فرید مدرسی
نمی دانم خدا با من چکار دارد
علیاکبر ناطقنوری
آقا که در مسجد ابوذر ترور شد، در مجلس بودم. وقتی خبردار شدم، بلافاصله خودم را به بیمارستان بهارلو در میدان راهآهن رساندم. وقتی به بیمارستان رفتم، آقا را برده بودند اتاقعمل، خانمشان هم تشریف آورده بودند. محافظان هم حضور داشتند. آقای جباری راننده آقا بود، و الآن هم با آقاست و آقا هم خیلی دوستش دارد. او در سرعت عمل و رساندن آقا به بیمارستان نقش اساسی داشت. ایشان نقل میکرد که اول آقا را آوردم درمانگاه عباسی، آنجا امکانات نداشتند و نپذیرفتند. سریع به بیمارستان بهارلو آمدیم. پزشکان معتقد بودند که اگر آقا پنج دقیقه دیرتر به بیمارستان میرسید، کار تمام بود. همچنین انفجار اگر سمت چپ ایشان را گرفته بود، قطعاً به قلب ایشان آسیب جدی میرسید؛ اما خداوند خواست، این قلب تپنده نظام از کار نیفتد و خداوند ایشان را به عنوان ذخیره انقلاب نگهداشت و حضرت امام هم در پیامی که پس از ترور آقا دادند، از ایشان بسیار تحلیل کردند... روزی برای عیادت خدمتشان شرفیاب شدم. ایشان فرمودند: «این حادثه علیالقاعده باید مرا میبرد، اما نمیدانم خدا با من چه کار دارد که مرا نگهداشت.»
منبع: میردار، مرتضی، خاطرات حجتالاسلام والمسلمین ناطق نوری،جلد اول، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران، چاپ دوم، پاییز 84. صص 221 ـ 219
6 تیر 60، سالروز ترور روحانی ارشد حزب جمهوری اسلامی است؛ آیتالله «سیدعلی خامنهای» به همراه آقایان «بهشتی، موسویاردبیلی، هاشمیرفسنجانی و باهنر» بر جایگاه اعضای مؤسس این حزب تکیه زده بودند که مخالفان جمهوری اسلامی به اقدامی تروریستی دست زدند. پیش از این هم، «بنیصدر» مخالف ارشد حزب، از مقام ریاستجمهوری عزل شده بود. مجاهدینخلق علیه نظام شورش کرده بود و سالها پیش گروه تروریستی «فرقان» رشد کرده بود که اکثر اعضای آن دستگیر و محاکمه شدند و جنگ ایران و عراق آغاز شده بود. در این شرایط پر التهاب، هر روز حادثهای رخ میداد، بهویژه پس از آن که مجاهدینخلق به طور شفاف با نظام رو در رو و «منافق» شدند و بنیصدر هم راه خویش را در خارج از نظام جستوجو میکرد. در این فضا، یک عضو بازمانده گروه فرقان، دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه صنعتی شریف، اقدام به ترور شخصیتی کرد که نامش روی کاغذ فرقانیها آمده بود، اما تا آن روز این تصمیم تروریستی اجرایی نشده بود. فضای ناامن و کنترل نشده آن دوران را «حسین جباری»، محافظ آیتالله، اینطور در گفتوگو با خبرگزاری فارس روایت میکند: «سال 1360، اوج فعالیتهای نظامی منافقین بود و با توجه به حضور شبانهروزی ما به همراه حضرت آقا در جبههها، برای چک محل سخنرانی آقا در مسجد ابوذر از سپاه نیرو خواستیم، ولیکن به دلیل خنثیسازی فعالیت منافقین توسط آنها، نیرو برای چک نداشتند...»
آیتالله خامنهای، در پاسخ به شایعات مخالفان، هر شنبه در مسجدی حضور مییافتند: «ایشان جلسات سخنرانی و پاسخ به سئولات را شنبهها همراه با نماز ظهر و عصر در دانشگاه تهران شروع کردند و بعد از حدود 10 جلسه برای ادامه جلسات سخنرانی به مسجد حاج ابوالفتحخان در میدان قیام رفتند.» (گفتوگو با حسین جباری، خبرگزاری فارس، 4 تیر 87)
پس از مدتی، ایشان از مسجد ابوالفتحخان به مسجد ابوذر میروند که هفته اول، به دلیل جلسه مهم استیضاح بنیصدر در مجلس، این جلسه برگزار نمیشود. اما هفته بعد، آیتالله خامنهای به همراه «شهیدبابایی» به مسجد میروند تا در فضای ملتهب آن دوره به شایعات پاسخ گویند: «آیتالله خامنهای که از جبهه برگشته و خدمت امام رسیده بودند، بعد از دیدار، طبق برنامه شنبهها، عازم یکی از مساجد جنوب شهر برای سخنرانی بودند. خودرو حامل آیتالله خامنهای که از جماران حرکت میکرد، آن روز مهمان ویژهای داشت؛ خلبان «عباس بابایی» که میخواست درد دلهایش را با نماینده امام در شورای عالی دفاع (آیتالله خامنهای) در میان بگذارد. آنها نیم ساعت زودتر از اذان ظهر به مسجد ابوذر رسیدند و گفتوگوشان را در همان مسجد ادامه دادند.» (غفاری، مصطفی، گزارشی از ماجرای تروز 6 تیر 1360، سایت اینترنتی آیتالله خامنهای)
نماز ظهر که اقامه شد، پرسشها مطرح شد و از داماد آیتالله سخن به میان آمد که ایشان گفتند: «خدای متعال نه به ما دختر داده و نه داماد.» اما سئوالات به مسائل شخصی ختم نشد و این سئوال مطرح شد: «آیا زن می تواند قاضی و مجتهد بشود؟ چرا؟ و طبق حدیث «زن ناقصالعقل است». آیا با آزادی زن منافات ندارد؟» آیتالله، با مقدمهای درباره این سؤال، در جایگاه پاسخگویی قرار گرفت و فرمود: «قضاوت، یک منصبی است که احتیاج دارد به این که انسان خشک و قاطع باشد. خشک بودن و تحتتأثیر عواطف قرار نگرفتن، چیزی است که بهطور معمول زنها این را ندارند و این نقطه قوت زن است؛ نه نقطه ضعف زن. این را توجه داشته باشیم. زن اگر عواطفش جوشان و احساساتش پر خروش نباشد، عیب است.
کمال زن در غلبه عواطف اوست و این به دلیل این است که شغل اول زن تربیت فرزند است. نمیگوییم شغل دیگر نداشته باشد، داشته باشد. میتواند، هیچ مانعی ندارد داشته باشد. اسلام مانع نیست، اما اولین و اساسیترین و پر اهمیتترین شغل زن، مادری است. اگر رئیسجمهور هم بشود، اهمیتش به قدر اهمیت مادری نیست... حالا شما میخواهید این موجودی که خدا برای خاطر همین موضوع او را عاطفی آفریده، بگذارید در رأس یک شغلی که بیعاطفگی میخواهد؟ این را خدای متعال قبول ندارد. مجتهد جامعالشرایطی که مرجعتقلید میشود نیز همینطور. مرجعتقلید باید تحتتأثیر هیچ احساسی و عاطفهای قرار نگیرد و این چیزی است که بهطور متوسط و معمول در مردها بیشتر است از زنها به این دلیل. «ایشان در ادامه به بخش دوم سئوال نیز پاسخ گفتند: اما آنی که گفتند زن ناقصالعقل است، این نخواستند بگویند که زن خدای نکرده قوه ادراک ندارد؛ هرگز.
بسیاری از زنان از بسیاری از مردان سطح شعور و درکشان به مراتب بالاتر است؛ نه یک ذره دو ذره... دو احتمال درباره این هست که یکی از دو احتمال را من این جا ذکر میکنم و آن این است که نظر امیرالمومنین در «هن ناقصات العقول ان النساء نواقص الایمان نواقص الحظوظ نواقص العقول/ 128 نهجالبلاغه/ خطبه 80» به طبیعت زن نیست، بلکه به زنی است که تحتتأثیر فرهنگ ستم آلود تمام طول تاریخ که نسبت به زنان این فرهنگ، همیشه توأم با ظلم و ستم بوده، ناقص بار آمد. در زمان امیرالمومنین زن در همه جوامع بشری، نه فقط در میان عربها، مظلوم بود. نه میگذاشتند درس بخواند، نه میگذاشتند در اجتماع وارد بشود و در مسائل سیاسی تبحر پیدا کند. نه ممکن بود در میدانهای...»
سخنان آیتالله که به این جا رسید، ناگهان صدای انفجار شنیده شد. ضبط صوتی در مقابل ایشان منفجر شد و ایشان غرق در خون در گوشه چپ افتادند. در ابتدای سخنرانی، جوانی 28 ساله، با قد متوسط، موهای مجعد، کت و شلواری چارخانه و صورتی با ته ریش مختصر آن ضبط صورت را روبه روی آیتالله و سمت چپ ایشان کنار قلبشان گذاشته بود که ناگهان بلندگو سوت کشید و جای ضبط صوت را تغییر و سمت راست ایشان قرار دادند. همان ضبط صوت منفجر شده بود و داخل آن با ماژیک قرمز رنگ نوشته بودند: «عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی.» البته بمب منفجر نشده بود و فقط چاشنی آن عمل کرده بود. جواد پناهی، یکی از محافظها، شرایط پس از انفجار را این گونه روایت میکند: «مردم اول روی زمین دراز کشیدند و بعد هم به سمت در هجوم بردند، من اسلحهام را از ضامن خارج کرده بودم. تا برگشتم جایگاه، دیدم... آقا از سمت چپ به پهلو افتادهاند روی زمین. داد زدم: حسین (جباری)! آقا... تا برسم بالای سر آقا، حسین جباری تنهایی آقا را بلند کرده بود و به سمت در میرفت.»
سریعاً ایشان را در ماشین بلیزر سفید رنگ میگذارند و به سمت بیمارستان حرکت میکنند. سر راه به داخل درمانگاهی (درمانگاه عباسی) در حوالی خیابان قزوین میروند و پزشکان با گرفتن نبض، از حیات ایشان قطع امید میکنند. اما بار دیگر همراه با کپسول اکسیژن ایشان را به سوی بیمارستان «بهارلو»، پل جوادیه میبرند. «جوادیان»، دیگر محافظ آیتالله، از اتفاقات داخل ماشین حین هنگام رفتن به بیمارستان بهارلو میگوید: «در مسیر بیسیم را برداشتم: حافظ هفت! مرکز، مرکز... موقعیت پنجاه ـ پنجاه (موقعیت آمادهباش) مرکز! حافظ هفت مجروح شده... به دکتر فیاضبخش، دکتر منافی، دکتر زرگر و... بگویید از مجلس خودشان را برسانند، بیمارستان بهارلو.» آیتالله را وارد بیمارستان میکنند و دکتر محجوبی، از جراحان این بیمارستان، به سرعت واحدهای خون و فرآوردههای خونی تزریق میکند.
حسین طالبنژاد، از تکنسینهای اتاقعمل، میگوید: «وقتی حضرت آیتالله خامنهای به بیمارستان بهارلو منتقل شدند، خونریزی شدیدی داشتند. بیشتر شریانهای دست راستشان قطع شده بود که خوشبختانه دکتر «محجوبی» یکی از جراحان خوب این بیمارستان با یک عملجراحی توانست جلوی خونریزی را بگیرد که با تشخیص او، ایشان را به بیمارستان قلب منتقل کردند.» در حین اقدامات پزشکی دکتر محجوبی، دکتر فاضل و دکتر زرگر هم از راه میرسند و عمل ادامه مییابد: «دکتر منافی (وزیر بهداری وقت) همانطور که میآمد بیمارستان بهارلو، تلفن زده بود که دکتر سهراب شیبانی، جراح عروق و دکتر ایرج فاضل هم بیایند. آقای بهشتی هم دکتر زرگر را خبر کرده بود. دکتر محجوبی که حال و روز دکتر زرگر را دید، گفت: نگران نباش، من خونریزی را بند آوردهام.» (گزارش از ماجرای ترور 6 تیر 1360)
اما کنترل امنیتی بیمارستان بهارلو مشکل بود و جمعیت بسیاری در حیاط بیمارستان جمع شده بودند و باید آیتالله خامنهای به بیمارستان دیگری منتقل میشد. دکتر زرگر اینگونه روایت میکنند: «رگ پیوندی میخواستم، پای راست را شکافتیم. رگ دست راست و شبکه عصبیاش کاملاً متلاشی شده بود. فقط توانستیم کمی جلوی خونریزی را بگیریم و کمی هم پانسمان کنیم. تصمیم بر این شد که آقا را ببریم بیمارستان قلب» دو هلیکوپتر در حیاط بیمارستان نشستند. «طالبنژاد» تکنسین وقت اتاق عمل بیمارستان بهارلو، در این باره میگوید: «آن روز دو بالگرد در محوطه بیمارستان فرود آمدند. چون جمعیت انبوهی مقابل بیمارستان تجمع کرده بودند، ما نگران بودیم منافقان همچنان قصد توطئه داشته باشند. به همین دلیل یکی از همکاران را روی برانکاردی قرار دادیم و روی او را پوشاندیم و بالگرد اول از بیمارستان خارج شد و مردم به تصور اینکه حضرت آیتالله خامنهای از بیمارستان خارج شدهاند، متفرق شدند، در حالی که ایشان هنوز در اتاق عمل بودند. عصر همان روز با خلوت شدن بیمارستان موفق شدیم، ایشان را با بالگرد به بیمارستان قلب انتقال دهیم.»
حین انتقال آیتالله به بیمارستان قلب، وضعیت ایشان بار دیگر بد شد و نبضشان کاهش پیدا کرد. دکتر منافی میگوید: «تا بیمارستان (قلب) دوباره مونیتور وضعیت نبض خط ممتد نشان داد... عمل جراحی 3 ساعت طول کشید و آقا به بخش «آیسییو» منتقل شدند.» دکتر میلانینیا، رئیس بیمارستان قلب و از پزشکان معالج درباره وضعیت آیتالله خامنهای پس از ترور میگوید: «علاوه بر ترکشهایی که به نقاط مختلف بدنشان آسیب زده بود، حرارت زیاد بمب، مقداری از عضلات ایشان را از فرم طبیعی خارج کرده و بهطور ساده میشود گفت از شدت جراحت پخته شده بودند. در بیمارستان راهآهن ـ بهارلو ـ مقداری خون به ایشان تزریق کرده بودند.
اما در بیمارستان قلب هم فشار خون ایشان پایین بود و ما مجبور شدیم مقدار زیادی خون و فرآوردههای خونی تزریق کنیم که از حد معمول به مراتب بیشتر بود. به لحاظ درمانی واقعاً وضعیت بحرانی بود و میتوانم بگویم واقعاً خدا خواست که ایشان در آن زمان به شهادت نرسند. تزریق این مقدار خون و فرآوردههای خونی عوارض متعددی دارد که ما هم گرفتار آن عوارض شدیم؛... عمل انعقاد خون صورت نمیگیرد. داروهای ضدانعقاد خون برای انعقاد خون مصرف شد. پس از چند ساعت ایشان را به بخش مراقبتهای ویژه منتقل کردیم. حدود ساعت سه، چهار بامداد بود که خونریزی بند آمد، وضعیت فشار خون ایشان به حالت نرمال درآمد، ولی دستگاههای تنفسی همچنان متصل بود.» (در گفتوگو با روزنامه هممیهن، تیر 86) خانواده آیتالله خامنهای و برادرانشان به بیمارستان آمده بودند و نگران بودند. در ساعت اولیه بامداد روز 7 تیر، ایشان به هوش آمدند و روی ورقه کاغذی نوشتند که حال محافظانشان چهطور است.
پس از اطلاع از ترور، امامخمینی پیامی خطاب به آیتالله خامنهای نوشتند سایر مقامات همچون آقایان منتظری، بهشتی، رجایی، نهادهای حکومتی و انقلابی و... این سوءقصد را محکوم کردند. فردای آن روز، آقایان رجایی، هاشمی رفسنجانی، حاج احمدآقا خمینی و... به عیادت ایشان آمدند و تنها شهید حزب جمهوری، که پیش از شهادت، آقای خامنهای را ملاقات کرد، «محمد منتظری» بود: «اولین کسی هم که بیمارستان بهارلو آمده بود، محمد منتظری بود.» (گزارش از ماجرای ترور 6 تیر 1360)
با بمبگذاری در حزب جمهوری اسلامی و شهادت آیتالله «سیدمحمد حسینیبهشتی» و دیگر اعضای این حزب، پزشکان نگران بودند که آیتالله خامنهای از این مسئله مطلع شده و سلامتی ایشان به مخاطره بیفتد. پزشکان، به بهانه این که امواج رادیویی دستگاههای درمانی را مختل میکند، رادیو و تلویزیون را از اطراف ایشان دور کردند، اما آنچه برای آیتالله سؤال برانگیز بود این بود که «چرا همه میآیند، اما ایشان (شهید بهشتی) نمیآید؟» دکتر منافی به آقایان «حاج احمدآقا، هاشمی و رجایی» متوسل میشود. آنان فقط از شهید شدن دو سه نفر حرف زدند و گفتند: دکتر بهشتی یک مقدار پاهایش مجروح شده است. البته در نهایت پس از چند روز ایشان مطلع شدند.
این گونه بود که آیتالله خامنهای، در گفتوگویی که 18 تیرماه 60 در روزنامه جمهوریاسلامی منتشر شد، به اظهارنظر درباره انفجار در حزب جمهوریاسلامی پرداختند و این اقدام را نشانه «عجز دشمن» دانستند: «الحمدالله دیدید که آقای مطهری شهادتش برای اسلام از حضورش برای اسلام کمفایدهتر نبود؛ آقای بهشتی هم همین طور. به هر حال این حاکی از عجز دشمن است. حاکی از ناتوانی دشمن و حاکی از درماندگی است. این از آقای بهشتی و از این دوستانی که در این راه جانشان را گذاشتند، چیزی نخواهد کاست... خواهید دید بهشتیها درست خواهند شد و خواهند آمد؛ صحنه را پر خواهند کرد...» ایشان همچنین در ادامه اظهارات خود خطاب به رزمندگان گفتند: «پیام من به همه این بچهها این است که بدانند تمام این بازیها برای این است که آنها آنجا نجنگند. حواسشان جمع باشد، بجنگند. صدام حسین و پشت سر او اربابانش، سخت درماندهاند. برای این که آنجا را خراب کنند، بنده و امثال بنده را ترور میکنند. بجنگید، با قدرت و مقاوم...»
پس از حدود یک ماه، آیتالله خامنهای را به منزلی منتقل میکنند تا امنیت لازم برقرار شود. دکتر میلانی در گفتوگو با روزنامه هممیهن این گونه انتقال ایشان را روایت میکند: «ایشان تا هفته اول یا دوم مرداد در بیمارستان بودند. چون ایشان دچار خستگی شده بودند، توصیه کردیم که پیادهروی و حرکت کنند. در بیمارستان این کار میسر نبود. در عین حال ایشان مقید بودند که مزاحم افراد عادی که به بیمارستان مراجعه میکنند، نشویم و کار روزانه بیمارستان معطل نماند. لذا ایشان را به ساختمان دیگری منتقل کردیم و برخی امکانات پزشکی را به آنجا بردیم و مراقبتهایی از ایشان به عمل آمد تا بهبودی یافتند.»
دنیا در نظرم تاریک شد.
اکبر هاشمیرفسنجانی
صبح زود (شنبه 6 تیر 60) آماده رفتن به جیرفت و کهنوج شدیم... سروان سجادی فرمانده ژاندارمری، خبر سوءقصد به جان آقای خامنهای را همراه با بشارت نجات ایشان داد. گفت: بمبی در ضبط صوت کار گذاشته و در مسجد ابوذر روی میز خطابه ایشان گذاشتهاند. یک لحظه دنیا در نظرم تاریک شد. همراهان متوجه از دست رفتن تعادل من شدند و شاید به همین جهت، سروان سجادی توضیحات امیدوار کنندهای داد و به خود آمدم که پس از عزل بنیصدر، ما بایستی ضوابط امنیتی را بهتر مراعات کنیم. همین نحوه سفر من حضور غیر محتاطانه آقای خامنهای در مسجد ابوذر، از این بیاحتیاطیها است... ساعت هشت شب به تهران رسیدیم. مستقیماً به بیمارستان قلب رفتم و از آقای خامنهای عیادت کردم.
دکترها گفتند، هفتاد درصد خطر رفع شده، خونریزی زیاد شده. دست راست ایشان با قطع عصب از کار افتاده است، بعداً باید پیوند شود. عروق اعصاب ناحیه راست سینه قطع شده. برای قطع خونریزی، ایشان را به اتاق عمل بردند و من به خانه آمدم. عفت هم از بیمارستان به خانه آمده بود... در اثر اندوه و غم و نگرانی از حال آقای خامنهای، مدتی طولانی بیدار بودم و سعی میکردم نگرانیام را مخفی کنم. ساعت ششونیم (صبح روز 7 تیر) به بیمارستان قلب رفتم. حال آقای خامنهای رضایتبخش بود. من را شناختند. کمی راحت شدم... بعدازظهر در جلسه شورای مرکزی حزب «جمهوریاسلامی» شرکت کردم... از بیمارستان قلب خواسته بودند برای مشورت راجع به مسائل مربوط به معالجه آقای خامنهای، کسی از مسئولان به آنجا برود.
پس از جلسه شورا، برای بررسی وضع آقای خامنهای، اول شب به عیادت آقای خامنهای رفتم، حالشان بهتر بود.
منبع: عبور از بحران (کارنامه و خاطرات 1360 هاشمیرفسنجانی)، دفتر نشر معارف انقلاب، صص 178 و 176