تاریخ انتشار : ۱۸ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۰:۲۷  ، 
کد خبر : ۲۲۳۶۸۸
چرا نفرت جهانی از ایالت متحده هر روز بیشتر می‌شود؟

چهره شیطانی آمریکا

سبحان محقق اشاره: کودک آرام و بی گناهی را در نظر بگیرید که به دلایلی با افزایش سن، کم کم به یک قاتل و هیولا تبدیل می شود. این تمثیل با ایالات متحده از بدو تأسیس تاکنون، شباهت بسیاری دارد. بنیانگذاران آمریکا به مردم این کشور و جهان در مورد نظام خود وعده ها داده بودند. اما، وقتی الزامات قدرت با فلسفه سودپرستی سرمایه داران در آمریکا امتزاج پیدا کرد، این کشور به راحتی از همه ارزش های مشترک انسانی گذشت و به مرحله ای رسید که اکنون آن را «امپریالیسم جهانخوار» و «شیطان بزرگ» می خوانند. آمریکا برای اندیشمندان سیاسی، یک نمونه عبرت آموز است و آنها می توانند به مرور و قدم به قدم، قدرت در قاموس شرکت های بزرگ و سرمایه داران را از سال 1777 تاکنون ردیابی و علل لغزش ها و جنایات و جنگ های ایالات متحده را کشف کنند. مقاله حاضر همین فرآیند را هر چند به طور مختصر، ارزیابی می کند. سرویس خارجی

«وینستون چرچیل» نخست وزیر اسبق انگلیس، در 27 آوریل 1941 با استقبال از اقدام ایالات متحده آمریکا که تصمیم گرفته بود منطقه اقیانوس اطلس را پوشش نظامی بدهد و با زیردریایی های آلمان نازی مقابله کند، گفت: عمل آمریکا با محاسبه های تاجرمآبانه سود و زیان املاء نشده، بلکه یک احساس اخلاقی پشتوانه آن است.
این جملات در روزگار خود طرفداران زیادی داشت و بسیاری از روشنفکران و سیاستمداران لیبرال، آمریکا را کعبه آمال خود می دیدند و احساس می کردند که آمریکا یگانه کشوری است که می تواند آرمان های روشنگری قرن هجدهم اروپا را روی زمین پیاده کند.
اما اکنون که بیش از شش دهه را پشت سر گذاشته ایم، آیا کسی می تواند بگوید که آمریکا براساس رسالت اخلاقی عمل می کند؟ اگر کسی در داخل آمریکا هم بخواهد چنین اظهاری بکند، هیچ کس حرف او را جدی نخواهد گرفت و اگر کسانی بخواهند برای آمریکا «رسالت اخلاقی» قائل شوند، دیگران فکر می کنند که احتمالا یک لشکرکشی و تجاوز تازه ای در کار است و یا آمریکا می خواهد به منابع جدیدی دست اندازی کند.
اکنون سال هاست که دیگر کسی از جنبه های اخلاقی و انسانی آمریکا حرف نمی زند و اگر هم بخواهد از همان زبان و ادبیاتی که چرچیل استفاده کرده بود، استفاده کند، قبل از همه، خود مردم و شهروندان اروپایی و آمریکایی او را مسخره می کنند!
هر چند آمریکا از همان روز نخست شکل گیری خود (1779) به خاطر نسل کشی سرخپوستان و نظام برده داری و نژادپرستی، نمی توانست کشوری اخلاقی باشد، ولی فرض کنیم که اظهارات چرچیل در میانه قرن بیستم درست بوده است و با این فرض، می خواهیم بدانیم که طی این شش دهه اخیر، یعنی از سال 1341 تاکنون چه اتفاقی افتاده که چهره ایالات متحده این همه عوض شده است و همین کشور به عنوان مثال، در 11 مارس 2003 (20 اسفند 1382) از امضای معاهده دیوان بین المللی کیفری در شهر «لاهه» خودداری می کند. مگر کار این دیوان مثل دادگاه «نورنبرگ» پس از جنگ جهانی دوم، محاکمه جنایتکاران جنگی نبوده است؟ پس آمریکا از چه چیزی واهمه دارد؟
ما اینجا نمی خواهیم بدانیم که دلایل فرار و ترس آمریکا از شکل گیری دیوان چیست و فقط به دنبال این هستیم که بفهمیم چرا یک قدرت با شاخصه هایی که ایالات متحده دارد، با گذر زمان، تبدیل به یک هیولا و یا به قولی، تبدیل به نیروی شر و شیطان شده است. کشوری که زمانی کعبه آمال خیلی ها بوده است. «توماس جفرسون» «جرج واشنگتن» و سایر بنیانگذاران آمریکا، در سخنان و آثار مکتوب خود، معمولا برای آمریکا نقش پیشگامی در ارزش های بشری را قائل بوده اند.
ارزش‌های بنیادین
انقلاب آمریکا که در سال 1779 به بار نشست، از وجهی نخستین انقلاب بود که از «عقل خود بنیاد» غربی الهام گرفته است.
منظور از عقل خود بنیاد در اینجا، عقلی است که از وحی و ادیان الهی منقطع شده است و نسبت به گذشته و سنت و فلسفه و متافیزیک، نظر مثبتی ندارد.
از منظر تاریخی، عقل خود بنیاد غربی از قرون 15 و 16 میلادی با جنبش های اصلاح دین (رفرمیسم) و احیای مجدد ارزش های هنری، ادبی، فلسفی و حقوقی یونان و روم باستان (رنسانس) آغاز می شود و با جنبش روشنگری در قرن 18 به اعتلا می رسد.
در این مرحله، «امانوئل کانت»، اخلاق خود بنیاد را مطرح و ارائه می کند و در حوزه فلسفه سیاسی نیز فلاسفه و اندیشمندان دیگری مثل «ژان ژاک روسو»، «جان لاک»، «توماس هابز»، «دنیس دیدرو»، «بارون دومونتسکیو»، «آدام اسمیت» و «دیوید ریکاردو» مفاهیمی مثل قرارداد اجتماعی در شکل گیری دولت، مالکیت خصوصی، تقسیم کار، آزادی تجارت و بازار در تنظیم عرضه و تقاضا، اصالت فایده و سود را به عنوان ارزش های ماندگار بشری، به جوامع انسانی ارائه کرده اند.
البته شماری از اندیشمندان منصف اروپایی این را نیز گفتند که آنها به حوزه های غیرتجربی، متافیزیکی، روحانی و هرچیزی که نتوان آن را تجربه کرد، کاری ندارند. اما بخش اعظم این متفکران، اصولاً منکر متافیزیک، روح، آخرت، خدا و وحی شدند و گفتند هرچیزی را که در آزمایشگاه تجربه نکنند و یا به زیر تیغ جراحی نیاورند، باور ندارند.
با شکل گیری دنیای جدید که مدرنیسم نام گرفت، بشر در حوزه تکنولوژی، پیشرفت های بی سابقه و خارق العاده ای کرد. اما همزمان با آن، بیماری های اجتماعی در شکل داروینیسم اجتماعی (اصل تفوق نژاد برتر و اصلح)، نهیلیسم (پوچ گرایی)، امپریالیسم و فجایع زیست محیطی ظاهر شدند.
همه ارزش های عصر روشنگری مثل اصالت بازار و فایده و انسانگرایی که آن روزها گمان می رفت آخرین دستاوردهای بشری هستند و این ارزش ها در بستر لیبرالیسم و دموکراسی، آمریکایی، الگوی بشریت خواهند شد و در طریق جست وجو برای نیل به آرمان های بزرگ، تاریخ به پایان رسیده است، اکنون توسط وجدان های بیدار بشری مورد سؤال واقع شده اند و حتی نسل جدید اندیشمندان غربی و فرانسوی مثل «دریدا»، «فوکو»، «ژیژک»، «بودریار» و «لیوتار»، ارزش های عصر روشنگری را به مضحکه گرفته و هر یک در نقد آنها، کتاب ها نوشته اند.
اندیشه های عصر روشنگری تا زمانی که در کتاب ها و دانشگاه ها طرح می شدند، مشکلی نداشتند، ولی وقتی که با انقلاب ها و اصلاحات دولتمردان غربی، وارد عرصه سیاسی و اجتماعی شده اند و به تدریج جوامع و «انسان» آرمانی خود را شکل داده اند؛ بحران های جدیدی در شکل مدرنیسم آشکار شدند؛ انسان جدید در هیبت انسانی طماع، سودپرست، مادی گرا، برتری طلب، پوچ گرا،... ظاهر شد و همین انسان در عرصه سیاسی و اجتماعی نیز به چیزی غیر از منافع کشور خود و شرکت خود و افزایش سود شخص خود، فکر نمی کند و به همین خاطر، تعادل زیست محیطی را در همه جا به هم زده است و همه تلاشش این است که به منابع جوامع ضعیف تر دست درازی کند.
هیچ کس نمی تواند منکر این واقعیت شود که ارزش های عصر روشنگری، در آمریکا با قدرت سیاسی پیوند خورده است و ایالات متحده بهشت برین و این جهانی روشنفکران است. البته، همان طور که اشاره شد و همه می دانیم، مدتی است که این سکه هم از رونق افتاده است و روزی نیست که لعن و نفرین آزادگان جهان و ملت های مظلوم نثار سران واشنگتن نشود.
دستورالعمل جعلی و الزامات قدرت
ابتدا در آمریکا تصور می شد که دستورالعمل اندیشمندان عصر روشنگری، بی کم و کاست است و به عنوان آخرین دستاورد بشری و در شکل لیبرال دموکراسی، جامعه آمریکا و حتی جهان را به سمت سعادت و به زعم لیبرال ها، «مصرف انبوه» پیش خواهد برد. از طرف دیگر، تصور براین بود که جنگ ها عمدتاً ریشه دینی و یا توسعه طلبی داشته اند و حال که نهاد دینی به حاشیه رانده شد، بلای جنگ نیز خودبه خود از جوامع مدرن غایب می شود.
اما، هم این دستورالعمل مدرن، جعلی بود و نقصان های زیادی داشت و نمی توانست به عنوان آخرین نسخه تفکر بشری، فصل الخطاب باشد (این چیزی است که حتی پست مدرنیست های غربی می گویند)، و هم قدرت در عرصه سیاسی و بستر اجتماعی، الزاماتی را به همراه داشته و دارد که می تواند آرمان ها و نظریه های سیاسی را دور بزند و حتی آنها را به خدمت بگیرد. به عنوان مثال، آمریکا ملزم به کنترل منابع فسیلی خاورمیانه است (الزام قدرت)، و برای رسیدن به این منافع استراتژیک، آرمان دموکراسی را در دستور کار سیاست خارجی خود در خاورمیانه قرار می دهد (به خدمت گرفتن آرمان). این ازدواج نامقدس آرمان های روشنفکری و قدرت سیاسی، چیزی است که در ایالات متحده اتفاق افتاده است.
آرمان‌های انسانی
تقریباً همه مکاتب و ادیان الهی در آرمان هایی مثل «عدالت»، «صلح»، «برادری»، «برابری» و «آزادی» با هم مشترک هستند؛ هرچند شاید در تعریف این مفاهیم (به ویژه در مورد دو مفهوم آخر)، با هم اختلافاتی داشته باشند. همیشه جنگ و غصب اموال دیگران و غارت جوامع، مذموم بوده و هست و تلاش قریب به اتفاق اندیشمندان و آزادگان ملل مختلف در طول تاریخ این بوده است که آرمان های ذکر شده، عملاً به اجرا درآیند.
البته، تاریخ به ما می گوید که بسیاری از چهره ها و افراد در ذیل لوای این آرمان ها، به دنبال اهداف دیگری بوده اند و یا حتی با صداقت خواسته اند آرمان های موردنظر را به اجرا درآورند ولی این سیاست ها در عمل، نتیجه عکس داده اند و تاریخ مصادیق زیادی را در این مورد سراغ دارد که ملموس ترین نمونه آن، ظهور دیکتاتور مخوف و سنگدلی مثل «ژوزف استالین» از درون نظام آرمانی کمونیسم شوروی است، نظامی که می خواست عدالت و برابری و توزیع ثروت را عملیاتی کند، ولی به کژراهه رفت و بالاخره در سال 1991 فروپاشید.
اما، هدف ما در اینجا این نیست که بگوییم آرمان های بشری آیا در طول تاریخ عملاً پیاده شده اند یا نه، بلکه می خواهیم بگوئیم که بشر فطرتاً به دنبال این آرمان هاست و گذشته به ما می گوید که در آینده نیز انسان به دنبال آنها خواهد بود. همین انسان فطرتاً به گونه ای آفریده شده است که در مقابل افراد و یا جوامع ضدآرمانی، می ایستد و با آنها سرستیز پیدا می کند.
با این پیش درآمد، فرض ما این است «همان طور که نظام آرمانی کمونیستی در روند تحولات خود، به یک نظام ضدبشری و ضدآرمانی تبدل شده، همین روند رانیز ایالات متحده آمریکا از سرگذرانده است و فطرت بشری با آمریکای فعلی سرستیز دارد.»
آمریکای قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم (مثل کمونیست ها)، مدعی بود که می خواهد ارزش های عصر روشنگری را پیاده کند، منادی صلح باشد، بیشترین رفاه را برای بیشترین انسان ها به ارمغان بیاورد، از نهضت های آزادی بخش حمایت کند و در جویی ها، منادی و پیشاهنگ دیگر ملت ها باشد، ولی لااقل طی دهه های اخیر دست به اقداماتی زد که با فطرت بشری منافات دارد و پیشگامان مدرنیسم که نگاه تقلیل گرایانه به انسان داشتند و همه آمال بشری را در کسب سود و لذت بیشتر، تقلیل داده اند، بیش از همه مقصر هستند. برخی از سیاست های ضدبشری و ضدفطری آمریکا که کم و بیش با آنها آشنا هستیم و هیچ فطرت پاک و عقل سلیمی آنها را نمی پذیرد را در اینجا ذکر می کنیم:
1) تشکل جوخه های مرگ در آمریکای لاتین طی دهه های 1970 و 1980، آموزش شکنجه به افسران ارتش های این منطقه و حمایت از کودتاها و دیکتاتوری های این منطقه، که ساقط کردن دولت «سالوادور آلنده» در شیلی توسط «آگوستو پینوشه» یک نمونه از صدها مورد دخالت مستقیم و یا پشت پرده آمریکا در منطقه آمریکای لاتین است؛
2) طراحی و اجرای کودتا علیه دولت ملی «محمد مصدق» در ایران در سال 1953 و حمایت از دیکتاتوری «سوهارتو» در اندونزی که به قیمت کشتار حدود یک میلیون شهروند این کشور تمام شد؛
3) جنگ در ویتنام در دهه 1970 و کشتار ده ها هزار نفر از غیرنظامیان و نابودی محیط زیست این کشور؛
4) بمباران اتمی هیروشیما و ناگازاکی ژاپن، پس از پایان یافتن جنگ جهانی دوم؛
5) حمایت از گروه های تروریستی که ملموس ترین مورد آن برای ما ایرانیان، پشتیبانی همه جانبه از «عبدالمالک ریگی». طبق اخبار مستند، وقتی رؤسای قبایل اهل سنت در منطقه بلوچستان پاکستان، به ریگی گوشزد می کنند، اقدام وی تبهکارانه است و هیچ جنبه مذهبی نمی تواند داشته باشد. ریگی در پاسخ به آنها می گوید؛ حرف شما درست است، ولی وقتی من علیه مردم دست به اسلحه می برم، دلارهای آمریکایی برایم سرازیر می شود. من به این پول ها نیاز دارم!
6) سرنگونی هواپیمای مسافربری شماره 655 ایران توسط ناو آمریکایی «وینسنس» در سال .1367 مقامات آمریکایی چند سال بعد به فرمانده این ناو جایزه دارند!
7) حمایت از «صدام» دیکتاتور معدوم عراق در جنگ هشت ساله علیه ایران؛
8) مشارکت در نسل کشی مردم حلبچه درسال 1366؛ گازهای شیمیایی توسط شرکت های آمریکایی و آلمانی تحویل ارتش صدام داده شد، و رسانه های آمریکایی و غربی این جنایت هولناک را بایکوت خبری کردند؛
9) خودداری از امضای پروتکل کیوتو در سال 2001؛ این پروتکل که حال مذاکرات بیش از 100 کشور و طی یک دهه بوده و به راه های جلوگیری از گرمایش زمین مربوط می شده، با مخالفت «جرج بوش» رئیس جمهور وقت آمریکا مواجه شده است. طبق پروتکل مذکور، به ویژه 38 کشور صنعتی جهان موظف می شدند از گازهای گلخانه ای خود بکاهند و تا سال 2012 (سال آینده میلادی 2/5 درصد از میزانی که درسال 1990 تولید می کرده اند، کاهش دهند. در صورتی که آمریکا به این پروتکل می پیوست، تلاش های دانشمندان نیز در مورد جلوگیری از گرم شدن زمین به بار می نشست؛
10) خودداری از امضای معاهده شکل گیری دیوان بین المللی کیفری؛ در 11مارس 2003 (20 اسفند سال 1382) نمایندگان 89 کشور در شهر لاهه جمع شدند تا این معاهده را امضا کنند؛ اما نماینده آمریکا از امضای آن خودداری کرد. احتمالا این خودداری کاخ سفید از امضای معاهده؛ دو علت داشت؛ نخست جلوگیری از تحت تعقیب قرارگرفتن آن دسته از مقامات آمریکایی که تاکنون دست به جنایت زده اند؛ مثل عاملان به کارگیری سلاح های هسته ای در ژاپن درسال1345 و «هنری کیسینجر» وزیر خارجه نیکسون در دهه 1970 به خاطر مدیریت جنایاتی که درآمریکای لاتین و سایر مناطق دنیا صورت گرفت. دوم، جنایاتی که ایالات متحده از این پس (یعنی از سال 2003 به بعد) در جهان انجام خواهد داد و مسلما معاهدات اینچنینی برای سران واشنگتن دست و پاگیر هستند.
نابودی اقتصادهای مستقل (برحسب اعترافات افرادی مثل پرکینز)، ایجاد زندان های مخفی، شکنجه زندانیان در زندان های گوانتانامو (کوبا) و ابوغریب (عراق) و خصومت با جمهوری اسلامی ایران طی 33 سال گذشته از جمله سیاست های ضدبشری آمریکاست که همه ما کم و بیش آنها را می دانیم.
آمریکا چگونه آمریکا شد؟
برخی از اندیشمندان، ایالات متحده را بهشت گروه های ذی نفوذ می دانند؛ معنی اش این است که این گروه ها از طریق لابی گری می توانند به راحتی در روند تصمیم گیری سیاسی به نفع خود تأثیر بگذارند. اما، همانطور که افرادی مثل «چارلز لیندبلوم» می گویند، سرمایه داران به دو علت از سایر گروه های ذی نفوذ متمایز هستند و تأثیر آنها بر نهادهای تصمیم گیری، بسیار زیاد است: نخست اینکه نظام آمریکا وابسته به اقتصاد موفق و پربازده است و لذا، تمایل دارد امتیازاتی را برای سرمایه داران فراهم نماید. همین الزامی که دولت درخود می بیند تا نیازهای سرمایه داران را برطرف سازد، باعث می گردد که این قشر از جامعه، در درون ساختار نظام دارای موقعیت ویژه بشود. دوم؛ دموکراسی و نظرات مردم در یک نظام دارای اقتصاد بازار، به حوزه هایی مثل اشتغال و سرمایه گذاری تسری ندارد و سرمایه داران هستند که در مورد این حوزه ها تصمیم می گیرند.
با این توضیحات، یک بار دیگر به سؤال خود رجوع می کنیم که آمریکا چگونه آمریکا شد؟ ابتدا این مفروض را باید بپذیریم که جوهره اقتصادی آمریکا، پررنگ تر از وجوه دیگر این نظام است. به عبارت دیگر، دغدغه اصلی سران ایالات متحده، افزایش سود شرکت های بزرگ و کوچک دراین کشور است. دولت اگر بتواند زمینه هایی را فراهم کند که این شرکت ها به سود بیشتری برسند، و با اعمال سیاست ها و مکانیسم های بعدی، این سودها را در حوزه های عمومی توزیع نماید، در واقع باعث افزایش مشروعیت نظام در قبال شهروندان و افزایش محبوبیت سیاستمداران می شود.
نظام آمریکا با توجه به امتزاج با فلسفه ای که به افزایش سود و مصرف انبوه شهروندان می اندیشد و رسالت دیگری برای خود قائل نیست و همانطور که اشاره شد، همه آرمان های بزرگ دیگر بشری را نادیده گرفته، اکنون از همه ارزش های انسانی عبور کرده و به ایستگاه پایانی خود رسیده است؛ یعنی تبدیل به همان هیولایی شده که «شیطان بزرگ» با مسمی ترین نام برای آن است.
قدرتی که وجه شیطانی پیدا کند با تمثیل «ضحاک مار به دوش» شباهت تام دارد؛ همانطور که ضحاک برای مصون ماندن از نیش مارها، مجبور بود مغز انسان ها را به آنها بخوراند؛ دولت آمریکا و کاخ سفید نیز برای حفظ جایگاه خود و راضی نگهداشتن سرمایه داران و مردم، مجبور است دست به هر جنایتی بزند؛ به ملل دیگر لشکرکشی کند؛ از دیکتاتورهای جنایتکاری مثل صدام و «موبوتو سه سه سکو» (دیکتاتور سابق زئیر- کنگوی فعلی) حمایت کند؛ به گرم شدن زمین وقعی ننهد و خلاصه، به هراقدامی که ضدانسانی و ضدبشری به حساب می آید، دست بزند.
دو بحران خطرناک
اکنون بشریت با دو بحران خطرناک روبه رو است؛ 1) الیگارشی مسلح به سلاح هسته ای و 2) اتکا به منابع زیرزمینی.
دراینجا منظور از الیگارشی، همان سرمایه داران متنفذی هستند که سیاست های ایالات متحده و سایر کشورهای صنعتی را جهت می دهند. این الیگارشی درپی سود بیشتر است و همه اشکال خلقت و دنیا را در شکل کالای مادی مورد معامله می بیند. سرنخ بسیاری از بحران های ریز و درشت منطقه ای و جهانی را در دست خود دارد، استقلال کشورها بازیچه اوست و فقط به سود می اندیشد و بس.
برای سرمایه داران، جهان هیچ رمز و رازی ندارد و هرچه هست، کالا و ثروت است و فقط باید مکانیسم انباشت ثروت را یاد گرفت. در اقتصاد بازار همه چیز خرید و فروش می شود و برهر چیزی می توان نرخ گذاشت و با چرتکه محاسبه کرد. این واقعیت دنیای امروز ماست.
اما، این نگاه سودجویانه، نگاه خطرناکی است، نگاهی که انسان را، ارزش را، اعتقاد را، زمین را، آواز قناری را و همه چیز را با محک سود و زیان و کالا و بازار می بیند، ضمن اینکه بشر را مسخ می کند، اگر با بن بست روبه رو شود و شرایط را طوری ببیند که نتواند بر سودش بیفزاید، قطعا دست به ماجراجویی می زند، تا جریان انتقال منافع را به نفع خود همچنان زنده نگهدارد.
اکنون این الیگارشی سودجو به سلاح هسته ای مسلح است و این بحران بزرگی است. الیگارشی حاکم بر آمریکا با همین سلاح شیطانی، 70 بار می تواند زمین را نابود کند. همین خطر به همراه برهم خوردن تعادل زیست محیطی، دانشمندان را به فکر واداشته است و آنها احتمال می دهند بشر در دوران کنونی زمین شناختی (اکوزوئیک) هم خودش و هم همه موجودات زنده دیگر را نابود کند.
اما، بحران بزرگ دیگر که از آن سخن رفته، تکیه بشر به منابع زیرزمینی است.
این پدیده، که بحث مفصل و جداگانه ای را می طلبد، به دو دلیل، بحران محسوب می شود؛ نخست آنکه منابع زیرزمینی روند کاهشی دارند و روزی (نه چندان دور) به پایان می رسند (برخلاف منابع روی زمینی مثل کشاورزی، که روند چرخشی دارند و با گذر فصل ها، دوباره تجدید می شوند و یا انرژی خورشیدی که هر روز مثل روز قبل وجود دارد) و دوم، استخراج بسیار وسیع منابع زیرزمینی، تعادل کره زمین را برهم خواهد زد و روزی خواهد رسید که زمین جواب این بی مهری ها را خواهد داد.
اکنون اقتصادهای زیادی به منابع زیر زمینی تکیه دارد و خطرناک تر از همه اینکه، حیات همان الیگارشی و سرمایه داران سودجو، به این منابع گره خورده است. ماشین جنگی آمریکا زمین را بو می کشد و هر جا که منابع بیشتر است، در همانجا مستقر می شود.
اعتراضات بی‌حاصل
اعتراضات مردمی در رژیم های استبدادی هر چند سخت و پرهزینه و خطرناک است، ولی این فرق را با دموکراسی های صوری و فاسد دارد که اگر قیام مردم به ثمر بنشیند، نظام سیاسی از بیخ و بن ریشه کن می شود؛ درباریان و سیاستمداران فاسد نیز به همراه حاکم مستبد می روند و طبقات بالا صحنه قدرت را ترک می کنند. این تحولات بنیادین، باعث می شود که فرد معترض و ملت بپاخاسته، از حاصل و دستاورد قیام و اعتراض خود راضی باشند.
اما، در دموکراسی های فاسد مثل آمریکا و پاکستان، اعتراضات و تظاهرات، چون تغییرات بنیادین نمی انجامد و هیئت حاکمه را تغییر نمی دهد، افراد معترض را ارضاء نمی کند.
به همین خاطر است که ایالات متحده در گذر زمان، بیشتر و بیشتر فاسد می شود و از آرمان هایی که بنیانگذاران می گفتند، همین طور فاصله می گیرد. تظاهرات مردمی نیز هیچ مشکلی را حل نمی کند و قدرت فقط در میان دو حزب هم شکل، یعنی دموکرات ها و جمهوریخواهان دست به دست می شود.
آفت امپریالیسم
اما، یک کشور امپریالیستی مثل آمریکا، آفت بزرگی نیز دارد و آن، افزایش تصاعدی هزینه های نظامی است؛ آمریکا برای اینکه سلطه اش را برمنابع جهان حفظ کند و یا منابع جدیدی را به دست آورد، ناچار است دست به ماجراجویی های نظامی و ایجاد پایگاه های نظامی جدید بزند.
در سال 2007 آمریکا در 46 کشور، 909 مرکز نظامی داشت. این حضور وسیع در خارج، برای واشنگتن بسیار پرهزینه است. هم اکنون بیش از یک سوم نظامیان آمریکایی در خارج از این کشور به سر می برند. با آغاز هزاره سوم، آمریکا به شیوه های مختلف سعی داشت پایگاه های خود در جهان را گسترش دهد.
هر چند کسی نمی داند که آمریکا برای نظامیان خود در خارج دقیقاً چقدر هزینه می کند، ولی می توان تخمین زد که ایالات متحده برای نگهداری نظامیان در خارج، تهیه تجهیزات برای آنها، ناوگان ها و شناورها و پایگاه های فرامرزی، سالانه 250 میلیارد دلار هزینه می کند.
براساس تحقیق دانشگاه آمریکایی «براون»، کل هزینه آمریکا در دو جنگ افغانستان (از 2001 تاکنون) و عراق (از 2003 تاکنون)، از مرز چهار تریلیون دلار گذشت و این بیش از سه برابر بودجه ای است که کنگره آمریکا طی یک دهه گذشته (از 2001 تا امروز) برای جنگ تصویب کرده است.
به تازگی نیز مجلس نمایندگان آمریکا لایحه 649 میلیارد دلاری پنتاگون را تصویب کرده است. این بودجه که به سال مالی 2012 (سال مالی آمریکا از مهر شروع می شود) اختصاص دارد، حدود 17 میلیارد دلار بیشتر از سال مالی جاری است.
از یونان تا آمریکا
ایالات متحده آمریکا هم اکنون دقیقاً وارد همان شرایط شده است که کشور یونان چند سالی است که با آن دست و پنجه نرم می کند؛ در یونان برنامه ریاضت اقتصادی به اجرا درآمده است و طبق گفته معترضان خیابانی، بسیاری از نهادهای دولتی به خاطر نداشتن بودجه، دست به اخراج کارکنان خود زده اند، حقوق ها را کاهش داده اند و حتی در مواردی نیز چند ماهی است از دادن حقوق به کارمندان خودداری می کنند.
اجرای برنامه ریاضت اقتصادی، یونان را به کانون اعتراضات خیابانی تبدیل کرده است و این وضعیت در بیشتر کشورهای اتحادیه اروپا، به ویژه اسپانیا نیز مشاهده می شود.
در آمریکا نیز هزینه های نظامی سرسام آور این کشور، باعث کاهش بودجه های ایالات شده است؛ این شرایط به قدری برای دولت های ایالتی مشکل ایجاد کرده است که آنها مجبورند برای صرفه جویی در هزینه ها، مدارس دولتی و حتی مراکز پلیس را تعطیل کنند و عذر شمار زیادی از پرسنل را بخواهند. تعطیلی مدارس، باعث شده است که مدارس دولتی باقی مانده، کلاس های 60 نفره را تجربه کنند!
آمریکا در شرایط فعلی به طور جسته و گریخته شاهد تظاهرات اعتراض آمیز است، ولی اگر مشکلات معیشتی مردم به همین صورت ادامه یابد، به احتمال زیاد این کشور وارد فاز ناآرامی و درگیری خیابانی خواهد شد.
مشکل بزرگ اوباما
«باراک اوباما»، رئیس جمهوری آمریکا، اکنون در شرایط متناقضی گرفتار شده است؛ از یک طرف او نمی تواند از هزینه های نظامی در خارج بکاهد، زیرا همان طور که گفته شد، این از الزامات سرمایه داری است و اگر آمریکا بخواهد چنین خطایی بکند، موجودیت سیاسی این کشور به خطر می افتد و ایالات متحده رهبری نظام تک قطبی را از دست خواهد داد.
تلاش اوباما در این حوزه این است که کار ویژه های نظامی و سیاسی خود را به کارگزاران محلی بسپارد؛ اگر دولت های وابسته به آمریکا بتوانند منافع واشنگتن را حفظ کنند، ایالات متحده هم از زیر بار هزینه های گزاف نظامی خارج می شود و هم اعتراضات ضدجنگ در داخل خاک آمریکا فروکش می کند. اما اگر دولت های مطیع پیدا نشوند، دولت آمریکا مجبور است همچنان سر جیب خود را شل کند و میلیاردها دلار را به لشکرکشی اختصاص دهد و این روند تا سست شدن پایه های قدرت امپریالیستی آمریکا پیش خواهد رفت.
اوباما از طرف دیگر، مجبور است به مطالبات داخلی و معیشتی پاسخ مثبت بدهد. او باید از بودجه نظامی بکاهد و این بودجه را به بخش هایی چون آموزش، بهداشت، بیمه، رفاه عمومی و... انتقال دهد و جلوی بیکاری و تورم را بگیرد.
رئیس جمهور آمریکا تاکنون یک سیاست کج دار و مریز را در پیش گرفته است؛ به مردم مکرراً وعده خروج از عراق و افغانستان می دهد و بعد، آن را نقض می کند و حتی بر بودجه نظامی خود می افزاید. اوباما منتظر است تا گشایشی حاصل شود و می خواهد زمانی از عراق و افغانستان خارج شود که نظام های وابسته و در عین حال باثبات، در این کشورها مستقر گردند.
واشنگتن برای خروج از عراق، طبق قرارداد امنیتی بغداد- واشنگتن، تا 11 دی آینده فرصت دارد، ولی عراق فعلی آن عراقی نیست که آمریکا در پی اش بوده است؛ بغداد باید استقرار حداقل چهار پایگاه دایمی آمریکا را در خاک عراق بپذیرد، که نه می خواهد و نه می تواند؛ دولت عراق باید به طور ساختاری، وابسته و متکی به آمریکا باشد، چنین امری هم محال است و حتی ممکن است جای پای جریان های ضدآمریکایی مثل جریان «صدر»، در ساختار نظام جدید عراق مستحکم تر شود. به همین خاطر است که مقامات کاخ سفید مثل «جوبایدن» معاون رئیس جمهور آمریکا، دائماً به بغداد رفت وآمد می کنند تا شاید به طریقی بتوانند قرارداد امنیتی فی مابین را نقض کنند و حضور نیروهای خود در عراق را تمدید نمایند.
وضعیت افغانستان هم مشابه عراق است؛ شبه نظامیان القاعده در آنجا قدرتمندتر شده اند؛ دولت کابل چه با وجود «حامد کرزای» و چه بدون وی، دولتی نیست که مطیع اوامر کاخ سفید باشد و در صورت مطیع بودن، ثبات داشته باشد.
اوباما که طبق وعده قبلی خود، قرار بود همه نیروهای آمریکایی را تا تابستان جاری از افغانستان خارج کند، ماه گذشته این حرف خود را پس گرفت و اعلام کرد نیروهای آمریکایی را در دو نوبت و تا پایان سال 2022، از افغانستان خارج می کند.
همین اظهارات اوباما نیز واکنش های گسترده ای را در میان مقامات آمریکایی برانگیخت؛ به اعتقاد آنها، اگر وضعیت افغانستان به همین صورت باقی بماند و اوباما بخواهد نیروها را خارج کند، امنیت ایالات متحده به خطر خواهد افتاد.
به هر حال، شرایط فعلی آمریکا و اوباما برای آزمون یک تئوری، بسیار مساعد است؛ تئوری ای که سال ها اندیشمندان چپ طرفدار آن بودند طبق این تئوری، امپریالیست ها زیر بار هزینه های نظامی شانه خم می کنند. این خلاصه کلام افرادی مثل «پل سوئیزی» و «هری مکداف» بود و «ولادیمیر لنین»، رهبر انقلاب بلشویکی شوروی نیز درباره این سرنوشت محتوم امپریالیست ها، با حرارت سخن می گفت.
طبق فرمول چپی ها که به جبر تاریخی معتقد بودند، اوباما هر چقدر هم که کار کشته و باهوش باشد، باز هم نمی تواند جلو به زانو درآمدن امپریالیسم آمریکا را بگیرد.
اما، اگر بخواهیم از اینگونه حکم های جزمی و حتمی فاصله بگیریم و زبان علمی احتمالات را برگزینیم، بهتر است بگوئیم که اگر دولت های افغانستان و عراق دست آموز نشوند و اگر ایالات متحده درگیر جنگ های تازه تری (مثلا در لیبی و پاکستان) بشود، در این صورت، شرایط برای دولت اوباما به مراتب سخت تر خواهد شد و جامعه آمریکا بحران هایی مشابه یونان را تجربه خواهد کرد و این خود ممکن است به آشوب های اجتماعی بینجامد و جایگاه آمریکا را از ابرقدرتی، به یک قدرت هم سطح سایر قدرت ها، تنزل دهد.

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
پربیننده ترین
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات