گروگان«گاری لی» (کارمند خدمات عمومی):
پس از آنکه همه کارمندان ایرانی را از کنسولگری خارج و راهی کوچه پشت سفارتخانه کردیم، ما 11 نفر آمریکایی هم دو دسته شدیم و هر دسته به یک طرف رفیتم، دسته اول شامل 5 نفر: لیجکها (مارک و کورا)، استافوردها (جو و کتی)، و رابرت آندرس بودند، که وارد کوچه شمالی سفارتخانه شده و رفتند. دسته دوم هم شامل 6 نفر: ریچارد کوئین، دان کوک، جمیز لوپز، دیک مورفیلد، رابرت اود، و من بودیم، که ابتدا من و سرکنسول «مورفیلد» و گروهبان «لوپز» به اتفاق در کنسولگری را قفل کردیم و بعد همراه سه نفر دیگر به راه افتادیم.
در آن موقع دانشجویان مهاجم دوباره از محوطه سفارتخانه رو به کنسولگری یورش آورده بودند، و ما هم چون مطمئن بودیم که رخنه آنها از طریق همان دستشوئی طبقه دوم کاملا امکانپذیر است، به این جهت من قبل از ترک کنسولگری به سرعت رفتم نگاهی به گوشه و کنار بیندازم تا اگر چیز قابل استفادهای وجود داشت از جلوی چشم مهاجمین دور کنم.
هنوز به همه جا سرکشی نکرده بودم که «لوپز» یا «مورفیلد» و یا شاید کس دیگری فریاد زد: «زودباش! آنها دارند دوباره از پنجره دستشویی وارد میشوند»، من هم ناچار کارم را ناتمام گذاشتم و با گفتن: «بسیار خوب، برویم» آماده ترک ساختمان شدم. ولی قبل از آن، ابتدا با کمک «لوپز» در تمام اتاقها را قفل کردیم تا به هر حال سرعت حرکت دانشجویان را کند کنیم. و سپس از ساختمان کنسولگری خارج شدیم.
چند دقیقه بعد که 6 نفره قدم زنان به خیابان ایرانشهر رسیدیم، درست مثل یک دسته توریست سرگردان مدتی در یک گوشه ایستادیم و با هم بحث کردیم تا تصمیم بگیریم که به کجا برویم. چون واقعا هم نمیدانستیم در چه محلی کمتر خطر تهدیدمان میکند.
سرکنسول «مورفیلد» پیشنهاد کرد: به منزلش برویم. ولی من جواب دادم: «بهتر است به سفارتخانهای که همین نزدیکیهاست پناه ببریم.» در حالی که دقیقا نمیدانستم سفارتخانه مورد نظرم مربوط به کشور سوئیس است یا جای دیگر و ضمنا برایم مشخص نبود که اصولا این سفارتخانه روز یکشنبه باز است یا تعطیل؟
مورفیلد گفت: من در منزل یک دستگاه بیسیم دارم که میتوانم با گوش دادن به آن از حوادث سفارتخانه باخبر شویم. و من چون از محل منزل سرکنسول اطلاع داشتم و میدانستم که برای رسیدن به آنجا باید خیلی راه برویم، خواستم دوباره مخالفت کنم. ولی یک مرتبه تغییر عقیده دادم و گفتم: بسیار خوب، به همان خراب شده میرویم.
این بار به صورت متفرق، درحالی که من آخر از همه حرکت میکردیم، رو به سمت شمال خیابان ایرانشهر به راه افتادیم.
چند قدمی که رفتیم نگاهم به منیژه منشی مخصوصم افتاد که از سمت دیگر خیابان عازم منزلش بود. با دیدن او فکر کردم: اگر دنبال منیژه به آپارتمانش بروم خیلی بهتر است، چون همراهی با اینها مرا بجایی نمیرساند. ولی بلافاصله باز هم تغییر عقیده دادم و به خود گفتم: نه! آپارتمان منیژه به درد نمیخورد. منزل مورفیلد بهتر است. چون تا چند ساعت دیگر اوضاع به حال اول در میآید. و ما هم در منزل او آبجویی مینوشیم و شطرنجی بازی میکنیم تا مثل ماجرای ماه فوریه مهاجمین پس از چندی دست از سفارتخانه بردارند و بروند.
غرق این نوع افکار بودم که با شنیدن صدیا شلیک تیر هوایی ناگهان به خود آمدم و بلافاصله هم مورفیلد را دیدم که یک عده ایرانی با لباس استتار نظامی مقابلش ایستادهاند و دارند او را با تفنگی که نمیدانم «ژ3» بود یا «آک 47» یا چیز دیگری، تهدید میکنند.
پس از آن هم مردان مسلح همه ما 6 نفر را جمع کردند و با تهدید اسلحه رو به سوی سفارتخانه حرکت دادند. ولی عجیب اینجا بود که در خیابان مملو از آدم و اتومبیل حتی یک نفر توجهی به آنچه بر ما میگذشت نشان نمیداد، و مردم به قدری بیتفاوت ما را نگاه میکردند که گوئی مشاهده چنین صحنههایی برایشان خیلی عادی است.
موقعی که از در جنبی سفارتخانه وارد محوطه شدیم ما را به کنار ساختمان کنسولگری و درست همانجایی بردند که چند دقیقه قبل ترکش کرده بودیم و در بدو ورود نیز گروههای شبه نظامی را در همه جا پراکنده دیدیم که بعضیهایشان به خاطر استشمام گاز اشکآور ناراحت بودند. این عده چون گمان میکردند بمبهای اشکآور را ما قبل از خروجمان علیه آنها به کار گرفته بودیم با حالتی خشمآلود نگاهمان میکردند و تفنگها و چوبدستیهایشان را به صورتی تهدیدکننده نشانمان میدادند.
*گروگان «رابرت اود» (کارمند کنسولگری):
موقع خروج از ساختمان کنسولگری، یکی از کارمندان کیفی به دستم داد و خواهش کرد آن را همراه داشته باشم. من هم بدون آنکه درباره محتویات کیف کنجکاوی نشان بدهم تقاضایش را پذیرفتم و کیف به دست از کنسولگری خارج شدم. این کیف بعدا که گرفتار مهاجمین شدیم و دوباره به سفارتخانه بازگشتیم همچنان در دستم بود.
آنها در بدو ورود ما را به محوطه جنب فروشگاه تعاونی سفارتخانه بردند و دستور دادند دستهایمان را روی سر بگذاریم. ولی من چون نمیخواستم کیف را رها کنم، ناچار دستهایم را همراه با کیف روی سرم قرار دادم.
یکی از ایرانیها جلو آمد تا کیف را از روی سرم بردارد. ولی جون با مقاومت من روبرو شد، به زور آن را از دستم گرفت و بازش کرد. مشاهده محتویات کیف که چیزی جز چند نسخه بولتن خبری مربوط به «سازمان بینالمللی تعاون» نبود، چنان مرا به حیرت انداخت که نتوانستم درک کنم چرا همکارم با سپردن کیف حاوی چند بولتن خبری مرا به زحمت انداخته است؟ و تا امروز هم هنوز این مساله برایم حل نشده که وقتی در آن کیف هیچ وسیله یا مدرک مهمی وجود نداشت، اصولا به چه جهت میبایست در بحبوحه ماجرا به دست من داده میشد تا حفظش کنم.
گروگان«گروهبان جیمز لوپز» (تفنگدار دریایی):
پس از آنکه ما را در خیابان گرفتند و به سفارتخانه بازگرداندند، گروهی از ایارنیها که جلوی در ورودی ایستاده بودند مرا مامور «سیا» خطاب کردند. و من بقدری عصبانی شدم که به آنها گفتم: «شما دروغگو هستید». بعد از آن هم ما را به طرف محل اقامتگاه سفیر بردند و همراه دیگر امریکائیها که گرفته بودند در آنجا نگهداشتند.
گروگان«مارک لیجک» (کارمند کنسولگری):
قبل از ترک کنسولگری، گروهبان «لوپز» به ما گفت: بهتر است امریکاییها به دو دسته 5 یا 6 نفره تقسیم شوند و در هر دسته هم یک نفر باشند که نشانی سفارت انگلیس را بداند. چون هدفمان این بود که پس از خروج از کنسولگری پیاده از نزدیکترین راه خدمان را به سفارت انگلیس برسانیم.
هوا بارانی بود و ما هم بلافاصله بعد از ترک کنسولگری دو دسته شدیم، که من و همسرم «کورا» با «جو استافورد» و همسرش «کتی»، به اتفاق «رابرت آندرس» و یک زن امریکایی (که آن روز به کنسولگری آمده بود تا برای شوهر ایرانیش ویزای مهاجرت بگیرد) در یک دسته با راهنمایی زنی از کارمندان ایارنی کنسولگری- که نشانی سفارت انگلیس را میدانست- به راه افتادیم.
اگر میخواستیم مسیر نزدیکتری به سفارت انگلیس انتخاب کنیم، میبایست بلافاصله پس از خروج از کنسولگری به سمت چپ بپیچیم. ولی چون از این راه مستقیما به خیابان مقابل سفارتخانه و مرکز تجمع تظاهرکنندگان برمیخوردیم، لذا ترجیح دادیم در جهت مستقیم کمی بیشتر جلو برویم، تا آنگاه پس از پیمودن طول یک خیابان فرعی- که موازی با خیابان مقابل سفارتخانه بود- در مسیر اصلی خود قرار گیریم.
موقعی که به انتهای خیابان فرعی رسیدیم، چون تقریبا از حول و حوش سفارت امریکا دور شده بودیم، با گردش به چپ قدم به خیابانی گذاردیم که مستقیما تا محل سفارت انگلیس ادامه داشت. و در همانجا پس از جدا شدن عدهای از کارمندان ایرانی کنسولگری- که از ابتدا همراهان ما بودند- ما هم به دنبال همان زن ایرانی کارمند کنسولگری که وظیفه راهنمایی را به عهده داشت، رو به سوی سفارت انگلیس حرکت کردیم. در آن هنگام باران میبارید و من با لباس سبک، بدون بارانی و چتر، چنان خیس شده بودم که از سر و وضع ظاهر خودم خجالت میکشیدم.
چند صد متری که جلو رفتیم ناگهان زن راهنما ما را به کوچه فرعی کشاند و گفت: چون عدهای تظاهرکننده دارند از میدان فردوسی بالا میایند بهتر است مسیر دیگری را انتخاب کنیم. و ما هم با مشاهده این وضع احساس کردیم که اصولا حرکت در آن مسر طولانی به سوی سفارت انگلیس نباید زیاد عاقلانه باشد.
راهنما وقتی پی برد که چندان رغبتی به ادامه مسر در ما وجود ندارد، پیشنهاد کرد همگی را به منزل خودش ببرد. ولی ما چون میترسیدیم برای او و خانوادهاش سبب گرفتار یشویم از قبول این پیشنهاد سرباز زدیم.
از همان اول که کنسولگری را ترک کردیم، «رابرت آندرس» هرچند دقیقه یکبار میگفت: بهتر است همگی به منزلش برویم. و چون در آنجا هم باز پیشنهادش را تکرار کرد، ما که دیگر تمایلی به ادامه مسر تا سفارت انگلیس نداشتیم، تصمیم گرفتیم دعوت «رابرت» را قبول کنیم و به اتفاق عازم منزلش شویم.
«کورا لیجک» (کارمند کنسولگری و همسر مارک لیجک):
موقعی که ما 5 نفر امریکایی کنار کوچه فرعی به صحبت ایستاده بودیم، کم کم احساس کردیم که انگشتنما شده ایم و مردم با کنجکاوی ما را نگاه میکنند. بنابراین ضرورت داشت حتما به طرفی راه میافتادیم تا دیگر مردم آنطور به ما خیره نشوند، و اصلا هم مهم نبود که به کدام جهت حرکت میکردیم.
«مارک لیجک» (کارمند کنسولگری):
چون آپارتمان محل سکونت «رابرت آندرس» در حوالی سفارت امریکا قرار داشت، ناچار میبایست دوباره قسمتی از راهی را که آمده بودیم برمیگشتیم تا به آن برسیم. ولی موقع بازگشت ترجیح دادیم راهی غیر مستقیم و طولانیتر را انتخاب کنیم تا از حرکت در همان مسیر قبلی پرهیز کرده باشیم.
بین راه هنگام عبور از یک تقاطع چون لازم بود از جلوی یک «کمیته» بگذریم، ناگهان احساس کردیم در موقعیت وخیمی قرار گرفتهایم. زیرا اصلا نمیدانستیم اعضای این کمیته با حوادث آن روز سفارت امریکا چه ارتباطی دارند و با مشاهده 5 امریکایی عضو سفارتخانه چه عکسالعملی از خود نشان میدهند.
چون چارهای نبود، جز آنکه نگذاریم توجه کسی به ما جلب شود، لذا تصمیم گرفتیم تک تک و با فاصله از تقاطع عبور کنیم و برای این منظور ابتدا در گوشهای ایستادیم تا هرگاه که دیدیم نگهبانان کمیته متوجه خیابان نیستند، یکی یکی به سرعت خود را به آن سوی خیابان برسانیم.
خوشبختانه خیابان ترافیک سبکی داشت و ما هم توانستیم بدون برخورد با هیچگونه خطر و دردسری از تقاطع گذشته، سرانجام به مقصد برسیم.
در آپارتمام «رابرت»، خودمان را خشک کردیم و خوشحال از اینکه جای نسبتا آرام و بیخطری یافتهایم. منتظر ماندیم تا اوضاع سفارخانه به حال عادی برگردد. در این فاصله «رابرت» هم ظرف «کاری» مرغ را از یخچال بیرون آورد و برایمان مشغول تدارک ناهار شد.
«کورا لیجک» (کارمند کنسولگری):
در آپارتمان «رابرت»یک دستگاه بیسیم وجود دارد که میتوانست پیامهای تفنگداران دریایی نگهبان سفارتخانه را دریافت کند و ما ضمن گوش دادن به آن بود که فهمیدیم: «مایک هاولند» در وزارت خارجه ایران است، و گروهی دیگر نیز در اتاق گنبدی شکل دبیرخانه هستند که هنوز خود را تسلیم نکردهاند.
حدود ساعت چهار و نیم بعدازظهر برای آخرین بار صدای «چارلز جونز» از بیسیم به گوشمان رسید که میگفت: دود از زیر در به داخل اتاق گنبدی شکل نفوذ کرده و همگی قصد دارند خود را تسلیم کنند.
بعد از این خبر هم که دریافتش برایمان خیلی ناراحتکننده بود، دیگر از بیسیم جز صدای گفتوگوی ایرانیها چیز دیگری نشنیدیم.
6- در وزارت خارجه ایران:
گروگان«بروس لینگن» (کاردار):
بلافاصله پس از آگاهی به جریان اشغال سفارتخانه مساله را با رئیس تشریفات وزارت خارجه ایران در میان نهادم. او گرچه اختیار تصمیمگیری برای حل و فصل قضیه را نداشت. ولی حداقل میتوانست کمک کند تا برای حل مشکل به مقامات تصمیم گیرنده دسترسی پیدا کنم.
رئیس تشریفات قبلا در طول تابستان خیلی به ما کمک کرده بود، و در آن لحظات نیز انتظار داشتم ترتیبی بدهد تا بتوانم فورا با قائم مقام وزیر نتیجهای به دست نیاورد، و در حالی که مشخص شده بود از مقامات مسئول وزارتخانه هیچیک در دسترسی قرار ندارند، به هر کسی مراجعه میکردیم فقط شفاها به ما اطمینان میداد. که : قوای کمکی در راه است. ولی چون فهم نبود که اظهار نظرشان متکی به اطلاعات واقعی است، یا فقط چنین تصور کردهاند؟
گروگان«ویکتور نام ست» (عضو ارشد سیاسی):
انتظار میرفت یزدی (وزیرخاجه) و بازرگان (نخستوزیر) که برای شرکت در مراسمی به الجزایر رفته بودند،تا آن موقع به ایران بازگشته باشند. به نظر من هم چنین میرسید که هر دو نفر در تهران هستند، ولی موقعی که من و «بروس» دوباره از نیمهراه وزارت خانه برگشتیم، یزدی و بازرگان در دفتر کارشان حضور نداشتند.
ابتدا به رئیس تشریفات وزارت خارجه مراجعه کردیم، که شخصی اجازه نمیداد گرهی از مشکل ما باز کند، جریان امر را به یکی از معاونان یزدی حواله داد.
معاون کمی از مرحله پرت بود و به اقدام مثبتی دست نزد. ولی سر آخر به «بروس» که تقاضای کمک میکرد و از وی پرسید: «چگونه میتوانم با نخستوزیر وجود ندارد، ولی اگر بخواهید میتوانید با برادر نخستوزیر صحبت کنید!».
گروگان«بروس لینگن» (کاردار):
با اینکه واقعا نمیدانم ابراهیم یزدی چه موقعی وارد وزارتخانه شد، ولی با مرور خاطرات گذشته چنین به نظرم میرسد که او قبل از موعدی که تصور میکردیم در دفتر کارش حضور داشته است. و حتی میتوانم بگویم احتمالا یزدی آن روز صبح هم که اولین بار به وزارت خارجه قدم نهادیم در دفترش بوده است.
تصورم این است که یزدی چون واقعا نسبت به آنچه در سفارت امریکا میگذشت احساس نگرانی میکرد، احتمالا میکوشید تا ابتدا اقداماتی برای کاهش بحران انجام دهد و سپس با منملاقات کند. ولی اینکه چرا به ما گفت یزدی در وزارتخانه نیست، علتش را نفهمیدم و شاید هم هرگز نفهمم.
بعدا البته این مساله برایم روشنتر شد که هیچیک از مقامات وزارت خارجه - که با آنها بر سر مساله اشغال سفارت امریکا گفتگو کردم- عملا قدرتی برای فیصله دادن به ماجرا نداشتند، و به مرور با گذشت چند ساعت از آغاز حمله به سفارتخانه نیز که التهاب سیاسی ناشی از آن به اطراف سفارتخانه و حتی خیابانهای تهران گسترش یافت، بیشتر پی بردم که سیر حوادث توان یزدی را هم مثل دیگر اعضای وزارت خارجه برای تاثیرگذاری بر روند ماجرا به سرعت کاهش داده است.
گروگان«ویکتور تام ست» (عضو ارشد سیاسی):
موقعی که یزدی حضور خود را در وزارتخانه آشکار کرد، و ما برای ملاقات با وی قدم به دفترش نهادیم، همه امیدمان این بود که او عینا مثل آنچه در ماه فوریه [25 بهمن 1357] انجام داد،به سرعت همراه با گروهی مسلح عازم سفارتخانه شود و مهاجمین را از آنجا دور کند. ولی وقتی دیدیم یزدی چندان رغبتی به این کار نشان نمیدهد، احساس کردیم باید این وضع را نشانه آشکاری بر افول قدرت دولت موقت انقلاب- پس از 8 ماهی که از زمامداریش گذشته- به حساب آوریم.
به نظر ما، یزدی هم چون این مساله را تشخیص داده بود که دولت موقت برخلاف اوایل کارش دیگر اعتبار چندانی ندارد، لذا سعی داشت به هر نحو شده از دخالت در قضیه طفره برود.
گروگان«بروس لینگن» (کاردار):
نزدیک غروب که شد،یزدی پیشنهاد کرد وزارت خارجه را ترک کنیم. ولی من هیچ تمایلی به این کار نشان ندادم. چون اصلا نمی خواستم دست از پا درازتر، بدون آنکه اقدام مثبتی انجام داده و کمکی برای رفع اشغال سفارتخانه گرفته باشم، وزارت خارجه را ترک کنم و به سفارتخانه باز گردم.
ابتدا چنین به نظرم رسید که بهتر است از همانجا به یک سفارتخانه دیگر پناهنده شوم. ولی بعد که فکر کردم با این عمل مسئولیت خودم را به دوش دیگران خواهم انداخت، از دست زدن به آن منصرف شدم و قاطعانه تصمیم گرفتم همانجا بمانم تا هرکاری از دستم برمیآید انجام دهم.
سپس تصمیم خود را با یزدی هم در میان نهادم و به او گفتم: اگر نتواند امنیت مرا در خارج وزارتخانه تضمین کند، به هیچوجه قادر به ترک وزارت خارجه نیستم، و چون تا لحظهای که در حریم وزارت خارجه به سر میبرم حداقل نسبت به حفظ امنیت خود اطمینان دارم، لذا ترجیح میدهم همین جا که هستم بمانم.
متعاقب این گفتگو، یزدی ما را با خود به اتاق مخصوص پذیرش دیپلماتها برد تا موقتا در آنجا بمانیم، و آنگاه با بیان این مطلب که باید در جلسه هیئت دولت شرکت کند، به ما اطمینان داد که: «همین امشب و یا حداکثر تا فردا صبح مساله حل خواهد شد.»
البته من نمی دانم که یزدی واقعا به آنچه میگفت اعتقاد داشت، یا فقط میخواست ما را دلخوش کند. ولی بههرحال تردید ندارم که او خودش هم خوب میدانست که وعدههایش چندان باورکردنی نیست.
7- گروگانها
گروگان«گرهبان جیمز لوپز» (تفنگدار دریایی):
موقعی که ما را به ساختمان اقامتگاه سفیر بردند، همگی را کنار پنجرهها روی صندلی نشاندند و بعد از بستن چشم، دستمان را نیز از پشت به صندلی بستند.
به نظر من کار آنها تاکتیکی حساب شده بود. چون اگر کسی میخواست ما را نجات بدهد، لازم میآمد از بیرون ساختمان به طرف پنجرهها تیراندازی کند. و با این کار نیز طبیعی بود که اول از همه گروگانها را هدف قرار میداد.
گروگان«بروس جرمن» (کارمند بودجه):
در محلی که نمی دانستم کجاست مرا با چشم بسته روی یک صندلی کنار دیوار نشاندند و دستهایم را از پشت به صندلی بستند.
چون دستهایم بسته بود، نه میتوانستم چیزی را لمس کنم و نه با کنار زدن چشمبندم جایی را ببینم، تا بدانم مرا به کجا آوردهاند. ولی تنها به خاطر اینکه وقتی پاهایم را جلو میبردم به دیوار برمیخورد، فهمیدم صندلی مرا کنار دیوار قرار دادهاند.
بعد از مدتی کشف کردم که اگر سرم را عقب ببرم میتوانم از زیر نوار جشمبند تا حدودی آنچه را در اطرافم روز زمین قرار دارد ببینم. البته چون عینکم را قبلا برداشته بودم، دید چندان واضحی نداشتم، ولی با این حال پس از مشاهده پایه مبلهای اتاق بلافاصله پی بردم که مرا به اقامتگاه سفیر آوردهاند. و همین امر تا حد زیادی از اضطرابم کاست، زیرا هم زنده بودم و هم می دانستم در کجا هستم. آنچه نیز که بیش از همه باعث آرامشم شد، حضور در اقامتگاه سفیر بود، که نشان میداد اگر میخواستند صدمهای به من برسانند هیچوقت مرا به آنجا نمیآوردند.
در همان حال که میشنیدم عدهای در اتاق از این سو به آن سو میروند و با صدای بلند به زبان فارسی صحبت میکنند، یک نفر به سراغم آمد و به زبان انگلیسی شکسته بستهای پرسید: «گرسنه هستی؟ چیزی میخوری؟». در جوابش گفتم: «بله، میل دارم چیزی بخورم.» او هم بستهای را باز کرد و تکهای شیرینی به دهانم گذاشت، که گرچه بیات بود ولی بههرحال میتوانست تا حدی جای ناهار را بگیرد.
بعد هم که عین همین سوال را از دیگران پرسیدند، با دقت گوش کردم تا بفهمم چند گروگان دیگر در آن اتاق هستند، و چون به نظرم رسید که حداقل 8 تا 10 نفر آمریکایی عینا در وضعیت من به سر میبرند، با توجه به اینکه تنها نیستم احساس امنیت بیشری کردم.
گروگان«رابرت اود» (کارمند کنسولگری):
رفتار مهاجمین با ما شباهت به کودکانی داشت که جانوری به دستشان داده باشند و ندانند با آن چه باید کرد. چون در عین حال که با بستن چشم و دست آزارمان میدادند، دلشان میخواست با ما مهربان هم باشند.
مثلا چند نفر از آنها که فکر کردند من گرسنه هستم خواستند چند دانه خرما به من بخورانند، بدون آنکه متوجه باشند چشمهایم جایی را نمیبیند و دستهایم از پشت به صندلی بسته شده خرما را روی لبهایم گذاشتند و فشار دادند تا دهانم را باز کنم، ولی من که به هیچوجه راضی نبودم در آن شرایط چیزی بخورم. به آنها گفتم: «تا موقعی که چشمانم بسته است چیزی نمیخورم.» و بعد هم دهانم را محکم بستم تا نتوانند خرماها را به من بخورانند.
پس از مدتی یکی از ایرانیها در جیبم به جستجو پرداخت تا کارت شناسایی مرا پیدا کند. به او گفتم: فورا دستت را کنار بکش! من یک دیپلمات هستم و تو اصلا حق نداری به من دست بزنی»، البته او بدون اعتنا به گفته من کارش را ادامه داد. ولی چون انگلیسی را درست نمیفهمیده از من پرسید: «زبان فرانسه میدانی؟»، که من هم با وجود آشنایی به زبان فرانسه در جوابش گفتم: «نه، نمیدانم».
ملکم کالپ (کارمند بخش اقتصادی):
به محض اینکه تروریستها [!] ما را به اقامتگاه سفیر آوردند، روی هرچه که دستشان رسید شعار نوشتند: روی دیوار، سقف، حباب چراغ و حتی داخل کشوهای کمد، خلاصه تقریبا جای باقی نماند که آنها رویش شعارهایی مثل: «مرگ بر شاه»، «مرگ بر کارتر» و ... ننوشته باشند.
با دیدن چنین وضعی پیش خود فکر میکردم: دولت آمریکا باید بودجه کلانی صرف کند تا بتواند آثار این همه شعارنویسی را از بین ببرد.
گروگان«ریچارد کوئین» (کارمند کنسولگری):
آنها من و «گاری لی» را به یکی از اتاقهای خواب طبقه دوم اقامتگاه سفیر آوردند، که از آنجا کوهستان شمال تهران از دور به خوبی دیده میشد و چون آثار اولین برف زمستانی روی آن به چشم میخورد،منظرهاش بقدری زیبا بود که هرگز فراموش نمیکنم.
با مشاهده رفتار شبه نظامیان ایرانی که ما را گرفته و به آن اتاق آورده بودند، چنین به نظر میرسید که زندانی گروهی از بچهها شدیهایم. چون حرکات آنها بیشتر به کارهای کودکان شباهت داشت که دایم بیجهت از این سو به آن سو میجهند و ضوابط و مقررات را نادیده میگیرند. به همین جهت نیز هرلحظه بیشتر مطمئن میشدم که ماجرا به زودی خاتمه مییابد و امیدوار بودم با دخالت قریبالوقوع ماموران دولت، آنها هرچه زودتر از سفارتخانه بیرون رانده شوند.
با چنین تصوراتی بود که با خود فکر میکردم: شاهد ماجرای جالبی هستم و بعدا میتوانم موقع نامهنگاری با دوستان و خانوادهام برایشان بنویسم: «جایتان خالی! ما امروز اسیر شده بودیم...».
درست به خاطرم میآید که «گاری لی» هم میگفت: «مطمئن هستم همین الان یک هواپیمای آمریکایی در راه است و به محض اینکه در فرودگاه تهران بنشیند، ما را سوار میکند و از ایران میبرد». با نظرش موافق بودم. و دو تایی بدون هیچ دغدغه خاطر در اتاق خواب سفیر، راحت و آرام به امید راهایی از آن وضع به صحبتمان ادامه میدادیم.
از بین ایرانیهای شبه نظامی که در اتاقمان بودند، یک نفرشان تعدادی سیگار برایمان آورد و بعد هم خودش یکی را آتش زد و مشغول لطیفهگویی شد. سپس دو نفر از آنها کوشیدند تا با من راجع به مسائل سیاسی بحث کنند.
صحبت من با آنها به زبان فارسی بود. ولی چون مهارتی در مکالمه به فارسی نداشتم، زیاد هم مطمئن نبودم که تمام حرفهایشان را میفهمم.
آنها ضمن بحث، هرنوع خرابکاری را که در کشورشان انجام شده بود به گردن امریکائیها میانداختند، و مرتب به این نکته اشاره میکردند که: چون شاه مملکتشان را به فساد کشانده و امریکائیها حافظ شاه بودهاند، پس مسئول تمام مفاسد و خرابیهای ایران امریکاییها هستند. نظرشان هم این بود که باید هرطور شده شاه را از آمریکا به ایران بازگردانند و در رسیدن به هدف خود نیز هیچ تردیدی نداشتند.
گاهی هم در زمینه مقصر بودن امریکائیها مسائل سادهلوحانهای عنوان میکردند.
موقعی که بحث ما خاتمه یافت، حوالی غروب بود. و به یاد میآورم که وقتی از پنجره اتاق به کوهستان چشم دوختم منظره بسیار زیبایی از غروب خورشید در کوهستان را مشاهده کردم.
گروگان«جوهال» (افسریار):
آنها مرا به طبقه پائین اقامتگاه کاردار سفارتخانه بردند و در اتاق تلویزیون روی یک صندلی نشاندند و دستهایم را از پشت بستند.
درحالی که جشمانم نیز بسته بود، حدود یک ساعت به همان وضع باقی ماندم و در طول این مدت، چون کنار دری قرار داشتم که به انبار زیرزمین منتهی میشد، دائم صدای مهاجمین را میشنیدیم که در رفت و آمد بودند و به انبار زیرزمین که انواع و اقسام خوراکی و لوازم مختلف برای میهمانیهای سفیر در آن وجود داشت سر میزدند.
موقعی که بعد از یک ساعت نوار چشمبندم را باز کردند، علاوه بر شش هفت نفر ایرانی که در اتاق ایستاده بودند، گروهی دیگر از آنها را دیدم که مرتب به داخل اتاق میآمدند و میرفتند. و چون در بینشان چند زن هم وجود داشت، با خود فکر کردم: «وقتی زنها در این کار دخالت دارند، پس معلوم است قضیه نمیتواند چندان هم جدی باشد.»
تقریبا تمام ایرانیهایی که میدیدم خوشحال و خندان بودند، و در حالی که دایم میگفتند و میخندیدند، بین خودشان آب نبات و شیرینی تقسیم میکردند. یکی از آنها نیز به سراغم آمد تا آب نباتی به دهانم بگذارد. و من هم همانطور که دستهایم از پشت به صندلی بسته بود، دهانم را برای گرفتن آب نبات باز کردم و سپس مشغول جویدن شدم.
چندی بعد جوانک کوتاه قدی جلو آمد، کابل برق تلویزیون را برداشت و در حالیکه آنرا به پاهایم میزد گفت: «شاه ایرانیهای بیگانه را با این وسیله شکنجه میداد...»
روز اول و دوم اسارتمان به دست ایرانیها، آنها از اینک میدیدند گروهی امریکایی را دست بسته در اختیار دارند لذت میبردند و به هر نحو شده سعی داشتند ما را به مضحکه بگیرند و تحقیر کنند.
گروگان«باری روزن» (وابسته مطبوعاتی):
مرا در اتاق آشپز مخصوص سفیر محبوس کرده بودند، که یکمرتبه دیدم زنی در را بار کرد و برای بازجوئی از من وارد شد.
با اینکه این زن چادر نداشت، ولی چون پوشش او را لباس زنهای انقلابی به صورت مانتوی بلند، شلوار قهوهای، و روسری تشکیل میداد، من فقط میتوانستم چشمها و قسمتی از صورتش را ببینم.
برخورد او با من چنان بود که گویی مرا مظهر فساد و تبهکاری میداند و از همان اول کار نیز پس از آنکه انواع و اقصام اتهامات را به ایالات متحده امریکا نسبت داد، از من پرسید: شغلت چیست؟». موقعی که جواب دادم: «وابسته مطبوعاتی سفارتخانه هستم.» بلافاصله گفت: «نه! دروغ میگویی. تو مامور سیا هستی» و بعد درباره اینکه چطور «سیا» ایران را نابود کرد و من چگونه در نابود کردن ایران شرکت داشتهام، بقدری حرف زد که سر آخر معلوم شد: شخص من به تنهایی مسئول تمام اقدامات شرارت آمیز در دنیا هستم.
موقعی که دیدم دستبردار نیست و پشت سر هم مرا متهم ب انواع خلافکاریها میکند، بدون آنکه بفهمم دست به چه کاری میزنم. یک بطر ویسکی اسکاج را از روی قفسه برداشتم و به طرفش گرفتم و گفتم: «چون خیلی به هیجان آمدهای یک جرعه از این ویسکی بنوش تا آرام شوی». با این حرکت که توهین بزرگی به یک مسلمان معتقد محسوب میشد، او فوقالعاده به خشم آمد. و درست در همین لحظه ناگهان در اتاق هم باز شد و عدهای از مردان به داخل هجوم آوردند. که یکی از آنها مرا گرفت و کنار دیوار نگهداشت، و دیگران با خشونت هرچه تمامتر به خاطر عمل توهینآمیز نسبت به یک زن مسلمان ایرانی به شدت سرزنشم کردند.
گروگان«جان لیمبرت» (افسر سیاسی):
مرا به یکی از اتاقهای اقامتگاه سفیر - که فکر میکنم محل زندگی مستخدمین بود- بردند، و در آنجا کنار گروهی از دانشجویان ایرانی نشستم و مشغول صحبت با آنها شدم. بعد از مدتی یک رادیو هم آوردند و ضمن صحبت به برنامههای رادیو هم گوش دادیم.
آنها چون به هیچوجه مرا از صحبت کردن و با گوش دادن به رادیو منع نمیکردند، به وضوح نشان میدادند که خودشان هم به درستی نمیداند چه باید بکنند. و اصولا اینطور به نظرم میرسید که دانشجویان ایرانی حتما با خود فکر میکنند: «بسیار خوب، حالا که این کار را انجام دادهایم، بعد چه خواهد شد؟» در مقابل، من هم در ذهن خود با مشاهده رفتار و حالاتشان، از آنها میپرسیدم: «بسیار خوب! حالا که ما را گرفتهاید، بعد چه میشود؟ سفارتخانه را اشغال کردهاید، تمام اعضایش را به اسارت درآوردهاید، از این به بعد چه میخواهید بکنید؟».
شخصا فکر نمیکردم از میان دانشجویان کسی بتواند جوابی به این سوال من بدهد. چرا که معتقد بودم آنها به هیچ وجه از قبل آمادگی چنین وضعی را نداشتند. و اصولا هم چون اشغال سفارتخانه را جز پس از یک جنگ تمام عیار و تیراندازی و خونرزیزی بسیار، امکانپذیر نمیدانستند، لذا وقتی دیدند آنطور راحت و بیدردسر به مقصودشان رسیدهاند واقعا حیران مانده بودند که چه باید بکنند.
بیشتر آنها افرادی بسیار کنجکاو بودند و بخصوص راجع به من میل داشتند از همه چیز سردر بیاورند. کنجکاوی من هم نسبت به دانشجویان دست کمی از خودشان نداشت، و وقتی آنها میخواستند بدانند من فارسی را کجا یاد گرفتهام، طبعا لازم بود سوالات مرا نیز پاسخگو باشند و مثلا از دانشگاه و رشته تحصیلی خود برایم صحبت کنند.
با دانشجویان مدتی هم راجع به اسلام و مسیحیت و ادبیات ایران گفتکو کردم و بخصوص آنها را فوقالعاده مشتاق کسب اطلاعات بیشتر راجع به این رهنمود انجیل یافتم که میگوید: «اگر کسی به گونه راست تو سیلی زد، گونه دیگر خود را به طرف او بگردان...»
دانشجویانی که دست به اشغال سفارت امریکا زده بودند، حدودا بیش از 20 سال نداشتند. و احساس میکردم شبیه بیشتر دانشجویانی که قبلا در شیراز درسشان میدادم، باید در شهرهای کوچک با روشهای تربیتی بسیار سختگیرانه پرورش یافته باشند.
تصورم این بود که چون اکثر آنها احتمالا در عمرشان حتی یک امریکایی هم ندیدهاند، وقتی مشاهده کردند امریکاییها شاخ ندارند حتما متحیر ماندند [!]. و اصولا چنین به نظر میرسید که بیشترشان قبلا نه میتوانستند ریخت و قیافه یک امریکایی را مجسم کنند،و نه به احتمال قریب به یقین میدانستند که امریکا در کجای دنیا قرار دارد [!].
آنها چون انتظار داشتند ما را به صورت غول شاخدار ببینند، طبعا برایشان مواجهه با یک امریکایی مثل من که به زبان خودشان صحبت میکرد، خیلی میتوانست حیرتانگیز باشد.
گروگان«جوهال» (افسریار):
اواخر بعدازظهر آنها مرا به سالنی در طبقه بالای اقامتگاه سفیر بردند، که چند روز قبل در آنجا مراسم جشن «هالوین» برپا بود.
بقایای این جشن که مسوولیت برگزاری آن را گروهبان «جوزف سوبیک» (کارمند دفتر نمایندگی وزارت دفاع) به عهده داشت، هنوز در سالن به چشم میخورد. و خردهریزهای مصرف شده برای تزیین سالن از قبیل: اسکلت، کدو تنبل، تصاویر عجوزه جادوگر و دیو و جن و پری سراسر دیوارها را پوشانده بود.
درست به خاطر میآورم که یکی از ایرانیها با دیدن آن همه وسایل عجیب و غریب روی در و دیوار سالن، با لهجه غلیظ ایرانی به زبان انگلیسی از من پرسید: «اینها چیه؟ به چه درد میخوره؟» وقتی جوابش دادم: «اینها برای جشن بچههاست»، با تعجب به اسکلتی که روی دیوار آویزان بود خیره شد و گفت: «شما این چیزها را برای جشن بچهها به دیوار آویزان میکنید؟».
- «بله! این جشن از مراسم کهن آلمانی است که امریکائیها هم برگزارش میکنند. و در آن انواع و اقسام شیرینی و تنقلات به بچهها میدهند.»
- «ولی این همه بچه که شما برایشان جشن گرفتهاید، حالا کجا هستند؟».
- «خوب! شما همه آنها را گرفتهاید و در همین ساختمان به صندلی بستهاید!».
گروگان «گروهبان پال لوئیس» (تفنگدار دریایی):
مرا به اتفاق گروهبان «ویلیام کوارلز» با چشمان بسته به یکی از ساختمانهای پشت دبیرخانه بردند و در اتاقی روی صندلی نشاندند و دستهایمان را از پشت به صندلی بستند.
من چون شب قبل وارد تهران شده بودم، نه با «ویلیام» و نه با هیچکس دیگر آشنایی نداشتم. شناخت من نسبت به ویلیام هم منحصر به همان نیمساعتی بود که به اتفاق، او در اتاق نگهبانی ساختمان «بیژن» داشتیم جریان حمله ایرانیها به سفارتخانه را تماشا میکردیم. و بعد طی مدتی که همراه ویلیام به اسارت در آمدم چون به خاطر شنیدن سخنان آرام بخش او خیلی از اضطرابم کاسته شد، موقعی هم که فهمیدم در آن اتاق ما را چشم و دست بسته کنار یکدیگر نشاندهاند، مجاورت با ویلیام را باعث خاطرجمعی دانستم.
ایرانیها بلافاصله مساله سیاهپوست بودن ویلیام را به میان کشیدند و ضمن صحبت با او درباره نژادپرستی در امریکا، تاکید میکردند که: ملت ایران خیلی بیشتر از امریکائیها خود را طرفدار سیاهپوستان میداند. ولی ویلیام که معلوم بود نمیداند من هنوز در کنارش نشستهام، پشت سر هم میپرسید: «دوستم کجاست؟ لوئیس کجاست؟»
او با چنین پرسشهایی نشان میداد واقعا به خاطر من نگران است و میخواهد بداند به سر من چه بلایی آوردهاند. زیرا وقتی ایرانیها از نژادپرستی و شقاوت سفیدپوستان امریکایی صحبت میکردند، طبیعتا این مساله سبب دلواپسی ویلیام میشد، که مبادا آنها مرا از بابت سفید پوست بودنم اذیت کرده باشند. و البته من هم از اینکه میشنیدم او دایم سراغ دوستش «لوئیس» را میگیرد و نگران حال اوست خیلی خوشم میآمد.
گروگان«چالز جونز» (مامور مخابرات):
موقعی که در اقامتگاه سفیر مرا پشت میز دراز سالن ناهارخوری نشاندند و چشمانم را باز کردند، اول از همه متوجه گروهبان «واکر» (یکی از تفنگداران دریایی سیاهپوست) شدم، که گروهی از ایرانیها مشغول بازجویی از او بودند و در عین حال نیز با استفاده از پروژکتور و دوبین تلویزیونی عین گفتگوها را ضبط میکردند.
ایرانیها بعد از «واکر» متوجه من شدند و با منتقل کردن بساط خود به طرفی که نشسته بودم مرا به سوال گرفتند:
- «چرا اسنادی که در اتاق گنبدی شکل بود از بین بردی؟ این اسناد به مردم تعلق داشت.»
- «کدام مردم؟ اسنادی که ما از بین بردیم متعلق به دولت ایالات متحده امریکا بود.»
ولی آنها دست بردار نبودند و پشت سر هم میپرسیدند: چه نوع اسنادی از بین رفته؟ و چرا ما این اسناد را از بین بردیم؟ ... البته من هم آنچه را گفته بودم دایم تکرار میکردم، و بخصوص سعی داشتم به آنها بفهمانم که مساله اصلا ارتباطی به ایرانیها ندارد.
این وضع تامدتی ادامه یافت، تا آنگاه که دیدند من به هیچ وجه تمایلی به توضیح پیرامون اسناد نابود شده ندارم، سئوال دیگری را مطرح کردند:
- «رمز قفل گاوصندوقها چیست؟»
- «من نمیدانم»
- «سرپرست امور مرکز مخابرات تنها کسی است که از رمز قفل گاوصندوقها اطلاع دارد».
- «اسمش چیست؟ کجاست؟»
- «فعلا در سفارتخانه نیست، چون برای گذراندن تعطیلات به امریکا رفته».
- «به جای او در غیابش چه کسی مسئول کارهاست؟»
- «من».
- «پس حتما تو رمز قفل گاوصندوقها را میدانی»
- «نه! نمیدانم. فقط سرپرست مرکز مخابرات میداند، و او هم الان اینجا نیست».
پس از این گفتگوی ما در مورد رمز قفل گاوصندوقها تا مدتی بینتیجه ادامه یافت، با توجه به روش بازجویی آنها فهمیدم که خودشان هم نمیدانند باید دنبال چه چیزی بگردند. ولی نکته کاملا محسوس، طرز تفکرشان نسبت به ما این بود که همگی را بدون استثناء «جاسوس» میپنداشتند و گمان میکردند حتی ساعت مچی من ممکن است یک فرستنده رادیویی باشد. آنها در این رهگذر بقدری اتهامات مضحک [!] به ما میبستند و پیش داوری میکردند، که گویی دلشان میخواست هر یک از ما در جریان بازجویی فورا اعتراف کنیم: «بله! منم جیمزباند مامور 007 و استاد جاسوسان!».
مدتی هم کوشیدم مقداری از مسائل مربوط به امور دیپلماتیک و و ظایف سفارتخانهها را برایشان تشریح کنم. ولی این کار را کلا بیفایده دیدم. زیرا آنها مطلقا از باور خود دست برنمیداشتند و بطور جدی معتقد بودند که: همه اعضای سفارت آمریکا جاسوس هستند.
گروگان«بیل بلک» (مامور مخابرات):
مرا چشم بسته به یکی از خانههایی که اختصاص به اقامت اعضای سفارتخانه داشت آوردند و در آنجا دستهایم را نیز از پشت به یک صندلی بستند.
نشستن در چنین وضعی گرچه خیلی ناراحتکننده بود، ولی ایرانیها بدون آنکه دست و چشمم را باز کنند، مرا تا پایان روز به همان حالت نگهداشتند، و من هم دایم نگران بودم که بالاخره چه خواهد شد و آنا چه هدفی در سر دارند؟
مرا چنان محکم به صندلی بسته بودند که دستم در اثر فشار طناب نایلونی درد گرفته بود.
چند ساعت بعد موقعی که به هوس سیگار کشیدن افتادم، چون نمیتوانستم از پاکت سیگاری که در جیب پیراهنم داشتم استفاده کنم، خطاب به یکی از ایرانیها که میدانستم در تمام مدت کنارم ایستاده است گفتم: «لطفا یک سیگار به من بده». مدتی نگذشت که احساس کردم دستش را به درون جیب پیراهنم برد، سیگاری در آورد، به لبم گذاشت و آتش زد.
با وجودی که عادت نداشتم به آن صورت سیگار بکشم و دود سیگار نزدیک بود خفهام کند، مع هذا چند پکی زدم. ولی تا کمی ارضاء شدم بقیه سیگار را روی زمین تف کردم.
تا اواخر شب و موقعی که فکر میکردم باید حدود ساعت 11 باشد هیچکس چیزی برای خوردن به من نداده بود. اما در همین موقع یک نفر چیز سردی را به لبهایم مالید که فورا فهمیدم بستنی است و بلافاصله که دهانم را باز کردم یک قاشق بستنی به من خوراند.
چون حوادث و لحظات پرهیجان به تشنگی و خشکی دهان میافزاید، با وجودی که حدس میزدم از همان قاشق برای خوراندن بستنی به دیگران هم استفاده میشود، معهذا مساله را نادیده گرفتم و بستنی را با لذت فرو دادم.
ولی جریان بستنی خوردن به همان یک قاشق ختم شد. و چون هیچ چیز دیگری به من نداند، شام آن شب را فقط با یک قاشق بستنی برگزار کردم.
گروگان«ریچارد کوئین» (کارمند کنسولگری):
شبه نظامیان پس از مدتی ما را در طبقه پائین اقامتگاه سفیر به آشپزخانه بردند، و در آنجا به دو زن ایرانی که چادر پوشیده بودند، گفتند: برایمان شام تدارک ببینند.
زنها هم بلافاصله از فریزر آشپزخانه تکههای گوشت استیک یخ زده را بیرون آوردند و بدون آنکه از حالت انجماد خارج کنند، بلافاصله روی اجاق گذاردند و مشغول سرخ کردن شدند.
طبیعتا استیک منجمدی که به این ترتیب سرخ شود، دو طرفش حالت برشته خواهد داشت، ولی درونش همچنان یخ زده باقی میماند، مگر آنکه مدت درازی به سرخ کردنش ادامه دهند.
وقتی غذا حاضر شد، دستهایمان را باز کردند تا استیک را بخوریم و چون برای این کار به ما فقط چنگال دادند، به نظرم رسید موقعی که بدون کارد و تنها با یک چنگال به جان استیک یخزده افتادهایم، حالت غذا خوردن بربرها را به خود گرفتهایم.
گروگان«گاری لی» (کارمند خدمات عمومی):
آن روز بعدازظهر در سفارتخانه اوضاعی کاملا در هم ریخته حکمفرمایی داشت. ایرانیهایی که ما را به اسارت گرفته بودند، چون اصلا نمیدانستند پی آمد کارشان چیست و چه مسائلی رخ خواهد داد، آشکارا میترسیدند. من هم بقدری از عاقبت کار هراس داشتم که تصور میکردم هرچه پیش بیاید به هرحال از معرکه جان سالم بدر نخواهم برد. زیرا اگر گروهی برای نجاتمان به سفارتخانه حمله میکردند، به خاطر درگرفتن تیر و تیراندازی حتما کشته میشدیم. و در غیر این صورت هم، دانشجویان اشغالکننده سفارتخانه ما را بههرحال زنده نمیگذاشتند.
دست بسته در یکی از اتاقهای اقامتگاه سفیر به این افکار مشغول بودم، که دانشجویان یک دستگاه تلویزیون به داخل اتاق آوردند تا صحنههایی از اشغال سفارتخانه را که از تلویزیون پخش میشد تماشا کنند. مشاده عملیاتی که انجام داده بودند آنها را قدری خوشحال و سرمست کرد که میگفتند:این کار تمام مسائل بینالمللی را تحت تاثیر قرار خواهد داد.
بعضی از دانشجویان با اسلحه رفت و آمد میکردند. آنها بیشتر سلاحهایی در دست داشتند که تفنگداران دریایی ما قبل از تسلیم خود در گاوصندوقهای ساختمان دبیرخانه مخفی کرده بودند. و چون بعدا دانشجویان با گشودن قفل گاوصندوقها بدانها دست یافتند، سلاحهایی را که تعلق به ما داشت علیه خودمان به کار گرفته بودند.
گروگان«بروس جرمن» (کارمند بودجه):
چند ساعت بعد که آنها برای مدت کوتاهی چشمانمان را باز کردند، به سرعت مشغول نگاه کردن به اطراف خود شدیم.
در نظر اول دیدم که حدود 8 یا 10 امریکایی در آن اتاق هستیم و در مقابل هرکدام از ما نیز یک ایرانی نشسته است. فردی که روبروی من قرار داشت و به انگلیسی دست و پا شکسته حرف میزد، ادعا داشت حفاظت از مرا به عهده دارد. ولی موقعی که از پرسیدم: از من در مقابل چه چیز و چه کسی محاظفت میکند؟جواب درستی نداد و فقط تکرار کرد که: حفاظت از مرا به عهده دارد.
گروگان«گروهبان پال لوئیس» (تفنگدار دریایی):
اواخر شب بود که ایرانیها شروع به جمعآوری کارتهای شناسایی ما کردند. ولی من چون در آغاز حمله به سفارتخانه با عجله لاس استتار نظامی خود را پوشیده بودم، هیچ چیز، اعم از گذرنامه، کارت شناسایی، و یا هر مدرک دیگری، برای ارائه به آنها همراه نداشتم. به همین جهت نیز ابتدا مرا از بقیه جدا کردند و به یکی از اتاقهای خواب ساختمان بردند، و در آنجا هم پس از این که دست و پایم را بستند، روی تختخواب انداختند و دو ایرانی مسلح به نگهبانی از من پرداختند.
گروگان«سرهنگ چالز اسکات» (مسئول دفتر ارتباطات وزارت دفاع):
به لطف گروهبان «جوزف سوییک» (کارمند دفتر نمایندگی وزارت دفاع) بازجویی از من همان شب چهارم نوامبر [13 آبان] توسط ایرانیها آغاز شد.
«سوبیک» آن روز بعدازظهر فهرست کاملی شامل مشخصات و شغل همه ما را در اختیار ما قرار داده بود. و موقعی هم که مرا در اقامتگاه سفیر چشمبسته روی صندلی نشانده بودند، توانستم صحبتهای «سوبیک» را با ایرانیها بشنوم که به آنها میگفت: «او سرهنگ چارلز اسکات است. قبلا چندین بار در ایران بوده، فارسی را خیلی روان صحبت میکند، و طی دهه 19960 مدنی وابسته نظامی امریکا در ایران بوده است...»
نتیجه عمل «سوبیک»، که هرگز نتوانستم علتش را دریابم، باعث شد که ایرانیها همواره به من برچسب عامل «سیا» بزنند. و آن شب هم وقتی مرا برای بازجویی به ساختمان دبیرخانه بردند و پشت میزی نشاندند، یکی از ایرانیها که بقیه او را «حسین» صدا میزدند بلافاصله پس از آغاز بازجویی مرا متهم کرد که سرپرست پایگاه «سیا» در ایران هستم. ولی موقعی که ضمن تکذیب ادعایش، خودم را «سرهنگ چارلز اسکات، افسر ارتش ایالات متحده امریکا» معرفی کردم، او بلافاصله در جوابم گفت:«اسم تو چارلز اسکات نیست. تو جرج لامبریکیس نام دارید. در یونان متولد شدهای و سالهای طولانی از طریق ساواک به رژیم شاه کمک میکردهای... بله آقای لامبریکیس ما همه چیز را دربارهات میدانیم. تو سرهنگ ارتش امریکا نیستی، بلکه سرپرستی پایگاه سیا را در ایران به عهده داشتای، حالا هم اگر هرچه زودتر به کارهایی که کردهای اعتراف کنی، دردسر کمتری خواهی داشت...». (جرج لامبریکیس که آنها مرا به جای او گرفته بودند، قبلا در مقام افسر سیاسی سفارتخانه خدمت میکرد و متعاقب حادثه حمله روز 14 فوریه 1979 به سفارتخانه از ایران رفته بود).
موقعی که مضمون گفتگوی ما حالت تکراری به خود گرفت، و در مقابل وارد کردن اتهام سرپرستی پایگاه «سیا» من هم مرتب آن را تکذیب میکردم، یکی از تروریستها [!] که چهره بدمنظری داشت و میدید من اصلا حاضر نیستم اتهاماتی از قبیل: سرپرستی پایگاه «سیا»، ماموریت برای براندازی رژیم [امام] خمینی، و بازگرداندن شاه به ایران را بپذیرم، بقدری عصبانی شد که فریاد زد: «این جاسوس دارد دروغ میگوید،باید تنبیه شود»، ولی «حسین» با نرمی فراوان او را آرام کرد و سپس خطاب به من گفت: «اگر از ذکر حقایق طفره نروی و هرجه زودتر به اعمال گذشتهات اعتراف کنی، کمتر به دردسر خواهی افتاد...».
گروگان«گروهبان ویلیام کوارلز» (تفنگدار دریایی):
همان شب مرا به یکی دیگر از ساختمانهای مسکونی کارمندان در محوطه سفارتخانه منتقل کردند. موقعی که داشتم با چشم بسته راه میرفتم، یکی از ایرانیهای همراهم برای کاستن از اضطرابم و دادن اطمینان خاطر که مبادا گمان کنم قصد تیرباران کردن مرا در خارج ساختمان دارند، خطاب به من گفت: «نگران نباش، ما نمیخواهیم صدمهای به تو بزنیم. اصلا نترس و ما را دوست خود بدان». بعد هم که مرا به محل جدید بردند، چشمانم را باز کردند و پشت یک میز نشاندند. ولی این بار دستم را از جلو بستند.
چهار پنج ایرانی در اتاق دایم از این سو به آن سو میرفتند و همه میخواستند در آن واحد با من صحبت کنند. آنها که اکثرشان انگلیسی را خیلی خوب میدانستند و بعضیهایشان در امریکا تحصیل کرده بودند، مسائل گوناگونی را از من میپرسیدند، و از جمله میخواستند بدانند راجع به شاه، بختیار، و بعضی کسان دیگر چه فکر میکنم. ولی جوابهای من اکثرا در حول این محور بود که: «چون مدت زمان زیادی نیست وارد ایران شدهام، به درستی از آنچه اتاق افتاده خبر ندارم».
بعد از مدتی یک بطری کوکاکولا آوردند که محتویاتش یخ زده بود، و ناچار آن را مدتی تکان دادند تا به حالت مایع درآید. ولی این کار چنان که باید نتیجه ای نداشت، و من هم چون از صبح تا آن وقت چیزی نخورده بودم اجبارا بطری را به دهان گذاردم و مشغول مکیدن نوشابه منجمد شدم.
آن شب تا دیروقت گفتگوی ایرانیها با من طول کشید. سرجوخه «کرتلی» که همراهم در اتاق بود، روی کاناپه دراز کشیده و نشان میداد که به خواب رفته است. ولی احساس میکردم که او باید ظاهرا خود را به خواب زده باشد، زیرا یک بار که صحبت نجات ما به میان آمد، او یک مرتبه از جایش برخاست و گفت: «باید صبر کرد تا تفنگداران دریایی برای نجات ما به اینجا حمله کنند». او با آگاهی به حضور یکی از ناوهای هواپیمابر ما در خلیج فارس چنین گمان میکرد که عنقریب تفنگداران دریایی مستقر در ناو به سفارتخانه خواهند رسید.
ضمن آنکه من هم البته انتظاری جز این نداشتم، باید بگویم: در آن موقع تقریبا همه ما در خیال خود تصور میکردیم به زودی یک هلیکوپتر بزرگ در وسط محوطه سفارتخانه به زمین مینشیند و تفنگداران دریایی که از آن بیرون میپرند در یک لحظه به این هرج و مرج خاتمه خواهند داد.
گروگان«بیل بلک» (مامور مخابرات):
اواخر شب که احساس کردم احتیاج به دستشویی دارم و مساله را با نگهبانانم در میان نهادم، دو نفرشان مرا در حالی که چشمان و دستانم بسته بود با خود به طرف دستشویی بردند.
یکی از آنان با من وارد کابین شد و دستهایم را باز کرد. ولی چون نوار چشمبندم را برنداشت، ناچار با راهنمایی او که میگفت: «توالت درست مقابلت قرار دارد» جلو رفتم و تیری در تاریکی انداختم. بعد هم او بلافاصله دستهایم را بست به اتاق باز گرداند. و در آنجا دوباره مرا روی صندلی نشاند.
ما چند نفر آمریکایی که در آن اتاق بودیم، تمام طول شب را به مان وضع روی صندلی سپری کردیم، و در این مدت هم گهگاه چرتی زدیم.
گروگان«جو هال» (افسریار):
حوالی نیمه شب بود که با خود فکر کردم: واقعا چقدر دارد به من خوش میگذرد! چون در عین حال که حسرت یک خواب راحت داشتم، دندانم را مسواک نزده بودم، و با بدنی عرق کرده و کثیف نیز واقعا احساس ناراحتی میکردم. اما با تمام این اوصاف، بعضی از امریکاییها را میدیدم که عینا وضع مرا داشتند ولی با چشم و دست بسته روی صندلی به خواب رفته بودند.
سرانجام چند تن از ایرانیها به سراغم آمدند، و بعد از آنکه دستم را باز کردند و مرا به دستشویی بردند، در اتاق ناهارخوری پتویی به من دادند و با اشاره به کف اتاق گفتند: «همین جا بگیر بخواب»
خوشبختانه چون در کف اتاق فرش گسترده بود، آن را به مثابه بالش فرض کردم. و بعد از آنه روی زمین دراز کشیدم، سرم را زیر پتو بردم. اما چون بسته بودن دستها خیلی برایم ناراحتکننده بود، آنقدر زیر پتو با گره طناب کلنجار رفتم تا عاقبت توانستم دستم را باز کنم.
حدود ساعت 5 صبح بود که از خواب بیدار شدم و بلافاصله پس از نگاهی به اطرافم، با خود گفتم: «اوه خدای من! ما هنوز اینجا هستیم. مرا باش که فکر میکردم اینها همه را در خواب دیدهام و دچار کابوس شدهام». ادامه دارد...