محمد قوچانی
از پارادوکسهای عصر ماست اینکه سبزهای ایران پرچمدار سکولاریسم شناخته شوند! جریانی سیاسی که با شالی سبز ـ که سیدمحمد خاتمی بر گردن سیدمیرحسین موسوی نهاد ـ متولد شد در گذر زمان سخنگویان خودخواندهای یافت که در بیرون مرز و نظم سیاسی موجود خواست محوری سبزها را جدایی دیانت و سیاست و راندن دین از حوزه عمومی به حوزه خصوصی میخوانند.
و از پارادوکسهای عصر ماست اینکه همان سخنگویان خودخوانده سبزها در بیرون مرزها برای براندازی نظم سیاسی موجود دعوت به هنجارشکنی و ساختارشکنی در مناسبتهای اسلامی بلکه مناسبتهای اسلامگرایانه میکنند، در روز قدس و سیزده آبان و روز عاشورا که همه مناسبتهایی قدسیاند و نه عرفی که دعوت به سیزدهبدر و چهارشنبهسوری نگرفت و از پارادوکسهای عصر ماست اینکه در غیبت سخنوران سبز در درون مرز، جمعیتی از جنس شریعت برای حفظ وحدت دعوت میکنند که مناسبتهای اسلامی چون عاشورای حسینی را به اختلافهای سیاسی نیالایید بلکه مذهب را به مُرکب سیاست آغشته سازند مگر غبار بخوابد. اما غبار فرو نمینشیند و اینگونه است که روشن نیست چه کسی لائیک است و چه کسی لائیک نیست؟
گروهی در اوج سکولاریسم به استفاده از شریعت برای نیل به قدرت دست مییازند و امر قدسی را در راه عرفی قربانی میکنند و در همان حال که استفاده از دین در نهاد دولت را رد میکنند خود، دین را در راه قدرت قربانی میکنند با این تفاوت که مرز باریک میان غالب و مغلوب در امر سیاست میان آن دو به نازکی یک تار موست و حتی در تحلیل تاریخی و نامیدن یکدیگر به القاب و صفات تاریخی و استفاده ابزاری از تاریخ اسلام تفاوت چندانی ندارند و هر دو به شبیهسازی دست میزنند و گروهی از هراس از بین رفتن شریعت و از دست رفتن وحدت ترجیح میدهند نسبت دیانت و سیاست را فرو گذارند و جوهر دیانت و سیاست ایرانی را انکار کنند و برای حفظ مصلحت، حقیقت را فرو گذارند. اما فارغ از نزاعهای عینی در جهان ذهنی موضوع نسبت دیانت و سیاست هنوز موضوع مهمی است و قابل فرو گذاردن حتی به بهانه مصلحت نیست و دست کم در میدان امروز سیاست ایران مهمترین امر موجود است.
موضوع بحث هم البته نه نهاد حکومت و دولت که نهادهایی است که امروزه جایگاه منتقد وضع موجود را دارند چه در برابر حکومت دینی مستقر بیش از همه این روشنفکران دینی هستند که باید به این پرسش پاسخ دهند که آیا آنان هم لائیک شدهاند؟ به مفهوم عینی آیا میتوان سبز بود و لائیک بود؟ واقعیت این است که سبزها هیچ سخنگویی ندارند اما اکنون که سخنوران بسیاری سخنسرایی میکنند شنیدن یک سخن دیگر در کنار سخنهای بسیار عصر ما گناه نیست. شاید این سخن اندکی لحن بیان نامه بیابد که این روزها جای سخنآرایی نیست و در توفان بیانیهها شاید بیان روشن بیش از کرشمههای اهل سخن بکار بیاید.
1. تلاش برای جدایی دیانت و سیاست در ایران امر تازهای است. این موضوع همچون بسیاری از موضوعات دیگر عصر ما تاریخچهای صد ساله دارد و نه هزاران ساله. دقیقا از زمانی که مشروطه و مدرنیته در ایران آمد و در مقابل مشروعه و مطلقه قرار گرفت. تا پیش از سال 1285 اصولا موضوعی بنام جدایی دیانت از سیاست در ایران مطرح نبود و این فقط به معنای جدایی اسلامیت از حکومت نیست که در ایران باستان هم دیانت زرتشت با دولت پارس نسبت داشت. درست است که کوروش به دیانتهای دیگر احترام میگذاشت اما دیانت از دولت ایران هرگز جدا نبوده است. دو امپراتوری بزرگ تاریخ ایران دولت ساسانی و دولت صفوی هر دو دولتهایی دینی بودهاند و ایرانشناسان بزرگی مانند ریچارد فرای هم بر این نکته در پژوهشهای تاریخی خود تاکید کردهاند که در تاریخ ایران هرگز دین از دولت جدا نبوده است.
نظریه فره ایزدی به عنوان شرط شاهی در ایران باستان اساس دولت را تشکیل میداد گرچه ایرانیان در لباس آئین زرتشت اولین دولت ـ ملت موحد جهان بودند اما ملاقات روح آریایی با وحی الهی بعدا در صورت مذهب شیعه نظریه امامت را سامان داد که بر عصمت و غیبت استوار است و تا نهاد مرجعیت و فقاهت این سلسله مراتب ادامه یافته است.
این درست است که فقهای بزرگ تا عصر امام خمینی هرگز در مقام سیاسی اول کشور قرار نگرفتند اما مقام اول کشور هرگز بدون تنفیذ رای آنان شرعیت بلکه مشروعیت نداشت و فقهای اعلم چون شیخ مرتضی انصاری و میرزای شیرازی و آخوند خراسانی و آیتالله بروجردی قدرت سلب مشروعیت از سلطنت را داشتند و اتفاقا همه این فقها در عصر ما از عناصر اصلی تحدید نهاد سلطنت و دفاع از حقوق عمومی جامعه ایرانی بودند و گرچه در عصر صفوی با ادغام نهاد سلطنت و روحانیت در آغاز و سپس انتصاب شیخالاسلامها از سوی شاهان نوعی دین دولتی پدید آمد اما در عصر قاجار با فتور و فساد شاهان قاجار نهاد مرجعیت و روحانیت به چنان نهاد مدنی سنتی مستقلی تبدیل شد که عامل اصلی در تحدید حدود سلطنت بود. پس افرادی که سعی میکنند جدایی دیانت و سیاست را شرط آزادی سیاسی بدانند در خطایی تاریخی بسر میبرند.
2. جدایی دیانت و سیاست در جهان مدرن هم وحی منزل نیست. این درست است که اروپا پس از قرون وسطی و استبداد کلیسا با پناه بردن به یونان و روم باستان میل به بازگشت یافت و عصر روشنگری را به پا کرد. در آغاز چه جمهوریخواهان فرانسه و چه آزادیخواهان اسپانیایی و ایتالیایی (که داغ کاتولیسم را بر پیشانی داشتند) تلاش بسیار کردند که نه تنها پاپ را در رم محصور کنند بلکه دین را از زندگی بشر حذف کنند آنان به جای کلیساها معابد خرد و مراکز عیش و عشرت راه انداختند و نه حکومتهایی غیردینی که ضددینی بر پا کردند و حتی فلسفه و الهیات را در بند قانون و حقوق درآوردند و امر حقیقی را پایبند امر اعتباری کردند و قانونی درباره نبود خدا وضع کردند.
اما به زودی دریافتند که آزادیخواهی سیاسی هیچ نسبتی با جداانگاری دینی ندارد و استبدادهای غیردینی گاه از حکومتهای مسیحی هم خطرناکترند. حتی فرانسویها هم در جشن دویستمین سالگرد انقلاب فرانسه از بازخوانی خطاهای خودابایی نداشتند چه رسد به متفکران بریتانیایی مانند ادموند برک که همان زمان در نفی و نقد انقلاب لائیک فرانسه قلم زده بودند. باری، غرب امروزه آنگونه که روشنفکران افراطی ایرانی میپندارند ضددین نیست حتی گاه آن اندازه که اینان گمان میکنند لائیک نیست.
در ایالات متحده آمریکا محافظهکاران مسیحی بیش از همه رئیسجمهور شدهاند، پروتستانهای آمریکایی جز در مورد جاناف کندی هرگز به کاتولیکها رای ندادهاند، هنوز آمریکاییها خود را قانع نکردهاند که به ریاست جمهوری یک زن رای دهند، هنوز درباره منع سقط جنین به عنوان یک امر غیرشرعی و غیرانسانی اجماعنظر ندارند، هنوز مردم خداباور و اعضای مومن کلیساها هستند. در بریتانیا و دانمارک مذهب رسمی وجود دارد و ملکه بریتانیا به عنوان رئیس دین و دولت همزمان ریاست کلیسای انگلیکان را هم برعهده دارد و در دانمارک ملکه رئیس مذهب لوتری هم هست، در آلمان و ایتالیا احزاب دموکرات مسیحی با حمایت کلیسا قدرت را سالها در دست داشتند و به نوعی بنیانگذار آلمان و ایتالیای مدرن هم هستند و در فرانسه جمهوریخواهان افراطی از رژیم ژاکوبنی فاصله گرفتهاند و گلیستها با وجود لائیک بودن سعی میکنند از هویت مسیحی فرانسه در برابر عربهای مسلمان و اسلام اروپایی دفاع کنند.
دین در دنیای معاصر هنوز نهادی قدرتمند است و نه فقط در حوزه خصوصی که در عرصه عمومی به شکل احزاب سیاسی، رسانههای غیردولتی و گروههای نفوذ سیاسی ـ اجتماعی حضور دارد. در واقع آنچه تغییر یافته تنها شکل حضور دین در سیاست است نه اصل حضور دین در سیاست.
3. روشنفکران ایرانی معتقدند که تاریخ در همه جای جهان یکسان تکرار میشود. همانگونه که تاریخ اروپا از سه مرحله عصر باستان، قرون وسطی و دوران مدرن تشکیل میشود و قرون وسطی عصر تاریکاندیشی بوده و دوران مدرن با بازگشت به عصر باستان سبب توسعه و تجدد و آزادی شده است تاریخ ایران هم از همین سه مرحله تشکیل میشود. بر همین اساس روشنفکران پهلوی سعی کردند با عبور از قرون وسطی بلندی که قاجار به پایان آن بود به ایران باستان مراجعه کنند و ملیگرایی را در مقابل اسلامگرایی قرار دهند و بعد در پیوند با غربگرایی جدایی دین از سیاست را راهحل توسعه و تجدد و آزادی ایران بدانند.
روشنفکران امروز ایران هنوز گامی از آن روشنفکران به پیش نیامدهاند و حتی فضیلتهای آنان در آثار و آرای خود را هم ندارند. این درحالی است که تاریخ یک نسخه ندارد. حتی در غرب میان سنتهای کاتولیک، ارتدوکس و پروتستان تفاوت است. شکاف رم شرقی و رم غربی نزاع بزرگی است که امروزه در رقابت روسیه و آمریکا قابل مشاهده است. دین و دولت در شرق و غرب اروپا سازمانی جداگانه داشتهاند چه رسد به شرق و غرب عالم. تاریخ سیری خطی ندارد که در همه جا یک روایت داشته باشد. این خط مستقیم نیست همانگونه که گفتیم نسبت دین و دولت در ایران باستان با یونان باستان تفاوتی ماهوی داشت.
تمدن ایرانی از آغاز موحدانه بود و تمدن یونانی مشرکانه. ایمان در ایران باستان و الحاد در یونان باستان حتی در تفاوت حکمت ایرانشهری و فلسفه یونانی هم دیده میشود. قرون وسطی مسیحی هم نه تنها با قرون وسطی اسلامی مقارن نیست بلکه آن زمان که جهان غرب در عصر تاریکاندیشی بسر میبرد جهان اسلام در عصر روشنگری زندگی میکرد. یهودیکشی به شیوه مسیحی در تمدن اسلامی جایی نداشت و فلسلفه افلاطون و ارسطو نه تنها کفر محسوب نمیشد بلکه توسط حکمای ایرانی و اسلامی ترجمه و تدریس و تحقیق میشد.
بدیهی است برخی قواعد و تحولات تاریخی مانع از این شکوفایی و رونق اسلامی شد. حمله مغولان و ترکان بر سر تمدن اسلامی ـ ایرانیها همان بلایی را آورد که حمله آتیلا و هونها بر سر تمدن رومی ـ یونانی آورد. اما حتی اگر غرب با سکولاریسم در مقابل مسیحیت به رستگاری رسیده باشد معلوم نیست که رستگاری ما با سکولاریسم باشد. جهل روشنفکری ایرانی اما زمانی مضاعف میشود که با باورهای قرن هجدهم درباره اروپا بیاندیشد و به استناد آن درباره ایران امروز (از صد سال قبل بدینسو) تحلیل کند.
واقعیت این است که اروپاییها امروز و شاید چندین دهه است که دریافتهاند که قرون وسطی بدان اندازه که آنها گمان میکردند عصر تاریکاندیشی نبوده است. آنان امروزه دریافتهاند که بسیاری از مبانی حقوقی مدرن درباره آزادیهای اساسی نوع بشر ریشه در شریعت و مذهب مسیح داشته است. نظریه حقوق طبیعی از درون نظریه حقوق فطری برخاسته است. مدارس مدرن بازتولید بلکه تداوم مدارس سنتی مسیحی است. اومانیسم ریشه در انسانگرایی مسیحی داشته است. فیلسوفان قرون وسطی متفکران بزرگی بودهاند و حتی کلیسای کاتولیک با وجود جمود فکری با راهاندازی نهضتهای یسوعی در تقابل با پروتستانها نقش مهمی در روشنگری داشتهاند. با این منطق است که دموکرات مسیحیها یک جنبش سیاسی بزرگ در اروپا هستند و هنوز اکثریت مسیحیان جهان کاتولیک هستند.
جالب اینجاست که جهل مضاعف روشنفکری ایرانی اختصاص به روشنفکران لائیک ندارد. روشنفکران دینی حداقل پنجاه سال تمام است که چه در صورت «شریعتی»گرایی و چه در صورت «سروش»گرایی از ضرورت پروتستانیسم اسلامی سخن میگویند و پروتستانها را دریچه تجدد و توسعه و آزادی غرب میپندارند و نسل جوان روشنفکران دینی و مذهبی هم به پیروی از آنان (که خود همچون روشنفکران دیگر ایرانی تاریخ را نمیشناسند و آن را تداوم یک خط میدانند) به پروتستانیسم اسلامی باوری راسخ پیدا کردهاند و از شاخصهای این نهضت را هم جدایی دین از سیاست میدانند. این در حالی است که پروتستانیسم مسیحی نیای بنیادگرایی مسیحی است و قبل از آنکه بنیادگرایی اسلامی متولد شود این جنبش در اروپا متولد شده بود.
بازگشت به عهد عتیق و حتی نوعی بازسازی خاطره یهودیگرایی شعار اصلی نهضت لوتر و کالون بود و امروزه صهیونیسم مسیحی نماینده این تفکر است. بدیهی است نه کاتولیسم آنگونه که مرسوم است آئینی استبدادی است و نه پروتستانیسم مذهبی رهاییبخش نومحافظهکاری آمریکایی امروزه در تقابل با لیبرالیسم آمریکایی قرار دارد. سنتی که جورج بوش از آن برمیخیزد همان نابگرایی؛ بنیادگرایی و پیوریتانیسم پروتستانی است در تقابل با سنتی که روسای جمهوری چون کندی کاتولیک و کارتر و اوبامای لیبرال در حزب دموکرات در آن دفاع میکنند. بدینترتیب اجملا آنکه روشنفکری ایرانی چه عرفی چه دینی تاریخ را وارونه خوانده است چه تاریخ ایران و چه تاریخ غرب و آیا اصولا تاریخ را خوانده است؟
4. در عرصه سیاسی تا سی سال قبل هم شکاف دیانت و سیاست پشت شکاف استبداد و آزادی پنهان شده بود. کسی به یاد ندارد که محمدتقی بهار و علیاکبر دهخدا را روشنفکرانی لائیک خوانده باشند این درست که آنها معمم نبودند اما قطعا از افراد سابقا معمم مانند سیدحسن تقیزاده به ایران و اسلام با نگاه همدلانهتری نگاه میکردند. حتی داوری درباره لائیک بودن محمد مصدق هم داوری تازهای است که پس از انقلاب اسلامی رواج یافت که در آن داوری ملیگرایی را در تقابل با اسلامگرایی قرار میداد و این البته بیشتر به عملکرد جبهه ملی در مقابل جمهوری اسلامی باز میگشت تا نسبت دکتر مصدق و آیتالله کاشانی در تاریخ معاصر که با وجود اختلافهای حاد سیاسی هرگز کسی از اختلافهای مذهبی میان آن دو حزب نزد.
جالب اینجاست که در دامن زدن به شکاف عرفی ـ دینی میان روشنفکران گروهی بیش از همه نقش داشتهاند که امروزه خود به لائیک بودن شناخته میشوند: روشنفکران دینی به خصوص حلقه دکتر عبدالکریم سروش که برای تمایز هویت خویش از روشنفکران دیگر نوعی انجمن اسلامی روشنفکران را راهاندازی کرد. بدیهی است با رشد کمونیسم در روشنفکری ایران به خصوص بعد از ظهور تقی ارانی نمیتوان منکر وجود روشنفکری لائیک شد اما بهتر است که این جریان را بیشتر به نام روشنفکری چپ (مارکسیت و سوسیالیست) بشناسیم تا لائیک. در واقع نسل اول روشنفکری ایرانی (مانند بهار و دهخدا در میان متقدمان و زرینکوب و زریابخویی در میان متاخران) دل در گرو ایران و اسلام و تجدد هر سه داشتند اما با ظهور نسل دوم روشنفکری ایرانی (مانند ارانی و هدایت و طبری) ضدیت با مذهب و حتی ایرانیت (نه ملیت) اوج گرفت و کارنامه این گروه در جذب دموکراسی و توسعه غرب هم اگر ناکام نباشد چندان کامیاب نیست.
روشنفکری ایرانی در نسل دوم خود همانطور که گفتیم شناخت وارونهای از غرب داشت و جهل اول در شناخت ایران و سپس اسلام با جهل در شناخت اروپا و مسیحیت مضاعف گشت و با ظهور سوسیالیسم و مارکسیسم به جهل مرکب در مرکب تبدیل شد و قبل از آنکه قواعد اجتماعی و اقتصادی و اقتصادی تاریخ اروپا را درک کند قصد کرد از سرمایهداری خیالی خود عبور کند و به سوسیالیسم برسد! روشنفکری دینی هم از این جهل بری نبود.
اگر مرحوم بازرگان را نیای روشنفکری دینی ایرانی بدانیم در کارنامه او سادهانگاری غرب و تکذیب نادرست نسبت تکنولوژی و فرهنگ، علوم تجربی و علوم طبیعی سبب شد سنگبنای نادرستی پایهگذاری شود که مجاهدین خلق دیوار آن را کج ادامه دادند. بازرگان مسلمان بود و آزادیخواه اما تاریخ و فلسفه غرب را نخوانده بود و فقط تکنولوژی و دموکراسی غرب را دیده بود و فکر میکرد میتواند همانگونه که ماشین را از غرب وارد کرد توسعه و تجدد را هم وارد کرد و این پایه اشتباه بزرگتری شد که فکر میکرد میتوان تکنولوژی غرب را وارد کرد بدون آن فرهنگ غرب را قبول کرد.
نتیجه کار آن شد که مجاهدین خلق حتی در نسل اول خود (مانند محمد حنیفنژاد) که روشنفکرانی مسلمان بودند به راه خطا بروند و فکر کنند مارکسیسم را به عنوان علم میتوانند با اسلام به عنوان دین پیوند زنند. از سوی دیگر چپگرایی سبب شد آزادیخواهی مغلوب برابریطلبی سوسیالیستی شود و آزادی در برابر عدالت به هیچ انگاشته شود. پیدایش تقی شهرام در عرصه ذهنی و مسعود رجوی در عرصه عینی محصول مستقیم انحراف اصلی در مجاهدین اولیه بود.
اما متاسفانه این خط روشنفکری دینی در نسلهای بعدی آن هم ادامه یافت دکتر علی شریعتی نظریه پروتستانیسم اسلامی را طرح کرد و آن را برای سلف خود دکتر عبدالکریم سروش هم به ارث گذاشت. درست به همین علت است که مانیفست جمهوریخواهی اکبر گنجی به مثابه بازتولید رساله تجدیدنظرطلبی مجاهدین خلق در عصر ما متولد میشود و آنگاه بحث به انکار الوهیت قرآن کریم منتهی میشود. بدین ترتیب روشنفکری دینی که در تقابل با روشنفکری لائیک ایجاد شده بود خود در هر چند روایتش ناگزیر از سکولاریسم میشود:
اول: مرحوم بازرگان با همه مراتب دینداری در آخرین خطابه عمر به رساله خدا و آخرت تنها هدف بعثت انبیا میرسد.
دوم: محمدتقی شهرام رساله تجدیدنظرطلبی ایدئولوژیک در مجاهدین خلق را مینویسد.
سوم: اکبر گنجی رساله مانیفست جمهوریخواهی را به عنوان پایاننامه روشنفکری دینی مینویسد.
5. روشن است که بازرگان، شریعتی و سروش هر سه مردانی مسلمان و متفکر بودهاند که با نیت اصلاح فکر دینی و بدون آگاهی از سرنوشت امثال تقی شهرام و اکبر گنجی پروژه خود را آغاز کردند و جایگاه سیاسی و علمی و اعتقادی مرحوم بازرگان با اکبر گنجی و تقی شهرام قابل قیاس نیست همچنان که اکبر گنجی نیز به لحاظ فردی و دینی با تقی شهرام برابر نیست اما علت غلبه سکولاریسم بر کارنامه همه آنان چه بود؟ بدیهی است که ما قصد داوری سیاسی نداریم و نمیخواهیم از این گزاره نتیجه بگیریم که باید این متفکران رابه اتهامهای سیاسی نواخت اما ریشهیابی ناکامی آنها موضوعی نظری است. آنچه تاکنون آمد را در یک ارزیابی کلی میتوان به شرح زیر تلخیص کرد:
الف- فقر تاریخینگری
از میان این سه روشنفکر مسلمان تنها علی شریعتی به تاریخ توجه داشت که همانگونه که اشاره رفت با دریافت نادرست از نهضت پروتستان خطایی تاریخی را در نیم قرن اخیر بر گرده روشنفکری دینی گذاشت اما بازرگان و سروش هیچگاه به تاریخ توجه کافی نداشتند. مقصود از این داوری تنها اشاره به تاریخ تفکر اسلامی نیست تاریخ تفکر ایرانی هم در آرای آنان مغفول مانده است همچنان که نشانی از تاریخ تفکر غربی هم به چشم نمیخورد. تحلیل ایران امروز بدون درک ایران باستان و غرب باستان ممکن نیست و این در آرای روشنفکری دینی غایب است. تحلیل شریعتی از تاریخ ایران و رم هم کاملا مارکسیستی است و نسبتی با حقیقت ندارد چنان که دانش مارکس هم از ایران ناقص بود و بسیار کم در آرای او به درکی از تاریخ ایران میرسیم.
ب- تغافل از فقه اسلامی
نقطه اشتراک بازرگان، شریعتی و سروش نادیده گرفتن فقه اسلامی و تلاش برای تخفیف آن است. آنان در واقع متفکرانی اخلاقمحور بودند و گاه عوالم عرفانی داشتند. سروش به عرفان سنتی و شریعتی به عرفان مدرن باور داشت و بازرگان و سروش البته در احوال شخصی به شدت متهجد و اهل عبادت بوده و هستند شریعتی نیایشهایی شاعرانه داشت اما در عالم نظر از ترجیح اخلاق به فقه سخن میگفتند و از نقش مهم فقه در تمدن اسلامی غافل بودند. در واقع این روشنفکران به علت عملکرد به برخی روحانیون در ایران و اسلام و با گرتهبرداری از عملکرد بد برخی روحانیون در اروپا و مسیحیت با تصور پروتستانیسم به دنبال آن شدند که فقه را به دانش کماهمیت در معارف اسلامی تبدیل کنند تا روحانیت نقش کمتری در اداره جامعه داشته باشد.
اما اگر تاریخ اروپا و ایران را به خوبی مطالعه میکردند در مییافتند که پایه دموکراسی حکومت قانون است و در زمانهای چون عهد صفوی یا قاجاری که قانون وجود نداشت شریعت مهمترین سند تقنین بود و در مشروطیت هم تجربه خوبی از پیوند شرع و قانون ایجاد شد حتی در غرب هم بر خلاف باور مرسوم که مسیحیت و ناقد شریعت است این شریعت مسیحی و نظریه حقوق فطری بود که در پیوند با حقوق طبیعی و انسان جدید پایه دموکراسی را تشکیل داد.
اتفاقا نگاه اخلاقمحور بازرگان ـ شریعتی ـ سروش به دین سبب شده است که اندیشه آزادی در آرای آنان تحتالشعاع اندیشه تعالی قرار گیرد. فقه علم حداقلهاست در حالی که اخلاق علم حداکثرهاست. فقه با انسان خطاکار سخن میگوید اما اخلاق با انسان متعالی حرف میزند. فقه آمده است تا غرایز طبیعی انسان را به رسمیت بشناسد و آنان را در چارچوب قرار دهد. اما اخلاق میخواهد غرایز طبیعی انسان را تعالی بخشد و به آرمانهای الهی و انسانی نزدیک کند. فقه برای شهوت ازدواج موقت، برای ثروت زکات و برای قدرت شریعت وضع میکند اما اخلاق از عشق الهی و قناعت و بیاعتنایی به قدرت سخن میگوید. اخلاق، آرمان بشر است اما فقه واقعیت اوست. بدیهی است برخی احکام فقهی باید در طول زمان اصلاح شود اما نمیتوان از فقه بینیاز شد.
احیای چهرههایی مانند حلاج و مولوی و غزالی در مقابل افرادی مانند ابونصر فارابی و خواجه نصیرالدین توسی از سوی روشنفکری دینی نشانگر همین گرایش ترجیح اخلاق و عرفان بر فقه و سیاست است. در واقع فقه اسلامی با تفکیک اخلاق از شریعت همان نقشی را در اندیشه اسلامی ایفا کرد که آثاری چون «شهریار» در غرب جدید آن را شکل دادند و این غفلت بزرگ روشنفکری دینی در ایران بود.
ج- بیتوجهی به فردیت و غلبه علوم اجتماعی بر علوم سیاسی
بازرگان و سروش هر دو دانش آموخته علوم تجربی بودند و شریعتی هم ظاهرا علوم اجتماعی خوانده بود یا بدان علاقمند بود. اما علم سیاست دانش مهجوری در میان روشنفکران دینی بود. کمتر روشنفکر دینی را به یاد داریم که حقوق یا فلسفه سیاسی خوانده باشد. در گذشته مرتضی مطهری این انتقاد را بر شریعتی و بازرگان وارد میکرد که فلسفه بهخصوص فلسفه اسلامی را نخواندهاند این ایراد درباره سروش برطرف شد اما ضعف بزرگتر اظهارنظر مستقیم سیاسی از سوی روشنفکرانی بود که چیزی از علم سیاست نیاموخته بودند.
علم سیاست سبب میشد توجه جدی به مقام فرد به نظریهپرداز آموزش داده شود در حالی که به خصوص علی شریعتی جمعگرایی تمامعیار بود، سروش فردگرایی را در تصوف میجست و بازرگان معنای فردگرایی را همان تکروی میدانست اما تفرد در علوم انسانی معنایی مثبت و سازنده دارد و نسبتی با اخلاق درویشی، تکروی یا استثمارگری ندارد. فرد اساس آزادیهای مدرن است که اتفاقا در فقه اسلامی هم تا قبل از سه دهه اخیر مکتب غالب در فقه شیعه فردگرایی بود نه جامعهگرایی و فقهای بزرک معتقد بودند اساس اسلام بر فرد است.
فردگرایی اما عوارضی دارد که در تفکر مدرن با قانون مهار میشود نه اخلاق. همچنان که فقه اسلامی سعی میکند فرد را مهار کند و با مومن و مسلم حرف بزند نه جمعی مبهم از مومنان و مسلمانان تحقیر علم اقتصاد هم در ادامه همین نکته در نزد روشنفکران دینی معنایی روشن مییابد. گرچه مرحوم بازرگان در زندگی شخصی خود یک تولیدگرا بود و در عرصه تفکر از حقوق مالکیت دفاع میکرد اما در آرای سروش از چیزی به نام حقوق مالکیت سخن به میان نمیآید و در آرای شریعتی قرائتی مارکسیسی از مالکیت وجود دارد. جالب اینجاست که اقتصادیترین گفتارهای سروش در باب قناعت است نه تولید و مصرف که اساس اقتصاد مدرن است.
روشنفکری ایرانی در همه اشکال خود عرفی و قدسی، مارکسیستی و مذهبی صد سال است که درجا میزند. مساله سکولاریسم هم یکی از مسائل لاینحل روشنفکری ایرانی است و روشنفکری ایرانی مانند پزشکی تک نسخهای همچنان از هر جا ظهور میکند به نسخه قدیمی برمیگردد و سکولاریسم را دوای درد معرفی میکند در حالی که این ایدئولوژی به عنوان یک مطالبه سیاسی یک بار با زور دیکتاتوری پهلوی در این کشور حاکمیت یافت و به انقلاب اسلامی منتهی شد.
تلاش برای تبدیل آن به ایدئولوژی دموکراسی هم نادرست است و هم بیفایده و حتی ضررآفرین. اکنون ما با نسل تازهای از دانشوران ایرانی روبهرو هستیم که هم ایرانی هستند، هم اسلامی، هم از سنتها آگاهی دارند و هم جهان مدرن را میشناسند. رابطه دین و سیاست را رابطهای این همانی نمیبینند اما به تعامل دین و سیاست معتقد است و جدایی دین از سیاست را ناممکن میدانند که نه با واقعیت زندگی منطبق است و نه از حقیقت دین برمیخیزد.
این نسل جدید را نه میتوان روشنفکر لائیک خواند و نه روشنفکر مذهبی نه ملی مذهبی و نه مارکسیست ـ سوسیالیست. آنان دانشورانی مسلمان و ایرانی هستند که عضو هیچ انجمن سیاسی یا فرقه مذهبی نیستند و ممکن است فردگرا، جامعهگرا، برابریخواه یا آزادیخواه باشند.
سبزها تاکنون در حد یک جریان سیاسی برخاسته از سنتهای روشنفکری دینی و اسلامگرایی ظاهر شدهاند اگر گروهی میخواهند آن را به جریان فکری تبدیل کنند باید تصویر روشنی از همه آنچه به عنوان پرسش در این مقاله طرح کردیم داشته باشند. آیا سبزها همان لائیکها هستند؟