مثلث فتنه، شبهه و بدعت و پدیده جنبشهای کاذب اجتماعی در 2 دهه اخیر
مولای متقیان امام علیابن ابیطالب(ع) در خطبه 50 نهجالبلاغه پس از پایان جنگ صفین و ماجرای حکمیت میفرمایند: انما بد، وقوع الفتن اهوا، تتبع، و احکام تبتدع، یخالف فیها کتابالله و یتولی علیها رجال رجالا علی غیر دینالله قلو ان الباطل خلص من مزاج الحق لم یخف علی المرتادین. و لو ان الحق خلص من لبس الباطل انقطعت عنه السن المعاندین و لکن یوخذ من هذا ضغث فیمزجان فهنالک یستولی الشیطان علی اولیائه و ینجوالذین سبقت لهم من الله الحسنی.
آغاز پیدایش فتنهها پیروی از هواهای نفسانی و بدعتهایی است که گذاشته میشود. در آن [فتنهها و بدعتها] با کتاب خدا مخالفت میشود و بر پایه آن، مردانی مردان دیگر را یاری و پیروی میکنند. اگر باطل [ بهطور صریح چهره مینمود و]با حق درآمیخته نمیشد. حقجویان آن را میشناختند و اگر حق از پوشش باطل خالص میشد زبان دشمنان از آن کوتاه میشد اما قسمتی از حق و قسمتی از باطل را میگیرند و با هم میآمیزند و در این هنگام است که شیطان بر دوستانش مسلط میشود و کسانی که خداوند به آنها سابقه نیکو داده است، نجات مییابند. این روایت گویی توصیف زمانه ما است. نمیخواهم عرض کنم که در فضای فعلی چه کسی یا چه کسانی اهل فتنه و بدعت هستند و چه کسانی از آن مبرا. اما وقتی فتنه و بدعت کنار هم مینشینند تصمیمگیری و عمل کردن را بسیار پیچیده و مشکل میسازند زیرا همساز شدن این دو پدیده شوم، پدیده سومی را به وجود میآورد که مولای متقیان در خطبه 38 نهجالبلاغه از آن تحت عنوان شبهه یاد میفرمایند: و انما سمیت الشبهه شبهه لانها تشبه الحق فاما اولیاءالله فضیاؤهم فیهاالیقین و دلیلهم سمت الهدی و اما اعداءالله فدعاؤهم الضلال و دلیلهم العمی فما ینجو من الموت من خافه، و لا یعطی البقاء من احبه.
شبهه را از این رو شبهه نامیدند که بهحق شباهت دارد اما اولیای خدا چراغشان در فضای شبهه، یقین و راهنمایشان راه هدایت است و دشمنان خدا در شبهه به ضلالت فرامیخوانند و راهنمایشان کوری است. تردیدی نیست که در معارف دینی شیعه، مطمئنترین مفر از آشوبهای مثلث فتنه، بدعت و شبهه دست آویختن به دامن ولایت و چنگ زدن به ریسمان راه هدایت است. به نظر میرسد نزدیک به 2 دهه است که دشمنان انقلاب اسلامی تلاش میکنند به نوعی ملت ما را در سیطره این مثلث شوم اسیر سازند و از این راه به آرزوی دیرینه خود که شکست انقلاب اسلامی است، نائل شوند. در انتخابات دهم ریاست جمهوری و حماسه حضور 40 میلیونی مردم در پای صندوقهای رای میرفت که برای همیشه امید دشمنان برای استفاده از این مثلث شوم به ناامیدی تبدیل شود اما ناگهان دست جهل و خیانت از آستین نفاق جدید برآمد و فضا را به گونهای دیگر مخدوش کرد، چرا؟ آیا آشوبهای سازماندهی شده در فضای دلنشین بعد از انتخابات دهم ریاست جمهوری یک اتفاق از پیش سازماندهی نشده و ناخواسته بود؟ آیا هیچ برنامه و جریانی در داخل و خارج و هیچ سازمانی در پشت این اتفاقات وجود نداشت؟ آیا بازیگران این صحنه، در هر رده و مقام و منزلتی، در یک فرآیند ناخواسته گرفتار شدند؟ به نظر میرسد سادهلوحانهترین داوری پیرامون این رخدادها که ارکان نظام جمهوری اسلامی را نشانه رفته آن است که چشم خود را ببندیم و بگوییم انشاءالله که گوسفند بود نه سگ! اما این داوری چیزی از خبث یا جهل یا نفاق یا برخورد نفسانی یا قدرتطلبی کسانی که آتش این فتنه، بدعت و شبهه را روشن کردند، نمیکاهد آنها با دروغپراکنی، ایجاد جو عدم اعتماد، شایعهپراکنی، دعوت مردم به ریختن در خیابانها، آتش زدن اموال عمومی و شخصی، ارتکاب قتل و غارت و اتلاف نفوس مردم میخواستند به جمهوری اسلامی آسیب برسانند. اگرچه ممکن است فعلا با هوشیاری مردم و اقتدار نظام جمهوری اسلامی سرچشمه شعلههای این فتنه به ظاهر خاموش شده باشد اما این به معنای حل معضلاتی که نزدیک به 2 دهه است نظام ما با آن دست و پنجه نرم میکند، نیست بلکه ما نیازی جدی به کالبدشکافی وقایع 2دهه اخیر در حوزه تحولات نظریههای سیاسی، جنبشهای اجتماعی نوین و دگرگونیهای فرهنگی داریم. اکنون عده زیادی که بخشی از آتشبیاران این معرکه بودند سعی میکنند با عادیسازی این آشوبها و زدودن اتهامات کودتای مخملی، جنبشهای کاریکاتوری، نفاق سبز، نفاق مخملی و... به نوعی این پدیده شوم را از بررسی و کالبدشکافی سیاسی، اجتماعی و فرهنگی دور نگه دارند تا دوباره در فرصتی دیگر با رفع نقاط ضعف خود به میدان بیایند. نظام ما چندین بار گرفتار این خطای تاریخی شد اما به درمان دردهایی نپرداخت که اگر همان ابتدا به آن پرداخته میشد تبدیل به دردهای مزمن نمیشد. بار اول در دهه 60 زمزمه ظهور جریانات انشعابی در درون نیروهای انقلاب شروع شد و تقابلها به پذیرش قطعنامه 598، جریانات استعفای نخستوزیر و بازنگری در قانوناساسی انجامید، ما در شرایط خاصی قرار گرفتیم و رحلت امام(س)، بازنگری قانون اساسی و حذف نخستوزیری موجب شد تا بخشی از مباحث بنیادی که باید در همان دوران گفته میشد در هالهای از ابهام و تقدس به دوران بعد منتقل شود و ما نتایج آن را در این انتخابات ببینیم. افراد و جریاناتی که باید بدرستی و مبتنی بر اسناد و مستندات متقن و موثق مورد نقد و ارزیابی قرار میگرفتند خود را زیرکانه از زیر بار این نقد خارج ساختند و با هالهای از تقدس و مظلومیت به انتظار نشستند و به گفتمان جهانی مسلمانان که شعبهای از گفتمان جهانی اسلام و مسلمانان میانهروی ساخته آمریکا و انگلیس در غرب بود، مشغول شدند. سابقون فراموش کردند که در سالهای 66 و 67 چه چیزی موجب نوشیدن جام زهر توسط امام راحل و پذیرش قطعنامه و استعفای نخستوزیر و بازنگری در قانون اساسی شد و نسلهای بعدی هم در اینباره چیزی در تاریخ نخواندند تا معرفتی حاصل کنند.
بار دوم وقایع پس از انتخابات دوم خرداد 1376، یعنی یک دهه بعد از رخداد اول بود که مصیبتهای زیادی برای نظام جمهوری اسلامی ایران به بار آورد اما در آنجا نیز کسانی با عادیسازی وقایع و ایجاد جنبشهای کاذب اجتماعی فرصت کالبدشکافی پدیده کاذب جنبش دوم خرداد را در هالهای از ابهام نگه داشتند و نتیجه این غفلت را نیز در انتخابات دهم ریاستجمهوری یعنی دقیقا یک دهه بعد دیدیم. عجیب است که بازیگران تمام این صحنهها از جریان خاص و افراد شناختهشدهای هستند. اکنون ما در معرض 2 سوال اساسی قرار داریم؛ آیا قرار است هر 10 سال یکبار نظام جمهوری اسلامی گرفتار نوع مشابهی از جنبشهای کاذب اجتماعی باشد؟ آیا هیچکدام از این رخدادها به هم ارتباطی نداشتند و در پشت آنها هیچ نظریه سیاسی، فرهنگی و اجتماعیای وجود ندارد؟ برای اینکه جسارت پرداختن به این دو سوال را پیدا کنیم باید فیالبداهه خود را از سیطره گفتمانهای رسمی در حوزه عادیسازی فتنهها و آشوبهایی شبیه به آنچه که در این دو دهه در کشور ما به وجود آمد رها سازیم زیرا این عادیسازی از پیش، 2 نتیجه ناخواسته و از قبل طراحی شده را بر ما تحمیل میکند، نخستین خصلت این گفتمانها منطقنما بودن آنهاست. مقدمات و نتایج به گونهای کنار هم چیده میشود که داوریهای از پیشتعیینشدهای را به همراه میآورد و این نتایج به سختی مورد تردید قرار میگیرد و این همان چیزی است که من از آن تحت عنوان عادیسازی رخدادها یاد میکنم. خصلت دوم این است که ادبیات اقلیت فتنهانگیر و آشوبطلب به طرز زیرکانهای در دهان اکثریت تکرار میشود و ناخواسته ادبیات اکثریت میشود. این مساله موجب میشود که با ایجاد گسست بین محتوا و بیان، ریشهها و سرچشمههای اصلی فتنهها و آشوب پنهان شود و به حالت عادی درآید. برای درک این مساله تلاش میکنیم شیوه عادیسازی رخدادها را در وقایع اخیر تا حدودی تبیین کنیم.
گسست محتوا و بیان؛ بازیهای جدید اقلیت علیه اکثریت
یافتن ضابطه آشکار برای ارزیابی فتنههایی که از دل حماسه 22 خرداد 88 بروز کرد، دشوار است بویژه اگر بخواهیم این ضابطه را با ارزیابی مفاهیم متعلق به ادبیات اقلیت که به وفور تولید میشود، به دست آوریم و خود را در حاشیه این ادبیات قرار دهیم. در این صورت نهتنها کارآیی زبان خود را برای فهم این فتنهها از دست خواهیم داد بلکه گرفتار القاهای دروغین این ادبیات نیز خواهیم شد. ما باید به سرعت، راه دیگری را در پیش گیریم یا بهتر بگویم راهی دیگر بیافرینیم. اگر بخواهیم این فتنهها، آشوبها و جنبشهای کاذب را تحلیل کنیم باید زبان تحلیلی متعلق به انقلاب را با همه ضعفهایش برگزینیم و اگر این گزینش، بارها دورتر از زبان اقلیت شد، چون راه به اعتدال میبرد، میتواند کاربردی ناب و در امان از ناخالصیهای زبان اقلیت باشد. ابتدا باید بدانیم که چگونه ادبیات اقلیت را باید از زبان اکثریت ریشهکن کرد. این ادبیات که از 2 دهه پیش در درون جریانات سکولار منتسب به جمهوری اسلامی، شدیدا علیه انقلاب اسلامی استفاده میشود در حقیقت دارد اکثریت را از زبان خود اکثریت جدا میکند و این زبان را به نفع ادبیات اقلیت مصادره میکند.
استفاده از نمادهای انقلاب اسلامی مثل شیوههای مبارزه ملت مسلمان ایران با نظام سلطانی؛ در اوایل انقلاب با بهکارگیری نمادهای مذهبی، ملی و... شیوه جدیدی است که غربگرایان برای خاموش کردن اکثریت برگزیدند. این زبان بشدت بیمحتواسازی نمادهای انقلاب اسلامی مثل شعار اللهاکبر، شعار در نماز جمعه و در آینده شعارهای روز قدس، ماه رمضان، شعارهای عاشورا و امثال این شعارها و شعائر را در سرلوحه اهداف سیاسی خود قرار داده است. گسست میان محتوا و بیان، مهمترین هدف اقلیت سیاسی در 2 دهه اخیر در ایران است، بارزترین شکل استفاده از این شیوه را میتوان در شعارهای اللهاکبر شبانه جریان اقلیت، که نمادی از محتوای انقلاب اسلامی در سال 1357 است یا در نماز جمعه که نماد دیگری از آرمانهای انقلاب اسلامی است، مشاهده کرد. بیمحتواسازی این شعارها که پایههای اصلی دوام جمهوری اسلامی ایران است بخشی از سیاستهای جدید غرب برای تبدیل کردن انقلاب اسلامی به یک نظام استحاله شده است. با وجود اینکه در یک شکل متعارف، زبان و ادبیات در هر جامعهای باید بیوطن شدن و بیهویت شدن انسانها را جبران کند و این از طریق بازیابی در معانی انجام میشود اما در ادبیات اقلیت، زبان اخیرا به طرز عجیب و خطرناکی به جای اینکه ابزار معانی باشد ابزار بازیهای سیاسی شده و همچون معنایی مجازی بر تصویرها، استعارهها، نمادها و شعائر تاثیر میگذارد. تمایزگذاری و مکملسازی زبان اقلیت در ایران عصر انقلاب اسلامی، از دهه 70 به این طرف بیش از پیش مورد توجه نویسندگان ادبیات سیاسی و اجتماعی غربگرای عصر جمهوری اسلامی قرار گرفت. این زبان، دیگر توجیهکننده عوامل اجتماعی، مناسبات ایدئولوژیکی و کانونهای قدرت این جریان نیست بلکه یک اسطوره اطلاعرسانی برای اهداف پنهانی است که در پشت آن قرار دارد.
این زبان تنها برای انتقال دستورها، اعمال قدرت و مقاومت و همساز کردن کلامی خود با جامعه مورد استفاده قرار میگیرد؛ کلامی که هیچ سنخیتی با ماهیت و محتوای اندیشه ندارد. از دهه 70 به بعد کسانی دم از امام، اسلام ناب و آرمانهای جمهوریت و اسلامیت نظام میزنند که در قلب و اعتقادات خود تمایلی به این ادبیات ندارند اما در زبان خود را کشته و مرده انقلاب نشان میدهند و پیوسته ما را از خطر واهی حذف امام، یاران امام و اندیشههای امام میترسانند. 30 سال بعد از انقلاب اسلامی کسانی بر پشتبامها شعار اللهاکبر میدهند که اصلا اعتقادی به کارآمدی دین در حوزه اجتماعی ندارند. 30 سال پس از انقلاب اسلامی کسانی در نماز جمعه حاضر میشوند که در طول زندگی حتی برای یکبار در مقابل عظمت الهی گردن خم نکردهاند. بعد از 2 دهه، کسانی از انحراف انقلاب اسلامی از قانون اساسی صحبت میکنند و خود را منجی انقلاب معرفی میکنند که در 2 دهه گذشته در مقابل سیل تهاجمات فرهنگی لب فروبسته و مشغول رتق و فتق امور دنیایی و موسسات به ظاهر فرهنگی اما در باطن تجاری خود بودند. بعد از 3 دهه کسانی پشت سر روحانیت مخفی شدهاند و دم از دفاع از فقه، اجتهاد، روحانیت خط امام، حفظ حرمت مرجعیت، حمایت از حوزه و روحانیت انقلابی! و اعتراض به آیتاللهسازی میزنند که در تمام طول زندگی فکری و سیاسی خود لحظهای از جدا کردن امور دین از دنیا و در انقباض قرار دادن دین، دست نکشیدهاند! اینها چه معنا دارد؟ آیا غیر از این است که بگوییم جریانات نوظهوری از منورالفکری سکولار در ایران برای پیشبرد آرمانهای خود، زبان ارجاعی و سیاسی نوینی را انتخاب کردهاند که شباهتهای بیتردیدی با زبان اکثریت ملت ایران دارد و از این طریق در جستوجوی موقعیتهای بهتری در فضای ایران میگردد؟ این روش جدید به این جریان امکان میدهد که در موضع و با انگیزههای فکری و سیاسی اقلیت، به زبان اکثریت سخن بگوید و خود را با مراکز قدرت ملی و اجتماعی و فرهنگی چندگانه همراه سازد و این مراکز قدرت را به سود خود مصادره کند.
اینکه چرا در چنین شرایطی مخالفان انقلاب اسلامی و امام خمینی(س) به ادبیات سنتی و مذهبی ملت ایران بازگشتهاند جای تامل جدی دارد. یکی از دلایل اصلی این بازگشت را باید ناکارآمدی زبان غربگرایی در 2 قرن اخیر دانست. این زبان در تمام این دوران از موقعیت اسطورهای، دینی و فلسفی فرهنگ ایرانی بیبهره بود. سرسپردگان زبان و ادبیات مدرن در ایران در 2 قرن گذشته بیش از اندازه از زمانه و اجتماع خود عقب ماندهاند و این عقبافتادگی بزرگترین رمز ناکارآمدی آنها بود چرا که زبان غربی و زبان غربگرایی در ایران حتی از اجرای نقشهای ساده فرهنگی نیز ناتوان است زیرا اشکال اجتماعی، سیاسی و فرهنگیای که این زبان آموزش میدهد قدرت لازم را برای جذب جامعه دینی و فرهنگی ایران ندارد. انقلاب اسلامی برای غرب و غربگرایان درس بزرگی بود و به آنها آموخت که برای احیای این تفکر وارفته در ایران باید به احیای ادبیاتی بپردازند که مفاهیم آن در فضای فرهنگی ایران مهجور نباشند. این ادبیات مهجور تنها در بستر زبان و ادبیات اکثریت در ایران قابل بازآفرینی فرهنگی است. به همین دلیل، نزدیک به 2 دهه است که این جریان تلاش میکند با دینی و ملی ساختن واژههای مهجور غربی، ادبیات اکثریت را به نفع اقلیت مصادره کند. این یعنی تاریخی درهم شده و وضعی کاملا سیاسی در کار فرهنگ، دانش و معرفت. بگذارید به شرایط جنبش مشروطه بازگردیم. ازهمگسیختگی نظام قاجاری، زوال و انحطاط آن را شدت بخشید. همه جا ضرورت تغییر و دگرگونی برجسته شد و اشکال پیچیده و گوناگونی از بازتولید فرهنگی در قالب اشکال باستانی، اسطورهای، فرنگی، دینی و... مطرح شد.
نوشتههای زیادی در این دوران حکایت از قالبهای متضاد بازتولید فرهنگی در ایران دارد. در چنین بلوایی، اقلیت ناچیزی با استفاده از ادبیات اکثریت و ارزشی و قدسی کردن نهادهای نوین به صحنه آمد و به رغم باور قلبی، به ادبیات اکثریت که ادبیاتی دینی و ملی بود، روی آورد و با همین روش نهضت عدالتخانه را مصادره کرد. نظام مشروطه سلطنتی را بر ملت ایران تحمیل کرد و به آرمانهای خود رسید. در آن دوران، بسیاری از عالمان دینی نیز فریب ظاهر این ادبیات را خوردند و برای حذف اصل دین و فرهنگ ملی به این جریان کمک کردند و شد آنچه که نباید میشد، به محض پیروزی و سرکوب عالمان آگاه و سوار شدن بر اوضاع دیگر نیازی به ادبیات اکثریت نبود. در این دوران بانک مقدس، مجلس مقدس، دارالشورای مقدس، قانون مقدس و وکیل مقدس به اسطورهای نمادین تبدیل شد و برچسب خود را بر همه رفتارها، حتی رفتارهای شخصی و بر بسیاری از کالاها زد. پس از سیطره این جریان بر دستاوردهای یک جنبش اجتماعی بزرگ، ادبیات اکثریت که کمک بزرگی برای به قدرت رسیدن اقلیت بود به محاق برده شد و بیوطنی، بیفرهنگی، دینستیزی و فرهنگگریزی جایگزین ادبیات گذشته شد، نخستین جوانههای پیدایی سلطانیسم و سکولاریسم در ایران از طریق همین همسازیهای زبانی بود که سیطره خود را نزدیک به یک قرن به صورت رسمی بر ساختار فرهنگی، سیاسی و اجتماعی ملت ایران تحمیل کرد. مرحوم شیخ فضلالله نوری از معدود متفکرانی بود که معنای زبان این اقلیت جدید را در پشت بیان آنها میدید و میدانست که این جنبش نوپا پیش از آنکه یک جنبش ملی و مذهبی باشد یک جنبش کولیمسلک و بیوطن سازنده فرنگی است که به تعبیر خودش از دیگ پلوی انگلیس برخاسته بود. بعد از حماسه 22 خرداد 1388 آیا ملت ایران احساس نمیکند که همان داستان در قالبهای جدید در حال تکرار شدن است؟
به نظر میرسد ما از نظر شباهت تاریخی در چنین شرایطی قرار گرفتهایم. اگرچه جنبش کاذبی به نام جنبش سبز که بعد از این حماسه ظهور کرد؛ استعداد مقابله با آرمانهای انقلاب اسلامی را ندارد و مانند جنبش کاذب دوم خرداد به بایگانی تاریخ سپرده خواهد شد اما این فتنه تفاوتی صوری با فتنههای گذشته دارد. مهمترین وجه تفاوت فتنهای که به نام جنبش سبز شهرت دارد و نوعی نفاق تازه و پیچیده در ایران، مصادره زبان، نمادها، شعائر و شعارهای اکثریت ملت ایران به سود یک جریان اقلیت وارفته است. پس از انقلاب اسلامی ما تصور میکردیم که در مقابل عظمت زبان انقلاب، زبان غربگرایی، سکولارسیم و سلطانیسم در حال فراموش شدن است و ایدههایش ایدههایی خوار است که مردم با بدگمانی با آن روبهرو میشوند. وقتی زبان انقلاب اسلامی کارکردهای فرهنگی و ارجاعی خود را نشان داد بر ما یقین حاصل شد که برای همیشه از شر زبان ارتجاعی و زورمدارانه غربگرایان و سلطنتطلبان مستبد، خلاص شدهایم، لذا به اخطارهای امام درباره این جریان توجه نکردیم، با وجود اینکه رابطه نوینی میان نظریه و عملکرد و میان محتوا و بیان در حال تجربه شدن بود اما از درک این رابطه غفلت کردیم.
غربگرایان در انقلاب اسلامی فهمیده بودند که مردم برای کشف حقیقت، تجدد و ترقی دیگر احتیاجی به آنها ندارند زیرا همه چیز را بدون واسطه و بسیار بهتر از روشنفکران درک میکردند و در شعارهای انقلاب اسلامی بخوبی قادر به بیان حقایق شدند. این زبان برای جریان منورالفکری غربگرا بسیار عجیب بود زیرا تا آن زمان تصور میکردند رمز فهم زبان جامعه جدید فقط در دست آنهاست ولی امام خمینی(س) با رو کردن به مردم و زبان و فرهنگ آنها نشان داد که نظامی از قدرت وجود دارد که برای بازتولید فرهنگی خود در عصر مدرن نیاز به زبان غربگرایان ندارد و این زبان را برای بازتولید، باطل میشمارد قدرتی که در انقلاب اسلامی به گونهای عمیق و زیرکانه وارد شبکه اجتماعی شد و مذهب عامل آن بود بنابراین، این تصور اسطورهای که در قبال خودآگاهی و سخنپردازی در جامعه، مسؤولیتی متوجه جریان روشنفکری است، به کلی از هم گسیخت. با انقلاب اسلامی، روشنفکری متوجه شد که نقش او دیگر این نیست که خود را جلوتر از تودهها، رازدان همه اسرار خلقت بداند و از این طریق حقیقت سرکوب شده را به زعمخود برای دیگران بیان کند. از این تاریخ، نقش روشنفکری در ایران مبارزه علیه آن اشکالی از قدرت بود که در حوزه دانش، حقیقت، خودآگاهی، سیاست و فرهنگ در جستوجوی عامل دیگری در فرهنگ و اصالتهای ملی و دینی میگشت. مبارزه با انقلاب اسلامی که منشأ اصلی این اقتدار جدید بود، به گونهای دیگر آغاز شد. بنابراین برای فهم ماهیت جنبشهای کاذب اجتماعی در 2 دهه گذشته باید بدانیم که زبان اقلیت، سرچشمه ادبیات اقلیت نیست بلکه ادبیات اقلیت چیزی است که یک اقلیت در دل زبان اکثریت میسازد. دومین مشخصه ادبیات اقلیت آن است که به همه چیز رنگ و انگ سیاسی میزند. فضای این ادبیات آنقدر بسته و مصلوب است که هر ماجرای شخصی و فردی را به ایجاد پیوندی فوری با سیاست ناگزیر میکند و لاجرم ماجراهای فردی تبدیل به امری سیاسی، ضروری، گریزناپذیر و حیاتی جامعه میشود.
در دیوانسالاری دولت مدرن که آثار آن از زمان مشروطه سلطنتی تاکنون بر روابط اجتماعی ما تاثیر داشته است، برخورد با آبدارچی و آبدارخانه یک اداره، فورا به سیاست پیوند میخورد و هرگونه جابهجایی حق و ناحق در قالب غلبه یک جریان سیاسی بر جریان سیاسی دیگر نشان داده میشود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی به ناچار با چنین ادبیاتی بشدت درگیر شدیم. در همین انتخابات دهم ریاستجمهوری تعویض سرایدار یک مدرسه در ادبیات زبان اقلیت به رئیسجمهور یک مملکت که برگزیده اکثریت است، نسبت داده میشود و به این تعویضهای طبیعی و بدیهی، رنگ و انگ سیاسی زده میشود و در رسانههای ملی منتشر میشود. در عصر حاکمیت و سیطره اقلیت بر اکثریت، مسائل فردی مثل ازدواج، خانواده، دعواهای پدر و فرزندی، دعواهای زن و شوهری و امثال اینها با مسائل دیگری همراه میشوند که فردی نیستند اما پسزمینههای لازم را برای ایجاد فضاهای اجتماعی جهت غلبه ادبیات اقلیت بر اکثریت فراهم میسازد. بهعنوان مثال در انتخابات دهم ریاستجمهوری اختلاف پدر داماد رئیسجمهور با پسر خود از طریق انتشار بیانیه عمومی، ابزار استفاده اقلیت علیه اکثریت میشود و این مساله چنان قدرتمند است که به شکل مطمئن و ضروری همه با هم در فضایی بزرگتر مجموعهای از تهاجمات اخلاقی اقلیت علیه اکثریت را فراهم میآورد. مسائل معمولی خانوادگی به اقتصاد، تجارت، سیاست، حقوق، نظام بوروکراسی و مردمسالاری و امثال اینها پیوند میخورد. این حقیقت دارد که ما برای رسیدن به امنیت، عدالت، آزادی، عقلانیت و معنویت اغلب به چیزهایی میاندیشیم که دهها سال هستی ما را با خود درگیر میکند ولی حتی به مرزهای آن نیز نمیرسیم اما با یک مساله کوچک خانوادگی یا با یک جابهجایی طبیعی در دل دیوانسالاری، خیلی زودتر از آنچه که فکر میکنیم به مرز سیاست میرسیم و این مرز را حتی قبل از رسیدن به آن هم میشناسیم.