تاریخ انتشار : ۲۹ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۱۲  ، 
کد خبر : ۲۰۱۰۹۵
ایالات متحده حقوق بشر و مبارزه با تروریسم

بررسی‌ رفتارهای سیاسی نظام سرمایه‌داری آمریکا (بخش اول)

حسین رفیعی مقدمه: بورژوازی پلید است. (دکتر علی شریعتی) در فصل اول کتاب «توسعه ایران» (نشر صمدیه، 1380)،‌تحت عنوان «عملکرد نظام سرمایه‌داری در جهان»، با آمار و ارقام مستند منابع بین‌المللی، آورده‌ام که نظام سرمایه‌داری، مخصوصاً در دوران قرن 20 میلادی در مورد «کره ارض» و «جوهره‌ی انسان» چه عملکردی داشته و چه نتایجی با این عملکردها، حاصل شده است. در این نوشتار، سعی شده است که از زاویه و دید دیگری عملکرد نظام حاکم بر جهان، خاصه رهبری این نظام یعنی آمریکا، مورد تجزیه و تحلیل قرار گیرد. ضرورت بحث از این جهت مورد توجه نویسنده بوده است که در چند سال گذشته نوشته‌ها و سخنرانی‌ها و موضع‌گیری‌های متعددی از طرف محققان، روشنفکران و سیاستمداران ایرانی منتشر شده است که از نظر نویسنده با واقعیت و داده‌های موجود، اختلاف دارد. مواردی که امروز در دستور کار حاکمیت آمریکا قرار گرفته عبارت است از: - مبارزه با تروریسم -دفاع از حقوق بشر - دفاع از دموکراسی در کشورهای جنوب - دفاع از اقتصاد بازار آزاد در بخش نخست این نوشتار سعی خواهد شد که ادعاهای آمریکا (دو مورد اول) مورد ارزیابی قرار گیرد و تطبیق آنها با واقعیت‌های جهان ما، محک زده شود.

تروریسم آمریکایی
تروریسم دولتی در داخل آمریکا
همزمان با افشای واترگیت در 1973 که عوامل دولت نیکسون در کنگره‌ی سالانه‌ی حزب دموکرات دستگاه استراق سمع نصب کرده بودند، برنامه‌ی دیگری که مربوط به احزاب و گروه‌های اجتماعی و سیاسی بود افشا شد که به برنامه‌ی ضداطلاعات (Counterintelligence Program) یا به طور خلاصه به Cointrlpro معروف گردید.
این برنامه شامل ترور مستقیم رهبر پلنگ‌های سیاه (Black Panters) به شیوه‌ی گشتاپو، سازماندهی آشوب‌های نژادی به منظور نابود کردن نهضت‌های سیاهان آمریکا، حمله به نهضت‌های سرخ‌پوستان آمریکا، حمله به جنبش‌ زنان و شامل 15 سال خرابکاری در حزب کارگران سوسیالیست آمریکا بود. نحوه‌ی عمل به این شکل بود که «اف.بی.آی» دائماً به حزب کارگران سوسیالیست دستبرد می‌زد و لیست اعضای حزب را سرقت می‌کرد و از آن در جهت تهدید مردم مورد استفاده قرار می‌داد؛ به محل کار اعضای حزب مراجعه می‌نمود و مدیران را وادار به اخراج اعضای حزب می‌کرد.
به لحاظ اجتماعی و سیاسی این اقدامات بسیار با اهمیت‌تر از واترگیت بود، ولی عملاً انعکاس گسترده‌ای نداشت؛ واقعیت این است: مردمی که در قدرت هستند می‌توانند از خود دفاع کنند.
حزب دموکرات تقریباً نیمی از قدرت حاکمه‌ی آمریکاست که قادر به دفاع از خود است. حزب کارگران سوسیالیست قدرتی ندارد؛ پلنگان سیاه فاقد قدرتند؛ نهضت سرخ‌پوستان آمریکا هم نماینده‌ی قدرتی نیستند. پس می‌توان هر بلایی سر آنها آورد، آن هم در دوران ریاست جمهور‌یهای مختلف و به عنوان یک سیاست دائمی و پایدار.
سند دیگری که به یمن واترگیت در سال 1973 فاش شد، «لیست مخالفان و پروژه‌ی دشمنان سیاسی» بود. این لیست شامل نام 208 منتقد آمریکایی در دهه‌های مختلف بود. از جمله چامسکی، فرد همپتون که در زمان نیکسون ترور شد و ... در 4 دسامبر 1969، اف.بی.آی و پلیس شیکاگو رهبر پلنگ‌های سیاه را شب در حال خواب کشتند و روزنامه‌ها چیزی ننوشتند.
دلیل واقعی سقوط نیکسون این بود که به توماس واتسن رئیس وقت آی.بی‌.ام و جرج بوندی (مقام پیشین حزب دموکرات) دشنام می‌داد و این به مفهوم زیرورو شدن جمهوری و پا گذاشتن روی حقوق قدرتمندان بود، نه ترور منتقدان سیاسی حکومت آمریکا که دارای قدرت سیاسی نیستند.
دولت کندی از مارتین لوترکینگ نفرت داشت، ولی پس از ترور وی، او قهرمان شد. در حدود نیمه‌ی اول قرن 20، صدها کارگر آمریکایی توسط نیروهای امنیتی به قتل رسیدند. جرم آنها این بود که تلاش می‌کردند خود را سازمان دهند. ایالات متحده دارای تاریخ کارگری توأم با خشونت، آن هم به صورت غیرعادی است و به همین دلیل، نهضت کارگری رو به رکود گذاشت و حتی شرایطی بدتر از قرن نوزدهم دارد.
تروریسم آمریکا در خارج از آمریکا:
کوبا
کوبا با 150 کیلومتری ساحل میامی آمریکا قرار دارد. از 1820 آمریکا آن را از آن خود می‌دانست. تصمیم توماس جفرسون، جان کوینسی آدامز و دیگر رئیس جمهوران آمریکا، الحاق کوبا به آمریکا بود. در آن زمان نیروی دریایی انگلیس مانع این الحاق بود. طرح آمریکا این بود که به قول آدامز، کوبا، مثل یک میوه‌ی رسیده و طبق قانون جاذبه به دامان آمریکا بیفتد. این اتفاق نهایتاً افتاد و آمریکا تا سال 1959، کوبا را اداره کرد و آن را به عشرت‌کده‌ی آمریکایی‌ها و غربی‌ها و یک کشور تک‌محصولی (شکر)، تبدیل نمود.
در ژانویه‌ی 1959 یک انقلاب ملی‌گرای مردمی در کوبا رخ داد؛ مدارک رسمی دولتی نشان می‌دهد که تصمیم رسمی برای سرنگونی کاسترو 15 ماه بعد از آن تاریخ (در مارس 1960) اتخاذ شده است. در آن مقطع از روس‌ها خبری نبود و آمریکایی‌ها، کاسترو را ضدکمونیست تلقی می‌کردند: کوبا در حال پیمودن یک مسیر مستقل بودکه هیچ گاه مورد قبول منافع قدرتمندان آمریکا نبوده است. کاسترو تامی 1961 و پس از تعلیق رابطه‌ی دیپلماتیک آمریکا در ژانویه‌ی 1961، با شوروی متحده نشده بود. آمریکایی‌ها برنامه‌ای برای حمله به کوبا داشتند که کوبایی‌ها. از روی اجبار، به استقرار موشک‌های روسیه تن دادند. روس‌ها از این حمله آگاه بودند.
دین آچسون در برابر «جامعه‌ی حقوق بین‌الملل آمریکا» اظهار کرد که مباحث حقوقی در مورد پاسخ ایالات متحده به «چالشی که در برابر قدرت، موقعیت و پرستیژش وجود دارند» قابل طرح نیستند. او به «تمرد موفقیت‌آمیز» کوبا از ایالات متحده اشاره می‌کرد.
کندی در «برنامه‌ی ترور از راه زمین» تا نابود کردن کاسترو، فرمان داد. برنامه‌ریزان او توصیه کردند که: «نفس وجود این رژیم [کوبا] نمایانگر تمردی موفقیت‌آمیز از آمریکاست، انکاری بر کل سیاست نیم‌کره‌ای که تقریباً در 150 سال گذشته سیطره داشته است.»
در این عملیات،2500 نفر (500 آمریکایی و 2000 نفر کوبایی) مشارکت داشتند. در استیضاح کمیته‌ی چرچ در 1975، برملا شد که تا آن سال هشت بار تلاش برای ترور کاسترو انجام شده است. طرح‌های ترور کاسترو تا به حال به ده‌ها مورد رسیده است: کوبا بارها به مراکز بین‌المللی شکایت کرده و مدارک این ترورها را منتشر ساخته است.
جان.اف. کندی پس از مراسم آغاز کار دولت خود در 1961 یک مبارزه‌ی تروریستی علیه کوبا که آن را «برنامه‌ی ترور از راه زمین» می‌نامید آغاز کرد که به لحاظ شدت با هیچ عملیات تروریستی بین‌المللی، در تاریخ قابل مقایسه نبود. این عملیات به عملیات منگوز معروف است. در یکی از پرهیجان‌ترین لحظه‌های بحران موشکی، سیا یک کارخانه را در کوبا منفجر کرد، که به گزارش کوبایی‌ها، 400 نفر در آن حادثه کشته شدند ولی کوبا عکس‌العملی نشان نداد.
در فوریه 1962 محاصره‌ی ‌اقتصادی کوبا برقرار گردید که تأثیرات نابودکننده‌ای بر جمعیت کوبا داشت. تنها محاصره‌ی اقتصادی نبود؛ پخش آفات نباتی در مزارع کوبا از طریق هواپیماهای دور پرواز، انداختن بمب‌های میکروبی و حتی جلوگیری از انتقال ابرها به کوبا، با استفاده از ریختن برومور نقره روی این ابرها و باردار کردن آنها برای ریزش در سرزمین آمریکا، جزئی از برنامه‌های خرابکاری آمریکا بودند.
«جنایت کوبا»، موفقیت در زمینه‌ی بهداشت، درمان، تغذیه و آموزش مردم و کمک به کشورهای جهان سوم بود. به طوری که از 1963 کوبا 51820 پزشک، دندانپزشک، پرستار و سایر پرسنل خدمات پزشکی به فقیرترین کشورهای جهان سوم اعزام کرده است. تأثیر طبیعی این موفقیت بر مردم سایر کشورها که شاید دست به همان اقدامات بزنند و امپراتوری آمریکا از هم بپاشد، خطرناک بود.
تا قبل از فروپاشی شوروی، آمریکایی‌ها می‌گفتند که: «ما باید از خود در برابر کوبا دفاع کنیم، زیرا کوبا پایگاه خارجی روس‌هاست.» واشنگتن پس از فروپاشی شوروی می‌گوید: «ما، کوبا را به خاطر عشق به دموکراسی و حقوق بشر به محاصره‌ی خود در آورده‌ایم.»
در 1992 رابرت توریچلی، که لیبرال دموکرات است، لایحه‌ای را به زور به تصویب کنگره رسانید که به نام «قانون دموکراسی کوبا» معروف است: لایحه‌ای که محاصره‌ی اقتصادی را باز هم تنگ‌تر کند. طبق این قانون، شرکت‌های تابعه‌ی آمریکا که در خارج آمریکا عمل می‌کنند از تجارت با کوبا منع شدند و بار کشتی‌های خارجی که با کوبا تجارت می‌کنند در صورت ورود به آب‌های آمریکا، توقیف می‌شوند. آنقدر این قانون مغایر قوانین بین‌المللی بود که جرج بوش پدر آن را وتو کرد، ولی بعداً مجبور به پذیرش آن گردید. این قانون حتی توسط متحدین آمریکا در سازمان ملل متحد محکوم شد (البته به جز آمریکا و اسرائیل).
محاصره‌ی اقتصادی تشدید شده، موثر واقع گردید: حدود 90 درصد کمک و تجارتی که قطع شد، دارو و غذا بود. مجلات پزشکی نوشتند که:
- سیستم بهداشت عمومی که بسیار خوب بود، در حال فروریزی است؛
- کمبود دارو و سوء تغذیه رو به افزایش است؛
- بیماری‌های کمیاب که از زمان اردوگاه‌های اسیران ژاپنی در جنگ جهانی دوم دیده نشده بود، دوباره شیوع یافته‌اند؛
- مرگ و میر نوزادان رو به فزونی است.
حصر کوبا آن چنان شدید بود که وزارت خارجه‌ی آمریکا، تحت رهبری کالین پاول ظاهراً به بهانه‌ی «اظهارنظر تروریستی» از جانب کوبا، ویزای یک زن هنرمند جوان کوبایی راکه بورسیه‌ای برای تحصیل در رشته‌ی هنر دریافت کرده بود، لغو نمود.
از 1961 که «ترور از راه زمین» علیه کوبا اعمال شد، به قول یک محقق (خورخه دومنیگوئز) که اسناد آزاد شده وزارت خارجه‌ی آمریکا را بررسی کرده است: «در این تقریبآً هزار صفحه سند، تنها یک بار سخن از یک مأمور ایالات متحده به میان می‌آید که به اعتراض اخلاقی ملایمی نسبت به تروریسم تحت حمایت دولت ایالات متحده، شباهت دارد»؛ این است اخلاقیات در دیپلماسی آمریکا.
آمریکای مرکزی و کلیسای کاتولیک
تا اواخر 1970 هیچ کس از دولتمردان و نخبگان آمریکا، درباره‌ی آمریکای مرکزی اظهارنظر نمی‌کرد. همه چیز تحت کنترل و ستمگری خالص بود. در دهه‌ی 1980 آمریکای مرکزی برای هیأت حاکمه‌ی ایالات متحده، به صورت یک دغدغه درآمد. سوموزا در نیکاراگوئه سرنگون شده بود و اتحادیه‌های عظیم دهقانی برای نخستین بار در ال‌سالوادور و گواتمالا در حال تشکیل بودند. از این‌رو جوخه‌های مرگ به رهبری مدیران ایالات متحده، پیدا شدند. ایالات متحده، جنگ ظالمانه‌ای علیه کلیسای کاتولیک آمریکای مرکزی به راه انداخت. زیرا کلیسا برنامه‌ای موسوم به «گزینه‌ی ترجیحی برای فقرا» به راه انداخته بود. سازمان «دیده‌بان آمریکا» که یک سازمان حقوق بشر متمرکز بر آمریکای شمالی و جنوبی بود، پژوهشی درباره‌ی دهه‌ی 1980 انجام داد. این سازمان یادآور شد که چارچوب عملیات تروریستی ایالات متحده در این دهه با قتل اسقف اعظم در 1980 و کشتار 6 روشنفکر ژوزئیف (انجمن عیسی مسیح(ع)) در 1989، شکل گرفته و هر دو مورد در ال‌سالوادور بوده‌اند.
علت این بود که رهبران کلیسای کاتولیک دریافته بودند که برای صدها سال کلیسای آنها در خدمت ثروتمندان و ظالمان بوده است که به فقرا می‌گفته‌اند:‌ «این سرنوشت شماست، آن را بپذیرید.» نهایتاً تصمیم گرفتند که کلیسایی به وجود آورند که تا اندازه‌ای در خدمت آزادی فقرا باشد، اما بلافاصله مورد حمله‌ی آمریکا قرار گرفتند.
«مکتب آمریکایی‌ها» غرورآمیز ادعا کردند که آمریکای مرکزی «مردابی بود که طاعون منتشر می‌کرد» و به موقع در زمان ریگان به وسیله‌ی ارتش آمریکا به «شکست الهیات رهایی‌بخش» کمک کرد.
هائیتی
دخالت آمریکا در دهه‌ی 1990 در هائیتی ظاهراً ایجاد توهم کرده است که آمریکا از دموکراسی دفاع می‌کند. ولی واقعیت چیزی غیر از این بود:‌
آمریکا در 200 سال گذشته از ارتش و دیکتاتورهای هائیتی پشتیبانی کرده است. در 40 سال گذشته، تلاش کرده که هائیتی را به صورت یک سکوی صادرات با ارزان‌ترین کارگر و بازدهی عالی برای سرمایه‌داران آمریکا درآورد و آن را به «تایوان جزایر کارائیب» تبدیل کند. سرکوب‌های زیادی انجام شده و مردم زیر کنترل بوده‌اند.
در 1990انتخابات آزادی صورت گرفت، رهبران آمریکا تصور می‌کردند که مقام پیشین بانک جهانی، مارک بیزین، که از او پشتیبانی می‌کردند، برنده می‌شود. در محلات فقیر و فرسوده‌ی هائیتی و جوامع کشاورزی آن یک سازماندهی مردمی در حال تکوین بود. در دسامبر 1990 ناگهان این سازمان‌های مردمی ابراز وجود کردند و انتخابات را بردند؛‌ اریستاید انتخاب شد؛ این برای ایالات متحده یک فاجعه بود. سئوال این بود که سران واشنگتن چگونه از شر این آدم خلاص خواهد شد. یک نهضت مردمی بر پایه‌ی حمایت مردم عادی و کشیشی که «آلوده» به الهیات آزادی‌خواهی است، برنده‌ی انتخابات شده بودند.
آمریکا فوراً آغاز به تضعیف دولت اریستاید کرد:
- سرمایه‌گذاری و کمک‌ها قطع شدند، مگر به جامعه‌ی سوداگران هائیتی تا نیروهای ضداریستاید را متشکل کنند؛‌
- سازمان ملی حمایت از دموکراسی وارد معرکه شد تا با ایجاد نهادهای مخالف به تضعیف دولت جدید بپردازد؛ این نهادها، پس از کودتای 1991 دست نخورده باقی ماندند.
یکی، دو ماه که از انتخابات گذشت رژیم اریستاید بسیار موفقیت‌آمیز عمل کرد. به دلیل کوچکی دیوان‌سالاری حکومت، موفق شد که از نهادهای بین‌المللی وام بگیرد. پس از چند دهه فساد و سوء‌استفاده دیکتاتوری خانواده‌ی دو والیه قاچاق مواد مخدر متوقف شد. ظلم و ستم به مراتب کم شد، ضمناً پناهندگی به آمریکا متوقف گردید. در سپتامبر 1991 کودتای نظامی صورت گرفت و اریستاید سرنگون شد؛ به ظاهر، آمریکا اعلام داشت که محاصره‌ی اقتصادی برای رژیم کودتا برقرار کرده است، ولی این یک دروغ محض بود.
دولت بوش پدر خیلی سریع روشن ساخت که اهمیتی به مجازات‌های اقتصادی نخواهد داد؛ او 800 شرکت آمریکایی را از این محاصره استثنا کرد. نیویورک تایمز آن را «تصحیح محاصره‌ی اقتصادی» نامید! با این استدلال که محاصره‌ی اقتصادی باید متوجه رهبران کودتا شود، نمی‌خواهیم مردم هائیتی در رنج به سر برند. در نتیجه جمع تجارت آمریکا با هائیتی در 1993 در زمان کلینتون، 50 درصد افزایش یافت.
به ژنرال‌های هائیتی رهنمود داده شد که:
رهبران سازمان‌های مردمی را بکشند، مردم را بترسانند، هر کسی را که ممکن است بعداً آنها را تعقیب کند، نابود کنند؛ واشنگتن زمان معینی را برای آنها در نظر گرفت؛ وقتی که کار تمام شد، به آنها خواهند گفت و آنها می‌توانند به جنوب فرانسه بروند و با آنها خیلی خوب رفتار خواهند کرد؛ در هنگام بازنشستگی کلی پول خواهند داشت و برای بقیه‌ی عمر خود ثروتمند خواهند بود و راحت زندگی خواهند کرد.
این دقیقاً کاری است که سدراس، رهبر کودتا و همکارانش انجام دادند. هنگامی که موافقت کردند که از قدرت دست بردارند مورد عفو قرار گرفتند؛ کارتر در یک مأموریت دیپلماتیک در اکتبر 1994 این عفو را اعلام کرد.
روز پیش از آنکه نیروهای آمریکایی به هائیتی بروند، آسوشیتدپرس گزارش داد:
تحقیقات وزارت دادگستری آشکار می‌کند که شرکت‌های نفتی آمریکایی مستقیماً به رهبران کودتای هائیتی نفت می‌دهند که تخلف از محاصره‌ی اقتصادی است؛ هر کسی از آن آگاه هست ولی این کار با اجازه‌ی رسمی دولت آمریکا در بالاترین سطح صورت می‌گیرد که کسی از آن خبر ندارد.
نیروهای آمریکایی با هائیتی رفتند و به ژنرال‌های کودتا گفتند: «شما کار خودتان را انجام داده‌اید، حالا می‌توانید بروید و ثروتمند و خوشحال باشید.»
اریستاید، اجازه یافت مدت کوتاهی که از دوران ریاست جمهوری او باقی مانده بود را به قدرت باز گردد. در حالی که سازمان‌های مردمی که او را انتخاب کرده بودند، قتل عام شده بودند و دیگر از آنها خطری متوجه آمریکا نبود. بیل کلینتون در سپتامبر 1994 در تلویزیون گفت:
«پریزیدنت اریستاید نشان داد که یک مرد دموکرات واقعی است، زیرا موافقت کرده است در اوایل سال 1996 که مطابق قانون اساسی هائیتی دوره‌ی وی به پایان می‌رسد، از ریاست جمهوری کنار رود.»
قانون اساسی هائیتی چنین چیزی نگفته بود. بلکه می‌گوید که رئیس جمهوری برای یک دوره‌ی 5 ساله مصدر کار خواهد بود و به این سئوال پاسخ نمی‌دهد که رئیس‌جمهوری که سه سال از 5 سال را در تبعید اجباری به سر برده که در آن مدت تروریست‌های آموزش دیده توسط ایالات متحده مقام و مسند او را دزدیده بودند و در حالی که او در واشنگتن بود و مردم را به قتل می‌رساندند، چه اتفاقی خواهد افتاد.
اریستاید، اجازه یافت که مدتی کوتاه با دست بسته و با یک برنامه‌ی اقتصادی در تعدیل ساختاری که توسط بانک جهانی در حلقوم او فرو کرده بودند، به کار خود برگردد. در این برنامه مجبور بود که تلاش خود را بر صنایع صادراتی و سرمایه‌گذاری خارجی متمرکز کند و کشور را به وضعیتی برساند که همیشه مورد نظر آمریکا بوده است. یعنی، یک سکوی صادراتی با کارگران تولید بسیار بسیار ارزان قیمت و صادرات کشاورزی مطلوب آمریکا به ایالات متحده.
عاقبت کار این است که همه چیز در هائیتی به وضعیت سال 1990 برگشته با یک تفاوت مهم: نهضت‌های مردمی کلاً از میان رفته‌اند. و دولت کلینتون از عودت 160 هزار برگ سند به هائیتی در مورد ترورهای دولتی که نیروهای نظامی ایالات متحده انجام داده بودند، خودداری کرد تا به قول سازمان دیده‌بان حقوق بشر، «مانع افشاگری‌های نامطلوب» در مورد دخالت دولت آمریکا در رژیم کودتایی شود و با افزایش یارانه به کشاورزان آمریکا در دولت ریگان که در سال 1987 حدود 40 درصد درآمد ناخالص کشاورزان آمریکا را شامل می‌شد، برنج هائیتی که قبلاً کفاف داخلی را می‌کرد، بعد از کودتا فقط 50 درصد نیاز داخلی را تأمین می‌کند و این کشور فقیر نیم‌کره‌ی غربی به عمده‌ترین خریدار برنج ایالات متحده‌ی آمریکا تبدیل شد.
نیکاراگوئه
در 19 ژوئیه 1979 انقلاب نیکاراگوئه به رهبری جبهه‌ی آزادیبخش ملی ساندنیست، دیکتاتوری دست‌نشانده‌ی سوموزا را از طریق یک قیام ملی، سرنگون کرد.
انقلابی معروف نیکاراگوئه، ژنرال آگوستو سزار ساندینو، در 1927 ارتشی مرکب از کارگران و دهقانان تشکیل داد؛ هدف او بیرون راندن نیروهای دریایی ایالات متحده بود که در سال 1926 نیکاراگوئه را اشغال کرده بودند. در 1933 که نیروی دریایی آمریکا مجبور به عقب‌نشینی شد، گارد ملی به رهبری سوموزا را به جای خود گذاشتند و در 1934 ساندینو را با خدعه و نیرنگ به قتل رساندند. در 40 سال حکومت سوموزا، فقر، فساد، اختلاف طبقاتی و ... به حد اعلای خود رسید و علاوه بر آن نیکاراگوئه به پایگاه عملیات ضدانقلابی آمریکا علیه مبارزات آزادیبخش منطقه تبدیل شد. در ژوئیه 1961 جبهه‌ی آزادی‌بخش ساندنیست تشکیل شد و پس از 18 سال مبارزه، به توفیق دست یافت.
ساندیست‌ها رفتاری کاملاً دموکراتیک در پیش گرفتند و به سازندگی کشور خویش به همراه تمامی اقشار خلقی پرداختند. آنها انتخابات 1984 را کاملاً تحت نظارت نهادهای بین‌المللی برگزار کردند. موسسه پژوهشگران آمریکای لاتین، (LASA) هیأت‌های نمایندگی ایرلند و انگلیس و هیأت دولت هلند، انتخابات را صحیح و شرعی ارزیابی کردند. آمریکا زیر بار نرفت و ضدانقلابیون مزدور را سازماندهی کرد و کنتراها را علیه مردم بسیج و مسلح نمود. در قضیه‌ی «ایران کنترا»‌ بخشی از سود سلاح‌های کهنه‌ای که به ایران فروختند را به کنتراها اختصاص دادند که منجر به افتضاح در آمریکا شد.
در محاکمه‌ی «نورث»، یکی از افسران درگیر در مسئله‌ی ایران کنترا، در یک گزارش 42 صفحه‌ای به یک شبکه‌ی بین‌المللی و وسیع تروریستی به سرکردگی آمریکا اشاره شده است. رئیس اطلاعات نیروی اصلی کنترا در نیکاراگوئه فردی به نام هورا شیوارچه بود که به آمریکا پناهنده شده بود؛ او را غیرقانونی به پایگاه هوایی اگلین برده بودند؛ آرچه در ال سالوادور دوره‌ی آموزش شبه نظامی دیده بود.
هنگامی که در ژوئن 1986 دادگاه جهانی در مورد نیگاراگوئه علیه آمریکا رأی داد، با بی‌اعتنایی واشنگتن روبرو شد. و هنگامی که شورای امنیت، بدون اشاره به آمریکا، از همه‌ی کشورها خواست که به رأی دادگاه بین‌المللی تمکین کنند، ایالات متحده آن را وتو کرد و هنگامی که در مجمع عمومی سازمان ملل متحد همان قطعنامه پذیرفته شد، آمریکا، اسرائیل و ال سالوادور به آن رأی مخالف دادند.
در شبکه‌ی C.B.S، ده‌ها میلیون نفر از مردم، خلبانان آمریکایی را در زندان دیدند که شهادت می‌دادند چگونه برای کنتراها اسلحه می‌بردند و در بازگشت، هواپیماهایشان را با کوکائین بر می‌کردند؛ در پایگاه هوایی همستر آمریکا کوکائین‌ها را تخلیه می‌کردند و سپس این مواد در کامیون‌ها بارگیری و به خارج آمریکا حمل می‌گردید تا مردم منطقه را معتاد کنند. نیکاراگوئه تنها کشوری است که به یک روزنامه مهم مخالف (La Prensa) اجازه‌ی انتشار داده بود، آن هم هنگامی که کشور از طرف کنتراها در معرض حمله بود. روزنامه‌ای که سقوط دولت را از راه خشونت دنبال می کرد.
روزنامه‌ای که در ارتباط با ارتش مزدوری بود که از خارج اداره می‌شد و به کشور حمله می‌کرد؛ به آن کمک مالی می‌شد، بخشی به صورت علنی و بخشی به صورت مخفی.
حقیقت این نیست که همه فکر می‌کردند که ساندنیست‌ها در نیکاراگوئه یک قدرت کمونیستی هستند و قصدشان تسخیر نیم‌کره‌ی غربی است، بلکه به این دلیل است که آنها برنامه‌ی اجتماعی مردمی در دست اجرا داشتند که در حال موفقیت بود و این برنامه ممکن بود مورد پسند آمریکای لاتین قرار گیرد که به دنبال همان اهداف هستند و «نظم» قاره‌ی آمریکا را به هم زنند.
دولت ریگان با اعلام مبارزه با تروریسم سرکار آمد و برای ریشه کنی این «طاعون» جنگ را در آمریکای مرکزی، خاورمیانه و آفریقای شمالی، متمرکز کرد. وی حالت فوق‌العاده در آمریکا اعلام کرد که هر سال تمدید شد و گفته می‌شد که:
«خط مشی‌های سیاسی و اعمال دولت نیکاراگوئه تهدید استثنایی برای امنیت ملی و سیاست خارجی ایالات متحده است!»
ریگان، حتی در توجیه بمباران لیبی در سال 1985 اعلام کرد که:
«این سگ‌ هار [قذافی] سلاح و مشاور به نیکاراگوئه می‌فرستد، تا پیکارش را به سرزمین اصلی ایالات متحده بکشاند!»
یعنی کشور کوچکی، مثل لیبی در قاره‌ی آفریقا برای ایالات متحده‌ی آمریکا از منظر نظامی خطرآفرین شده بود!
بالاخره پس از 8 سال مبارزه، ضدانقلابیون با حمایت آمریکا به مردم نیکاراگوئه فهماندند که برای آرامش نسبی باید دست از حمایت ساندنیست‌ها بردارند و به یک کاندیدای طرفدار آمریکا در ریاست جمهوری نیکاراگوئه، رأی دهند: خانم چامور انتخاب شد.
جنگ‌طلبی آمریکا
جنگ برای آمریکا یک صنعت است و به رونق اقتصادی بخشی از هیأت حاکمه، کمک می‌کند. آمریکا، جنگ را چون تزریق دارو به بدنه‌ی اقتصاد بیمار خود می‌داند و به همین دلیل برای صنعت جنگ بیشترین سرمایه‌گذاری را انجام می‌دهد. آمریکا در حال حاضر تقریباً سه پنجم هزینه‌ی نظامی جهان را دارد. آمریکا برای آغاز جنگ از روش‌های شناخته ‌شده‌ای پیروی می‌کند که اول از همه تراشیدن یک دشمن است. شوروی، کوبا، ویتنام، ایران، اسلام، طالبان، صدام، الاهیون آزادی‌‌بخش و ... «دشمن» آمریکا در بعد از جنگ دوم جهانی بوده‌اند.
کودتای 1953 در ایران، 1954 در گواتمالا و عملیات موسوم به منگوز علیه کوبا که شکست خورد عملیات مخفی بودند که سالانه 50 میلیون دلار بودجه داشتند. در سال‌های بعد این بودجه به مراتب افزایش یافته است. در یادداشت شماره‌ی 68 شورای امنیت ملی که یک سند مهم جنگ سرد است و کلیه‌ی جناح‌های هیأت حاکم با آن موافقت کرده‌اند، این نکته واضح در آن وجود دارد که: «بدون صرف هزینه‌های نظامی، اقتصاد ایالات متحده و سراسر جهان هر دو رو به سقوط خواهند رفت!» در نتیجه توصیه می‌کند که هزینه‌های نظامی در آمریکا به میزان وسیعی افزایش یابد و علاوه بر آن، اتحاد شوروی درهم شکسته شود.
دکترین «ریگان شولتز» در تفسیر ماده‌ی 51 منشور سازمان ملل، یعنی «دفاع از خود در برابر حمله‌ی آینده» به کار گرفته شد. بوش اول همین تفسیر را بسط داد تا حمله به پاناما را توجیه کند تا «از استفاده از قلمرو آن کشور برای قاچاق کردن مواد مخدر به درون ایالات متحده» جلوگیری کند.
تا قبل از فروپاشی دیوار برلین، در 1990 دلیلی که آمریکا برای توسعه‌ی سلاح ارائه می‌کرد این بود که «روس‌ها دارند می‌آیند.» بعد از آن چیزی که می‌گوید: «پیشرفت زیاد فن‌آوری قدرت جهان سوم» می‌باشد. پس آمریکا باید اف-22بسازد. این حرف جدیدی نیست؛ ده‌ها سال قبل رئیس‌جمهور مک کینلی به سپاهیانش که برای تصرف فیلیپین فرستاده بود، گفت: «ما به جنگ پرداختیم، نه به خاطر آنکه خواستار جنگ بودیم، بلکه به خاطر اینکه انسانیت آن را طلب می‌کرد؛ این بار را هر چه که باشد به خاطر تمدن، انسانیت و آزادی جنگیدیم.»
پاناما
نوریگا، دیکتاتور فاسد و قاچاق فروش پاناما که در سال 1985 مطیع و چاقوکش آمریکا بود، در سال‌های پس از آن مستقل‌تر عمل کرد و به دستورات آمریکا کاملاً گوش نمی‌داد و از معاهده‌ی کنتادورا، طرحی برای طرح در آمریکای مرکزی، حمایت می‌کرد. بوش اول که تفسیر ریگان از ماده‌ی 51 منشور ملل متحد را بسط داده بود، در سال 1989 با طرح اینکه: «نوریگا بچه‌های ما را معتاد به کوکائین می‌کند.» 80 درصد مردم آمریکا را طرفدار حمله به پاناما کرد: طبیعی است که مردم آمریکا این نوع حمله را می‌پسندند. در حالی که عملیات «آرمان عادلانه» در پاناما نخبگان سفیدپوست بانکدار تاجری را به قدرت رساند که بسیاری از آنها مظنون به قاچاق مواد مخدر و پولشویی بودند و بر طبق گزارش GAO ماه‌ها پس از تهاجم، «قاچاق مواد مخدر دو برابر شد.» و پولشویی «به اوج رسید» و مصرف مواد مخدر در پاناما 400 درصد افزایش یافت.
ال‌سالوادور و گواتمالا
علاوه بر کودتای 1945 و کشتار ده‌ها هزار نفر در گواتمالا، در دهه‌ی 1980 هدف آمریکا از بین بردن سازمان‌های مردمی در گواتمالا و ال سالوادور بود. در همین دهه فقط در گواتمالا یکصد هزار نفر کشته شدند و نهضت‌های مردمی عمدتاً‌ نابود گردیدند. چیزی شبیه 1960 در ویتنام که آن کشور کاملاً نابود گردید و یک «ترورشناس» دانشگاهی سعی کرده است که «تروریسم» را برای تطهیر آمریکا در جنایات این کشور در ویتنام جنوبی ردیابی کند. وی می‌گوید:‌«کارآمدی تروریسم ویت کنگ بر ضدآمریکا که با تکنولوژی مدرن مسلح بود، امیدهایی را برانگیخت مبنی بر این که نقطه‌ی تمدن غربی نیز آسیب‌پذیر است.»!
گراندا
در 1983، 7 هزار سرباز برگزیده‌ی آمریکایی پس از سه روز جنگ به مقاومت حدوداً 40 سرباز کوبایی و چند نفر نظامی گرانادایی پایان دادند و برای این شجاعت 8000 مدال افتخار گرفتند بیشتر به خودشان تیراندازی کردند یا یکدیگر را کشتند. البته یک تیمارستان راه م بمباران کردند.
آفریقای جنوبی
فقط در حین سال‌های حکومت ریگان، متحد واشنگتن، آفریقای جنوبی، مسئول اصلی بیش از 5/1 میلیون کشته و 60 میلیارد دلار خسارت در کشورهای همسایه‌اش بود و ریگان راه‌هایی برای دور زدن کنگره را می‌یافت. یک تحقیق یونیسف تخمین زده که تلفات جانی نوزادان و کودکان کم سن در یک سال در این کشورها بالغ به 850 هزار تا 5/1 میلیون نفر بوده است؛ ولی بر اساس گزارش 1988 پنتاگون، آفریقای جنوبی، در برابر یورش کنگره‌ی ملی آفریقا (ANC)، به دفاع از تمدن می‌پرداخت!
علت موافقت غرب با حذف آپارتاید این بود که تا زمانی که آفریقای جنوبی فقط الماس،‌ طلا، اورانیوم و .. استخراج می‌کرد، احتیاج به کارگران برده‌وار مطیع داشت، ولی هنگامی که به یک جامعه‌ی صنعتی تبدیل شد اساساً به برده نیاز نداشت به یک نیروی کار سر به راه و تا اندازه‌ای تحصیل کرده، نیاز داشت و غرب مجبور بود که بخشی از قواعد جوامع سرمایه‌داری را در این کشور بپذیرد.
و امروز که ظاهراً آپارتاید با درایت و رهبری نلسون ماندلا، از بین رفته است؛ آثار و نتایج عملکرد سفیدپوستان مورد حمایت آمریکا، این کشور را به روزی رسانده‌اند که تقریباً 50 درصد مردم آن مبتلا به ویروس HIV هستند و ماندلا در سال 2003 در یک کنفرانس مطبوعاتی گفت:‌«متأسفانه مبارزه با ایدز از مبارزه با آپارتاید مشکل‌تر و پیچیده‌تر است.»‌ معنی این حرف ماندلا این است که وقتی آمریکا مجبور می‌شود، تحت فشار نیروهای محلی و افکار عمومی جهان از کشوری خارج شود یا حمایتش را از دیکتاتورها کاهش دهد مانند ویتنام و آفریقای جنوبی سرزمین سوخته از خود باقی می‌گذارد.
اندونزی، تیمور شرقی
سوهارتو در 1965 با کمک ایالات متحده علیه حکومت مردمی سوکارنو، کودتای نظامی به راه انداخت و ارتش اندونزی در عرض چهار ماه، بر طبق آمار خودشان، حدود 500 هزار نفر را قتل عام کرد. بیشتر قربانیان، کشاورزان خوش‌نشین بودند. سوهارتو، حزب سیاسی متکی بر توده‌ها یعنی حزب کمونیست را که در آن زمان 14 میلیون عضو داشت به کلی نابود کرد. گفته می‌شود که وی پس از هیتلر یکی از بزرگترین عوامل قتل انسان‌ها در روزگار ماست که البته ایالات متحده مستقیماً مسئول آنست.
در دهه‌ی 1970 که امپراتوری پرتقال فرو پاشید، این خطر وجود داشت که مستعمرات آن، از جمله تیمور شرقی، «به سوی کمونیسم حرکت کنند!» لذا در 1975، اندونزی، با اجازه‌ی صریح جرالد فورد و هنری کیسینجر به تیمور شرقی حمله برد. کیسینجر محرمانه اقدام به فروش اسلحه و وسایل ضدشورش به اندونزی کرد و اندونزی حدوداً تا 90 درصد با سلاح آمریکایی، تجهیز شد. انگلیس و استرالیا از این حمله از قبل مطلع بودند و آن را تشویق می‌کردند. رسانه‌های آمریکایی در این نسل‌کشی همدست بودند، آنها هر چند قبل از حمله از خطر کمونیسم در تیمور شرقی داد سخن می‌دادند، اما پس از شروع حمله، سکوت کردند؛ پوشش خبری فروکش کرد و تا 1978 که حدود یکصد هزار نفر کشته شدند و خبر در آمریکا انعکاسی نیافت.
کارتر هم مرتباً ‌برای اندونزی اسلحه می‌فرستاد؛‌ منابع عظیم نفت در آب‌های قلمرو تیمور شرقی عامل این حمله بود. پیش از 1975، استرالیا و شرکت‌های نفتی غربی تلاش کردند با پرتقال درباره‌ی استخراج آن به توافق برسند. چون با پرتقال به توافق نرسیدند، استقلال تیمور شرقی کار را مشکل می‌کرد، لذا حمله‌ی اندونزی تأیید شد؛ سوهارتو نقش عامل آمریکا را داشت.
در دسامبر 1991 استرالیا و اندونزی یک معاهده‌ی بزرگ برای استخراج نفت به امضا رساندند که درست پس از قتل عام دیلی در 1989 که در آن اندونزی‌ها صدهزار نفر اعتراض‌کننده تیموری را در یک مراسم به خاک‌سپاری کشتند؛ واکنش غرب این بود: 15 شرکت نفتی حوزه‌های نفتی دریای تیمور شرقی آغاز به کار کرده و خبر خوش اینکه ظاهراً در چند نقطه به نفت دست یافته‌اند.
در 1992 فشار عملاً به نقطه‌ای رسید که کنگره، آموزش نظامی افسران اندونزی توسط آمریکا را به دلیل «تخلفات از حقوق بشر» قدغن کرد. کلینتون از این امر ناراحت شد ولی راه فرار آن را پیدا کرد؛ او چنین توجیه نمود که که منظور کنگره این است که آمریکا نمی‌تواند افسران اندونزی را با پول خود آمریکا، آموزش نظامی دهد. اگر برای آموزش افسران پول پرداخت کنند. بلامانع خواهد بود. کنگره اعتراض کرد، ولی دولت کار خود را کرد.
اندونزی یکی از ژنرال‌های مقصر در قتل عام دیلی را برای «فرصت‌ مطالعاتی» به هاروارد فرستاد. مادر یکی از قربانیان دیلی، خانم هلن تاد از قضیه مطلع شد و به دادگاه بوستن شکایت کرد و مردم بوستن تظاهرات کردند. قاضی دادگاه پس از شهادت شهود تحت تأثیر قرار گرفت و ژنرال را به پرداخت 14 میلیون دلار محکوم کرد، ولی ژنرال از آمریکا فرار کرد و چیزی دستگیر شاکی نشد؛ آمریکا هم هرگز به دنبال محکوم دادگاه‌های خود هم نرفت!
همین اتفاق برای یک ژنرال آدم کش گوتمالایی، ژنرال گراماهو که آمریکا او را برای ریاست جمهوری در آب نمک خوابانده بود، در هاروارد اتفاق افتاد؛ قاضی دادگاه، ژنرال را به 41 میلیون دلار محکوم کرد، اما او نیز موفق به فراز از آمریکا شد و کسی نتوانست معترض او شود.
یک استاد معروف اندونزیایی، ادیتجر ندرو در مسافرتی به استرالیا، قتل عام دیلی را افشا کرد. جراید اصلی استرالیا در مورد آن سکوت کردند، ولی این گزارش در پرچ باختری که در یک شهر دامداری چاپ می‌شد، منتشر گردید. سپس در رسانه‌های دیگر و اینترنت انتشار یافت، ولی کلمه‌ای از آن در جراید آمریکا منتشر نشد!
چند ماه پیش کلینتن در جشن استقلال تیمور شرقی، حضور یافت و گفت:
«به باور من طی سالهای گذشته، آمریکا یا هر کشور دیگری به رنجی که ملت تیمور شرقی در آن به سر می‌برد به اندازه‌ی کافی حساسیت نشان نمی‌داد. ... اما هنگامی که بر من معلوم شد چه وقایعی واقعاً رخ می‌دهد، تلاش کردم که از اتخاذ سیاستی درست اطمینان حاصل کنم.»
در حالی که، در 8 سپتامبر 1999 وزیر دفاع کلینتون موضع رسمی دولت را چنین بازگو کرده بود:
«این امر جزو مسئولیت‌های دولت اندونزی است و ما نمی‌خواهیم این مسئولیت را از آنان سلب کنیم.»
مسئولیت حکام اندونزی از دهه‌ی 1970 و حتی تا ماه‌های آغازین 1999 کشتن صدها هزار نفر با پشتیبانی قاطع آمریکا و انگلیس بود و زمانی که بین 8 سپتامبر 1999 و 11 سپتامبر 2001 آمریکا زیر فشار ملی و بین‌المللی به ژنرال‌های اندونزی خبر داد که بازی تمام شده است، آنها به سرعت عقب‌نشینی کردند و به یک نیروی پاسدار صلح به رهبری استرالیا بدون مانع اجازه‌ی ورود به تیمور شرقی دادند. حالا در جشن استقلال تیمور شرقی کلینتون می‌گوید: «ایالات متحده هرگز قصد نداشت که ظلم و ستم تیمور شرقی را تأیید کند یا از آن پشتیبانی به عمل آورد.» معهذا، او توصیه کرد که نبایست «به عقب‌ بنگریم» زیرا آمریکا نهایتاً به «ظلم و ستم» حساس شده است!
سومالی
زیاد باره از 1978 تا 1990 با پشتیبانی آمریکا، سومالی را نابود کرد. پیش از آنکه قحطی شروع شود، او بیش از 50 هزار نفر از مردم را به قتل رسانده بود. هنگامی که این ستمگر نظامی مورد علاقه‌ی آمریکا سقوط کرد، آمریکا هم از سومالی خارج شد. جنگ داخلی و گرسنگی وسیع حادث گردید و تا نیمه‌ی اول 1992، آمریکا هیچ اقدامی نکرد.
در حدود نوامبر 1992 که مصادف با انتخابات ریاست جمهوری آمریکا بود، روشن بود که سومالی می‌تواند سوژه‌ی خوبی برای تبلیغات تلویزیونی و رسانه‌ای باشد. سی هزار نیروی دریایی به سومالی فرستاده شد و در حالی که قحطی و جنگ رو به کاهش بود، عکس‌های زیبایی از کلنل‌های نیروی دریایی، در حالی که به کودکان گرسنه سومالی شیرینی می‌دادند، منتشر گردید. این امر برای تقویت بودجه‌ی پنتاگون مفید بود. پاول، رئیس ستاد مشترک وقت، هم می‌گفت که: «این کارها برای پنتاگون ثمربخش خواهد بود.»
جنگ خلیج فارس 1990
آمریکا 6 هفته عراق را بمباران کرد و چند صد هزار نفر را به کشتن داد و با تبلیغات رسانه‌ای، یک نمایش بزرگ از زور و خشونت برپا کرد. پس از پایان بمباران و یک هفته پس از جنگ، صدام حسین، به سرکوب شیعیان در جنوب و کردها در شمال، رو آورد. ژنرال‌های آمریکا، که سیاست نمی‌فهمیدند، از آمریکا درخواست کردند اجازه دهد با تجهیزاتی که در دست داشتند، صدام حسین را سرنگون کنند. کاخ سفید نپذیرفت. عربستان سعودی، متحد اصلی آمریکا در منطقه، طرحی را برای سرنگونی صدام پس از جنگ توسط افسران یاغی ارائه داد، دولت بوش پدر مانع اجرای این طرح شد و موضوع منتفی گردید.
توماس فریدمن، سخنگوی وزارت خارجه‌ی آمریکا در نیویورک تایمز توضیح داد که «بهترین کسان در دنیا» یک «گروه نظامی قوی پنجه‌ی عراقی» خواهد بود که عراق را به شیوه‌ی صدام حسین اداره کند. و چون این گروه میسر نشد، بهتر است خود صدام اداره کند. کار بزرگ بعد از جنگ، کنفرانس مادرید در اکتبر 1991 بود که بعد به توافقنامه اسلو در 1994 منتهی شد که با آن آمریکا و اسرائیل در مبارزه‌ی 20 ساله‌ی خود برای عدم پذیرش حقوق ملی فلسطین برنده شدند. این اساساً هدف جنگ خلیج فارس بود؛ به عبارت دیگر دکترین مونرو را به خاورمیانه گسترش دادند. (دکترین مونرو در 1823 توسط آمریکا اعلام شد، مبنی بر اینکه آمریکای لاتین قلمرو انحصاری آمریکاست، نه قلمروی قدرت‌های استعماری.) جرج بوش پدر هم گفت: «ما هر چه بگوییم، خواهد شد.» خاورمیانه میدان انحصاری تاخت و تاز آمریکاست. سیزده سال بعد،‌ آمریکا با دلایل واهی تصمیم به سرنگونی صدام گرفت!
فلسطین، اسرائیل (خاورمیانه)
پس از جنگ 1990، فلسطینی‌ها از روی اجبار موفاقت نام اسلو را امضا کردند. مفهوم این موافقت‌ نامه اسلو را امضا کردند. مفهوم این موافقت‌نامه این است که مبارزه علیه آپارتاید تازه آغاز می‌شود، نه اینکه به پایان رسیده باشد. چیزی شبیه تصویب قوانین دهه‌ی 1950 در آفریقای جنوبی که «بانتونستان‌ها» را پایه‌گذاری کرد، یعنی مناطق نیمه‌مختار سیاه‌پوست که منجر به تشدید مبارزات ضدآپارتاید شد.
مجله کامنتاری به فیلم یک پروفسور در کانادا، انتفاضه فلسطین را چنین توصیف کرد: «فلسطینی‌ها مردمی هستند که زاد و ولد می‌کنند، خون می‌ریزند و بدبختی خود را تبلیغ می‌کنند.»
هیأت حاکمه‌ی آمریکا اساساً نه طرفدار اسرائیل است و نه آسایش و امنیت اسرائیل را می‌خواهد. داشتن یک اسرائیل غرق در مشکلات و جنگ‌طلب، بخش مهمی از چیزی است که آمریکا برای فرمانروایی بر جهان نیاز دارد. کل نظام آمریکا زمانی کارایی دارد که اسرائیل در تهدید نابودی به سر برد و این امر را آمریکا در اواخر دهه‌ی 1950 متوجه شد که اسرائیل یک همدست مفید برای کنترل نفت خاورمیانه است.
یادداشتی از شورای امنیت ملی آمریکا در 1958 وجود دارد که دشمن اصلی آمریکا در خاورمیانه یا هر جای دیگر ناسیونالیسم است که در خاورمیانه آنها را «ناسیونالیسم عرب» خواندند که به مفهوم استقلال است. در خاورمیانه اسرائیل کمک می‌کند که بهای نفت پایین نگه داشته شود، یعنی ابزار اجرایی پنتاگون است. ایالات متحده ماندگار بودن حالت بحران را برای منافع خود ضروری می‌داند و واقعاً نمی‌خواهد مسئله‌ی اسرائیل و فلسطین حل شود.
به همین دلیل است که کشورهای دیگر تروریست استخدام می‌کنند،‌اما ایالات متحده، کشور تروریست استخدام کرده است. اسرائیل به آمریکا کمک کرده است تا در آفریقا نفوذ کند و کشتار مردم سومالی را عملی سازد؛ آمریکا روند صلح خاورمیانه را در 30 سال گذشته متوقف کرده است؛ آمریکا از سیاستی حمایت می‌کند که هنری کیسینجر آن را «بن‌بست» می‌نامد، یعنی در بن‌بست قرار دادن؛ «همه چیز را به صورتی که هست نگهدار.» و این موقعی پیش آمد که آمریکایی‌ها که با رئیس سازمان اطلاعات نظامی اسرائیل، یهوصفت هربالی همزمان شده بودند که: «جنگ، بازی اعراب نیست.» ولی وقتی که در سال 1973 خط بارلو در صحرای سینا، شکست و معلوم شد که مصری‌ها هم بلد هستند چگونه بجنگند، کیسینجر تصمیم گرفت که خواسته‌ی قدیمی مصر را، که دست‌نشانده‌ی آمریکا شود، بپذیرد و بزرگترین دشمن اسرائیل در میان اعراب را خنثی کند.
ریگان و پرز، نخست‌وزیر اسرائیل،‌در کنفرانس خبری واشنگتن در 1985 «بلای شیطانی تروریسم» در خاورمیانه را محکوم کردند. چند روز قبل، پرز هواپیماهای بمب‌افکن اسرائیل را به تونس فرستاد که 75 نفر بی‌گناه کشته شدند، مأموریتی که تسهیلات آن را واشنگتن فراهم کرده بود و شولتر (وزیر خارجه ریگان) آن را تحسین کرد. در همان موقع، یک بمب ماشینی از طرف سیا و انتلیجنس سرویس در مسجدی در بیروت 80 کشته و 250 زخمی بر جای گذاشت. عملیات «مشت آهنین» پرز در جنوب لبنان بر ضد «روستانشینان تروریست»، اعمال شد، هزاران نفر را ترور کرد.
در سال 1987 آمریکا و اسرائیل بر ضد قطعنامه سازمان ملل که حاوی محکوم کردن شدید تروریسم بود، رأی دادند.
آمی آیالون که بین سال‌های 1996 تا 2000 رئیس سرویس امنیت ملی اسرائیل (شاباک) بود، به نحوی واقع‌گرایانه گفت: «آنهایی که پیروزی بر ترور را خواستارند بدون اینکه ذکری از مصائب زمینه‌ساز آن کنند، جنگی بی‌پایان را مطالبه می‌کنند.»
وی می‌گوید: «راه حل مشکل تروریسم این است که راه‌حلی شرافتمندانه برای فلسطینی‌ها بیابیم که به حق آنها برای خودمختاری، احترام بگذارد.» مشابه این مطلب را 20 سال پیش، رئیس سازمان اطلاعات نظامی اسرائیل، یهو شافت هارکابی هم اظهار کرده بود، ولی سیاست آمریکا، همان سیاست کیسینجر در دهه‌ی 1970 است، یعنی در بن‌بست نگه داشتن خاورمیانه!
50 سال پیش آیزنهاور در کابینه‌ی خود، سیاستی را مطرح کرده است که او آن را «پیکار با بیزاری جویان از ما، نه از طرف دولت‌های عرب بلکه از طرف مردم آنها» نامید.
شورای امنیت ملی ((NSC دلیل اصلی 11 سپتامبر را «شناسایی آمریکا به عنوان حمایت‌کننده‌ی دولت‌های فاسد و سرکوبگر» و «مخالفت آمریکا با پیشرفت سیاسی و اقتصادی این کشورها به خاطر حفظ منافع خود در منابع خاورمیانه» می‌داند.
به قول ادوارد سعید، اسرائیل 64 مصوبه سازمان ملل را زیر پا گذاشته در حالی که صدام از 17 مصوبه سازمان ملل سرپیچی کرده است و جرج بوش که تفاوت سنی و شیعه را نمی‌داند، وارد منطقه‌ای شده است که هزاران سال قدمت دارد: او با تخریب موزه‌ی بغداد و کتابخانه‌های عراق قصد نابودی تمدن 7 هزار ساله‌ی این منطقه را دارد.
شاید این نکته هم مهم باشد که پل ولفوویتز، ریچارد پرل، داگلاس فیث، جان بولتون و چند تن دیگر از مشاوران بوش پسر، جز کمیسیونی بوده‌اند که در سال 1996 برنامه‌ی انتخاباتی نتانیاهو را که می‌خواست نخست‌وزیر شود تنظیم کردند، برنامه‌ای که بعداً سیاست رسمی دولت آمریکا شد؛ آب را گل‌آلود نگه داشتن در خاورمیانه و ماهی گرفتن؛ در بن‌بست نگه داشتن.
تبلیغ زیادی در دنیا از کیبوتص‌های اسرائیل به عنوان الگوی «سوسیال دموکراسی» شده است. در حال که کیبوتص‌ها بسیار نژادپرستند. بعید است که حتی یک عرب در کیپوتص‌های اسرائیل وجود داشته باشد. اگر ازدواجی میان یک یهودی کیبوتص‌نشین و یک عرب صورت گیرد؛ باید این زوج در یک روستای عرب زندگی کنند.
دلیل موفقیت کیبوتص‌ها سوبسیدی‌ است که دولت در عوض تحویل محصولات کشاورزی کیبوتص‌ها به ارتش اسرائیل، پرداخت می‌کند. بچه‌های کیبوتص به مدارس نمونه‌ی آموزشی و کماندویی می‌روند تا به ترور و استبداد کمک کنند. ساختار آزادی‌خواهی آن بسیار مستبدانه است. چامسکی که در کیبوتصی زندگی کرده است که پناه‌جویان آلمانی در آن بوده‌اند و شمار قابل توجهی از آنان مدرک دانشگاهی داشته‌اند، می‌گوید: «ساکنان کیبوتص فقط مجاز به خواندن یک روزنامه بوده‌اند»!
افغانستان بن‌لادن القاعده بنیادگرایی
سیا همراه با متحدان آمریکا، اسلام‌گرایان تندرو را از کشورهای بسیاری بسیج کرد و آنها را به صورت نیروی نظامی تروریستی سازمان داد و ریگان آنها را اینگونه تقدیس کرد: «هم ارز پدران بنیانگذار ما از لحاظ اخلاقی». سیا از زمان ترور سادات در 25 سال پیش و تروریستی نیویورک در 1993 به شدت این گروه‌ها را کنترل می‌کرد و با آنها رابطه داشت و برای خیلی از رهبران آنها حتی پاسپورت تهیه کرده بود تا به آمریکا مسافرت کنند. معهذا، 8 ماه بعد از 11 سپتامبر رئیس FBI ، رابرت مولر فقط توانست به یک کمیته سنا اطلاع دهد که «هماهنگی اطلاعاتی 11 سپتامبر در افغانستان و طراحی و اجرای آن، در مکان دیگری بوده است.» مدت‌ها پس از اینکه منبع حملات با میکروب سیاه زخم در آزمایشگاه‌های سلاح میکروبی دولت آمریکا، مکان‌یابی شد، هنوز عاملان مورد شناسایی قرار نگرفته‌اند!
صحبت زیادی در آمریکا راجع به «بنیادگرایی اسلامی» می‌شود و اینکه آمریکا باید با آن بجنگد. ولی بنیادگراترین کشور مسلمان یعنی عربستان سعودی در 50 سال گذشته جزء متحدان صمیمی آمریکا بوده است.
«متعصب‌ترین بنیادگرای اسلامی در جهان، گلبدین حکمتیار است که بیش از یک میلیارد دلار در 25 سال گذشته از آمریکا و عربستان دریافت داشته است؛ «آدم خوبی است»، قاچاقچی مواد مخدر، تروریست ولی «کاری انجام می‌دهد که آمریکا می‌خواهد.» در مقابل، اگر بنیادگرایان اسلامی در محلات فقیر و فرسوده‌ی قاهره یک کلینیک درست کنند، باید از بین بروند و تشکیلات مذهبی آنها نابود شود.
در انتهای اکتبر 2001 هزار نفر از رهبران افغان، از ریش سفیدان قبایل، عالمان اسلامی، سیاستمداران مبارز و فرماندهان پیشین جریکی که متعهد به سرنگونی طالبان بودند در پیشاور گرد آمدند و متفق‌القول و مصرانه از ایالات متحده خواستند که حملات هوایی را متوقف کند؛ آنها تقاضا کردند که سایر وسایل برای سرنگونی طالبان به کار گرفته شوند. همچنین، عبدالحق، رهبر مخالف طالبان که جانش را از دست داد بمباران را محکوم کرد و از آمریکا به خاطر عدم حمایت از تلاش‌های او و دیگران برای به وجود آوردن شورش از درون طالبان، انتقاد کرد. به قول او: «بمباران شکست بزرگی در این تلاش‌ها بود» او می‌گفت: «ایالات متحده سعی می‌کند که قدرتش را نشان دهد، به پیروزی برسد و هر کس را در جهان ‌بترساند.»
آیا ترور احمدشاه مسعود، رهبر محبوب مرد افغانستان قبل از حمله‌ی آمریکا به افغانستان در راستای حذف رهبران ملی و مستقل افغانستان نبود؟‌ به قول ادوارد سعید:
در حالی که کتابفروشی‌های آمریکا پر است از نوشته‌های خصمانه‌ای که عناوین پر سروصدایی درباره‌ی اسلام و ترور، تهدید اعراب و خطر اسلام روی جلدشان حک شده است، تبلیغات‌چی‌های سیاست خارجی آمریکا برای از بین بردن دشمنی ناشناخته که بر چسب «تروریست» روی آن خورده لازم است که مردم آمریکا را عصبانی و مضطرب نگه دارند. این تبلیغات‌چی‌ها که کوچکترین اطلاعی از زبان واقعی مردم منطقه ندارند، زمین بازی را آماده کرده‌اند تا مقامات آمریکایی مدل «دموکراسی» بازار آزاد تقلبی خود را در آن بنا کنند.
و این در حالی است که گزارشگران بی‌طرف از رشد تنفر مردم منطقه از آمریکا سخن می‌گویند: وال استریت ژورنال نوشت که در مسلمانان ثروتمند غربی شده پس از 11 سپتامبر، در اثر سیاست‌های آمریکا در مورد منازعه‌ی اسرائیل، فلسطین و عراق، احساسات خشمگینانه‌ای به وجود آمده است. احمد رشید خبرنگار شبکه‌ی آسیا هم خبر داد که نفرت مردم پاکستان از آمریکا به دلیل حمایت از مشرف، ‌تشدید شده است؛‌ و از همه مهمتر، رئیس برنامه‌ی تروریسم در شورای روابط خارجی آمریکا گفت، حمایت از رژیم‌های سرکوبگری مانند مصر و عربستان یقیناً علت مهمی برای احساسات ضدآمریکایی در دنیای عرب است؛‌ وی هشدار داد که در مورد «هر دوی این دولت‌ها، انتخاب‌های جایگزین حتی از این هم‌ناخوشایندتر است.»
به قول آلبرایت، وزیر خارجه‌ی کلینتون، ‌«موسسه پروژه سنجش رویکردهای جهانی، پیو» که از 16 هزار نفر مردم جهان در 20 کشور دنیا در ماه می نظرسنجی به عمل آورده است، به این نتیجه رسیده است که از درصد کسانی که نسبت به ایالات متحده نظر مساعد دارند، در برزیل، فرانسه، آلمان، اردن، نیجریه، روسیه و ترکیه به میزان 15 درصد یا بیشتر کاسته شده است. هواداران آمریکا در اندونزی در میان سال‌های 2000 تا 2003 تا 83 درصد رشد منفی داشته است. در پاکستان،‌ هواداران آمریکا از 20 درصد تجاوز نمی‌کنند. شهروندان کشورهای ناتو؛ انگلستان، فرانسه، آلمان و آلمان پوتین را در مقامی بالاتر از بوش به عنوان یک رهبر جهانی تلقی کرده‌اند. در روسیه و در 7 تا 8 کشور مسلمان (به استثنای کویت) اکثریت در خطر بالقوه‌ای که از جانب ارتش آمریکا جوامع آنها را تهدید می‌کند، بسیار نگرانند.
فلسطینی‌ها «رهبر جهانی‌ای» که پیش از دیگران به او اعتماد دارند، اسامه بن لادن است و 80 درصد فلسطینی‌ها معتقدند که با اسرائیل نمی‌توانند همزیستی داشته باشد. با همه‌ی اینها، بوش از کنگره اختیاراتی خواست تا به «کند و کاو در مورد کاربردهای تازه‌ی سلاح‌های هسته‌ای بپردازد.» به شاهزاده عبدالله، ولیعهد عربستان، که از آمریکا خواست که به تعدیات اسرائیل و واکنش اعراب توجه کند، گفته شد: «ایالات متحده به نظرات او و سایر اعراب توجهی ندارد» و یک مقام بلندپایه توضیح داد: «اگر او [عبدالله] می‌داند که در زمان عملیات توفان صحرا [حمله‌ی 1990 به عراق]، ما قدرتمند بودیم، ‌امروزه ده بار بیشتر قدرتمندیم و این مقایسه به او ایده‌ای در مورد آنچه افغانستان در برابر توانایی‌ ما بروز خواهد داد، داد.» و یک تحلیلگر ارشد دفاعی آمریکا گفت: «دیگران به خاطر سرسختی ما به ما احترام خواهند گذاشت و در مقابل ما قرار نخواهند گرفت!»
هندو چین ویتنام
در طول جنگ هندوچین 4 میلیون نفر، یا بیشتر، به قتل رسیدند. ده‌ها میلیون بی‌خانمان شدند. فقط در سایگون، 500 هزار زن و دختر روستایی مهاجر به تن فروشی مجبور شدند.
به دلیل بمباران‌های هوایی آمریکا در دهه‌ی 1960 و 1970 در ویتنام، کامبوج و لائوس و به کار بردن بمب‌های مخصوص سوزاندن جنگل‌ها (Agent Orange) پس از 28 سال که از آخرین بمباران‌ها می‌گذرد، هنوز نوزادان ناقص‌الخلقه، سرطانی، توموردار و کج و کوله، متولد می‌شوند. دلیل اینکه فقط ویتنام شمالی جان سالم به در برد این است که در شرایط آشوب فوق‌العاده، تنها چیزی که باقی خواهد ماند، سرسخت‌ترین مردم‌اند.
سیاست آمریکا از زمان جنگ این بوده است که ویتنام هر چه بیشتر رنج ببرد و از بقیه‌ی جهان منزوی گردد. در بمباران کامبوج و سایر کشورها که در 1973 به نهایت توحش خود رسید و در همین دوره بود که پل پوت آغاز به کسب قدرت کرد. بمباران‌های آمریکایی مطمئناً یک عامل مهم ایجاد پشتیبانی از خمر سرخ بود ولی در تحقیق سنای آمریکا آمده که چرا نیکسون کنگره را در بمباران کامبوج آگاه نکرده است، نه اینکه چرا 150 هزار نفر کشته و یک کشور کشاورزی را نابود کرده است. هنگامی که آمریکا از کامبوج خارج شد سالیانه صدهزار نفر از مردم شهر پنوم پن از گرسنگی می‌مردند و تمام امکانات برای ادامه‌ی حیات آنها از بین رفته بود.
جنگ ویتنام از این جهت صورت گرفت تا مانع این شود که ویتنام به صورت یک مدل موفق توسعه‌ی اجتماعی و اقتصادی برای جهان سوم درآید، نه به این دلیل که ویت کنگ‌ها می‌خواستند دنیا را بگیرند و سرزمین ایالات متحده را تهدید کردند، که این، مضحکه‌ای بیش نبود.
اوج پلیدی و عمق کینه‌ی آمریکا به مردم فقر و آزاده‌ی ویتنام را از این می‌توان فهمید که هند تلاش کرد یکصد رأس گاومیش از نوع «بافالو» به ویتنام بفرستد، زیرا نژاد بافالو در ویتنام عملاً نابود شده بود. بافالو در ویتنام هم تراکتور است،‌ هم تولیدکننده کود و هم باربر؛ آمریکا تهدید کرد که اگر هند به چنان کاری دست بزند، کمک‌های خود به هند را در برنامه‌ی «غذا برای صلح» قطع خواهد کرد. همچنین آمریکا تلاش کرد از فرستادن گندم توسط منونها به ویتنام جلوگیری نماید. هنوز هیچ نهاد و سازمانی نتوانسته است مجموعه خسارات وارد شده به وتنام را در حمله فرانسه و آمریکا برآورد و لطمات و صدماتی که یک ملت فقیر و آزاده پرداخته‌اند را ارزیابی نماید.
سلاح هسته‌ای کره‌ی شمالی
پس از آنکه نیروهای آمریکایی در 1945 در پایان جنگ جهانی دوم در کره پیدا شدند، متوجه شدند که یک دولت فعال محلی در آنجا شکل گرفته است. در کره، یک مقاومت ضدژاپنی وجود داشت این مقاومت ادارات محلی و کمیته‌های مردمی و غیره را در سراسر شمال و جنوب کره به وجود آورده بود. هنگامی که آمریکا به جنوب کره وارد شد، همه‌ی این تشکیلات را از کار انداخت و با زور نابود کرد.
آمریکا، از کره‌ای‌هایی که با ژاپنی‌ها همکاری کرده بودند استفاده کرد و در واقع پلیس ژاپن را دوباره در کره به راه انداخت تا همه‌ی آن چیزهای مردمی را نابود کند. ژاپن 35 سال کره را در اشغال خود داشت تا اینکه در جنگ جهانی دوم شکست خورد. در واقع، حمله‌ی شمال به جنوب، پس از حمله‌ی آمریکا به حرکت ضدژاپنی در یک جنگ داخلی بود، نه اینکه کره‌ی شمالی شروع کننده‌ی جنگ بود.
آنچه در دنیا به «جنگ کره» معروف شده است حقیقتاً یک مرحله از یک مبارزه‌ی طولانی‌تر بود که با دخالت آمریکا برای نابودی جنبش ملی بومی در کره، در دهه‌ی 1940 آغاز شده بود. ایالات متحده دیگر هدفی برای بمباران در کره پیدا نمی‌کرد!‌ تاریخ رسمی نیروی هوایی آمریکا در جنگ کره چیزی مانند بایگانی نازی‌هاست. بمباران سدها، از بین بردن مزارع برنج، کشتن مردم و رفتار با اسیران جنگی هم مانند نازی‌ها بود. ایجاد سرزمین سوخته برای نابودی هر ذی‌حیات.
آمریکا دست کم از دهه‌ی 1960 کره‌ی شمالی را با اسلحه‌ی اتمی تهدید می‌کرده است، در حالی که سلاح هسته‌ای در دست کره‌ی شمالی، نقش بازدارندگی دارد. چون استفاده از آن باعث نابودی خود کره‌ی شمالی هم خواهد شد. اسرائیل سلاح هسته‌ای دارد و با کمک آمریکا هم آن را به دست آورده است. اسرائیل با این سلاح به غرب پیام می دهد که: اگر ما را تحت فشار قرار دهید ما دیوانه‌وار از خود بیخود می‌شویم و نهایتاً بلایی سر همه‌ی شما خواهد آمد. به گفته‌ی روزنامه‌ی حزب کارگر اسرائیل، هنگامی که اتحادیه‌ی عرب در ماه اوت 1981 طرحی به ابتکار عربستان سعودی برای صلح پیشنهاد کرد، اسرائیل جنگنده‌های اف 14 را به بالای حوزه‌های نفتی عربستان فرستاد تا به سازمان‌های اطلاعاتی غرب هشدار دهد که «مواظب منافع اسرائیل باشید.» در اوایل دهه‌ی 1980 تحلیلگران استراتژیک اسرائیلی علناً به انگلیس می‌گفتند که همه آن را بشنوید که: «اسرائیل موشک‌هایی با کلاهک اتمی می‌سازد که به اتحاد شوروی می‌رسد.» معنی این حرف این بود که اگر روزی آمریکا تصمیم بگیرد که از اسرائیل پشتیبانی نکند، آنها به روسیه حمله خواهند کرد و قواعد بازی جنگ سرد را به هم خواهند زد!
آمریکا این تناقض را بین رفتار با اسرائیل و کره‌ی شمالی نمی‌تواند توجیه کند، که چگونه سلاح اتمی اسرائیل نقش بازدارندگی دارد و سلاح اتمی کره‌ی شمالی نقش تهاجمی!
انقلاب اسپانیا
در دهه‌ی 1930 که دولت روزولت تلاش می‌کرد جمهوری اسپانیا را از درون انقلاب اسپانیا در سال‌های 1936 و 1937 تضعیف کند، شرکت نفتی تگزاکو نقش مهمی ایفا کرد.
تگزاکو همان شرکتی است که در دوران بوش پدر و کلینتون برای رهبران کودتا در هائیتی که ظاهراً‌ در تحریم اقتصادی کنگره قرار داشتند نفت حمل می‌کرد.
در آن زمان، جبهه‌ی جمهوری‌خواه اسپانیا: با یک انقلاب مردمی، انقلاب آنارشیست‌ها، طرفداران اتحادیه‌های صنفی که در اسپانیا به راه افتاد بود، همراه بود و ممکن بود انقلاب ریشه گرفته و به کشورهای دیگر سرایت کند. لذا دولت روزولت جلوی این انقلاب را گرفت. سازمان‌های آنارشیستی سندیکالیستی به زور منحل شدند (این سازمان‌ها نوعی سوسیالیسم غیرلنینی و آزاداندیش بودند) و قدرت‌های غربی به این اقدام آمریکا، اهمیتی ندادند.
در حالی که انقلاب در اسپانیا جریان داشت و نیروهای جمهوری‌خواه در جنگ با ژنرال فرانکو و ارتش فاشیست او بودند که فعالانه مورد پشتیبانی هیتلر و موسولینی بود،‌کشورهای غربی و استالین، می‌خواستند از شر نیروهای جمهوری‌خواه مستقل خلاص شوند. یکی از راه‌هایی که دولت روزولت کمک کرد که به این هدف برسند، از طریق چیزی بود به نام «قانون بی‌طرفی» یعنی ما بی‌طرف هستیم. این طرفی فقط 50 درصد اجرا شد، فاشیست‌ها همه‌ی نیازهای تسلیحاتی خود را از آلمان تأمین می‌کردند، ولی به اندازه‌ی کافی نفت نداشتند. شرکت تگزاکو، در آن زمان توسط یک نازی تمام عیار، یعنی کاپیتان تورکلید ریبر اداره می‌شد. این شرکت به راحتی قراردادهای نفتی خود را با جمهوری اسپانیا فسخ کرد و نفتکش‌های خود را در وسط اقیانوس تغییر مسیر داد تا به فاشیست‌ها نفت برسانند. (ژوئیه 1936)
این عمل غیرقانونی بود، ولی دولت روزولت هرگز در اجرای قانون پافشاری نکرد و این امر خلاف قانون در آمریکا فقط در جراید چپی کم تیراژ انعکاس یافت. جراید بزرگ آمریکا، هرگز کلمه‌ای در این باره ننوشتند.
هم‌اکنون پس از پایان جنگ سرد، نیروهای آمریکایی در 130 کشور جهان حضور و در 40 کشور پایگاه دائمی دارند و با بسیاری از کشورها در حال مذاکره برای واگذاری پایگاه هستند. این پایگاه‌ها برای مبارزه با «تروریسم» ایجاد نشده‌اند، بلکه برای جنگ‌های کوچک، منطقه‌ای و خطرناکی خواهند بود که در هر گوشه از جهان از جنبش‌ ملی و استقلال‌طلبانه، جلوگیری کنند و هژمونی آمریکا را حفظ نمایند. ایجاد چهار پایگاه دائمی آمریکا در افغانستان و مذاکره برای 6 پایگاه دائمی در عراق، نمونه‌ای از این تهاجم نظامی آمریکا به کشورهای جنوب است.
حقوق بشر
مقدمه:
حقوق بشر، یکی از مواردی است که از 1976 با به قدرت رسیدن کارتر بیش از پیش علیه کشورهای مخالف آمریکا و به طور عام مخالف غرب، به کار گرفته شده است. در صفحات گذشته بخشی از تروریسم آمریکایی بیان شد، ولی این نکته مورد توجه است که با وجود دخالت‌های مستقیم و غیرمستقیم آمریکا در کشورهای مستقل و یا نهضت‌های استقلال‌طلبانه، در دوران بعد از جنگ جهانی دوم (و حتی در دویست سال گذشته در آمریکای لاتین)، در سی سال گذشته تبلیغات آمریکا در مورد حقوق بشر، یکی از عمده‌ترین وجوه تبلیغاتی این کشور بوده است. تا فروپاشی شوروی عمده‌ی این تبلیغات متوجه کشورهای بلوک شرق و کشورهای وابسته به آن صورت می‌گرفت. پس از فروپاشی شوروی و بسیج آمریکا برای «نظم نوین جهانی» این تبلیغات همچنان متوجه کشورهای مستقل از آمریکا، از جمله کره‌ی شمالی، ‌کوبا، ایران، عراق صدام و ... بوده و امروز به عنوان یک حربه‌ی قوی و متشابه در دست آمریکا و همپیمانانش قرار دارد.
اینکه در این کشورها، با درجات مختلف، حقوق بشر نقض می‌شود جای بحث و جدل نیست، ولی اینکه آمریکا طرفدار حقوق بشر و دفاع از حقوق شهروندان این کشورها شود، جای تأمل و ناباوری و ساده‌اندیشی دارد!
اگر با دیدی وسیع‌تر و همه‌جانبه‌تر نگاه کنیم، در کشورهای جنوب علاوه بر مواردی که در عرف کشورهای پیشرفته نقض حقوق بشر ناامید می‌شود، موارد با اهمیتی از قبیل عقب‌ماندگی اقتصادی اجتماعی، تولید کم ناخالص ملی، تورم، کاهش قدرت خرید افراد جامعه، وضع بهداشت و درمان فساد مالی اداری، اعتیاد و ... را هم می‌توان از جمله موارد نقض حقوق بشر در این کشورها معرفی کرد در کتاب «توسعه ایران» شرایط اقتصادی، اجتماعی، اخلاقی و ... جمهوری اسلامی با مدارک و مستندات رسمی بیان شد، ولی سئوالی که اینجا متوجه کشورهای سرمایه‌داری است، این است که آیا در معضلات ایجاد شده برای کشوری مثل ایران فقط زمامداران آن کشور مقصرند، یا نظام جهانی سرمایه‌داری به رهبری آمریکا هم تقصیر دارد؟ ضعف و بد عمل کردن این کشورها واضح است، ولی نقش تأثیرگذار عامل خارجی را نمی‌توان نادیده گرفت.
با مقدمه‌ی فوق‌الذکر عوامل بیرونی تأثیرگذار بر حقوق بشر در ایران که عمدتاً توسط کشورهای قدرتمند جهان اعمال شده و می‌شود را بر می‌شمریم:
الف. اقتصاد تک‌پایه‌ی نفتی
حدود 80 سال است که درآمد نفت خام صادراتی ایران وارد بودجه‌ی این کشور شده است. نظام حاکم جهانی به منظور تسلط بر نفت ایران دو بار در این کشور کودتا کرده است. یک بار در سال 1920 (1299) به منظور به قدرت رساندن رضاشاه که کشور انگلیس مسبب، طراح و مجری این کودتا بوده و هدف از آن ایجاد یک قدرت مرکزی و کنترل کننده‌ی مناطق نفتی ایران بوده است و دیگری در سال 1953 (1332) توسط آمریکا و انگلیس که حکومت ملی مصدق را سرنگون و دیکتاتوری محمدرضا شاه را مستقر ساخته که منجر به بستن قرارداد جدیدی با کنسرسیوم نفتی معروف شده که تا پایان حکومت پهلوی در سال 1979 (1357) ادامه داشته است.
علاوه بر دو کودتای فوق‌الذکر نظام جهانی سرمایه‌داری از طریق نفوذ در بازار مصرف و تولید نفت خام، قیمت این کالای حیاتی برای غرب را در 80 سال گذشته به شکلی کنترل کرده است که هیچ تشابه و نسبتی با سایر کالاهای جهان ندارد. به عنوان مثال قیمت یک بشکه آب تصفیه شده در اروپا 200 دلار و قیمت یک بشکه نفت تصفیه شده 100 دلار است و از این یکصد دلار در بهترین حالت حدود 25 دلار نصیب کشور ما می‌شود(1) و بقیه به شکل مالیات و سود شرکت‌های نفتی به مصرف‌کننده‌ی غربی و کشور صادرکننده تحمیل می‌گردد. مقایسه‌ی قیمت با سایر کالاهای ساخت غرب به مراتب از این هم ناعادلانه‌تر است و لازم می‌دانیم اشاره کنیم که آب در غرب فراوان، تجدیدشونده و تصفیه‌ی آب ارزان‌تر از تصفیه‌ی نفت خام است، در حالی که نفت تجدیدناپذیر و عمدتاً در کشورهای جنوب وجود دارد که در واقع سرمایه‌ی خود را می‌فروشند و با این روش اقتصادی از خلاقیت و شکوفایی امکانات بالقوه‌ی خود هم جلوگیری می‌کنند.
ب- جنگ
در 25 سال گذشته در محور «افغانستان ایران عراق» ‌تاکنون 5 جنگ خانمانسور با دخالت مستقیم کشورهای خارجی به رهبری آمریکا اتفاق افتاده است که آثار مستقیم آنها در ایران مشهود می‌باشد.
اولین جنگ داخلی در افغانستان و پس از تهاجم شوروی سابق پیش آمد که آمریکا و سایر کشورهای غربی و حاشیه‌ای آن در آن دخالت مستقیم داشتند. نتیجه‌ی بلافصل این جنگ داخلی که حدود 25 سال طول کشید،‌ضمن تخریب کامل کشور همسایه‌ی افغانستان، 2/3 میلیون مهاجر به ایران را سبب شد. آثار اقتصادی، فرهنگی، سیاسی و اخلاقی این حجم از مهاجران در جامعه‌ی ایران، کاملاً منفی بوده و همانطور که در آمار و ارقام مربوط به شرایط فعلی ایران آورده شده، تا حدودی نتایج جنگ طولانی داخلی افغانستان بر ایران مشخص گردیده است.
دومین جنگ که توسط تهاجم عراق بر ایران تحمیل شده و طبق اسناد و مدارک مستند آمریکا در ترغیب و تشویق عراق به این حمله نقش داشت، بیش از 8 سال طول کشید. نتیجه‌ی ملموس این جنگ بین 500 تا هزار میلیارد دلار خسارت مالی و حدود 190 هزار شهید و صدها هزار معلول (شیمیایی) برای ایران داشته است. امروزه مشخص شده است که کشورهای غربی از یک طرف عراق را علاوه بر تسلیح سلاح متعارف، تسلیح شیمیایی نیز می‌کردند و از طرف دیگر معلولین شیمیایی ایران را در کشور خود معالجه می‌نمودند و در عین حال قیمت نفت را پایین نگاه می‌داشتند و ازهر سه سود می‌بردند.
سومین جنگ که با اشغال کویت توسط عراق شروع و سپس با تهاجم غرب به رهبری آمریکا به عراق ادامه و با تحریم اقتصادی عراق تداوم یافت، ضمن تخریب محیط زیست خلیج‌فارس و افزایش مهاجران عراقی به ایران، آثاری به غایت مخرب بر کشور ماباقی گذاشت که کسی حتی به ارزیابی آن هم نپرداخت، چون آن را بی‌فایده می‌دید.
چهارمین جنگ در این منطقه، تهاجم وسیع آمریکا به افغانستان و سرنگون کردن طالبان بود که در سال‌های گذشته توسط آمریکا و سایر کشورهای وابسته به آمریکا در افغانستان به حکومت رسیده بودند. این جنگ که تحت عنوان مبارزه با تروریسم انجام شد، در عین حال هسته‌های یک درگیری درازمدت داخل را در افغانستان بنیاد گذاشت که دخالت مستقیم و دائمی آمریکا را در شرق ایران توجیه خواهد کرد و آثاری مخرب و ویرانگر بر کشور ما خواهد گذاشت.
و پنجمین جنگ، جنگ آمریکا علیه صدام و سرنگونی او و حزب بعث حاکم بر عراق است. این جنگ همچون چهارمین جنگ به منظور تغییر حاکمان سیاسی عراق انجام می‌شود و این اراده‌ی آمریکا در تغییر حاکمان کشورهای منطقه‌ی ماست که صرفنظر از مشکلاتی که حاکمان این کشورها داشته و دارند مبین دخالت مستقیم آمریکا و متحدانش در سرنوشت مردم این منطقه بوده و یادآور دوران استعمار کهن می‌باشد. آیا این سوال مطرح نمی‌شود که راه‌اندازی این نوع جنگ‌ها به منظور توسعه‌ی صنایع نظامی آمریکا از یک طرف و تخریب و مستهلک کردن کشورهای مسلمان است؟
ج.قاچاق
پدیده قاچاق به طور عام، اعم از قاچاق مواد مخدر، کالاهای مصرفی وارداتی و کالاهای صادراتی داخلی، قاچاق کالاها، فحشاء و غیره؛ آثاری بسیار مخرب و ویران‌کننده بر اقتصاد، نیروی انسانی، اخلاقیات و ... جامعه‌ی ایران گذاشته است. کشورهای غربی و مشخصاً ‌آمریکا با در اختیار داشتن سیستم‌های ماهواره‌ای پیشرفته که قادرند به سرعت حتی تصادف دو خودرو را در جاده‌های ایران گزارش کنند و از آن دقیق‌تر انواع مارهای منطقه‌ی کویری ایران را تشخیص دهند، در امر مبارزه با قاچاق نه تها کمکی به ایران نمی‌کنند که با سکوت خود به طور ضمنی از این پدیده‌ی شوم حمایت هم می‌کنند. قاچاق مواد مخدر که کشورهای غربی هم از آن رنج می‌برند و در منطقه‌ی ما در کشورهای افغانستان و پاکستان تولید و از طریق ایران و سایر کشورهای همسایه‌ی افغانستان به کشورهای اروپایی منتقل می‌شود، به کمک ماهواره‌های غربی و تجهیزات آنها قابل کنترل و مبارزه با آن مقدور است. لیکن در این مورد کمکی از این کشورها دیده نمی‌شود و عمدتاً با تحسین و تقدیر از ایران و شهدای نیروی انتظامی بسنده می‌شود.
بر طبق آمارهای اعلام شده از طرف سازمان ملل متحد (آفتاب 15/11/81) تولید تریاک در افغانستان در سال گذشته حدود 4 هزار تن بوده است که سود هر کیلو تریاک برای کشاورزان افغانی حدود 50 دلار است، به عبارت دیگر در سال 2003 درآمد خالص کشاورزان افغانی حدود 200 میلیون دلار بوده است. سئوال این است که آیا برای اقتصاد غرب مبلغ 200 میلیون دلار رقمی است که اگر به کشاورزان لاعلاج و مستمند افغانی پرداخت شود، سرچشمه‌ی قاچاق مواد مخدر در افغانستان خواهد خشکید؟ هروئین تولید شده از این تریاک به روسیه و کشورهای غرب نخواهد رفت و یک مبارزه‌ی اصولی با مواد مخدر انجام خواهد شد؟ آیا آمریکا که با موشک‌های هدایت شونده غارهای طبیعی افغانستان را برای کشتن رهبران طالبان می‌تواند بمباران کند، مزارع خشخاش افغانستان را نمی‌تواند نابود کند؟
آیا سازمان‌های جاسوسی و ضدجاسوسی غرب که به کمک ماهواره‌های خود سرزمین‌های افغانستان و عراق و مرزهای ایران را اسکن می‌کنند تا ظرفیت‌ترین و کوچکترین تحولات را ضبط نمایند، نمی‌توانند کاروان‌های قاچاق مواد مخدر را شناسایی و نابود کنند تا به مقامات ایرانی و کشورهای همجوار اطلاعات بدهند که آنها نابودشان سازند؟
سرمایه‌داری جهان و مشخصاً آمریکا خود مروج و مشوق قاچاق مواد مخدر است. این در فلسفه‌ی اقتصادی سرمایه‌داری است که هر چیزی را که می‌توان باید فروخت. مواد مخدر یک اقتصاد 500 تا 800 میلیارد دلاری در جهان ایجاد می‌کند که عمدتاً سرمایه‌داران غربی از آن منتفع می‌شوند.
علاوه بر قاچاق مواد مخدر، همان طور که از یک تحقیق سازمان ملل متحد برمی‌آید برای انجام پولشویی، سالانه 2/11 میلیارد دلار کالای قاچاق وارد ایران می‌شود، تا تولید ملی را تخریب و یک عده دلال شیطان صفت را پروار کند و میلیون‌ها جوان را بی‌کار، معتاد، بیمار و روانی سازد. آیا شرکت‌های کشورهای سرمایه‌داری در این حجم عظیم کالای قاچاق به ایران و یا هر کشور دیگر، نقش عمده ندارند؟ آیا دستگاه‌های جاسوسی و ضدجاسوسی غربی‌ها نمی‌توانند جلوی این عملیات غیرمشروع و غیرقانونی را سد کنند؟ یا حداقل به کشورهایی مثل ایران اطلاعات بدهند و از آنها بخواهند که با این پدیده‌ی مخرب مقابله نمایند؟ چرا در بعضی مواقع که در چارچوب منافع مشخص آنهاست، این اطلاعات را می‌دهند ولی در مورد مواد مخدر و قاچاق کالاهای دیگر نمی‌دهند؟ اولین بار در آزمایشگاه‌های سیا، مرفین به هروئین تبدیل شده است. تا نحوه‌ی اعتیاد به مواد مخدر را هم تغییر و حد تخریب‌کنندگی آن را افزایش دهند. شرکت‌های غربی با کمک مقامات دولتی خود و همکاری دلالان داخلی ایران دست به قاچاق این حجم کالا می‌زنند و در این کار عمد هم دارند تا اقتصاد یک کشور جنوب را به نابودی بکشانند و از توسعه‌ی درون‌زا آن جلوگیری نمایند.
د. «صنعت» سکس
حدود 2 تا 3 میلیون زن مفلوک و بدبخت جهان و عمدتاً از کشورهای جنوب، به دلیل عملکرد نظام سرمایه‌داری مجبور به تن‌فروشی می‌شوند. کانال‌های ماهواره‌ای و سایت‌های اینترنتی علناً و رسماً ‌به تبلیغ فحشا و فروش کالاهای مربوط به این صنعت می‌پردازند. در قرن بیستم، این شرکت‌های کشورهای سرمایه‌داری بودند که به کمک متخصصین خود از یک غریزه‌ی طبیعی و سالم و منطقی، صنعتی ساختند تا سالانه ده‌ها میلیارد دلار سود ببرند. آیا رابطه‌ی سالم سکسی در چارچوب تشکیلات خانوادگی، جزء حقوق بشر نیست؟ که کشورهای سرمایه‌داری بنیان‌های خانواده را تخریب و صنعت سکس را ترویج می‌کنند تا با به فحشا کشاندن جوانان کشورهای خود و کشورهای جنوب ذهن آنها را از مبارزه علیه تبعیض‌های ناشی از نظام سرمایه‌داری به سوی تخریب تن و روان آنها بکشند.
آمار دقیقی از حجم پولی که درگیر این صنعت است و منافعی که به جیب شرکت‌های سرمایه‌داری می‌رود در دست نیست، ولی آمار معدودی که منتشر شده است مبین عمق فاجعه می‌باشد. درآمد حاصل از صنعت سکس 1 درصد درآمد ناخالص ژاپن را که معادل بودجه‌ی نظامی این کشور است، تشکیل می‌دهد. یعنی رقمی حدود 40 میلیارد در سال. پشتوانه‌ی اغلب فاحشه‌خانه‌های فیلیپینی سرمایه‌های ژاپنی است. فقط در شهر لندن هر هفته 80 هزار مرد، سکس و خدمات سکس می‌خرند که چیزی حدود 200 میلیون پوند یعنی 10 میلیارد پوند در سال یا 15 میلیارد دلار عاید گردانندگان این بازار می‌کند.
آمریکایی‌ها سالانه 10 میلیارد دلار فقط برای ویدئوهای پورنو، دید زدن (peep show) و سایبر سکس خرج می‌کنند. بنا بر گزارش سازمان بین‌المللی کار 2 تا 14 درصد درآمد ناخالص‌ ملی چهار کشور تایلند، فیلیپین، مالزی و اندونزی از فحشا تأمین می‌شود و در سال 1995 درآمد تایلند از فحشا معادل 59 تا 60 درصد کل بودجه‌ی آن کشور بوده است. به عنوان نمونه از هر رابطه‌ی جنسی در این کشورها که حدود 30 دلار می‌باشد، فقط 5/2 دلار نصیب این زنان محکوم نظام سرمایه‌داری می‌شود و بقیه به جیب دلالان و شرکت‌های نظام سرمایه‌داری می‌رود.
از رقم سالانه‌ی خرید و فروش زنان 200 هزار زن سهم منطقه‌ی بالکان است و طبق برآورد سال 2002 در آمریکا سالانه 700 تا 4 میلیون نفر خرید و فروش می‌شود.
مجله‌ی معروف اشپیگل و یک روزنامه‌ی دیگر آلمانی برای اولین بار فاش ساختند که ویروس HIV ساخته و پرداخته‌ی آزمایشگاه‌های «سیا» بوده است و شوروی در سال 1983 برای ساخت و اشاعه ویروس ایدز به آمریکا اعتراض کرد. امروزه با پخش این ویروس روزانه 8 هزار نفر در دنیا می‌میرند و 16 هزار نفر به آن مبتلا می‌شوند. فقط در آفریقای جنوبی حدود 50 درصد مردم مبتلا به این ویروس هستند تا اگر از شر آپارتاید رها شده‌اند، گرفتار این ویروس خانمان برانداز شوند. آمار دقیقی از سود شرکت‌های داروسازی غرب در این رابطه در دست نیست، ولی مطمئناً سر به ده‌ها میلیارد دلار می‌زند. حجم عظیمی از بودجه‌ی دولتی کشورهای غرب صرف تحقیق برای مبارزه با این بیماری می‌شود تا در آینده شرکت‌های بخش خصوصی سود آن را به جیب بزنند.
هـ. صنعت سیگار و توتون
امروزه ثابت شده است که ضرر سیگار برای انسان حتی بیش از تریاک است. شیوع سرطان‌ها و سایر بیماری‌های ناشی از سیگار سالانه 5/4 میلیون نفر را در جهان نابود می‌کند. 40 نوع بیماری خطرناک و 400 نوع ترکیب سمی در سیگار وجود دارد. تبلیغ مستقیم سیگار به دلیل فشار نیروهای اجتماعی در کشورهای صنعتی ممنوع است، وی با ایجاد تنوع در محصولات ارائه شده و تبلیغ غیرمستقیم، سالانه 5 میلیارد دلار در دنیا صرف تبلیغات می‌شود تا صدها میلیارد دلار به جیب سرمایه‌داران سرازیر شود.
فقط شرکت فیلیپ موریس که تولیدکننده سیگار مالبرو است، در سال 1995، 30 میلیارد دلار سود خالص داشته است.
فقط در ایران سالانه حدود 50 میلیارد نخ سیگار مصرف می‌شود که تا سال گذشته دو سوم آن از طریق قاچاق وارد ایران می‌شد و رقمی حدود 500 میلیون دلار، برای مردم ایران هزینه داشت. در سال 1375 بیش از 28 هزار هکتار از مرغوب‌ترین زمین‌های کشاورزی ایران به کشت توتون اختصاص یافته است.
برآورد انجمن مبارزه با دخانیات در ایران روزانه 2 میلیارد تومان هزینه مصرف‌کنندگان سیگار و 4 میلیارد تومان هزینه معالجان بیماری‌های ناشی از دخانیات است. به عبارت دیگر هر ایرانی به طور سرانه روزانه از طریق، هزار ریال خسارت می‌بیند، یعنی سالانه قیمتی حدود 1800 میلیارد تومان یا 3/2 میلیارد دلار، هزینه‌ی اجتماعی این صنعت برای مردم ایران می‌باشد. در سراسر دنیا این رقم چیزی بیش از 400 میلیارد دلار خواهد شد. این پول به جیب سرمایه‌دارانی می‌رود که زندگی و سلامتی مردم جهان برای آنها ارزش ندارد.
در بعد از 1368 که شرکت‌های غربی می‌خواستند بازار ایران که در اوایل انقلاب مصرف آن محدود شده بود مجددا‌ً به سیگارهای ساخت غرب عادت دهند، در پمپ بنزین‌های تهران و بعضی از شهرهای دیگر برای مدتی، مجاناً سیگارهای غربی را به مشتریان ارائه می‌کردند. پس از مدتی که مصرف‌کننده‌ی ایرانی را عادت دادند، فروش و توسعه‌ی مصرف آن را شروع کردند!
و. دموکراسی و حقوق بشر
آمریکا، در 50 سال گذشته که فعال مایشاع میدان سیاست بین‌المللی شد، همیشه بزرگترین ناقض حقوق بشر بوده است که بخشی از عملکردهای آن در صفحات گذشته آمد. در این سطور موارد دیگری از نقض حقوق بشر و دموکراسی توسط آمریکا بیان می‌گردد، هر چند بین نقض حقوق بشر، نفی دموکراسی و تروریسم (که قبلا گفته شد) رابطه‌ی مستقیمی وجود دارد. و این دو از هم تفکیک‌پذیر نیستند.
لارز شولتز متخصص حقوق بشر در دانشگاه کارولینای شمالی، حدود 15 سال پیش تحقیقات خود را در مورد کمک‌های آمریکا به آمریکای لاتین،‌ منتشر کرد و نتیجه گرفت که:‌«هر چه میزان شکنجه دادن مردم در یک کشور زیادتر شود، تخلفات از حقوق بشر و کمک‌های خارجی آمریکا به آن کشور نیز زیادتر است.»
بیشترین تخلف در مورد حقوق بشر و ترور مخالفان در کلمبیا صورت می‌گیرد و «بیش از نیمی از کمک‌های ایالات متحده به نیم کره‌ی غربی به کلمبیا داده می‌شد» و این ارقام در دولت دموکرات کلینتون در حال افزایش بوده است.
استالین یکی از ناقضان معروف حقوق بشر است، اعدام‌ها و تبعیدهای او به اردوگاه‌های کار اجباری در تاریخ جهان بی‌نظیر است. ولی رهبران غربی همیشه او را ستایش کرده و هیچ اهمیتی به ترورهای او نداده‌اند. اسناد آزاد شده از طبقه‌بندی نشان می‌دهد که ترومن، او را «فوق‌العاده بزرگ»، «با صداقت»،‌ «ما می‌توانیم با او کنار بیابیم»،«‌اگر بمیرد یک مصیبت بزرگ خواهد بود»، توصیف کرده است.
چرچیل همین طور بود. اسناد انگلیسی که اکنون از طبقه‌بندی خارج شده، نشان می‌دهند که پس از کنفرانس یا تا در فوریه‌ی1945 چرچیل در جلسات داخلی هیأت وزیران، استالین را مورد ستایش قرار می‌دهد و او را مردی شریف و قابل اعتماد می‌خواند که «غرب را به جهان تازه رهنمون است.» چرچیل به این دلیل از استالین ستایش می‌کرد که وی هنگام اشغال یونان توسط ارتش انگلیس به منظور سرکوب جنبش ملی یونان در نوامبر 1944 حتی انگشت خود را هم بالا نبرد و به دستور چرچیل با آتن مثل «شهری مغلوب و آشوب‌زده» برخورد کرد و یک «قتل عام بزرگ به راه انداخت» تا مقاومت ضدنازی یونان را درهم شکند و همدستان نازی را به قدرت رساند.
موقعی که «جمهوری‌های سوسیالیستی دموکراتیک مردم» در کشورهای اروپای شرقی، فروپاشیدند، هیچ وقت غرب نگفت که «دموکراسی» نتیجه نداد، بلکه می‌گفتند که «سوسیالیسم» نتیجه نداد. آیا این کشورها واقعا سوسیالیست بودند و یا پس از قدرت رسیدن بلشویک‌ها همزمان روند دموکراتیزاسیون و سوسیالیزاسیون با هم متوقف نشدند؟ چپ‌های مستقلی مثل برتراند راسل و آندرژید، همان موقع، آن را درک کردند و فریاد زدند که این راه که استالین می‌رود به ترکستان است.
برنامه‌ی آموزشی، از کودکستان تا دوره‌های تخصصی دانشگاه‌ها تا آنجا تحمل می‌شوند که به اجرای نقش نهادی تعیین شده‌ی خود ادامه می‌دهند. حتی دانشجویان حقوق عمومی هاروارد را برای دوره‌ی کارآموزی تابستانی، «مجبور به زدن کراوات می‌کنند»، والا امکان «پیدا کردن شغل را در آینده از دست خواهند داد.» بخشی از خصوصیات نظام آموزش عالی آمریکا این است که می‌توانند مردم را وادار کنند خود را بفروشند و نظام سرمایه‌داری را منتفع سازند.
«پاک‌سازی» دانشگاه‌های آمریکا
پاک‌سازی دانشگاهی مکرراً در ایالات متحده صورت گرفته است. در دهه‌ی 1950 دانشگاه‌ها از افکار مخالف کاملاً پاک‌سازی شد، اشخاص اخراج و از تدریس منع شدند. در اواخر دهه‌ی 1960 که ناآرامی‌های سیاسی گسترش یافت، پاک‌سازی‌ها دوباره شدت یافت و اغلب اخراج‌ها به دلایل سیاسی، مستقیم و علنی بود. به طور مثال عده‌ی زیادی از بهترین دانشمندان متخصص آمریکایی در مسائل آسیا، اکنون در استرالیا و ژاپن تدریس می‌کنند. دانشمندان تراز اول آمریکایی درباره‌ی کامبوج در استرالیا و ژاپن تدریس می‌کنند. دانشمندان تراز اول آمریکایی درباره‌ی کامبوج در استرالیا هستند. بهترین مورخ مربوط به ژاپن (Herbert Bix) آمریکایی است که در ژاپن تدریس می‌کند و در آمریکا نتوانست شغلی به دست آورد و مجبور به مهاجرت شد.
توماس فرگوسن، دانشمند تراز اول علوم سیاسی که دکترای خود را در دانشگاه پرینستون گرفت و به عنوان استادیار در «ام.آی.تی» استخدام شده بود و تندرو و باهوش بود. یک روز رئیس دانشکده راست و پوست‌کنده از او خواست که راجع به دوره‌ی «دور جدید» چیزی نگوید والا به استخدام رسمی دانشکده در نخواهد آمد. حتی چامسکی که پروفسور ام.ای.تی هست، هیچ وقت به عنوان مشارکت در کمیته‌ی دانشجویان دکترای علوم سیاسی دعوت نشده است، مگر در مورد زنان جهان سوم!
در سال 1984 فردی به نام پیترز،‌ کتابی تحت عنوان «از عهد دقیانوس» منتشر کرده است که ده بار چاپ شده و ده‌ها بررسی پر از تحسین بر آن نوشته شده است. از جمله واشنگتن پست و نیویورک تایمز. کتاب ظاهری فاضلانه همراه با پانویس‌های زیادی بوده است. مفهوم کتاب این بود که فلسطینی‌ها از 1920 تا 1948 در دوره‌ی انگلیسی‌ها، به نواحی یهودی‌نشین فلسطین مهاجرت کرده‌اند. در نتیجه در این کتاب اثبات می‌شد که اصلاً فلسطینی وجود ندارد. پیام ضمنی این کتاب این بود که اسرائیل می‌تواند فلسطینی‌ها را از فلسطین اخراج کند و نگران هیچ دغدغه‌ی اخلاقی هم نباشد. کتاب پر از تحلیل‌های آماری بوده است و یک پروفسور معروف جمعیت‌شناسی از دانشگاه شیکاگو به نام Philip M.Houser، صحت آمارهای آن را تأیید کرده بود!
یک دانشجوی فوق لیسانس دانشگاه پرینستون به نام نورمن فینکلستاین، مأخذ کتاب را کنترل می‌کند و متوجه می‌شود که کل قضیه یک شیطنت و کاملاً قلابی است که احتمالاً توسط یک سازمان اطلاعاتی سرهم بندی شده است. فینکلستاین حدود 25 صفحه از نتیجه‌ی تحقیقات مقدماتی خود را برای حدود 30 نفر که علاقمند به موضوع هستند می‌فرستد و از آنهامی‌خواهد که آیا موضوع ارزش تعقیب دارد یا نه؟ ‌فقط چامسکی او را تشویق و در عین حال انذار می‌دهد که تعقیب این موضوع گرفتاری هم خواهد داشت. زیرا، ادامه‌ی تحقیق او جامعه‌ی فرهیختگان آمریکا را یک باند شیاد نشان می‌داد و این چیز قابل تحملی نیست.
مقاله‌ای تدوین شد و برای مجلات فرستاده شد فقط یک مجله‌ی کوچک دست چپی به نام In These Times آن هم به توصیه‌ی چامسکی، آن را چاپ کرد. بعد از این ماجرا، پروفسورهای او در پرنیستون نه با او حرف می‌زدند و نه به او وقت ملاقات می‌دادند و نه نوشته‌های او را می‌خواندند!
به پیشنهاد چامسکی، دانشکده‌ی خود را عوض می‌کند، تز او آماده شد ولی کسی پیدا نشد که از اعضای هیأت علمی، تز او را بخواند. نهایتاً مجبور شدند از روی ناعلاجی به او دکترا بدهند. هیچ کدام از پروفسورهای پرینستون توصیه نامه‌ای برای او ننوشت تا در جایی استخدام شود. او مجبور شد که در یک آپارتمان کوچک در شهر نیویورک با ماهی دو هزار دلار حقوق، به عنوان یک مددکار اجتماعی با بچه‌های اخراجی از مدرسه، کار کند و منزوی و حاشیه‌ای زندگی کند، در حالی که یک اندیشمند برجسته محسوب می‌شود.
وی در یک تابستان مرخصی گرفت و در کتابخانه‌ی عمومی نیویورک تک‌تک مأخذ کتاب پیترز را بررسی دقیق کرد و سابقه‌ای از شیادی و حقه بازی یافت که باور کردنی نیست. نویسنده بارها تهدید و تطمیع شد، لذا کتاب او اجازه‌ی انتشار در آمریکا نیافت، ولی با زحمت فراوان در انگلیس چاپ شد.
به محض چاپ، کتاب، نفی شد و همه‌ی مجلات معتبر، آن را نقد کردند و مطالب آن را مهمل و مبتذل خواندند. «نقد نامه نیویورک»، مجبور شد عکس‌العمل نشان دهد و آن را به یک اسرائیلی سپرد که نقد کند، ولی نقد او را هم چاپ نکردند ولی در نیویورک تایمز برداشتی از این نقد چاپ شد که «کتاب مزخرف است.» واکنش جراید اسرائیل این بود که امیدوارند کتاب خواننده‌ی زیادی نداشته باشد «زیرا به ضرر یهودیان خواهد بود.» به هر جهت، جامعه‌ی روشنفکری آمریکا متوجه شد که کتاب پیترز موجب ناراحتی شده، کتاب ناپدید شد و کسی سخنی نگفت و این همه شیادی به فراموشی سپرده شد.
سازمان ملل و آمریکا
از حدود 1960 به بعد ایالات متحده تمام قطعنامه‌های سازمان ملل که در مورد ویتنام، اسرائیل و آفریقای جنوبی بوده است را وتو کرده است. ولی شوروی همراه با نظر اکثریت رأی می‌داد. آمریکا بدهکارترین کشور به سازمان ملل است. در دهه‌ی 1970 و 1980 آمریکا مبارزه‌ی سهمگین تبلیغاتی علیه یونسکو و راه انداخت که پر از دروغ اهانت‌آمیز و ساختگی بود و در نهایت یونسکور را ترک کرد.
در دسامبر 1987 که شوروی و آمریکا معاهده‌ی نیروهای هسته‌ای میان برد را امضا کردند، در همان زمان مجمع عمومی سازمان ملل متحد قطعنامه‌ای صادر کرد که بر اساس آن همه‌ی سلاح فضای خارجی، جنگ ستارگان، را ممنوع کرد. آمریکا به این قطعنامه رأی مخالف داد. قطعنامه‌ی دیگری علیه توسعه‌ی سلاح‌های کشتار جمعی به تصویب رسید که آمریکا به آن رأی مخالف داد و قطعنامه‌ی سوم برای متوقف کردن آزمایشات هسته‌ای بود که سه رأی مخالف (آمریکا، انگلیس و فرانسه) داشت. آمریکا برخلاف مقررات سازمان ملل بارها از صدور ویزا برای مسئولان کشورهای جهان سوم برای شرکت در اجلاس‌های سازمان ملل متحد جلوگیری کرده است.
آمریکا و رفاه مردم
از دید حاکمان واشنگتن «رفاه ملت» یعنی «منافع شرکت‌های چند ملیتی». آمریکا به سه مورد مهم حقوق بشر در محیط کار یعنی: «تأمین مراقبت‌های بهداشتی و درمانی»، «تضمین دستمزدها» و «تشکیل اتحادیه‌های کارگری» اصلاً اهمیت نمی‌دهد. نه تنها اهمیت نمی‌دهد که جلوی اجرای آنها را هم می‌گیرد.
در آمریکا صرف هزینه‌هیا تأمین اجتماعی «خطر دموکراسی» را افزایش می‌دهد، لذا برای حفظ سوددهی و رقابت سرمایه‌‌ی آمریکایی، باید سیاست رفاه عمومی کنار گذاشته شود.
طبق اسناد محرمانه‌ای که از طبقه‌بندی محرمانه خارج شده است: «التزام اصلی آمریکا در کشورهای جهان سوم باید این باشد که از ظهور رژیم‌های ملی‌گرا که پاسخگوی فشارهای مردمی برای بهبود بخشیدن معیارهای زندگی است، جلوگیری کند.»
تضعیف نهضت کارگری آمریکا
در اوایل قرن نوزدهم، بخش قابل توجهی از سازماندهی کارگران در آمریکا توسط زنان صورت گرفت. آن زمان به آنها «دختران کارخانه لوول» می‌گفتند. زنان جوانی که از کشتزارها کنده شدند تا در کارخانه‌ها کار کنند. چون زن‌ها قابل کنترل‌ترین بخش نیروی کار بودند. هنگامی که در نیمه‌ی قرن 19امواج بزرگ مهاجران اروپایی به آمریکا رسید، تغییراتی در این داستان واقع شد. مهاجرانی از بخش‌های فوق‌العاده فقیر اروپا، مانند ایرلند، بودند که مصادف با قحطی در ایرلند بود (از 1846 تا 1851). ایرلند قدیمی‌ترین مستعمره (800 سال) در جهان است. این مهاجران همراه با مهاجران اروپای جنوبی و شرقی سخت نیازمند کار بودند و می‌شد آنها را مجبور کرد که تقریباً بدون دستمزد کار کنند. این موضوع نهضت کارگری را تضعیف کرد. هر وقت اعتراضی کارگری می‌شد، می‌توانستند نیروی کار محلی را سریعاً عوض کنند.
با مهاجران فقیر مثل سگ رفتار می‌کردند. مثلاً از زنان ایرلندی برای تجربه‌ی آزمایشگاهی روی انسان زنده به جای حیوانات استفاده می‌شد.
چیزی که موجب نهضت کارگری آمریکا شد، کمک نهضت کارگری اروپا نبود. کاملاً برعکس بود. مهاجران فقیر و نیازمند اروپا، به نهضت کارگری آمریکا لطمه زدند.
آموزش همگانی،‌روشنی بود برای بیرون آوردن فکر استقلال از سر کشاورزان و تبدیل آنها به کارگران مطیع کارخانجات و اینکه کارگران «احمق و مطیع» بار آینده این تلاش‌ها هنوز ادامه دارد. از این رو اتحادیه‌های کارگری در آمریکا عملاً به وسیله‌ی ابزار تبلیغاتی تلویزیون و سینما، از میان برداشته شده‌اند یا تأثیر آنها به صفر میل کرد.
رسانه‌ها و دموکراسی‌زدایی آمریکا
در میان نخبگان غرب این مسئله درک شده است که آنگاه که زمان کنترل مردم از راه اعمال زور و مقدور نباشد، باید کنترل فکر آنها آغاز شود. در دهه‌ی 1920 کتابچه راهنمای روابط عمومی در آمریکا چنین آغاز می‌شد:
«اداره‌ی آگاهانه و هوشیارانه‌ی عادات و عقاید سازمان‌یافته‌ی عام یکی از ویژگی‌های اصلی نظام مردمسالاری است. وظیفه‌ی اقلیت‌های آگاه و هوشیار این است که رفتار و عقاید توده‌ها را زیر نفوذ خود درآورند.»
این در واقع دکترین «لیبرال دموکراسی نوین» است و رازداری دولت‌های غربی برای جلوگیری از آگاهی مردم است. اگر مثلاً عموم مردم از خشونت حمایت نکنند، باید آن را از مردم مخفی نگه داشت. از دوران هرودت گفته‌اند که: «دولت باید در هاله‌ای از ابهام باشد.» سانسور رسانه‌های آمریکایی و دروغ‌پردازی آنها در طول جنگ ویتنام، جنگ خلیج‌فارس، جنگ کوزوو، جنگ با افغانستان و عراق، وسیع‌ترین نوع سانسور در جهان بوده‌ است.
صاحبان منافع پرقدرت در دولت آمریکا از 1775 سعی کردند رسانه‌های عمده را در شکل دادن قضایا به خدمت گیرند و در انحصاری کردن آنها به خوبی موفق بوده‌اند.
ساختار اقتصادی یک روزنامه طوری است که خوانندگان خود را به سوداگردان می‌فروشند. مثلاً سرمقاله‌نویس بوستن گلاب برای توجیه دفاع از اسرائیل می‌گوید: «فکر می‌کنی ما چند نفر عرب آگهی‌دهنده داریم؟!»
والتر لیپن پیشکسوت روزنامه‌نگاران آمریکا، مردم را «گله‌ی سردرگمن» خواند و معتقد بود که: «ما باید خود را از طغیان گله‌ی سردرگم و پایمال شدن حفظ کنیم.»
در ایالات متحده چیزی به نام «خبرنگار کارگری» وجود ندارد و به جای آن تعداد خبرنگاران تجاری فراوان است. هیچ کدام از غول‌های رسانه‌ای آمریکا را نمی‌توان راضی کرد که روزنامه‌ای در خط «سوسیال دموکراسی» چاپ کنند. نیوزویک، نیویورک تایمز، واشنگتن پست، لوس‌آنجلس تایمز و ... نمی‌توانند حقایق ار بگویند. دروغ‌ها در این رسانه‌ها به صورت حقایق تغییرناپذیر درآمده‌اند. چون ایدئولوژیک عمل می‌کنند، متعصبند و نژادپرست، لاجرم اطلاعاتی که می‌دهند تحریف شده است.
همانطور که قبلاً گفته شده، نخستین عملیات مهم آمریکا در خلال و پس از جنگ دوم، نابودی مقاومت‌های ضدفاشیستی در سراسر جهان و به قدرت رساندن دوباره‌ی ساختارهای کما بیش فاشیستی و همدستان فاشیست‌ها، بوده است.
کشورهای اروپایی مثل ایتالیا، فرانسه و یونان تا کره و تایلند و ژاپن شامل این عملیات شدند. اتحادیه‌های کارگری و کارمندی ایتالیا، ژاپن و فرانسه درهم شکسته شدند و از ایجاد دموکراسی مردمی که تا پایان جنگ سر برآورده بود، جلوگیری کردند.
نخستین دخالت مستقیم آمریکا در سال 1948 در ایتالیا بود. آمریکا می‌ترسید که در یک انتخابات آزاد نهضت ضدفاشیست ایتالیا پیروز شود. در ایتالیا، مقاومت ضدفاشیستی قوی بود و علاوه بر آن محبوب و مورد احترام همگان. نهضت مقاومت ایتالیا، شمال کشور را آزاد کرد و شش تا هفت لشکر آلمان را متوقف نمود. بخشی از این نهضت که طبقه‌ی کارگر ایتالیا را تشکیل می‌داد، بسیار سازمان یافته و از پشتیبانی وسیع مردم برخوردار بود.
وقتی که ارتش‌های آمریکا و انگلیس شمال ایتالیا را اشغال کردند، دولتی را که نهضت مقاومت ایتالیا در آن منطقه به وجود آورده بود، سرنگون کردند و اقدامات متعددی را که جهت کنترل صنابع توسط کارگران برقرار شده بود، خنثی نمودند و مالکیت قدیمی را در صنایع تثبیت کردند. «خطر» رواج دموکراسی حقیقی در ایتالیا وجود داشت که دولت آمریکا به لحاظ تبلیغاتی آن را «کمونیسم» می‌خواند و باید آن را متوقف می‌کرد.
در ایتالیا، لژهای ماسونی دست راستی و گروه‌های تروریستی شبه نظامی را آمریکا بنیان نهاد، پلیس فاشیست و اعتصاب شکن را بر گردانید. از عرضه‌ی مواد غذایی امتناع کرد و مطمئن شد که اقتصاد از کار افتاده است. نخستین صورتجلسه‌ی شورای امنیت ملی آمریکا این بود که اگر نهضت مقاومت برنده‌ی انتخابات مشروع و دموکراتیک شود، باید آمریکا دست به برنامه‌ریزی اضطراری برای دخالت مستقیم بزند!‌
جرج کنان که یک «انسان دوست» شناخته می‌شود پیشنهاد کرد که آمریکا باید حتی پیش از انتخابات به ایتالیا حمله کند و اصلاً نگذارد چیزی اتفاق بیفتد. ولی دیگران معتقد بودند که آمریکا می‌تواند انتخابات را از راه تهدید به گرسنگی، تروریسم گسترده و خرابکاری بخرد (چیزی که 35سال بعد در نیکاراگوئه هم تکرار کردند.) لذا از آن جلوگیری کرد و مخالفت آمریکا به ایجاد دموکراسی در ایتالیا به نقطه‌ای رسید که در اواخر دهه‌ی 1960 بانی یک کودتای نظامی در آنجا شد. تنها به این منظور که به کمونیست‌ها (یعنی احزاب طبقه‌ی کارکن) اجازه‌ی ورود به دولت ندهد.
این سیاست تا دهه‌ی 1970 از سوی آمریکا ادامه داشت. اسنادی که از طبقه‌بندی خارج شده مربوطه به 1975 است و آن مربوط به زمانی است که «گزارش کمیته‌ی پایک در مجلس نمایندگان» اطلاعات زیادی را درباره‌ی اقدامات خرابکارانه‌ی ایالات متحده منتشر کرده است.
طبق این اطلاعات، آمریکا عملاً مافیا را به عنوان بخشی از کل این تلاش‌ها، بازسازی کرد تا در حرکت کارگران اروپا پس از جنگ جدایی افکند. فاشیست‌ها بیشتر مافیا را از بین برده بودند و هیتلر و موسولینی، مافیا را متلاشی کرده بود. «سیا»، آدم‌های کله‌خر و ناهنجاری را که در مافیا پیدا کرد با همکاری رهبری «نهضت کارگری آمریکا»، مافیای کورسیکان که جزیره‌ای فرانسوی در مدیترانه است، را بازسازی کرد و به عنوان نوعی پاداش برای درهم شکستن نهضت کارگری فرانسه، اجازه یافتند تجارت هروئین را که تحت حکومت فاشیست‌ها تقریباً به صفر رسیده بود، دوباره برقرار کنند!
این داستان در فرانسه هم تکرار شد. تقسیم آلمان ابتکار غربی‌ها بود. جرج کنان از وزارت خارجه‌ی آمریکا در 1948 توصیه کرد که به دلیل خطر نهضت کمونیستی، دو آلمان را با دیوار از هم جدا کنند و بعد پس از فروپاشی شوروی که دیوار برلین فرو ریخت، چنین وانمود کردند که این دیوار ابتکار شوروی بوده است. برای نابودی نهضت مقاومت ضدنازی در یونان و بازگردانیدن همدستان نازی‌ها به قدرت، جنگی در گرفت که حدود 160 هزار نفر کشته و 800 هزار نفر پناهنده شدند.
فعالیت مخفی دیگری در این دوره که واتیکان، وزارت کشور آمریکا، اطلاعات انگلیس و آمریکا در آن درگیر بودند، نجات بدترین جنایتکاران نازی‌ها در جنگ و استفاده از آنها بود. مثلاً کسی که اتاق اعدام با گاز را اختراع کرده بود، یعنی والتر رائوف، محرمانه برای کار در عملیات ضدشورشی به شیلی فرستاده شد. رئیس اطلاعات نازی‌ها در جبهه‌ی شرقی یعنی رینهارد گهلن به اطلاعات آمریکا پیوست و برای آمریکا همان کارها را در اروپای شرقی انجام می‌داد. کلاس باربی که به «قصاب لیون» مشهور است برای آمریکایی‌ها در رابطه با فرانسوی‌ها جاسوسی می کرد و نهایتاً وی از طریق عملیات موسوم به «پله طنابی» که توسط واتیکان اداره می‌شد به آمریکای لاتین منتقل گردید و در آنجا دوره‌ی «خدمت» خود را به پایان رسانید.
در کره این اقدامات به معنی کشتن صدهزار نفر در اواخر دهه‌ی 1940 و پیش از شروع «جنگ کره» بود.
مردم آمریکا پس از جنگ بسیار «سوسیال دموکرات» بودند، تقریباً از اتحادیه‌های کارگری حمایت می‌کردند، از دخالت دولت در کنترل صنعت و اقتصاد جانبداری می‌کردند و احتمالاً عده‌ی کثیری در فکر صنایع دولتی بودند. سوداگران که احساس طر کرده بودند در نشریات خود می‌گفتند که: «پنج یا شش سال وقت داریم که نظام اقتصاد خصوصی را نجات دهیم.» لذا برنامه‌ی «جنگ بی‌پایان برای اندیشه‌های مردم» که باید به قرائت سرمایه‌داری آموزش داده شود را شروع کردند.
در اوایل دهه‌ی 1950 شورای تبلیغات، سازمانی که در دوران جنگ جهانی دوم با کمک مالی جامعه‌ی تجاری آغاز به کار کرد تا به دولت در خدمات تبلیغاتی در کشور کمک کند، پول عظیمی را صرف تبلیغات چیزی کردند که به نام «راه آمریکایی» خوانده می‌شد.
بودجه‌ی روابط عمومی برای «انجمن ملی تولیدکنندگان»، 20 برابر شد. تولیدکنندگان ترتیبی دادند که حدود 20 برابر شد. تولیدکنندگان ترتیبی دادند که حدود 20 میلیون نفر همه‌ی فیلم‌های تبلیغاتی درباره‌ی «یگانگی کارفرما کارگر» را تماشا کنند. آن تبلیغات همراه با توسعه‌ی «روش‌های علمی برای اعتصاب‌شکنی» که در دهه‌ی 1930 به وجود آمده بود، ادامه یافت.
یعنی به جای استفاده از «یگان ویژه‌ی اشرار لباس شخصی»(2) برای شکستن دست و پای کارگران و روشنفکران، منابع عظیم به تبلغات اختصاص داده شد. و همه‌ی اینها به «جهاد» ضدکمونیستی آن زمان گره خورده بود. و این مفهوم واقعی «مک کارتیسم» است که خیلی پیش از دخال ژوزف مک کارتی آغاز شد و کلاً توسط اعضای تاجز مسلک هیأت حاکمه‌ی آمریکا به راه انداخته شد. در واقع مک کارتی چهره‌ی جلوی پرده‌ی اقدامات ضد کارگری، ضد روشنفکری، ضد رادیکالیسم و ضدکمونیستی این «نهضت» ضددموکراتیسم بود. آنچه امروز به نام مک کارتیسم در تاریخ آمریکا معروف است، ابتکار همه‌ی اعضای هیأت حاکمه‌ی آمریکا بود، شاید در پایان این مبحث این جمله‌ی نوام چامسکی بی‌مناسبت نباشد که: «در نظام سرمایه‌داری، هیچ وقت دموکراسی تحقق نخواهد یافت.»

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات