی با بسیاری از مقامات، از آن میان، با عبدالحسین هژیر که به مقامهای وزارت و نخستوزیری و وزیر دربار رسید نیز، دوستی صمیمانه! داشت.)(ص43)
خانم لمبتون، در زیر پوشش پژوهشهای علمی... دیدارهای پیدا و پنهانی نیز با رهبران حزبهای سیاسی ایران انجام میداد. و هنگامی که چنین درخواستی را از مکتب پانایرانیست کرد، شورای مرکزی صلاح ندید که چنین گفتگو و دیداری با او انجام شود. سرانجام، در دوران ملی شدن نفت، چون شایع شد که وی در استان فارس و بختیاری سرگرم توطئه و تحریک عشایر است، بدستور دکتر مصدق از ایران اخراج شد.(ص44)
بهر روی لشکری گفت که ما آگاه شدهایم که پزشکپور و عاملی دور از نظر شورای رهبری مکتب، و بگونهای پنهانی، با میس لمبتون دیدارهایی داشتهاند. وی سخنان خود را دنبال کرد و گفت: گذشته از این، گزارش رسیده است که محسن پزشکپور در برخی از شبها به خانهی «سیدمهدی پیراسته» که از سردمداران مخالف دکتر مصدق است، میرود و تا نیم شبها در آنجاست و روشن نیست چه زد و بندهایی را انجام میدهد... خانهی او یکی از ستادهای دشمنان دکتر مصدق و مرکز توطئهها بود. پیراسته، در اغلب سخنرانیهایی که در مجلس میکرد، دشنام و ناسزاهایی را به مصدق میداد که در شأن یک نمایندهی مجلس نبود. وی ارتباطهایی هم با ملکهی مادر داشت و از سوی وی تقویت میشد.)(ص44)
آگاه شدهایم که محسن پزشکپور وسیلهی شخصی بنام «سرتیپزاده» رییس ادارهی آگاهی، از بودجهی محرمانهی آن دستگاه پول میگیرد. و رابط میان سرتیپزاده و پزشکپور نیز یکی از دوشیزگان پانایرانیست بنام «پریوش سرخوش» است. که این دوشیزه از خویشان «سرتیپزاده» است.(ص44)
با نگرش به این که لشکری و مهرداد خود از هموندان پیشین «انجمن» بودند. شنیدن این سخن از دهان وی شگفتیآور بود. و نشان میداد که این دو نفر چیزهایی در زمینه وابستگی انجمن به کسانی (مثلاً رزمآرا) میدانستند که تا زنده بودن وی از گفتن و علنی کردن آنها بیم دشتند و یا بتازگی به این راز دست یافته و آگاه شده بودند. ولی امروز میخواستند که «مکتب» مستقلاً و بیآن که وابسته به انجمن یا کس دیگری باشد، راه سیاسی خود را دنبال کند. پس از لشکری، «محمد مهرداد» رشتهی سخن را به دست گرفت و گفت: برای اثبات این اتهامها، امروز وی را به این جا فراخواندهایم، و مایلیم شما چند تن از کوشندگان پاک دلی که جان خود را در این راه وثیقه گذاردهاید، حضور داشته باشید. تا در برابر شما از او بازخواست کنیم و شما نیز گواه باشید. لحظهای نگذشت که پزشکپور آمد. او همیشه غبغبی میگرفت و بگونهای رفتار میکرد که نشان دهد رهبر و سرپرست دیگران است.(ص45)
در این هنگام لشکری رشته سخن را به دست گرفت و گفت: سرور پزشکپور! ما آگاه شدهایم که شما چند بار با میس لمبتون دیدار داشتهاید. رنگ از چهرهی پزشکپور پرید و نگاهی به لشکری و مهرداد کرد و گفت: مقصودتان را نمیفهمم. لشکری که آوایی تندرآسا داشت، صدای خود را اندکی بلندتر کرد و گفت: پرسش من ساده است. تو چند بار با لمبتون دیدار داشتهای؟ از این گذشته، برخی از شبها نیز به خانهی مهدی پیراسته رفتهای و سازمان را از هیچیک از این کارها آگاه نکردهای. پزشکپور گفت: شما حق ندارید از دبیر مسئول سازمان اینگونه بازخواست کنید. من با شورای رهبری طرف هستم. لشکری گفت: من و مهرداد و منوچهر تیمسار کازرونی از هموندان همان شورایی هستیم که تو میگویی با آن طرف هستی. از تو میپرسم که چند بار با میسلمبتون دیدار داشتهای؟ چرا شبها به خانهی سیدمهدی پیراسته که دشمن خواستهای ملت ایران است، میروی و تا دیرهنگام در آنجا میمانی؟ و چرا از سرتیپزاده، رییس آگاهی ماهانه و دستمزد میگیری؟ در این هنگام، پزشکپور بیآن که سخنی بگوید، بصورت قهر از جا برخاست که از اتاق بیرون برود. لشکری که مردی درشت اندام و بلند بالا و از کشتیگیران بنام بود، شانههای او را گرفت و او را محکم روی صندلی نشانید و فریاد زد: بنشین و حرف بزن! آنگاه دست در جیب کرد و هفت تیری بیرون کشید و گفت: - خائن. تو را همین جا میکشم. تو با خون من و این جوانان پاکدل و سدها تن مانند اینها، سرگرم معامله با میهن فروشان و جاسوسان شدهای (بعدها دانستیم که هفت تیر، چوبی بوده و تنها برای به اقرار آوردن پزشکپور از آن سود برده شد، که اتفاقاً مؤثر هم بود.) پزشکپور با دیدن هفتتیر و شنیدن آوای تندرآسای لشکری ناگهان درهم شکست و در حالی که مانند جوجهای درون آب افتاده میلرزید، گفت: من تنها دو بار با خانم لمبتون دیدار داشتهام. و نمیدانم چند بار هم به خانهی پیراسته رفتم ولی هرگز قصد خیانت نداشتهام... لشکری گفت: دروغ نگو. اگر قصد خیانت نداشتی چرا شورا را آگاه نکردی؟ باید راست بگویی. پزشکپور در حالی که به لکنت زبان دچار شده بود، گفتن مطالب خود را آغاز کرد. ولی لشکری گفت: آن چه را که میخواهی بگویی، بنویس. پزشکپور کاغذ و مداد را در دست گرفت و اقرارنامهای نوشت که اتهامهای یادشده را ثابت میکرد. پس از پایان نوشته که چندان هم مفصل نبود، لشکری او را به بیرون اتاق هل داد و گفت: برو!(صص47-46)
وضعیت توصیف نشدنی در مکتب پدید آمده بود. همهی هموندان رسمی مکتب بمحض آگاهی از این رویداد، میگریستند، گریستنی از ته دل. زیرا میدیدند که پاکدلانه و جان برکف به این سازمان پیوسته و از زندگی خود در راه برآورد اندیشه و آرمان خویش گذشته و همهی خطرها و دشواریهای راه را پذیرفتهاند، ولی در آغاز راه با خلوص و خون آنها معامله شده است.(صص48-47)
از آن پس، پانایرانیستها عملاً به دو گروه بخش شدند. یک گروه گرد لشکری و تیمسار و مهرداد و دوشیزه مهین ارژنگی (مسئول بخش دوشیزگان و بانوان مکتب) را گرفتند. و گروه دیگر که مجذوب پزشکپور و عاملی بودند، گرد آن دو آمدند که: حسین تجدد، حسین طبیب، فضلالله صدر، توکلی (کبریتساز). عزیزی. مطیعا. ضامنی. عباس روحبخش. علی لاجوردی. خیامی. عبدالرضا طبیب. شمس توفیقی، اسماعیل فریور (که بعدها یکی از خواهران پزشکپور را به همسری برگزید)، هوشنگ طالع، مهدی صدیقی، هوشنگ و خسرو اکمل، محمدعلی زرشکی، کامران سالور، و دوشیزگان: دخی و گیتی اعزازی، باوند و پریوش سرخوش را میتوان از آن میان برشمرد.(ص48)
کسانی که با علیمحمد لشکری، منوچهر تیمسار کازرونی و محمد مهرداد و مهین ارژنگی بودند، نیز عبارت بودند از: محمد لشکری، آذر ارژنگی، تاجالملوک جمالی، فرخ تمیمی، ناصر انقطاع، پرویز ورجاوند، رضا کسایی، ناصر عسکری، عباس رییسدانا، مصطفا موسوی، عباس شامبیاتی، منوچهر صابونی، علی سکویی، حسین رحیمپور، باقر عالیخانی، منوچهر قوامشیرازی، اصلانبیک، منوچهر گیوهچی، جمشید توانگر، علی شاکری، منوچهر ملکی، جواد نطاق و برادرش، و دهها تن دیگر که به لشکری و مهرداد و تیمسار اعتماد داشتند.(ص48)
داریوش فروهر پس از این رویداد، با هموندان ردهی بالای هر دو گروه دیدار کرد و سخنان هر دو دسته را شنید. و چون نتوانست تصمیم بگیرد، درصدد برآمد که خود، تشکیلاتی جدا از این دو گروه برپا دارد، و به اندیشهی پایهگذاری حزبی افتاد بنام «حزب نبرد ایران»، و روزنامهای را هم با همین نام به صاحب امتیازی شادروان «سلیمان عظیما» چاپ، و دفتر خود را در ضلع جنوبی میدان بهارستان دایر کرد. در این روزنامه از پانایرانیسم سخنی بمیان نیامد، ولی نشان پانایرانیستها را بر پیشانی خود داشت.(صص49-48)
رهبری گروه پرچمداران را شورایی مرکب از علیمحمد لشکری، منوچهر تیمسار کازرونی، محمد مهرداد و مهین ارژنگی بعهده داشتند. و پس از چندی نویسندهی این کتاب، پنجمین هموند شورا شد. این شورا از سوی خود علیمحمد لشکری را به دبیر مسئولی سازمان برگزید... و اما، گروه دیگری که «حزب ملت ایران بر بنیاد پانایرانیسم» را برپا داشتند، عبارت بودند از: محسن پزشکپور، عاملیتهرانی، فضلالله صدر، شمس توفیقی، مهدی صدیقی، حسین تجدد (و شاید هم جواد تقیزاده) که در اواخر تابستان 1330 موجودیت خود را اعلام کردند، و پنج تن از این گروه، شورای رهبری آن را بعهده گرفتند. و باز هم از میان خود، محسن پزشکپور را به عنوان «دبیر مسئول» حزب برگزیدند. ولی اساسنامه و مرامنامهی حزب را محمدرضا عاملیتهرانی نوشت. بر این پایه، «حزب ملت ایران» در آغاز بدست فروهر پایهگذاری نشد. در این هنگام ناگهان دو نفر بنامهای «موسا امامی» (برادر حسین امامی،قاتل کسروی و هژیر)، و «میرمحمد صادقی» (کارمند شهرداری که از یاران محسن جهانسوز بود که تیرباران شد)، به حزب «نبرد ایران» فروهر و حزب ملت ایران پزشکپوریها آمدند، و مسئلهی یگانگی آن دو گروه را عنوان کردند و پس از تلاشی چند ماهه، موفق شدند که موارد اختلاف را از میان بردارند. و حزب ملت ایران و حزب نبرد ایران را درهم ادغام کنند... در این ماجرا، گروه دیگر «مکتب پانایرانیسم»، یعنی گروه لشکری و مهرداد و منوچهر تیمسار، تنها نگرندهی اوضاع بودند و میدانستند که آب پزشکپور و فروهر به یک جوی نمیرود، و بزودی با یکدیگر درگیر خواهند شد.(ص50)
انشعاب دوم
دو- سه ماه پس از انشعاب نخست، و سپس یکی شدن دو حزب نبرد ایران و ملت ایران، زیر نام «حزب ملت ایران بر بنیاد پانایرانیسم»، این حزب تصمیم میگیرد که در روز 21 آذر آن سال (1330)، بانگیزهی سالگرد بازگشت استان آذرآبادگان به خاک میهن، جشن شایسته این برپا کند... در شب جشن، ناگهان دیدند چندین کامیون پر از جمعیت که همهشان ناشناس بودند، با فریادهای «زنده باد پانایرانیست»، و «زنده باد حزب ملت ایران»، جلوی در حزب نگهداشتند و شعار دهندگان از آنها پیاده شدند، و در میان شگفتی هموندان اصلی، پای بدرون باشگاه حزب گذاردند. فروهر با شگفتی موضوع را از پزشکپور میپرسد و او پاسخ میدهد که اینها را «موسا امامی» از میان بازاریان گردآورده است! فروهر میگوید: بسیج کردن این همه آدم با پرچمها و کرایهی کامیونها، هزینهای سنگین دارد. پول آن را چه کسی میدهد؟ پزشکپور پاسخ میدهد: خرج اینها را بازاریان میدهند! داریوش فروهر بسیار خشمگین میشود و میگوید: من زیر بار این جور کارها نمیروم و باید حساب و کتابی در کار باشد، و هر تصمیمی با رایزنی و تأیید شورای رهبری انجام شود، و جریان دیدار با پیراسته و میسلمبتون تکرار نشود!... دوباره جنجال برمیخیزد و این بار حزب ملت ایران دو شاخه میشود.(صص52-51)
در نتیجه: عاملیتهرانی، فضلالله صدر، محسن پزشکپور، مهدی صدیقی، اسماعیل فریور، و شماری دیگر از هواداران آنها، سازمان تازهای را بنام «حزب پانایرانیست» بنیاد نهادند و روزنامهای هم منتشر کردند بنام «ندای پانایرانیست» و ستاد مرکزی خود را نیز در خیابان ژاله، نزدیک به میدان ژاله گشودند و از مکتبیها تنها «عباس خاقانی و بهرام نمازی و خسرو سیف و میرعبدالباقی و سبقتی و علیاصغر بهنام» در کنار فروهر باقی ماندند. ولی بعداً جوانان دیگری مانند علی مسعودی، حسین مهری و شمس توفیقی، به او پیوستند (علی مسعودی هماکنون در اورنج کانتی بسر میبرد و حسین مهری نیز برنامهساز رادیوی «صدای ایران» در لوسآنجلس است).(ص52)
داریوش فروهر ضمن اخراج «موسا امامی» از حزب ملت ایران، در تماسی که با «سازمان پانایرانیست» (پرچمداران) گرفت، به لشکری و مهرداد و دیگر دستاندرکاران سازمان ما گفت: اکنون کاملاً برایم روشن شد که حق با شما بوده است. سپس ما را به یکی شدن، و همکاری تنگاتنگ با حزب ملت ایران فراخواند. به او پاسخ داده شد که ما با حزب ملت ایران همکاری و همفکری خواهیم کرد ولی یکی نخواهیم شد. زیرا برآنیم که گسترش اندیشهی «پانایرانیسم» تا بدان پایه هنوز نرسیده است که تبدیل به حزب شود. و این کار بسیار زود است. اما با آغوش باز، برگشت تو و یارانت را به «سازمان پانایرانیست» میپذیریم... در نتیجه، در پایان سال 1330 پانایرانیستها به سه دسته بخش شده بودند. 1.«سازمان پانایرانیست»، با روزنامهای بنام «پرچمدار» که اصطلاحاً آنها را «پرچمداران» میگفتند، برهبری شورای پنج نفره، با دبیر مسئولی علیمحمد لشکری. 2.«حزب پانایرانیست»، با روزنامهای بنام «خاک و خون» برهبری پزشکپور. 3.«حزب ملت ایران بر بنیاد پانایرانیسم»، با روزنامهای بنام «ندای پانایرانیست»، برهبری داریوش فروهر.(ص53)
«حزب سوپر ناسیونالیست»!! با پول شرکت نفت
پس از رویداد تاریخی سیام تیرماه 1331 که مردم برای بازگردانیدن دکتر مصدق به جایگاه نخستوزیری بپاخاستند، و او را دوباره زمامدار ادارهی کشور کردند، پزشکپور به پیروی از خوی فرصتطلبی، ناگزیر شد ولو بظاهر، گهگاه مصدق و کوششهای او را بستاید. بویژه آن که فروهر موفق شده بود از دکتر مصدق وقت دیدار بگیرد و با تنی چند از دوستانش با نخستوزیر روبرو شود. رقابت سختی میان حزب پانایرانیست پزشکپور و حزب ملت ایران فروهر، در این زمینه، درگرفت و پزشکپور و یارانش به هر در میزدند تا آنها هم بتوانند با مصدق دیدار کنند. در انجام این خواست، مهدی صدیقی از هواداران پزشکپور، نشریهای دربارهی رویدادهای سیام تیرماه چاپ و پخش کرد و گروهی را برداشت و از محل حزب در خیابان ژاله (در آن هنگام آنها در خیابان ژاله کوچه ذوالقدر بسر میبردند) با چند اتوبوس و یک بلندگو، به سوی خانهی مصدق براه افتاد... در این هنگام دکتر شمسالدین امیر علایی وزیر کشور آن روزها، از خانهی مصدق بیرون می آید و ضمن سپاسگزاری از تظاهر کنندگان میگوید: آقای نخستوزیر خواهش کردهاند که تنها سه تن به نمایندگی دیگران با ایشان دیدار کنند. بیدرنگ پزشکپور پیش میرود و فریور و عاملی و خود را معرفی میکند. صدیقی که میبیند زحمتها را او کشیده و نزدیک است سرش بیکلاه بماند، جلوی سه نفر را میگیرد و میگوید: «متینگ را من سروسامان دادهام. شما کجا بودید؟ من باید بروم!» دکتر امیر علایی که از این برخورد شگفتزده شده بود، میگوید: بسیار خوب، چهار تن بیایند!... صدیقی میگوید: هنگامی که به اتاق دکتر مصدق رسیدیم، پزشکپور مشتی دروغ و ناروا سرهم کرد و از فداکاریهای خود سخنها گفت. بطوری که من در عین شگفتی شرمنده شدم که چگونه میشود به مرد بزرگ و تیزهوشی چون مصدق تا این اندازه دروغ بگویند.(صص56-55)
(در آغاز سال 1331)، ناگهان یکی- دو تشکیلات نوظهور دیگر پا به میدان گذاردند، که از همان آغاز روشن بود که با پول شرکت نفت و پشتیبانی دربار، برای لجن مال کردن پانایرانیستها پدید آمدهاند.(ص56)
یکی از آنها حزب «سومکا» برهبری داوود منشیزاده بود (نام «سومکا» از حرفهای نخست واژههای «سوسیالیست ملی کارگران ایران» ساخته شده بود.) این حزب پس از اعلام موجودیت، در همهی سخنرانیها و نوشتههایش تقلید «نازی»های آلمان را درمیآورد... دکتر ضیاء مدرس (که پس از انقلاب در سال 1360 اعدام شد، و شرح آن خواهد آمد) و شاپور زندنیا (که وی نیز در سال، 1377، در تهران درگذشت)، و داریوش همایون، بعنوان همکاران داوود منشیزاده به این حزب پیوستند، ولی مغز اندیشمند حزب، که میتوان او را نفر دوم حزب سومکا دانست، «دکتر امیرمکری» بود. این حزب، در راستای مخالفت با جنبش ملی شدن نفت و دشمنی با دکتر مصدق گام برمیداشت... هنوز چند ماهی از برپایی حزب سومکا نگذشته بود که حزب دیگری بنام «آریا» با شعارهایی تقریباً مانند شعارهای حزب سومکا و برخی از شعارهایی که تنها ویژهی پانایرانیستها بود، موجودیت خود را برهبری «هادی سپهر» (سرگرد پیشین نیروی هوایی زمان رضاشاه که نابینا شده بود) و تنی چند از برادرانش، اعلام کرد. (هوشنگ سپهر، برادر هادی سپهر، چند سال پیش در لسآنجلس چنین تشکیلاتی را بنام «حزب سوسیالیست کارگران ایران» که تنها نامی بود و بس، بنیاد گذارد، ولی کارش نگرفت و گویا هماکنون در ایران بسر میبرد.)(ص57)
در آغاز تابستان سال 1331 ناگهان تشکیلات دیگری بنام «جانسپاران میهن» پای به میدان اجتماعی و سیاسی ایران گذارد، که سازمان سازها! با نگرش به آزمودههای پیشین، کوشیده بودند این یکی را شسته، رفتهتر درست کنند. بدینگونه که، این مثلاً « سازمان»!!، تنها بر روی کاغذ بود. یعنی فقط یک روزنامه بنام «جانسپاران میهن» چاپ میشد که خود را ارگان سازمان جانسپاران میهن (!!) مینامید.(ص58)
سیام تیر 31، و پانایرانیستها
خبر کنارهگیری مصدق و نخستوزیری احمد قوام، یکباره ایران را متشنج میکند و در تهران و شهرهای بزرگ و کوچک راهپیماییها و گردهمآییهای کوچک و بزرگ برپا میشود و سرانجام همهی سازمانهای سیاسی، چه چپ و چه راست، چه ملی و چه مذهبی روز سیام تیر را روز اعتصاب همگانی و تظاهرات سراسری اعلام میکنند. در این زمان، انشعابهای یکم و دوم پانایرانیستها رخ داده بود، و سه سازمان جداگانه. (حزب پانایرانیست، حزب ملت ایران، و سازمان پانایرانیست،) هر یک برای خود تشکیلات مستقلی داشتند. ولی چون هموندان هر سه سازمان در آغاز یکی بودند، و از این گذشته، یک خطر بزرگ، جنبش مردمی ایران را تهدید میکرد، پانایرانیستها با این استدلال که همه ایرانی هستیم و ایرانی بودن برتر از تشکیلات و سازمانهای سیاسی است، بسان هموندان یک گروه، در کنار یکدیگر در راهپیماییها و تظاهرات ملی سیام تیر شرکت کردند، و بیتوجه به درگیریهای سران خویش شانه به شانهی هم دادند... همکاری میان پانایرانیستها باندازهای چشمگیر بود، که بعدها در سال 1378 سازمان انتشاراتی آرمانخواه در جزوهای که بقلم هوشنگ طالع منتشر کرد نوشت: ...حزب توده کوشیده بود تا تمام نیروهای خود را در میدان سپه تمرکز بخشد تا شاید بتواند در لحظههای حساس با سودجویی و فرصتطلبی، خود را پیشاپیش مبارزه قرار دهد. ولی پانایرانیست ها، از حزب پانایرانیست، و سازمان پانایرانیست، (پرچمداران) پیشاپیش صفوف مردم قرار داشتند و مردم را راهبری میکردند.(صص60-59)
در دامی که برایمان گسترده بودند، افتادیم
در همان روزها، (آبان 1330) گزارشی از سوی «سازمان بازرسی مکتب» به ما رسید که دبیرکل این حزب نوظهور، «بهرام شاهرخ»، جاسوس شناخته شدهی انگلیس است که ید طولایی در رنگ عوض کردن و خود را ناسیونالیست نمایاندن دارد. و او همان کسی بود که توانسته بود حتا هیتلر و گوبلز را فریب دهد، و در دوران جنگ دوم جهانی، ضمن این که بخش فارسی رادیو برلن را اداره میکرد، جاسوس انگلیسیها هم بود. و زمانی هیتلر متوجه جاسوسی او شد، که وی به ترکیه گریخته بود. هیتلر یکی- دو تن را برای ترور او فرستاد. ولی شاهرخ از ترکیه به انگلستان رفت و پس از پایان جنگ به ایران آمد. و تا مدیریت انتشارات و تبلیغات ایران پیش رفت و مدتی بعد، در گذشت... در یکی از شبهای بهمن ماه سال 1330 نشست محرمانهای در سازمان تشکیل شد که پس از گفتگو و بررسی فراوان، طرح اجرایی حمله به چاپخانهی نقش جهان را (که هفتهنامهی جانسپاران میهن در آن جا چاپ میشد) ریختیم.(ص63)
هر یک از ما نیز برای دفاع از خود، و پیشگیری از دستگیر شدن، یک پنجه بوکس و احیاناً یک کارد بهمراه داشتیم... گویا بمحض بیرون آمدن ما، کارگری که مسئول زنگ زدن و آگاه کردن کسانی که در اشکوب دوم بسر میبردند، بود، تکمه را فشار داد. زیرا درست هنگامی که من و لشکریها از پله های اینسوی حیاط بالا میآمدیم که به دالان متصل به خیابان برویم، در تاریکی شب دیدیم که یک افسر ارتش نسبتاً تنومند، با قد متوسط در حالیکه دستش را به کمرش برده بود تا سلاح کمریش را بیرون بیاورد، از اتاق بالای ماشین خانه با شتاب بیرون آمد... من و محمد لشکری در میان جمعیت به سوی جنوب و میدان سپه رفتیم و باقر عالیخانی و رییسدانا هم در میانه بودند که ناگهان آوای شلیک دو- یا سه گوله به گوشم خورد. برگشتم نگاه کردم. تنها چیزی که دیدم، این بود که راننده تاکسی در طرف خود را گشود و گریخت. در حالیکه همان افسر، از پنجرهی در جلوی سمت راست تاکسی، دستش را به درون برده، سرگرم شلیک بود.(صص67-65)
سخن را کوتاه میکنم. پروفسور عدل پروانهی عمل را گرفت و پس از پرتونگاری روشن شد که دو گلوله از سه گلولهی شلیک شده به پیکر مهرداد خورده است. یکی از آنها از کنار معده گذشته و ستون فقرات وی را قطع کرده بود، و دومی پس از برخورد با تکمهی استخوانی پالتوی او، و شکستن آن، به دنده وی رسیده، آن را نیز شکسته و بدرون ماهیچهی قلب رفته. ولی در آنجا متوقف شده است. (ضارب گلوله سوم را هم برای کشتن علیمحمد لشکری به سوی او شلیک کرده بود، ولی گلوله به ستون میان دو در تاکسی خورد، لشکری جان بدر برد. این نکته نشان میداد که ضارب قصد کشتن این دو نفر و یا بهتر بگویم هر سه نفر (لشکری، مهرداد، و تیمسار) را که رسواییهای پزشکپور را فاش کرده بودند داشت. ولی فرصتی بیشتر از آنچه که روی داد، نداشت.(ص68)
هنگامی که برای ما روشن شد که یکی از جاسوسان «حزب پانایرانیست» پزشکپور در سازمان ما، بنام «باقر پذیرایی» برنامهی حمله به چاپخانه جانسپاران میهن را «لو» داده است، وی خود را پنهان کرد و دیگر او را ندیدیم. ولی بر اثر این رویداد، دشمنی پنهانی میان ما، با تشکیلات حزب پانایرانیست علنی شد، و دیگر به پانایرانیستهای پیرو پزشکپور به چشم هماندیش و دوست پیشین نمیگریستیم، و در یکی از نشستهای شورای رهبری بر آن شدیم که شبی به ستاد مرکزی آن حزب حمله کرده، گذشته از گرفتن انتقام «مهرداد» همان وضعی را پیش بیاوریم که برای جانسپاران میهن پیش آوردیم.(ص72)
ستاد مرکزی حزب پانایرانیست یک خانه مسکونی در نبش کوچهی اصلی با یک کوچه دیگر قرار داشت و هنگامی که دیدیم در آن بسته است، هر یک از هموندان گروهها در کنجی پنهان شدند و در کمین ماندند. محمد لشکری در را کوبید: آوایی از درون گفت: کیست؟ لشکری گفت: باز کن (در حالیکه، پنج تن یاران گروه وی در کنارش بودند). با شنیدن آوای لشکری (که بسیار مشخص) بود ناگهان باران سنگ و پاره آجر از پشتبام خانه به سر ما باریدن گرفت، و در همان لحظهی نخست، سر عباس شامبیاتی و جواد نطاق شکست، و شانهی من نیز زخمی شد. ناگفته نگذارم که هموندان گروهها، همگی یک «چوبدست» با خود داشتند. ولی بارش سنگ و آجر، بسختی ما را غافلگیر کرده بود. و درست در همین زمان، در خانه باز شد و ده- بیست تن از هواداران پزشکپور که آنها نیز با چوبدست مجهز بودند، بیرون ریختند.(صص74-73)
هنوز یکماه از رویداد زدوخورد خیابان ژاله نگذشته بود که آگاه شدیم هواداران حزب ملت ایران فروهر، در یکی از تظاهرات خیابانی در میدان بهارستان، به هواداران پزشکپور (حزب پانایرانیست) تاخته و پرچم حزبی آنها را پاره کرده و سر و دست برخی از ایشان را شکسته و آنان را متواری کردهاند. و از آن پس (جز یکی- دوبار) هر وقت که راهپیمایی، یا گردهمآیی بود، هواداران پزشکپور ظاهر نمیشدند.(ص75)
پیشنهاد یکی شدن، از سوی فروهر
دو- سه روز پس از آزادی از زندان ده روزه. علیمحمد لشکری مرا خواست و گفت: امروز داریوش فروهر و یکی دو تن از یارانش به اینجا میآیند تا در زمینهی یکی شدن و همبستگی دو سازمان صحبت کنیم. گفتم: داریوش که پیشنهاد ما را دایر به همبستگی و آمدن به سازمان ما پس از اینکه از پزشکپور جدا شده بود، نپذیرفت. چگونه حالا خود برای اینکار پیشگام شده است؟ گفت: نمیدانم. ولی امروز وضع درست به عکس شده است... گفتم: از یک دیدگاه، سخن تو درست است. ولی باید دانست که هموندان حزب ملت ایران، همان بچههای پیشین هستند که با ما یکی بودهاند، چرا ما یکی نشویم که نیروی چشمگیرتری را پدید آوریم؟ لشکری پاسخ داد: من که گفتم: نیمی بیشتر از هموندان کنونی «حزب ملت ایران» بزن بهادرهای حرفهای هستند، که در میان نیمی دیگر که معنای پانایرانیسم را میفهمند راه یافتهاند و روش آنها را هم دگرگون کردهاند، و این در شأن ما نیست که با چماق در خیابانها راه بیفتیم، و عربده بکشیم. گفتم: خوب، آنها را آرام آرام بیرون میکنیم. گفت: ما خیلی کم دردسر داریم، یک دردسر درونی دیگر هم به آنها بیفزاییم؟! ساعتی بعد فروهر و یکی از یارانش که نامش هماکنون بیادم نمانده است، به دفتر ما (که در آن روزها، در خیابان امیرکبیر، میان سرچشمه و سه راه امین حضور بود) آمد، و پیشنهاد خود را مطرح کرد. روشن بود که لشکری نظر موافق نداد... بهر روی. فروهر دست تهی بازگشت. ولی به دوستی و یکرنگیای که میان گروه ما و گروه او، پدید آمده بود، آسیبی نرسید.(صص78-77)
کودتای 28 مرداد 1332
درست بیست و نه روز پس از برگذاری آیین بزرگداشت سالگرد جانباختگان سیام تیرماه، کودتای 28 مرداد 1332 با پول و یاری آمریکا. به تحریک اینتلیجنس سرویس انگلستان، و با همکاری سیدابوالقاسم کاشانی، آیتالله بهبهانی و گروهی چاقوکش و ارتشی، رخ داد. درباره 28 امرداد کتابهای فراوانی چاپ شده است و مدارک مربوط به دخالت آمریکا و انگلیس و نامردمیهایی که اوباش و زنان خودفروش و برخی از تیمساران و سران خائن ارتش در این روز و روزها و ماههای پس از آن انجام دادند، باندازهای زیاد است که نیازی به بازگویی آن در این کتاب نیست. تنها یادآوری این نکته شایسته است که حزب توده در تمام دوران زمامداری مصدق گستاخانه و بیشرمانه با این پیرمرد میهندوست در افتاد. و کوششها و تظاهرات و کارشکنیهای این سازمان نامردمی انگیزهی پدید آمدن تشنج و ناآرامیهای فراوان شد. و همین حرکات که با هزینه پنهانی شرکت نفت انجام میگرفت، سبب شد تا دولت انگلستان، آمریکا را از چیرگی کمونیستها بر ایران به هراس اندازد و این دولت را با خود در پدید آوردن کودتای 28 امرداد همداستان کند.(ص81)
در اینجا نکتهای بیادم آمد و آن این است که میگویند: در یکی از روزهای دادرسی!! زمانی که زیر بغل مصدق را گرفته و او را به دادگاه میآوردند. و پیرمرد بسختی گام بر میداشت، «ملکه اعتضادی» از معروفههای معروف! که کارت ویژهی حضور در دادگاه را داشت و در کنار راهرویی که مصدق را میآوردند نشسته بود، بالحن نیشداری به او میگوید: آقای مصدق، چرا میلرزی؟! دکتر پاسخ میدهد: خانم ملکهی عفت! منار جنبان اصفهان هفتسدسال است میلرزد ولی هنوز سرپا است.(ص82)
در شامگاه روز 29 امرداد، مرا بازداشت کردند و مدت پنجاه و هشت روز در بازداشت بودم. در اینجا باید اقرار کنم که در درازای مدتی که در بازداشت بسر میبردم، هیچگونه رفتار خشن و یا شکنجهای نسبت به من و گروهی چشمگیر از هواداران مصدق (از جمله روانشاد حیدر رقابی «هاله» که با من در یک جا بازداشت بود، و خیلی زودتر از من آزاد شد) انجام نشد و جز سه- چهار بازجویی سطحی (و البته بیادبانه) کار دیگری با من نداشتند. ولی آنگونه که شنیدم، تودهایها را بسختی میزدند و شکنجه میکردند.(ص82) ادامه دارد ...