تاریخ انتشار : ۱۷ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۰:۴۵  ، 
کد خبر : ۲۱۶۸۴۹

واکاوی چالش‌ها و راه کارهای تحقق علوم انسانی اسلامی (بخش اول)

مقدمه: واقعیت تلخی است اما قابل انکار نیست که جامعه اسلامی پس از پیروزی انقلاب اسلامی نتوانسته در حوزه علوم موردنیاز دانشگاه ها، فعالیت چشم گیری داشته باشد. این امر به خصوص در حوزه علوم انسانی بیش تر به چشم آمده و هم چنان نیز انعکاسی از علوم مبتنی بر ارزش های فرهنگی و دینی را در این سطح شاهد نیستیم. این مسأله در حالی است که رهبر معظم انقلاب بارها بر حرکت مسئولین، دانشگاهیان، حوزویان و... در تولید اندیشه ها و نظریه های برخاسته از فرهنگ دینی و بومی تأکید داشته اند . اما این عرصه روند رو به رشدی به خود ندیده و تنها سرشار از اندیشه های تولید شده متفکرانی بوده که در محیط های غربی در پی آمال و اغراض شاید بیش از حد مادی خود، گرفتار بوده اند! از آن جا که علوم هر جامعه ای نیز برای کارآیی بیش تر، باید بر پایه زمینه های فرهنگی و بومی خود آن جامعه طرح ریزی شود، به خودی خود بر این نکته تأکید دارد که فرهنگ ما نیز الزامی چون بومی و در عین حال اسلامی شدن علوم به خصوص علوم انسانی را نمی پذیرد. با این حال، اگر چه موضوع این دو فرهنگ، «انسان» است اما نحوه نگرش به این مقوله موجب می شود که مبحث «انسان شناسی» در فرهنگ اسلام و غرب، روایت های متفاوت و متناقضی را از یکدیگر ارایه دهند. بر این اساس است که به طور کلی بنای علوم انسانی در این دو، شکل متفاوتی به خود می گیرد. پایگاه تحلیلی - تبیینی برهان نظرات کارشناسان و اساتید را در این حوزه جمع آوری نموده که طی دو شماره منتشر می شود:

دکتر پارسانیا: بومی سازی فقط مختص علوم انسانی نیست
بومی کردن علوم امری است که انجام وتحقق آن، به دلایلی خاص برمی گردد که می توان آن ها را در قالب4 دسته، بررسی کرد:
دلیل اول تنها مختص علوم انسانی نیست بلکه هر علمی را فرامی گیرد. بدین معنا که؛بررسی موضوعاتی را در دستورکار قرار می دهد که درمحیط خود، به صورت مسأله ای مورد نیاز مطرح می شود. حتی اگر معنایی پوزیتویستی به علم داده شود یا رویکری را دنبال کنیم که درآن، علم دارای یک معنای واحد مستقل در حوزه فرهنگ به شمار رود، علم نیز مفهوم کاربردی گرفته و متناسب با ارزش ها و نیازهای محیط خود، خواهد بود.
زمانی که علم پزشکی بخواهد درمحیطی مورد استفاده قرارگیرد، بومی کردن برای آن این مفهوم را درپی دارد که تخصص هایی از این علم آموزش داده شود که با بیماری های محیط خود تناسب داشته و براین اساس پاسخگوی این محیط باشد. -بنابراین اگر مهارت هایی آموزش داده شود که درمحیط هیچ گونه کاربردی نداشته باشد. درحالی که این تخصص مورد نیاز برای محیط دیگر عنوان بگیرد-این علم عنوان بومی به خود نمی گیرد.
بدین ترتیب اصطلاح بومی شدن، تنها به علم برنمی گردد بلکه می تواند برای عرصه ای هم چون صنعت نیز به کار رود،چرا که نیاز است هر صنعتی متناسب با شرایط جغرافیایی، امکانات اقتصادی و انسانی آن، درمناطق گوناگون فعال شود.
دلیل دیگر برای بومی شدن علوم انسانی را می توان این گونه بیان داشت که:«موضوع این علوم، سوژه ای قابل تعمیم نیست»؛ بلکه موضوعی واحد و متغیر است. چرا که موضوع علوم انسانی به مسائل فرهنگی و انسانی باز می گردد که به نوبه خود با حوزه های معرفتی و رفتاری محیط های مختلف اجتماعی، در شرایط تاریخی و فرهنگی گوناگون، تفاوت پیدا می کند.
بنابراین، نظریه هایی که در یک محیط شکل می گیرد و پرورش می یابد، ناظر بر محیط خود است و بر این اساس هم به سهولت و به سادگی نیز قابل تعمیم به محیط های دیگر نخواهد بود. اگر نظریه ای که ناظر به موضوعی باشد، مستقیم و بدون تصرف، دریک محیط دیگر و نسبت به موضوع دیگری، به کار برده شود، شبیه این است که به عنوان مثال؛ پزشکی بدون توجه به نوع بیماری افراد، تنها یک نسخه برای همه تجویز کند.
بنابراین نمی توان تفسیری که برای یک موضوع خاص می شود، را برای مکانیزم دیگر با شرایطی متفاوت هم به کاربرد.
درمحیط اجتماعی نیز چنین شرایطی حکم فرماست؛ زمانی که درمحیطی فرهنگ ویژه و کنش های متناسب با آن، وجود دارد و لایه های فرهنگی آن نیز متفاوت با دیگر فرهنگ ها عمل می کند، نمی توان حتی رفتارهایی که ظاهری مشابه دارند را یکسان تفسیر نمود. چنان که مشکلات موجود دراین دو فرهنگ متفاوت را نیز نباید به شکلی همسان دید و راه کارهایی مشابه را هم برای آن تجویز نمود.
به همین دلیل درعرصه علوم انسانی، نباید نظریه هایی که براساس تاریخ وفرهنگی خاص شکل گرفته را به صورت دست نخورده و بدون تصرف، مستقیم برجامعه خود وارد کرد. توجه کردن و خواندن آن نظریات برای استفاده کردن از تجربیات تاریخی آن ها مناسب، اما به کارگیری آن بدون انجام تصرف، درواقع رفتار تقلیدی مضحکی به شمار می رود که کارآمد و مفید هم واقع نخواهد شد.
افرادی که نظریه های ناظر بر محیطی دیگر را مستقیم بر محیط خود اعمال می کنند و توجهی نیز به تفاوت های موضوعی این دو حوزه ندارند، گاه به دلیل این ضعف و بی دقتی نسبت به این که تئوری ها را نباید به صورت مطلق به کار برد حتی به جای نقد آن نظریه، بر عکس محیط خود را به زیر سؤال می برند و بازگو می کنند که چرا این نظریه دراین محیط جواب گو نیست و به دنبال آن، رفتار محیط خود را غیر علمی می دانند!
بنابراین به جای این که نحوه استفاده از نظریه خود را نیز علمی بدانند، تاریخ خود و تفاوت های آن را با محیط مبدأ متهم می کنند و گاه نیز درچارچوب طرحی از نظریه های تک خطی خود، این تفاوت ها را به تأخر تاریخی و عقب افتادگی محیط امروز برمی گردانند.
دلیل سوم که مهم تر از دلایل قبلی و به نحوی شبیه علت نخست است، تخصیص همه علوم چه انسانی و چه غیر آن را دربرمی گیرد. می توان گفت: اگر علم را به معنای Scienc یعنی دانش تجربی درنظر بگیریم، نظریه های علمی طرح شده، مستقل از مجموعه ای از پارادایم ها، معانی و اصول موضوعه ای فراتر از دانش تجربی نیستند. البته تا وقتی که سیطره پوزیتیویسم حاکم بوده، به این معانی و پارادایم ها توجه نمی شد و مورد انکار قرار می گرفت. اما در دهه های اخیر، کاملاً این امر مورد توجه فیلسوفان علم قرارگرفته است.
بنابراین با وجود این قضیه، نظریه هایی که در جهان غرب شکل گرفته، سرشار از تئوری هایی عنوان می شود که متناسب با حوزه فرهنگی آنهاست؛ بدین معنی که نظریه های نام برده شده، اشباع شده از فضاهای ایدئولوژی و فرهنگی محیط خودشان هستند.
منتها در غرب چون آن بنیان ها و اصول موضوعه، مقوله ای است که در حوزه فرهنگ خود رایج است؛ هم به چشم نمی آید و هم نظریه ای که از دل آن مبانی به وجود می آید، با مبانی خودشان هرگز سر ناسازگاری و چالش نخواهد داشت. لذا میان علم آنان با فرهنگ شان، تقابل وچالشی احساس نمی شود.
امروز مباحثی که در حوزه جامعه شناسی علم مطرح می شود، گسل بین نظریه ها و فعالیت های علمی با قلمرو اقتصاد و کاربردهای آن را نشان می دهد کما این که نظریه پردازان حوزه جامعه شناسی علم نیز برای حل این مشکل تلاش می کنند.
با این حال در آن جا چالشی میان نظریه و سازه های علمی با حوزه فرهنگ احساس نمی شود تا این امر به صورت مسئله درآید و برای آن نظریه ای تولید شود.
بنابراین وقتی که این نظریه ها در مطلق این علوم برمی خیزد و به حوزه فرهنگ دیگری وارد شود و مبانی فرهنگی خودش را با خود بیاورد، در محیط جدید به هنگام ترویج این گونه نظریه ها، افرادی که آن را فرامی گیرند، از ابتدا چالشی را درون خودشان در ارتباط با زمینه های فرهنگی خود، احساس می کنند. این مشکل نیز در ادامه به صورت یک جریان معرفتی، جامعه را در معرض تهدید و خطر قرار می دهد.
در این راستا یک پرسش اجتماعی مطرح می شود. اگرچه باید تأکید داشت که این امر در مطلق علوم وجود دارد و تنها اختصاص به حوزه انسانی ندارد.
دلیل آخر نیز بیشتر در حوزه علوم انسانی کاربرد دارد. بدین شکل که؛ در قلمرو این علوم برخلاف علوم طبیعی و غیرانسانی، بین ابژه و سوژه یعنی میان عالم و ذهنیت او و موضوعی که مورد مطالعه او قرار می گیرد، یک دیالکتیک و آمد و شد مستقیم برقرار نیست.
وقتی که در علوم طبیعی یک موضوع را مورد شناسایی قرار دهید و شناخت خوبی نسبت بدان پیدا کنید، بهتر می توان تصرف در آن موضوع را صورت داد. در غیر این، تصرف و پیش بینی در مورد مقوله مورد نظر به درستی انجام نخواهد گرفت.
با این حال، معرفت علمی فرد به تنهایی تغییری در موضوع معرفت و علم شخص ایجاد نمی کند بلکه نیاز به تصرفات بعدی دارد.
اما در حوزه علوم انسانی میان ابژه و سوژه یک ربط کاملاً مستقیم برقرار است؛ یعنی موضوع علوم انسانی پدیده هایی است که با معرفت و آگاهی انسان شکل می گیرند.
معرفت علمی نسبت بدان موضوع، به سرعت و بدون نیاز به تصرف بعدی، می تواند موضوع را مستقیم تغییر دهد یا تقویت کند.
به عنوان مثال در جامعه ای دیندار و متدین که باور و اعتقاد دینی دارند، راجع به دینداری آن ها، نظریه ها و تئوری هایی علمی ارایه داده شود که این ها باورهای دینی را باورهای غیرعلمی و هم چنین معرفت دینی را معرفت علمی معرفی کند و نتیجه این که یقینی را که در ارتباط با این معرفت، وجود دارد را در معرض تردید علمی قرار دهند.
براین اساس یک فرد متدینی نیز به این حوزه علمی ورود پیدا کند و حاصل معرفت علمی او این شود که آن چه که او یقین داشته در قلمرو باورهای دینی خودش، فاقد اعتبار علمی است! بدین ترتیب این پرسش مطرح می شود که وقتی چنین فردی در حرکت علمی خود به چنین نتیجه ای برسد، آیا شخصیت وجودی خودش- که موضوع مطالعه قرار گرفته- می تواند همانند قبل از این که چنین معرفتی را دست یابد، هم چنان به همان منوال ثابت باقی بماند؟ یعنی هم چنان متدین باقی خواهد ماند؟!
مطمئناً میان ابژه و سوژه یک ربط بی واسطه برقرار است؛ به همین علت در قلمرو علوم انسانی اگر در حوزه فرهنگ خود، این برهان در کنار برهان قبلی پذیرفته شود که علوم یک مبانی و بنیادهای فرهنگی دارد که در تئوری به ایفای نقش می پردازند، این مسئله به خصوص در حوزه علوم انسانی زمانی که نظریاتی به دور از پارادایم های متعلق به حوزه فرهنگی داده می شود، سبب ساز آن شده که این استحاله فرهنگی رخ دهد؛ نکته ای که البته بیشتر متوجه علوم انسانی است.
بنابراین دلایل نام برده شده را به طور کلی می توان، موجب ایجاد بستری دانست که باید علوم به طور مطلق و علوم انسانی به طور خاص به سمت بومی شدن حرکت کند.
دکتر غرویان: تدریس معارف مراکز علمی را دچار انقلاب فکر نمی کند
چنان که به گفته حجت الاسلام «محسن غرویان»؛ عضو هیئت علمی جامعه المصطفی العالمیه، امروز بیش از هرچیز، بازگشت به فلسفه مورد نیاز است تا بتوان سرفصل های تازه ای را برای علوم بومی ارائه دهیم. اگر چه رئیس دفتر مطالعات و پژوهش های مرکز رسیدگی به امور مساجد، حرکت فعلی را بیش از آن که هدفدار بداند، التقاطی و هم چنان تقلیدی معرفی می کند.
* از ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی تاکنون، بارها بر بومی شدن علوم و به خصوص علوم انسانی تأکید شده، اما چرا این امر نتیجه ای نداشته است؟
** تاکنون حرکت ما التقاطی و بی هدف بوده و ضعف این مطلب را می رساند که روند حرکت کشور به سمت بومی کردن علوم انسانی، رضایت خاصی را درپی نداشته و نتوانسته ایم هدف خود را دراسلامی کردن مراکز علمی و در رأس آن دانشگاه ها و منابع مورد تدریس، تحقق بخشیم. به عبارت دیگر تاکنون انقلاب فرهنگی لازم به انجام نرسیده و این بدین سبب است که افراد و صاحبان فکری که بتوانند یک انقلاب به معنای حقیقی کلمه درساختار جهان بینی و اندیشه ما براساس مبانی دینی ایجاد کنند، را نداشته ایم. اگر چه همواره بومی کردن و تحول علوم انسانی را مطرح کرده ایم اما از ابزار و مقدمات لازم برای ایجاد این انقلاب فرهنگی برخوردار نبوده ایم.
* برای برون رفت از این شرایط باید چه ساز و کارها و راه حل هایی را به کاربرد؟
** بنای بومی سازی علوم انسانی همین است که ما براساس روش «انسان شناسی» فرهنگ اسلامی، علومی هم چون جامعه شناسی، اقتصاد، سیاست و... را باز تعریف کنیم. هم چنین باید قایل به تفکیک علوم به دو بخش تجربی و انسانی، باشیم. چنان که برخی از این علوم تجربی و درواقع (آبژکتیو)، عینی و مرتبط با طبیعت است که معتقدم دراین حوزه نباید تفاوتی را میان فرهنگ ها دید؛ چرا که ماهیت این اشیا و پدیده ها تفاوتی ندارد. اما درعلوم انسانی، مسأله به نحوی دیگر است. این علوم به دیدگاه ها درمورد انسان برمی گردد و مطمئنا این اشاره، درارتباط با جسم مطرح نمی شود. بلکه روح، حیات و سیر انسان را درعالم هستی به خود معطوف می کند که چیزی جز مبدأ و منتهای هستی نیست. بنابر این، این نکته وجه تمایز علوم انسانی در فرهنگ های مختلف می تواند باشد.
* برخی قایل به طبقه بندی علوم هستند تا به نحو بهتری روند بومی کردن علوم، به ثمر بنشیند. این چنین نظری، کارگشاست؟
** بله؛ همان گونه که غربی ها مانند آمپر، کنت و... انواع طبقه بندی را از علوم مدنظردارند، ما هم می توانیم طبقه بندی تازه ای را تدوین کنیم که البته همگی باید مبتنی بر مبانی فلسفی باشد. مهمترین ملاک هم در طبقه بندی علوم، در رویکرد فرهنگ ها به هدف و غرض از هستی است. باید تأکید کرد نگاه غرب به این مقوله بیش تر رسیدن به یک رفاه بهتر به خصوص در بعد مادی است، درحالی که دین فراتر از عالم ماده، قایل به عالمی است که روح آدمی بدان سمت گرایش دارد که در آن نشاط، آرامش و مرتبه ای از هستی محقق می شود و این همان حیات اخروی خواهد بود.
* امروز بسیاری، کم کاری در بومی کردن علوم را به خود دانشگاهیان و چنین مراکزی مرتبط می دانند این عرصه چرا هم چنان دچار چنین وضعیتی است؟
** متأسفانه رواج و استفاده از اندیشه های غربی، هم چنان درکشور ما و به خصوص در سطح دانشگاه های کشور مطرح است. درعین حال نمی توان گفت که تدریس یک کتاب معارف اسلامی درکلاس های درس، مراکز علمی ما را دچار انقلاب فکری می کند چرا که این جریان به این راحتی قابل انجام نخواهد بود. به دنبال آن مشکل عمده درحرکت نکردن دانشگاه ها به سمت اسلامی شدن نبود مبانی فکری و به تبع آن تقلید از منابع غربی است.
* با توجه به اندیشمندان کهن ایرانی و آثار فاخر دراین زمینه، چه نقشی را می توان برای فلسفه دربومی کردن علوم کشور قایل شد؟ و این امر چگونه می تواند در قالب نظام آموزشی جای داده شود.
** اتفاقاً دراشاره به راه حل لازم برای بهبود علوم انسانی و به دنبال آن ارائه سر فصل های تازه ای دراین حوزه، تأکید دارم که در ابتدا باید به سراغ فلسفه رفت. چرا که فلسفه، ام العلوم است و این نکته نیز به نوبه خود درفلسفه اسلامی و غرب نیز متفاوت عمل می کند. ما نه تنها به درستی فلسفه خودمان را تبیین نکرده ایم ، بلکه همچنان نیز بدین کار رغبت نشان نمی دهیم. بنابراین وقتی که این امر اتفاق نمی افتد و نتیجه آن نیز درمتون درس نمی آید، چگونه می توان انتظار داشت که علوم انسانی مبتنی بر فلسفه الاهی را بنا کنیم که این خود می تواند مشکل اساسی حرکت ما لقب گیرد.بنابراین آن چه اهمیت دارد، این است که ابتدا به سراغ فلسفه رفت تا بر این اساس بتوان نگاه افراد را نسبت به آدم و عالم، جهانی بینی و... در آغاز پی ریزی کرد؛ چرا که تنها با این فلسفه می توان به تبیین سایر شاخه های علوم انسانی پرداخت. طبیعتاً زمانی که فلسفه الاهی مطرح شود، درحقیقت نگاه دینی نیز به عرصه ظهور خواهد رسید.
* درحال حاضر برای انجام حرکتی تازه و البته تأثیرگذار دراین فرآیند، بهترین مسیر کدام است؟اساتید و صاحبان فکر دراین مقوله، چه نقشی دارند؟
** اگر بخواهیم حرکت جدیدی را درعالم و درحوزه تفکر و اندیشه انسانی آغاز کنیم، احتیاج است که فیلسوفان و صاحبان فکر و تئوری، ابتدا نظریات خود را ارایه دهند تا در ادامه نیز بهترین تئوری مطرح و تبیین شود. اگر چه باید توجه کرد که این امر زمانی طولانی را می طلبد. اما این نکته به خودی خود ذات و طبیعت جریان های فلسفی است چرا که باید به هرحال از نقطه ای آغاز کرد هرچند که ده ها سال به طول بینجامد.
مگر جز این بوده که در طول تاریخ نیز همواره یک جریان فکری یا فلسفه نو، صدها سال به طول می انجامیده تا به ثمر بنشیند. بنابراین ما هم راهی جز این نداریم که تئوری پردازان و صاحبان فکر را تشویق و ترغیب کنیم و از آن ها دراین باره نظریه بطلبیم. هم چنین با بها دادن بدان ها، زمینه های نشر و گسترش این فلسفه را ممکن سازیم تا به تدریج منابع و متونی را ارایه دهیم.
دکتر خسروپناه: معنای تحول در علوم انسانی، تعطیلی آن نیست
سالیانی است که رهبر عزیز انقلاب سخن از علوم انسانی و بومی سازی آن را به شیوه اسلامی بیان می کنند. الزام بومی سازی و نگاه ویژه رهبری انقلاب به علوم انسانی اسلامی از این جهت مهم جلوه می کند که از ابتدای انقلاب تاکنون و از شروع انقلاب فرهنگی این نیاز کاملا محسوس بوده و امروز نتیجه آن را در سطح دانشگاه ها شاهد هستیم.
نگاه غرب زده پنهان شده در پشت اندیشه برخی افراد همانند «سروش» که خود، از جمله افراد مؤثر در ستاد انقلاب فرهنگی بوده و بسیاری از اساتید وقت به دستور وی اخراج و همین طور محتوای بسیاری از متون زیر نظر وی نگاشته شدند، انتظار بیش تری از وضعیت کنونی علوم انسانی را برای ما به جا نمی گذارد.
دکتر «عبدالحسین خسروپناه»، از جمله افرادی است که کلام و فلسفه را با یک دیگر آموخته وتدریس می کند و آن هایی که به این علوم آشنایی دارند می دانند که این دو در بسیاری از مباحث نظری رو در روی هم قرار گرفته و یکی دم از عقل می زند و دیگری پای شریعت را به میان می کشد که البته جمع میان این دو، یعنی عقل و شریعت موجبات عقل گرایی اعتدالی را پدید می آورد که در کلام جدید تعبیر به نظریه برگزیده شده است. علوم انسانی اسلامی و راه کارهای نزدیک کردن آن به مرحله عمل را با «عبدالحسین خسروپناه» به گفت وگو نشستیم که در ادامه می آید.
جدی ترین آسیب تفسیرهای متفاوت از تحول در علوم انسانی
مسأله تحول در علوم انسانی یکی از ضرورت های جامعه ایران است که بارها از زبان مقام معظم رهبری مطرح شده است. تاکنون برخی از نهادها، نشست ها و همایش هایی علمی در این زمینه برگزار کرده اند. در پژوهشگاه ما هم این بحث مطرح شد که چه باید کرد تا مسأله تحول در علوم انسانی به صورت فرهنگ در میان اساتید دانشگاه ها جای گیرد تا آنان، هم تعریف و تبیین دقیق از مسأله داشته باشند و هم راه کارهایی برای این تحول ارایه دهند.
یکی از آسیب هایی که هم اکنون در بحث تحول در علوم انسانی به آن مبتلا هستیم این است که تفسیرهای متفاوتی از این تحول وجود دارد و حتی بعضی افراد تفسیرهای نامناسبی ارایه می دهند و به گونه ای مسأله را نشان می دهند که گویا قرار است تدریس علوم انسانی در دانشگاه ها تعطیل شود، یا عده ای به زور می خواهند اساتید علوم انسانی را بازنشسته کنند، یا به عنوان مثال علوم انسانی را از دانشگاه به حوزه منتقل کنند. هیچ کدام از این تفسیرها صحیح نیست.
بحث تحول در علوم انسانی، اول؛ به معنای بومی سازی علوم انسانی و دوم؛ به معنای اسلامی سازی علوم انسانی است و این تحول باید در خود دانشگاه روی دهد. این اتفاق به این معنی نخواهد بود که آثار غربی، ترجمه و خوانده نشود.
نقش فلسفه در بومی سازی علوم انسانی
مراد از بومی سازی علوم انسانی، مطالعه و تئوریزه کردن مسایل مورد نیاز جامعه ایران، هنجارها و ناهنجاری های جامعه، رفتارها و نهادهای مدنی ایران است و هدف از اسلامی سازی علوم انسانی، باز تعریف تئوری های علوم انسانی، با استفاده از مبانی و جهان بینی اسلامی است. زیرا نظریه های علوم انسانی عمدتا مبتنی بر تفکرهای اومانیستی، سکولار و نسبی گرایی ناشی از مبانی جهان بینی غربی هستند یا حتی در بعضی موارد وقتی مباحث علوم انسانی در ایران مطرح می شود مربوط به 400 یا 500 سال پیش است که از روزگار معاصر ما عقب تر است. پس جا دارد که ما در مورد چیستی مباحث علوم انسانی مطالعه و بررسی کنیم.
باید اساتید با هم گفت وگو کنند تا صورت مسأله به خوبی تبیین شود و سپس راه کارهایی برای حل مسأله پیشنهاد تا علوم انسانی در ایران متحول گردد. اگر ما می خواهیم تحولی در علوم انسانی داشته باشیم به طور قطع ابتدا باید مبانی تحول را مطرح کنیم و این مبانی را فلسفه تعریف می کند. اگر ما بتوانیم در فلسفه های مضاف کارهای جدی تری انجام دهیم و با استفاده از فلسفه اسلامی محض، فلسفه های مضاف را تدوین کنیم به طور قطع این فلسفه های مضاف، بر علوم مضاف الیه هم اثر خود را می گذارد.
دیدار نخبگان حوزوی با رهبری و دغدغه های آقا
در دیدار نخبگان حوزه علمیه با رهبر معظم انقلاب که در سفر اخیر ایشان به شهر مقدس قم صورت گرفت برخی از نخبگان دغدغه های خود را با حضرت آیت الله خامنه ای در میان گذاشتند. بنده هم با محور «کاستی ها و بایسته های علوم عقلی در حوزه علمیه» در محضر رهبری معظم نکاتی را مطرح کردم که حضرت آقا با مورد تفقد قرار دادن بنده از آن ها استقبال کردند. یکی از نخبگان در محضر حضرت آقا عرض کرد علوم انسانی غربی غیرنافع است که حضرت آقا فرمودند نه تنها غیر نافع است بلکه مضر هم هست و این مهم ترین نکته و گیراترین توصیفی بود که می شد از وضعیت علوم انسانی غربی حاکم بر جامعه دانشگاهی داشت.
تفاوت انسان تحقق یافته در غرب و شرق
عالمان علوم انسانی برای جمع آوری اطلاعات به انسان تحقق یافته به بخشی از جامعه غرب مراجعه می کنند که کاملا با انسان شرقی، منافات دارد بنابراین علوم انسانی غرب برای جوامع انسانی و شرقی نافع نیست. تمام عالمان علوم انسانی غربی با مبانی سکولاریستی، اومانیستی و ماتریالیستی به تفسیر پدیده های انسانی می پردازند و این علوم انسانی برای جامعه اسلامی و دینی که مبانی نام برده شده را قبول ندارد، مضر است.چون علوم انسانی غربی ناظر به انسان غربی تحقق یافته در این جوامع است برای انسان شرقی و به خصوص انسان مسلمان، این قوانین علوم انسانی فایده بخش نیست و به همین دلیل باید علوم انسانی بومی شود و بومی سازی علوم انسانی ضرورت دارد.
دانشمندان علوم انسانی رفتار و نهادهای اجتماعی انسان ایرانی را باید مطالعه کنند تا نظریه های علوم انسانی برای جامعه ایران، مفید باشد. علوم انسانی غربی از آن جایی که مبتنی بر مبانی سکولاریستی و اومانیستی است و با این مبانی پدیده های انسانی را مطالعه می کند لذا علوم انسانی غربی نه تنها غیر مفیدند بلکه مضر هم هستند. باید برای جامعه اسلامی، علوم اسلامی انسانی تولید کرد، یعنی مطالعه ابعاد، ساحت ها، افعال اختیاری و غیراختیاری، جوانحی و جوارحی انسان ها در جامعه اسلامی با روش تجربی و مبانی متافیزیکی اسلامی.
الزام تدوین فلسفه علوم انسانی
حضرت آقا در همان جلسه ای که گفته شد، فرمودند: «ما هم به تولید علم و هم تولید فکر نیاز داریم»، ولی چون فکر توسط فلسفه تولید می شود و هر دانشی پشتوانه فلسفی دارد و از مبانی متافیزیکی تغذیه می کند بنابراین نیازهای فکری بر نیازهای علمی تقدم دارد و در حوزه علوم انسانی به هر دو زمینه پرداخته می شود، یعنی علوم انسانی هم ابعاد فکری دارد چون امروزه فلسفه جزو علوم انسانی محسوب می شود و هم ابعاد علمی دارد چون علوم اجتماعی و رفتاری جزو علوم انسانی به شمار می آیند. برای این که علوم انسانی هم دارای جنبه های علمی باشد و هم مباحث فکری و فلسفی را دربرگیرد به چند ضرورت نیازمند است، اول این که باید سیاست پژوهی دقیقی در فرآیند اسلامی شدن علوم انسانی صورت گیرد به گونه ای که سیاست های راهبردی در راستای علوم انسانی اسلامی در 3سطح: «محتوا، ساختار و برنامه» تدوین و پیشنهاد شود.
علاوه بر آن که باید مطالعات زیربنایی برای رسیدن به یک نقشه و برنامه برای تولید علوم انسانی اسلامی باز در همان 3سطح محتوا، ساختار و برنامه انجام شود. نکته سوم در این زمینه آن است که باید آسیب شناسی و بسترسازی برای توسعه نظریه پردازی در علوم انسانی با حمایت از ترویج فلسفه علوم انسانی انجام و از عملیاتی شدن مدل های مطرح در علوم انسانی حمایت شود. بنابراین ما قبل از هر چیزی به تدوین فلسفه علوم انسانی نیازمند هستیم. اگر فلسفه علوم انسانی تدوین شود ما به مبانی فکری علوم انسانی دست می یابیم و در ادامه نوبت به ساختن مدل های مطرح در علوم انسانی می رسد.
البته در تدوین فلسفه علوم انسانی باید با رویکرد و نگاه اسلامی به چیستی و ماهیت علوم انسانی پرداخت.ما باید وضع موجود در علوم انسانی و وضعیت مطلوب را هم بشناسیم و برای دست یابی به وضعیت مطلوب می بایست استراتژی های لازم را تدوین کنیم. هر کدام از این 4محور یعنی چیستی و ماهیت علوم انسانی، شناخت وضع موجود، وضعیت مطلوب و تدوین استراتژی های لازم برای رسیدن به جایگاه مطلوب که همان علوم انسانی اسلامی است، نیاز به سیاست های متعددی دارد که با تدوین آن می توان به یک نقشه جامع درباره علوم انسانی اسلامی دست یافت.
برای تحول نیازمند شناسایی نیازها هستیم
ما باید در ابتدا نیازها را شناسایی کنیم، به عنوان مثال در حال حاضر چالش هایی درباره خانواده در جامعه ما دیده می شود، شایسته است استادان روان شناسی، جامعه شناسی، علوم تربیتی و سایر رشته های مرتبط و نهادهایی که به این آسیب ها می پردازند، این نیازها را شناسایی و متناسب با آن کتاب ها و سرفصل های درسی را پیشنهاد دهند. در فرآیند اجرایی این پیشنهادها به ویژه مصوبات و پیشنهادی کارگروه هایی که اشاره کردم باید در کمیسیون ارتقا و تحول علوم انسانی مطرح و بررسی شود و با ارایه آن به شورای عالی انقلاب فرهنگی این شورا نیز مصوبات را به وزارت علوم ابلاغ کند تا وزارت علوم به عنوان نماینده دولت تغییرات لازم را در متون درسی، اعمال کند.
ما اصلا علوم انسانی نداریم که حالا بگوییم اسلامی است یا غربی!
علوم انسانی را باید طی یک فرآیند به دیدگاه اسلام نزدیک کرد. هنوز ما علوم انسانی زنده و پویایی نداریم که در موردش قضاوت کنیم که اسلامی و بومی هست یا نیست. هم اکنون بیشتر سرفصل های رشته های علوم انسانی در دانشگاه ها مندرس و مال ده ها سال پیش است که ناظر به نیازها و نظریه های جدید نیستند، بنابراین ابتدا باید این مرده روی زمین افتاده را زنده کرد.
ما در علوم انسانی متاسفانه قطب های علمی نداریم یا اگر داریم این قطب ها خیلی محدود هستند و تعدادشان به اندازه انگشتان دست است. وقتی جامعه دانشگاهی ما فاقد قطب های علمی در حوزه علوم انسانی باشند دیگر به این علوم انسانی نمی توان یک علوم انسانی زنده و پویا گفت. این علوم انسانی مرده است. به نظر من، گام اول در زمینه تحول علوم انسانی، زنده کردن این علوم است یعنی وقتی نظریات علوم انسانی از غرب وارد می شود استادان و نظریه پردازان ما بدانند که در کشورهای دیگر به ویژه در دنیای غرب، آخرین نظریات و دستاوردهای شان در زمینه علوم انسانی چیست؟ که متاسفانه استادان ما این را نمی دانند.
گام دوم این است که ما متناسب با مبانی فکری خود به نقد نظریه های علوم انسانی غربی بپردازیم، یعنی اگر نظرات یکی در حوزه علوم انسانی مطرح می شود، مانند نظریات هربرماس و سایر شخصیت ها در حوزه های مختلف روان شناسی، جامعه شناسی، اقتصاد و... ما خیال نکنیم این ها وحی منزل است، باید جرات و جسارت نقد نظریه ها را در علوم انسانی داشته باشیم. بعد شناخت جدیدترین نظریات علوم انسانی غربی و نقد مبنایی و نظری آن ها به گام سوم می رسیم که باید علوم انسانی را بومی سازی کنیم، یعنی پرسش های دغدغه مند جامعه خودمان را شناسایی کنیم، نیازهای انسانی و اجتماعی خودمان را بشناسیم و درباره آن ها تحقیق و پژوهش انجام دهیم، به عنوان مثال وقتی «دورکیم» درباره خودکشی نظریه داده و جامعه شناسان غربی هم در مورد آن اظهارنظر کرده اند ما باید وضعیت خودکشی در ایران را جامعه شناسانه بررسی کنیم که نتیجه آن می شود، جامعه شناسی خودکشی با رویکرد بومی، گام چهارم اسلامی کردن علوم انسانی این است که ما باید با توجه به مبانی متافیزیکی اسلامی و نظریه های دینی، پدیده های مختلف اجتماعی و روان شناسی و... را ارزیابی و تئوری پردازی کنیم آن وقت این رشته ها رویکرد اسلامی پیدا می کند.
به عنوان مثال جامعه شناسی یا روان شناسی، اسلامی می شود.اگر ما بخواهیم به علوم انسانی اسلامی که لازم و ضروری است، دست پیدا کنیم می بایست آهسته و گام به گام این مسیر را طی کنیم، ابتدا به علوم انسانی موجود روح و حیات بدهیم تا از زمین بلند شود سپس به نقد و چالش آن بپردازیم، چون با جنازه مرده که نمی شود جنگید و وقتی با تفکر و مبانی اسلامی این علوم را نقد کردیم، آن وقت باید بومی سازی و اسلامی سازی صورت گیرد، معنای اسلامی شدن علوم انسانی هم این نیست که برخی تصور می کنند که باید جواب همه پرسش های علوم انسانی را از قرآن و سنت استخراج کرد. بلکه بسیاری از پرسش های علوم انسانی جنبه تجربی دارد ولی مبتنی بر مبانی متافیزیکی اسلامی و غیراسلامی هستند. بنابراین برای اسلامی شدن علوم انسانی باید از روش شناسی اسلامی برای کشف مسایل علوم انسانی بهره ببریم. اما قبل از این که به اسلامی شدن علوم انسانی بپردازیم به نظرم باید ابتدا فکری به حال این جسد مرده کرد و دم و حیات دوباره به آن داد تا حیات مجدد پیدا کند و بعد بتوانیم به نقد و چالش آن و سپس بومی سازی اش بپردازیم.
دکترنجفی: تحول در علوم انسانی شرط موفقیت در تمام علوم است
در بحث الگوی اسلامی- ایرانی پیشرفت، مقام معظم رهبری درسخنان خود به دو شاخصه اشاره کردند:
اول فرمودند: «ما تأکید می کنیم اسلامی است؛ به این معنا که برمبنای اسلام باشد.»
دوم فرمودند: «ما تاکید می کنیم ایرانی است، به دو معنا: یکی این که مسائل کشور ایران را مدنظر دارد و دیگر این که ایرانی ها این الگو را تدوین کرده اند.» شاخصه بعدی تاکید ایشان، به کاربردن واژه پیشرفت به جای توسعه است که مقام معظم رهبری تاکید کردند: «پیشرفت بار معنایی خاصی در ذهن ما دارد که توسعه آن بار معنایی را ندارد.»
بین پیشرفت و توسعه و طبق تعریف شهیدمطهری، تکامل؛ تفاوت هایی وجود دارد. پیشرفت از نظر کیفی، فاصله گرفتن از الگوی کمی و مبتنی بر ساحت مادی غربی است و این درحالی است که الگوهای ما درعین کمیت، کیفیت هم دارند. توسعه از منظر غرب نیز، برنامه ریزی برای یک ساحت مادی است؛ نه به این معنی که معنویت نداشته باشد، معنویت در حاشیه قرار دارد و آنچه این تمدن را به جلو می برد، بعد مادی انسان است.
در دنیای امروز، جامعه غربی از بحران معنویت واسارت انسان در محدوده چارچوب اومانیستی رنج می برد. اومانیسمی که انسان را از حقیقت قدسی و ملکوتی خودش دور کرده و تمام چیزهایی که از این انسان الگو گرفته می شود اعم از حقوقی، فلسفی، جامعه شناسی سیاسی و تمدنی، همه حول یک محور می چرخد که این محور در اسلام، محور توحید است. در الگوی توحیدی، انسان، جامعه و تمدن چندساحتی دیده می شوند، پس طبیعی است که یک جامعه اسلامی پیشرفته، نباید محدودیت های ناشی از نگاه غربی را داشته باشد.
از دیگر آسیب های الگوی غربی، پیشرفت و ترقی این است که این الگو در افق مدرنیته تولید گشته و آن چه به ما رسیده به مدرنیزاسیون تبدیل شده و این امر درتاریخ ما گسستگی ایجاد کرده است. زیرا این تاریخ جدید که 200 سال پیش به ما تحمیل شد، هیچ گاه جزو تاریخ ما نشده است. چون تاریخ ما هیچ وقت دنبال این نبوده که مدرنیزاسیون یا اندیشه و تجددطلبی، نسبتی با ما پیدا کند؛ بنابراین روشنفکری که ایجاد می کند، بومی نیست.
دراین زمینه، نکته قابل توجه این است که تاریخ جدید وقتی بر تاریخ ما می نشیند، می خواهد تاریخ نویی را آغاز کند و وقتی تاریخ جدید آغاز شود، گذشته ما قطع می شود و تمام کسانی که در سایه این تاریخ جدید قرار می گیرند، نسبت به مفاهیم گذشته بیگانه می شوند. در واقع قرارگرفتن در سایه اندیشه ترقی یا مدرنیزاسیون موجب می شود فرد نسبت به تاریخ حتی اسلامی خودش هم بی هویت شده و نتواند با مفاهیم دینی و مذهبی ارتباط برقرارکند، چه برسد با تاریخ بعدی.
در تاریخ معاصر ما ظهور انقلاب اسلامی کل جهان غربی را که خودش را کامل، تمام و پایان تاریخ می دانست مورد پرسش و در اصل مورد شک قرار داد. در واقع انقلاب اسلامی به عنوان کامل ترین نهضت اسلامی با بیداری اسلامی شکل گرفت پس در این راستا ضرورت دارد که اندیشه ترقی را نقد کند که این امر خود نیازمند ارائه جایگزین مناسب است.
در این راستا جایگزین اصلی و تمدنی که باید شکل بگیرد و الگوها به سمت آن ترسیم شوند، در دل مفاهیم شیعه وجود دارد و آن مهدویت است. اتفاق دیگری که در مدل جایگزین رخ می دهد، این است که مدل انسان محور، توحید محور می شود که برای ما ایرانی ها قرائت خاصش اهل بیت (علیهم السلام) هستند. دراین مرحله این موضوع، در ولایت فقیه، تجسم پیدا می کند.
حال این سؤال مطرح است که چرا در دهه سوم و چهارم انقلاب، به سراغ این مباحث رفتیم؟
درپاسخ باید گفت، ریشه های این اندیشه ترقی در تاریخ ما باقی مانده و توانسته نگاه خودش را در بسیاری حوزه ها، به خصوص در دانشگاهها جا بیندازد؛ بنابراین امروز ضرورت شالوده شکنی در این نگاه بیش از پیش حس می شود.
نکته قابل تأمل در سیر جایگزینی این است که در برهه ای از زمان، اصلاح طلبان این قضیه را، قسمتی از زاویه دید انقلاب اسلامی و قسمتی از زاویه دید اندیشه ترقی، تحلیل می کردند. این افراد همیشه از علم و پیشرفت صحبت می کردند ولی ما می دانیم آن چیزی که از علم جدید برای ما آمده فقط علم و پیشرفت نبوده، سلطه هم بوده است.
همچنین نقدهای این افراد به دلیل نداشتن نگاه بومی قابل استناد نیست. به طور مثال استبداد را به صفویه نسبت می دهند و یا ویژگی هایی که می خواهند از یک شخصیت برجسته کنند، با یک الگو به عنوان نمونه روشنفکری غربی و یا شاعر یا فیلسوف تطبیق می دهند یعنی این ها را براساس معیارهای غرب تشخیص می دهند و نه براساس معیارهای خود ما.
اشکال دیگر این افراد این است که نیاز کشور ما به پیشرفت و توسعه را در جای خودش مطرح نمی کنند. به عنوان مثال ما به علم جدید نیاز داشتیم. اما چه مقدار، در چه حوزه ای و چقدر؟ فقط خواستند میوه تجدد را بچینند ولی هیچ وقت به طور بنیادین سراغ سرمایه گذاری نرفتند که علم مادر را بگیرند. در این زمینه مشکل ما این است که هرچه در گذشته داشتیم، نفی کردیم و اصلاً دشمنش شدیم و به طور حریصانه- از سر تقلید- خیلی زودباورانه و معجزه گونه خواستیم علم جدید را اخذ کنیم؛ یعنی این نگاه خوش بینانه و خوش باورانه ما که همان نگاه معجزه آمیز به علم است آن موقع نهادینه شد. البته فن و دانش در جای خود خوب هستند اما نه به قیمت نابود شدن تمام دستاوردهای گذشته مان.
در مواردی هم در دانش هایی سرمایه گذاری کردیم که در کشورمان به درد نمی خورد؛ در حالی که می توانستیم در دانش های بنیادی تر سرمایه گذاری کنیم. این هم باز نگاه اندیشه ترقی بود. ما دانش می خواهیم اما اگر آن نگاه بومی نباشد، باید کم و زیاد اولویت دانشی که می خواهیم کنار دانش گذشته مان قرار گیرد، مشخص بشود و این امر حداقل به جنبش نرم افزاری احتیاج دارد پس تا در علوم انسانی تحول پیدا نکنیم، نمی توانیم در دانش های دیگر موفق شویم.
دانش های علوم انسانی مثل ادبیات، تاریخ، سیاست و امثال این ها اگر درست تحول پیدا کنند، به دانش های تجربی و ریاضی هم استحکام و نشاط می بخشند؛ اما اگر این ها ثبات پیدا نکنند و جایگاه شان معلوم نباشد، همان دانش های تجربی و ریاضی هم از رونق می افتند.
در غرب هم دانش های انسانی بالاتر از دانش های تجربی و ریاضی است؛ یعنی در غرب، فلسفه غربی، هنر غربی، ادبیات و در حقیقت آن چیزی که غرب را ساخته، همین ها هستند، طرح جدید غرب را دانشمندان علوم تجربی و ریاضی نریخته اند، غرب جدید را فیلسوفان ساخته اند.
وقتی در فلسفه غرب بحران رخ داد، به تکنولوژی و سیاست سرایت کرد؛ برای همین هم امثال «رورتی» معتقدند دموکراسی نباید بنای فلسفه داشته باشد چون می دانند در این خانه، در مباحث فلسفی یک خللی ایجاد شده و این خلل به طور طبیعی چون پایه ای و ریشه ای است به همه جا سرایت خواهد کرد. دانش غربی هم همین طور است و اساس آن به همه جا سرایت کرده است، چون دانش آن ها مبتنی بر طرحی بوده که خودشان داشتند، جایگاه علوم برای آن ها مشخص است ولی ما چون میوه را می خواستیم، تنها به تقلید محض پرداختیم؛ بنابراین تحول در علوم انسانی برای ما به طور حتم یک ضرورت بزرگ است که هم در تولید علم ما نقش خواهد داشت و هم جای دانش هایی را که می خواهیم بیاوریم، معلوم می کند.

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
پربیننده ترین
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات