تاریخ انتشار : ۱۸ مهر ۱۳۹۲ - ۰۰:۳۱  ، 
کد خبر : ۲۶۱۳۰۹

آمريكا و رويارويي با اسلام


دكتر منوچهر محمدي

بحث را ابتدا از آمريكا آغاز مي‌كنم. متأسفانه در مورد آمريكا يك تحليل وسيع و روشني چه از لحاظ تاريخچه و چه از لحاظ سياسي و اجتماعي نشده است. برخي، آمريكا را مهد دمكراسي، حقوق بشر، قدرت اقتصادي و... دانسته‌اند، ولي اينكه واقعا آمريكا چگونه شكل گرفت بيان روشني نشده است. مصنوعي‌ترين كشور و ملت و جامعه در ميان ملل دنيا، و استثمارگرترين و چپاولگرترين نظامي كه اساس آن بر چپاول و بهره‌كشي گذاشته شده است نظام آمريكاست. براي اثبات اين دو ادعا به پانصد سال پيش برمي‌گردم.

تاريخچه‌اي از آمريكا: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

زماني كه كريستف كلمب براي رسيدن به مستعمره هند خواست كه راهي نزديك‌تر و ميان‌بر از طريق دريا پيدا كند و با كشتي خودش به طرف غرب حركت كرده به آمريكا رسيد. تاريخ آمريكا از آن زمان آغاز شد و موقعي كه او به آنجا رسيد خيال كرد كه هند، سرزمين (حاصلخيزي را كه همه اروپاييان به آن نظر داشتند)، همانجاست، جالب توجه اينكه بوميان آنجا را هم هندي ناميد و تا به امروز هم سرخپوستان آنجا را هندي‌هاي غربي مي‌نامند. مردم سرخپوست يا بومي آنجا از ورود ميهمانان تازه وارد استقبال كردند و بسيار هم خوشحال شدند و به آنها طلا، زمين، معادن و... دادند و گفتند بياييد با هم زندگي كنيم.

علت آن هم اين بود كه وفور نعمت در آنجا به اندازه‌اي بود كه مي‌توانست پذيراي مهاجران جديد هم باشد. البته مهاجران، اين مهمان‌نوازي‌ها را فراموش كرده‌‌اند و سرخپوستان را آدم‌هاي وحشي معرفي مي‌كنند. تمدن‌هاي معروف به اينكاها و استك‌ها به قدمت چند هزار ساله داشتند. منتها مردمي بودند كه با جنگ خيلي سر و كار نداشتند و علتش هم اين بود كه جنگ بر سر كمبودهاست اما در آنجا ثروت به اندازه‌اي كه همه زندگي كنند و راحت هم باشند وجود داشت اين مهاجران متمدن(؟!) اروپايي بودند كه جنگ را به آن قاره جديد به ارمغان بردند.

متأسفانه اين استعمارگران اروپايي به استقبالي كه از آنها به عمل آمد، پاسخ خوبي ندادند. در سال 1500 ميلادي جمعيت بومي قاره آمريكا يك ميليون نفر بود. اين مهاجرين گفتند اينجا يا جاي ما يا جاي شماست، و در طول سيصد سال جنگ و درگيري نسل‌كشي‌هايي كه كردند جمعيت بومي سرخپوست قاره آمريكا از يك ميليون نفر به سيصد هزار نفر تقليل پيدا كرد در حالي كه به طور طبيعي بايد اين جمعيت رشد مي‌كرد و به صد ميليون نفر مي‌رسيد و تا به امروز بايد بوميان آنجا 300 ميليون نفر مي‌شدند ولي به علت نسل‌كشي‌هايي كه كردند در طول سه قرن اين جمعيت به يك سوم كاهش پيدا كرد.

اروپايي‌هاي متمدن شعاري داشتند كه: «يك سرخپوست خوب، يك سرخپوست مرده است» يعني تا زنده باشد هر چه هم باشد خوب نيست بايد بميرد و اگر امروز به قاره آمريكا برويد و بخواهيد سرخ‌پوستي ببينيد، يا بايد در كوهستانها يا در قطب شمال آثاري از آنها را پيدا كنيد. مجموعه مهاجران اروپايي از صد خانوار تجاوز نمي‌كرد كه براي طلا و منابع جديد آمده بودند. به تدريج فهميدند كه با نابود كردن سرخپوست‌ها براي استخراج معادن طلا و كار در كشتزارها و... كارگر ندارند و به اين ترتيب برده‌داري شروع شد. يعني نه تنها قاره آمريكا را نابود كردند بلكه قاره‌ي آفريقا را هم نابود كردند.

اين برده‌داري و تجارت برده كه از همان سالهاي 1500م آغاز شد به اعتراف خود غربي‌ها باعث مي‌شد كه نيمي از برده‌ها در ميان راه تلف مي‌شوند. با اين وجود اين تجارت براي آنها بسيار سودآور بود و وقتي در قاره آفريقا به دنبال آدم مي‌گشتند دنبال انسانهاي سالم و تنومند بودند تا بتوانند در آمريكا به خوبي كارگري و بردگي كنند. يعني نيروي كار آفريقا را دست‌چين مي‌كردند، و اين بيچاره‌ها را به آمريكا برده، برده‌داري را در دنيا رايج كردند. اروپايي‌ها خودشان در اروپا برده‌داري نمي‌كردند و در حقيقت برده‌داري را اين آمريكايي‌هاي متمدن(؟!) ايجاد كردند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

جالب است بدانيد در سال 1786م كه استقلال آمريكا مطرح است (به اصطلاح خودشان انقلاب و جنگهاي استقلال‌طلبانه) دعوا بر سر استعمار پادشاهان و دولتهاي اروپايي نبود بلكه دعوا بر سر اين بود كه ما نمي‌‌خواهيم به دولتهاي اروپايي باج بدهيم، مي‌خواهيم فقط خودمان از اين منابع بهره‌برداري كنيم. مثلا در آن زمان بايد آمريكايي‌ها بخشي از عوارض‌ چاي را به پادشاه انگلستان مي‌دادند ولي آمريكايي‌ها گفتند كه ديگر حاضر به پرداخت اين پولها نيستيم و سيزده ايالت مستعمره انگليس رابطه اقتصادي و سياسي خودشان را با اروپا قطع كردند و اين سيزده ايالت در بهترين و آبادترين نواحي آمريكا قرار داشتند، مثل نيويورك (كه الان هم از نواحي آباد و مهم آمريكا به شمار مي‌رود)، پنسيلوانيا و... كه ايالت‌ها در نواحي شرق آمريكا قرار دارند.

اين سيزده ايالت بعد از استقلال، تجاوز آشكار خودشان را به بقيه نواحي آمريكا آغاز كردند كه اكنون تعداد اين ايالات به 52 ايالت رسيده است. اين‌طور نبود كه اين ايالت‌ها به آمريكا ملحق شدند بلكه جنگ و خونريزي عظيمي به راه انداختند تا تعداد ايالت‌ها به صورت فعلي رسيد. تا سالهاي 28-1327 شمسي هنوز آلاسكا به ايالات متحده ملحق نشده بود. آلاسكا را از دولت روسيه خريداري كردند.

در سال 1840م آقاي مونروه شعاري را با مضمون «آمريكا براي آمريكاييها» مطرح كرد كه امروز هم به اسم دكترين مونروه مشهور است و گفت حدود 50 ايالت براي ما كفايت مي‌كند ولي بقيه سرزمين‌هاي نيمكره غربي بايد تحت سلطه ما باشد (در آن زمان هنوز برخي از نواحي قاره آمريكا مانند كوبا، پرو، بوليوي و... در دست برخي دولتهاي اروپايي نظير پرتغال، اسپانيا، فرانسه، روسيه و... بود) و جنگ‌هايي به راه افتاد تا توانستند آن نواحي را از دست اروپايي‌‌ها خارج كنند. اما اين نواحي را به خاك آمريكا ملحق نكردند بلكه اين نواحي به حياط خلوت آمريكا مبدل شد. در سال 1860م آقاي آبراهام لينكن رئيس‌جمهور وقت، جنگي به نام جنگ شمال - جنوب به راه انداخت، و اسم آن را هم «جنگ آزادي بردگان» گذاشت.

داستان اين جنگ اين بود كه مردم شمال آمريكا كارشان صنعتي بود و مردم جنوب آمريكا هم كار كشاورزي داشتند و چون جنوب آمريكا به آفريقا نزديك‌تر بود بهره آنها از برده‌ها بيشتر بود و مردم شمال بي‌بهره بودند و سهمي از بردگان مي‌خواستند ولي چون نمي‌توانستند برده را مانند كارگر معمولي منتقل كنند (زيرا جزء املاك صاحب برده به شمار مي‌آيد) آقاي لينكن به نمايندگي از طرف شمال جنگي را عليه ايالات جنوبي آغاز كرد (عربها در اين حالت مي‌گويند «أنا شريكٌ» من هم شريك هستم) تا در ثروت انساني شريك باشند و براي اينكه از لحاظ حقوقي در شمال آمريكا هم بتوان از آنها استفاده كرد آزادي بردگان را مطرح كردند ولي خود آبراهام لينكن خودش گفت: «من به برابري سياه و سفيد قائل نيستم زيرا اين حرف مسخره است، و هيچ‌وقت برابري وجود ندارد.»‌

حتي در اين جنگ از سياهان به عنوان پياه‌نظام استفاده مي‌كردند و حدود سيصد هزار نفر از آنها در اين ماجرا كشته شدند تا بالاخره مردم شمال آمريكا هم توانستند از برده‌ها به عنوان كارگر استفاده كنند. هنوز هم در آمريكا تبعيض نژادي به طور كامل وجود دارد. حتي الان هم رستوران، كليسا، مدرسه، اتوبوس و حتي فرستنده تلويزيوني سياه و سفيد جداست.

در سال 1900م آمريكا تجاوز خودش را از نيمكره غربي به ساير نقاط گسترش داد. تئودور روزولت در يادداشتي به نام سياست درهاي باز (Polistic open dOOR)، در آن يادداشت گفت ديگر نيمكره‌ي غربي ما را كفايت نمي‌كند و اروپايي‌ها بايد به ما اجازه ورود به ساير سرزمين‌ها مانند آفريقا و آسيا را بدهند و به اين وسيله شروع به گسترش سرزمين‌هاي تحت سلطه خود كردند.

در سال 1919 بعد از جنگ جهاني اول آقاي ويلسون گفت: «همه دنيا بايد تحت سلطه‌ي آمريكا باشد.» چهارده ماده‌ي ورساي ويلسون بسيار مشهور است كه يكي از مواد آن ايجاد ايالات متحده جهاني بود. وي گفت براي اينكه مردم دنيا با يكديگر جنگ و دعوا نكنند بياييم مثل آمريكا كه ايالات متحده است دولت فدرال جهاني را بوجود آوريم (Federal Gover ment) جامعه ملل در حقيقت از درون انديشه‌‌هاي آقاي ويلسون شكل گرفت ولي اجل به او مهلت نداد، فلج شد و مرد.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

نظام دوقطبي جهان: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

بعد از دو دهه اين موضوع به بوته فراموشي سپرده شد. جامعه ملل هم نتوانست فعال شود و آمريكا هم وارد نشد. در جنگ جهاني دوم آقاي فرانكلين روزولت نظريه جديدي با عنوان «برادران بزرگتر (Big Braders)» را مطرح كرد. اين نظريه چنين مي‌گويد: «جامعه جهاني، خانواده‌اي است كه پدر و مادر ندارد بنابراين نقش پدر و مادر برعهده برادران بزرگتر است، برادران بزرگتر حق دارند خواهران و برادران كوچكتر از خود را تنبيه و مجازات كنند. پس ما هم الان داراي اين حق هستيم.»

لذا اين نظريه بود كه منشور ملل متحد را نوشت و حق وتو به اين پنج كشور، بعنوان برادران بزرگتر، داده شد. چون در آن زمان، آن پنج كشور بودند كه در حال جنگ با آلمان، ژاپن و ايتاليا بودند. سه سال بعد، اين پنج برادر بزرگتر به دو برادر تبديل شدند زيرا در چين انقلاب شد و ديگر از برادر بودن افتاد! جالب اين است كه آمريكا به مدت بيست سال مي‌گفت كه چين اصلي، همين تايوان است! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

و اصلا جمهوري خلق چين را قبول نداشت، در صورتي كه اين جمهوري يك ميليارد نفر جمعيت داشت و وسعت سرزمين آن دهها برابر تايوان است و... به مدت بيست سال، تايوان نماينده دايمي چين در سازمان ملل بود! آمريكا و شوروي (سابق) به بمب اتم دسترسي پيدا كردند، انگليس و فرانسه هم پذيرفتند كه زير بيرق آمريكا بروند؛ زيرا به واسطه ضربه‌هايي كه در جنگ خورده بودند، ديگر توان بروز قدرت را نداشتند. لذا در دنيا «نظام دوقطبي» حاكم شد. در اين نظام بين آمريكا و شوروي (سابق) توافق شد كه هر اتفاقي كه در دنيا رخ مي‌دهد بايد در چارچوب تفاهم دو ابرقدرت باشد.

اگر قرار است دعوايي يا آشتي در دنيا اتفاق افتد بايد اين دو كشور نقش داشته باشند. واقعا هم همينطور بود زيرا اگر شما حوادث و بحران‌هاي بعد از جنگ دوم جهاني را بررسي كنيد، مي‌بينيد كه همه آنها (به استثناي يكي) در رابطه با اين دو ابرقدرت شكل گرفت. از جمله: خود انقلاب چين كه آمريكاييها از «چانكهاي چك» و روس‌ها از «مائوتسونك» حمايت مي‌كردند. در بحران برلين كه روس‌ها از برلين شرقي حمايت مي‌كردند و آمريكاييها از برلين غربي، در بحران كره؛ روس‌هاي از كره شمالي و آمريكاييها از كره جنوبي حمايت مي‌كردند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

در ويتنام؛ ويتنام شمالي و ويتنام جنوبي، كه يك طرف آمريكا بود و يك طرف شوروي، استالين و دالس هر دو يك حرف را مي‌زدند مي‌گفتند كه كشورهاي دنيا يا با ما هستند يا عليه ما، همين حرف كه اخيرا جورج بوش گفت حرف اجداد آنهاست. و واقعا حوادثي كه در دنيا رخ مي‌داد همين حالت را داشت. حتي در ملي شدن صنعت نفت در ايران، در بحران جنگ اعراب و اسرائيل، باز مي‌بينيم كه يك طرف روس‌ها، و يك طرف آمريكاييها بودند. اولين پديده‌اي كه خلاف اين حركت شكل گرفت انقلاب اسلامي ايران بود.

امام خميني(ره) در سال 1342(ه.ش) فرمودند: «آمريكا از روسيه بدتر،‌ روسيه از انگليس بدتر، انگليس از هر دو پليدتر، همه از هم پليدتر» اقدام بي‌نظير امام(ره) ناگهان نظام دوقطبي را تكان داد. آنها ديدند پديده جديدي آمده است كه اصلا حاضر نيست زير قدرت شرق و غرب برود. حتي تشكيل كنفرانس كشورهاي غيرمتعهد در مقابله با اين نظام نبود، ‌بلكه در كناره‌گيري بود. يعني كشورهاي غيرمتعهد گفتند كه ما به شما آمريكاييها و روس‌ها تعهد (نظامي) نمي‌دهيم و عليه هيچكدامتان هم نيستيم، در صورتي كه همه آنها تعهد سياسي داشتند.

كشورهاي كوبا، افغانستان (آن زمان كه روس‌ها آن را اشغال كرده بودند)،‌ عربستان سعودي و... جزو غيرمتعهدها بودند. تنها شرط عضويت در اين كنفرانس اين بود كه وارد وابستگي‌هاي نظامي مثل سنتو،‌ سيتو، ناتو و... نشوند. والا اين نبود كه با نظام دوقطبي مقابله كنند. در سال 1342 ه.ش كه روس‌ها با موشك فضاپيماي خودشان يك توله‌سگ را به فضا فرستاده بودند، در اروپا و آمريكا تظاهرات‌هاي عظيمي برپا شد كه چرا روس‌ها جان توله‌سگي را به خطر انداخته‌اند!!

اين در صورتي است كه در پانزده خرداد همين سال، رژيم شاه آن همه جنايات را مرتكب شد، در خيابان‌هاي تهران نزديك به ده هزار نفر از مردم را كشتند و با چه وضعي جنازه كشته‌شدگان را در درياچه حوض سلطان انداختند، اما هم آمريكاييها و هم روس‌ها، هر دو، قيام مردم ايران را محكوم كردند و حتي يك نفر از جمعيت‌هاي آنها به اين كشتار اعتراض نكردند. ولي براي اينكه جان آن توله‌سگ به خطر افتاده است اعتراض مي‌كردند.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

انقلاب اسلامي اولين ضربه خودش را به نظام دوقطبي جهان زد، در جريان انقلاب سال 1357ه.ش تا زمان فروپاشي شوروي (سابق) يكي از شعارهاي مردم «نه شرقي، نه غربي، جمهوري اسلامي» بود. مردم هم فرياد مرگ بر آمريكا و هم مرگ بر شوروي را سر مي‌دادند جمهوري خلق چين هم از شاه حمايت مي‌كرد. بعد از كشتار مردم تهران در هفده شهريور، آقاي هواكوفينگ به ايران آمد و آنقدر تظاهرات و ناامني زياد بود كه به وسيله بالگرد او را به كاخ شاه بردند تا شاه را دلداري بود و قرار بود كه آخرين سفر شاه به بلوك شرق باشد كه منتفي شد.

در دوران جنگ تحميلي نيز همه كشورها و قدرتهاي بزرگ عليه ايران و به نفع عراق بسيج شدند. حتي فرانسوي‌ها حاضر شدند كه هواپيماها و موشك‌هاي خودشان را به عراق اجاره دهند. ولي مقاومت و ايستادگي مردم ايران نشان داد كه دعواهاي ابرقدرت‌ها بنيادي و پايه‌اي نيست بلكه دعواي آنها بر سر تقسيم غنايم است كه در نهايت، در سال 1988م به فروپاشي نظام ابرقدرتي شوروي منجر شد.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

نظام تك‌قطبي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

با فروپاشي ابرقدرت شرق، آمريكاييها جلوي خود دو راه داشتند: 1- آنها بپذيرند كه ديگر ابرقدرت نيستند و نظام چندقطبي، مانند نظام قبل از جنگ دوم جهاني، بر دنيا حاكم شود. 2- بعنوان تنها ابرقدرت جهان سيطره خود را، حتي بر حوزه اتحاد جماهير شوروي، گسترش دهند.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

آمريكاييها راه دوم را انتخاب كردند. آقاي رونالد ريگان و جرج بوش پدر، نظم نوين جهاني را براساس سلسله مراتب نظامي ارائه كردند. گفتند كه نظام موجود، نظام سلسله مراتبي است، يعني آمريكا بعنوان قدرت برتر در رأس اين نظام قرار گيرد و بقيه، با توجه به قدرت، رده‌هاي سازماني خودشان را انتخاب كنند. بطور طبيعي، در اين سلسله مراتب نظامي، پياده نظام‌ها، ضعيف‌ترين كشورها هستند.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  

من در همان موقع يك مقاله نوشتم كه استقرار اين نظام به دو شرط نياز دارد: 1- توان‌مندي فرماندهي كل بعنوان ابرقدرت 2- رضايت و تمكين اعضاي جامعه جهاني، و ثابت كردم كه اين دو شرط حاصل نيست. آمريكا از لحاظ قدرت (بخصوص توانمندي‌هاي اقتصادي) برتر نيست و ديگر اينكه لزوما هم دولت‌ها براي تمكين آمادگي ندارند. از جمله جمهوري اسلامي ايران كه به اين نظام تك‌قطبي جهان «نه» گفت. البته در جنگ اول خليج‌فارس (حمله عراق به كويت) اين نظام اعمال شد و آمريكاييها به خوبي توانستند تمام جهان را به دنبال خودشان بكشانند، حتي وادار كنند كه خرج جنگ را بپذيرند، ولي خودشان مي‌گفتند اين پيروي آنها لحظه‌اي است و دوام نخواهد آورد.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  

جهاني‌سازي ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

وقتي كه اين نظام، كم‌كم با اعتراض مواجه شد (ابتدا ايران و سپس چين و اروپايي‌ها و ديگر كشورها اعتراض كردند) نظريه‌اي با نام «جهاني‌سازي» مطرح كردند. براساس اين نظريه‌ دنيا بصورت يك دهكده كوچك است كه ديگر مرزهايي وجود ندارد و اين دهكده بيشتر از يك كدخدا نمي‌تواند داشته باشد و آن كدخدا آمريكاست. با يك فرهنگ و آن فرهنگ غربي، با يك سياست و آن سياست دمكراسي، و با يك اقتصاد و آن هم اقتصاد آزاد. البته نظريه‌پردازان پذيرفته بودند كه اطراف اين دهكده، كپرنشين‌هايي وجود خواهند داشت كه در اصطلاح آن را «خورده فرهنگ‌ها» ناميدند. ولي اين كپرنشين‌ها در سياست‌گذاري اين دهكده جهاني نقشي نخواهند داشت. اين نظريه كه مطرح شد حتي مردم اروپا و آمريكا هم به مخالفت با اين نظريه برخواستند.

معني اين نظريه اين است كه صاحبان سلطه، ديگر بعد از اين به ما هم رحم نخواهند كرد اگر تا به حال رحم كرده‌اند بخاطر اين بوده است كه مرزها و دشمناني وجود داشته است كه به ما بعنوان سربازان پياده نظام نياز داشتند به ما مقداري امتياز مي‌دادند،‌ حمايت مي‌كردند اگر اين مرزها برداشته شود ديگر بين كارگر آسيايي و كارگر اروپايي تفاوتي وجود نخواهد داشت و از همين يك ذره رفاه و امتيازي هم كه داريم محروم خواهيم شد، و شاهد بوديد كه چه راهپيمايي‌هاي عظيمي عليه جهاني‌سازي در غرب بوجود آمد، هر كجا كه هفت كشور رؤساي صنعتي جمع مي‌شدند مردم با هر وسيله‌اي كه مي‌‌توانستند خودشان را به آنجا مي‌رساندند و تظاهرات مي‌كردند، اين نظريه هم نتوانست جا بيفتد. بالاخره متوجه شدند كه ممكن است روزي اين نظريه عليه خود دولت‌ها به كار برده شود. آمريكاييها كه براي تجارت فولاد تعرفه، گمركي قرار دادند خلاف جهاني‌سازي بود و سر و صداي اروپايي‌ها بلند شد.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  

جنگ تمدن‌‌ها ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

انديشمند معروفي به نام «كنت والز» گفت: خطر فروپاشي غرب بسيار زياد است و تنها چيزي كه مي‌تواند جلوي اين فروپاشي را بگيرد داشتن يك دشمن مشترك است. حتي اگر بربرها وجود نداشته باشند شما بربرها را خلق كنيد. (دشمن بتراشيد) تا جلوي فروپاشي غرب را بگيريد. «ساموئل هانتينگتن» به اين توصيه والز عمل كرد. او در واقع نظريه برخورد تمدن‌ها را به توصيه كنت والز ارائه كرد. گفت: «قرن بيست و يكم قرن جنگ دولت‌‌ها نيست، بلكه جنگ تمدن‌‌هاست و در مقابل غرب، تمدني به نام تمدن اسلام با حمايت تمدن كنفوسيوس و آمريكاي لاتين ايستاده است.» و گفت: «گسل بين تمدن اسلام و غرب خونين است و جنگ ما واقعا با آنهاست و اگر غرب انسجام خودش را از دست بدهد و خودش را براي اين جنگ آماده نكند در اين جنگ باخته است.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

به نظر من نيمي از حرف آقاي هانتيگتن درست و نيمي از آن غلط است. اينكه گفت فرهنگ‌ها و تمدن‌ها با يكديگر دعوا دارند غلط است،‌ هيچگاه فرهنگ‌ها و تمدن‌‌ها با يكديگر دعوا نداشته‌اند. حتي در جنگ‌هاي صليبي، مسيحيت با اسلام دعوا نداشت بلكه «پادشاهان و صاحبان قدرت» بودند كه صليب را براي تسلط يافتن بر خاورميانه و جهان اسلام وسيله قرار دادند.

اما اينكه مي‌گويد چنين جنگي خواهد بود درست است. وجه اشتراك سه تمدني كه آقاي هانتينگتون نام برده است ضربه‌اي است كه از غرب خورده‌‌اند. ما از لحاظ تمدني واقعا به غربي‌ها نزديكتريم تا به كنفسيوس‌ها (چيني‌ها). آمريكاي لاتين جزوي از غرب است. آمريكاي لاتين از دكترين «مونروئه» ضربات سهمگيني خورده است و هنوز هم در حال ضربه خوردن است و چه فجايعي از لحاظ اقتصادي، سياسي و... در كشورهاي آمريكاي لاتين بوجود آمده است.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

چيني‌ها ضربه‌اي را كه از جنگ ترياك خورده‌اند هيچگاه فراموش نخواهند كرد. جنگ ترياك جنگي بود كه غربي‌ها براي بدست آوردن ترياك در «هندوچين»، خشخاش مي‌كاشتند و به سرزمين اصلي يعني چين صادر مي‌كردند. در سال 1885م امپراتوري چين مرزها را بست و گفت ديگر اجازه نمي‌دهم كه ترياك وارد سرزمين چين شود. همه اروپايي‌‌ها و حتي آمريكايي‌ها متحد شدند و عليه چين جنگي را به راه انداختند كه به نام «جنگ ترياك» مشهور شد.

پنج سال با چين جنگيدند تا اينكه چين وادار شد كه مجددا مرزهاي خودش را باز كند و اين مرزها تا انقلاب 1949م چين باز بود. يعني اين اروپاي متمدن، بيش از پنجاه سال با تجارت ترياك چين سود كلاني مي‌برد. گمان نكنيد كه دست قدرت‌هاي بزرگ در قاچاق مواد مخدر در كار نيست بلكه به دليل سود‌هاي وحشتناكي كه از اين كار مي‌برند امكان ندارد كه اجازه دهند جلوي آن گرفته شود. در ظاهر مي‌گويند ما با مواد مخدر مخالفيم اما در باطن، خودشان دست دارند.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

امام خميني(ره) نام اين جنگ را «جنگ مستضعفين عليه مستكبرين» ناميدند. يعني بيداري و آگاهي ملت‌هاي مستضعف به رهبري مسلمانان، جنگ آينده را رقم خواهد زد.

دكترين نظامي آمريكا  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

به هر حال جهاني‌سازي موفق نشد و نظريه جنگ تمدن‌ها هم خيلي جا نيفتاد. در سال 1998م پنج نفر از انديشمندان آمريكايي كه امروز در رأس كار قرار دارند (خمسه خبيثه) كه عبارتند از آقايان: ديك چني، رامسفلد، ولف ويتز، ريچارد پرل و خانم رايس. اين پنج نفر دور هم جمع شدند و دكترين جديدي به نام «دكترين نظامي» را به كلينتون رئيس‌جمهور وقت آمريكا ارائه دادند. گفتند: «آمريكا نه از لحاظ اقتصادي و نه از لحاظ سياسي و نه از لحاظ فرهنگي، ديگر حرف اول دنيا را نمي‌زند و تنها حربه‌اي كه ما در اختيار داريم، حربه نظامي است كه هيچ كشوري در دنيا نمي‌تواند با آن مقابله كند و اگر ما اين حربه را بكار بگيريم مي‌توانيم ساير اهرم‌هاي قدرت را هم مجددا بدست بگيريم. و اگر بكار نگيريم بايد منتظر فروپاشي بدتر از فروپاشي اتحاد جماهير شوروي باشيم!» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

آقاي كسينجر آمد به آنها كمك كرد و محل جنگ را به آنها نشان داد و گفت: «دنيا يك قلبي دارد، هركس بر اين قلب سلطه داشته باشد بر تمام دنيا سلطه خواهد داشت و آن قلب، «خاورميانه» و «جهان اسلام» است. اگر بر اين قلب سلطه پيدا كنيد مي‌توانيد هم اروپا و هم چين و هم روسيه را به دنبال خودتان بكشيد. بنابراين بايد در اينجا جنگ براه افتد.»

توجيهي كه مي‌كرد اين بود: «چون از لحاظ منابع عظيم نفتي و شريان عظيم اقتصادي دنيا و از لحاظ موقعيت استراتژيكي و چهار راه قاره‌هاي دنيا، و از لحاظ قدمت تاريخي و محل اديان بزرگ دنيا، خاورميانه حرف اول را مي‌زند ما بايد بر اينجا مسلط شويم.» آنها براي رسيدن به اين هدف با يك مشكل مواجه بودند و آن مشكل «بيداري اسلامي» بود كه به بركت انقلاب اسلامي ايران اين بيداري ايجاد شده بود، مبارزه با تروريزم كه آنها عنوان مي‌كردند در حقيقت، مبارزه با بيداري اسلامي بود.

خانم رايس در مصاحبه با مجله آلماني «اشپيگل» علني گفت:‌ «تروريزم نه در دولت‌هاست، نه در نهضت‌هاست و نه در آدم‌هاست. بلكه در مغز، فكر و ايده‌اي است كه در ميان مسلمانان بوجود آمده است و آن فكر شهادت‌طلبي است. اين فكر است كه تروريزم‌پرور است كه يك انسان به راحتي و با استقبال به خودش مواد منفجره مي‌بندد و در ميان عده‌اي مي‌رود و خودش را به شهادت مي‌رساند. بايد با اين فكر مبارزه كرد.» ‌11 سپتامبر، آغاز اجراي اين دكترين بود. علت اينكه جرج بوش را با رأي كم، و با هر كلكي كه شده رئيس‌جمهور كردند اين بود كه دمكرات‌ها به اجراي اين طرح، خيلي رغبت نداشتند.

وقتي كه اين پنج نفر اين دكترين را به مرحله اجرا رساندند در مورد اينكه از كجا آغاز كنيم،‌ ميان آنها اختلاف افتاد. سه نفر از آنها معتقد بودند كه ما بايد از حلقه ضعيف زنجيره آغاز كنيم، يعني از هر كجا كه زودتر به نتيجه برسيم. اينها بيشتر به صنايع نظامي وابسته بودند. دو نفر از آنها يعني خانم رايس و ريچارد پرل معتقد بودند كه بايد آن كانون اصلي فتنه (ايران) را مورد حمله قرار دهيم. گفتند اگر ايران را كه تنه و ريشه اصلي فكر بيداري اسلامي است بزنيم، شاخه و برگها از بين خواهد رفت. اما اين حرف مقبول واقع نشد. زيرا آن سه نفر ديگر استدلال مي‌كردند كه اگر رفتيم و يك ويتنام ديگري بوجود آمد چه كنيم؟ ديگر نمي‌‌توانيم خود را خارج كنيم. ضريب موفقيت ما در ايران خيلي كم است. بنابراين نظريه اول توانست رأي بياورد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

براي مقابله با ايران نظريه‌اي كه از سوي آن سه نفر مطرح شد، فروپاشي از درون بود. به اين معنا كه ما هم با عنصر فرهنگي و هم با عنصر سياسي بايد سعي كنيم كه ايران از درون پاشيده شود! و اين مسأله با شرايطي كه در خرداد 1376هـ.ش ايجاد شده بود (اصلاح‌طلب، محافظه‌كار و...) در ميان سياست‌گزاران آمريكايي طرفداران زيادي پيدا كرده است. اين آقايان از همان اول گفتند: «در اين جنگ ما يا پيروز خواهيم شد و يا بايد فاتحه ابرقدرت بودن آمريكا را خواند.» در اصطلاح علوم سياسي به اين مي‌گويند «بازي همه يا هيچ»، مثل قماربازان كه در آخر شب وقتي خيلي باخت مي‌آيد همه سرمايه و دار و ندارش را مي‌گذارد و مي‌گويد يا اين هم مي‌رود و يا همه برمي‌گردد. آمريكاييها بعد از يازده سپتامبر اين قمار خطرناك را شروع كردند.

اينكه آيا حوادث 11 سپتامبر را چه كسي براه انداخت هنوز ثابت نشده است ولي بطور قطع، دولتمردان آمريكا در جريان اين ماجرا بودند و اگر خودشان مشاركت نداشتند، راه را باز و شرايط را براي آن گروه (طالبان) تسهيل كردند. ما در تاريخ دنيا، حتي در تاريخ كشور خودمان هم از اين موارد را مشاهده كرده‌ايم. حتي اگر اين حادثه يازده سپتامبر بوجود نيامده بود يك حادثه ديگر مشابه اين حادثه را بوجود مي‌آوردند تا بتوانند اين دكترين را اعمال كنند.

در افغانستان آمريكاييها نتوانستند بن‌لادن و ملاعمر را دستگير كنند و نتوانستند آن امنيتي را كه آمريكا مي‌خواست بوجود آورند. حامد كرزاي حتي در دفتر خودش هم احساس امنيت نمي‌كند و روزي نيست كه به پايگاههاي آمريكا حمله‌اي نشود. در عراق هم همينطور است، مثل اين است كه آمريكاييها هر روز جيره تلفات (كشته يا زخمي) دارند. آمريكا در افغانستان و عراق به نتيجه مورد نظرش نرسيد.

تهاجم فرهنگي و سياسي آمريكا به ايران ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

از شش سال قبل، آمريكاييها در ايران، هم از لحاظ فرهنگي و هم از لحاظ سياسي تهاجم خودشان را شروع كردند. از لحاظ فرهنگي؛ واقعا برخوردها و جسارت‌هايي كه به ارزشهاي فكري و عقيدتي ما مسلمانان و شيعيان در ايران شد در تمام تاريخ سياه پهلوي سابقه نداشت. دولت پهلوي يك بار جرأت كرد كه با آن مقاله كذايي‌اش به مرجع تقليد ما جسارتي كند كه دودمانش برچيده شد. اما اگر مطالبي كه در چند سال اخير نوشته شده است جمع كنيد واقعا شرم‌آور است. به علما، به اسلام و حتي به خدا هم حمله كردند!

در حالي كه همه ساله در طول هزار و چهارصد سال، نزديك ماه محرم كه مي‌شود التهاب، همه مردم را فرامي‌گيرد اما اينها با وقاحت ايستادند. و شمر و يزيد را تبرئه كردند، گفتند شمر و يزيد تقصير نداشتند جد امام حسين(ع) خشونت به خرج داد، آنها هم خواستند انتقام بگيرند اگر پيغمبر(ص) نسبت به قريش و بني‌اميه خشونت به خرج نمي‌داد اينها هم خشونت به خرج نمي‌دادند! ماركس زنده بود گفت من ماركس هستم اما ماركسيسم نيستم، يعني اين چرندياتي كه به عنوان ماركسيسم معرفي شده است من اينها را قبول ندارم، اما اكنون بعضي با گذشت حدود هشتاد سال بعد از مرگ ماركس، گفتند: «دين نه تنها افيون ملت‌هاست كه افيون دولت‌ها هم هست!»

و بعد از آن با وقاحت و بي‌شرمي، مردم را ميمون خطاب كرد و عده‌اي هم بدنبال او افتادند و از او دفاع كردند!! قسم به خدا اگر اين شخص در زمان طاغوت (شاه) اين حرف را اين چنين اعلام كرده بود سر روي تنش باقي نمي‌ماند. مگر كسروي چه گفت كه در دادگاه زدند او را كشتند! در زمان جمهوري اسلامي و انقلاب اسلامي شخصي با وقاحت اين همه جسارت كند؟!! ما شاهد تهاجم فرهنگي، ماهواره‌ها و شبيخون فرهنگي بوديم.

از لحاظ سياسي؛ برنامه‌اي كه براي انقلاب ما ريختند، دقيقا الگويي بود كه در نهضت مشروطه و ملي شدن صنعت نفت پياده كردند. برنامه آنها اين بود كه اولا بين دو مجموعه در نظام تفكيك قايل شوند،‌ مثل تفكيك قدرت آيت‌الله كاشاني و مصدق. ثانيا با جوسازي و غوغاسالاري اختيار قدرت را در اختيار كساني بگذارند كه در خدمت آمريكا قرار دارند و سپس چنان عمل كنند كه مردم از صحنه خارج شوند، ‌منزجر و متنفر گردند.

بعد از لوايح دوقلو من نامه‌اي براي رئيس‌جمهور نوشتم كه در اين نامه نوشتم: «جناب آقاي خاتمي! اين كاري كه الان شما در حال انجام آن هستيد كاري است كه دقيقا در زمان مصدق انجام شد و طراح اين كار دكتر مصدق نبود بلكه آمريكاييها بودند. سفير آمريكا به ملاقات آقاي مصدق آمد، و گفت تا كاشاني در اينجا نقش داشته باشد از من انتظار كمك نداشته باشيد.» و در آن نامه نوشتم: «آمريكاييها گفتند در ايران دو نوع حاكميت وجود دارد: حاكميت منتخب و غيرمنتخب، و ما با حاكميت غيرمنتخب كار نمي‌كنيم؛ حاكميت غيرمنتخب بايد كنار برود، ما با حاكميت منتخب كار مي‌كنيم! بعد هم آقاي مصدق عينا همين كار شما را انجام داد.»

مصدق اول لايحه انتخابات را آورد، مجلس را در اختيار گرفت، بلافاصله لايحه انتخابات قانون‌گذاري را آورد، يعني نخست‌وزير بتواند به تنهايي با امضاي خودش قانون وضع كند! يعني ديگر به اين مجلسي كه بيشتر نمايندگان آن با نخست‌وزير همراه هستند نيازي نيست. بعد از آن استعفاي دسته جمعي نمايندگان طرفدار مصدق! و بعد، رفراندوم و بعد از آن، كودتاي 28 مرداد به دست برادرزاده دكتر مصدق!!

آقاي سرتيپ دفتري صبح 28 مرداد بعنوان رئيس شهرباني، يك حكم از مصدق و يك حكم هم از آقاي زاهدي گرفت و به شهرباني رفت و گفت: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

كداميك از شما مصدقي هستيد؟ اين حكم من از دكتر مصدق، كداميك از شما زاهديي هستيد؟ اين حكم من از زاهدي! امروز هر خبري شد، شما حق نداريد كه از كلانتري خارج شويد.

زاهدي با يك تانك و با عده‌اي از اراذل و اوباش (امثال شعبان بي‌مخ‌ها) كودتا كرد، راديو را گرفت. مصدق و يارانش به دانشكده افسري فرار كردند. در دانشكده افسري، زاهدي در طبقه سوم، نخست‌وزير بود و در طبقه اول آقاي دكتر مصدق را زنداني كرده بود. آقاي زاهدي كه قبل از كودتا وزير كشور دكتر مصدق بود به استقبال آقاي دكتر مصدق آمد و دست و صورت دكتر مصدق را بوسيد. دكتر مصدق به او گفت: «الحمدلله كه شما هم به آرزوي خودتان رسيديد و نخست‌وزير شديد.» اين كودتاي 28 مرداد بود كه آمريكاييها و انگليسي‌ها با كمك عوامل داخلي آن را انجام دادند.

در آن نامه نوشتم: «جناب آقاي خاتمي! آنها دارند با دست شما اين كار را دنبال مي‌كنند.» در زمان بني‌صدر هم مي‌خواستند همين كار را كنند. بني‌صدر در روزنامه ميزان مقاله‌اي نوشت كه «ملت به بن‌بست رسيده است بايد رفراندوم كنيم كه آيا مردم بني‌صدر را مي‌خواهند يا مجلس را!» كه امام خميني(ره) نهيب زدند كه «ملت هيچوقت به بن‌بست نمي‌رسد شما به بن‌بست رسيده‌ايد.»

به حمدالله اين توطئه‌ها با هوشياري و بيداري ملت خنثي شد،‌ بخصوص با نتايج انتخابات شوراهاي اسلامي، و قاطعيتي كه مقام معظم رهبري و شوراي نگهبان به كار بردند و دو لايحه را به تصويب نرساندند. در «توطئه استعفا» قرار بود ابتدا دو هزار نفر استعفا دهند اما بتدريج از تعداد آن كاسته شد، تا اينكه به سي نفر رسيد و سي نفر هم به پنج نفر رسيد و پنج نفر هم به يكديگر تعارف كردند كه اول شما استعفا دهيد من مي‌خواهم در آخر استعفا دهم و... و الحمدلله هنوز تهديدها به جايي نرسيده است. نتيجه اين توطئه‌ها آن نامه معروف 127 نفر شد كه در حقيقت «كوه، موش زاييد» بعد از اين همه جنجال‌ها كه نظام را فلج مي‌كنند و... در اين نامه نوشتند: «آقا! شما جام زهر را بنوشيد.» خودت بنوش، چطور شد ديگري بايد بنوشد. «اَينَ تذهبون» به كجا مي‌رويد؟

خوشبختانه انقلاب ما اين خطر را بطور جدي پشت سر گذاشته است و اغتشاشاتي كه ايجاد شد حداكثر توان دشمنان بود.

بر دامن كبرياش ننشيند گرد.

با اين كارتان عرض خود مي‌بري و زحمت ما مي‌داري

منتها بايد هزينه كنيم. در آن نامه نوشتم: «جناب آقاي خاتمي! ما در سال 1360 هـ.ش هزينه بسيار سنگيني را پرداخت كرديم (هفتاد و دو شهيد و شخصيت‌هاي بزرگي امثال بهشتي، رجايي،‌ باهنر و... را داديم. عده زيادي را حزب‌اللهي‌ها را هزينه كرديم.) اين دفعه آبرو و حيثيت عده‌اي از فرزندان انقلاب است كه در گرو اين ماجرا است.» آمريكا واقعا در حال مأيوس شدن است. گمان نكنيد نظرياتي كه آقاي كالين پاول داد همينطوري بود، واقعا از روي يأس و استيصال بود،‌ وقتي كه ديدند با آن برنامه نتيجه نمي‌گيرند يك نوع نگرش و عقب‌گردي را در اين ماجرا نشان داد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

البته اين به اين معنا نيست كه كار ما تمام شده است. يك سال آينده،‌ هم براي ما و هم براي آمريكا، سال حساسي است. آمريكاييها در سال آينده، انتخابات رياست جمهوري را دارند كه خيلي بعيد مي‌دانم جرج بوش دوباره رئيس‌جمهوري شود. گاهي آقاي كاسترو حرف‌هاي زيبايي مي‌زند مثلا روزهاي اولي كه آقاي جرج بوش رئيس‌جمهور شد، گفت: «قيافه‌اش كه خيلي احمق است اميدوارم خودش به احمقي قيافه‌اش نباشد» ولي با كارهايي كه كرد نشان داد كه بسيار احمق‌تر از قيافه‌اش است.

به هر حال، انتخاب او براي آمريكائيها مسأله بسيار مهمي است و براي ما هم انتخابات مجلس هفتم مهم است. اگر نظام، دوباره بخواهد در برابر اين مسأله بي‌تفاوت باشد و اجازه دهد كه عده‌اي خام و بي‌تجربه وارد مجلس شوند، همانطور كه متأسفانه ما در مجلس ششم شاهد هستيم كه با رأي ما چه كساني در مجلس هستند، كسي نماينده است كه مي‌گويد: «هر چه داريم در‌ آمريكاست. پسر من مرا سرزنش كرده است كه چرا به آمريكا رفتن ما را چهار سال به عقب انداخته‌اي!!»

اين چنين وقت و عمر و مال اين ملت را چهار سال صرف كردند و يك قدم مثبت براي اين ملت برنداشتند. موضوع‌هايي مثل: سه دختر مي‌توانند بدون اجازه شوهرشان براي ادامه تحصيل به خارج از كشور بروند، يا اينكه نيروي نظامي وارد دانشگاه شود يا نشود، و يا يك خبرنگاري چي شده و... اينها در اين مجلس مي‌‌شود مسائل اصلي مملكت! كه مردم واقعا بايد استغفار كنند از رأيي كه به اينها دادند. هوشيار باشيم انتخابات بعدي مهم است بايد افراد شايسته را پيدا كنيم و به مجلس بفرستيم. در غير اين صورت اگر مجلس هفتم مثل مجلس ششم شود معلوم نيست كه چه سرنوشتي در انتظار ماست.

انقلاب ما بيمه است. يقين دارم كه [ان‌شاءالله اگر زنده] پنجاهمين سالگرد پيروزي انقلاب را هم جشن خواهيم گرفت. در پايان‌نامه‌‌ام خدمت رئيس‌جمهور نوشتم: «قطار انقلاب همچنان بر روي ريل خودش در حال حركت است، گاهي در سربالايي كند مي‌رود و گاهي در سرازيري‌، تند مي‌رود، گاهي در پيچ و خم‌ها به چپ يا راست متمايل مي‌شود ولي همچنان روي ريل خودش به جلو مي‌رود. لكوموتيو‌ران اين قطار انقلاب ما نيستيم، دست غيبي است، ما مسافران اين قطار هستيم.

آقاي رئيس‌جمهور! مراقب باشيد كه از اين قطار پرتاب نشويد. در طول اين بيست و پنج سال ديديم كه چه كساني پرتاب شدند. كسي كه به او اميد امت و امام مي‌گفتند پرتاب شد و زير چرخهاي اين قطار له شد و خيلي كسان ديگر.»

ما بايد مراقب باشيم و تنها رمز پرتاب نشدن، گرفتن آن چنگك سه شاخه (ولايت، مكتب و مردم) است، كه انقلاب ما را به پيروزي رساند. اگر اين چنگك سه شاخه را حفظ كنيم قطعا انقلاب ما پيروز خواهد شد و به انقلاب حضرت بقية‌الله متصل خواهد شد. حضرت امام(ره) فرمودند كه اين پرچم به دست آقا صاحب‌الزمان خواهد رسيد.

جنگ با آمريكا يك جنگ آشتي‌ناپذير است كساني كه مي‌گويند برويم با آمريكا آشتي كنيم اين حرفشان مسخره است. مگر مي‌شود؟ يا حكومت آمريكا بايد سرنگون شود كه قطعا سرنگون خواهد شد و يا ما بايد از انقلاب خودمان، 25 سال فداكاري‌‌ها، زحمات فراوان، خون شهيدان و... صرف‌نظر كنيم كه قطعا چنين نخواهيم كرد.

اينجانب كتابي به نام «آمريكا و رويارويي با اسلام» چاپ انتشارات سروش تأليف كرده‌ام. كه اين مطالب را بطور مفصل و مستند آورده‌ام و صف‌بندي‌هاي جنگ بين ما و آمريكا را مشخص كرده‌ام. ان‌شاءالله شاهد پيروزي‌هاي نهايي اسلام خواهيم بود.

پاسخ به سه سؤال

* سؤال: مقام معظم رهبري فرمودند: «رابطه با آمريكا يا حماقت است يا خيانت.» به زعم حضرتعالي از ديدگاه روابط بين‌الملل و سياست خارجي، اين جمله چگونه قابل تحليل است؟

** پاسخ: مطلب بسيار واضح است. آمريكاييها هيچگاه حاضر نيستند بر سر ميز مذاكره با شما طوري بنشينند كه يك طرف شما باشيد و يك طرف آنها باشند. بلكه آمريكائيها مي‌گويند ما بالاي بالا مي‌نشينيم تو در پايين‌ترين جا زانو بزن، من ديكته مي‌كنم تو بشنو و اجرا كن. آيا با اين وضع، چه رابطه‌اي ايجاد خواهد شد؟ حتي براي مذاكره پيش‌شرط مي‌گذارند. قبلا چهار شرط بود كه اخيرا آن را پنج شرط كرده‌اند: 1- شما بايد از تروريزم، يعني از حزب‌الله و انقلاب‌هاي اسلامي و... حمايت نكنيد.

2- حقوق بشري كه موردنظر آمريكاست در كشور ما اجرا شود. يعني رقاص‌خانه‌ها و امثال آن دوباره باز شود و... 3- طرح‌هايي كه صهيونيست‌ها به فلسطيني‌ها تحميل مي‌كنند شما مخالفت نكنيد. 4- ايران حق ندارد سلاح هسته‌اي داشته باشد. 5- گروه غيرمنتخب كنار برود، يعني ولايت فقيه و... كه در قانون اساسي وجود دارد از بين برود. يعني از دين خودمان و اعتقاداتمان دست برداريم.

آيا در چنين شرايطي واقعا مي‌شود مذاكره كرد؟ كساني كه مي‌گويند برويم با آمريكا مذاكره كنيم يا نفهميده‌اند (حماقت است) يا اينكه خيانت، ‌يعني نوكري آمريكاست.

البته ما از افرادي نظير ابراهيم يزدي و... كه تبعه آمريكا هستند و پاسپورت آمريكايي دارند و به پرچم آمريكا سوگند خورده‌اند توقعي بيش از اين نداريم، آنها مجبورند كه از منافع آمريكا حمايت كنند.

يكي از آمريكاييهايي كه به ايران آمده بود از من پرسيد: «چرا ما نمي‌توانيم با شما مذاكره كنيم؟» پاسخ دادم: به چند دليل: 1- بعد از بيست و پنج سال، شما هنوز انقلاب ما را به رسميت نشناخته‌ايد، شما ما را درك نكرده‌ايد. 2- شما به روابط متقابل و پاياپاي احترام نمي‌گذاريد. بنابراين با هم همطراز نيستيم. طبيعتا حرف‌هاي ما شنيده نمي‌شود و مذاكره‌ي سالمي نخواهد بود.»

* سؤال: لطفا درخصوص دين‌گرايي، بخصوص مسيحيت در آمريكا و نقش آن در نجات غرب از فساد و تباهي، نظر خود را بيان فرماييد.

** پاسخ: بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ايران و گرايشي كه در جهان اسلام بوجود آمده است، در غرب دو نوع حركت ايجاد شده است: 1- حركت سياسي – ديني كه به «الهيات رهايي‌بخش» شهرت يافته است و در انقلاب نيكاراگوئه هم نقش داشت و الان هم در ميان نهضت‌هاي رهايي‌بخش آمريكاي لاتين شكل يافته است. اين حركت كليساي واتيكان را شديدا تحت فشار قرار داده است كه چرا شما در مقابل اين همه ظلمي كه مي‌شود سكوت مي‌كنيد. البته واتيكان به نسبت گذشته، خيلي سياسي‌تر شده است و در بسياري از مسائل جهان موضع مي‌گيرد.

2- خسته ‌شدن از زندگي مادي غرب و بريدن از آن كه به «مدرنيزم» لقب داده شده است و اين وضعيت موجب شده است كه مردم بيشتر به طرف دين بروند. متأسفانه كليسا هنوز آن تحول لازم را پيدا نكرده است كه بتواند خودش را با اين خواسته مردم تطبيق دهد، و راه دور و درازي در پيش دارد. كليسا به تحولي نياز دارد تا بتواند اين خواسته مردم را برآورده كند، ولي به هر حال اين نوع گرايش بوجود آمد.

در مقابل هم يك نوع گرايش افراطي مسيحيت براي توجيه سياست‌هاي سلطه‌طلبانه غرب بوجود آمده است و آن مسأله ظهور مسيحيت و حضرت مسيح، حاكميت مسيحيت بر كل جهان و... است. جرج بوش نيز به اين نوع مسيحيت افراطي دامن مي‌زند و خوشان را مروج و مبلغ اين فكر مي‌دانند، كه هنوز نتوانسته است در ميان مردم نقش زيادي پيدا كند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

* سؤال: نظر شما راجع به گفتگوي تمدنها چيست؟

**‌ گفتگوي تمدن‌ها گفتگو بود، گفتار درماني بود. من نه نظر مثبت دارم و نه منفي. وقتي ديدم كه همه در سازمان ملل به اين نظر رأي مثبت دادند حتي آمريكا و اسرائيل، خنده‌ام گرفت. گفتم يا احساس كرده‌‌اند كه يك چيز خيلي بي‌بو و بي‌خاصيتي است و يا احساس كرده‌اند كه ممكن است در درون اين گفتگوي تمدن‌‌ها، گفتگويي هم براي نفوذ در سيستم و ساختار ايران پيدا شود. ولي به هر حال چون هنوز در حد گفتگو بود و به سياست تبديل نشده بود نظري نداشتم.

والسلام عليكم و رحمه‌الله و بركاته  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

سخنراني استاد محترم جناب آقاي دكتر منوچهر محمدي در طرح بصيرت اعضاي هيأت علمي دانشگاه امام حسين(ع) 1382/4/31 (با اندكي دخل و تصرف) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات