تاریخ انتشار : ۲۶ بهمن ۱۳۹۰ - ۰۹:۴۹  ، 
کد خبر : ۲۳۵۳۹۷

غرب‌گرایی علیه بومی‌گرایی


* انتخابات تمام شد، اتفاقاتی افتاد و پیامدهای آن کم و بیش ادامه دارد که بیشتر هم از جنبه تهدید مورد توجه است. بحث را از فرصت‌های پدید آمده برای انقلاب بعد از انتخابات شروع کنیم مهمترین فرصت‌هایی که ایجاد شد چیست؟
** هر واقعه‌ی که به آن نگاه می‌کنیم، گذشته حال و آینده دارد. باید به هر سه جنبه آن نگاه کرد. معمولا می‌گویند با گذشته می‌توان آینده را دید. من می‌گویم با آینده هم گذشته‌ها را می‌شود تفسیر کرد. یعنی آینده‌ی که ترسیم می‌شود گذشته‌اش را هم متناسب با آن داریم. انتخابات ما هم چنین ساختاری دارد. هر دوره که می‌گذرد قصه‌ای رخ می‌دهد و هر حرکتی را به سوی آینده باید مثبت دانست. بعضی پیامدها ناخواسته است بدون آن که متوجه باشیم اتفاق افتاده است. این‌ها را باز می‌کنم تا مشخص شود. وقتی در سال 60 مجاهدین خلق اعلام جنگ مسلحانه می‌کند، اتفاقی که رخ داد این بود که نیروهای انتظامی و امنیتی ما به شدت بر اوضاع داخلی مسلط شدند. توانستند تجربه‌های خاصی را کسب کنند، به طوری که حالا امکان هیچ کودتایی در ایران نیست. جنگ در واقع در دو جبهه بود از خارج با عراق و در داخل با مجاهدین خلق. علایم پیروزی جنگ که در مرزها شروع شد کشتار از داخل هم شروع شد. از کشتار مردم عادی گرفته تا مسئولان حکومتی. حتی در این حالت هم حکومت نظامی اعلام نشد. مردم به تمام معنا در صحنه بودند که نیروهای امنیتی توانستند اداره بکنند. در دوره بنی‌صدر حتی رئیس‌جمهور که باید جنگ را اداره بکند خودش ضدنظام بود. این بحرانها سبب شد که ایران از بعد داخلی و خارجی قدرتمند بشود. بنابراین باید تاکید کنم که آینده ما بسیار خوب است و جایی برای نگرانی نیست. باید بتوانیم در خصوص رویدادهای گذشته همیشه بعد مثبت و پیامدهای مثبتش را هم در نظر بگیریم تا با همین نگاه به سمت آینده بهتر پیش برویم. بارها فکر می‌کردم که اگر مشروطه اتفاق نمی‌افتاد، چه می‌شد؟ یا اگر رضاشاه نیامده بود چه می‌شد؟ رضاشاه که آمد ایران تجزیه نشد.
بلایی که سر عثمانی‌ها آمد بر سر ما نیامد. فعلا کاری ندارم که در بعد داخلی چه پیش آمد. تاریخ را که نگاه می‌کنم چنبه مثبت آن را هم می‌بینم. ایده‌آل ما چیز دیگر است اما واقع چیزی است و تکلیف چیزی دیگر. اگر قدری تاریخ را بخوانیم می‌فهمیم که جایی برای ناامیدی نیست. باید بررسی کنیم که چه شد که به اینجا رسیدیم. بعد از جنگ بازسازی که شروع می‌شود همه ما راست شدیم. تا پایان جنگ همه سوسیالیست بودند. وقتی که راست شدیم، راست جدی شدیم. راست آمریکایی! سیاست اصلی دوران بازسازی "تطبیق" اقتصادی بود که مزورانه تعبیر به "تعدیل" می‌کردند، تا مردم نفهمند، هماهنگی با نظام سرمایه‌داری. آن اوایل، بحثی بود که آقای هاشمی الگو را از ژاپن گرفت سپس تنزل پیدا کرد و شد کره جنوبی. بعد هم مالزی و در آخر هم ترکیه. اینها همه اذناب آمریکا هستند. دوره دوم خرداد هم باز تولید سیاسی فرهنگی هشت ساله اول است. این دو مکمل همدیگرند. 16 سال چنین سپری شد که فرصت کمی هم نبود. یکباره در پایان این دو دوره با آمدن احمدی‌نژاد تعبیر سازندگی عوض شد به سازندگی بومی. می‌بینیم که شهر به شهر، روستا به روستا در حال شکل گرفتن است. این سیر با شدت و توان بیشتر ادامه می‌یابد. این کار تمام رشته‌های دیگران را پنبه می‌کند که قرار بود که یکی از نوکرهای آمریکا بشویم.
حال اگر این 4 سال به 4 سال بعدی وصل شود، چون دولت تجربه بیشتری کسب کرده است معلوم است که ضربه به 16 سال دیگران بسیار کاری‌تر خواهد بود. مردم هم بازگشت را خواستند و رای دادند. مخالفان مجبور شدند از سرمایه بخورند و موسوی 68 ساله را آوردند و کروبی 72 ساله را. اینها سرمایه آنان بودند، خرج کردند و جواب نگرفتند. آنها فهمیدند که نسل بعدی را ندارند. اگر سیزده میلیون را تحلیل کنیم معلوم می‌شود که تقریبا 5 میلیون، آنها را می‌شناختند. بقیه هم با تبلیغات و هیجان جذب شدند. تز دوران اول (سازندگی) این بود که رابطه با بیرون باید تقویت شود و در درون همبستگی‌ها کاهش بیاید. در پایان دورۀ دوم خرداد به اینجا می‌رسد که توطئه "توهم" است و اصلا توطئه وجود ندارد. در خارج توطئه نیست. در داخل است که عده‌ای باید کنترل شوند. با تحول ایجاد شده در ایران این مختصات عوض شد. انسجام درونی بالا رفت که ایران توانست در موضع اتمی مقاومت کند، خارجی‌ها را مخصوصا انگلیس و طراحی‌های آکسفورد را ناکام بگذارد. اگر بررسی کنید متوجه خواهید شد که نقش دانشگاه آکسفورد در مورد ایران چیست و چقدر برنامه و طرح دارد. اینکه دبیر اول سفارت انگلیس در ملاعام ظاهر می‌شود و در تظاهرات شرکت می‌کند، خود گویای بسیاری از ناگفته‌ها است.
در مجموع دو جبهه در ایران شکل گرفت. جبهه غربگرا اعم از چپ و راست یا هایدگری‌ها و پوپری‌ها. جبهه دوم بومی‌گرایی، سنت‌گرایی و ایران‌گرایی است. سراسر این جبهه مرکز ثقلش را شهر و روستا قرار می‌دهد و سازندگی را از آنجا شروع می‌کند. برخلاف گروه دیگر که از مرکز اقدام می‌کند. تهران عملا شهری استعماری است. هیچ معیار شهری ندارد. گونتر گراس هم همین را می‌گوید. استعمار در هر کشور شهرهای خاص را می‌سازد و آن را مرکز کنترل آن کشور قرار می‌دهد، هرچه در این کلان‌شهر است معیار می‌شود. فرهنگ را تقلیل دادند به جامعه، مثلا در دوم خرداد می‌رفتند آمارگیری فرهنگی می‌کردند که چند تا ویدئو، ضبط، تلوزیون و... در جامعه هست. تحلیل آماری از فرهنگ، کار مدرنیسم است. فرهنگ را از نگاه جامعه‌شناختی بررسی می‌کنند. بعد جدیدی هم در دنیا راه افتاده است به این معنی که شاخص آماری فرهنگ مهم نیست. آن معرفت پشت فرهنگ اصل است. یعنی اگر ما "اپیستم"ها را جمع کنیم فرهنگ عمومی شکل می‌گیرد. "اپیستم"ها شامل همه دانش‌های بشری است. فلسفه، دین، هنر، ادبیات و آداب و رسوم. در دیدگاه اول فرهنگ اصلی در تهران است. فرهنگ شهرها و روستاها خرده‌ فرهنگ‌اند! لذا جامعه‌شناسان می‌گویند خرده‌ فرهنگ‌های ایران! در صورتی که ما اصلا خرده فرهنگ نداریم. ما حوزه‌های فرهنگی داریم. سیاست دوره‌های قبل چون به این حوزه‌ها از نگاه خرده فرهنگی می‌نگریست امنیت ما تضعیف شد. الان که نگاه حاکم عوض شده شاخص‌های امنیتی در کشور بالا رفته است. صدا و سیما هم با معیار استعمار عمل می‌کرد. الآن ظاهرا به حوزه‌های فرهنگی بها می‌دهند.
خانم زهرا رهنورد به بی‌بی‌سی گفته بود مردم باید قبیله‌ای رای بدهند...
اصلا تجدد بحث قومی و قبیله‌ای است. تمام فلسفه‌های غرب هویت قومی دارد. در ایران در زمان رضاشاه که می‌خواستیم به سمت تجدد برویم قومیت‌گرایی یا ایرانیسم سربرآورد. آخر روشنفکری و تجدد، قومیت‌گرایی است. در راهپیمایی‌ها می‌گفتند: استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی ایرانی! یعنی همین. در پایان دوم خرداد چهره‌های پادشاهی می‌شوند مراد، مثل نراقی و شایگان و دوم خردادی‌ها از جانب آنها بودم. سران برجسته دوم خرداد از طرف آنان تحقیر می‌شدند. می‌گفتند شما حمالید. اخیرا هم رضا پهلوی در پیامی گفته بود حاضرم از گذشته‌های شما بگذرم. در واقع امر هم این‌گونه است که چپ و راست حمال‌اند. در دوره قاجار قضیه روس بود و انگلیس ولی به این منتهی شد که رضاشاه بیاید سر کار. در دوره جدید این مناسبات عوض شد و در ساختار جدید ما، رهبری را داریم که مشروعیت تام و تمام دارد. پشتوانه عقلی هم به نام فقه دارد. به عبارتی عقلانیت معطوف به هدف. هر جا هم که زندگی مردم مختل می‌شود رهبری و شورای تشخیص مصلحت نظام به نفع مردم حکم اولیه را باطل و مشکل را به نفع مردم حل می‌کنند. الآن برای اولین بار در ایران تشخص مفهومی دارد رخ می‌دهد. الآن آغاز تئوری‌سازی ماست. این تشخص مفهومی سبب شده که بسیاری خطوط مبهم از بین برود. لذا هر کسی که باسواد بود به احمدی‌نژاد رای داد. نخبگان هر رشته‌ای که درک و فهم عمیق داشتند این طرفی بودند. از طرف دیگر کسانی که سیاسی و کلاسی بودند و به نوعی به غرب اعتقاد داشتند ولو با نام اسلامی در آن طرف بودند. حتی آخوندها هم همین‌طور. این ساختار جدید دانش بومی را به بار می‌آورد. ما بسیار راحت وارد این فاز شدیم.
در جاهای دیگر هزینه‌های ورود به این دوران سنگین بود. مثلا در هند که در جنوبش تامیلی‌ها هستند و در وسطش هندوها. در طرف دیگر سیک‌ها و بودایی‌ها هستند. مسیری که آمریکایی‌ها آنجا تعبیه کرده بود کشت و کشتار را افزایش داد، ارتش هند معبد سیک‌ها را نابود کرد و آنان هم گاندی را کشتند. هند الان به سختی وارد مرحله دانش بومی شده و سرعت رشدش دارد از چین هم جلو می‌زند. در ایران هم دانش و ساختار ایرانی دارد شکل می‌گیرد. با عملی شدن آن ایران به دوران شکوفایی خودش برمی‌گردد. به عبارتی دیگر با مشروطه همه‌ی علم ما غربی شد. دانشگاه تهران که نماد علم ماست کم‌ترین تولید دانش بومی را نداشته است. دانشگاه‌های ما پایگاه اطلاعاتی غرب‌اند. isi مقاله‌های خارجی استادها ملاک قرار می‌گیرد. در آلمان و فرانسه چنین چیزی نیست، به رغم اینکه از لحاظ رتبه‌بندی آلمان رتبه 200 و فرانسه رتبه 300 را گرفت. اما ایران رتبه 500 را می‌گیرد و اینگونه استاندارد را معیار می‌گیرد. متاسفانه در دولت نهم هم این ملاک معیار بود. در دانش بومی سوال و جواب از خودمان است و دایما بازتولید می‌شود. هر سوال که پیش می‌آید ادبیات خودش را ایجاد می‌کند. همین حالت سلسله مراتبی اوج می‌گیرد. در تشخص‌یابی مفهومی معلوم می‌شود حتی کسانی که در حوزه‌های علمیه هم این طرفی نبودند نوع بدهکاری و تعلق خاطر به غرب دارند. غالب اینها کسانی‌اند که فلسفه را همیشه روایت کرده‌اند. کارشان تقریر بر آثار بزرگان است، تازه اگر قوی باشند. نوعی اشرافیت فکری در قشر سنتی به علاوه روشنفکری در جبهه مخالف احمدی‌نژاد به هم می‌رسند. اگرچه ظاهرا دشمن هم بودند. بعد از این تشخص مفهومی حال اگر ایران هم وارد چرخه رشد بومی بشود در کنار هند، چین، و کره کمربند آسیایی شکل می‌گیرد. یک سر این کمربند ایران است و یک سر آن کره. آنچه در جومونگ اتفاق می‌افتد اتحاد دو کره است.
جومونگ از نظر جغرافیایی کره شمالی است که از نظر نظامی قوی است. بویو، جنوبی است اتحاد این دو یعنی جمع بین ثروت و قدرت نظامی. اگر کره شمالی و جنوبی با هم متحد بشوند می‌شود انگلیس آسیا. مک لوهان در سال 1960 در درک رسانه‌ها گفته بود: "الآن شرق خواب است غرب با رسانه‌هایش در حال بیدار کردنش است، روزی که شرق بیدار شود شب طولانی غرب شروع می‌شود." الآن این حالت در حال شکل‌گیری است. الان آمریکا سعی می‌کند با آسه آن راه بیاید. یک مردم‌شناس 40 سال با بودجه بانک‌های آمریکا کار کرد که نهایتا شد طرح آمریکا و چین. با ژاپن پیمان دارد و با هند هم که دارد پیمان چندجانبه می‌بندد. این همکاری به ایران هم خواهد رسید. اروپا به این امر رضایت نمی‌دهد و اسراییل هم راضی نیست. شاید آمریکا روزی مجبور شود که خود اسراییل را از بین ببرد. اینجاست که انگلیس ـ که بانی و حامی اولیه اسراییل است ـ وارد کارزار انتخاباتی ایران می‌شود. حتی در نماز جمعه‌ای که اینها برگزار کردند مرگ بر چین و مرگ بر روسیه هم می‌گویند. اینها معنی‌دار است. یعنی درود بر انگلیس و آمریکا. من یک مقاله نوشتم با نام "فرایند ارتباطی تمدن‌سازی". اولین قدم این کار ایجاد رشد منطقه‌ای است. این کار الآن در حال شکل‌گیری است. فشار بر ایران برای محدودیت اتمی ریشه در این تئوری دارد. فراموش نکنیم که ایران یک سر آن کمربند است و کره شمالی سر دیگر آن. غرب با این اتفاق دچار مشکل تمدنی می‌شود.
طیف مخاطب ما درباره موضع علما و مخصوصا فضلا بحث دارند. مثل اینکه بعضی از آنها در چنین مواقع حساسی نمی‌توانند درست عمل کنند و مردود می‌شوند.
قم بعد از مشروطه سکولاریزه شد. رضاشاه تاثیر خود را گذاشت. فقیه ما بعد از مشروطه فقیه غیرکلامی است و فقاهت به شریعت تقلیل می‌یابد. در حالی که میرزای قمی قبل از آن کلامی است. رساله ایشان فقط رساله فقهی نیست. به سوال‌های کلامی هم جواب می‌دهد. به حدی این فقه دچار نقصان روشی است که حد ندارد. مثلا به قرآن و نهج‌البلاغه کار ندارند، فروع کافی را دارد و اصول کافی را ندارد. نوع تقلیل‌گرایی که در سکولارسیزیون اتفاق می‌افتد ایجاد شد. در فقاهت بعد از مشروطه بحث‌های دوری اصول برای اصول و فلسفه برای فلسفه مطرح شد. شیخ انصاری اصول برای فقه را مطرح می‌کرد. در حالت دوری علم اتکا به خودش پیدا می‌کند و دیگر جوابگوی جامعه نیست. مدرسه سپهسالار بعد از مشروطه همین را بازتولید می‌کند. بعد هم به انجمن حکمت و فلسفه سلطنتی می‌آید با پادرمیانی سیدحسین نصر. فلسفه برای فلسفه، نه برای جامعه؛ که در آثار اینها هست. نتیجه اینکه حوزه به فقه تقلیل می‌یابد و جدایی دین از جامعه و سیاست. اما امام فقه را برگرداند به کلام، مخصوصا در نجف. شهید مطهری می‌گوید بعد از مشروطه ما مجتهد مقلد داریم. لذا امام شاخص را شیخ انصاری می‌گیرد و رویه ایشان رویه شیخ انصاری است. دوم خردادی‌ها آخوند خراسانی و نایینی را ترویج می‌کردند. الآن کسانی که راه امام را نرفتند عملا دچار مشکل شده‌اند و دنبال کسانی افتادند که شعار جدایی دین از سیاست می‌دهند. اگرچه خود نخواهند اعتراف کنند. اینان وارث مدرسه مروی و مدرسه سپهسالار ویران شده هستند. اما آنانی که محکم ایستادند مثل آقای مهدوی‌کنی نشان دادند که خوب ماجرا را فهمیده‌اند. دیگران که مغلوب شدند عکس‌العمل نشان دادند. دانشگاه آکسفورد و دولت انگلیس و قشر داخلی قم و تهران همان ساختار بعد از مشروطه را دارند. ساختار مشروطه‌ای که در زمن رضاشاه باز تولید شد. در اطرافیان رضاشاه آخوندهای انگلیسی مشرب هم بودند. میرزا مهدی آشتیانی آخوند بود و سمت داشت.
امام همیشه با آخوندهای درباری مشکل داشت. در دوره نهضت امام هم فلان عالم در برابر ولایت فقیه می‌گفت: "شاه شیعه". مسئول دارالتبلیغ فتوای بمباران جماران و کشتن امام را می‌دهد. این سیستم و ساختار باز تولید تاریخی می‌شود. این قصه، قصه‌ی مهمی است، اصول انتزاعی که مرحوم نایینی درست میکند یا آخوند خراسانی اصول را برای اصول می‌سازد و فقه روش‌شناس را عقیم می‌کنند. فقه فردی را اضافه کن بر عرفانی که در قم به وجود می‌آید، عرفان فردی نه عرفان اجتماعی. عرفان انفعالی و درونی است. هم مرحوم شاه‌آبادی با آن می‌جنگد و هم امام که شاگردش است. مرحوم مدرس یک عارف است. وقتی عرفان با یک فقه فردی جمع شد، از آن کاملا یک فقه سکولار بیرون خواهد آمد. روشنفکران دوم خردادی‌ هم رفتند دنبال عرفان انفرادی و دین عرفانی مطرح کردند (موسی به دین خویش و عیسی به دین خویش). فقه هم برای آنان فقه مرجعیتی بود نه فقه ولایت فقیهی. شما نگاه کنید که در تمام مجلات‌شان مثل شهروند می‌خواستند نجف را در مقابل ولایت فقیه مطرح کنند.
در کتاب نهضت امام خمینی آقای حمید روحانی نوشته است: "هر شب که در نجف امام در حرم می‌رفتند یک نفر از طرف بیت فلان آقا می‌آمده و درست سینه به سینه امام می‌ایستاده تا امام نتواند دعا و نمازش را به راحتی انجام بدهد! آنها مرجعیت را در مقابل ولایت مطرح می‌کردند، امام زجر بسیار کشید تا توانست در حوزه نجف کارهایش را پیش ببرد.
کتاب ولایت فقیه امام با نقد رساله‌ها شروع می‌شود، که رساله‌ها را دست بگیرید و با قرآن مقایسه کنید.
حتما مقاله از آن در بیاورید و این تفکر را نقد کنید که سیدحسن خمینی به نام امام کجا می‌رود. یا خانواده امام به نام امام کجا می‌روند. الآن دارند مرجعیت را در مقابل ولایت فقیه مطرح می‌کنند و احساس می‌شود که سیستم برگردد به اسلام شاهنشاهی. مردم این کار را نمی‌پسندند. احمدی‌نژاد باید در اینجا عقلانیت را راه بیندازد. عقلانیت فقهی که تابع ولایت فقیه است. اگر بخواهد مثل مشایی عرفان را بیاورد با این عرفان حتما دچار سرنوشت همان لیبرالیسم و نهضت آزادی در دوره‌های بعد، خواهد شد. خطر دولت احمدی‌نژاد عرفان زندگی‌اش است. چون فقاهت ما فقاهت امام است، نه فقاهت فردی. بزرگترین خطر احمدی‌نژاد همین است که در سالهای اخیر هم نشان داد. نشان داد که عرفان مشایی جلوی فقاهت رهبری می‌ایستد. شاخص دوم خردادی‌ها در بعد عرفان‌گرایی ضدفقاهت بودن و فقاهت فردی است. کسی که این سیستم را بازسازی کرد، انجمن حجتیه است و پیش از آن هم مکتب تفکیک است که ریشه‌اش به اخباریه برمی‌گردد.

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات