سریه ذات السلاسل:
در کتابهاى تاریخى و منابع دست اول تاریخ اسلام از یک سریه با نام ذات السلاسل یاد شده است که نقل سنى و شیعه بر خلاف موارد پیش گفته کاملا از هم متمایز است. برخى منابع سنى که از این سریه نام بردهاند تصریح دارند که در سال هشتم هجرت و پس از جنگ موته، رسول اکرم (ص) عمرو بن عاص را با سیصد تن بر سر قبائل «بلى» و «قضاعه» به منطقهاى به نام ذات السلاسل فرستاد که در آنجا اجتماع کرده بودند و قصد حمله به مدینه را داشتند. در این سریه کسانى همچون صهیب بن سنان و سعد بن ابى وقاص و اسیدبن حضیر و سعد بن عباده حاضر بودند. عمروبن عاص پس از اطلاع از قدرت دشمن، از پیغمبر (ص) درخواست نیروى کمکى کرد و آن حضرت دویست تن را به فرماندهى ابوعبیده جراح به یارى او فرستاد که ابوبکر و عمر هم با آنها همراه بودند. عمروعاص همه آن بلاد را تسخیر کرد و چند روزى همانجا اقامت نمود و از تجمع دشمن چیزى نشنید و متوجه نشد که به کجا گریختهاند. وى سواران را به اطراف اعزام مىداشت و آنها تعدادى شتر و بز غنیمت مىگرفتند و مىکشتند و مىخوردند . غنیمت بیش از این نبود تا میان خود تقسیم کنند. (123)
عجیب است که طبرى و ابن اثیر در سخن از این سریه، فقط تا ملحق شدن ابوعبیده جراح به عمروعاص و اقتداى او به عمرو در نماز به منظور جلوگیرى از اختلاف میان سپاه را ذکر کردهاند و از سرانجام این سریه هیچ و نتایج آن حرفى به میان نیاوردهاند. (124)
شیخ مفید سرآمد علماى شیعه در آغاز قرن پنجم دو جا در کتاب ارشاد خود با تفاوتهایى به نقل این واقعه پرداخته است. در نقل اول مىنویسد: روزى مردى نزد پیغمبر (ص) آمد و گفت گروهى از عربها قصد شبیخون بر شما در مدینه را دارند و مشخصات و جایگاه استقرارشان را به آن حضرت اعلام داشت. رسول اکرم (ص) به امیرالمؤمنین (ع) دستور داد مردم را به مسجد دعوت کند. سپس در جمع مردم فرمود: اى مردم این دشمن خدا و دشمن شما است که مىخواهد در مدینه به شما شبیخون بزند. چه کسى براى رفتن به آن وادى (محل حضور دشمن) آماده است؟ مردى از مهاجران برخاست و عرض کرد: اى رسول خدا من آماده هستم. پیغمبر (ص) پرچم را به دست او داد و هفتصد مرد را به همراه او روانه کرد و به او فرمود: به نام خدا روانه شو .
آن مرد مهاجر نزدیک ظهر به آن گروه رسید. به او گفتند: تو کیستى؟ گفت: من فرستاده رسول خدا هستم. یا بگویید «لا اله الاالله وحده لا شریک له و أن محمدا عبده و رسوله» و یا با شمشیر شما را خواهم زد. گفتند: نزد بزرگ خود بازگرد که ما گروهى هستیم که تو را تاب مقاومت در برابر ما نیست. آن مرد به سوى پیغمبر (ص) بازگشت و آن حضرت را از ماجرا باخبر ساخت.
رسول خدا (ص) دوباره فرمود: چه کسى به آن وادى مىرود؟ مرد دیگرى از مهاجران برخاست و عرض کرد: من آماده رفتن به آنجا هستم. پیغمبر (ص) پرچم را به او سپرد. وى نیز رفت و مانند رفیق پیشین خود (بىنتیجه) بازگشت. رسول خدا (ص) فرمود: على بن ابیطالب کجاست؟ امیرالمؤمنین (ع) برخاست و عرض کرد: من اینجا هستم اى رسول خدا! فرمود: به این وادى برو. عرض کرد: اطاعت مىکنم. على (ع) دستارى داشت که آن را به سرنمىبست، مگر در مواردى که پیغمبر (ص) او را به مأموریت سختى اعزام مىکرد.
على (ع) به خانه فاطمه (س) رفت و آن دستار را از او خواست. فاطمه (س) گفت: به کجا پدرم تو را مىفرستد؟ فرمود: به وادى رمل. پس فاطمه (س) از روى دلسوزى گریست. در همین حال پیغمبر (ص) بر ان دو وارد شد و به حضرت زهرا (س) فرمود: چرا گریه مىکنى، آیا مىترسى که شوهرت کشته شود؟ نه انشاءالله تعالى. على (ع) عرض کرد: اى رسول خدا از بهشت رفتن من جلوگیرى نکنید. سپس بیرون آمد و با پرچم پیغمبر (ص) رفت تا سحرگاهان به دشمن رسید . پس آنجا درنگ کرد تا صبح شد و با یاران خود نماز صبح را به جا آورد. آن گاه سپاه خود را به صف کرد و به شمشیرش تکیه زد و رو به دشمن کرد و فرمود: اى مردم من فرستاده رسول خدا به سوى شما هستم تا بگویید.: لا اله الاالله و أن محمدا عبده و رسوله؛ وگرنه شما را با شمشیر خواهم زد. گفتند: باز گرد همان گونه که دو یار تو بازگشتند. على (ع) فرمود : به خدا سوگند بازنمىگردم تا اسلام را بپذیرید و یا با این شمشیرم شما را خواهم زد . من على بن ابیطالب بن عبدالمطلب هستم. همین که آن قوم او را شناختند، نگران شدند و رو به جنگ آوردند. على (ع) هم با آنان به مقابله پرداخت و شش تن یا هفت نفر از آنها را کشت و دیگران گریختند. مسلمانان پیروز شدند و غنائمى برگرفتند و على (ع) به سوى پیغمبر (ص) بازگشت.
از امسلمه رحمةالله علیها روایت شده است که گفت: پیغمبر (ص) در خانه من خوابیده بود، ناگهان از خواب برخاست و فرمود: این جبرئیل است که به من خبر مىدهد على مىآید. سپس بیرون رفت و دستور داد مردم از على (ع) استقبال کنند. مردم در دو صف با پیغمبر (ص) به استقبال على (ع) شتافتند. همین که على (ع) رسول خدا را دید از اسب خود پیاده شد و به سوى پاى پیغمبر (ص) خم شد تا آن را ببوسد. پیغمبر اکرم (ص) فرمود: سوار شو که خداى تعالى و رسول او از تو خشنود هستند. امیرالمؤمنین (ع) از خوشحالى گریان شد و به خانه خود رفت و آنچه را به غنیمت گرفته بود به مسلمانان تسلیم کرد. پیغمبر (ص) به برخى از لشکریان همراه على (ع) فرمود: فرمانده خود را چگونه دیدید؟ گفتند: چیز بدى از او ندیدیم جز آن که در تمام نمازهاى سوره قل هوالله احد مىخواند. هنگامى که على (ع) نزد پیغمبر آمد، آن حضرت از او پرسید: چرا در نمازهایى که با ایشان خواندى جز سوره قل هوالله احد سوره دیگرى نخواندى؟ على (ع) عرض کرد: اى رسول خدا من این سوره را دوست دارم. پیغمبر (ص) فرمود: به راستى که خدا نیز تو را دوست دارد همان گونه که تو این سوره را دوست دارى . سپس فرمود: اى على! اگر نمىترسیدم از این که گروههایى از مردم درباره تو آنچه را مسیحیان درباره عیسى بن مریم گفتند، بگویند امروز سخنى در شأن تو مىگفتم که به هیچ گروهى از مردم نگذرى، مگر آن که خاک زیر پاى تو را (به عنوان تبرک) بردارند. (125)
در نقل دوم شیخ مفید بسیارى از مطالب با نقل اول مطابق است و تفاوت این دو نقل و اهمیت نقل دوم بیشتر در آن است که پیغمبر اکرم (ص) چند سپاه به فرماندهى اصحاب مشهور خود به سوى دشمن اعزام داشت، ولى آنها همه شکست خورده بازگشتند و تنها امیرالمؤمنین (ع) بود که پیروز و سربلند سوى پیغمبر (ص) آمد.
در نقل دوم همانند نقل پیشین به آمدن عربى نزد رسول خدا (ص) و خبر دادن او از اجتماع دشمن، گروهى از اصحاب بر ضد پیغمبر (ص) اشاره شده و آمده است که پس از فراخوانى مردم توسط پیغمبر اکرم (ص) براى مقابله با دشمن، گروهى از اصحاب صفه (مهاجران بىخانمان ساکن در مدینه که تا مدتها بر روى سکوى جلوى مسجد شبها را به روز مىآوردند) برخاستند و عرض کردند: اى رسول خدا ما به سوى دشمن مىرویم؛ پس هر کس را که خواستید بر ما امیر کنید . براى تعیین فرمانده، میان آنها و دیگران قرعه زدند، و قرعه به نام هشتاد تن درآمد. پس پیغمبر (ص) ابوبکر را فراخواند و به او فرمود: پرچم را بگیر و به سوى بنى سلیم برو چون آنها نزدیک به حره (126) هستند.
ابوبکر با آن گروه حرکت کرد تا به نزدیکى منطقه دشمن رسید و آنجا زمینى بود که سنگ و درخت بسیار داشت و دشمن در وسط دره مستقر شده بود و فرود آمدن در آن کار دشوارى بود . همین که ابوبکر خواستت به آن دره سرازیر شود دشمنان بر آنان حملهور شدند و ابوبکر را مجبور به فرار کردند و گروه زیادى از مسلمانان را کشتند. ابوبکر از برابر دشمن گریخت و چون به حضور رسول خدا (ص) رسیدند، آن حضرت پرچم را براى عمر بن خطاب بست و او را روانه جنگ با دشمن کرد. همین که عمر نیز خواست به آن دره سرازیر شود، دشمنان به وى حمله کردند و او را هم فرارى دادند. این امر رسول خدا (ص) را ناراحت کرد. عمرو بن عاص گفت: اى رسول خدا من را به سوى آنان بفرستید چرا که جنگ با نیرنگ است شاید من به دشمن نیرنگ بزنم . (و شکست دهم) پیغمبر (ص) او را با گروهى روانه کرد و سفارشها نمود. عمرو عاص هم کارى از پیش نبرد و چون به آن وادى رسید، عربها بر او تاختند و او را فرارى دادند و جمعى از همراهانش را کشتند. رسول خدا (ص) چند روز درنگ نمود و بر دشمن نفرین کرد.
آن گاه پیغمبر اکرم (ص)، امیرالمؤمنین را فراخواند و پرچمى براى او بست و فرمود: بارها او را (به جنگ) فرستادهام؛ حمله کنندهاى است که نمىگریزد. سپس دست به سوى آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا اگر من رسول تو هستم، به کمک او من را حفاظت کن و براى او آنچه خود مىدانى و بالاتر از آن نیکى کن...
على (ع) عازم مأموریت شد در حالى که بر اسب سرخ موى دم کوتاهى سوار بود و دو برد یمانى پوشیده بود و نیزهاى در دست داشت که ساخت خط (شهرى در یمامه) بود. رسول خدا (ص) تا مسجد احزاب براى بدرقه او بیرون آمد و گروهى را به همراهى او روانه کرد که از جمله آنان ابوبکر و عمربن خطاب و عمروبن عاص بودند. امیرالمؤمنین (ع) آنها را از راه پست و هموارى برد و شبها راه مىرفت و روزها پنهان مىشد تا به نزدیکى آن وادى رسید و به همراهان خود فرمود: دهان اسبهاى خود را ببندید. سپس آنها را در جایى نگاه داشت و فرمود: از این جا حرکت نکنید. عمروعاص چون دید که آن حضرت چگونه عمل مىکند و یقین پیدا کرد که او پیروز خواهد شد، تلاش نمود تا براى جلوگیرى از موفقیت او به هر نحوى که شده، دشمن را از حضور سپاه اسلام باخبر کند. به این منظور از مسلمانان خواست تا برخلاف دستور امیرالمؤمنین (ع)، منطقه را ترک کنند و به بالاى دره بروند. اما آنها گفتند: سوگند به خدا چنین نخواهیم کرد، زیرا رسول خدا (ص) به ما دستور داده است که گوش به فرمان على باشیم و او را اطاعت کنیم. آیا مىخواهى دستور او را رها کنیم و از تو پیروى کنیم؟ پس همانجا ماندند تا نزدیک سپیده صبح شد. امیرالمؤمنین (ع) و همراهانش از چهارسو بر آن قوم حملهور شدند؛ آنها غافلگیر شده و شکست خوردند. در این باره بر پیغمبر اکرم (ص) سوره «والعادیات ضبحا» نازل گردید.
پیغمبر (ص) مژده پیروزى على (ع) را به اصحاب خود داد و به آنان دستور داد تا در دو صف از امیرالمؤمنین (ع) استقبال کنند...
بقیه این روایت همانند نقل اول حاکى از استقبال پرشکوه از على (ع) و تجلیل بىنظیر رسول خدا (ص) از اوست. (127)
طبرسى در تفسیر سوره «والعادیات» مىنویسد که دو قول در شأن نزول این سوره آمده است . سپس یکى از آنها را چنین بیان مىکند: این سوره هنگامى نازل شد که پیغمبر (ص) على (ع) را به جنگ ذات السلاسل فرستاد و او به شدت با دشمن جنگید. اعزام على (ع) پس از آن بود که رسول خدا (ص) در چند نوبت گروههایى از اصحاب را به این مأموریت فرستاده بود، ولى همه آنها (بدون نتیجه) به سوى آن حضرت بازگشته بودند. این قول در حدیثى طولانى از امام صادق (ع) آمده است. غزوه مزبور به این سبب «ذات السلاسل» نامیده شد که على (ع) دشمن را شکست سختى داد و عدهاى از آنان را کشت و جمعى از آنان را به اسارت گرفت و اسیران را در طناب چنان به هم بست که گویى در زنجیر هستند. هنگامى که این سوره نازل شد رسول خدا (ص) از خانه میان مردم آمد و نماز صبح را به جا آورد و در آن همین سوره را خواند . پس از نماز اصحاب عرض کردند: این سوره را ما نمىشناسیم. (تا به حال نشنیدهایم) پیغمبر (ص) فرمود: بله، چون على بر دشمنان خدا پیروز شد، جبرئیل مژده این فتح را در این شب با نزول این سوره براى من آورد. چند روز بعد على (ع) با غنیمتها و اسیران (به مدینه) رسید. (128)
ملامحسن فیض کاشانى هم ذیل تفسیر سوره «عادیات» به نقل از على بن ابراهیم قمى حدیث مفصل امام صادق(ع) در خصوص شأن نزول این سوره را آورده است که خلاصه آن چنین است: این سوره در مورد اهل وادى یابس نازل شده است که دوازده هزار سوار در آنجا جمع شده و با یکدیگر پیمان بستند و هم قسم شدند بر این که هیچ مردى از مرد دیگرى جدا نشود و هیچ کس دیگرى را رها نکند و هیچ یک از همنشین خود فرار نکند تا همگى بر سر یک پیمان بمیرند تا محمد (ص) و على بن ابیطالب (ع) را به قتل رسانند. جبرئیل بر پیغمبر (ص) نازل شد و آن حضرت را از پیمان و میثاق آنان آگاه کرد و او را بر آن داشت که ابوبکر را با چهار هزار سوار از مهاجرین و انصار به سوى دشمن روانه کند. رسول خدا (ص) به منبر رفت و فرمود: اى گروه مهاجران و انصار! جبرئیل به من خبر داد که اهل وادى یابس دوازده هزار نفر را فراهم کردهاند و همپیمان و همقسم شدهاند بر این که هیچ کس به دیگرى خیانت نکند و از او نگریزد و از یارى هم دست برندارند تا من و برادرم على بن ابیطالب را بکشند. به من دستور داده شده است که ابوبکر را با چهار هزار سوار به سوى آنها روانه کنم. پس کار خود را آغاز کنید و براى مقابله با دشمن خویش آماده شوید و با نام خدا و برکات او روز دوشنبه به سوى آنان حرکت کنید.
پیغمبر اکرم (ص) پس از سفارشهاى لازم ابوبکر را با بهترین نیروها و بهترین روش روانه ساخت. هنگامى که ابوبکر و یارانش به وادى یابس رسیدند، دویست مرد پوشیده در سلاح مقابل آنها در آمدند و گفتند: شما کیستید و از کجا آمدهاید و چه مىخواهید؟ فرمانده خود را سوى ما بفرستید تا با او سخن بگوییم. ابوبکر با تعدادى از همراهان خود به سوى آنان رفت و گفت: من ابوبکر از اصحاب رسول خدا (ص) هستم. گفتند: براى چه سوى ما آمدهاید؟ گفت : رسول خدا (ص) به من فرمان داده است تا اسلام را بر شما عرضه کنم و اگر به اسلام درآمدید به جمع مسلمانان پیوستهاید و آنچه براى ماست براى شما خواهد بود. هرچه برماست بر شما نیز باشد؛ وگرنه بین ما و شما جنگ خواهد بود. آنها به ابوبکر گفتند: به لات و عزى سوگند اگر خویشاوندى نزدیک و ارتباط تنگاتنگ نبود، تو را مىکشتیم و همه یارانت را کشتار مىکردیم تا مایه گفتگو باشد براى آنان که پس از شما مىآیند. حالا تو و همراهانت بازگردید و به سلامت خود امیدوار باشید که ما فقط شخص رهبر شما و برادرش على بن ابیطالب را مىخواهیم .
ابوبکر به یارانش گفت: اى مردم این قوم به مراتب بیشتر از ما و آمادهتر از ما هستند . ما به خانه شما (مدینه) از برادران مسلمانتان مىآییم. (به مدینه مىرویم) پس بازگردید تا رسول خدا (ص) را از موقعیت دشمن آگاه گردانیم. گفتند: اى ابوبکر از فرمان پیغمبر (ص) تخلف کردى. آن حضرت تو را به این کار (بازگشت) دستور نداده است. از خدا بترس و با آنان مقابله کن و مخالفت با حکم رسول خدا (ص) نکن. ابوبکر گفت: من چیزى مىدانم که شما نمىدانید و حاضر مىبیند آنچه را که غائب نمىبیند. سپس بازگشت و مردم نیز همه بازگشتند . سخنان مردم و پاسخ ابوبکر به اطلاع پیغمبر (ص) رسید. آن حضرت به ابوبکر فرمود: اى ابوبکر از فرمان من سرپیچى کردى و آنچه را به تو دستور داده بودم انجام ندادى. به خدا سوگند که نسبت به من در آنچه به تو امر کرده بودم نافرمانى کردى. آن گاه به منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى فرمود: اى گروه مسلمانان من به ابوبکر فرمان دادم که به سوى اهل وادى یابس برود و اسلام را به آنها عرضه نماید و به خدا دعوت کند، و اگر نپذیرفتند با آنها مقابله کند. او به سوى آنان رفت تا دویست مرد بر او درآمدند. همین که سخن آنها را شنید و از او (و دعوتش) استقبال نکردند، بر آشفته شد و از آنها دچار وحشت گردید.
سخن من را رها کرد و از دستور من پیروى نکرد. اینک جبرئیل از سوى خدا به من امر مىکند که عمر را به جاى او با چهار هزار سوار یارانش روانه کنم. پس اى عمر به نام خدا حرکت کن و مانند برادرت ابوبکر عمل نکن که او از خدا و من نافرمانى کرده است. سپس آنچه را به ابوبکر دستور داده بود به عمر نیز فرمان داد.
عمر با مهاجران و انصارى که همراه ابوبکر بودند به قصد دشمن بیرون رفت تا به آنها تا اندازهاى نزدیک شد که آنها را مىدید و آنان هم او را مىدیدند. دویست نفر از دشمن به سوى عمر و یارانش بیرون آمدند و آنچه را که به ابوبکر گفته بودند، به او نیز گفتند . پس عمر برگشت و مسلمانان هم با او بازگشتند و از آنچه از تعداد دشمن و اجتماع آنها دیده بود، نزدیک بود قلبش از جا کنده شود. لذا در حالى که از دشمن فرارى بود رو به مدینه نهاد.
جبرئیل بر پیغمبر (ص) نازل شد و آن حضرت را از آنچه عمر کرده بود و از بازگشت او و مسلمانان آگاه ساخت. پس رسول خدا (ص) به منبر رفت و از کردار عمر و بازگشت مسلمانان و تخلف او از فرمان خود و نافرمانى سخنش مردم با خبر کرد. پس از رسیدن عمر به مدینه، پیغمبر اکرم (ص) وى را مانند ابوبکر سرزنش کرد. آن گاه فرمود: جبرئیل از سوى خدا به من فرمان دهد که على بن ابیطالب را با این مسلمانان بفرستم و به من خبر مىدهد که خدا به دست او و اصحابش فتح خواهد کرد. سپس على (ع) را خواست و آنچه را به ابوبکر و عمر فرموده بود، به او و چهار هزار یارانش سفارش کرد و از این که به زودى خدا به دست او و اصحابش فتح خواهد کرد آگاهش ساخت.
على (ع) با مهاجران و انصار از مدینه خارج شد و از راهى غیر از مسیر ابوبکر رفت. على (ع) نسبت به یارانش در راه سختگیر بود، به گونهاى که آنان از این که به واسطه سختىها از ادامه راه بازمانند، و سم چهارپایان ساییده شود، ترسیدند. امیرالمؤمنین (ع) به آنها فرمود: نترسید، چرا که رسول خدا (ص) من را به امرى فرمان داده و آگاه ساخته است که خدا به دست من و شما فتح خواهد کرد. پس مژده باد بر شما که به راه خیر و نیکى هستید و به سوى خیر مىروید. با این سخنان، جان و دل اصحاب على (ع) شاد شد و به راه خود در آن مسیر سخت ادامه دادند تا این که چنان که دشمن نزدیک شدند که آنها على (ع) را مىدیدند، و او هم آنها را مىدید. على (ع) به اصحاب خود فرمان داد تا فرود آیند. دویست تن از اهل وادى یابس غرق در سلاح به سوى آنان بیرون آمدند. همین که على (ع) آنها را دید با تعدادى از یارانش به جانب دشمن رفت. آنها گفتند: شما کیستید و از کجا هستید و از کجا مىآیید و چه مىخواهید؟ على (ع) فرمود: من على بن ابیطالب پسر عموى رسول خدا (ص) و برادر او و فرستادهاش به سوى شما هستم تا شما را دعوت کنم به گواهى دادن بر این که خدایى جز خداى یکتا نیست و محمد بنده و فرستاده اوست. اگر ایمان بیاورید براى شماست هرچه که براى مسلمانان باشد، و بر شماست آنچه بر مسلمانان از خیر و شر است. دشمنان گفتند: ما فقط قصد تو کردهایم و تو ما را طلب مىکنى. پس سلاحت را برگیر و آماده سختترین جنگها باش . بدان که ما با تو و اصحابت مىجنگیم. وعده ما فردا به هنگام بلند شدن آفتاب باشد و از آنچه بین ما و شما گذشت، در مىگذریم.
امیرالمؤمنین (ع) خطاب به آنها فرمود: واى بر شما من را از بسیارى و اجتماع خود مىترسانید؟ از خداوند و فرشتگان الهى و مسلمانان بر ضد شما یارى مىطلبم؛ و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم. دشمنان به قرارگاههاى خود رفتند و على (ع) نیز به اردوگاه خویش بازگشت. هنگامى که شب فرارسید آن حضرت به اصحاب خود فرمان داد تا چهارپایان را آماده سازند و آنها را علوفه دهند و زین کنند. همین که صبح شد در هواى گرگ و میش با مردم نمازگزارد، سپس با یارانش بر دشمنان حمله برد. دشمنان از این حمله بىخبر بودند تا این که على (ع) با اسبها آنان را لگدکوب کرد؛ هنوز آخرین اصحاب او نرسیده بودند که جنگاوران دشمن را کشت و مردانشان را اسیر کرد و اموال آنها را به غنیمت گرفت و خانههایشان را ویران کرد. آن گاه با اسیران و غنیمتها به مدینه روى آورد.
جبرئیل بر رسول خدا (ص) نازل شد و آن حضرت را از فتح الهى به دست على و مسلمانان آگاه کرد. پیغمبر اکرم(ص) به منبر رفت و پس از حمد و ثناى خداوند از فتح خدا براى مسلمانان، مردم را خبر داد و به آنها اعلام کرد که جز دو تن از مسلمانان، کسى به شهادت نرسیده است. آن گاه از منبر فرود آمد و در میان همه مسلمانان ساکن مدینه به استقبال على (ع) بیرون رفت تا این که در سه میلى مدینه به او رسید. هنگامى که على (ع) آن حضرت را دید که به استقبال مىآید، از مرکب خود فرود آمد. رسول خدا (ص) هم فرود آمد تا با او همراه شد و میان دو چشم او را بوسید. سپس همه مسلمانان مانند رسول خدا (ص) از مرکب خود به سوى على (ع) فرود آمدند. آن گاه به نعمتهاى فراوان و اسیران و آنچه از اهل وادى یابس خداوند روزى آنها کرده بود، روى آوردند.
سپس امام صادق (ع) فرمود:
«مسلمانان مانند این غنیمتها به دست نیاوردند مگر در جنگ خیبر. و این جنگ نیز مانند خیبر بود و در این روز خداوند تعالى سوره عادیات را نازل فرمود».
پس از آن امام صادق (ع) به تفسیر آیات این سوره که مربوط به چگونگى حمله و پیروزى امیرالمؤمنین (ع) پرداخت.
از امام صادق (ع) همچنین روایت شده است که هر کس سوره عادیات را قرائت کند و بر آن مداومت داشته باشد، خداوند عزوجل روز قیامت او را با امیرالمؤمنین صلواتالله و سلامه علیه محشور مىکند و در حجره آن حضرت همراه با دوستان او خواهد بود. (129)
با عنایت به آنچه درباره این سریه از منابع سنى و شیعه بیان گردید، چنین مستفاد مىشود که نظر به اهمیت بسیار آن و سرپیچى بزرگان اصحاب از دستورهاى رسول خدا (ص) و شایستگى منحصر به فرد امیرالمؤمنین (ع) در به انجام رساندن مقابله با این دشمنان سرسخت، متأسفانه مورخان و علماى عامه، به گونهاى هماهنگ از ثبت حقایق خوددارى کردهاند و برخى یا اصلا به این سریه اشارهاى نکردهاند، و گروهى داستانى براى آن و به نام عمروعاص پرداختهاند و بعضى هم نقل آن را نیمه کاره رها کردهاند. از طرفى به سبب زیر سؤال رفتن خلفاى اول و دوم (به تصریح پیغمبر اکرم (ص) در عصیان از خدا و رسول او) و حساسیت عامه در این ارتباط، دانشمندان شیعه نیز نتوانستهاند آن را به درستى در تاریخ و آثار خود ثبت کنند.
شکستن بتها:
به نوشته شیخ مفید، به هنگام محاصره طائف، رسول خدا (ص) امیرالمؤمنین (ع) را با گروهى از سواران به سویى روانه کرد و به او دستور داد در این مأموریت هر بتى را دیدند، آن را درهم شکنند و هرچه (از مشرکان) یافتند، پایمال کنند. على (ع) حرکت کرد تا به گروه زیادى از سواران قبیله خثعم مواجه شد. مردى از آنها به نام شهاب اواخر شب و نزدیکى طلوع سپیده بیرو آمد و گفت: چه کسى به جنگ من مىآید؟ امیرالمؤمنین (ع) فرمود: چه کسى به مقابله او مىرود؟ هیچ کس برنخاست. پس آن حضرت برخاست تا به جنگ او برود. ابوالعاص بن ربیع (همسر زینب دختر پیغمبر (ص)) گفت: اى امیر دیگران تو را از این کار کفایت مىکنند . على (ع) فرمود: نه، اما اگر من کشته شدم تو فرمانده مردم باش. آن گاه امیرالمؤمنین در برابر شهاب قرار گرفت و با ضربتى که بر او وارد کرد، وى را کشت. سپس با آن گروه که همراهش بود به سوى بتها رفت و آنها را درهم شکست و به نزد پیغمبر (ص) بازگشت.
رسول خدا (ص) طائف را در محاصره داشت، همین که على (ع) را دید، براى فتح و پیروزى او تکبیر گفت و دست او را گرفت و به کنارى رفتند و مدتى به گفتگوى خصوصى با او پرداخت. از جابر بن عبدالله انصارى روایت شده است که آن روز در طائف که پیغمبر (ص) با على (ع) به تنهایى سخن مىگفت، عمربن خطاب پیش آمد و گفت: آیا تنها با على در خلوت راز مىگویید و راز خود را با ما در میان نمىگذارید؟ پیغمبر (ص) فرمود: اى عمر! من به او راز نمىگویم، بلکه خدا با او راز مىگفت. عمر روى خود را برگرداند و گفت: این سخن هم مانند آن سخنى است که در حدیبیه به ما گفتى که داخل مسجدالحرام خواهید شد... در حالى که داخل نشدیم و مشرکان از ورود ما جلوگیرى کردند... (130)
یعقوبى نیز آورده است که به هنگام محاصره طائف، پیغمبر (ص) على (ع) را براى شکستن بتها فرستاد، (و او رفت) تا آنها را در هم شکست. (131)
سریه طى:
پیغمبر اکرم (ص) در ربیعالاخر سال نهم على (ع) را مأمور ویران کردن بت و بتخانه «فلس» متعلق به قبیله طى (قبیله حاتم طایى) کرد و او را همراه با صد و پنجاه نفر از انصار که سران اوس و خزرش در آن حاضر بودند و پنجاه اسب و صد شتر داشتند، روانه کرد. على (ع) پرچم سفید را به سهل بن حنیف انصارى و پرچم سیاه را به جبار بن صخر سلمى داد. آنها همه به نیزه و دیگر سلاحها مجهز بودند و سلاح خود را آشکارا حمل مىکردند هنگامى که به نزدیکى منطقه استقرار قبیله طى رسیدند، غلامى از آنها را که در پى کسب خبر از سپاه اسلام بود، دستگیر کردند و با راهنمایى او به منطقه آنان وارد شدند. زمان طلوع فجر بر آن قبیله حمله کردند و گروهى را کشتند و عدهاى را اسیر کردند و غنیمتهاى بسیارى به دست آوردند. هیچ کس از آنها نگریخت، مگر این که جاى او بر مسلمانان پوشیده نماند. البته عدى بن حاتم طایى رئیس این قبیله که پیشاپیش از طریق جاسوس خود در مدینه از اقدام پیغمبر (ص) بر ضد قبیلهاش با خبر شده بود، به شام گریخته بود. به نوشته واقدى از اسیران هر کس را که اسلام آورد، آزاد کردند، و هر که را نپذیرفت گردن زدند.
على (ع) به بتخانه فلس رفت و آنجا را ویران کرد. در خزانه آنجا سه شمشیر به نامهاى «رسوب»، «مخدم» و «یمانى» و سه زره یافت. اسیران را که از خاندان حاتم طایى، دختر او و چند دختر بچه بودند، و نیز دامها و دیگر غنیمتها را با خود آوردند؛ و چون به رکک (یکى از کوههاى منطقه طى) رسیدند، فرود آمدند و غنائم و اسیران را تقسیم کردند. دو شمشیر رسوب و مخدم را به پیغمبر (ص) اختصاص دادند و شمشیر سوم سهم على (ع) قرار گرفت . اسیران خاندان حاتم را تقسیم نکردند و آنها را به مدینه آوردند تا بعد با راهنمایى على (ع) به دختر حاتم، و درخواست آزادى وى از رسول خدا (ص)، آن حضرت بر او منت نهاد و آزادش کرد. (132) دختر حاتم پس از آزادى نزد برادر رفت و او را ترغیب کرد به خدمت پیغمبر (ص) برسد. عدى بن حاتم به مدینه آمد و مسلمان شد و بعدها یکى از بهترین یاوران امیرالمؤمنین (ع) در دوران خلافت آن حضرت شد.
سریه على(ع) به یمن:
به نقلى امیرالمؤمنین (ع) دوبار از سوى پیغمبر اکرم (ص) به یمن اعزام شد که یکى از آن دو در رمضان سال دهم بوده است. (133)
رسول خدا (ص) پیش از آن خالدبن ولید را به سوى مردم یمین براى دعوت آنها به اسلام فرستاد . وى شش ماه در یمن اقامت داشت ولى کسى دعوت او را پاسخ نداد. سپس پیغمبر (ص) على بن ابیطالب (ع) را بدانجا گسیل داشت و به او دستور داد تا خالد بن ولید را بازگرداند و هر یک از همراهانش را که خواست با او برگردد، رها کند.
براء بن عازب انصارى که همراه با خالد ولید به یمن رفته بود، گوید: هنگامى که ما به اوائل یمن رسیدیم و خبر ورود ما به مردم رسید، گرد على (ع) جمع شدند. على (ع) نماز صبح را با ما خواند و پس از نماز ما را به یک صف کرد. آن گاه در برابر ما ایستاد و حمد و ثناى خدا را بجا آورد. سپس نامه رسول خدا (ص) را بر آن مردم قرائت کرد. در پى آن همه قبیله «همدان» در یک روز اسلام آوردند. على (ع) اسلام آوردن همدانیان را به پیغمبر (ص) نوشت. رسولخدا(ص) پس از خواندن نامه وى بر زمین افتاد و سجده کرد. سپس نشست و فرمود : سلام بر همدان، سلام بر همدان. پس از اسلام آوردن قبیله همدان، تمام مردم یمن اسلام آوردند. (134)
درباره این مأموریت على (ع) واقدى نقل دیگرى دارد که خلاصه آن چنین است: پیغمبر (ص) در رمضان سال دهم براى اعزام به یمن، به على دستور داد در قبا اردو بزند. على (ع) در آنجا اردو زد تا یارانش همه جمع شدند. پیغمبر(ص) براى على پرچمى بست و به نیزهاى نصب کرد و به او داد. سپس براى وى عمامهاى پیچید که سه دور بود و یک ذرع از جلو و یک وجب از پشت سر آویخته بود. آن گاه براى دعوت به اسلام سفارشهاى لازم را به وى فرمود و او را روانه کرد. على (ع) با سیصد اسب سوار حرکت کرد و اینها نخستین سواران اسلام بودند که به یمن وارد مىشدند. چون به نزدیکترین ناحیه که سرزمین مذحج بود، رسیدند با گروهى از آنها برخورد کرد و براى پذیرش اسلام آنها را تحریض و ترغیب کرد، ولى مذحجیان نپذیرفتند و شروع به تیرباران کردن اصحاب على (ع) کردند. پس از نبرد تن به تن مردى از آنها با پرچمدار على (ع)، و کشته شدن آن مرد، على (ع) با اصحاب خود به آنها حمله کرد که بیست نفر از ایشان کشته شدند و بقیه پراکنده گردیدند و فرار کردند. سپس على (ع) آنها را به اسلام دعوت کرد که به سرعت پذیرفتند و چند تن از رؤساى آنان با على (ع) به اسلام بیعت کردند و عهدهدار مسلمانان شدن بقیه کسان خود شدند.
چون على (ع) بر دشمن خود پیروز شد و آنها مسلمان شدند، نامهاى به حضور پیغمبر (ص) فرستاد . در این نامه به آن حضرت خبر داده بود که به قبیله زبید و غیر آنان برخورد کرده و آنها را به اسلام دعوت نموده، ولى آنها نپذیرفتند و ناچار به جنگ شده است. على (ع) همچنین نوشته بود که خداوند من را بر آنها پیروز گرداند و پس از این که گروهى از ایشان کشته شدند به پیشنهاد ما پاسخ مثبت دادند و مسلمان شدند و زکات را پذیرفتند و گروهى از آنان براى آموزش امور دین آمدهاند و من مشغول آموزش قرآن به آنها هستم. (135)
ابلاغ آیات برائت از مشرکین
در سال هشتم با وجود این که مکه بزرگترین پایگاه شرک سقوط کرد، اما این به معناى پایان بتپرستى و مسلمان شدن تمام ساکنین مکه و دیگر مناطق شبه جزیره نبود. کما این که برخى از اهل مکه از رسول خدا (ص) براى اسلام آوردن مهلت خواستند؛ و طائف در برابر اسلام مقاومت کرد و تسلیم نشد. اما در سال نهم که شوکت اسلام و قدرت و هیبت آن افزایش یافت، بسیارى از اقوام و قبائل مختلف و اهل طائف با اعزام هیئتهایى به محضر پیغمبر (ص)، اسلام و حاکمیت رسول خدا را پذیرفتند. با تغییر معادله سیاسى به نفع اسلام، آیات برائت نازل گردید که طى آن وجود شرک غیرقابل قبول و تحمل اعلام شد و پیمانهایى که اسلام با قبیلهها یا اشخاص مشرک داشت یک طرفه لغو گردید و تا چهار ماه (از هنگام ابلاغ آیات) به مشرکان فرصت داده شد که مسلمان شوند و در غیر این صورت مسلمانان بر آنها سخت گرفته، اسیر یا کشتارشان خواهند کرد.
این آیات در اواخر سال نهم نازل شد و رسول خدا (ص) موظف شد در ذىحجه همان سال و به هنگام اجتماع مشرکان در مکه، آیات مزبور را به آنان ابلاغ کنند.
عموم کتابهاى دست اول و منبع در تاریخ اسلام ذیل نقل وقایع سال نهم، بسیارى از تفاسیر قرآن ذیل تفسیر سوره برائت آوردهاند که رسول خدا (ص) در اجراى فرمان الهى ابوبکر را خواست و آیات برائت را به وى سپرد و او را مأمور ابلاغ آن کرد. پس از خروج ابوبکر از مدینه جبرئیل بر پیغمبر اکرم (ص) نازل شد و عرض کرد خدا مىفرماید: «لا یؤدى عنک إلا أنت أو رجل منک» یعنى: (این آیات را) کسى نمىرساند، مگر شخص تو یا مردى که از تو باشد . در پى این فرمان بود که رسول خدا (ص)، على (ع) را فراخواند و او را در پى ابوبکر فرستاد تا آیات برائت را از وى بگیرد و خود آنرا ابلاغ کند.
ابلاغ این آیات که به فرمان خداوند تنها در صلاحیت پیغمبر اکرم (ص) و «کسى که از اوست» مىباشد، نشان دهنده آن است که پس از این فرمان، هر کسى را که پیغمبر (ص) به جاى خود اعزام دارد، در واقع قائم مقام و جانشین اوست.
برخى اهل تسنن گمان بردهاند که اعزام على (ع) به این مأموریت و عزل ابوبکر به این سبب بوده است که لغو پیمان باید توسط کسى که آن را منعقد کرده و یا یکى از خویشان او صورت گیرد، و نیز رسالت على (ع) در این مورد (برائتجویى از شرک و مشرکان) از سنخ رسالتهایى است که همه شایستگان از مؤمنین مىتوانستند عهدهدار آن شوند. برخلاف این تصور علماى شیعه معتقد هستند مأموریت على (ع) اشتراک در رسالت پیغمبر (ص) را مىرساند که هیچ کس دیگر شایستگى آن را ندارد؛ زیرا تنها به برائت جستن از مشرکان (که وظیفه و رسالت همه مؤمنان شایسته است) ختم نمىشود، بلکه علاوه بر آن شامل اعلام و ابلاغ احکام الهى و ابتدایى جدیدى بود که تا پیش از آن، رسول خدا (ص) آنها را تبلیغ نکرده و وظیفه نبوت و رسالت خود را در این باره انجام نداده بود و آن احکام را به کسانى که باید ابلاغ کند، نرسانده بود. بنابراین جز خود آن حضرت یا مردى از خودش کس دیگرى نمىتوانست آنها را به مشرکان و زائران مکه برساند. احکامى که در ابلاغ آنها توسط على (ع) در روز حج اکبر سال نهم میان مسلمانان هیچ تردیدى نیست عبارتند از:
1 ـ لغو عهد و پیمان اسلام با مشرکانى که محدود به زمان و مدت معینى نیست. بنابراین تنها این پیمانها تا چهار ماه اعتبار دارد.
2 ـ نهى از عریان طواف کردن که از عادات زشت جاهلیت بود و پس از فتح مکه تا این زمان تحریم نشده بود.
3 ـ از این سال به بعد هیچ مشرکى حق ندارد به طواف و زیارت خانه خدا بیاید. (136)
اما نحوه ابلاغ آیات برائت و این احکام توسط امیرالمؤمنین (ع) چنین بود که رسول خدا (ص) آیات نازله را به ابوبکر داد تا به مکه رود تا در اجتماع زائران مکه به مشرکان ابلاغ کند. همین که ابوبکر از مدینه خارج شد و در مسیر مکه به راه افتاد، جبرئیل بر پیغمبر (ص) نازل شد و عرض کرد: خداوند بر تو درود مىفرستند و مىفرماید (این ابلاغها) را کسى به جز تو یا مردى که از تو باشد، نمىرساند. پس رسول خدا (ص) على علیهالسلام را خواست و فرمود: بر شتر من غضباء سوار شود و در پى ابوبکر برو و آیات برائت را از او تحویل بگیر و به مکه ببر و با ابلاغ آن پیمان با مشرکان را لغو کن. ابوبکر هم به میل خود واگذار که اگر خواست با تو به مکه آید یا به سوى من بازگردد.
امیرالمؤمنین بر غضبا سوار شد و به ابوبکر رسید. ابوبکر با دیدن على (ع) پریشان شد و گفت: اى ابوالحسن براى چه کارى آمدهاى؟ آیا به همراه من به مکه مىآیى یا براى کار دیگرى آمدهاى؟ على (ع) فرمود: رسول خدا (ص) به من دستور داده است که به تو برسم و آیات برائت را از تو بگیرم و به سوى مشرکان بروم و به وسیله آن پیمان آنها را لغو کنم؛ و تو را به حال خود واگذارم که همراه من به مکه بیایى یا به سوى پیغمبر (ص) بازگردى. ابوبکر گفت: به سوى پیغمبر (ص) باز مىگردم. وى به حضور رسول خدا (ص) رسید و عرض کرد: اى رسول خدا (ص) شما من را براى کارى برگزیدید که افتخارى نصیب من شد و همه در این انتخاب به من رشک مىبردند. چون براى انجام آن رفتم، من را فراخواندید. آیا کارى از من سرزده است یا خداوند آیهاى در نکوهش من نازل کرده است؟ پیغمبر (ص) فرمود: نه، ولى جبرئیل امین از سوى خداوند عزوجل نزد من آمد و گفت که این آیات را کسى جز خود تو یا آن کس که از تو باشد، نمىرساند؛ و على از من است و از جانب من کسى جز على نمىتواند (احکام ابتدایى را) ابلاغ کند. (137)
امیرالمؤمنین (ع) وقتى به مکه رسید که بعد از ظهر عید قربان (روز حج اکبر) بود. على (ع) در میان مردم برخاست و فرمود: اى مردم من فرستاده رسول خدا (ص) به سوى شما هستم و این آیات را آوردهام:
برائة من الله و رسوله الى الذین عاهدتم من المشرکین فسیحوا فى الارض اربعة اشهر.
یعنى بیست روز از ذىالحجه و تمام محرم و صفر و ربیعالاول و ده روز از ربیعالثانى . آن گاه فرمود: از این پس کس نه زن و نه مرد نباید عریان طواف کند، و هیچ مشرکى حق ندارد بعد از امسال به زیارت بیاید، و هر کس از مشرکان با رسول خدا (ص) عهدى بسته است، مهلت اعتبار آن تا پایان همین چهار ماه است. (138) به نقل یعقوبى على (ع) آیات را بر اهل مکه خواند و امان داد و سپس فرمود: هر کس که با رسول خدا (ص) پیمانى به مدت چهار ماه دارد، آن حضرت بر پیمان خود استوار است، و هر کس با رسول خدا(ص) عهد و پیمانى ندارد، او را پنجاه شب مهلت داده است. (139) این نقل یعقوبى در مورد پنجاه شب مهلت در منابع شیعه وجود ندارد.
در مستدرک صحیحین از جمیع بن عمیر لیثى روایت مىکند که گوید: نزد عبدالله بن عمر بن خطاب رفتم و از او در مورد على (ع) سؤال کردم. ابتدا پاسخ من را نداد؛ سپس گفت: آیا تو را از على خبر ندهم؟ این خانه رسول خدا (ص) در مسجد، و این هم خانه على است. رسول خدا (ص) ابوبکر و عمر را براى اعلام برائت به سوى اهل مکه فرستاد. آن دو رفتند؛ پس از مدتى متوجه سوارهاى شدند. گفتند: کیستى؟ گفت: من على هستم. اى ابوبکر نامهاى را که همراه دارى، به من بده. ابوبکر گفت: از من چه مىخواهى؟ گفت: سوگند به خدا که جز خیر نمىدانم. پس نامه را گرفت و آن را (به مکه) برد. ابوبکر و عمر به مدینه بازگشتند و به پیغمبر (ص) گفتند: اى رسول خدا چه بر سر ما آمده است؟ فرمود: چیزى بر شما نیست مگر خیر، ولى به من گفته شده است که جز تو یا مردى که از تو باشد، ابلاغ نمىکند. (140)
در کتاب تاریخ دمشق از ابن عباس روایت شده است که مىگوید: من و عمربن خطاب در یکى از راههاى مدینه مىرفتیم. عمر در حالى که دست من در دستش بود، گفت: اى ابن عباس چنین مىبینم که یار تو (على) مظلوم واقع شده است. گفتم: پس اى امیرالمؤمنین آنچه را که موجب مظلومیت او شده (خلافت غصب شده) به او بازگردان. ابن عباس مىگوید: عمر دستش را از دست من درآورد و از من روى برگرداند (و از سخن من خوشش نیامد) و با خود آهسته حرف مىزد؛ سپس ایستاد تا من به او رسیدم. آن گاه گفت: اى ابن عباس تصور مىکنم مردم یار تو را کوچک کردند. من گفتم: به خدا سوگند، رسول خدا (ص) او را کوچک نکرد زمانى که او را (به مکه) فرستاد و دستور داد که (آیات) برائت را از ابوبکر بگیرد (و على چنین کرد) سپس آن آیات را بر مردم قرائت کرد. عمر در پاسخ سکوت کرد. (141) ادامه دارد...