«بهشتی یک آدم واقعبین و پراگماتیست و سازنده بود. او که علاوه بر تحصیلات قدیم، تحصیلات جدید هم داشت، یک آخوند مدرن و یا یک متجدد معمم به حساب میآمد.... صبر و حوصله فراوان که از ضروریترین صفات یک سیاستمدار است را با قدرت تصمیمگیری و عمل در لحظه باهم داشت و از قدرت زیادی برای اقناع مخالفین برخوردار بود... بهشتی در عین حال با مفهوم حکومت مدرن آشنا بود. از نظر من در نهایت به دنبال آن بود... مطهری در فلسفه و تاریخ و علوم اسلامی بر بهشتی برتری داشت. از دیدگاه تفکر اسلامی میتوان امتیاز را به او داد. ولی بهشتی پیچیدهتر بود، با علوم سیاسی زمان آشناتر و در سازماندهی و مدیریت قویتر...»
آنچه که نقل شد توصیفی بود که نشریه کنکاش چاپ آمریکا در سال 67 پیرامون ویژگیهای شهید بهشتی و نقش او «در شکلگیری حاکمیت فعلی» در مرحله تأسیس دولت جمهوری اسلامی بیان کرده است. امروزه وقتی که چنین توصیفی از موضع اپوزیسیون درباره یک شخصیت سیاسی بیان میگردد به طور طبیعی انتظار میرود که فرد تحلیلگر در چارچوب ارزش داوری خود نمره مثبت و قابل قبولی برای فرد توصیفشونده به حساب آورد. اما درست در همین لحظه منتظر، تحلیلگر ضربه «نامنتظر» خود را فرود آورده و میگوید:
«نقطه قوت اصلی بهشتی در این بود که میدانست که چه میخواهد و به کجا میخواهد برود و راه رسیدن به آن را هم میدانست. نظم و انضباط و وقتشناسیاش مثالزدنی بود و قدرت تحملاش بیش از حد. زمانی که بنیصدر در هفده شهریور با شتابزدگی و از سر احساسات جنگ با جناح بهشتی را کاملاً علنی و عمومی کرد، بهشتی در مقابل در سخنرانی تلویزیونیاش چنان بدون عصبیت و کنترل شده پاسخ گفت که من در آن لحظه از این قدرت خودداریاش احساس ترس کردم و در وجودش نشانههایی خطرناکتر از یک آدم خطرناک دیدم.(2)
بار دیگر بر هویتاندیشگی نویسندگان نشریه مذکور مکث نماییم: آنچه که نقل شد نه از زبان یکی از نشریات صادره از بغداد و یا از زبان یک روشنفکران قلم به مزد مقیم پاریس که هر از گاه به سفارش رجوی از بغداد چیزهایی مینویسد، بلکه از زبان گروهی از چپهای آکادمیک ایرانی مقیم آمریکا و در یکی از معدود نشریات وزین و فکری خارج کشوری بیان شده است.
سازمان موسوم به مجاهدین خلق در طی دو دهه اخیر همواره به مناسبتهای گوناگون تصریح کردهاند که «بهشتی تنها شانس استحاله و رفرم» بوده است. هنگامی که مفهوم «استحاله» را به مفهوم نشریه «مجاهدی» آن در نظر بگیریم و در کاربست ویژه این واژه که ابتدا در سالهای 76 و به ویژه در طی سالهای 67 - 65 در بغداد ابداع شده و به عنوان یک مقوله همبسته با رفرم، بازسازی، ثبات و اصلاحپذیری برای طرد امکان تحقق این مفاهیم در دورن نظام به کار رفت، مداقه نماییم به خوبی مشاهده خواهیم کرد که ترور آن بزرگوار چه چیزی بوده و چرا رجوی همواره تکرار میکند که با ترور شهید بهشتی «رژیم بیآینده شده» و هرگونه امکان «استحاله و رفرم» در داخل نظام از بین رفته است.
آنچه که رجوی درباره شهید بهشتی گفته در مقام تحلیل، انطباق کامل با آن چیزی دارد که در سر سخن خود از یک تحلیلگر چپ آکادمیک نقل کردیم بیآنکه این هردو به یک صف و یک اردو متعلق باشند. نمونه نقل شده به خوبی نشان میدهد که مسأله اصلاحطلبی و ارزش داوری مثبت در قبال آن در فضای روشنفکری عرفی یک مفهوم کاملاً نوین است و این «بداهتی» که ارجگذاری به اصلاحات امروزه به دست آورده هرگز ابتدا به ساکن و از آغاز یک امر «بدیهی و پیش پا افتاده» نبوده و کاملاً تاریخمند است که میبایستی با توجه به تاریخ تحولات اندیشگی و معرفتی تحلیل شود.
امروزه بیان ویژگیهایی از قبیل جمع بین تحصیلات قدیم و جدید، متجدد معمم، قدرت اقناع مخالفین، قدرت تحمل بیش از حد، سازماندهی و مدیریت قوی که در ابتدای سخن نقل کردیم «انتظار» ویژهای به دنبال میآورد که «تأیید» شخص موصوف جزو نتایج «بدیهی» آن به شمار میرود ولی همه سخن در این است که «افق انتظارات» ما همواره مسبوق به زمان حاضر و متخذ از تئوریها و الگوهای معرفتی زمانه است: به این لحاظ تا همین یک دهه اخیر مقولاتی همچون تسامح، درایت، حوصله، مدیریت علمی به عنوان مقولاتی همبسته با دموکراسی و اصلاحات در عرف روشنفکری عرفی مورد بیمهری واقع شده و آن را با برچسبهایی چون «سازشکاری»، «لیبرالیزم» و «اومانیسم» طرد مینمودند، امروزه که چنین مقولاتی ذیل عنوان «لیبرالیزم» و «اومانیسم» کدبندی شده و در معرض طرد و تصفیه قرار میگیرد شاید به خوبی نتوان تاریخی را به عرصه خیال درآورد که چنین کدبندیهایی نه تنها اینچنین محکوم به زیست فرقهوار و در خود نبوده بلکه مقبولیت عام در میان طیف وسیعی از چپهای نچایفی و استالینی و کثیری از روشنفکران زمانه داشته است.
اما تاریخ معاصر گواهی میدهد که درست در همان لحظاتی که مقوله اصلاحات و رفرم بر اساس کدبندیهای پیشگفته به عنوان «مظهر رسوخ و رخنه ایدئولوژی غیر در صفوف انقلابیون» طرد شده و کمترین تجلیات در درون صفوف «خودی» تحقیر و حتی تصفیه میشد، مفهوم دیگری از «اصلاح» در سویه مثبت و ایجابی خود مطرح بود که با واژه «انتقاد از خود» توصیف میشد. برای فهم عبارت «انتقاد از خود» به دور از معنایی که واژه انتقاد امروزه به ذهن متبادر میساخت میبایست مستقیما به سراغ آن فضایی رفت که این عبارت در آن «به کار بسته میشد» و آن هیچ نبود مگر «اعتراف از خود» و اعترافاندن نیروهای «خودی» به منظور خودافشاگری و تحقیر و طرد «خصلتهای روشنفکری» خود.
به عنوان مثال در سال 54 در جریان تصفیههای درونگروهی سازمان مجاهدین خلق کسانی که از خود گرایشهای روشنفکری بیشتری نشان داده و میکوشیدند کمی بیش از معدود جزوات «مشهور» آن دوره نظیر چهار مقاله مائو و تاریخ مختصر حزب کمونیست شوروی به روایت استالین و چند جزوه سرخ و سفید دیگر را مطالعه نمایند به عنوان کسانی که دچار «ایدهآلیسم پیچیده» هستند در معرض تصفیه قتل و حتی جسدسوزی قرار گرفتند.
در جریان این تصفیه مفهوم «اصلاح» در کنار مفهوم «انتقاد از خود» تصفیه 50 درصد از اعضاء سازمان و اعترافاندن 50 درصد بقیه را توجیه مینمود: به این اعتبار «اصلاحپذیران» کسانی بودند که به طور کتبی در جریان «انتقاد از خود» به آن چیزی که بیانیه تغییر مواضع آن را «انگیزههای ناسالم و ضعفهای عمیق» و «گرایشات روشنفکری» مینامید اقرار کرده و اوراق وسیعی از اقرارنامههای خود را در اختیار رهبری سازمان گذاشته بودند.(3) در مقابل این دسته، «اصلاحناپذیران» به کسانی اطلاق میشد که به جای اعتراف به «مسائل خصلتی» یا در کنار همین اعترافات تن به تغییر ایدئولوژی نداده و با مطالعات کتابهای «غیر خودی» دچار «ایدهآلیسم پیچیدهتر» و «خطرناکتر» شده بودند:
«آن دسته از افراد و کادرهایی که حاضر به اصلاح و تغییر خود بودند، از چنین شرایطی آموزشی، بهترین نتایج را در اصلاح خود و نظرات خود گرفتند و توانستند به ذخیره انقلابی سازمان در ادامه و گسترش مبارزه ایدئولوژیک تبدیل شوند، سختسران، اصلاحناپذیران و کجاندیشانی که بر مواضع نادرست و انحرافی خود اصرار میورزیدند و علیرغم همه شرایط مساعد آموزشی، به دلیل چسبیدن به منافع فردی و اندیشه و عملی که این منافع را توجیه میکرد، حاضر به رفع نقایص و عیوب خود نبودند، قاطعانه از عضویت سازمان کنار گذاشته شدند».(4)
بیانیهنویسان درباره نقطه عزیمت جلسات درونگروهی «انتقاد از خود» [بخوان اعتراف از خود] میگفتند:
«آنچه که بیشتر و در واقع همه آنچه که در ابتدا مدنظر ما بود، پرداختن به آن سری از معایب و مشکلاتی بود که به نظر ما مستقیماً از زندگی طبقاتی ما در گذشته و ترکیب روشنفکری سازمان ناشی شده و طبیعتاً بر عمل سیاسی و تشکیلاتی ما اثر سوء میگذاشت... ما این مبارزه بنابر خصلت انقلابیاش، در همین محدوده متوقف نشد...»(5)
اینکه انتقاد از خود و پرداختن به «معایب» ناشی از گذشته و «ترکیب روشنفکری سازمان» چگونه میتواند در ادامه منطقی خود «بنابر خصلت انقلابیاش» به چنان فرجام غیر منتظره و شگفتی فراروید امری است که در چارچوب همان پارادایم اندیشگی و مقبول روشنفکری زمانه میبایستی مورد بررسی قرار گیرد تا هر دو مفهوم مذموم و محبوب «انتقاد» و «اصلاح» با توجه به همان کاربست مشخص در دوران مشخص خود روشن شود: به این اعتبار حقیقت آن چیزی نبود که میبایستی از خلال مباحثه آزاد و روند انتقادی متقابل و جمعی کشف شود بلکه حقیقت دقیقاً به همان چیزی اطلاق میشد که یک طرف آن را به نحو پیشین و همیشگی در آستین دارد و طرف دیگر هم بنابر عمد و «مسائل خصلتی» آن را در «گذشته»ی خود پنهان کرده و میبایست بدان اعتراف نماید.
یکی از همان «سختسران اصلاحناپذیر» که یک دهه بعد از بغداد در معرض عملیات و مراسم اعترافی قرار گرفته و اعترافی «تا اعماق ذهن و ضمیر و زوایای فراموش شدهای که خود و حتی خدا هم فراموش کرده تحت تأثیر ماجرای موسوم به انقلاب ایدئولوژیک برای شما (رجوی) بازگویی و بیان کرده»(6)، پس از مدتی ناگهان احساس میکند که همان محاکمهها و همان عملیات «انتقاد از خود» تحت نام دیگری تکرار میشود و در نامه خود خطاب به رجوی با اشاره به محاکمههای درونگروهی و «حکم اعدام زرکش» نفر دوم سازمان مینویسد:
«این ماجرا برای من که زخم فراموشناپذیر صدور و اجرای حکم اعدام مجید شریف واقفی به عنوان خائن شماره 1، را توسط جریان اپورتونیستی سالهای 54 - 53 هنوز بر روح و روان و جسمم احساس میکنم بسیار تکاندهنده بود... این بود که گفتم من سمپات فردی علی زرکش نیستم، اگر قرار باشد سمپات فرد کسی باشم آن فرد مسعود رجوی است. خوب یادم هست که گفتم: «اما من با زخمهایی که از سال 54 به دل دارم، از تأیید حکم اعدام صادر شده معذورم و حذف فیزیکی را نمیپذیرم». حتی گفتم «حاضرم، هماکنون به دستور مسعود خودم را از این ساختمان (طبقه چهارم یا پنجم ساختمان بقایی در بغداد) به بیرون پرتاب کنم، اما از تأیید چنین حکمی معذورم و آن را نمیپذیرم».(7)
«مراسم دادگاه که تا آن لحظه طبق برنامه و به خوبی و خوشی پیش رفته بود با موضعگیری من ابتدا متشنج و سپس عملاً به هم ریخت، متأسفانه من تنها قلوس (وصله ناجور) آن جلسه بودم...»(8)
به این ترتیب از خانههای تیمی تهران در سالهای 54-52 تا «طبقه چهارم یا پنجم ساختمان بقایی در بغداد» یک سلسله شیوههای واحد و شناخته شدهای جهت اعترافاندن خودیهای «منحرف» به کار میرود که البته این عملیات با اسم رمز واحدی پیش نمیرفته است: در تهران سالهای 54-52 واژه «اپورتونیسم» با کاربست لنینی و استالینی آن به مفهوم «رخنه و نفوذ ایدئولوژی غیر در صفوف خودی» به کار رفته که در بغداد سالهای 64 به بعد این واژه دو شاخه شده و با واژه «استحاله» همراه میشود. از آن پس تصفیه و اعترافاندن خودیها عمدتاً با واژه «اپورتونیسم» و «لیبرالیسم درون» تبیین شده و طرد «استحالهیافتگان غیر خودی» با واژه «اپوزیسیون استحالهچی» توصیف میشده است.
اپوزیسیون «استحالهچی» در کاربست بغدادی مقیم خارج کشور اطلاق میشود که به امکان اصلاحپذیری، رفرم، دموکراسی، تثبیت درونی نظام چشم دوخته و یا آن را همچون یک «احتمال جدی» به بحث میگذاشتهاند. طی سالهای مورد بحث این نوشتار یعنی 58 تا 60 و پس از آن عمده استدلال مجاهدین خلق درباره نفی امکان «استحاله» یعنی «رفرم و تثبیت رژیم» حول شهید بهشتی به عنوان «آخرین شانس استحاله» متمرکز میشده که این اواخر یعنی به دنبال حماسه دوم خرداد شکل جدیدی به خود گرفت و عبارت «شاگرد بهشتی» در توصیف آقای خاتمی توسط رجوی و نشریه «مجاهد» اشکال جدید اصلاحستیزی هیستریک را به نمایش گذاشت.
بهشتیستیزی در این فضای نفاقآلود فصل تازهای از بیماری تاریخی لیاقتستیزی و شایستههراسی بوده که ریشه در سنت نامیمون و زیرکشی و نخبهکشی نظامهای استبدادی دارد. اما شایستههراسی جدی هنگامی که با الهام از آموزههای چپ نچایفی و استالینی برچسب «ایدئولوژیک» به خود میگیرد ابعاد به مراتب هولناکتری در مقایسه با بیماری استبدادی مییابد که واژهای جز توتالیتریسم نمیتوان برای آن برگزید. به این اعتبار لیاقتستیزی و شایستههراسی به یک هراس تروریستی دیگر پیوند میخورد که به کمک واژگان میشل فوکو میتوان آن را نوعی «سخنهراسی» و «زبانترسی (Logophobia)» نامید. زبانهراسی در هیأت مشخص و نفاقآلود خود در دیالوگستیزی و تروریسم متجلی شده که تاریخ مشخصی در جریان انقلاب اسلامی به دنبال داشته است.
به این اعتبار تاریخ ترور در دیار ما با تاریخ ترور علیه دیالوگ و مفاهمه گره خورده است. امام خمینی(ره) در همان نخستین سخنرانی خود پیرامون ترور شهید مطهری گفت:
«دلیل عجز شماست که در سیاهی شب متفکران ما را میکشید، برای اینکه «منطق» ندارید. اگر منطق داشتید که صحبت میکردید، لکن منطق ندارید. منطق شما ترور است، منطق اسلام ترور را باطل میداند، او منطق دارد.»(9)
اسلحه ترور همواره «چیزی» را نشانه میگرفته و این یادآوری تاریخ از آن جنبه ضرورت دارد که دیالوگستیزان امروزی میکوشند تا با در سایه گذاشتن آن «چیز» که چیزی جز «قدرت اقناع مخالف»، «شایستگی در مدیریت علمی، «آمادگی برای مباحثه» و شایستگیهای مشابه نبوده به مصداقیابی دلخواه در مورد آماج ترور بپردازند و سیبل ترور را آنقدر دستکاری نمایند تا به قد و قواره فرقه خودشان راست آید.
باید این نکته بدیهی را به خاطر آورد که درست در همان لحظاتی که شهید بهشتی با همان لبخند همیشگی و پذیرندگی نمونهوار خود در پشت میز دیالوگ و مباحثه با دگراندیشان نشسته بود برخی از مدعوین همان دعوت عام به گفتگو در خیابانهای تهران صحنه دیگری آراسته بودند و تصویر «منازعه» را برضد «مناظره» علم نموده بودند.
درگیریهای بهار 60 را در سویه تصویری خود میتوان نبرد «سیمای مناظره» و «سیمای منازعه» و جنگ «خیابان» با «میزگرد» نامید. سیمای تابناک و متبسم شهید بهشتی که در کنار مخالفین و دگراندیشان به مباحثه میپرداخت تابلوی زیبایی از چهره یک انقلاب پیروز را در نحوه برخورد با مخالف نمایش میگذاشت:
تصویر زیبایی که چندی پیش در سالگرد هفت تیر و شهادت دکتر بهشتی در روزنامه «حیات نو» از مناظره تلویزیونی بهار 60 چاپ شده بود به خوبی گویایی اندیشه اصلاحطلبی در سویه تصویری و رسانهای آن است. در یک طرف شهید بهشتی و مجری بحث آزاد دیده میشود و در طرف مقابل دو تن از سران گروهها و چهرههای «دگراندیشی» که جزو مدعوین مناظرهها بودند قرار دارند. اگر دیگر گروههای مدعو، به دعوت مناظرهها لبیک میگفتند و سلاح را کنار میگذاشتند این تابلو میتوانست تا مرتبه یک میزگرد وسیع فراروید و باران لطفی بر فضای خشونتبار آن ایام نازل کند.
آنچه که بعد زیباییشناسی ویژهای به این تابلو میبخشید آیهای مشهور بود که زینتبخش صحنه مناظره بود: فبشر عبادی الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه، مژده باد بر آن بندگان خدا که سخنها را میشنوند و بهترین را بر میگزینند. تابلوی این آیه زیبا در فضای مناظرات که تقویت مهارتهای شنوایی را در پی داشت بعد زیباییشناختی آن را تکمیل مینمود. این آیهای است که نوعی خوشبینی نسبت به فطرت انسانی و قابلیتهای شنوایی و بینایی او را تبلیغ میکند. علامه طباطبایی در تفسیر این آیه هر دو وجه «دیداری» و «شنیداری» آن را مورد تأکید قرار میدهد. ایشان تفسیر مضیق از آیه مذکور را که شنیدن را منحصر به «تخصیص گوش دادن به قرآن» میداند رد کرده و میگوید:
«انسانها» پیرو بهترین قولند به معنای این است که مطبوع و مفطور بر طلب حقاند و به فطرت خود رشد و رسیدن به واقع را طالبند... به همین جهت هر چه بشنوند به آن گوش میدهند.»(10)
بر این اساس اگر به واقع انسانها را مفطور به فطرت و نه مفتون فتنهانگیزی مشتی توطئهگر بدانیم این باور در عمل اجتماعی نیز انعکاس خود را یافته و در بسیاری از موارد مباحثه جای محاکمه را خواهد گرفت. براساس چنین باوری بود که مجری سیمای مناظره و جلسه پنجم اعلام مینمود:
«اسلام در مقابل اندیشههای مخالف و جز خود از صحنههای بحث و رویارویی استقبال میکند. بر این اساس ما همچنان تأسف خودمان را از کسانی که با عقایدی جز اندیشه اسلامی که معتقدند جامعه میبایست پذیرای آنها باشد ولی به جای طرح عقیدهشان در صحنه بحث آزاد به راههای دیگری متوسط میشوند، با تأسف از عدم حضور آنها و با آرزوی اینکه آنها هم بپذیرند که مردم حقجوی ما اگر منطق در پس ادعای آنها باشد آنها را خواهند پذیرفت و این عدم حضورشان را دال بر بیمنطقی مدعای آنها میدانند.»
علامه طباطبایی درباره آنچه که وجه «دیداری» حقطلبی در کنار سویه «شنیداری» آن مینامیم میگوید:
«انسان فطرتاً طوری است که حسن و جمال را دوست دارد و به سویش مجذوب میشود و معلوم است که هرچه آن حسن بیشتر باشد این جذبه شدیدتر است. و اگر زشت و زیبا هر دو را ببیند، به سوی زیبا متمایل میشود و اگر زیبا و زیباتر را ببیند به سوی زیباتر میگراید.»(11)
مبنای معرفتشناسی در آنچه که مهارت شنیداری در کنار مهارت دیداری نام نهادیم این است که حقیقت فراوان و کثیر است و هریک از انسانها بهرهای و حظی از حقیقت را دارند، ادراک شنوایی، ادراک بصری هم مبنای زیباییشناختی خاص خود را دارد و بر اصل کثرت و وفور زیبایی و نه ندرت و انحصاری بودن آن استوار شده است. هر دو ادراک مذکور مستلزم تقویت مهارتی است در بینایی و شنوایی انسان به نحوی که بتواند زیبایی «دیگری» را «ببیند» و سخن حق او را «بشنود».
هیچ چیز حتی خونینترین مبارزه و یا دفاع در مقابل «دیگری» نبایستی مانع دید ما برای مشاهده «زیبایی» و میزان «حقانیت» او گردد. مطهری درباره بزرگترین دشمنان علی(ع) یعنی خوارج میگفت «آنها ترکیبی از زشتی و زیبایی بودند»(12)
مطهری در این تحلیل «هم جنبههای مثبت و زیبا و هم جنبههای منفی و نازیبایی روحیه آنها» را از نظر دور نمیداشت. ازدید ایشان مهمترین ویژگی آنها «تدین شدید در عین قدرت نداشتن بر تجزیه و تحلیل» بود و همین ترکیب زیبا (تدین شدید) و زشت (قدرت نداشتن بر تجزیه و تحلیل) از خوارج خشنترین و هولناکترین انسانهای دینی را به وجود آورد. آنها به تعبیر مطهری «همه کسریهای خود را میخواستند با فشار آوردن بر روی رکوع و سجودهای طولانی جبران کنند.»(13)
و مهمترین «کسری» این فرقه خشونتپرست همان فقدان قوه «تجزیه و تحلیل» بود که باعث میشد تا نتوانند زیباییهای «دیگری» را ببینند. به تعبیر مطهری خوارج «مردم بدوی بیفرهنگ بیاطلاع» بودند که دقیقا همین بدویت و بیفرهنگی مهر و نشان خود را به «اسلامشناسی» آنان میزد و باعث میشد همه این حفرههای فرهنگی را با «عبادت کردن و شب تا صبح عبادت کردن» پوشش دهند:
«بعد هم با یک عقاید جاهلانهای که پیدا کردهاند دنباله آن را سفت گرفتهاند، و (تمام دغدغهشان این شده که) آی کی کافر شد! همین جور که معمولا آدمهای جاهل تنگنظر هستند، دچار تنگنظری همه مقدسهای جاهل شدند...»(14)
دقیقاً همین ویژگیها یعنی «دیانت خیلی شدید» و تلفیق شدن آن با «جهالت و نادانی و قدرت نداشتن بر تجزیه و تحلیل»(15) بنابر تحلیل مطهری «به دنبال خودش تنگنظری و تفسیق و اینگه غیر از خودش و گروه خودش دیگر همه مردم را دشمنان خدا بداند...» را پدید میآورد.(16)
همین «قدرت تجزیه و تحلیل» بود که به مطهری اجازه آن را میداد تا توانایی مشاهده زیباییها در «نامتحملترین مکان» یعنی عرصه ممنوعهای به نام «دیگری» و «دشمن» را داشته باشد. در پرتو همین توانایی «تجزیه و تحلیل» است که مطهری فاصله زیادی از تکنیکهای مرزبندی هویتی گرفته و میگوید:
«در قضایا نباید مبالغه کرد، این مقدار مبالغه از این است که روان انسانها درست شناخته نشده است. یعنی ما نمیخواهیم خیلی روان انسانها را بشناسیم. ما خیال میکنیم که آدمی و روان آدمی حالت بسیطی دارد. [به این لحاظ به نحو بسیط حکم میکنیم که فلانی] یا فلان چیز را قبول دارد یا ندارد، اگر قبول دارد اینطور، اگر قبول ندارد آنطور. مثلاً میگوییم که فلان آدم یا دین را قبول دارد یا ندارد، اگر دین را قبول دارد پس باید همه کارهایش اینجور باشد اگر دین را قبول ندارد پس باید همه کارهایش آنجور باشد.
اینجور نیست آدمی از نظر روانی اصلاً یک بیشه است، اصلاً یک دنیاست. و لهذا هر گوشهای از روان انسان یکجور حکم میکند. مثلاً من بالاترین فرد را میگویم معاویه: ما قهراً درباره هر کس تردید بکنیم درباره معاویه تردید نمیکنیم که این یک آدم لامذهب به تمام معنا بوده، نه به خدا اعتقاد داشته نه به پیغمبر اعتقاد داشته نه به معاد اعتقاد داشته. چون عملش این را نشان میدهد. ولی من شخصاً این اعتقاد را ندارم. من اعتقاد دارم که معاویه در عین اینکه این همه عملهای ض [همه این باورها را پیاده کرده است] در آن باطن باطن خودش نمیتواند پیغمبر را العیاذبالله کذاب بداند، نمیتوانست اساساً.
یعنی معاویه همیشه خودش علیه خودش میجنگید، همیشه معاویه اجتماعی یعنی آن طاغوت اجتماعی علیه معاویه دیگری که در آن باطنش وجود داشت [میجنگید] و لهذا همه این جنایتها را میکند اما این دو تا مویی هم که از پیغمبر (که وقتی سر پیغمبر را میتراشیدند آنجا حاضر بوده جمع کرده) این را نگه داشته بود، یا مثلاً هارونالرشید این مرد که ای که شب تا صبح الدنگی میکرد، قهرمان هزار و یک شب، این همه شرابخوری، این همه فسق و فجور، این همه ظلم، موسی بن جعفر(ع) را به زندان انداخته، امامکشی کرده، در عین حال وقتی او را نصیحت میکردند هایهای گریه میکرد، مردم میگویند حقهبازی میکرد! والله حقهبازی نبوده، نمیتوانست حقهبازی بکند.
یعنی این هارونالرشید با همه آن جنایتکاریها هیچ منافاتی ندارد که با در یک جای دیگر که برسد باز آنور دیگر روحش پیدا میشود، [آن سویه دیگر] ظهور میکند آنجاست که اشکش جاری میشود.
اینها خیلی ساده است با یکسونگری تاریخ را [تحلیل میکنند] بنابراین[حکم میکنند] هر کس که خلیفه شد این دیگر در وجود او نمیشود [ظهور انسانی یافت] نه، خلیفه هم یک انسان است... در عین اینکه این همه ظلم و جنایت میکردند صدی نود و نه هم که [ظلم و جنایت بوده] یکصدم هم یکجا مشاهده میشود که ظهور انسانی و اسلامی در آنها پیدا میشد. منتهی این از آن حرفهایی است که اگر مطرح بکنیم [بلافاصله با تغییر میگویند] آقا شما از این طبقه دارید حمایت میکنید! نه آقا مسأله حمایت از این طبقه نیست این تحلیل روحیه انسان است. اینکه بگوییم هرکس در آن طبقه قرار گرفت یک دفعه ما قلم خاصی رو کارهایش بکشیم، این فکری است که مارکسیستها به ما دادهاند.»(17)
اندیشهای که «مارکسیستها به ما دادهاند» هنگامی که از فیلتر عقاید مذهبی عبور کرده، «التقاط» نوع خوارجی یعنی ترکیب «تدین خیلی شدید + قدرت نداشتن بر تجزیه و تحلیل» را حالتی «مدرن» میبخشد، که مطهری از همان دهه 40 آن را به روشنی تحلیل کرده است.
تحلیلهای رایج غالباً در تحلیل صحنههای مربوط به بهار 60 و فرجام خونبار آن بر زشتیهای آن ایام تأکید میکنند بیآنکه زیباییها و درخششهای این سوی قضیه به حد کافی ترسیم شود. این تحلیلهای یکسویه یادآور نقد مشهور شهید مطهری بر برخی «منبریهای» عامیانه آن دوره است که در کتاب «حماسه حسینی» و نیز کتاب «حق و باطل» به تفصیل بیان شده است:
مبالغه یکسویه در سیاهیهای آن سوی قضیه هنگامی که بر زمینه غیاب چهره تابناک شهید سنجاق میشود، از شهید چهره موجودی را ترسیم مینماید که به تعبیر مطهری، «فقط نفله» شده و هیچ درخششی نداشته است. با این تفاوت که «منبریهای» مورد اشاره مطهری براساس دریافتی عرفی و عامیانه چنین تابلویی از عاشورا ترسیم مینمودند و هرگز در نظر نداشتند یک نوع تئوری سیستماتیک و جهانشمول از سیاهی و زشتیها ارائه بدهند. امری که به هیچوجه در مورد نوع تحلیلهای «خوارج مدرن» [به تعبیر شهید مطهری] مصداق ندارد: آنها مطابق تئوریهای فاشیستمشربانه خود محذوریت کاملاً تئوریک برای ترسیم سیمای دیالوگ و سیمای قهرمانان این عرصه دارند و بدین لحاظ «ناگزیر» هستند تا تصویری یکسویه از رخدادهای سال 60 و پیشزمینه تاریخی آن به دست دهند.
همچنان که شهید مطهری میگفت «حادثه عاشورا دو چهره دارد: یک صفحه سیاه و یک صفحه سفید... اگر قسمتهای زیبای این صفحه را در مقابل قسمتهای زشت آن صفحه قرار دهیم، نه تنها کمتر نیست بلکه بر آن میچربد»(18)، ما نیز بر هر دو صفحه رخدادهای سال 60 میبایست تکیه کنیم و اگر در یک صفحه آن بر قساوتها و وحشیگریهای آشوبگران خیابانی و تروریستهای آن دوره تأکید میکنیم میبایست به خاطر بیاوریم که این آشوبخواریها بر علیه چه چیزی بوده و کدام جنبه از دستاوردهای انقلاب را در معرض هجوم خود قرار داده و درخشش شهید بهشتی و یاران او در چه چیزهایی متجلی میشده است.
جالب اینکه مطهری این نقد را در چارچوب «تز اصلاحی» بیان کرده و میگوید برقراری همارزی بین «تاریخ» و «تاریک» و ترسیم چهره سیاه از جوامع دیروزی و امروزین بشری با آن خوشبینی که لازمه فلسفه الهی است منافات دارد و ترسیم این تابلوی سیاه برای آن است که امکان پیاده کردن اصلاحات غیر ممکن جلوه داده شود. تز اصلاحی به این اعتبار زیباییشناسی و جهانبینی مخصوص به خود در سویه «دیداری» و «گفتاری» دارد که ما میکوشیم آن را در تحلیل رخدادهای خرداد 60 ضمن مقایسه با رخدادهای سال 76 و 80 به کار ببندیم.
اگر به جای زاویه تنگی که «دیدگاه» فرقهوار در اختیار نهاده بخواهیم خرداد 60 را از نظرگاه خرداد 76 و خرداد 80 بنگریم و چهره خندان بهشتی را در سیمای «شاگردش بهشتی» ببینیم سویههای فراموش شده و زیبای آن تابلو به گونهای دیگر در نظرمان جلوه خواهد نمود: