ابتدا از بنیصدر دعوت کردیم تا به مجلس آمد. او پیشنهاد کرد که مجلس پنج نفر و شخص او دو نفر را انتخاب کنند که بنشینند و بر سر انتخاب نخستوزیر به توافق برسند. البته او در مجلس طرفدارانی داشت که کم هم نبودند. نشستیم و تصمیم گرفتیم و پنج نفر مجلس (به شرحی که در مقدمه آمده است) انتخاب شدند. بنیصدر دو نفر از اعضای مجلس را انتخاب کرد و از میان منتخبین مجلس گفت که آیتالله خامنهای و شهید باهنر را قبول ندارم چون عضو حزب جمهوری اسلامی هستند. نپذیرفتن این دو از طرف بنیصدر برای مجلس خیلی سنگین بود، چون او اولین قدم را در راه مخالفت و شکستن قرار و پیمان برداشت.
مجلس برای اینکه در سطح جامعه تزلزلی به وجود نیاید در مقابل این رأی بنیصدر سکوت کرد. سه نفر از طرف مجلس و دو نفر از سوی بنیصدر در حضور او جلسهای را تشکیل دادیم و گفتیم به اعتقاد ما آقای رجایی گزینه صحیحی است چون سوابق او را میدانیم و مردم هم او را میشناسند و آدمی است جدی و متعهد و ما او را برای این کار مناسب میدانیم. البته در مجلس هم عدهای بودند که یا طرفدار شرق بودند و یا به غرب گرایش داشتند و با بنیصدر همفکر بودند. آنها آقای رجایی را قبول نداشتند. بنیصدر هم با ایشان مخالف بود و میگفت انسان خشک سری است، ولی اگر در مجلس رأی بیاورد، حرفی ندارم. باز تشکیل جلسه غیر علنی دادیم و آقای رجایی مطرح شد و رأی بسیار بالایی آورد. بعد گفتیم که جلسهای با حضور خود آقای رجایی داشته باشیم بلکه بنیصدر نرم شود. آقای رجایی قبول کرد و ما موضوع را با رئیس جمهور مطرح کردیم.
در جلسهای که گذاشتیم، پوشهای را آوردند و جلوی بنیصدر گذاشتند و او گفت، «اینجا گزارشی است که در آن آمده است آقای رجایی در یک جلسه افطار گفته است که میخواهد نخست وزیر شود و با من مخالف است.» آقای رجایی گفت که دو بار افطار دعوت داشته. یکی در شمیران و یکی هم در حرم حضرت عبدالعظیم و تمام افرادی را هم که در آن جلسات بودند میشناسد و میتواند احضارشان کند تا اثبات کنند که این گزارش، غلط است. بنیصدر بر حرف خود پافشاری میکرد و آقای رجایی اصرار داشت که فردا بیایند و شهادت بدهند. نهایتاً آقای رجایی گفت، «برادر جان! اختلاف ما بر سر این امور نیست. اختلاف ما در این است که من و شما دو جور طرز فکر داریم.» در هر حال بنیصدر نمیخواست زیر بار نخستوزیری آقای رجایی برود. بالاخره بعد از بحثهای بسیار، در جلسه سوم گفت قبول میکنم. من گفتم، «به شرط آن که بحث و سر و صدا نکنی.» و او پذیرفت، ولی در اولین سخنرانی خود، علیه آقای رجایی حرف زد. به او گفتم، «مگر قرار نبود از این گونه حرفها نباشد؟» و باز بحث پیش آمد. یک شب در جلسهای در حضور آقای موسوی اردبیلی و آقای هاشمی رفسنجانی، باز این گونه مسائل مطرح شد. آقای رجایی هم حضور داشت و گفت، «به اتاق که وارد میشوم، آقای بنیصدر بیاعتنایی میکند. حرف میزنم، بدوبیراه میگوید. سخنرانی میکند و از من بد میگوید. در چنین شرایطی چگونه میتوانم انجام وظیفه کنم؟ رئیس جمهور ابداً حرمتی برای من قائل نیست.» حرفهای او که تمام شد، بنیصدر با نهایت جسارت گفت، «چون شما نالایق هستید.» آقای رجایی گفت، «مشکل من و شما این است که خطمان از هم جداست.» صبر و متانت او از روح بلندش نشأت میگرفت.
آن شب تا پاسی از نیمهشب درباره وزرا بحث شد. از بنیصدر پرسیدیم این چه رفتاری است که با آقای رجایی میکند؟ گفت، «چون او نخستوزیر شرعی و قانونی نیست.» پرسیدیم، «چرا نیست؟» گفت، «چون دلم با او نیست.» گفتیم، «دلیل نمیشود که چون دل شما با او نیست، پس انتخابش شرعی و قانونی نیست.» در هر حال با او بحث کردیم و دلیل و برهان آوردیم. او جواب حرفهای ما را نداد، اما راضی هم نشد و نهایتاً هم گفت که آقای رجایی را برای اداره مملکت مناسب نمیداند. آن جلسه تمام شد، ولی دو روز بعد دوباره آنها حرفشان شد. آقای رجایی در نخستوزیری مستقر شده بود و واقعاً کار میکرد و به خاطر انقلاب و اسلام و مردم، تحقیرهای بنیصدر و حرفهای زشت او را تحمل میکرد و دم نمیزد.
بنیصدر دائماً میگفت که 11 میلیون نفر به او رأی دادهاند و همه چیز باید طبق نظر او باشد. ما میگفتیم که مردم به مجلس هم رأی دادهاند و رأی به او و مجلس به خاطر این بوده که امام فرمودند رأی بدهید و به او هم به اعتبار نزدیکی به امام رأی دادند. بنیصدر معتقد بود که مردم به خاطر خودش به او رأی دادهاند و اگر رأیگیری شود، این بار بیش از 11 میلیون رأی میآورد. حرف ما این بود که در قانون اساسی که به تصویب 98 درصد مردم رسیده، رئیس جمهور باید تسلیم مجلس باشد، وگرنه دیکتاتوری پیش میآید. رئیس جمهور نمیتواند بر خلاف رأی مجلس عمل کند و بگوید نخستوزیر مورد تأیید آن را قبول ندارد. بنیصدر میگفت مجلس باید با رئیسجمهور هماهنگ باشد. ما میگفتیم هماهنگی به معنی رسیدن به توافق با رئیس جمهور است نه به معنی تسلیم حرف و نظر او بودن.
بنیصدر آدم متکبری بود و اگر با امام هم اظهار دوستی میکرد، مصلحتی و برای حفظ موقعیت خودش بود. من شخصاً به بنیصدر رأی ندادم و نمیخواستم که او رئیس جمهور شود. یادم هست که شهید بهشتی جمله عجیبی به من گفتند که من بعدها معنی آن را حس کردم. ایشان میگفت بنیصدر از نظر تکبر از شاه هم بدتر است و من متحیر بودم که چطور ممکن است کسی از شاه بدتر باشد. در جریان برخورد با آقای رجایی فهمیدم که او چه موجود خودخواهی بود و اصلاً فکر کسی را قبول نداشت و کسی را به حساب نمیآورد. اگر آقای رجایی تسلیم اوامر بنیصدر میشد، از نظر بنیصدر نه تنها خشک سر نبود که سر خیسی هم پیدا میکرد. بنیصدر کسانی را که برای نخستوزیری پیشنهاد کرد که توان اداره یک دفتر و اتاق را هم نداشتند و تنها صفت بارزشان اطاعت محض از او بود. او یک مشت «بله قربانگو» میخواست و فرهنگ شاه را که داشت از خاطرهها میرفت به یاد ما میآورد و البته آدم قاطع و متعهدی چون آقای رجایی را نمیتوانست تحمل کند.
63 روز پس از انفجار دفتر حزب جمهوری که در آن 72 تن از چهرههای پاک و صدیق انقلاب را از دست دادیم، در انفجار دفتر رئیس جمهور، او و نخستوزیرش در آتش نفرت دشمنان سوختند و کشتار ناجوانمردانه آنان همچنان در پردهای از ابهام باقی ماند. مدتی از فردی به اسم کشمیری نام برده شد و بعد هم سکوت و هیچ. قطعاً برای مردم پیوسته، این سؤال مطرح بوده است که چگونه در مکانهایی که باید تدابیر امنیتی ویژهای به کار میرفت، چنین انفجارهای مهیبی رخ داد و عاملان اصلی این جنایتها چه کسانی بودند.
اگر هم انفجار دفتر حزب به دلیل رابطه تنگاتنگ یک حزب با مردم، قابل قبول باشد (که نیست)، انفجار در دفتر رئیس جمهور که از لحاظ فعالیتهای روزمره در تماس مستقیم با مردم نیست، به هیچ وجه قابل قبول نیست و این سؤال پیوسته مطرح خواهد بود که عوامل نفوذی چگونه توانستند تا این سطح رسوخ کنند و این چه تشکیلاتی است که میتواند این چنین ماهرانه، مهرههای دلخواه خود را در بالاترین ردههای کشور جای دهد و فرزندان نامشروع ابر جنایتکاران، یعنی بنیصدر و رجوی را از مقابل نیروهای امنیتی و انتظامی فرودگاه عبور دهد و از کشور خارج کند؟
اندکی دقت نشان میدهد که وسعت اقدامات این گروه تا بدان پایه است که از عامل واقعی جنایت دفتر نخستوزیری، شهید !! میسازد. بسیار سادهلوحانه است اگر گمان کنیم این اشتباه سهواً پدید آمده که تکههایی را که به عنوان تکههای بدن کشمیری در یک کیسه پلاستیکی جمع شده با عنوان شهید کشمیری! مطرح شود، ولی جسد سالم برادر شهیدمان، دفتریان تا 48 ساعت به عنوان یکی از شهدای حادثه، اعلام نشود.
هویت واقعی کشمیری همچون همدست دیگرش، کلاهی، هنوز در پرده ابهام است. کشمیری فردی بود حدوداً سی ساله که کمتر خود را در معرض دید دیگران قرار میداد و در میان کارمندان نخستوزیری، کمتر کسی او را میشناخت. او قبل از انقلاب مدیرعامل یک شرکت انگلیسی بود و به جزایر خلیج فارس رفت و آمدهای مشکوکی داشته است. در اوایل انقلاب از طریق دادستانی کل انقلاب به اداره دوم ارتش معرفی و در آنجا مشغول به کار میشود. لازم به ذکر است که اداره دوم ارتش مرکز اسرار مهم مملکتی است. پس از مدتی، از اداره دوم به نیروی هوایی میآید و کلیه اسناد مستشاری امریکایی و جاسوسی در اختیار او قرار میگیرد. او یک روز قبل از ورود به نخستوزیری، در خیابان توسط یک ستوان دستگیر و پس از بررسی محتویات کیفش، متهم به سرقت اسناد سری از نیروی هوایی میشود، اما بعد توسط باقریفر، فرمانده نیروی هوایی آزاد میشود. او خانوادهای بیبندوبار داشت و برادر زنش از سوی منافقین، کاندیدای مجلس شد. او با چنین سوابقی وارد دفتر نخستوزیری شده و به عنوان دبیر اجلاس شورای امنیت مشغول فعالیت میشود و همه مدارک و اسناد شورای امنیت را در اختیار گروههای معاند قرار میدهد.
پنج ماه قبل از انفجار دفتر نخست وزیری، عکسی از صورتجلسه و تصمیمات شورای امنیت و اعضای شورا در روزنامه کار، ارگان سازمان چریکهای فدایی خلق چاپ میشود. از آنجا که شورای امنیت، از سریترین جلسات نخستوزیری بوده که فقط چهارده تن در آن عضویت داشتهاند، جای هیچ تردیدی باقی نمیماند که این اسناد توسط یکی از اعضا در اختیار بیگانگان قرار گرفته است. شهید رجایی دستور پیگیری قضیه را توسط واحد اطلاعات نخستوزیری میدهد، اما نتیجه بررسیها چیزی را مشخص نمیکند و فقط به این عبارت که اشتباه شده، اکتفا میشود.
حدود دو ماه قبل از انفجار دفتر رئیس جمهور، توسط رئیس حراست کل کشور در نخستوزیری بخشنامهای صادر میشود که در آن 9 نفر از بررسی بدنی معاف میشوند. یکی از آنها کشمیری است.
در روز 8 شهریور، جلسه شورای امنیت، رأس ساعت 2 تشکیل میشود. کشمیری به بهانه آوردن ضبط صوت از جلسه خارج میشود و لحظاتی بعد انفجار روی میدهد. حاضران در جلسه اذعان دارند که او چند لحظه قبل از انفجار از دفتر خارج شد و هرگز برنگشت و معلوم هم نشد چه کسی اصرار داشته است که نام او در فهرست شهدا آورده شود. اینک سالها از آن فاجعه غمبار میگذرد و همچنان این ماجرا در پرده ابهام است.