تاریخ انتشار : ۱۰ مهر ۱۳۹۰ - ۰۸:۵۰  ، 
کد خبر : ۲۲۶۰۷۹
نقدی بر روش‌شناختی مدرنیته در بررسی تحولات جاری

قیام‌های عربی را چگونه تحلیل کنیم

سبحان محقق اشاره: تحولات خاورمیانه و شمال آفریقا به سرعت در حال رخ دادن است. این تحولات مسلماً آینده ای متفاوت را برای منطقه و حتی جهان رقم می زند. اما علی رغم اهمیتی که این تحولات دارد و همه ناظران نیز به آن اعتراف می کنند، کمتر اندیشمندی نسبت به آن نگاه بنیادی و تئوریک دارد و ما هیچ گمانه ای را از این اندیشمندان در مورد آینده منطقه شاهد نیستیم. نویسنده، این مسئله را به فقر تئوریک دو شاخه اصلی مدرنیته (کمونیسم و لیبرالیسم) ربط می دهد و خود نیز روش متفاوتی را برای بررسی تحولات جاری و قیام های عربی معرفی می کند. به اعتقاد نویسنده، اگر تحولات کنونی مورد نظر ما، 40 یا 50 سال قبل اتفاق می افتاد، هر تئوری پردازی در ارتباط با آن اظهارنظر می کرد؛ کمونیست ها به درون این جوامع سرک می کشیدند تا طبقه معترض را پیدا کنند و لیبرال ها هم می کوشیدند درجه فاصله گرفتن جوامع معترض از سنت و اعتقادات شان را مشخص کنند و نشان دهند که این جوامع چقدر به مدرنیته نزدیک شده اند. اما به نظر می رسد که اکنون هر دو گروه ساکت اند و میدان را به ژورنالیسم سپرده اند. سرویس خارجی

بسیاری از اتفاقاتی که این روزها رخ می دهد برای خیلی از مردم، حالت روزمرگی دارد و بی اهمیت جلوه می کند؛ اما همین مردم ممکن است وقایعی که قبلا رخ داده است را مهم بشمارند و حتی آرزو کنند که ای کاش در زمان وقوع یک رویداد خاصی زنده بودند و نقشی را برعهده می گرفتند. مثلا مسیحیان آرزو می کنند که ای کاش در زمان حیات حضرت مسیح(ع)، در بیت المقدس بودند و مانع به صلیب کشیدن عیسی(ع) می شدند و ما شیعیان نیز آرزویمان این است که در روز عاشورای سال 61 هجری زنده بودیم و به یاری امام حسین(ع) می شتافتیم.
در ارتباط با مسائل دیگر نیز این حس در درون انسان های کنونی وجود دارد و هر کس بر حسب رویکرد دینی، علمی، ملی و عقیدتی ای که دارد آرزوهایی را در سر می پروراند؛ یکی مایل است در زمان امیرکبیر باشد و در اجرای اصلاحات به یاری اش بشتابد؛ یک فیلسوف ممکن است آرزو کند که ای کاش می توانست با افلاطون در مورد نظریه «مثل» به گفت وگو بنشیند و یا با خواجه نصیرالدین طوسی حرف بزند.
چنین ذهنیت هایی درباره مقاطع حساس تاریخی نیز وجود دارد؛ یکی می خواهد دوره رنسانس را از نزدیک لمس کند و اندیشمند دیگری مایل است به ایران دوره های قبل از اسلام (مثلا دوران هخامنشیان و یا ساسانیان) سرکی بکشد و چند صباحی در آن زیست کند و با جسم و روح خودش چیزهایی را که نسبت به آن دوران در ذهن خود دارد، از نزدیک مشاهده و لمس کند.
اما، وقتی می خواهیم بفهمیم که چرا انسان ها به طور طبیعی بسیاری از مؤلفه های تاریخی را با اهمیت می بینند، ولی برای آنها لحظاتی که می گذرد امری عادی و حتی کسالت آور است، قضیه شکل طنزآمیز به خود می گیرد؛ انسان نسبت به وقایع گذشته و پیامدهای بعدی آن، آگاهی و اشراف کامل دارد، ولی در مورد اثرات وقایعی که پیش چشمش رخ می دهند و یا پیامدهای اظهارات و برنامه های یک سیاستمداری که او را از تلویزیون مشاهده می کند، آگاهی ندارد. به همین خاطر، وقایع جاری معمولا کم ارزش و روزمره جلوه می کنند. اگر اکنون شاعر شعری را می سراید؛ فیلسوف کتابی می نویسد، سیاستمدار طرحی را به اجرا درمی آورد... در حال حاضر ممکن است نظر معدودی را به خود جلب کند و هرگونه تحلیلی در مورد اثرات و پیامدهای آن شعر و آن کتاب و آن برنامه، فقط مشتی حدسیات و گمان ها و پیش داوری هاست. تنها معیاری که در اینجا عیار آنها را می سنجد، گذر زمان است؛ در آینده بر حسب تحولاتی که رخ می دهد و تحلیل هایی که صورت می گیرد؛ برخی از چهره های مورد نظر ما به فراموشی سپرده می شوند و برخی همچنان زنده می مانند و شاید برخی هم سال ها پس از مرگشان، تازه زنده شوند.
غرض از این مقدمه چینی، زمینه سازی برای ایجاد نگاهی متفاوت نسبت به تحولاتی است که این روزها در کشورهای عربی می گذرد؛ برای خیلی از مردم، این تحولات در حد همان چیزهایی است که تاکنون هر شب از برنامه های اخبار شامگاهی می شنیده اند، و این البته همان طور که اشاره شد، امری طبیعی است. اما وقتی می بینیم که کارشناسان و اندیشمندان دانشگاهی هم «ساکت» هستند و در مورد اهمیت این تحولات و آینده آنها چیزی نمی گویند، این دیگر طبیعی نیست و علتی دارد و بحث ما در اینجا نیز همین است و می خواهیم علت آن را کشف کنیم و بگوییم که علت این سکوت چیست.
البته، قبل از آنکه بخواهیم رمز و راز این سکوت را کشف کنیم، پیشاپیش باید مشخص کنیم که منظورمان از «سکوت» چیست. مگر نه این است که رسانه های مختلف کم و بیش به قیام های مردم یمن و مصر و تونس و لیبی و بحرین می پردازند و خصوصا در ارتباط با تحولات جاری سوریه، گوش فلک را کر کرده اند؟ پس منظور از سکوت چیست؟
منظور ما در اینجا از سکوت، سکوت تئوریک است؛ سکوت در مورد آینده این تحولات است. با اینکه تقریبا قریب به اتفاق کارشناسان معتقدند این تحولات، خاورمیانه و حتی دنیا را عوض می کند، ولی جرئت ندارند که بگویند آینده چه شکلی خواهدبود.
برای روشن شدن این مسئله، ما رسانه ها را از لحاظ محتوایی به ژورنالیسم (شامل روزنامه ها و شبکه های خبری)، ژورنال (شامل مجلات علمی) و کتاب طبقه بندی می کنیم. اکنون سروصدایی که در ارتباط با تحولات عربی وجوددارد، در حد ژورنالیسم است و به ژورنال و کتاب نرسیده است. چرا؟
شاید گفته شود که این قضاوت عجولانه است و ما هنوز در دل تحولات قرار داریم و باید مدتی بگذرد و اندیشمندان نسبت به موضوع اندیشه کنند و بعد بنویسند. حرف درستی است، گذر زمان معما را حل می کند. ولی در آن زمان، شرح ماجرا، حالت روایی به خود می گیرد. روایت تاریخ با تبیین و تحلیل تاریخ فرق دارد. گذشته که معمایی ندارد، آنچه مشکل است پیش بینی است. اینکه ما اینجا بنشینیم و از آینده بگوییم؛ تئوری و پارادایم می خواهد. اتفاقا سکوت مورد نظر ما، به همین جا مربوط می شود. این سکوت 40 سال قبل و یا 60 سال قبل وجود نداشته است؛ ولی الان وجود دارد، چرا؟ مگر طی دهه های اخیر چه اتفاقاتی افتاده است که اندیشمندان غربی مجبورند سکوت کنند و در مورد پیشگویی تحولات تاریخی و سیاسی، جانب احتیاط را بگیرند؟
به نظر می رسد که رخدادهایی مثل یک انقلاب مذهبی در ایران (1357) و فروپاشی شوروی (1991) هردو شاخه اصلی مدرنیته یعنی لیبرالیسم و مارکسیسم را از بازارگرمی و تئوری پردازی انداخته است. اگر 40 سال پیش مثلا در یمن و یا مصر جریانی راه می افتاد، مارکسیست ها تلاش می کردند یک تحلیل طبقاتی از این نهضت ها ارائه دهند و اگر به نتیجه نمی رسیدند، شیوه تولید آسیایی را علم می کردند و به هرطریقی می خواستند قیام های عربی را در قالب های تکوینی از قبل مشخص بریزند و سپس پیش بینی کنند و مثلا بگویند که گروه اجتماعی حامی این جنبش ها، بورژوازی است و لذا، هیچ دستاورد انقلابی برای طبقه کارگر ندارد.
تا همین چند دهه قبل، تحلیل طبقاتی و ماتریالیسم تاریخی (یعنی تحمیل ادوار تاریخی از کمون اولیه تا فئودالی و سرمایه داری و کمونیسم) طرفداران زیادی داشت و در ایران خودمان نیز از دهه 1320 به بعد جریان چپ بر محافل دانشگاهی غلبه داشت. تا اینکه با وقوع انقلاب اسلامی ایران و فروپاشی شوروی، کم کم این حباب توهم علمی ترکید و اکنون که تاریخ همچنان جریان دارد و قیام عمومی جوامع عربی را فراگرفته است، مارکسیست ها ساکت هستند و حرفی برای گفتن ندارند. همان کسانی که زمانی زیاد حرف می زدند و برای هر قد و قواره ای، لباس دوخته شده ای از قبل داشتند، دیگر نمی دانند چه بگویند و لباس شان بر اندام واقعیت های جاری، واقعا تنگ است!
اما، اندیشمندان جریان اصلی مدرنیته (لیبرال دموکراسی)، چرا ساکت هستند و چیزی نمی گویند؟ این روزها چیزی که ما از اروپایی ها و آمریکایی ها می بینیم، این است که سیاستمداران شان فعال هستند. آنها می دانند که تحول بزرگی در راه است و به همین خاطر، نمی توانند نسبت به آینده منطقه، بی تفاوت باشند. لذا، با مداخله در لیبی و دستکاری در تحولات کشورهای به پاخاسته، قصد دارند محصول خود را از این تحولات بچینند. به عبارت دیگر، آنها می خواهند اعراب را به سمتی ببرند که خود می خواهند.
اما کارشناسان و تئوری پردازان غربی ساکتند آنها نمی دانند چه بگویند؛ این قیام ها نه به انقلاب های مخملی موردنظر «جرج سوروس» و «ریچارد رورتی» شباهت دارد و نه به انقلاب های قرن هجدهمی فرانسه و آمریکا می ماند. آنها می بینند که مردم درحین تظاهرات و راهپیمایی ها، به نماز می ایستند و شعارهای مذهبی سر می دهند. این رویه ای که آنها در جهان عرب مشاهده می کنند، با مدرنیته و لیبرال دموکراسی مورد نظر غربی ها، فرسنگ ها فاصله دارد.
برای اینکه از این سکوت غربی ها رمزگشایی شود، بهترین راه این است که خودمان عینک مدرنیته و لیبرال دموکراسی را به چشم بزنیم و با نگاه یک اندیشمند معتقد به مدرنیته (از نوع لیبرال دموکراسی)، قیام های جاری دنیای عرب در خاورمیانه و شمال آفریقا را تحلیل کنیم و بفهمیم که آیا لباسی که طرفداران مدرنیسم برای اندام تحولات جاری می دوزند، تنگ است یا نه.
دوره گذار
اندیشمندی که واقعاً به مدرنیته معتقد باشد، یعنی اعتقاد داشته باشد که ملت های جهان از وضعیت سنتی به وضعیت مدرن وارد می شوند، خود به خود به جبر تاریخی نیز صحه می گذارد.
هر دوشاخه لیبرالیستی و سوسیالیستی مدرنیته، تاریخ را به شکل خطی و تکوینی روایت می کنند. طبق نگرش لیبرال ها (مثل کمونیست ها)، بسیاری از ملت های جهان اکنون در مرحله گذار به سر می برند و لذا، تحولات جاری دنیای عرب و اسلام مربوط به مرحله گذار از سنت به مدرنیته است.
البته، روایت تکوینی و مرحله ای رویدادها، روایت تسلسل تاریخی صرف نیست،بلکه در روایت تکوینی، حوادث از لحاظ منطقی (علت و معلولی) به هم پیوسته هستند و درجهت یک غایت خاص حرکت می کنند.
طبق فرمول مدرنیست های لیبرال، که در کشور ما نیز طرفدارانی دارد، تاریخ یک روند خطی رو به جلو است و جوامعی که طی سه سده اخیر دچار تحولات کیفی در عقاید، باورها و نحوه زندگی کردن شده اند و درعرصه های اقتصادی و تکنولوژیک دستاوردهای زیادی داشته اند، نسبت به سایر جوامع جلوتر هستند و در نوک این خط قرار دارند و به آنها جوامع مدرن می گویند (که البته تعداد این کشورها به تعداد انگشتان دو دست هم نمی رسد)
در مقابل این کشورهای اندک، جوامعی قرار دارند که با روش های دیرینه خود خداحافظی نکرده اند، اعتقادات و باورهای خود را کنار نگذاشته اند، با تکنولوژی مدرن میانه ای ندارند، به بازار جهانی متصل نشده اند و معیشت و فعالیت اقتصادی آنها به شکل بسته و خودکفا است، جوامع سنتی هستند و در ابتدای خط مورد نظر ما قرار دارند.
بقیه جوامع نیز برحسب میزان توسعه خود و پذیرش الگوهای مدرن، میان این دو قطب سرگردان هستند. این جوامع، بیشترین تعداد را تشکیل می دهند.
برمبنای همین طرز تفکر است که اصطلاحاتی مثل جهان اول، جهان دوم، جهان سوم رواج یافته اند و یا کشورهای جهان به پیشرفته، درحال توسعه و عقب افتاده تقسیم می شوند. در واقع، این مفاهیم و اصطلاحات، جایگاه هر کشور را بر روی خط تکوینی تاریخی مشخص می کند: به عنوان مثال، یمن یک کشور جهان سومی است و یا مالزی یک کشور جهان سومی برتر است؛ اوگاندا جامعه ای سنتی است و استرالیا و آمریکا کشورهای پیشرفته صنعتی محسوب می شوند.
در باره تحولات درون اجتماعی هم همین نوع نگاه کلیشه ای وجود دارد و حتی آنهایی که به مدرنیته اعتقاد جزمی دارند، شخصیت های تاریخی مقاطع مختلف را در درون قالب های از قبل آماده قرار می دهند و مثل کمونیست های قرن بیستمی، با شلاق جبر تاریخی به سراغ آنها می روند و سهم شان از نقشی که در هدایت خطی و تکوینی جوامع خود داشته اند، را مشخص می کنند. این پدیده ما را به یاد رویه «ولادیمیر لنین» و «ژوزف استالین» رهبران شوروی سابق می اندازد؛ لنین وقتی دید که در مقابل سوسیالیست های تجدید نظر طلب مثل «برنشتاین» حرفی برای گفتن ندارد، آنها را به طعنه «سوسیالیست های مبل نشین» می گفت و استالین هم میلیون ها نفر را تنها به خاطراینکه «عقده خرده بورژوازی» داشته اند و یا به آرمان های کمونیسم (آخرین مرحله از تحول خطی و تاریخی) خیانت کرده بودند، به تبعید و یا مرگ محکوم کرد.
به هرحال، لیبرال ها نیز مثل کمونیست های سابق برای تحولات جاری خاورمیانه قالب هایی را از قبل آماده دارند؛ به اعتقاد آنها، جوامع دنیای اسلام و ایران هم اکنون در دوره گذار به سرمی برند؛ این جوامع نه سنتی هستند و نه مدرن، و در میانه راه هستند.این جوامع سنتی نیستند، چون بسیاری از الگوهای مدرن را پذیرفته اند و دراقتصاد مدرن و تقسیم کار بین المللی نقش دارند؛ مدرن هم نیستند، زیرا با بسیاری از اعتقادات و سنت های دیرینه خود وداع نکرده اند و خیلی از مؤلفه های مدرن نیز مثل عرفی شدن تفکر و زندگی، جدایی دین از سیاست، تساهل حتی نسبت به پدیده هایی مثل همجنس گرایی،... دراین کشورها نهادینه نشده است.
لیبرال ها می گویند مدرنیسم ظاهری دارد و باطنی؛ ظاهرش همین تکنولوژی و اقتصاد پیشرفته و ساختمان ها و پل های جدید است و باطن آن، پذیرش انسان محوری به جای خدامحوری است.
طبق این دیدگاه، انسان خالق همه چیز است، حتی دین؛ در تعریفی که از انسان ارائه می شود، ریشه ماورایی و وحیانی ندارد؛ نسل انسان ها در دو دوره پدیدار و نابود شده است و نسل موجود نیز متعلق به دوره سوم است.
ویژگی های منحصر به فرد انسان ها در مقایسه با سایر موجودات نیز حاصل تطور و تکامل تاریخی است و میمون ها اجداد انسان ها هستند. این نظریه تکامل با خطی بودن تکوین جوامع بشری کاملا منطبق است.
برای اثبات اینکه می گوییم شاخه لیبرالیستی مدرنیته مثل شاخه کمونیستی آن، از نگاه جبر تاریخی به مسائل می نگرند و حتی درمورد شخصیت ها نیز براساس تطور تاریخی و خطی قضاوت می کنند، مثالی می آوریم که برای ما ایرانی ها ملموس و قابل فهم باشد.
لیبرال های مدرنیست که عبور از سنت به مدرنیته را برای کشورمان، امری مثبت و ضروری می دانند، در ارتباط با تحولات 200 سال اخیر ایران اینگونه تحلیل می کنند که به خاطر برداشت نادرست روشنفکران و شخصیت های سیاسی از مدرنیته، ما همچنان میان سنت و مدرنیته سرگردان هستیم و هنوز مسئله ما مسئله زمان امیرکبیر است.
امیرکبیر (و بعدا رضاشاه) به روح مدرنیته و مبادی نظری تمدن غرب توجهی نداشت و فقط ظواهر آن را (مثل پل سازی) را اقتباس کرد؛ «شیخ فضل الله نوری» مقابل کلیت مدرنیسم ایستاد؛ «فریدون آدمیت» هم به ظاهر و هم به باطن تجدد توجه داشت؛ هرچند «آخوند خراسانی» از آزادی و مساوات سخن می گفت، ولی این مفاهیم در قرائت وی، صبغه ای شریعت پسندانه و دینی می گرفت؛ «مهدی بازرگان» می خواست میان عناصر قدیم و عناصر جدید آشتی و سازگاری ایجاد کند که موفق نشد؛ «علی شریعتی» فردی مردد و مضطرب بود و فقط به سوء تعبیر میان سنت و تجدد دامن زد، اما «مجتهد شبستری» با پذیرش ایده «هرمنوتیک» در تفسیر (اینکه با توجه به ذهنیت های متفاوت مفسران، برداشت های آنها از متن متفاوت است و اینکه مؤلف پس از آنکه تالیفش را به دیگران ارائه کرده است، خودش دیگر در معنای تألیفش نقشی ندارد و این دیگران هستند که به تألیف وی، معناهای جدید و متفاوت می دهند)، یک گام مهم به سمت مدرنیته برداشت و همین روش مطلق نگری در تحلیل سایر شخصیت ها نیز ادامه می یابد. از نگاه مدرنیست ها، مدرنیته یک جبر تاریخی و یک اجبار است. آنها نیز مثل کمونیست ها، حکم می کنند که باید مدرنیته را پذیرفت و هیچ راه گریزی برای هیچ جامعه ای متصور نیست. ایستگاه آخر مدرنیسم نیز «لیبرال دموکراسی» است و چنین حسی بود که لیبرالیستی چون «فرانسیس فوکویاما»ی آمریکایی را وادار کرد تا کتاب «پایان تاریخ» را بنگارد. درپی چاپ این کتاب، رسانه های آمریکایی و غربی فورا دست به کار شدند و تبلیغات زیادی را در رابطه با این کتاب و نویسنده آن راه انداختند و از فوکویاما یک چهره علمی و اسطوره ای ساختند.
اما طولی نکشید که اندیشمندان بی طرف، تئوری فوکویاما را بچه گانه یافتند و گفتند مگر می شود برای روند عظیم تاریخ بشری به این راحتی نقطه پایان گذاشت! خود فوکویاما نیز چند سال بعد، وقتی دید که تاریخ همچنان شتابان به پیش می رود و سمت وسوی دیگری دارد، حرفش را پس گرفت.
نکته جالب و درعین حال، طعنه آمیز دیگر اینکه، طبق فرمول لیبرال های معتقد به خطی بودن تاریخ، ایالات متحده آمریکا در نوک خط تکوین تاریخی قرار دارد. لیبرال ها برای آمریکا صفت «پیشرفته» را به کار می برند و همه می دانیم که «پیشرفته» یک مفهوم مثبت در زندگی بشری است و مفهوم «عقب افتاده» مقابل آن قرار می گیرد. پیشرفت کردن از جمله آرمان ها و آرزوهای بزرگ انسان ها و جوامع مختلف است و همه دوست دارند که پیشرفت کنند و لذا؛ انسان و جامعه پیشرفته، به نقطه کمال نزدیک تر است.
انسان کامل و یا جامعه کامل باید با صفاتی مثل «برابری»، «عدالت»، «صلح دوستی» و «از خود گذشتگی برای دیگران» عجین باشد؛ درغیراین صورت، یک جای کار اشکال دارد و این ادعا نادرست است.
اما، آیا واقعا جامعه ایالات متحده یک جامعه کامل است؟ این درست است که آمریکا تکنولوژی و اقتصاد برتر (قبل از بحران جاری) دارد و به قوی ترین ماشین جنگی جهان مجهز است. اما اینها هیچ کدام ملاک یک جامعه کامل نیستند. اتفاقا ایالات متحده با ارزش های مشترک بشری بیشترین فاصله را دارد؛ این کشور به تنهایی عامل بسیاری از جنگ ها و تجاوزات طی 60 سال اخیر بوده است؛ پرونده اش در حمایت از دیکتاتوری های سیاه؛ کودتاچیان و شکنجه گران کاملا سیاه است؛ از امضای توافقنامه کیوتو (گرم شدن کره زمین) و میثاق دیوان بین المللی لاهه سرباز زده است و در داخل این کشور نیز یک درصد قشر بالای جامعه، بیش از 40 درصد ثروت و منابع را در اختیار دارند.
اکنون ماشین مدرنیسم از لحاظ نظری و عملی به گل نشسته است؛ این پدیده توسط خوداندیشمندان غربی و افرادی چون «میشل فوکو»، «دریدا» و «بودریار» نقد و پایان یافته تلقی می شود.
بخش اعظم استدلال های این افراد، در واقعیات سیاسی، اجتماعی و اقتصادی غرب و جهان فعلی ریشه دارد. در عرصه واقعیت ها، از این پس نه کره زمین تحمل قدم های سنگین مدرنیسم را دارد و نه جوامع انسانی آن را می پذیرند. فقط در خوشبینانه ترین حالت باید گفت که عصر مدرن نیز همانند همه عصرها و تمدن های دیگر، برای انسان کنونی و آینده، ارمغان های مثبت زیادی داشته است و بس. این ارمغان ها، گزینشی هستند و محققان باید پس از جداسازی سره از ناسره، بقیه موارد را به زباله دانی تاریخ بسپرند.
اما، با نقد مدرنیسم (کمونیسم و لیبرالیسم) می خواهیم چه چیزی را ثابت بکنیم؟ آیا در برابر تحولات دنیای عرب و اسلام ساکت باشیم و مثل کمونیست ها و لیبرال ها چیزی نگوییم؟ چه روشی را باید در مواجهه با این تحولات و شناخت و تحلیل آنها در پیش بگیریم؟
مقدمات یک ارزیابی درست
همان طور که اشاره شد، همه غرب را نباید کنار گذاشت؛ بلکه می توان آن دسته از ایده های علمی که دارای بسترهای استدلالی قوی هستند و توسط اندیشمندان بی طرف پذیرفته شده اند را به عنوان دستاوردهای علمی بشری (ونه غربی) اقتباس کرد.
براساس این داشته ها، می توان رویکرد تازه ای به تحولات دنیای عرب داشت.
همان طور که اشاره شد، بسیاری از کارشناسان این قیام های گسترده را یک نقطه عطف می دانند و منتظر هستند که منطقه (و حتی جهان) پس از این مرحله ناآرامی، وارد فاز تازه ای بشود. اما وقتی بحث به اینجا می کشد که این جهان جدید چیست و چه ویژگی هایی دارد، کارشناسان دچار اختلاف می شوند و به گفته مولانا، هر کس براساس ظن خود و باتوجه به گرایشهای که دارد، آینده را حدس می زند.
پیشاپیش صادقانه بگویم که درون این نویسنده (مثل هر نویسنده و ناظر دیگری) مانند یک لوح سفید نیست و ممکن است در بررسی خود (پیش بینی تحولات عربی- اسلامی) تحت تاثیر پیشداوری ها، اعتقادات و متغیرهای درونی و فرهنگی خود قرار بگیرد؛ اما اگر مسیر بررسی با یک نگرش انتقادی همراه باشد یک تحقیق علمی خواهد بود. مدت ها اندیشمندان معتقد بودند که یک محقق باید بی طرف، خالی از احساس، غیرمتعهد و بدون تعصب باشد و به زعم آنها، در این حالت است که محقق می تواند حقایق را دریابد. اما اکنون اندیشمندان به این نتیجه رسیدند که انسان نمی تواند خود را از همه موارد ذکر شده تخلیه کند و تنها راه درست این است که هم خودش داشته های درونی خویش را (در ارتباط با سوژه تحقیق) نقد کند و هم به دیگران اجازه چنین کاری را بدهد و نقدهای آنها را نسبت به خود (در صورت صحت) بپذیرد.
به هر حال، در صورتی که تحولات جاری خاورمیانه و شمال آفریقا را براساس عناصر ذهنی خود تحلیل کنیم، در این صورت تا حد «تبلیغ گرایان» تنزل درجه پیدا می کنیم و باید بپذیریم که فریبکار هستیم. وضعیت مقابلش نیز این هست که ما در طول تحقیق، هیچ کدام از داشته های ذهنی و اعتقادی خود را دخالت ندهیم (ادعای عینیت گرایان و اثبات گرایان)، این نیز امکان ندارد و حداقل رگه هایی از مداخلات درونی تحلیلگر را می توان در هر تحقیق بی طرفانه ای دید.
وضعیت سوم که در اینجا مد نظر ما نیز هست، روشی است مبتنی بر سه ضلع «واقعیت های بیرونی»، «عوامل ذهنی» و «نگاه انتقادی». تعامل این سه ضلع بدین گونه است که محقق تحولات جاری را توصیف و تبیین می کند و به تبیین های بدیل نیز توجه دارد. در نهایت، اگر مراحل ذکر شده، خوب طی شود، می توان آینده نزدیک را با کمترین خطا، پیش بینی کرد.
این را نیز پیشاپیش باید بگوییم که در وقایع جاری خاورمیانه هر چیزی را نمی توان به دلخواه برجسته کرد؛ بلکه فقط باید به رویدادهایی توجه کرد که باتوجه به هدف ما (آینده نگری)، معنادار و علاوه بر آن، در کشورهای مورد توجه ،مشترک نیز باشند. از این طریق، می توان دایره مطالعات را محدود و رویدادهای تصادفی، کم اهمیت و موردی را حذف کرد.
جمع‌بندی
همه آنچه را که تاکنون در ارتباط با تحولات خاورمیانه گفته شده است، حکم مقدمه و مدخل ورود به بحث بسیار حساس تبیین و پیش بینی درست و بی طرفانه تحولات جاری دنیای عرب را دارد. علل سکوت تئوریک غرب را برشمردیم و گفتیم که هر دو شاخه مدرنیته، یعنی کمونیسم و لیبرالیسم در تحلیل تحولات جاری عاجز هستند. علتش نیز ذکر شد که نمی توان این وقایع را تا حد جبر تاریخی کمونیست ها و تکوین خطی لیبرال ها کاهش داد.
اما، این نیز ذکر شد که اگر ما بتوانیم یک روش تحقیق سه ضلعی توجه به واقعیت های خارجی، عوامل ذهنی و نگاه انتقادی را اساس کار خود قرار دهیم، حقیقت تحولات مذکور را بهتر می توانیم تبیین کنیم و به یک گمانه درست نیز در ارتباط با آینده برسیم.
در حال حاضر خاورمیانه و شمال آفریقا تحولات گسترده و عمیقی را تجربه می کنند و این سرعت تحولات نباید ما را به وضعیت انفعال بکشاند. ما می توانیم به دور از هیاهوی ژورنالیستی غرب و فارغ از قالب های فکری دیترمینیسم تاریخی به یک شناخت و پیش بینی درست برسیم و این خود، فرصت جداگانه ای را می طلبد.
اما، می توان سرنخ ها و مؤلفه های تحقیق را مشخص کرد: ابتدا باید قطب های قدرت را در این آشفته بازار به خوبی تشخیص داد و میزان تاثیرگذاری هر کدام را بر روند تحولات ارزیابی کرد.
مرحله بعد، شناسایی مطالبات پنهان و پیدای این قطب های درگیر است. سپس، باید به توانایی آنها توجه شود و صورتبندی نیروهای درگیر فعلی را در آینده مورد پیش بینی قرار داد.
در مرحله پایانی، نوبت به ارزیابی و نقد پیش بینی های محقق می رسد و کسی که پیش بینی ها و گمانه های خود را ارائه می کند، باید گمانه های احتمالی بدیل را نیز ذکر کند و آنها را با گمانه های خود بسنجد.
حتی بهتر این است که نویسنده قضاوت نهایی را برعهده مخاطب بگذارد. او فقط بستر را برای چنین قضاوتی آماده می کند.

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات