* در مقطع حاضر شاهد ظهور پارهای از عرفانهای کاذب و ساختگی هستیم که خود دلیلی است بر بسط گرایش دینی مردم؛ چون اگر مردم علاقه و گرایشی نسبت به معنویات نداشته باشند، بازار این نوع عرفانها هم کساد خواهد شد، بنابراین همین امر، شاهدی بر موفقیت نظام از جنبه تبلیغ معنویات است. عرفانهای کاذب از جهاتی به تصوف یعنی همان جریانی که علمای ما سالیان سال با آن درگیر بوده و علیه آن مبارزه کردهاند، شباهت دارند. از دیدگاه شما این عرفانهای کاذب چه نسبتی با تصوف سنتی که سالیان سال وجود داشته و نزد علمای ما از جمله انحرافات محسوب شده است، دارد؟
** بسمالله الرحمن الرحیم. روایتی است از یکی از امامان معصوم(ع) که زمانی خواهد آمد که مردم مرتکب گناه میشوند، ولی با تغییر اسم. مثلاً رشوهخواری در اسلام و روایات و احادیث، حرام است، ولی کارمندی که رشوه میگیرد اسمش را عوض میکند و میگوید حق حساب! ولی همان رشوه است، یا همه میدانند که رباخواری حرام است، اسمش را میگذارند سود یا کارمزد.این عرفانهای نوظهور هم در اصل و شیوه، همان صوفیگری است، ولی اینها نامش را عرفان میگذارند. شعارها و کتابهایشان موجود است. اینها دم از باطن میزنند و میگویند ما مغز دین هستیم. میگویند تقیدات علما و بزرگان قشر و پوست هستند. اینها دین را به مغز و پوست تقسیم میکنند و شریعت و طریقت. میگویند مجتهدین اهل شریعت هستند و آنها اهل طریقت. مغز دین با ماست. متأسفانه به مراجع تقلید و بزرگان توهین هم میکنند.
کتابی هست به نام «بشارت المصطفی»، من خوشبختانه شش ماهی از ده خودمان به مشهد تبعید شدم.اول پرونده سیاسی و بسیار خطرناک بود، ولی بعد...
* چه سالی؟
** سال 1339
* به خاطر مبارزه با دراویش؟
** بله، همینها اقدام کردند. 17 تا صوفی که بعضیهایشان بیسواد هم بودند، پای طوماری را انگشت زدند. آنها تصور میکردند در طومار این طور نوشته شده که آقای تابنده گفته میخواهم در گناباد کارخانه برقی را دائر کنم و چون بیسواد بودند، پای آن را امضا کردند!
البته بعد که فهمیدند موضوع چیست،اظهار ندامت کردند و از صوفیگری هم برگشتند. به هر حال نویسنده در آن کتاب به پیامبر اکرم(ص) نسبت میدهد که:«الشریعت اقوالی و الطریقت احوالی و...»
البته من این کتاب را صفحه به صفحه مطالعه کردهام و چنین روایتی در آن وجود ندارد! اینها معمولاً یک چیزهایی را برای خودشان جمع و جور میکنند و دین راحتطلبانهای را بر افراد بوالهوس عرضه میدارند. یک عده هم که میخواهند چشمچرانی کنند، اعمال خلاف انجام بدهند و کثافتکاریها، رشوهخواری و رشوهدهی و زراندوزی از راههای نامشروع و ظلم و تجاوز به دیگران را در پیش بگیرند، خواسته یا ناخواسته با اینها همراه میشوند. مردم مسلمان که با روحانیون و مجتهدین در تماس هستند، این کارها را نمیکنند، ولی اینها دینداری را سبک میگیرند و میگویند اگر کسی به وسیله مرشد با ولایت پیوند بخورد، دیگر از حلال و حرام از او سؤال نخواهد شد!
در نوشتههای ملاسلطان آمده که «گر بگیرد خون جهان را مال مال/ کی خورد مرد خدا الا حلال» و بعد میگوید مرد خدا کسی است که به بیدخت آمده و با مرشد بیعت کرده و دیگر برای او گناه نمینویسند. گناهان به گردن کسانی که پیوند نخوردهاند گذاشته و به حساب آنها نوشته میشود و ایشان اهل نجات است!
اصولاً در فطرت بشر خداجویی و خداشناسی هست. این امر فطری است. پیامبر اکرم(ص) فرمود:«کل مولود یولد علی الفطره الا ان یکون ابواه یهودانه او ینصرانه او یمجسانه.» هر مولودی که قدم به دنیا میگذارد فطرتش بر دین حنیف اسلام است، ولی بعد محیط او را آلوده میکند. پدر و مادرش مجوس هستند، او هم مجوسی میشود، مسیحی هستند، او هم مسیحی میشود. هر کسی میخواهد دینی داشته باشد که بتواند جواب وجدانش را بدهد و خودش را هم قانع کند که من دیندار هستم، چون بیدینی در مردم جانیفتاده و کسی نمیتواند صراحتاً بگوید دین ندارم. همه، چه باطل چه بحق، دینی دارند؛ منتها وقتی آنچه را که مراجع میگویند یا از اخبار و احادیث ائمه(ع) به ما رسیده، بر این جماعت عرضه میکنیم، زیر بار نمیروند و دنبال یک دین سبک میروند. دین سبک به آنها میگوید حلال و حرام برای شما نیست، شما در هر صورت اهل بهشت هستید!
روایتی از امام صادق(ع) داریم که میفرمایند:«بنی الاسلام علی خمس: الصلوهًْ و الزکوهًْ و الصوم والحج و الولایهًْ». این روایت در کتب شیعه، از جمله بحارالانوار و وسایل الشیعه موجود است. اسلام پنج پایه و ستون دارد که نماز است و روزه و حج و زکات و ولایت. اینها ولایت را پیوند با مرشد معنا میکنند! در صفحه 24 کتاب ولایت نامه ملاسلطان این روایت را اینگونه ترجمه میکند:«امام صادق(ع) فرمود نماز و روزه و زکات و حج را خواهی بکن، خواهی نکن! اما ولایت حتماً باید انجام شود که پیوند با مرشد است.» جوانی که دنبال هرزگی و تجاوز به ناموس مردم است و صبحها هم برایش سخت است که بیدار شود و نماز بخواند، تا ساعت 12 ظهر میخوابد و تا 2 بعد از نصف شب بیدار است، چه حکمی برایش از این بهتر؟ ما میگوییم به بچهای که نماز نمیخواند، یک لقمه نان هم نباید داد و اگر به تارک الصلوهًْ نان بدهی، انگار که به جنگ خدا و رسول خدا رفتهای، ولی آنها چنین حکمی میدهند و افراد را به این وسیله جذب و این دین ساختگی را بر مردم عرضه میکنند و درعین حال میگویند ما مرز دین هستیم! ملاحظه کنید، با این حکمی که خواهی بکنی خواهی نکن،چه جور دینداریای را ترویج میکنند.
* مگر بدون فراهم آوردن یک سری تمهیدات و پشت سر گذاشتن مراحل و آداب و شعائر – فارغ از اینکه هر دین و مسلکی باشد – میشود به نتیجه رسید که اینها چنین احکامی را صادر میکنند؟
** اینها میگویند نهایت عبادت، ربوبیت است و به مرید حق میدهند که ادعای خدایی کند!اینها العیاذ بالله، همه چیز را خدا میدانند ودرست نقطه مقابل مادیون هستند.مادیها و طبیعی مسلکها میگویند هر چه در طبیعت هست ماده است و معنویتی وجود ندارد. عکس اینها صوفیها هستند و میگویند همه چیز خداست.اینها درست ضد همدیگر هستند. آنها منکر مطلق معنویات هستند و اینها منکر مطلق مادیات.
* مگر میشود بدون علل و تمهیدات به جایی رسید؟ مگر برای رسیدن به خدا، طی مراحل ضرورت ندارد؟
** اینها میگویند نفس مرشد بهقدری معنویت دارد که مرید را عوض میکند و همان دیدار قطب کافی است؛ برای این دیدار موضوعیت قائل هستند و بدون ریاضت به جایی میرسند.ادعایشان همین است که سلسله اقطاب به ائمه (ع) میرسد و از این آیه شریفه سوءاستفاده میکنند که :«فاعبد ربک حتی اتیک الیقین.عبودیت کن تا یقین پیدا کنی» امام صادق (ع) میفرمایند: «یقین یعنی موت».ولی اینها میگویند وقتی از طریق مرشد با ولایت پیوند پیدا کردیم، به یقین میرسیم، به یقین هم که رسیدید، نماز را خواهی بخوان، خواهی نخوان و نیز سایر شعائر.
چند وقت پیش نیروی انتظامی گناباد میریزند و نورعلی تابنده، مجذوب علی شاه مرشد را که قاچاقی به روستایی در علیآباد در دامان کوه، آمده بود، دستگیر میکنند؛ سه چهار نفری را که در اطرافش بودند، میفرستند پی کارشان و فقط یک نفر را میگذارند که همراه او برود.مأمورین میگویند از نیم ساعت قبل از ظهر که او را دستگیر کردیم و به مشهد و بعد با هواپیما به تهران بردیم، نه نماز ظهر و عصر خواند، نه نماز مغرب و عشاء را! اینها یک دین لادینی اختراع کردهاند.
در روستای بالای ما یک صوفیای از صوفیگری برگشته در جلسه قرآن مؤمنین نشسته بود، قرآن خواندنش غلط خیلی داشت و میگفت در دینی که ما داشتیم، قرآن ما زیر و زبر نداشت.شما چقدر سختگیری میکنید! ما آنجا هر چه را میخواندیم، میگفتند خوب است.
بنده در یکی از تالیفاتم داستان «معروف کرخی» را نوشتهام که یک کسی در بغداد وارد خانقاهی شد و دید یک عدهای از مریدان پشت به قبله نماز میخوانند.معروف میگوید چرا تذکر نمیدهید و پشت به قبله نماز میخوانید؟ جواب میدهند: «ما درویش هستیم و درویش را به تصرف در امور کاری نیست.به هر طرف نماز بخوانیم، سمت خداست!» این یعنی سبک گرفتن دین.
یک افسری رئیس شهربانی گناباد بود که الان بازنشسته شده است، در زمان طاغوت به گناباد آمده بود و دیدیم سبیل صوفیگری گذاشته که روی دهان را میپوشاند. تحقیق کردیم ببینم چه شده، گفتند این آقا رئیس زندان مشهد بوده و یک اعدامی پولدار را فراری میدهد و از این بابت ثروت زیادی هم نصیبش میشود. به او گفته بودند اگر به گناباد بروی و صوفی بشوی، آنها میتوانند به دولت اشاره کنند و نجات پیدا کنی! چون پهلوی اول و دوم، توصیههای آقای علی شاه را میپذیرفتند. بعد هم همین طور شد.
* سلسله اقطاب و مرشدهای معاصر از چه کسانی شروع شده است؟
** اولی ملاسلطان بود که میگفتند سلطان علیشاه، پسرش نورعلی بود که میگفتند نورعلی شاه،نوهاش شیخمحمد حسن بیچاره بود که میگفتند صالح علیشاه! بعد محبوب علیشاه حالا هم که مجذوب علی شاه است.کلمه علی و شاه را دنبال اسمشان میگذارند.
* این پسوندهای «علی» و «شاه» را بر چه مبنایی به نام خودشان اضافه میکنند؟
** تصوف برنامهاش این است که در هر محیطی باشند، به رنگ آن محیط در میآیند که مردم علیه آنها تهاجم نکنند و متعرض آنها نباشند، یعنی ما که دم از حضرت علی (ع) میزنیم، اینها میگویند یا علی.جاهایی که در مناطق سنی هستند، ابابکر و عمر میگویند!
شما سلسله اینها را نگاه کنید که خود را به معروف کرخی میرسانند. تا قبل از صفویه همه القابشان شیخ شمسالدین، محیالدین و این جور القاب است.زمانی که در دوران صفویه، شیعه در ایران رسمیت پیدا کرد، از آن زمان است که علی را به القابشان اضافه کردهاند.تا شاه نعمتالله ولی، اصلاً کلمه علی در سلسلهشان نیست.قبل از صفویه اثری از کلمه علی نیست، ولی بعد که میبینند کشور شیعه است، دم از علی میزنند.
سنیها از محیالدین عربی نقل میکنند که به عرش رفته و با ابابکر ملاقات کرده.در مسیحیان هم تصوف هست.یک عده محلی هستند که در جمع مردم هستند و میان آنها تفرقه میاندازند و انگلستان هم از این موضوع خیلی استفاده کرده است و میکند.
* شما مرشدهای اینها را میشناسید.از نظر اخلاقی چه وضعیتی داشتند؟
** اینها تا جایی که میتوانند مفاسدشان را مخفی انجام میدهند، ولی ملاعلی پسر ملاسلطان فسق و فجور زیادی داشت.شرابخواری و تجاوز به نوامیس مردم زیاد از او نقل میشد و داستان زیاد دارد، ولی از این یکی به بعد، کمتر چنین چیزهایی نقل میشود.اینها زرنگ شدهاند.او بیشتر از 10 سال نتوانست حکومت کند و مردم گناباد علیه او قیام کردند و فرار کرد. علیشاه توانست 50 سال برمسند قطبیت بماند. اینها با زرنگیهای خاصی، زشتیهایشان را مخفی میکردند. از فسق و فجور اینها داستانهای زیادی است.
مادر بزرگ ما اهل بیدخت بود و پدر ما در مشهد تحصیل میکرد و چون مادرش در بیدخت گناباد بود، رفت و آمد زیاد داشت. یک بار که پدر ما در بیدخت دو سه روزی در منزل اقوام مهمان بوده، روزی زنی میآید و میگوید آشیخ! مسألهای دارم. میگوید: چیست؟ بپرس. میگوید جلوی دیگران نمیتوانم بگویم. پدرمان افراد را میفرستد بیرون. زن میگوید: «قضیه ما این است که من هر روز برای رفت و روب و آشپزی به منزل ملاعلی نورعلی شاه میروم و ظهر هم یک قابلمه غذا به من میدهند و برای بچههایم میبرم. یک روز خانه خلوت بود و ملاعلی گفت بیا پاهایم را مشت و مال بده! من گفتم لابد اینها که نایب امام هستند، این قدرها محرم هستند! بعد دیدم حسابهای دیگری در بین است.
به او گفتم خانم شما مثل حوریه بهشتی است، دست از من رعیت بردارید. ملاعلی گفت: آدم پلوخور گاهی هم دلش میخواهد اشکنه کشک بخورد! گفتم: شوهر دارم. گفت: چه کسی تو را به شوهرت محرم کرده؟ گفتم: شما. گفت:همین من هم میتوانم تو را به او نامحرم و به خودم محرم کنم. میگوید او چندین بار مرا به خود محرم و به شوهرم نامحرم و مجدداً به شوهرم محرم کرد. حالا تکلیف من چیست؟» ابوی ما میگوید: تو شوهر داری و آنقدر ابلهی؟ مسأله زنا را به این شکل برای خودت توجیه کردهای؟ در اینکه این جور مسائل را دارند که شکی نیست. حقیقت هم همین است که وقتی راه انحراف برای کسی رسمیت پیدا میکند، قلبش سیاه میشود و احساس میکند بر انجام هر کاری مختار است.
در همین روستا یک صوفی به اسم فخر شریعت بوده که املاک زیادی از مردم و موقوفات را متصرف شده بود. روبهروی خانهاش زارع او زندگی میکرد. این بنده خدا حالا فوت شده. به خود من میگفت که به فخر شریعت گفتم شما که شبها بالای سر قطبتان در بیدخت کشیک میدهید، معجزه و کرامتی هم دیدهاید؟ جواب داده: مرد ساده لوح! آنجا که از دین خبری نیست، از معجزه و کرامت خبری هست؟ پرسیدم: اگر خبری نیست، پس چرا شما میروید؟ جواب داده بود: آنقدر مال وقفی خوردهام که قلبم سیاه شده و جهنمی هستم، ولی تو یک وقت اشتباه نکنی و به این راه نروی.
* اینها بهرغم اینکه ادعا میکنند سیاسی نیستند،از بدو انقلاب که حرکتی معنوی بود، شروع به مخالفت کردند و حال آنکه این نهضت در پی آن بود که بازار معنویت را گرم کند و علیالقاعده برای اینها بهتر از حکومتی است که به معنویات در هیچ شکل آن قائل نیست، ولی اینها از همان ابتدا بنا را بر مخالفت گذاشتند. علت چه بود؟
** اینها از همان ابتدا شریک دزد و رفیق قافله بودند. به دزدها اطلاع میدادند که قافله چه موقع حرکت میکند و بعد خودشان شریک سارقین میشدند. باطن تصوف وابستگی به شیاطین و منحرفینی است که اصلاً معاد را قبول ندارند. با انقلاب همه چیز اینها به خطر افتاد. وقتی مردم عاقل بشوند و به عقل و علم و دستورات الهی مراجعه کنند، خواه ناخواه بازار خرافات کساد میشود. اینها در ظاهر اظهار معنویت میکنند، ولی در باطن که معنویتی ندارند. همین صالح علی شاه که فوت شد، آنقدر پول و ثروت از او مانده بود که رئیس اداره دارایی گناباد آن زمان آمد پای منبر ما و گفت 300میلیون تومان از پولهای نقد صالح علی شاه را که در بانکها داشته به صندوق دارایی گناباد منتقل کردیم و از تهران ما را تشویق کردند. این قضیه مال زمانی است که مالیات در گناباد هزار تومان و دو هزار تومان بوده و آنگاه چنین ثروتی در دست مرشد اینها قرار داشته! گفتم خدا را شکر. از قدیم گفتهاند که مرگ خر بود سگ را عروسی! برای شما خوب شد. خدا کند از اینها بمیرند که شما مالیات بگیرید! گفت: طعنه میزنید؟ گفتم: حقیقت است. در هر حال اینها سرمایه اندوز و پولجمعکن بودند، بیابانهای گناباد را در قرق داشتند.
مؤمنی از روستای نوده که ملا سلطان متولد آنجا بود، میگفت یک روز زنم خمیر گرفته بود و گفت برو چوب جمع کن بیاور که نان بپزم. زمان شاه نانوایی دولتی کم بود و همه در خانههایشان تنور داشتند و نان میپختند. مرد میگفت رفتم چوب جمع کنم که یک مرد چماق به دست آمد و گفت چه میکنی اینجا ثبت حضرت آقاست! میگوید کمی جلوتر رفتم تا در جای دیگری هیزم جمع کنم، باز یک چماق به دست دیگری نگذاشت. رفتم به روستای سیدآباد و باز همین حکایت پیش آمد. همه جا چماق به دستهایی بودند که میگفتند زمینها و بیابانها ثبت حضرت آقاست و خلاصه دست خالی برگشتم به خانه و خمیرها هم روی دستمان ماند.
اینها به شدت زراندوز هستند و هیچ معنویتی در آنها نبوده و نیست و رونق بازارشان هم از جهالت مردم است.
* فکر نمیکنید مخالفت این جماعت با انقلاب و امام(ره) به این دلیل بوده که میدانستند اگر امام(ره) بیاید، با روشنگری بساط اینها را جمع میکند؟
** اینها اساساً با علم و دانش مخالفند و علم را حجاب میدانند. از کتاب «صالحیه» میخوانم. این کتاب به خواهش صالح علی شاه نوشته شده که از پدرش تقاضا کرده نوشتهای برای او به یادگار بگذارد و تصوف را تفسیر کند، او این کتاب «صالحیه» را مینویسد که در چاپخانه دانشگاه تهران چاپ میشود و من از روی طبع دوم آن، فرازهایی را برایتان میخوانم.
سلطان حسین تابنده هم براین کتاب تقریض نوشته، یعنی که این را قبول دارم. سه تا از اقطاب اینها کتباً این کتاب را تأیید کردهاند.
محصولاتش را ملاحظه کنید: «العلم هوالحجاب الاکبر» علم را حجاب بزرگ میدانند. یک چند به عقل و علم در کار شدم/ گفتم که مگر واقف اسرار شوم / هم عقل عقیله بود و هم علم حجاب/ چون دانستم زهر دو بیزار شدم. و بعد صوفیگری را این طور معنا میکند:« حضرت انسان و لا مذهبی صوفی.» خودشان صراحتاً به لامذهبی اذعان میکنند! «آن صوفی عاشق است که صاف است و با صفا الساد صبراً و صدقا و صفا. و الواعو و قرو و ودا و وفا. والفا فقرا و فاقه و فنا: عاشق را به جز معشوق راه نباشد که رفع القلم عین شیعتی. از پیروان ما تکلیف برداشته است، همان خواهی بکن خواهی نکن. پس صوفی من لا مذهب له! و این هم نتیجهگیری از این افاضات!
صوفی موحد است و موحد غیر محدد است. محدود نیست. مذهب در حد است و او رو به بیحد تا منصب خدایی. شیوه صوفی چه باشد؟ نیستی؟ چند تو بر هستی خود ایستی؟ صوفی پایبند خداست. دیگران هر یک به مذهبی گرفتارند و عاشق در بند عشق و سایرین در بند سلوک. عابد به عبادت. یکی نفس خواهد، یکی تصرف، یکی معروف، یکی علم، یکی نور، یکی کشف، صوفی خداجوید و بس. لاخوف من نارک و لاطمع فی ختبک (باز از کلام امیرالمومنین (ع) سوءاستفاده کرده) صوفی بیناست به مصالح وقت، پس خود را مقید نکند به بینا تا در مقام خلاف آن به ضیق افتد.
* یعنی به رنگ زمان در میآید.
** بله، «پس صالح باشد والتقیه من شعارالصالحین و صوفی بینا به مدارک و عقول اشخاص است و مأمور به کلم الناس علیقدر عقولهم. پس مذهب خاصی ندارد...»
* مگر خود صوفیگری نوعی مذهب نیست؟
** اینها اینطور میگویندکه صوفی به لباس خاصی و طریقی که مذهب نفس است مقید نباشد، بلکه در طریقت مصطفویت که جامع همه است، مذهب من، لامذهب له است! این را در صفحه 234 آورده. «هر وقت اقتضایی دارد. در حضر، نماز تمام است و درسفر، قصر. در مقام خوف طریقی و در مقام امن، طریقی. صوفی موجود بین است، مافات مضی و مایعطیک سیعطیک فان؟ صوفی فرصت طلب است و آن دو طرف آن معذورند... پس صوفی موحد باشد و ابن الوقت و موحد و لامذهب و قلندر را یک معناست.» خودش را راحت کرده!
* این کتاب در بازار هست؟
** خیر قاچاق است. اینها اول که کتابی را مینویسند خیلی خوشحالند. بعد که نقاط ضعف آن لو میرود، جمعش میکنند و در بازار آزاد نمیتوانید پیدا کنید!
* چرا در ده سال اخیر هر جا سخن از مخالفین با انقلاب است و جمعی توسط آنها تشکیل میشود، سران صوفیه هم دیده میشوند و چه نسبتی بین اعتقادات اینها با هم هست؟
** به هر حال ناریان همدیگر را پیدا میکنند و نوریان هم یکدیگر را. اینها ابنالوقت هستند و به مردم و دینی اعتقاد ندارند و هر جا منفعتی را ممکن ببینند، در آنجا حضور پیدا میکنند. مصلحت دنیایشان در این است که خود را به جایی وصل کنند. به هر حال اینها در اعتقاداتشان مریض هستند و لذا صوفی و بهایی میشوند.
در زمان طاغوت به توصیه شخصی به نام آقای فریدونی که معاون وزارت کشور و صوفی بوده، هر کسی را که 22 سال در وزارت کشور خدمت کرده به بیدخت میفرستادند و این فرقه گنابادیه که این قدر گسترده شده، از آنجا سرچشمه گرفته. آن وقت که مثلاً کسی میخواست در اصفهان فرماندار شود، میفرستادند اینجا صوفی میشد و حکم میگرفت! آن یکی از تبریز بود و خلاصه از هرگوشه و کنار مملکت که کسی میخواست پستی بگیرد، میآمد گناباد و صوفی میشد و حکمش را میگرفت و اینها به این ترتیب در همه کشور پخش شدند. در سال 37 که بنده از نجف به گناباد آمدم از 16 فرماندار استان خراسان، هشت نفرشان صوفی بودند. در تربت حیدریه آقایی به نام حاج زارع، صوفی بود و شبهای جمعه به اینجا میآمد و رئیس شهربانی و عده دیگری را هم میآوردند و بساطی داشتند. اینجا مرکزی برای لامذهبها بود و چون تعصبی نسبت به حلال و حرام و محرم و نامحرم هم نداشتند، راحت همدیگر را پیدا میکردند. انگلیس هم خیلی روی اینها کار کرد. موقوفات مزار ملاسلطان را از مالیات معاف کردند و در آن زمان مجلس شورای ملی برای این کار قانون گذراندند.
قبل از این، موقوفات امام رضا (ع) حضرت معصومه (ع)، حضرت شاهچراغ (ع) و حضرت عبدالعظیم(ع) معاف بود. در زمان رضا شاه ملعون دوتای دیگر را هم معاف کردند. یکی موقوفات مزار شاه نعمت الله ولی در ماهان و یکی هم موقوفات مزار ملا سلطان در بیدخت گناباد! اینها در مجلس اکثریت نداشتند که رأی بیاورند، حتماً دستور بوده که رأی آورده. از 200 تا نماینده شاید پنج شش نفر بیشتر صوفی نبودند، ولی رأی آورد و این نشان میدهد که دستور مهم و محکمی پشت سر آن بوده، چون انگلیس همه کاره ایران و کشورهای اسلامی بود. بعد از از هم پاشیدن حکومت عثمانی در ترکیه، انگلیس همه کشورهای عربی را تکه تکه کرد و تاریخهای اینها را مسیحی کرد. عراق که اکثریت آنها شیعه هستند، تاریخشان مسیحی است. لبنان تاریخی مسیحی دارد. به هرحال در هر جایی هم افرادی از وابستگان خودش را مستقر کرد. الان در عراق مذهب رسمی حنفی است، در حالی که اکثریت با شیعه است و اینها کار انگلیس است. انگلیس از این تفرقه افکنیها خیلی استفاده کرد و الان هم در همین کارهاست، وهابیت را هم انگلیس تراشیده است. آقای همفر انگلیسی ثابت کرده که وهابیت از کجا پیدا شد و میگوید شیخ را بردیم و به آل سعود پیوند دادیم، آنها هم مشتی عرب بیابانی بودند و به آنها گفتند اگر عقاید این شیخ را قبول کنید، سلطنت را به شما میدهیم. شریف حسین پادشاه عربستان بوده. گفتند این بیعرضه است و میخواهیم او را کنار بگذاریم و شما اگر افکار این شیخ را بپذیرید، سلطنت مال شما خواهد بود و از طرف انگلیس به آنها قول میدهد.
یکی از عقاید وهابیت این است که اگر روی قبری سایبانی درست کنند، آنجا باید خانه شود! باید سقف راخراب کنند که آفتاب بیفتد! میگوید به چند روستا وارد شدیم، آقا شیخ محمد بن عبدالوهاب سخنرانی کرد و همه مخالفت کردند. آل سعود هم همه را گردن زد. سه چهار روستا را که قتلعام کردیم، آنچنان وحشت بر مردم عربستان حاکم شد که به هر جا وارد میشدیم، گوسفند و گاو و شتر جلوی ما میکشتند! و از ترس وهابیت را پذیرفتند.
* مقداری هم به خاطرات شخصی شما در زمینه مبارزه با صوفیه بپردازیم. شما در مواجهه با تصوف سابقه طولانی دارید.از کی تصمیم به مواجهه با اینها گرفتید و چه کسانی به شما چنین دستوری دادند و چرا کس دیگری احساس وظیفه نکرد؟
** روحانیون گناباد اکثراً روضهخوان بودند و تنها روحانیای که درس خوانده بود و مردم هم قبولش داشتند، آقای نصیری بود، منتها ایشان میگفتند دوران تقیه است. یک دهه آخر ماه صفر بنده در «خضری» دعوت بودم و منبر میرفتم. آقای نصیری هم در «کارشک» بودند.
* چه سالی؟
** قبل از انقلاب، سالش را یادم نیست. آقای نصیری در امامزاده کارشک منبر میرفتند. روز شهادت پیامبر (ص) و امام حسن(ع) هیئت خضری را بردیم آنجا و من رفتم احوالپرسی آقای نصیری. ایشان گفت: «من اگر تو را مجتهد ندانم، قریب الاجتهاد میدانم. خیلی بی پرده صحبت میکنی. امام صادق(ع) فرمودهاند التقیه دینی و دین آبایی. تقیه لازم است. خودت را به کشتن میدهی، خطرناک است.» بعد داستانی را نقل کرد که کلفت حسین بن روح از نواب خاصه امام زمان (عج) میخواست آتش گردان را روشن کند، آن را زد زمین و گفت بر معاویه لعنت.حسین بن روح وقتی شنید که کلفت خانه، معاویه را لعنت کرده، او را اخراج کرد.» گفتم: «حاج آقا! در آن دوران در بغداد، قدرت حاکمان سنی زیاد و شیعیان بسیار ضعیف بودند، ولی الان در گناباد قضیه برعکس است.صوفیها اقلیت هستند و ما اکثریت.در این روستا 20 یا 30 تا صوفی داریم، هزار تا غیرصوفی.در بعضی از روستاهای گناباد اصلاً صوفی نبوده و نیست. آنها باید بترسند».
بعد از آنکه من به زندان و تبعید رفتم،حاج آقا نصیری از من خواستند کتاب «ولایت نامه» را به ایشان بدهم که مطالعه کنند.ایشان با صوفیها رفت و آمد نداشت و اگر کسی هم از ایشان سؤال میکرد، میگفت صوفیه باطل است.
* کارهایی که کردید تا چه حد مورد حمایت مراجع و علمای وقت بود و در این زمینه چه خاطراتی دارید؟
** آیتالله میلانی، آیتالله کفائی پسر مرحوم آخوند و آیتالله سبزواری در مشهد وآیتالله شاهرودی و آیتالله حکیم هم در نجف حمایت کردند.در سال 38 که بنده را دستگیر و در مشهد زندانی کردند، آیتالله بروجردی نامهای را به دست آیتالله خزعلی میدهند و ایشان میآورند و به استاندار خراسان، تیمسار پرتو، میدهند و به این ترتیب از بنده حمایت میکنند.در نجف در اصول شاگرد آیتالله خوئی و آیتالله حکیم و آیتالله شاهرودی بودم. خاطرم هست آیتالله شاهرودی میگفتند مرشد صوفیها نجس است و هر کسی هم که هم عقیده اینها باشد، نجس است.از عوام الناس اینها هم دوری کنید. اساساً ایشان به ما مأموریت دادند که احکام اسلام را در گناباد بیان کنیم تا بساط اینها جمع شود.لقب «ناشر الاسلام گنابادی» را هم ایشان به ما دادند.حمایتهایشان هم بحمدالله بسیار آشکار بود.همین که مرا به بهانههایی دستگیر میکردند و میبردند که به حساب ما برسند، آیتالله میلانی زنگ میزدند و پیگیری میکردند.شش ماهی که ما را به شیروان تبعید کردند، اعتصاب شد و مردم مغازهها را بستند و در روز هفتم محرم، همه هیئتهای عزاداری از روستاهای مجاور وارد مرکز شهرستان شدند و مغازهها بسته شد، اعتصابی شد که حتی نانواییها نان نمیپختند، چون گنابادیها میگفتند ما خودمان تنور خانگی داریم.
بحمدالله در مشهد هم از بنده حمایت کردند و شش ماه تبعیدی ما به دستور سیدجلالالدین تهرانی لغو شد و حالا باید به دادگاه میرفتیم.پرونده ما به دادگستری مشهد داده شد.من رفتم و با آیتالله میلانی مشورت کردم و به وکیل مبرزی گفتیم برو دادگستری و پرونده ما را ببین و او آمد و گفت پروندهات سنگین است؛ از یک دکتری نامهای بگیر که دادگاه تو به تعویق بیفتد.آیتالله میلانی ناراحت شدند و فرمودند: «جنگ بین روحانیت است و صوفیگری.شما فردا در جلسه شرکت کن.»
آیتالله سبزواری و آیتالله کفائی همگویی که هر سه با هم در یک جلسه نشسته باشند، عیناً همین حرف را زدند که روحانیت باید قدرتش را نشان بدهد و باید شما تبرئه شوید.محاکمه آزاد بود. حتی آیتالله قائمی که از روحانیون آبادان و اصفهانیالاصل بودند، به جلسه آمدند و بنده دفاع کردم و همه پروندهها خنثی شد.آقای همدانی، رئیس دادگاه گفت دو ساعت دیگر رأی را صادر میکنیم.شما بروید و برگردید.ما رفتیم حرم مشرف شدیم و نمازمان را خواندیم و آمدیم دادگستری. قاضی پرسید چه جور حکمی برایت صادرکرده باشم خوب است؟ گفتم هر طور که شما تشخیص میدهید.اگر تشخیص دادید تهمت زدهاند که معلوم است، اگرهم فکر میکنید گنهکار هستیم که باید چوبش را بخوریم.ما شما را قبول داریم.شما وجدان پاکی دارید و قاضی مستشار عالی هستید. گفت ما شما را تبرئه کردیم گفتم این نشانه ایمان شماست که میدانید این باندهای صوفیگری با خارج در ارتباط هستند و این بساطها را درست میکنند .
منظور این است که علمای خراسان انصافاً و حقاً بسیار خوب از بنده حمایت میکردند.اول دکتر اقبال دستور داده بود که این شیخ را با یک پرونده سیاسی با عنوان جاسوس عبدالکریم قاسم از عراق، محاکمه کنید، چون روی منبرها میگوید شاه عراق را کشتند، شاه ایران را بکشید!17 صوفی پای چنین ورقهای را امضا کرده بودند. همان طور که اشاره کردم، به آنها گفته بودند آقای تابنده میخواهد کارخانه برق بزند، امضا کنید!اینها هم که سواد نداشتند، امضا کردند.فرماندار هم از باند صوفیها بود و ما را احضار کرد و توپ و تشر زد.گفتم: چرا سرو صدا میکنی؟ گفت:همه این سروصداها را شما درست کردهاید، گفتم مالی غارت شده؟ به ناموسی تجاوز شده؟ گناباد که امن و امان است.چه شده؟ گفت همشهریهای شما شکایت کردهاند.گفتم باید آنها را هم احضار میکردید تا رو به رو میشدیم.حالا شکایت چه هست که شما این قدر ناراحتید؟ داد زد آقای جلالی! برو آن طومار را بیاور.کار خدا بود، چون من اصلاً نمیدانستم ساواک چیست و بازجویی یعنی چه؟ نامه را نگاه کردم و دیدم اینها صوفیهای خیبری هستند که موقوفات را میخورند! به این ترتیب فهمیدم که در ساواک هم چه سؤالاتی خواهند پرسید و اینها همه لطف خدا بود.
* در چهار پنج سال اخیر، در بین مراجع تقلید تحرکی را در مواجهه با صوفیه شاهد هستیم.حتی در چند مورد با فتاوی مراجع قم، نیروی انتظامی خانقاههای اینها را خراب کرد.آیا شما ادامه این حرکت، یعنی مبارزه جدی مراجع تقلید با این جماعت را کارساز میدانید؟
** اینها مثل موش خانگی هستند که باید سم ریخت.اگر سکوت کنند، اینها جوانها را فریب میدهند.گنابادیها که اینها را و تجاوزات و تعدیهای اینها را میشناسند، صوفی نمیشوند، ولی جوانان غیر گنابادی در معرض خطر هستند.در اینجا کتابخانه مجهزی نیست که جوانها مراجعه و مطالعه کنند و آگاهی خودشان را بالا ببرند و اینها میتوانند با چاپ کتابهایی جوانها را اغفال کنند.در چنین شرایطی اگر مراجع دخالت نکنند، خیلی اوضاع خراب میشود.یک وقتی ما خیال میکردیم الباطل یموت بترک ذکره، باطل را به حال خود بگذارید، به خودی خود از بین میرود.بعد دیدیم این باطلی است که روی آن تبلیغات نباشد.باطلی که در مورد آن تبلیغات هست، باید ضد آن هم باشد.در جنگ بدر، دار و دسته ابوسفیان فریاد میزدند نحن لنا عزی و لا عزی لکم. یعنی ما بت عزی داریم و شما ندارید. پیامبر(ص) به یاران خود فرمودند شما بگویید نحن لنا مولا و لا مولا لکم. اگر آنها شعار بدهند و شما سکوت کنید، شکست میخورید. در برابر باطل باید شعار ضد آن را داد. مرجع تقلید هم که جانشین امام زمان(عج) است و باید ماهیت باطل را برای مردم آشکار کند.
* آقای تیمسار پرتو که اشاره کردم، ما را احضار کرد و شروع کرد به سر و صدا. زمان آیتالله بروجردی بود و ایشان توسط آیتالله خزعلی برای آقای تیمسار پرتو، رئیس شهربانی کل خراسان نامهای را فرستادند. به پرتو گفتم جناب تیمسار! در گناباد خبری نیست. شهرستان امن و امانی است. نه زد و خوردی است نه جنجالی. گفت پس چرا رئیس شهربانی آنجا این همه نامه اعتراضآمیز برای من فرستاده؟ گفتم اینها میخواهند مرا به دستبوسی قطب صوفیها ببرند و من هم نمیروم. جریان از این قرار است. یک مرتبه حالتش عوض شد و گفت: پس موضوع این است؟ گفتم: بله. مگر آزادی نیست؟ شما میگویید بیحجابی آزاد است، باحجابی هم آزاد است. من هم نمیخواهم صوفی بشوم و بروم دست او را ببوسم. او را باطل میدانم. اشکالی دارد؟
** بنده خدا بهکلی عوض شد و عذرخواهی کرد و به رئیس ساواک منطقه هم گفت: این شیخ را یک جور دیگری به ما معرفی کرده بودند، در حالی که این منطق دارد و منطقش درست است و از کشوی میزش شکلات درآورد و تعارفمان کرد و تا دم در هم بدرقه کرد و گفت ببخشید که اذیتتان کردیم. سرهنگی که رئیس دفترش بود پرسید آشیخ! چه کار کردی که تیمسار را عوض کردی؟ گفتم کار خدا بود. ما از خودمان چیزی نداریم. یک کلمه گفتم جرم ما این است که برای دستبوسی قطب صوفیها نمیرویم.
بعد یک تیمسار نعمتی آمد که جانشین تیمسار پرتو و صوفی بود. آقای فلسفی (رحمهالله علیه) فرمودند من گمان نمیکردم دکتر اقبال این قدر احمق باشد که به واسطه محبوب علیشاه، پانصد ضربه شلاق را برای جنابعالی امر کند چون حکم داده بودند که پرونده سیاسی درست کنید و در وسط میدان عمومی شهر، پانصد ضربه شلاق به این شیخ بزنید و بعد هم او را ببرید گوشهای و نابودش کنید!
البته این کمسعادتی ما بود که این حکم اجرا نشد. کاش که آدم این جور شلاقهایی را بخورد که ذخیره آخرتش باشد. آیتالله سبزواری فرموده بودند غلط کرده هر کس چنین دستوری داده و آیتالله میلانی و دیگران هم حمایت کردند.تیمسار هم به مقامات بالا خبر میدهد که اجرای این حکم کار من نیست.
آقای فلسفی میفرمودند که رادور، استاندار وقت آمد پیش من و گفت اقبال دستور 500 ضربه شلاق را داد، ولی من اجرا نکردم. بعد گفتند استاندار بعدی را بفرستند. دوران بعد از سقوط مصدق بود و انگلیسیها، شوروی را کنار زده بودند و رادیوی شوروی بدی ایران را میگفت. آیتالله سبزواری فرموده بودند، اگر به این آشیخ یک ضربه شلاق بزنید، هرچه روحانی در خراسان هست، قیام میکند. بعد از این طرف شوروی وارد میشود و از آن طرف امریکا و دیگر نه استانداری در اینجا لازم است و نه آیتاللهی! این هم ترسیده و به اقبال گفته بود از دست ما ساخته نیست و علمای خراسان اعتراض میکنند.
پیروان دکتر نوربخش میخواستند در گناباد خانقاه بزنند. پول آورده بودند که زمین بخرند و بنده روی منبر تبلیغ کردم که به اینها زمین ندهید. اینها بالاخره با لوطیها که بیمعرفتند تماس گرفتند و برای خودشان زمینی خریدند، ولی هرچه را درست میکردند، مردم خراب میکردند.
اینها به من پیغام دادند که آشیخ! دین مطرح نیست. انگلیسیها در بیدخت پایگاه دارند ما هم میخواهیم در مرکز شهر برای امریکا پایگاه درست کنیم. با این همه ما به هیچوجه چنین چیزی را نپذیرفتیم و مقاومت کردیم.