«ممکن است بردگی در قرن گذشته منسوخ شده باشد، ولی در واقع تنها چهره جدیدی به خود گرفته است.مردم،جوامع یا ملتهایی که از ابرقدرتها میترسند، خود و منابعشان را در اختیار آنها قرار میدهند، و به گونه دلخواه این ابرقدرتها زندگی میکنند و میاندیشیند، فرقی با بردههای آنها ندارند. به طور مسلم برای هیچ یک از افرادی که در اتاق بودند درک این مفهوم دشوار نبود. هرکس وقایع رفته بر ایران را تجربه کرده بود که ما نیز جزو آنها بودیم برای فهم آنچه محسن میگفت مشکلی نداشت.
«بیش از پنجاه سال تحت سیطره آمریکا بودهایم. اکنون فرصتی دست داده تا برای تغییر این وضع کاری بکنیم». این را گفت و مکث کرد. سکوت مطلق بر اتاق سایه افکنده بود.
همه در این اندیشه بودیم که با پذیرش شاه در آمریکا، شمارش معکوس برای کودتای دیگری آغاز شده است. دوباره به همان سرنوشت دچار میشدیم و این بار دیگر بازگشتی در کار نبود. باید این روند بازگشت ناپذیر را معکوس میکردیم. هر اقدامی که صورت میگرفت باید دیوار بلند تبلیغات رسانههای جهانی پیرامون ایران را فرومیریخت.
وی درادامه گفت: که چند راه پیش روی ما قرار دارد. مسلما مناسبترین راه این است که خشم و سرخوردگی مردم در سراسر کشور و عزم آنان را برای مقاومت نشان دهیم.
اکنون بایدتصمیم میگرفتیم که آیا تظاهرات در جلوی در سفارت را تشدید کنیم جلوی در اصلی سفارت اعتصاب یا به صورت نشسته تحصن کنیم و یا دست به اعتصاب غذا بزنیم. یک نکته روشن بود: هر اقدامی که انجام میدهیم باید دارای چنان تأثیری باشد که توجه دولت آمریکا و جامعه بینالمللی را جلب کند. این اقدام باید اقدامی انفجارآمیز میبود.
آنگاه محسن حرف آخر را زد.
«پیشنهاد ما اشغال مسالمتآمیز سفارت آمریکاست، بدون اسلحه. یعنی اینکه پرسنل سفارت را به عنوان جاسوس به گروگان میگیریم. به هر حال آنها عمیقا در توطئههای دولتشان سهیم هستند. آنها حتی هم اکنون با وجود پیروزی انقلاب به دخالت درامور داخلی ما ادامه داده و کنوانسیونهای بین المللی را نقض کردهاند».
این پیشنهاد نفس محمد را بندآورد. نفس همه را بند آورد. محسن چند ثانیهای مکث کرد تا تأثیر این پیشنهاد را برحاضرین بسنجد و بگذارد موضوع کاملا جا بیفتد.
سپس نگاهی به سرتاسر اتاق انداخت و گفت:اگر بابرنامه اصلی موافق باشید اکنون میتوانیم درباره چگونگی اجرای آن بحث کنیم.
پس از دقیقهای سکوت سگنین که بسیار طولانی مینمود، رضا، عباس، حبیب، علی، حسین، محمود، ابراهیم و محمد همه یکدفعه شروع به صحبت کردند. این ایده به یک اندازه جسورانه و هیجان انگیز و پاسخها نیز سریع و آتشین بود. آنها پذیرفتند که مردم باید قدرت خود را نشان بدهند. آنها باید به جهانیان ثابت کنند که خدا قدرت مطلق است. آنها باید به دنیا نشان دهند که چه پایبندی ژرفی به استقلال و انقلاب خود دارند.
برخی از افراد داخل اتاق درباره موضع امام خمینی اطمینان نداشتند.چه ایشان دولت موقت و شورای انقلاب را منصوب کرده بودند. بنابراین با صدای بلند گفتند: مگر ما در چه جایگاهی هستیم که کنترل اوضاع را در دست بگیریم؟ برخی دیگر پاسخ دادند کشور هنوز در التهاب است، انقلاب هنوز «نهادینه» نشده و نهادهای اصلی حکومت از قبیل مجلس هنوز تشکیل نشدهاند. ولی احتمالا اشغال سفارت آمریکا، به ویژه باتوجه به چیزی که درخطر است، امام را ناراحت نمیکند و به هر حال دولت نیز دولتی موقت بود.
اکثر حاضرین معتقد بودند که افکار عمومی به نفع ماست. نخستین نشانههای این امر درتظاهرات پس از نماز جمعه هفته گذشته نمایان شده بود. به رغم تلاش پلیس برای دور کردن مسیر تظاهرکنندگان از سفارت آمریکا، گروهی از آنها بدون توجه به این مسیر جدید مستقیما به سمت مجتمع پیچ در پیچ حرکت کردند. بعدها متوجه شدیم که گروه دیگری از دانشجویان چپگرا نیز استراتژی مشابهی را برگزیده بودند ولی با اشغال سفارت از سوی دانشجویان، آنها برنامه خود را لغو کردند. همه اتفاق نظر داشتند که باید کاری کرد.
در پایان اکثریت موافقت کردند اشغال سفارت بهترین راه حل است و با اینکه در مورد موفقیت کار تردید داشتند تصمیم به اقدام گرفتند. سرانجام پس از بحثی داغ و طولانی درباره تاکتیکها، برنامهای تنظیم و وظایف افراد مشخص شد. خطرات جانی وجود داشت و آنها این را میدانستند ولی برنامه به حدی توجه آنها را جلب کرده بود و چنان به درستی اقدام خود ایمان داشتند که اصلا به خطرات آن اهمیتی نمی دادند.
قرار بود برای کارهای مقدماتی گروههایی تشکیل شود. یک گروه به عنوان متقاضی ویزا وارد سفارت شده منطقه را شناسایی کرده و نقشه مقدماتی محل ساختمانها و واحدهای داخل مجتمع را تهیه میکرد. گروه دیگر از ساختمانهای بلند خیابان طالقانی و سایر خیابانهای اطراف مشرف به سفارت نقشه مجتمع را از بالا تهیه میکرد. گروه دیگری که کوچکتر بود وظیفه تأمین غذا و امکانات برای حداکثر سه روز را بر عهده داشت. در آن زمان هیچ کس خوابش را هم نمیدید که اشغال سفارت بیش از این طول بکشد. هدف از این کار قدرتنمایی و صدور بیانیهای جسورانه بود.
تصاویر امام خمینی و سربندهای قرمز با شعار الله اکبر نیز باید برای 250 دانشجو تهیه میشد. الله اکبر شعار اصلی انقلاب بود. این شعار برای ما و میلیونها ایرانی به معنای نفی هر قدرتی به جز الله بود: به ویژه قدرت شاه و حامیان امریکاییاش. دانشجویان همه عقیده داشتند که باید حتما امام خمینی رامحرمانه از این برنامه مطلع کنیم و برای این کار آقای موسوی خوینیها از علمای نزدیک به امام را نامزد کردند. آقای خویینیها نماینده امام در صدا و سیما بود. طبیعتا آنها قبل از اقدام منتظر واکنش رسمی به این پیشنهاد میماندند. برنامه دقیق این اقدام در جلسهای که قرار بود روز بعد برگزار شود تعیین میشد.
محمد داوطلب مسئولیت در گروهی شد که قرار بود از ساختمانهای مجاور نقشه کلی مجتمع راتهیه کند. هنگام بیرون آمدن از اتاق، یادش آمد که قرار بود بعدازظهر را در کتابخانه و سرو کله زدن با کتابها بگذراند. ناگهان امتحان ترمودینامیک اهمیتی را که صبح داشت از دست داد. در واقع دیگر به امتحان فکر نمیکرد.
آن شب محمد در رختخواب غلت میخورد و سعی می کرد مجسم کند که چه خواهد شد و این اقدام چه تأثیری خواهد داشت. خوابش را هم نمی دید که مشتی دانشجو، توجه همه ایرانیان را به خود جلب کنند و یک ابرقدرت رابه مبارزه بطلبند.
صبح روز بعد پس از نماز، ناخودآگاه دفترچههایش را برای کلاس آماده کرد، ولی ناگهان اتفاقات روز پیش یادش آمد. به خود خندید، مسلما از امروز به مدت نامعلومی کلاسی تشکیل نمیشد. در عوض قرار بود در خیابان طالقانی که ازخیابانهای اصلی تهران است و قبل از انقلاب خیابان تخت جمشید نام داشت با چند نفر از همکلاسیهایش ملاقات کند. یک ساعت بعد با یکدیگر ملاقات کردند و به سرعت چهار ساختمان بلند مشرف به چهار طرف مجتمع سفارت انتخاب شد. کار را از ساختمانی که در سمت شمال بود آغاز کردند. دو نفر از اعضای تیم، حواس دربانی را که در سالن پذیرش، پشت میز نشسته بود پرت کردند و محمد و یکی دیگر از دانشجویان با آسانسور به طبقه دهم رفتند. باید از آنجا دو طبقه بالاتر میرفتند تا به پشت بام برسند.
بالاخره نفس نفس زنان به پشت بام رسیده و بر روی دیواره بالکن گام نهادند. قسمت شمالی مجتمع زیرپای آنها و ساختمانی که بعدا فهمیدم ساختمان مرکزی است از انتهای سمت غرب نمایان بود. آنها میتوانستند سه ساختمان دیگر را که یکی از آنها مسکونی بود و نیز در ورودی شمالی را ببینند. ولی درختان کاج بلند و پربرگی که بیشتر مجتمع را پوشانده بود جلوی دید آنها را میگرفت. آنها به سرعت بر روی کاغذ یادداشت طرحی از ساختمان را کشیده و به پایین برگشتند تا به دوستانشان ملحق شوند.
ساختمانی که در خیابان طالقانی انتخاب کردند خوابگاه دانشگاه تهران بود و سرایداری یک دنده داشت: «با چه کسی کار دارید؟» محمد با وجود اینکه هیچ کس را در این خوابگاه نمیشناخت، اسمی را انتخاب کرد. خوشبختانه دانشجویی با همان نام در آنجا سکونت داشت، ولی به گفته سرایدار بیرون رفته بود. محمد با اصرار گفت: میخواهم در اتاقش پیغامی برای او بگذارم. سرایدار زیر بار نمیرفت. محمد اصرار کرد که خیلی مهم است. بالاخره سرایدار قبول کرد به او اجازه دهد پیغام را از زیر در اتاق دوستش به داخل بیندازد.
محمد به پشت بام رفت. چشم انداز وسیع بسیار استثنایی بود. از آنجا مأموران پلیسی را میدید که در محلهای مختلف در اطراف محوطه بیرونی مجتمع کشیک میدادند. همچنین چند نفر را دید که به سمت ساختمان بزرگی در نزدیکی در جنوبی میرفتند. پیش خود گفت که این باید ساختمان اصلی سفارت باشد. بعدها این ساختمان را ساختمان مرکزی نامیدیم. به زودی فهمیدیم که آمریکاییها آن را چنسری مینامند. چند ساختمان کوچکتر، انبار و یک گاراژ در سمت چپ پیدا بود.
محمد طرحش را تمام کرد، تصاویر سمت شمال و سمت جنوب را با یکدیگر ترکیب نمود و با عجله به پایین برگشت. سایر اعضای تیم طرح بخشهای غربی و شرقی را کشیده بودند. آنها با عجله به دانشگاه پلی تکنیک برگشتند تا نقشه اصلی را تکمیل کنند.
بعدازظهر 12 آبان ماه کمیته برنامه ریزی برای سومین بار در کلاسی در دانشگاه پلی تکنیک تشکیل جلسه داد. برحسب تصادف روز بعد 13 آبان، نخستین سالروز شهادت دانش آموزان و دانشجویانی بود که در دانشگاه تهران با بیرحمی توسط پلیس شاه به گلوله بسته شده بودند. طبیعتا با شکلگیری برنامه، مسائل امنیتی نیر شدیدتر میشد. برنامهریزان یک نفر را در خارج از کلاس به نگهبانی گماردند ولی کسی نیامد.
ابراهیم با استفاده از اطلاعات دو نفر از دوستانمان که موفق شده بودند به ساختمان مرکزی وارد شوند و نیز طرحی که محمد کشیده بود، طرح دقیقی از محوطه سفارت تهیه کرد. سپس با گچ، طرحی کلی روی تخته سیاه کشید. بعدها وقتی این طرح را با اطلاعات واقعی در مورد داخل مجتمع و ساختمانهای متعدد آن مقایسه کردند فهمیدند تا چه حد خام و ابتدایی بوده است. ولی باتوجه به شرایط و اطلاعات موجود آن زمان امکان نداشت بتوانند نقشه دقیقتری تهیه کنند. به هر حال طوری بود که بتوان کار را آغاز کرد.
ابراهیم که ذهن تحلیلگری داشت محل دقیق پلیسهای ایرانی را که خارج از سفارت کشیک میدادند و نیز محل استقرار احتمالی تفنگداران آمریکایی در داخل مجتمع رامشخص کرد. با استفاده از این اطلاعات آنها درباره ساختمانها و ورودیهای مختلف بحث کردند و در نهایت به این نتیجه رسیدند که دانشجویان پس از ورود باید به پنچ گروه تقسیم شوند و هر گروه به یکی از پنج ساختمان اصلی برود. تصمیم گرفتند ابتدا از در اصلی که در خیابان طالقانی قرار داشت وارد شوند. آنها هر کاری که میتوانستند انجام میدادند تا با پلیس ایران رو به رو نشوند. ادامه دارد...