تاریخ انتشار : ۲۳ دی ۱۳۸۹ - ۰۹:۰۴  ، 
کد خبر : ۱۹۵۹۰۱
نماینده دولت موقت از عملکرد خود در کردستان 58 می‌گوید

من صادق زیباکلام هستم سینه سوخته انقلاب

مقدمه: نخستین اوراق پرونده آرشیوی دکتر صادق زیباکلام در کیهان از ربوده شدن نماینده نخست وزیری در نخستین ماه های پس از پیروزی انقلاب خبر می دهد؛ در کردستان و به دست نیروهای حزب دموکرات. زیباکلام به کیهان آمده بود تا درباره مسائل سیاسی روز صحبت کنیم ولی ما گفت وگو را با پرسش از چند و چون این ماجرا شروع کردیم و چون این پرسش گزندگی خاصی داشت زیباکلام ناگزیر از ذکر مقدمه ای طولانی شد که در میانه آن مقدمه گویی، پرسش های دیگر به میان آمد و... چنین شد که پاسخ به پرسش مقدماتی ما در این گفت وگو 4 ساعت طول کشید و مصاحبه تبدیل شد به جلسه ای شبیه دفاعیه زیباکلام در برابر یک اتهام تاریخی. گفت وگو راجع به اوضاع جاری سیاسی را به جلسه ای دیگر واگذاشتیم که چند روز بعد برگزار شد و چندی پیش مشروح آن در همین صفحه ازنظرتان گذشت. برای درج گفت وگوی 4 ساعته راجع به مسائل کردستان اول انقلاب، اما ناچار به تلخیص شده ایم و بسیاری از روایت های تاریخی زیباکلام را در نهایت ایجاز و اختصار آورده ایم. این مصاحبه- چنان که از متن آن پیداست- به محاجه شبیه تر است و در بعضی فرازها به مجادله کشیده شده اما، این همه، مانع از سریان صداقت کلام صادق زیباکلام در طول گفت وگو نشده است. 31خرداد- سال گشت شهادت سردار سلحشور و عارف پیشه سپاه اسلام شهید دکتر مصطفی چمران- را برای درج این مصاحبه، از آن روی برگزیدیم که زیباکلام از اقتدا و ارادتش به شهید چمران بسیار سخن گفت و عشق و اخلاص و درایت و مردم داری و سلحشوری و سعه صدر او را فراوان ستود. صفحه امروز «گفت وگو» خلاصه یک روایت است از یک مقطع زمانی و مکانی مربوط به تاریخ انقلاب به قرائت صادق زیباکلام؛ مردی که به قول خودش لیبرال دموکرات است و روشنفکر و متجدد اما سینه سوخته انقلاب. گروه گفت وگو

*در پرونده عملکرد سیاسی شما ماجرای معروفی وجود دارد که مربوط می شود به دوران حضور شما در کردستان به نمایندگی از طرف شهید دکتر چمران در تابستان سال.58 به گواهی مطبوعات آن روزها، شما توسط حزب دموکرات کردستان ربوده شدید ولی برخی و از جمله آقای خلخالی معتقد بودند خود شما با ربایندگان هماهنگ بودید و درواقع ربودنی در کار نبوده است. البته این یک اتهام است و شما در مقابل این اتهام تاریخی می توانید از خودتان دفاع کنید.
** برای جواب دادن به این سؤال من یک قدری عقب تر می روم و از روزهای اول انقلاب شروع می کنم. در اسفند57 آقای دکتر محمد ملکی رئیس دانشگاه تهران شد و چون از جریان تحصن استادان دانشگاه که منجر به شهادت استاد نجات اللهی شد مرا می شناخت پیغام فرستاد که می خواهم ترا ببینم. من رفتم و او به من گفت دو تا کار با شما دارم؛ یکی تشکیل ستادی است برای رسیدگی به پرونده دانشگاهیانی که با ساواک ارتباط و همکاری داشته اند که می خواهم این کار را بعهده بگیری و دیگری همکاری با آقای دکتر ابراهیم یزدی است. آقای یزدی آن روزها معاون نخست وزیر در امور انقلاب بود و چون نسبت به ایران و مسائل ایران آشنا نبود از دکتر ملکی خواسته بود تعدادی از فعالان سیاسی مورد اعتماد را به او معرفی کند تا یک مقداری او را با جریان های سیاسی داخل و بطور کلی اوضاع کشور آشنا کنند درباره آن کار اول که رسیدگی به پرونده ساواکی ها بود یک اتاقی در اختیار ما گذاشتند که لاک و مهر بود و فقط من و یک نفر دیگر به نام آقای «اسدالله کارشناس» حق داشتیم وارد این اتاق بشویم. پرونده ساواکی های دانشگاه آنجا بود و ما از صبح می رفتیم داخل این اتاق و تا شب اینها را بررسی می کردیم. بطور کلی نظر من برخورد عطوفت آمیز با آدم های مسئله دار دانشگاه بود. به آقای ملکی گفتم من نمی توانم بگویم چه کسی را اخراج کنید، چه کسی را نکنید. خلاصه با اخراج کردن ها مخالف بودم و به همین خاطر نتوانستم در آن کار بمانم. حتی بعد هم که رفتم به دانشگاه علوم و فنون نگذاشتم کسی اخراج بشود. البته بعد از من خیلی ها را اخراج کردند. بهرحال چون روحیه ام با این کار سازگار نبود ول کردم. ولی آن کار دوم یعنی کمک فکری به ابراهیم یزدی را ادامه دادم. جلساتی روزهای 5شنبه و جمعه برگزار می شد که ما در این جلسات شرکت می کردیم. در این جلسه افرادی از دانشگاه های مختلف شرکت می کردند که آن افراد امروز چهره های شناخته شده ای هستند. آقای محسن میردامادی و محمد ابراهیم اصغرزاده از دانشگاه پلی تکنیک (امیرکبیر) می آمدند. آقای دکتر نمازی که بعداً وزیر اقتصاد شد می آمد. آقای دکتر گودرز افتخارجهرمی بود. مرحوم شهید عباسپور از دانشگاه صنعتی شریف بود و تعداد دیگری از دانشگاهیان که اوضاع کشور و جریان های سیاسی را می شناختند در این جلسه شرکت می کردند. نکته ای که خیلی جالب بود این است که بعد از مدتی ما متوجه شدیم آقای دکتر یزدی که معاون نخست وزیر در امور انقلاب است هیچ علم و اطلاعی از مسائل ایران ندارد و هیچکدام از گروه های سیاسی را نمی شناسد. این برای ما خیلی موجب تعجب بود که معاون نخست وزیر در امور انقلاب چیزهای عادی درباره مسائل و مشکلات سیاسی کشور را نمی داند.
*آقای زیباکلام، گفت وگوی ما پرانتز زیاد خواهد داشت. اگر اجازه بدهید همین جا یک پرانتز باز کنیم و بپرسیم آقای یزدی و دوستانش که آن روز هیچ چیز از ایران نمی دانستند، امروز چقدر ایران و مردم ایران را می شناسند؟
**آن روز چیزی نمی دانستند و طبیعی هم بود که ندانند. ارزیابی آقای یزدی درباره حزب توده و چریک های فدایی خلق و دیگر گروه ها غلط بود. درباره روحانیت معتقد بود- البته نه به اندازه قطب زاده و بنی صدر- که باید دخالت در امور نکنند. آن روزها اینطور فکر می کرد و طبیعی هم بود، چون در خارج زندگی کرده بود. از امروزش زیاد خبر ندارم چون از نزدیک با افکار و عقایدش آشنایی ندارم. اما بگذارید خیال شما را راحت کنم؛ من ملی-مذهبی ها و نهضت آزادی چی ها را در زمره وطن پرست ترین، ملی ترین، متدین ترین و اصولی ترین افرادی می دانم که جامعه سیاسی ما ظرف یک قرن گذشته به خود دیده است! یعنی من از اینها پای بندتر به اسلام و منافع ملی و مصلحت کشور کمتر دیده ام!!
*آقای زیباکلام! پسوند«ترین» که شما در توصیف تدین و وطن دوستی آقایان به کار می برید در مقام مقایسه به کار می رود. شما ملی- مذهبی ها را در قیاس با چه افراد و گروه هایی برتر می دانید؟
** حقیقتش را بخواهید من ملی- مذهبی ها را خیلی بیشتر از اصلاح طلب ها قبول دارم. علتش هم این است که اینها از معدود گروه های سیاسی در ایران هستند که کم وبیش به مفاهیمی مثل دموکراسی و جامعه مدنی وفادارند، درحالی که نسبت به عملکرد خیلی از اصلاح طلبان و دوم خردادی ها در زمانی که قدرت دستشان بود سؤالات زیادی وجود دارد. اینکه آقای عباس عبدی و اکبر گنجی و سعید حجاریان برای آزادی چه کار کرده اند، برای دموکراسی چه کار کرده اند. مگر الآن طرفدار دموکراسی و آزادی و جامعه مدنی و حاکمیت قانون نیستند؟ از کی و از کجا این اعتقادات را پیدا کردند؟ اگر از اول انقلاب اعتقاد داشتند چرا همان دهه اول انقلاب که قدرت بطور کامل دست جناح چپ بود پای بندی خودشان را به این مفاهیم نشان ندادند؟
*حالا ما بنا نداریم اینجا از کسی دفاع بکنیم. ولی اجمالاً می توان گفت ادعای آنها این است که از اول چنین اعتقاداتی داشته اند ولی تلقی شان از این مفاهیم با برداشت و تلقی شما متفاوت بوده است. وانگهی در طول دودهه گذشته خیلی ها عوض شدند. مگر خود شما عوض نشدید؟ گفتمان خود شما در اول انقلاب گفتمان جهادی بود و معتقد بودید راه حل مشکلات این کشور جا افتادن راه و رسم کار جهادی برای رفع محرومیت است، ولی حالا دموکراسی و جامعه مدنی را یگانه نسخه شفابخش مملکت می دانید. این سؤال به خود شما هم برمی گردد که از کی و از کجا طرفدار دموکراسی و جامعه مدنی شدید و تفکر جهادی را کنار گذاشتید؟
**من از سیستم اداری طرد شدم و رفتم دنبال درس و کتاب. من کاره ای نبودم تا معلوم شود همان موقع طرفدار آزادی و دموکراسی بودم یا نبودم ولی عملکردم در همان ستاد رسیدگی به پرونده ساواکی ها نشان می دهد چقدر به این چیزها اعتقاد داشته ام. من با اخراج ها مخالف بودم ولی همین آقای سروش که همه کاره انقلاب فرهنگی بود موافق اخراج ها بود و می گفت این ضایعات انقلاب فرهنگی است.
*شما که طرفدار دموکراسی هستید فکر نمی کنید همه این اخراج ها و آن اعدام ها متکی به رأی مردم و مطالبه خود مردم بود؟
**مردم از ما نخواسته بودند ببندیم، بزنیم و اخراج کنیم.
* این کارها با استقبال گسترده مردم مواجه می شد.
**خیلی چیزها ممکن است با استقبال گسترده مردم مواجه شود.
* ببخشید آقای زیبا کلام! مگر دموکراسی مورد ادعای شما غیر از این است؟
**بهر حال این یک معضل فلسفی است و چنین مشکلی وجود دارد.
*شما که داعیه دار دموکراسی هستید باید این پارادوکس را حل کنید.
**آنچه مسلم است اعدام ها و اخراج های اول انقلاب به هیچ وجه مورد مخالفت مردم نبود و افکار عمومی آشکارا از این عملکردها حمایت می کرد.
*آن عملکردها دقیقاً منطبق بر دموکراسی مورد دفاع شما بود ولی عملکرد دولت موقت و ملی- مذهبی هایی که شما به آنها اعتقاد دارید درست برخلاف خواست و اراده مردم بود بطوری که حضرت امام هیچوقت آنها را نبخشید. با این حال شما اینها را وطن پرست ترین و متدین ترین می دانید.
** من نگاه کلی ام را به ملی - مذهبی ها گفتم. معنایش این نیست که حالا دولت موقت هر کاری کرده درست بوده است.
*آقای زیباکلام! اینکه شما سرداران جان برکف و پاکباخته دفاع مقدس را نبینید و حکم به برتری آقایان ملی -مذهبی در وطن پرستی بدهید این محل اشکال است. یعنی اینها وطن پرست تر از احمد متوسلیان و ابراهیم همت هستند؟
**شما حرف توی دهان من می گذارید
* وقتی شما از «صفت برترین» برای توصیف اینها استفاده می کنید معنایی غیر از این ندارد.
** من گفتم در میان جریان های سیاسی اینها را برتر می دانم، والا به لحاظ فردی خیلی ها بودند که وطن پرست تر بودند. هزاران نفر بودند که وقتی پای روی مین رفتن در میان می آمد دستشان را بالا می بردند.
*حتی در میان گروه های سیاسی هم قیاس شما صحیح نیست. شما جریان ملی-مذهبی را از جریان خط امام(ره) وطن پرست تر و متدین تر می دانید؟
** خط امام که یک جریان سیاسی نیست. من راجع به جریان های سیاسی و سازمان های سیاسی این را می گویم.
*یعنی چه؟ مقایسه فردی که نمی کنید، خط امام را هم جریان سیاسی نمی دانید، پس ملی- مذهبی ها رانسبت به چه گروه هایی برتر می دانید؟ مرزبندی اصلی- از اول انقلاب تا بحال- میان نیروهای خط امام و معتقد به اصالت انقلاب اسلامی با گروه های لیبرال و ملی گرا بوده است. قبول ندارید؟
** مگر ملی-مذهبی ها به اصالت انقلاب اسلامی قائل نبودند؟
* رفتار سیاسی شان نشان داده است که نبودند و به لحاظ اعتقادی هم قلمرو دین را در مسائل فردی می دانند.
** اینطوری به نتیجه نمی رسیم، بگذارید بحث خودمان را پی بگیریم.
* داشتید از بی اطلاعی آقای یزدی می گفتید...
**حالا شما سعی نکنید از حرف های من بل بگیرید. ایشان نسبت به مسائل سیاسی داخلی خیلی کم اطلاع بود و طبیعی هم بود که کم اطلاع باشد چون حدود 30سال خارج از ایران زندگی کرده بود. خود مرحوم مهندس بازرگان هم اطلاعاتش نسبت به مسائل داخلی ایران خیلی کم بود. بهر حال یک روحانی ای که در یک مسجد امام جماعت بوده، در تظاهرات خیابانی حضور داشته و با بدنه جامعه تعامل داشته است، خب این جو جامعه را خیلی بهتر می فهمید. این یک واقعیت است. اما دکتر یزدی از همین جمعی که عرض کردم برای آشنا شدن با شرایط ایران استفاده می کرد. یک شب بعد از تمام شدن جلسه، مرحوم شهید عباسپور به من گفت دکتر یزدی با شما کار دارد. من ماندم و دکتر یزدی به من گفت ما می خواهیم از شما برای تشکیلات معاونت امور انقلاب بیشتر استفاده کنیم. من هم گفتم حرفی ندارم. منتها در همان ایامی که صحبت رفتن من به معاونت نخست وزیری در امور انقلاب بود، دکتر سنجابی از وزارت خارجه استعفا داد و آقای یزدی شد وزیر خارجه.. بعد هم به من گفت حالا بیا وزارت خارجه. من فکر کردم بروم وزارت خارجه که چه بشود. انقلاب این همه مشکل و کار زمین مانده دارد من بلند شوم بروم مثلا فرانسه یا انگلیس یا یک جای دیگر که چه بکنم. منتها چون رویم نمی شد به آقای یزدی بگویم به یکی از دوستان گفتم به او بگوید که من وزارت خارجه نمی آیم.
چند روز بعد یک آقایی تماس گرفت که بعداً فهمیدم همین آقای مهندس چمران نماینده امروز شورای شهر تهران است. ایشان از من خواست که به معاونت نخست وزیری در امور انقلاب بروم. من هم رفتم و آنجا برای اولین بار مرحوم شهید دکتر چمران را دیدم که به جای آقای یزدی معاون نخست وزیر در امور انقلاب شده بود. ایشان گفتند برادر ابراهیم [ یزدی] شما را معرفی کردند و گفتند از شما استفاده کنیم. بعد گفتند چیزی عوض نشده و آن جلسات کماکان ادامه خواهد داشت. جلسات هم ادامه پیدا کرد اما خیلی جدی تر و اساسی تر. یک شب در یکی از این جلسات مرحوم شهید چمران گفتند می خواهند یک نهضتی به راه بیندازند که از منتها الیه جنوب ایران تا منتها الیه شمال ایران یک پالایش فکری و فرهنگی بشود. این حرفها را که می گویم مربوط به فروردین 58 است. یعنی زمانی که گزارش هایی ازگوشه وکنار کشور از کردستان و بلوچستان و ترکمن صحرا و خوزستان می رسد و نشان می دهد که در آینده مشکلاتی خواهیم داشت. بعد خطاب به جمع این جلسه گفتند که خیلی جدی راجع به این نهضت فکری و فرهنگی فکر کنید. در واقع این مطلب ایده اولیه همان چیزی بود که بعدها جهادسازندگی نام گرفت. یعنی این حقیر که الان در مقابل شما نشسته است در حقیقت طراح اولیه جهادسازندگی است!
* ما که همان اول مصاحبه فضیلت جهادی بودن را برای شما قائل شدیم ولی ظاهراً حالا از آن روحیه فاصله گرفته‌اید.
**من عوض نشده ام و هنوز هم به آن تفکر پای بند هستم. بگذارید یک چیز دیگر را هم بگویم؛ اتفاقاً یکی از جدی ترین مخالفین جهاد سازندگی خود مرحوم مهندس بازرگان بود که خون به دل ما کرد. دلیلش هم این بود که ایشان کارهایی را که زیر نظر دولت نبود قبول نداشت. معتقد بود رفتن دانشجویان به مناطق محروم و انجام کارهای عمرانی توسط اینها یعنی هرج و مرج. هر چه ما توضیح می دادیم نمی پذیرفت و می گفت هر خدمتی که می خواهید ارایه کنید دستگاهش در دولت هست. بهرحال این ایده نهضت فکری وفرهنگی، من را بیشتر به مرحوم شهید چمران نزدیک کرد. البته جهاد سازندگی فرزند فکری شهید چمران نبود، ایده او تحول فرهنگی بخصوص در مناطق محروم بود ولی من منافاتی نمی دیدم که در کنار کارهای فرهنگی کارهای عمرانی هم بشود. نگرانی شهید چمران فقط این بود که دانشجوها و نیروهایی که به مناطق محروم می روند بیش از حد درگیر کارهای اجرایی بشوند و از کار فرهنگی باز بمانند. بهرحال شهید چمران خیلی جدی دنبال این نهضت بود ومرتب گزارش می گرفت و پیشرفت کار را زیر نظر داشت. منتها اتفاقی افتاد که همه چیز را بر هم زد؛ جنگ نقده رخ داد و حدود 10 تا 20 هزار کرد نقده ای جمع شدند در مهاباد و این مستمسکی شده بود برای احزاب کومله ودموکرات که علیه جمهوری اسلامی بهره برداری کنند. تابستان هم نزدیک می شد و شیوع بیماری ها موجب می شد که عزم مسئولان کشور برای فیصله دادن مسئله جزم تر شود. قرار شد هیئتی مرکب از نماینده حضرت امام (ره)، نماینده شورای انقلاب و نماینده دولت به کردستان بروند و زمینه بازگشت این افراد به نقده را فراهم کنند. ولی گویا درنهایت فقط شهید چمران بعنوان نماینده دولت برای حل این قضیه مأمور شد. از طرف دیگر شهید چمران رفته رفته درگیر قضایای پاوه و سنندج می شد و نمی توانست مستقیماً در مهاباد حضور داشته باشد. این بود که من را مأمور کرد تا به مسئله مهاباد رسیدگی کنم. منتها چون یک نگاه انسانی خیلی عمیقی به مسئله داشت به من گفت سعی کنید تا جایی که می توانید دارو و تجهیزات درمانی با خودتان ببرید چون بیماریهایی در آنجا شیوع پیدا کرده است. یعنی اصلاً نگاه شهید چمران به مسئله نگاه خدمت رسانی بود. ما هم یک مقداری دارو تهیه کردیم و به همراه چند پزشک متخصص بیماری های عفونی و تعدادی پرستار با یک مینی بوس راه افتادیم به سمت غرب کشور. آمدیم ارومیه و از آنجا رفتیم نقده و بعد مهاباد. 15 روز در مهاباد بودیم. در این 10-15 روز گزارش جامع و مفصلی تهیه کردم. مشکلات کوتاه مدت و بلند مدت را فهرست کردم و برگشتم تهران. گزارش را که دادم دو سه روز بعد مرحوم شهید چمران گفت: مهندس بازرگان می خواهد شما را ببیند. با مرحوم شهیدچمران به دیدن مهندس بازرگان رفتیم. مرحوم بازرگان به من گفت این کارهایی را که نوشته اید باید در کردستان بشود، خود شما بروید انجام بدهید ما هم کمک می کنیم. من هم برگشتم مهاباد برای پی گیری کارهایی که فکر می کردم باید انجام بشود. فکر می کنم اواخر خرداد یا اوایل تیرماه 58 بود که دوباره رفتم مهاباد. منتها سیر اتفاقات و تحولات آنقدر سریع بود که نمی شد با برنامه عمل کرد. هر روز مسئله ای پیش می آمد و ما باید فکری برایش می کردیم.
حقیقتش را بخواهید من وجود سپاه را در منطقه بخشی از مشکل می دانستم! متوجه شدم وجود سپاه نه تنها حل کننده مشکلات نیست بلکه خودش مشکل زاست. اگر همه اعضای سپاه مثل مرحوم شهید باکری بودند ما اصلاً در کردستان مشکل نداشتیم، در هیچ جا مشکل نداشتیم. منتها همه که همت و باکری و خرازی نبودند. بعضی از کسانی که آنجا بودند می خواستند روی کومله و دموکرات را کم کنند کومله و دموکرات هم می خواستند روی سپاه را کم کنند.
* خیلی عجیب است آقای زیبا کلام! شما غائله ای را که برپایه مطالبات جدایی طلبانه ضد انقلاب و باحمایت بیگانگان شکل گرفته بود تا حد یک دعوای کودکانه برای رو کم کردن تنزل می دهید؟
** دعوا اساسی تر بود ولی آنچه در کوچه و خیابان های مهاباد تجلی پیدا می کرد درهمین حد است که من می گویم؛ دعوای سپاه با کومله و دموکرات بود.
*شما نماینده دولت بودید و توقع است فراتر از این دعواهای ظاهری را می دیدید. این عجیب نیست که زمزمه های تجزیه طلبی و خود مختاری را نشنیده باشید؟
** بله دنبال خود مختاری هم بودند ولی بنظر من برای کنترل ماجرا نیازی به سپاه نبود!
*شما می خواستید با کسانی که اسلحه برداشته بودند گفت و گو کنید ولی اگر همین سپاه آنجا نبود اصلاً نمی توانستید وارد منطقه بشوید چه برسد که گفت وگو کنید.
** ببینید، من یک چیزی را برای اولین بار می خواهم صادقانه اعتراف کنم. من در کردستان دو شخصیتی شده بودم. مسائل کردستان مرا دو شخصیتی کرده بود. این وضع را خیلی از ماها در انقلاب پیدا کردیم که در مقابل یک سری افراد و گروه ها یک جور موضع گرفتیم و در مقابل افراد و گروه های دیگر جور دیگر. من در مقابل یک سری افراد با چنگ و دندان از نظام و انقلاب و سپاه و بسیج و حزب اللهی ها دفاع می کنم ولی وقتی به خود این بچه ها می رسم به شدت انتقاد می کنم که شما در این 24 سال چه کردید. من این مشکل را دارم و شاید بعضی کسان دیگر هم مثل من این مشکل را داشته باشند.
*آقای زیبا کلام! انسان اصولگرا هیچوقت دچار چنین مشکلی نمی شود و مسائلش را با اصولش حل می کند. فکر نمی کنید که دو شخصیتی شدن ناشی از فقدان اصول در تفکر و عمل باشد؟
** نه، این دوگانگی شخصیت برای این است که من عقل دارم. عقل من یک چیزهایی را تمیز می دهد و می فهمد بعضی کارها درست نیست.
* این چیزهایی که شما به آن انتقاد دارید فروع است، اصول شما باید محکم باشد .
** «اصل» را که من دارم دفاع می کنم. من که می گویم با چنگ و دندان از اصل نظام و انقلاب دفاع می کنم.
* ما هم می گوئیم سپاه اصل است. قانون اساسی اصل سپاه را برای دفاع از تمامیت انقلاب درنظر گرفته است ولی شما وجود سپاه را در کانون بحران انقلاب، آن هم در شرایطی که ضد انقلاب عزمش را برای تجزیه کردستان جزم کرده است، مخل و مانع کارتان می دانستید.
**من شک دارم شما اینها را چاپ کنید ولی بگذارید من خودم را یک طور دیگری معرفی کنم شاید جوابتان را بگیرید. بچه های تهران یک اصطلاحی دارند که می گویند فلانی سینه سوخته است. من خودم را سینه سوخته انقلاب اسلامی می دانم. شما می گویید اینطور نیست، مهم نیست شما چه می گویید. خودم که احساسم را می دانم. من اولین کتابی که بیرون دادم «مقدمه ای بر انقلاب اسلامی» بود که بخشی از تز دکترای من است. در صفحه اول این کتاب نوشته شده است: تقدیم به عباس، اصغر، عاطفه، مجتبی، محمد، ... یعنی اسم های حزب اللهی که هرگز از میدان ژاله بازنگشتند] اشاره به جمعه خونین 17 شهریور 57[. کتاب دومی که بیرون دادم کتاب «ما چگونه ما شدیم» است که سال 72 یا 73 بیرون آمد. در صفحه اول این کتاب نوشته شده است: تقدیم به همت و خرازی. خب بابا اگر من می خواستم به جایی برسم اینقدر عقلم می رسید که چه بگویم و چکار کنم تا کاره ای بشوم. به نظر من این آدمی که استاد دانشگاه است، ریشش را هم سه تیغه می کند و می گوید من کتابم را به همت و خرازی تقدیم می کنم، می تواند بگوید من سینه سوخته یک سری چیزها هستم.
* ارادت شما به سرداران سلحشور سپاه قابل ستایش است ولی نمی فهمیم چرا سپاه برآمده از انقلاب را در مقابله با ضد انقلاب تجزیه طلب مخل کارتان می دانستید؟
** بابا، من خودم در کردستان که بودم وقتی می نشستم با کردها صحبت و مذاکره می کردم به آنها می گفتم چیزی که شما می خواهید]خودمختاری[ بدست نیاوردنی است. اگر من و دولت موقت و شورای انقلاب هم امضا بکنیم، حسنی در ارومیه امضا نخواهد کرد.] سرلشکر شهید[ ظهیرنژاد ]که در آن زمان فرمانده لشکر 64 ارومیه بود [ امضا نخواهد کرد. شیخ صادق خلخالی امضا نخواهد کرد. مگر از روی نعش اینها رد بشوید که به امضا برسید. من به آنها که می رسیدم این حرف ها را می زدم ولی به تهران که می آمدم سعی می کردم به مسئولان کشور تفهیم کنم کردستان، خراسان و قم و نطنز نیست و باید کاری بکنیم که مردم کرد با همه وجود بپذیرند زیر سایه جمهوری اسلامی ایران باشند. مرحوم شهید چمران با همه وجودش دنبال همین مطلب بود. دنبال این بود که جمهوری اسلامی جوری در کردستان جا بیفتد که در نهایت مردم کرد داوطلبانه و با رضایت کامل بگویند ما می خواهیم زیر پرچم ایران باشیم. اگر چمران خواهان کشت و کشتار بود که من لیبرال سه تیغه کرده مخالف نیروهای مسلح را نمی فرستاد کردستان. از نظر من وجود سپاه در مهاباد در آن مقطع مانع پیشبرد پروسه اعتمادسازی در مردم بود. خب خیلی ها با من مخالف بودند. آقای حسنی مخالف بود، خود مهندس بازرگان درباره من دچار توهم شده بود و فکر می کرد توده ای هستم، آقای خلخالی من را جاسوس می دانست، یعنی براساس اطلاعاتی که سپاه و شاید کسان دیگر به او داده بودند به این نتیجه رسیده بود که من همکار دموکرات ها هستم. تنها کسی که در تمام آن مدت از من دفاع کرد مرحوم شهید چمران بود.
*متاسفانه این شهید عالیمقام امروز در میان ما نیست که بتوانیم حرفهایش را بشنویم ولی آنچه در تاریخ ثبت شده- برخلاف نظر شما- نشان می دهد که ایشان برای دفع شر ضدانقلاب در منطقه ناگزیر از انجام عملیات نظامی شده است. جواب اسلحه را که نمی شود با مذاکره داد، می شود؟
**جواب اسلحه را باید با اسلحه داد. ببینید، عملا یک تقسیم کاری بین ما به وجود آمده بود. شهید چمران ناچار بود جواب اسلحه را با اسلحه بدهد ولی من به کار بلندمدت فکر می کردم.
من به این فکر می کردم که اگر در کردستان شغل ایجاد کنیم این پیشمرگ های کرد که برای نان زن و بچه شان در خدمت حزب درآمده و سلاح دست گرفته بودند می رفتند در کارخانه و مزرعه کار می کردند. منتها شما راست می گویید؛ کومله نمی گذاشت، اشرف دهقان نمی گذاشت، مسعود رجوی نمی گذاشت، بخشی از حزب دموکرات نمی گذاشت. اینها نمی گذاشتند شما بروید جاده بسازید، راه بکشید و فعالیت عمرانی بکنید. بله مسئله امنیت یک مسئله مهم بود ولی همه مسئله نبود. من می گفتم در کردستان ما نباید طرف سازمان مجاهدین خلق و کومله و چریک های فدایی اقلیت و اشرف دهقان باشیم. اینها در تهران هستند و می توانیم در تهران با آنها صحبت کنیم. در کردستان باید با حزب دموکرات صحبت کنیم چون معتقد بودم اینها بالقوه نیروی جمهوری اسلامی در منطقه هستند و روی اینها باید حساب باز کنیم. چریک های فدایی خلق و سازمان مجاهدین خلق و کومله در کردستان عددی نبودند که ما بخواهیم با آنها مذاکره کنیم.
* اسلحه را همین ها به روی جمهوری اسلامی کشیده بودند.
**بله، ولی من فهمیده بودم که برای مقابله با اینها و ایجاد امنیت باید مردم را داشته باشیم. فهمیده بودم بدون حمایت مردم نمی توانیم در کردستان امنیت ایجاد کنیم. من دنبال این بودم که مردم را از دست ضدجمهوری اسلامی در بیاورم. این بود که آمدم یک شورای اسلامی شهر در مهاباد درست کردم. اولین شورای اسلامی ای که در جمهوری اسلامی ایران تشکیل شده همین شورای شهر مهاباد است که من در سال 58 راه انداختم. ریش سفیدها و معتمدین و بازاری ها و فرهنگی ها را جمع کردم و شورا تشکیل دادیم. این شورا شد رابط ما با حزب دموکرات. منتها می دانید کی دشمن جان ما شد؟ کومله شد دشمن ما، چون فهمید او را دور زده ایم و کنارش گذاشته ایم.
* پس برای دفع خطر کومله نیاز به نیروی قهریه داشتید؟
** ما با کومله کاری نداشتیم و نمی خواستیم آنها را به رسمیت بشناسیم.
* ولی آنها سلاح دست گرفته بودند، چطوری می خواستید خطرشان را دفع کنید؟
**در بلندمدت به کمک مردم می توانستیم جلوی کومله بایستیم.
*ولی کومله در کوتاه مدت جنایت می کرد.
** چاره ای نبود!! شر کومله آرام آرام کم می شد. دو راه حل داشتیم. یک راه حل این بود که بتدریج و به کمک مردم شر کومله و اشرف دهقان و مجاهدین و مسعود رجوی را کم کنیم. راه حل دیگر این بود که بگوییم به مردم اعتماد نداریم و سپاه بیاید غائله را ختم کند! من به لحاظ ساختاری معتقد بودم که باید با مردم مهاباد حرکت کنیم و با کمک آنها امنیت بوجود بیاوریم. شورای شهر را هم با این هدف تأسیس کردیم. شورا که تشکیل شد من آرام آرام متوجه شدم که مورد بی مهری و تهمت و دشمنی خیلی جدی از طرف کردهای تندرو قرار گرفته ام. آرام آرام شایعاتی درست شد که جمهوری اسلامی در صدد ایجاد تشکیلات امنیتی و اطلاعاتی برای قلع و قمع کردهاست که چمران در رأس آن است و چمران هم زیباکلام را به کردستان فرستاده تا معارضین و مبارزین را شناسایی کرده و از آنها اطلاعات جمع آوری کند. من می دانستم داستان تشکیلات «ساواما» ساخته و پرداخته کومله و چریک های فدایی خلق و دختران عزالدین حسینی است و ساوامایی در کار نیست ولی خیلی به این حرف ها بها نمی دادم. یکی از کسانی که به من دلگرمی می داد مرحوم شهید مهدی باکری بود، می خواهید باور کنید می خواهید باور نکنید. به من می گفت نگران نباش، جا نزن.
*همین شهید باکری از فرماندهان ارشد سپاه در منطقه غرب کشور بود. پس چطور می گویید وجود سپاه در مهاباد درست نبود؟ بالاخره ما منظور شما را نفهمیدیم.
** بله، باکری فرمانده سپاه بود ولی من که اولش گفتم سپاهی که در مهاباد بود را با شهید باکری مقایسه نکنید. من که با اصل سپاه مخالف نبودم اصلا یکی از کسانی که من خیلی با او قاطی و خودمانی بودم آقای ابوشریف فرمانده کل سپاه بود که من هر وقت می آمدم تهران کلی راجع به مسائل کردستان با هم تبادل نظر می کردیم. من با شیوه عملکرد سپاه مهاباد برای ایجاد امنیت مخالف بودم.
* ولی همین سپاه خاکریزی بود که شما در پناهش داشتید مذاکره می کردید. اگر سپاه نبود اصلا شما را به کردستان راه می دادند؟
**باز هم عرض می کنم اصلا بحث سپاه نیست. بحث این است که نمی شود در یک منطقه ای امنیت را بدون مشارکت مردم بوجود آورد. من می گویم وجود سپاه در مهاباد تحریک کننده بود. یکی از روزهایی که در مهاباد درگیری شد از پشت بام به سپاه تیراندازی می کردند، سپاه هم جواب می داد. من همین جور ایستاده بودم و نظاره می کردم که ما چه می خواستیم، چه شد.
*خودتان می گویید به سپاه حمله کردند!
** بله، من که نمی گویم سپاه شروع کرد. آنها حمله کردند و سپاه جواب داد. من می گویم جمهوری اسلامی می خواست امنیت و آسایش بیاورد ولی کار به جنگ و دعوا کشیده شده بود. در همان حیص و بیص که من به صحنه نگاه می کردم چند تا از بچه های سپاه که مرا نمی شناختند آمدند به من گفتند شما کی هستید. من گفتم شما کی هستید. خلاصه بحث مان بالا گرفت و آنها من و 40-50 نفر دیگر را گرفتند و بردند به مقر سپاه. یک 3-4 روزی در سپاه مهاباد زندانی بودم بعد مرا فرستادند زندان اصلی سپاه که در ارومیه بود و آنجا هم دو سه روزی بودم که از من بازجویی می کردند. روز آخر بعدازظهر بود که دیدم سر و صدای یک نفر از بیرون می آید که داشت دعوا می کرد. من صدای مرحوم شهید ظهیرنژاد را می شناختم. فهمیدم اوست. وقتی آمد داخل و مرا دید تعجب کرد و گفت این را برای چه گرفته اید؟ خلاصه خیلی عذرخواهی کرد و بعد هم مرحوم شهید باکری آمد مرا بوسید و قضیه تمام شد. شهید باکری همانجا یک یادداشت برای سپاه مهاباد نوشت که لطفاً وسایل شخصی فلانی را که نماینده نخست وزیری است به او بدهید. من برگشتم مهاباد و بعد از این ماجرا چون خیلی عاصی شده بودم با خودم گفتم بروم تهران دیگر برنمی گردم. منتها مرحوم شهید چمران قول داد که مسئول سپاه مهاباد عوض خواهد شد که همینطور هم شد و یک برادری که فکر می کنم به او «ابوبصیر» می گفتند و از بچه های مرحوم چمران در لبنان بود بعنوان فرمانده سپاه به مهاباد آمد. خیلی آدم مثبتی بود. اولا غیرمسلح به شهر می آمد و یکی از کارهایش این بود که می گفت فقط وقتی به ما حمله می شود باید مسلح بشویم. ثانیاً یکی از کارهای دیگری که کرد این بود که خودش سطل رنگ و فرچه دستش می گرفت و راه می افتاد در خیابان ها و شعارهایی که علیه حزب دموکرات روی دیوارها نوشته شده بود را پاک می کرد.
* خب الحمدالله مثل اینکه از اینجا به بعد مشکل شما با سپاه مهاباد حل شد!
**آقاجان! من اگر ضد سپاه بودم می گفتم مهدی باکری هم خوب نبود، ابوبصیر هم خوب نبود...
*الحمدالله که اینطور است. ما هرچه جلوتر می آییم بیشتر متوجه می شویم که شما با تعدادی از بچه های سپاه مهاباد آن هم در یک مقطع کوتاه دو سه ماهه مشکل داشته اید ولی آن اول جوری صحبت کردید که ما فکر کردیم بعنوان نماینده دولت موقت اصلا فلسفه وجودی سپاه را نفی می کنید.
** نه والله، نه به پیر، نه به پیغمبر.
* از شایعه تشکیل «ساواما» و عملکرد شورای شهر مهاباد می گفتید.
** این شورا که راه افتاد به موازاتش آن شایعه را هم کومله و چریک های فدایی خلق و بقیه گروهک ها پخش کردند. از این طرف هم زمزمه هایی به گوش می رسید که زیبا کلام جاسوس دموکرات هاست و با آنها سروسری دارد.
*آقای زیباکلام! راستش را بخواهید این جور که شما از دموکرات ها تعریف و تمجید می کنید حق داشتند به شما شک کنند!
** خب من تشخیص داده بودم که حزب دموکرات در بلندمدت می تواند در جهت خواست جمهوری اسلامی حرکت کند. اتفاقاً وقتی در این مقطع به تهران برگشتم همین حرف شما را به مرحوم دکتر چمران زدم و گفتم حالا که اینقدر به من شک دارند خب عوضم کنید. چون شنیدم آقای خلخالی دوباره حرف هایی راجع به من زده که بله این زیباکلام خیلی مشکوک است. به مرحوم دکتر چمران گفتم آقا شما چرا روزه شک دار می گیرید؟ چرا یک کسی را که تصور می کنند پالونش کج است نماینده خودتان کرده اید؟ من دیگر خسته شده ام. از آن طرف کومله و اشرف دهقان و رجوی و چریک های فدایی خلق می گویند زیباکلام برای شناسایی و کارهای امنیتی و اطلاعاتی آمده، از طرف خودمان هم که می گویند من همکار دموکرات ها هستم. من دیگر به کردستان برنمی گردم. هرکار دیگری که در اینجا دارید بفرمایید در خدمتتان هستم ولی دیگر کردستان نمی روم. منتها شهید چمران یک قدری صحبت کرد و گفت قرار نیست دیگر آقای خلخالی به کردستان برگردد. شما بروید و کارتان را ادامه بدهید. بهرحال من دوباره برگشتم کردستان و مدتی بعد برای ارائه گزارش به شورای امنیت ملی باز به تهران رفتم و بلافاصله دوباره آمدم مهاباد و رفتم به محل اقامتم در پادگان ارتش. وارد پادگان که شدم دیدم مثل اینکه اوضاع پادگان عادی نیست. سرهنگ آذری فرمانده پادگان گفت که آقای خلخالی اینجاست! من هم تعجب کردم و هم ترسیدم! بهرحال وارد اتاق فرماندهی شدم و دیدم آقای خلخالی نشسته است. تا مرا دید گفت بیا که با تو خیلی کار داریم... خلاصه یک محاکمه واقعی از ما بعمل آورد که من حسابی ترسیده بودم. منتها همین طور که مرا محاکمه می کرد یک نفر آمد زیرگوشش یک چیزی گفت که آقای خلخالی بلند شد و سریع از اتاق بیرون رفت. صدای هلی کوپتر از محوطه پادگان به گوش می رسید. بعد از چند دقیقه آمدند گفتند که آقای خلخالی با هلی کوپتر رفت. از من اگر بپرسید چه شد، می گویم دعای خیر مادرم مرا نجات داد. چون مادرم خیلی نگران کردستان رفتن من بود و دائماً می گفت حالا نمی شود توی همین تهران به اسلام و انقلاب و مردم خدمت بکنی؟
بهرحال آمدم ارومیه با تهران تماس گرفتم و قضیه را به دکتر چمران گفتم. مرحوم شهید چمران گفت حق نداری برگردی تهران. به خدا این عین جمله شهید چمران است. گفتم آقا من متهم به خیانت شدم با چه رویی برگردم پادگان مهاباد و توی صورت سرهنگ آذری نگاه کنم. شهید چمران گفت همین که گفتم؛ حق نداری برگردی، بمان و کارت را انجام بده. خلاصه برگشتم به پادگان و نگاه این سرهنگ ها به من خیلی جالب بود که انگار با نگاهشان می گفتند این خائن دوباره آمد، این دموکرات دوباره آمد. شاید حدود دو هفته بعد از این قضیه بود که ماجرای معروف ربوده شدن من اتفاق افتاد. یک روز شنبه ای بود که ما در فرمانداری مهاباد جلسه ای داشتیم و من داشتم به هیئتی که برای مبادله گروگان ها فعالیت می کرد گزارش می دادم. این هیئت تشکیل شده بود که برای مبادله گروگان های ما که دست گروه های کرد بودند با گروگان های آنها که دست ما بودند، راه حلی پیدا کند. ساعت 9-10 صبح بود. داشتیم. صحبت می کردیم که یک وقت دیدم یک آدم تنومندی که صورتش را با چفیه بسته بود سرزده وارد اتاق شد. یک نگاهی کرد و به من گفت تو بیا. من یک نگاه ملتمسانه ای به جمع کردم که آقا جلوی این غول تشن را بگیرید! دیدم این بندگان خدا همینطوری دارند به من نگاه می کنند. بالاخره با او و یک نفر دیگر که پشت سرش ایستاده بود به طبقه پایین رفتیم و آنجا دیدم دو نفر دیگر مسلح منتظر ما هستند که دیگر فهمیدم اینها برای ربودن من آمده اند. من را انداختند داخل یک پیکان و دو نفر در طرفین من نشستند. منتها یک مرتبه از زمین و زمان گلوله بود که شروع کرد به باریدن. بعدها فهمیدم که وقتی مرا از طبقه بالای فرمانداری پایین می آوردند، بچه های سپاه که مقرشان پشت فرمانداری بود اینها را می بینند و شروع می کنند به تیراندازی و اینها هم جواب می دهند. یک رگبار خورد به ماشین و من تا جایی که می توانستم سرم را بردم پایین. آن دو نفر پیاده شدند ولی من تنها چیزی که می دانستم این بود که نباید پیاده بشوم. پیکان راه افتاد و یک مقدار رفت جلوتر و آنجا مرا پیاده کردند و انداختند داخل یک کمپرسی. از مهاباد که رفتند بیرون یک کامیون ریوی ارتشی منتظرشان بود که مرا از کمپرسی پیاده کردند و انداختند داخل این کامیون. فوق العاده ترسیده بودم. آنجا بود که با خودم گفتم مادرم راست می گفت؛ می رفتیم یک جای دیگر خدمت می کردیم، این همه جا در مملکت برای خدمت هست. خلاصه یک جوری با این فکرها سرم را گرم کردم. تا نزدیکی های ظهر هیچ کلامی بین ما رد و بدل نشد فقط یک جمله گفتم کجا دارید مرا می برید؟ گفتند حرف نزن. بعد چند بار ماشین عوض کردند و به من چشم بند زدند و به حرکت ادامه دادند. حدود ساعت 3-4 بعدازظهر گفتم اگر دو مرتبه نمی گویید حرف نزن، یک گوشه ای نگه دارید ما دو رکعت نماز بخوانیم، چند دقیقه بعد ایستادند. ما پیاده شدیم و نماز ظهر و عصر را خواندیم. بعد با خودم گفتم حالا که نماز خواندم یک کمی بنشینم وانمود کنم دارم تعقیبات می خوانم. آنها هم اصراری نداشتند که زود برویم. یک ربع ساعتی نشستم که یک مرتبه صدای ماشین شنیدم. برگشتم دیدم یک جیپ ارتشی از جهت عکس حرکت ما دارد می آید. این ماشین آمد ایستاد و چند تا کرد از آن پیاده شدند و شروع کردند با اینها صحبت کردن. بعد رفتند سوار جیپ شدند و من صدای خش خش بی سیم را شنیدم. یک ساعت بعد دو تا کامیون ریو با یک جیپ دیگر آمد که بعداً فهمیدم مسئول نظامی حزب دموکرات آمده است. اینهایی که مرا ربوده بودند حدود 3 ساعت با این سرگرد عباسی که مسئول نظامی حزب دموکرات بود صحبت کردند. هوا کاملا تاریک شده بود و من دیگر کاملا فهمیده بودم که قضیه چیست؛ اینهایی که مرا گرفته بودند نیروهای کومله بودند و دموکراتی ها آمده بودند من را از اینها بگیرند. بالاخره حزب در این دعوا فائق آمد؛ مرا از کومله ای ها تحویل گرفتند و ما از آن مسیری که آمده بودیم برگشتیم. اینها از من عذرخواهی کردند چون بالاخره من بعنوان نماینده غیرمسلح دولت موقت و نخست وزیر در حال مذاکره با آنها بودم، حالا یک دفعه یک گروه معارض دیگر آمده مرا ربوده است. بهر حال تا یک 10روزی که در اختیار آنها بودم فقط از طریق تماس با یکی از معتمدین همان شورای مهاباد به خانواده ام اطلاع دادم که سالم هستم و نگران نباشند...
*چرا حزب دموکرات بلافاصله شما را آزاد نکرد و چیزی حدود دو هفته شما را نگه داشت؟
** اینها مرا بردند پیش رهبران حزب آنجا من برای اولین بار رهبران حزب دموکرات کردستان را دیدم. طی آن 10 روز با کریم حسامی و غنی بلوریان که از اعضای شورای مرکزی حزب بودند و سرگرد عباسی فراری ارتش شاه که به حزب دموکرات کردستان پیوسته بود و رئیس شاخه نظامی حزب بود صحبت می کردیم استنباط من این است که اینها خیلی محترمانه و در قالب گفت وگو می خواستند از کار من سر در بیاورند.
می پرسیدند رابطه من با چمران از کجا و چگونه بوده است. یا مثلا می پرسیدند جمهوری اسلامی واقعاً هیچ برنامه سرکوبی برای کردستان ندارد؟ آیا واقعاً ساوامایی در کار هست یا نه و من مامور ساواما هستم یا نیستم. این یک دلیل می تواند باشد برای نگه داشتن من، دلیل دیگر این است که همان ایام زمزمه تشکیل «هیئت حسن نیت» دولت موقت به گوش اینها خورده بود و می خواستند بفهمند قضیه این هیئت چیست.
* شاید منظور آقای خلخالی که گفته بود زیباکلام اطلاعات جمهوری اسلامی را در اختیار دموکرات ها قرار داده است همین است که می گویید آنها چیزهایی راجع به ساواما و نظایر آن از من پرسیدند.
**خب مگر من می دانستم چیزی بنام ساواما هست یا نیست؟اصلا ساوامایی در کار نبود که من بخواهم درباره اش اطلاعاتی به آنها بدهم. ساواما در ذهن روزنامه آیندگان آقای فیروز گوران وجود داشت. ساواما ساخته و پرداخته افراد وگروه های مخالف جمهوری اسلامی بود.
*راجع به «هیئت حسن نیت» چه؟ چیزی به آنها نگفتید؟
**به آنها گفتم تا آنجا که من می دانم تنها عنصر مذاکره کننده دولت در منطقه من هستم و غیر از من چیز دیگری نیست که البته آنها باور نکردند و گفتند قرار است مقامات بلندپایه ای از تهران برای مذاکره به کردستان بیایند. من هم گفتم بی اطلاعم. حالا شما می خواهید باور کنید می خواهید نکنید. من بعد از این که آزاد شدم تازه فهمیدم که چنین خبرهایی هست. یعنی وقتی مرا آوردند در مهاباد رها کردند، دیگر من برگشتم ارومیه و آمدم تهران. کم کم فکر کردم که اگر تا قبل از ماجرای ربوده شدن، شک و شبهه ای در جاسوس بودن من وجود داشته، حالا دیگر وجود ندارد و برای خیلی ها یقین حاصل شده که من همکار دموکرات ها هستم و تصور می کنند این ماجرای ربوده شدن هم ساختگی بوده و من فیلم بازی کرده ام!
*حضور شما در کردستان در زمان فعالیت هیئت حسن نیت هم ادامه پیدا کرد؟
** من دیگر تصمیم گرفتم بروم سر کلاس و به دکتر چمران هم گفتم حالا که معلوم شده من جاسوس هستم دیگر نمی روم. وقتی قرار شد هیئت حسن نیت به منطقه برود دکتر چمران به من گفت تو اطلاعات مفید و به درد بخوری داری که نباید اینها را دور بریزی. من هم یک سری نوار تهیه کرده بودم که ماحصل یادداشت های شفاهی من بود. یعنی چون فرصت نمی کردم مطالبم را بنویسم در طول مدتی که در منطقه بودم حرف هایم را روی نوار ضبط می کردم. این نوارها را دادم به سپاه و گفتم با این اطلاعات هر کاری می خواهید بکنید. بعد از مدتی دوباره رفتم پیش دکتر چمران تا ببینم تکلیفم چیست. من می دانستم دکتر چمران با هیئت حسن نیت مخالف است ولی چون هیئت مورد تایید حضرت امام بود و دکتر چمران اعتقاد فوق العاده ای به امام داشت، چیزی نمی گفت. من به دکتر گفتم تکلیف من چیست؟ با هیئت همکاری بکنم یا نکنم؟ گفت برو همکاری بکن. گفتم ولی شما خودتان دلتان با این هیئت نیست. شما خودتان همکاری نمی کنید ولی به من می گویید برو همکاری بکن...
*دکتر چمران صریحا نمی گفت که با هیئت مخالف است؟
** نه، صریح نمی گفت ولی من چون ماهها با او کار کرده بودم می دانستم که دلش با هیئت نیست فقط به خاطر عشق و علاقه اش به امام سکوت کرده است. دکتر ازاول می دانست استراتژی حسن نیت در قبال قضیه کردستان غلط است. عملکرد هیئت عملکرد درستی نبود. من با این که مطمئن بودم خود دکتر همکاری نمی کند ولی چون به من گفته بود همکاری بکن، رفتم سراغ اعضای هیئت. در هیئت یک تقسیم کاری شده بود به این صورت که آقای هاشم صباغیان چون وزیر کشور بود مسئول امور خدمات شهری و شهربانی بود، آقای دکتر چمران مسئول مسایل نظامی بود. مسایل اقتصادی و مالی را آقای مهندس عزت الله سحابی داشت چون رئیس سازمان برنامه وبودجه بود و مسایل سیاسی هم با داریوش فروهر بود. اول رفتم پیش آقای صباغیان و با هم حرف زدیم. گفت تلفن تان را بگذارید با شما تماس می گیرم. خب خودتان می دانید این حرف یعنی چه!؟
* رغبتی به جلب همکاری شما نداشتند؟
** اصلا و ابدا. بعد رفتم پیش مهندس سحابی. او یک خورده بیشتر تحویل گرفت و یکساعت ونیم از من سؤالاتی پرسید و بعد گفت به ما سر بزنید چون به شما احتیاج خواهیم داشت. آخرین نفری که رفتم سراغش، داریوش فروهر بود. او دیگر آب پاکی را روی دست من ریخت و گفت نه ترا می خواهیم نه اطلاعاتت را می خواهیم و نه تجربه ات را، خداحافظ. خب من دیگر خیالم راحت شد که وظیفه ای ندارم. دیگر سراغ هیأت نرفتم و بعد از آن چیزی هم راجع به کردستان نگفتم.
*چرا شهید چمران با هیأت حسن نیت مخالف بود؟
** چون هیأت دست چپ و راستش را بلد نبود. دکتر چمران در کوه های کردستان بود که به او گفتند چنین هیأتی تشکیل شده و شما هم عضوش هستی. هیأت حسن نیت کمترین اطلاعاتی راجع به کردستان نداشت. صباغیان و سحابی و فروهر چه چیزی از کردستان می دانستند؟ هیچی. انگیزه حضرت امام از تعیین هیأت برای من کاملا روشن بود. امام می خواست جلوی خونریزی را در کردستان بگیرد. شاید یک دلیلی که باعث شد من برخلاف میل باطنی ام بروم بطرف همکاری با هیأت، این بود که انگیزه امام را می فهمیدم و می دیدم این همان چیزی است که من می خواهم. ولی هیأت از همان اول به بیراهه رفت. هیأت نمی دانست در کردستان باید با چه گروه ها و افرادی کار بکند. آقای فروهر هم که خیلی واضح و روشن گفت آقا ما به شما هیچ احتیاجی نداریم. این شد که برای رفتن به کردستان برای همیشه عذر ما خواسته شد.
* دیگر هیچ وقت به کردستان برنگشتید؟
** چرا، یک بار دیگر به درخواست مرحوم اشراقی داماد حضرت امام و در معیت ایشان به منطقه رفتم. زمستان سال 58 شروع شده بود که مرحوم اشراقی مرا پیدا کردند و گفتند حضرت امام از وضع کردستان مکدر و ناراحت هستند. وضع هیأت حسن نیت خوب نیست و حضرت امام از من خواسته اند که به کردستان بروم. من هم بعد از پرس وجو فهمیدم شما می توانید کمک کنید. گفتم آقا من جاسوسم، خائنم، حالا بیایم دوباره جاسوسی و خیانت بکنم؟ آقای اشراقی دید مثل اینکه من خیلی شاکی ام. گفت این حرفها زیاد است شما بیایید همکاری کنید. گفتم من هر چه اطلاعات دارم در اختیار شما می گذارم ولی خودم نمی آیم. خداحافظی کردیم تا چند روز بعد که مرحوم حاج احمد آقا زنگ زد و گفت: آقا ]حضرت امام[ خیلی درباره مسائل کردستان ناراحت هستند. شما با آقای اشراقی بروید. من هم گفتم چشم. بعد که قرار شد با آقای اشراقی برویم به ایشان گفتم آقا شما مستقل از هیأت عمل کنید چون هیأت به جایی نرسیده و اگر شما قاطی هیأت بشوید شکست آنها به پای شما هم نوشته می شود و می گویند ما داشتیم کار را تمام می کردیم اینها آمدند خراب کردند. خلاصه چند روز بعد با هواپیما رفتیم ارومیه و از آنجا حرکت کردیم به سمت مهاباد. برف سنگینی آمده بود و راهها بسته بود. بالاخره به مهاباد رسیدیم و فهمیدیم هیأت هم در مهاباد است. گفتم آقا پیش هیأت نرویم. گفت حالا برویم ببینیم چه خبر است. پا شدیم رفتیم هیأت. من دیدم یکی از این کردهایی که بغل دست مرحوم فروهر نشسته است کسی است که من حاضر نبودم شیشه های لندرورم را بدهم پاک کند! اینقدر این آدم کوچک و سطح پایین بود. من دیگر تحمل نکردم و بدون خداحافظی از آقای اشراقی آمدم بیرون. آن شب مهاباد ماندم و فردایش رفتم سراغ آقای اشراقی و عذرخواهی کردم. گفتم حاج آقا دیشب داشتم خفه می شدم وقتی دیدم چه کسانی شده اند طرف مذاکره هیأت حسن نیت. گفتم حاج آقا من حاضرم توی این برف شما را کول کنم ببرم ارومیه که فکر نکنی نمی خواهم همکاری بکنم، ولی به خدا فایده ای ندارد. آن جلسه ای که من دیشب دیدم ما را به جایی نمی رساند. من بعنوان نماینده نخست وزیر وقتی می خواستم اینجا با کسی صحبت کنم صدجور بالا و پایین می کردم ببینم این آدم اینجا چقدر وزن دارد؟ می تواند 5 نفر از گروگان های ما را آزاد کند یا نه؟ چند نفر توی این شهر جواب سلامش را می دهند؟ شما چرا پا شده اید آمده اید مهاباد با نمایندگان دست هفتم و هشتم حزب کارگران و مائوئیست ها و چریک های فدایی مذاکره می کنید، خب در همان تهران با رؤسای اینها صحبت می کردید. نمی دانم شما می خواهید چه گزارشی به امام بدهید ولی در این چند ماهی که گذشته نه تنها پیشرفتی نکرده ایم بلکه کلی پس رفته ایم. هیأت حسن نیت می گوید ما داریم مذاکره می کنیم ولی گروه های مسلح ضدجمهوری اسلامی علنا در مهاباد دفتر و دستک دارند...
* فکر نمی کنید میدان گرفتن گروه های مسلح محارب از جمله نتایج مماشات خود شما هم بود؟ واقعا شما اشتباه نکردید؟
**همه اشتباه کردند در عین حال که همه می خواستند خدمت بکنند. بعضی کارهای ما هم اشتباه بوده است، در این که بحث نداریم. منتهی هدف من بلندمدت بود. من به این فکر می کردم که اگر یک روز خدای ناخواسته حکومت مرکزی در تهران ضعیف شد مجبور نباشیم از ارومیه با ستون به مهاباد برویم. می خواستم کردستان هم مثل خراسان بشود که مردم با رضای خاطر زندگی زیر سایه جمهوری اسلامی را انتخاب کنند.
* و امروز به نظر شما اینطور نیست؟
** الهی که اینطور باشد. الهی که من دموکرات جاسوس لیبرال دوم خردادی دارم بد می بینم. شما وقت خودتان را تلف نکنید که به من ثابت کنید بیراهه می رفته ام. من یک رویا داشتم برای کردستان و آن رؤیا این بود که کردستان هم یک جایی بشود مثل همدان وخراسان برای ایران.
* خسته نباشید. انشاءالله هر کجا که هستید منشأ خدمت به ملت شریف ایران باشید.

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات