تاریخ انتشار : ۰۲ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۳:۲۹  ، 
کد خبر : ۲۰۱۷۷۶

رویکرد انسان‌شناسانه به فرهنگ

حامد دهخدا مقدمه: گروه اندیشه: فرهنگ در انسان‌شناسی عبارت از الگوهای رفتار و تفکر است که افراد ساکن یک گروه اجتماعی آن را یاد می‌گیرند، آن را می‌سازند و در آن شریک‌اند. فرهنگ وجه تمایز یک گروه انسانی از گروه دیگر است. به علاوه انسان را از حیوانات دیگر جدا می‌کند. فرهنگ یک مردم شامل اعتقادات،‌ قواعد رفتار، زبان، شعائر، هنر، تکنولوژی، سبکهای لباس پوشیدن، شیوه‌های تولید و غذا پختن و خوردن، دین و نظامهای سیاسی و اقتصادی است. فرهنگ مهمترین مفهوم در علم انسان‌شناسی است. انسان‌شناسان عموماً اصلاح فرهنگ را در مورد یک جامعه یا گروهی که بسیاری از افراد ساکن در آن به شیوه یکسانی زندگی می‌کنند به کار می‌برند. به عبارت دیگر هر گروهی از مردم که در یک فرهنگ مشترک هستند (به ویژه به لحاظ قواعد عمومی رفتار و صورتهای بنیادین سازمان اجتماعی) یک جامعه را می‌سازند. بنابراین اصطلاحات «فرهنگ» و «جامعه» در برخی موارد می‌توانند به جای هم به کار روند. گو اینکه چنین ترادفی خالی از بی‌دقتی نیست؛ بسیاری از حیوانات در جامعه زندگی می‌کنند، حال آنکه تنها انسان است که فرهنگ دارد. پس فرض ترادف فرهنگ و جامعه فی‌الجمیل صحیح نیست.

ویژگی‌های فرهنگ
فرهنگ چندین ویژگی‌ دارد:
1- فرهنگ مبتنی بر نمادها (نمادها= شیوه‌های انتزاعی اشاره به اندیشه‌ها، اشیاء، احساسات یا رفتار و درک آنها) و توانایی برقراری ارتباط از طریق نمادها با استفاده از زبان است.
2- فرهنگ یک امر مشترک است. افراد در یک جامعه واحد در رفتارها و شیوه‌های اندیشه مشترکند و این همه از طریق ویژگی اشتراکی فرهنگ است که میسر می‌شود.
3- فرهنگ آموخته می‌شود؛ به عبارت دیگر صرف داشتن زیست‌شناسی و هیکل انسانی منجر به فرهنگ نمی‌شود، بلکه زیستن در یک جامعه و یاد گرفتن از دیگر انسانهاست که فرهنگ را امکان وجود می‌بخشد.
4- فرهنگ دارای خاصیت تطبیق‌پذیری است و افراد فرهنگ را برای همساز شدن با تغییرات جهان اطراف خود مورد استفاده قرار می‌دهند.
1- فرهنگ نمادین است

در درجه اول انسان‌ها از آن‌رو فرهنگ دارند که می‌توانند ارتباط برقرار نمایند و نمادها را بفهمند. نمادها کمک می‌کنند تا افراد افکار پیچیده‌ای را ایجاد نمایند و بسط دهند و این افکار را با دیگران مبادله کنند. زبان و دیگر صورتهای ارتباط نمادین مانند هنر، انسانها را توانا می‌سازند تا اندیشه‌ها و اطلاعات جدیدی را بسازند، تبیین کنند و ثبت و ضبط نمایند.
گاه نماد با شیء، اطلاعات، احساس یا رفتاری که گویای آن است،‌ ارتباطی غیرمستقیم دارد و یا اصلاً فاقد ارتباط است. افراد برای انتقال ایده‌های جدید مدام به خلق نمادهای جدید می‌پردازند. به علاوه ممکن است از یک نماد برای اشاره به موضوعات مختلف استفاده کنند (مانند حروف).
بنابراین نمادها طریق منعطفی را به انسانها اعطاء می‌کنند که حتی پیچیده‌ترین چیزها را به هم ربط دهند. مثلاً تنها از طریق نمادهاست که معماران، مهندسان و کارگران ساختمانی اطلاعات لازم برای ساختن یک آسمان‌خراش را به هم ربط می‌دهند.
افراد در بدو تولد توانایی استفاده از نمادها را دارند و این توانایی در نخستین گام خود را به صورت کاربرد زبانی نشان می‌دهد. این توانایی اولیه کاربرد نمادها که میان انسانها مشترک است مهمترین مبنای نظری برای درک زبان را می‌سازد. زبان ابزاری را فراهم می‌آورد که با آن مقادیر انبوهی از اطلاعات ذخیره، پردازش و با هم مرتبط و منسجم می‌شوند. زبان انسانی قابلیتی نامحدود در بهره‌برداری از اصوات و تنوع فراوان واژگان دارد، به طوری که هر زبان تنها قسمت کوچکی از این مقدورات را مورد استفاده قرار می‌دهد.
2- فرهنگ آموخته می‌شود
افراد با فرهنگ متولد نمی‌شوند، بلکه باید آن را بیاموزند. افراد باید شیوه سخن گفتن، لباس پوشیدن، غذا خوردن، غذا پختن، پول درآوردن و... را یاد بگیرند. انسان‌شناسان به این فرآیند «فرهنگ‌پذیری» می‌گویند. فرآیند فرهنگ‌پذیری مبنا و ریشه اصلی قدرت نیروهای اجتماعی است.
فرهنگ‌پذیری یک فرآیند بلندمدت است. خانواده، اولین و مهمترین نهاد پیشبرد فرآیند فرهنگ‌پذیری است و در غالب جوامع همچنان قدرتمندترین نهاد مدنی به شمار می‌رود و مهمترین نقش را در انتقال فردیت فرد بر جمعیت ایفا می‌کند. افراد از مدرسه، رسانه‌ها، فرهنگ کوچه و خیابان‌، گروه‌های دوستی، گروههای مختلف و... تاثیرپذیری فرهنگی فوق‌العاده‌ای دارند. در عین حال این تاثیرات متفاوتند و تفاوت در آنها مهمترین مولف در تمایز قدرتهای فرهنگی در عصر اطلاعات محسوب می‌شود.
3- فرهنگ امری مشترک است
تمام اعضای یک اجتماع در ایجاد و بقا و تغییر فرهنگ دخیل‌اند، اما نه به یک اندازه، در واقع، همواره نوعی نابرابری سرمایه‌ای میان مداخله‌گران در عرصه فرهنگ وجود دارد. در این زمینه مطالعات مهمی آغاز شده است؛ مثلاً پیر بوردیو فرهنگ را مانند نوعی اقتصاد یا بازار در نظر می‌گیرد. در این بازار، نابرابری‌ انسان‌ها از سرمایه فرهنگی خودمایه می‌گذارند. این سرمایه بیشتر از خاستگاه طبقه اجتماعی مردم و تجارت آموزشی‌شان سرچشمه می‌گیرد.
فرهنگ در نهادهایی مانند زبان، دانش و حتی اشیاء بقایی افزونتر از تک‌تک افراد جامعه دارند و به این ترتیب گاه دارای قدرت فرافردی تصور می‌‌شوند، این به حدی است که غالباً افراد خود را و هویت خویش را بر حسب فرهنگ یا فرهنگ‌هایی که در آنها سهیم هستند تعریف می‌کنند؛ مثلاً خود را مسلمان، ایرانی یا فارسی‌زبان می‌دانند. بنابراین فرهنگ‌ها علاوه بر آنکه عامل وحدت افراد مشترک‌اند، مولفه اصلی تمایزها در جماعت‌های انسانی نیز محسوب می‌شوند.
از این قرار وقتی فردی از جامعه‌ای به جامعه دیگر منتقل می‌شود، از جمله نخستین پدیده‌هایی که حس می‌کند، چیزی است که انسان‌شناسان به آن «شوک فرهنگی» می‌گویند. این پدیده همواره عرصه‌های بالقوه ایجاد تنش‌ها، به ویژه در اجتماعات ملی چندفرهنگی یا اجتماعات درگیر فرآیند جهانی شدن است.
غالباً اهالی و مشترکان یک فرهنگ به دلیل هویت‌یابی خود در فرهنگ (که وصف آن رفت)، نوعی تعصب و قوم‌مداری در رابطه با فرهنگ خود حس می‌کنند، به نحوی که خصوصاً در مورد نهادهای فرهنگی که دارای تضمنات اخلاقی هستند، فرهنگ خود را طبیعتاً برتر از نهادهای مشابه می‌بینند؛ این نکته خصوصاً در مورد نهادهای فرهنگی که عضویت در آنها برای فرد انتخابی بوده است صدق می‌کند.
فرهنگ مشترک میان جوامع
در واکنش به تعصبات فرهنگی که وصف آن رفت برخی نظریه‌پردازان از «نسبی‌گرایی» فرهنگ سخن به میان آورده، و از آن دفاع کرده‌اند (مانند پیتروینچ در کتاب «ایده علوم اجتماعی») و این موضوع را خصوصاً به عنوان یک استراتژی روش‌شناختی پیشنهاد می‌کنند؛ در واقع برخی از ایشان معتقدند که از این طریق می‌توان همه فرهنگها را به یک‌سان مورد بررسی قرار داد. در عین حال، موضع نسبی‌گرایی فرهنگی که از یک مبنای روش‌شناختی مطرح می‌گردد، مآلاً نسبیت فرهنگها را بر مبنای متناقض‌گون از شناسایی فراگیر چندفرهنگی استنتاج کرده‌اند.
در این راستا غالب انسان‌شناسان بر این باورند که نسبیت‌گرایی فرهنگی آشکارا داری محدودیت‌های خود است. به علاوه از سوی برخی انسان‌شناسان نسبیت‌گرایی فرهنگ به دلیل برخی تضمنات اخلاقی‌اش مورد انتقاد قرار گرفته است. از این دیدگاه، به لحاظ نظری یک نسبیت‌گرایی مطلق ممکن است به این نتیجه منجر شود که یک محقق می‌تواند از چشم‌انداز خود و بدون آنکه مبنای انتقادی مستحکمی در اختیار او و قضاوتگران راجع به او موجود باشد، نسبت به همه فرهنگها اعلام‌نظر نماید.
از آنجا که تقریباً هیچ جامعه انسانی در انزوای کامل به سر نمی‌برد. اجتماعات مختلف ایده‌ها، افراد، کالاهای تولید شده و محصولات فرهنگی را با هم مبادله می‌کنند و این همه، علاوه بر اموری که به انسان بودن اعضای جوامع و دیگر عناصر ثابت جامعه و فرهنگ مربوط می‌شود که آشکارا ذاتی آنها تلقی می‌شوند (مانند امور وجودی)، وجود مشترک فرهنگها را می‌سازند که می‌توان مبنا و ابراز انتقادی در مقابل نسبیت‌گرایی فرهنگی و همچنین قوم‌مداری و تعصبات فرهنگی را بسازند. در واقع در تمام جوامع انسانها با نیازهای اساسی مشترک انسانی، کنش متقابل با دیگران و... وجود دارند که آنها نیز به نوبه خود نهادهای اجتماعی معین و گاه سازمانهای اساسی فرهنگی خاصی (مانند نهادهای مرتبط با نیازهای عمومی جنسی مثل خانواده) را ایجاب می‌کنند.
به علاوه در عصر جهانی شدن و پیشرفتهای صنعتی مانند شبکه‌های کامپیوتری و ماهواره‌ای تقریباً نوعی فرهنگ جهانی با نمادهای مشترک در حال شکل‌گیری است که همین عوامل مشترک می‌توانند مبانی‌ای برای تحلیل فرهنگی انتقادی و سازه‌های نظری عام باشند.
مبادلات فرهنگی
مبادلات فرهنگی از آن جهت که امکان مبادله اندیشه‌ها و محصولات فرهنگی را میسر می‌سازند دارای اهمیتند. در عین حال می‌توانند دارای عوارضی نیز باشد که مباحث مربوط به تعریف حدود محصولات فرهنگی باید به این عوارض توجه داشته باشند. ممکن است انتقال برخی عناصر یک فرهنگ به فرهنگ دیگر، هماهنگی عناصر فرهنگی آن جامعه را موجب شود و در مورد برخی شواهد تاریخی موجب برخوردهای فاجعه‌بار اجتماعی و یا امواج فراگیر نارسایی‌های روحی - روانی شود (مانند کشورهای درگیر فرآیند مدرن‌سازی).
مثلاً رواج مصرف‌گرایی در بسیاری از جوامع بر چیزی منجر شده است که انسان‌شناسان به آن کیشهای کالا می‌گویند در کیشهای کالا، افراد عمده انرژی و زمان خود را صرف کوشش برای کسب کالاهای تجاری می‌کنند و این شرایطی است که نوعی عدم ارضاء پایداری را در جوامع پدید می‌آورد و از کیفیت زندگی به شدت می‌کاهد.
خرده فرهنگها
برخی از اعضای جوامع در برخی ویژگی‌های فرهنگی با هم اشتراک دارند و بر مبنای این ویژگیها از فرهنگهای کلی‌تر متمایز می‌شوند و یک گروه، با خرده‌فرهنگ جداگانه را تشکیل می‌دهند که شناسایی این خرده‌فرهنگها امروزه در تحلیل اجتماعی از حداکثر اهمیت برخوردار است.
4- ماهیت تطبیق‌پذیری فرهنگ
فرهنگ به جوامع انسانی کمک می‌کند تا خود را با شرایط متغیر محیط انسانی و طبیعی تطبیق دهند. به واسطه فرهنگ است که انسان بالاترین توان را در میان سایر موجودات یافته است. در دوران مدرن، گسترش این تطبیق‌پذیری عمدتاً ناشی از تکنولوژی بوده است.
گسترش انطباق با شرایط جدید، از طریق خروج از سیر طبیعت و به عبارت دیگر تطبیق فرهنگی - تکنولوژیک انسان مدرن با طبیعت، در عین حال دارای عوارض جانبی بوده است که امکان تحقق این انطباق در درازمدت را به مخاطره می‌افکند. طی 1200 سال اخیر، انسان بهره‌برداری عظیمی را از منابع طبیعی و انرژی آغاز کرده است و حجم انبوهی از شوینده‌های شیمیایی را روانه طبیعت کرده است. امروزه بشر از برخی منابع ضروری همچون نفت، منابع گیاهی یا ذخایر معدنی با سرعتی بیش از سرعت تولید آنها بهر‌ه‌برداری می‌کند.
برخی دانشمندان معتقدند که حجم بالای مصرف سوخت و تولید آلودگی در جهان، یحتمل باعث تغییر اقلیم جهانی به شکل پیش‌بینی‌ناپذیری می‌شود و یحتمل آب و هوا به شدت رو به گرمی خواهد رفت. بنابراین ممکن است خاصیت انطباق‌پذیری فرهنگ مدرن کاملاً موقتی باشد؛ این ویژگی در برخی موارد یکسره منقضی شده است. این فرهنگ باعث شده است که میزان افرادی که زیر خط فقر زندگی می‌کنند (در کل جهان در پایان قرن بیستم)، با تمام جمعیت زمین در سال 1500 میلادی برابری کند.
مقوله‌بندی‌های فرهنگ
انسان‌شناسان تعداد زیادی از رده‌بندی‌ها را در موضوع فرهنگ مطرح کرده‌اند. مثلاً فرهنگ را به دو دسته فرهنگ شیی‌ای (مانند لباس) و فرهنگ اعتقادی (مانند شیوه لباس پوشیدن) تقسیم کرده‌اند. بسیاری از تعاریف اخیر انسان‌شناسان ضرورتاً متضمن بسط مقوله‌بندی‌هایی در خود فرهنگ است.
ادوارد بی‌.تایلر (1) یکی از نخستین فرهنگ را در کتاب خود با عنوان «فرهنگ اولیه» (1871) ارایه کرده است. از دیدگاه او فرهنگ شامل معرفت، اعتقادات،‌ هنر، قانون، اخلاقیات، سنن و آدابی است که به صورت اجتماعی اکتساب شده باشند. مرداک ششصد و سی و هفت زیر بخش برای فرهنگ شناسایی کرده است. او بر این اساس یک سیستم کددهی مشروح و مبسوط با عنوان «Haman Relation Area Filws» تدارک دید که با آن، صدها متغیر فرهنگی با هم قابل مقایسه شده‌اند.
انسان‌شناسان متاخرتر مقوله‌بندی ساده‌تری را از فرهنگ ارایه داده‌اند. یک تقسیم‌بندی مهم که در عین حال اقبال زیادی را به خود جلب کرده است، تقسیم فرهنگ به مادی، اجتماعی و ایدئولوژیک است. به این سه تا البته می‌توان مقوله هنر را نیز افزود.
فرهنگ مادی شامل محصولات مادی انسان مانند تکنولوژی است. فرهنگ اجتماعی به صورت‌های سازمان اجتماعی (اینکه افراد چگونه به کنش متقابل می‌پردازند و خود را در درون گروه سازمان می‌دهند. فرهنگ ایدئولوژیک به این مربوط می‌شود که افراد چگونه فکر می‌کنند، عمل می‌نمایند و آرمان‌هایی را برمی‌گزیند. هنرها شامل فعالیتها و حوزه‌هایی از علایق معطوف به امر زیبا مانند موسیقی، مجسمه‌سازی، نقاشی، شعر، تئاتر و... مربوط می‌شود.
انسان‌شناسان غالباً تفاوتهای این مقولات فرهنگی بین فرهنگهای مختلف را بررسی می‌کنند و آنها را از حیث شدت و ضعف و تنوعات یا پیچیدگی‌های مختلف مورد بررسی قرار می‌دهند. در این بررسی، واحد تحلیل انسان‌شناسان از یک باند و قبیله گرفته تا واحدهای شهری، ملی و جهانی را در برمی‌گیرد. مبنای تعیین هر واحد تحلیل بسته به روابط میان اعضاء است.
فرهنگ مادی
تمام جوامع کالاها و اشیاء و مواد را تولید و با هم مبادله می‌کنند. این سیستم مبادله مادی را غالباً سیستم اقتصادی یا اندامی اطلاق می‌کنند. انسان‌شناسان از ابعاد مختلف فرهنگی مادی را در نظر می‌گیرند؛ از جمله از جهت روشهای تهیه و تولید غذا، روشهای مبادله کالاها و خدمات، انواع تکنولوژی‌ها و شیوه بهر‌ه‌برداری افراد از آنها، تاثیرات این فرهنگ مادی بر محیط زیست، و از همه مهمتر اثرات آن بر فرهنگ معنوی و صورتهای مسلط بر مبادله نمادین.
فرهنگ اجتماعی
مردم در همه انواع اجتماع رابطه خود را با دیگران بر حسب کارها و وظایفی سازمان می‌دهند و کنشهای متقابل خود را ساختمند می‌کنند. افراد عمدتاً خود را بر حسب (1)بستگی‌های خویشاوندی و ازدواج، (2)وظایف شغلی و پایگاه اقتصادی، و (3)موقعیت سیاسی، سازمان‌دهی می‌کنند. فاکتورهای مهم و تعیین‌کننده در خانواده، ‌شغل و روابط سیاسی، شامل سن، جنس و شرایط تاریخی و کنشهای قبلی خود فرد و دیگران مرتبط با او می‌شود.
تاریخچه مفهوم و نظریات فرهنگ
مردم در زمانهای دوردست از تفاوتهای فرهنگی میان جوامع آگاهی داشتند؛ هرودوت که در قرن چهارم قبل از میلاد می‌زیست، در قلمرو امپراطوری پارس که شامل خاورمیانه و بخشهای بزرگی از آسیا و آفریقا بود به سفر پرداخت و تنوع فرهنگی و نژادی آنها را شناسایی نمود و حتی این تمایزها را با عوامل محیطی مرتبط دانست. برای مدت بیش از 2000 سال پس از هرودوت این تلقی عمدتاً پا بر جای بود که تمایزهای فرهنگی را با میراث نژادی همعنان می‌پنداشتند.
سفرهای پایان قرون وسطی که به هدف تامین منابع مالی و ثروت برای کشورهای اروپایی انجام شد، به کشف منابع تمایزهای معنایی و فرهنگی منجر شد. این معنایی از فرهنگ را در ارتباط با محیط‌های طبیعی ارایه داد که ریشه تلقی انگلیسی از مفهوم فرهنگ را می‌سازد. در این معنا فرهنگ به عنوان روشهای کنترل و مهار طبیعت تلقی می‌شود.
در عصر روشنگری در قرن هیجدهم، بسیاری از دانشمندان و فلاسفه اعتقاد داشتند که فرهنگ از یک مسیر تکاملی گذر کرده است و منشاء آنها مشترک بوده است؛ تیلور نخستین انسان‌شناسی بود که چنین تلقی‌ای از فرهنگ ارایه داد.
بسیاری از افراد طبقات فوقانی انگلستان عصر ویکتوریا، فرهنگ را در معنایی مشابه معنای ریشه‌ای آن به کار می‌گرفتند. در این معنا فرهنگ به معنای کنترل رفتارها و سلایق نامهذب به کار می‌رفت. در عصر ویکتوریا رفتارهای نامهذب همان رفتارهای طبقه پایین بود. بنابراین فرهنگ در معنای ویکتوریی به سلایق فرهیخته، آموزشهای روشنفکرانه و آداب‌دانی طبقه بالا اطلاق می‌شد. در عین حال در همین هنگام گاه مفهوم «تمدن» معادل فرهنگ تکامل یافته تلقی می‌شد که مآلاً گویای معنای وسیع‌تری از فرهنگ بود.
اکتشافات علمی در آغاز و میان قرن نوزدهم شواهدی از اجتماعات و فرهنگهایی به دست داد که هم‌سنگ فرهنگ و اجتماعات سالیان دوردست تلقی شد. این کشفیات اندیشه‌های انسان‌شناسان راجع به توسعه زیستی، اجتماعی و فرهنگی را یکسره متحول ساخت از دیگر سوی بررسی‌های سرچارلز لایل(2) در آغاز قرن نوزدهم نشان داد که عمر زمین بسی بیش از آنی بود که در عقاید مسیحی تصور می‌شد. این نیز تحول دیگری در این زمینه که ممکن است ریشه فرهنگهای امروزی به سالیان بسیار دور باز گردد را تقویت کرد.
بر مبنای نظریه لایل، کریستین تامپسون، جی‌جی، ورسا(3) و سرجان لوباک(4) این نظریه را مطرح کردند که فرهنگ اجتماعات طی یک مسیر تکاملی از مرحله‌ای به مرحله دیگر توسعه یافته است و نشانه‌های شناسایی چنین توسعه‌ای را بر مبنای تکنولوژی توضیح دادند. از نظر او تحولات دیگر مانند ظهور اخلاق و امور روحی همراه با وقوع تحول در عرصه تکنولوژی روی داده است. از نظر لوباک مراحل اولیه توسعه فرهنگ معادل همان بوده است که امروزه در جوامع اولیه مشاهده می‌کنیم.
هربرت اسپنسر بر مبنای نظریه تکامل زیستی چارلز داروین که در حدود 1860 مطرح گردید، نظریه تکامل زیستی و فرهنگی خود را بنیاد نهاد. از نظر او کل پدیدارها و از جمله جامعه انسانی در طی زمان تغییر می‌کنند و به سوی کامل‌تر شدن رهسپارند. این تکامل از اصل «بقاء اصلاح»(5) پیروی می‌کند که براساس آن نژادها و جوامع در نهایت توسط قوی‌ترها جایگزین می‌شوند. اسپنسر و پیروانش به داروینیسم اجتماعی شهرت یافتند که با برتری بخشیدن به نژاد اروپایی به تقویت استعمار(6) می‌پرداخت.
لوئیس هنری مورگان نظریه تکامل فرهنگی را در پایان قرن نوزدهم بنیاد کرد. مورگان همراه با تایلر یکی از بنیانگذاران انسان‌شناسی مدرن بود. او تلاش نمود تا همه ابعاد تغییر فرهنگی را در تکامل اجتماعی یک کاسه کند.
بنابراین از نظر او تمام ابعاد فرهنگ، مانند خانواده، ساختار مالکیت و ثروت و صورتهای حکومت همراه با کل جامعه تکامل می‌یابند. مورگان مراحل تکاملی خود را دوره‌های قومی نامید؛ دوره‌های قومی عبارتند از: توحش(7) (با سه مرحله پائینی میانه و بالایی)، بربریت(8) (این نیز سه مرحله مذکور را دارد)، و تمدن. او بر این مبنا تمدن غرب را تکامل‌یافته‌تر دانست.
در آغاز قرن بیستم نظریات فرهنگ به دو دسته خاص‌گرایی(9) و اشاعه‌گرایی(10) تقسیم شدند. فرانتس بواس نظریه خاص‌گرایی تاریخی را بنا کرد که بر وحدت و یگانگی هر فرهنگ در درون خود تاکید داشت. اشاعه‌گرایان به ابداع فرهنگی که نتیجه آن از جامعه‌ای به جامعه دیگر اشاعه می‌یابد اعتقاد داشتند. در واقع عناصر فرهنگی از یک فرهنگ به فرهنگ دیگر منتقل می‌شوند، نه آنکه از یک مبنای مشترک میان همه فرهنگها ناشی شده باشد.
از آغاز قرن بیستم رویکرد بواس رهیافت مسلط در ایالات متحده بود، هرچند که از ابتدای قرن بیستم عده‌ای خاص‌گرایی فرهنگی بواس را به نفع اشاعه‌گرایی رد کردند مانند الیوت اسمیت،(11) پری(12).
در آغاز قرن بیستم جامعه‌شناس فرانسوی، امیل دورکیم نظریه‌ای راجع به فرهنگ ارایه داد که قویاً انسان‌شناسی را تحت تاثیر قرار داد. این نظر دورکیم که هر پدیده‌ای در رابطه میان کارکرد جامعه و فرهنگ وجود دارد (کارکردگرایی) تم اصلی در انسان‌شناسی اروپا به ویژه انسان‌شناسی بریتانیا را شکل داد. کارکردگرایان فرهنگ را چونان مجموعه‌ای از اجزاء منسجم در نظر می‌گیرند. که با یکدیگر عمل می‌کنند تا کارکرد کل جامعه را تضمین نمایند.
کارکردگرایان انگلیسی مانند براینسلاو مالینوفسکی و رادکلیف - براون به انسان‌شناسان اجتماعی مشهور شدند و این به دلیل اصرار آنها بر ارتباط فرهنگ و جامعه بود. آنها مردم‌نگاری‌هایی منتشر نمودند که مفصلاً ابعاد و اجزاء مختلف فرهنگی و اجتماعی را مرتبط با یکدیگر مطرح کرده‌اند.
از دهه 1930، انسان‌شناسان آمریکایی گرایشات تازه‌ای به مبانی مادی، اقتصادی و اکولوژیک و فرهنگ از خود نشان دادند. این گرایشها به افرادی مانند هرودوت با ابن‌خلدون باز می‌گشت. این رویکرد به تاثیر عوامل مادی و محیطی به سایر ابعاد فرهنگ تاکید داشت؛ آنها آشکارا ابرام ورزیدند که فرهنگ مادی و خصوصاً آن بخش از فرهنگ مادی که به ساختن زندگی روزمره مربوط می‌شود، به کل فرهنگ شکل می‌دهد.
آلفرد کروبر آمریکایی که از جمله نظریه‌پردازان مذکور است، حوزه‌های نفوذ فرهنگها یا «حوزه‌های فرهنگی»(13) را که گروه یا گروه‌هایی در آن سهیم هستند را بر حسب خطوط تمایز منابع طبیعی نشان می‌دهد.
ژولین استوارد(14) بر آن شد که انواع مشابه فرهنگ در محیط‌های مشابهی یافته‌اند، هرچند که در مکان‌های متفاوتی رشد خود را ادامه داده‌اند. او این مشابهت‌های فرهنگی را «هسته فرهنگی» نام نهاد. این هسته‌های فرهنگی در اکناف جهان با مشابهت‌های اکولوژیک در ارتباط است. مطالعات استوارد «اکولوژی فرهنگی» نام نهاده شده است.
از دهه 1940، لزلی وایت(15) رویکرد منحصر به فردی راجع به فرهنگ و تکامل فرهنگی ارایه داد. او تفاوتهای فرهنگی را با شیوه‌های متفاوت تولید و مصرف انرژی در ارتباط قرار داد. او نسبتی را محاسبه کرد که میزان مصرف انرژی سرانه را طی یک زمان معین نشان می‌داد. از دیدگاه او هر مرحله تکامل فرهنگی با افزایش این نسبت مشخص می‌شود. این‌گونه او تکنولوژی را به عنوان محرک اصلی تغییرات مصرف انرژی و مآلاً تحول در فرهنگ در نظر می‌گرفت.
طی دهه‌های 1960 و 1970 مروین هریس(16) کوشید تا ارتباط شرایط اقتصادی حاکم بر زندگی مردم و فرهنگ را عیان کند. از دیدگاه او عنصر تکنولوژیک فرهنگ، اقتصاد جامعه را متاثر می‌سازد و اقتصاد نیز به نوبه خود بر عقاید و ارزشها موثر واقع می‌شود. تئوری هریس و سایر همفکرانش را «ماتریالیسم فرهنگی» می‌گویند.
در دهه 1950 دو شیوه تفسیر فرهنگی شروع به تمایز کردند (رویکرد emic از رویکرد etie). افراد درون هر فرهنگ نسبت به آن فرهنگ رویکرد emic دارند و افراد بدون فرهنگ نسبت به آن فرهنگ، رهیافتی etic دارند.
کلودلوی اشتروس کوشید تا از طریق توجه به الگوهای اسطوره‌ها، شعائر و آداب یک قوم به رویکردی emic نسبت به فرهنگ دست یابد. از نظر او نظام‌های منطقی قدرتمندی این الگوهای فرهنگی را پشتیبانی می‌کنند، گو اینکه افراد جامعه نسبت به آن چندان آگاه نیستند. این منطق کمابیش از ساختار ذهنی انسان ناشی شده است.
به این ترتیب او تحلیل فرهنگی را به نوعی ساختارگرایی تحویل برد؛ به این معنا که اسطوره‌ها، شعائر و آداب و خلق‌وخوها را به تضادهای دوجانبه منسوب کرد (مانند شعائر مربوط به وجود میرا و غیرمیرا). از نظر اشتروس این تضادها اتفاقی نیستند، بلکه از منطق عمیقی که بین همه افراد مشترک است نشات می‌گیرد.
از اواخر دهه 1960 برخی از انسان‌شناسان توجه خود را به سمبلها و نمادهای مهم در فرهنگهای خاص کردند. رویکرد آنها را «انسان‌شناسی نمادی»‌ یا «انسان‌شناسی تفسیری» می‌خوانند. افرادی مانند ویکتور ترنر معانی‌ای را که افراد به اشیاء رفتارها و عواطف نسبت می‌دهند را مورد توجه قرار دادند. آنان در پی یافتن منطق درونی بودند که افراد در تفسیر فرهنگ خود مورد استفاده قرار می‌دهند.
طی دهه‌های 1980 و 1990 برخی انسان‌شناسان به نوعی رویکرد تفسیری رادیکال که عموماً به آن «پسامدرنیسم» اطلاق می‌شود، عطف‌عنان کردند. پسامدرنیسم اصل امکان شناسایی و درک فرهنگهای دیگر را به چالش می‌طلبد؛ به این معنا که پسامدرنیسم در مقابل مدرنیسم به مثابه رویکرد عملی و عقلانی در درک واقعیت علمی قرار می‌گیرد. از نظر پسامدرنیست‌ها جمله مردم فرهنگ خود را از خلال یک فرآیند مداوم می‌سازند و این فرآیند به نوشتن و خواندن و تفسیر یک متن می‌ماند.
مردم مدام راجع به معانی و ابعاد فرهنگ مانند شعائر، مفاهیم و واژگان با هم بحث می‌کنند و به فرآوری دست می‌زنند. چنین رویکردی مآلاً اصل شناسایی فرهنگها و حتی روش مطالعات فرهنگی را به زیر سوال می‌برند، حال آنکه خود در تلاش برای تعمیم نوعی روش مطالعات فرهنگی (هرچند روش پسامدرن) هستند.
تحولات سریع در تکنولوژی طی دهه‌های اخیر ماهیت فرهنگ و مبادلات فرهنگی را متحول ساخته است. افراد سراسر جهان می‌توانند به مبادلات اقتصادی بپردازند. و اطلاعات را به یکدیگر منتقل نمایند و رایانه و ابزارهای ارتباطی جدید این روند را شدیداً متاثر نموده‌اند. دولتها و شرکتها قدرت سیاسی و نظامی و اقتصادی عظیمی یافته‌اند. شرکتها بر مبنای بازارهای تجاری جهان مقیاس نوعی فرهنگ جهانی شده را پدید آورده‌اند.
فرهنگ محلی و ساختار اجتماعی، امروزه با منافع اقتصادی عظیم و قدرتمند به نحوی شکل گرفته‌اند که انسان‌شناسان متقدم توان تصور آن را نیز نداشتند. امروزه علاوه بر آنکه واحدهای کوچکتر از واحد جهانی، واحدهای تحلیل مناسبی به شمار نمی‌روند، همچنین در درون فرهنگها نیز تمایزات و خرده‌فرهنگهای فراوانی شکل گرفته است که تحلیل اجتماعی و فرهنگی را به نحو متناقض‌گوئی خرد و در عین حال کلان نموده‌اند.
امروزه علایق بسیاری از انسان‌شناسان به این موضوع معطوف شده است که چگونه جوامع قدرتمندتر و مسلط‌تر فرهنگ خود را به جوامع کم‌قدرت‌تر تحمیل می‌کنند یا به فرهنگ آنها به نحو مقتضی شکل می‌دهند. این فرآیندی است که به آن «هژمونی فرهنگی»(17) اطلاق می‌کنند. امروزه بسیاری از انسان‌شناسان با مساعی کشورهای قدرتمندی چون ایالات متحده و شرکتهای معظم در منطبق نمودن فرهنگهای کوچکتر با فرهنگ تجاری غربی سر مخالفت دارند.(18)

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات