تاریخ انتشار : ۱۳ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۱۵  ، 
کد خبر : ۴۳۱۴۴

کویر، تاریخی در صورت جغرافیا (بخش اول)


دکتر علی شریعتی
بر کرانه کویر،‌ به تعبیر حدود ‌العالم، "شهرکی" است که شاید با همه روستاهای ایران فرق دارد. چشمه آبی سرد که، در تموز سوزان کویر، گویی از دل یخچالی بزرگ بیرون میآید، از دامنه کوههای شمالی ایران به سینه کویر سرازیر می‌شود و از دل ارگ مزینان بر می‌دارد. از دل این دیواره‌های عبوس و مرموزی که قرنهای گمشده‌ای را که اسلام به اساطیر کشاند، در آغوش خویش نگاه داشته‌اند و خود، علی‌رغم تاریخ، ‌همچنان استوار ایستاده‌اند. از اینجا درختان کهنی که سالیانی دراز سربرشانه هم داده‌اند، آب را تا باغستان و مزرعه مشایعت می‌کنند و بدین‌گونه، صفی را در وسط خیابان مستقیمی که ستوان فقرات این روستای بزرگ را تشکیل می‌دهد، پدید می‌آورند و از دو سو، کوچه‌هایی هم اندازه و روی در روی هم وارسته و همگی در انتها، پیوسته به خیابانی کمربندی که محتوای ده را از باروی پیرامون آن جدا می‌سازد.
درست گویی عشق‌آباد کوچکی است، و چنان که می‌گویند، هم بر انگاره عشق‌آبادش ساخته‌اند، صد سال پیش که مزینان کهنه را سیل از بنیاد برمی‌کنند و می‌برد و ناچار، همه چیز از نو ساخته می‌شود. حدود‌العالم از "مرد" و "انگور" مزینان نام می‌برد و از هزار و صد سال پیش، هنوز بر همان مهر و نشان است که بود، مردانش نیرومند و مغرور که خود را دهاتی می‌دانند و شهری‌ها را گدایان گوش‌بر، می‌بینند و مردان متجدد از نانی ریشدار! و در شگفتند که چرا غالباً این تنها برگه معتبر را هم از میان می‌برند!؟ و باغهای انگورش که هنوز‌ – علی‌رغم مادیتی که بر روستاها تاخته و باغها را هه غارت کرده است- برجا و آبادند و خوشه‌های عسکر و لعل و شست عروسش همچون چراغ می‌درخشند.
و تاریخ بیهق از شاعران و دانشمندان و مردان فقه و حکمت و شعر و ادب و عرفان و تقوایش یاد می‌کند، در آن روزگاری که باب علم بر روی فقیر و غنی، روستایی و شهری باز بود و استادان بزرگ حکمت و فقه و ادب؛ نه در "ادارات"، که در غرفه‌های مساجد یا مدرسهای مدارس می‌نشستند و حضور در محضرشان نه پرداخت مبلغ و مدرک و شرایط می‌خواست و نه دریافت غبغب و کبکب و دبدب و شمایل! که هنوز "اداره نمی‌دانم چی‌های عالیه ویژه تبدیل نسخ‌ چاپی به نسخه‌های خطی" تأسیس نشده بود و این بود که آن بچه دهاتی دهقان‌زاده ضعیفی که از بی‌نانی و در ده نمی‌توانست بماند، می‌توانست در شهر با یک نظامی قدک و یک‌ لاقبای کرباس، بی‌هیچ شرط و شروطی،‌ وارد مدرسه‌ای شود و اتاقی بگیرد و بورس تحصیلی، و هر استادی را هم که پسندید، خود انتخاب کند،1 استاد، ابلاغ به دست، ناگهان برسر شاگرد نازل نمی‌شد؛ شاگرد بود که همچون جوینده تشنه‌ای می‌گشت و می‌سنجید و بالاخره می‌یافت و سر می‌سپرد، نه به زور "حاضر و غایب"، بل به نیروی ارادت و کشش ایمان.
از این روست که هرگاه پدرم و همدرسی‌هایش گرد هم می‌نشینند. و از حوزه‌ای درس و اخلاق ادیب نیشابوری بزرگ و آقا بزرگ حکیم و آشتیانی و میرزا حسنعلی قهرمان و میرزای اصفهانی یاد می‌کنند، چهره‌شان از آتش خاطره‌های پر از عصمت و قداست تافته می‌شود و چشمهاشان از حسرت آن ایام رفته به اشک می‌نشیند؛ گویی اصحاب پیامبرند یا امام و یا سوختگان آتش ارادت‌اند که از مرادشان سخن می‌گویند و من هرگاه با همکلاسانم می‌نشینم و با هم خاطرات ایام تحصیل را نشخوار می‌کنیم، دلهامان را از درد خنده می‌گیریم که آن روز در کلاس معلم خطمان "موش" ول دادیم و روز دیگر که ، ‌در کلاس دبیر شیمی؛‌ یکی از بیلوت‌های کلاس... وقتی دبیر با اعتراض توضیح خواست که: این بوی چیه؟ گفت: بوی تجزیه آب! و کیک که در تمام دوران تحصیل دوست وفادار هم بودیم و همیشه به جای هم حاضر می‌گفتیم و آن فلانی حقه باز که با بچه‌ها قرار می‌گذاشت و درست در وسط کلاس که آقای دبیر گرم درس می شد و کلاس هم جذب درس، یک هو غش می‌کرد و شلپ می‌افتاد به زمین و دست و پا می‌زد و خرناس می‌کشید و کف می‌کرد و چه‌ها که نمی‌کرد! و بیچاره دبیر هم رنگش می‌پرید و تا او را به حالش می‌آوردیم، زنگ می‌زدند و غائله خاتمه می‌یافت!
صحبت مزینان بود. نزدیک هشتاد سال پیش،2 مردی فیلسوف و فقیه که در حوزه درس مرحوم حاجی ملاهادی اسرار- آخرین فیلسوف از سلسله حکمای بزرگ اسلام3 مقامی بلند و شخصیتی نمایان داشت به این ده آمد تا عمر را به تنهایی بگذارد و در سکوت فراموش شده‌ای بر لب تشنه کویر بمیرد، به گفته مرحوم حکیم سبزواری بزرگ،‌ وی در محضر اسرار نه همچون شاگرد، که به مانند رفیقی همزانوی وی می‌نشست؛ چه، وی حکمت را پیش از این، نزد دایی‌اش علامه بهمن‌آبادی خوانده بود که استاد کلام و حکمت و فقه بود و با حکیم اسرار در حکمت معاوضه می‌کرد و در نظر برخی صاحبنظران بر او ارجح بود و با آنکه در بهمن‌آباد، کوره دهی نزدیک مزینان، انزوا داشت، شهرتش زبانزد حوزه‌های علمی تهران و مشهد و اصفهان و بخارا و نجف بود که آن ایام علم و فضیلت را علامه‌های تراشیده و دستها و دستگاههای مجله‌دار و قلمدار و مصاحبه‌ساز و قرارداد بند و دیگر بند و بست‌های در محاق سکوت خفه نمی‌کردند و هنوز قرن علم و نور و تمدن و چاپ و فرهنگ عمومی نیامده بود که اگر نبوغی در شهرستانی بماند و در کافه‌ها و محفلها و مرجع‌های فضلای کهنه و نو تهران راه نیابد و یا راه نخواهد، کتمانش کنند و اگر ید بیضایی کرد که در چشمها زد، به سحرش متهم کنند و بدتر از سحرش!
آوازه نبوغ و حکمت علامه در تهران پیچید و شاه قاجار به پایتخت دعوتش کرد و او در سپهسالار درس فلسفه می‌گفت و چهل تومان از ناصرالدین‌شاه سالیانه می‌گرفت؛ اما این وسوسه تنهایی و عشق به گریز خلوت که در خون اجداد من بوده است، او را نیز از آن هیاهو باز به گوشه انزوای بهمن‌آباد کشاند و به زندگی در خویش و فرار از غوغای بیهوده و آلوده آن سواد اعظم به خرابه‌های قدیمی بیرون این ده که روحی دردمند داشت و بی‌تاب، و شبهای آرام در دل این ویرانه‌ها تنها می‌گشت و می نالید و در سایه دیواری می‌نشست و غرقه در جذبه‌های مرموز خویش با خود و با خدا زمزمه می‌کرد و این زندگی‌اش بود. می‌گویند این شعر را سخت دوست می‌داشت و همواره تکرار می‌کرد:
این سخن‌ها کی رود در گوش خر؟      گوش خر بفروش و دیگر گوش خر!
و شاگرد او نیز که برای آموختن و اندوختن، جوانی را در حجره‌های تنگ و مرطوب مدارس قدیمه بخارا و مشهد و سبزوار، بر روی کتابها و زانو به زانوی مدرسان و عالمان بزرگ آن روزگار تمام کرده بود، اکنون که هنگام کمال بود و رسیدن به جاه و مقام روحانی، و مسند بلندپایه علمی و زعامت خلق و باید مرجعی می‌شد و صاحب وجهه‌ای و نفوذی و دستگاهی و نام و آوازه‌ای،‌ همه را رها کرد.
بعد از حکیم ‌اسرار، همه چشمها به او بود که حوزه حکمت را او گرم و چراغ علم و فلسفه و کلام را او که جانشین شایسته وی بود، روشن نگاه دارد، ‌اما درآستانه میوه دادن درختی که جوانی را به پایش ریخته بود، و در آن هنگام که بهار حیات علمی و اجتماعی‌اش فرا رسیده بود، ناگهان منقلب شد، فلسفه و دین او را بدینجا کشاندند. فلسفه به او آموخته بود که غوغا و تلاش و فریب حیات همه پوچ است و دروغین است و ابله فریب، دین به او آموخته بود که دنیا و هر چه در اوست، پلید است و دلهای پاک و روحهای بلند را نمی‌فریبد و، در این منجلاب، جز کرمهای کثیفی که از لجن مست می‌شوند و به نشاط می‌آیند، چیزی نیست و او که نه می‌خواست فریب خورد و نه لجن‌ مال شود، شهر را و گیرودار شهر را رها کرد و چشمها را منتظر گذاشت و به دهی آمد که هرگز در انتظار آمدن چون او کسی نبود. هشتاد سال پیش، وی در آغاز کمال، با لبانی خاموش، پیشانی‌ای از اندیشه مواج، ابروانی، از ایمان و تصمیم، گرفته، سر از نومیدی در برابر هرچه بر روی خاک و در زیر این آسمان می‌گذرد، پایین و گام‌هایی از آن رو که به هیچ جا نمی‌خواهد برود، مطمئن و آرام، چهره‌ای بر معصومیت این مردم،‌ رحیم و چشمانی از برق نبوغ،‌ تند و لبخندی از ناچیزی خویش در برابر عظمت او،‌ متواضع و گردنی از حقارت عالم و اهلش برافراشته از غرور و سر و وضعی از فرط استغنا و صمیمیت، بی‌ریا و ساده و رها کرده، به این روستا آمد و در خانه کوچکی، در خم کوچه‌ای منزل گرفت و در انتظار پایان یافتن بازی مکرر و بی‌معنی این دو دلقک سیاه و سفید ماند و مرد. و مردم صمیمی ده از او چه‌ها می‌گفتند. یک شبه امام، شبه پیغمبر، یک فرشته، یکی از اولیاء‌الله و به هر حال، غریبی از مردم آن عالم در این ده! کفش‌هایش گاه پیش پایش جفت می‌شد... روز مرگ خویش را خبر داد... سال قحطی، دخترانش ناله کردند که سال سخت است و زمستان را بی‌اندوخته نانی چه کنم؟ و او از خشم برآشفت و نیمه‌شبی، ناگهان، صدای ریزشی که از کندو خانه برخاست،‌ همه را بیدار کرد، ‌رفتند و دیدند که از نافه گندم می‌ریزد و برخی کندوها لبریز شده است...
کربلایی علی پسر کربلایی‌– مومن آن شب در صحرا آب می‌راند، در گود آبشخور: ناگهان دیدم در سایه روشن مهتاب شب، سیاهی از دور می‌آید، نزدیک‌تر شد، حیوانی بود شبیه شتر، به رنگ سمند، به طرف قبرستان رفت و کنار قبر حکیم ایستاد، دیدم جنازه را بیرون آوردند و بر او نهادند و او به سمت مغرب رفت و ناپدید شد... پس از لحظه‌ای ناگهان به خود آمدم و چنان ترسم برداشت که افتادم و از هوش رفتم... دیگران نیز که آن شب در صحرا بودند، به گونه دیگری شهادت دادند: نوری از آسمان مغرب بر سر قبر فرود آمد... باز از همان راه به آسمان برگشت و ناپدید شد. وی در 1318 قمری مرد و شگفت آنکه در 1336، هجده سال بعد، باران قبر او را خراب می‌کند و جد بزرگم دستور می‌دهد تا آن را از بنیاد بسازند. در حفره گور هیچ نیافتند جز مهر نمازش و حتی تسبیح تربتش... و چند سال بعد که فرزند و پسر هر دو در یک گور آرمیده‌اند...، نه، پس در گوری که پدر در آن بود، مدفون است و پدر را که در زندگی، آفرینش برجانش تنگی می‌کرد، نخواستند که در زاغه‌ای آنچنان تنگ و تیره نگاه دارند که می‌دنستند نعش پوسیده او نیز تاب تنگنا ندارد، نجاتش دادند. وی، آخوند حکیم، جد پدر من بود.
چه لذت بخش است آنچه از او برایم حکایت می‌کنند! من در این حکایتها است که بر چشمه طبیعی بسیاری از احساسهای ریشه‌دار مجهولی را که در عمق نهادم می‌یابم، پیدا می‌کنم و این، معاینه‌ای شگفت و مکاشفه‌ای شورانگیز است! مثل این است که از من و حالات من و عواطف و خصایص روح من و از زندگی من، پیش از این عالم، پیش از تولدم و پیش از این حیاتم، سخن می‌گویند.
من هشتاد سال پیش، نیم قرن پیش از آمدنم به این جهان، خود را در او احساس می‌کنم. مسلماً من در روح او، نبض او، خون او بوده‌ام. در رگ‌های او جریان داشته‌ام، در نگاه او نشانی از من بوده است و اکنون، ممنونم که او چنین بود و چنین کرد که اگر به جای پناه آوردن به یک ده،‌ به تهران می‌رفت یا نجف و به مقامات می‌رسید و درجات، و من اکنون به جای او، از مردی چون مرحوم حاج شیخ عبدالرحیم، یا آقا سیدابوالحسن اصفهانی یا آخوند ملا محمد کاظم خراسانی (که شاگرد حکیم بود) سخن می‌گفتم که مثلاً سفیر انگلیس جلوش زانو می‌زد! هرگز این همه غرق غرور و سرشار لذت نمی‌شدم. و اما جد من، او نیز بر شیوه پدر رفت. می‌گویند در علم، از اجتهاد گذشته بود و من می‌گویم از علم و اجتهاد گذشته بود که پس از آن، باز به همین روستای فراموش- که از جاده تهران و مشهد کناره گرفته است- باز آمد و از زندگی و مردمش کناره گرفت و به پاکی و علم و تنهایی و بی‌نیازی و اندیشه با خویش که میراث اسلافش بود و از هر چه در دنیا هست جز این به اخلافش نداد، وفادار ماند که این فلسفه انسان ماندن در روزگاری است که زندگی سخت آلوده است و انسان ماندن سخت دشوار و هر روز جهادی باید تا انسان ماند و هر روز جهادی نمی‌توان! که رفته‌رفته، به قول فردوسی- مرد حماسه- دست و پای آهو می‌گیرد، و ... تهیدستی و سال نیرو... و بالاخره سقوط! و پس از او ، عمومی بزرگم، که برجسته‌ترین شاگرد حوزه ادیب بزرگ بود و پس از پایان تحصیل فقه و فلسفه و به ویژه ادبیات، باز راه اجداد خویش را به سوی کویر پیش گرفت و به مزینان بازگشت.
عالمی است سرشار از ذوق و شعر و درکی قوی و قدرت مطالعه‌ای خارق‌العاده، که از آغاز طلبگی تاکنون بر روی کتاب بیدار است و بر روی کتاب خوابش می‌رود4 و این زندگی اوست، که مدرسه قدیمه ای که سریعتمدار معروف برای جد بزرگم ساخته بود و تا سال‌های پیش طلبه داشت و سر و صدای درسی و بحثی و آمد و رفتی، امروز سوت و کور است و آن خانه اجدادی که مرجع خلق بود و حل و عقد امور و پناه سمتدیدگان و آوارگان شاد تاریخ یک زندگی، و من نیز، گرچه دوران کودکی‌ام نه با" طلا" که، با "فولاد" سرآمد. اکنون در پیش چشم خاطره‌ام. درخشش طلا یافته است، به خصوص که جوانی‌ام همه در آخرالزمان گذشت، همه سر بر روی کتاب و دل در آسمان و تن در زندان! و به قول فردوسی: "جوانی هم از کودکی یاد دارم" و اما چون او دریغا دریغا ندارم که، گرچه به سختی، اما به خوبی گذشت.
آن اوائل، سال‌های کودکی، هنوز پیوند ما با زادگاه روستایی‌مان برقرار بود و خلاف حال،‌ پامان به ده باز بود و در شهر، دستگیر، ‌نه، پاگیر، بلکه دست و پاگیر نشده بودیم و هر سال، تابستانها را به اصل خود،‌ مزینان برمی‌گشتیم، و به تعبیر امروزمان: می‌رفتیم، مزینان، این دهی که با آبادیها، و امروز، خرابی‌های پیرامونش، یادآور کانون خاندان ما و گوینده خاموش قصه‌های از یاد رفته نیکان ما و نیاکان من است، که تاریخ این پیر غلام پایتخت‌نشین چاپلوس که هماره قلمش خادم شکمش بوده است و خردش ساکن چشمش، و هرگز جز فیلم‌های سریال عملیاتی زد و خوردی پر حادثه را نمی‌بیند و جز برای خداوندان زر و زور نمی‌نویسد، کجا پایی به دهی می‌توانست نهاد از کاخ قیصر که بر آن فرش زربفت گوهرنشان می‌گستردند و از قصر شمس‌العماره، که هر صبح و شام نفیر نقاره‌اش سلطنت ابد مدت ناصرالدین شاه شهید قاجار را بر گوشهای خلق می‌کوفت، سری به «کوخ» حکیم می‌توانست زد؟ که برشاه‌نشین حجره پذیرایی‌اش، نیم پوست تختی گسترده و مابقی را ماسه‌های نرم باد آورده کویر پوشیده بود و یا از مهتاب خرابه علامه بهمن آبادی می‌توانست خبری گیرد که در سایه دیوارهای شکسته و برجهای سرافکنده‌اش. روح دردمند آواره‌ای، در قفس اندامی، سر به درون خویش فرو برده و با آن خود پنهان خویش، دست اندرکار آفرینش‌هایی همه عشق و همه شعر و همه زیبایی اهورایی بود!... الدهر فی ساعه و الرض فی‌الدار!
تاریخ اینها را چه می‌فهمد؟ اینان را چه می‌شناسد؟ او را برای این ساخته‌اند تا نامه‌های ناپلئون را به ژوزفین برساند و میان لویی و زن برادر نیم مردش. ملقب به "مسیو"! قاصدی کند و برای راسپوتین لحاف کشی، ‌و نیمه شبهای تاریک در پیچ و خم کوچه‌ها و سایه دیوارهای کاخ ورسای، فانوس کش ولیعهد لویی پانزدهم باشد که از خانه یکی از افسران رشیدش باز می‌گردد که برای عظمت فرانسه به میدان نبرد با اتریش‌اش فرستاده‌اند تا حماسه ملی بیافریند و هم‌اکنون، با دامنی خیس از گذر بر دریاهای افتخاری که بار آورده، سرود مارسیز را مغرورانه می‌خواند، و یا بر شمارد که سلطان غازی، پس از دوگانه به درگاه یگانه، چند ساتگین در کشیده و از آن پس مزاجش تقاضای چه حاجتی کرده است؟ داغگاه شهریار را نکته به نکته مو به مو وصف کند. و یا دنبال لشکریان ناپلئون کبیر بیفتد و اسب‌ها و آدمها و زاد و توشه و سلاح و کلاه و جامه و راه و کوه و دشت و هوا و سرفه و خنده و دعوا و آشتی و نشست و برخاست و... هر چه هست و نیست را، با حرص و ولع، در دفترش یادداشت کند و هنگام عبور سپاه از آلپ، فریاد شوق برکشد و از اعجاب مشت بر زانویش زند و از شعف، همچون شتر مست، پا به زمین کوبد و کف از لوچه برافشاند و چون به خانه بازگردد، ناز بر فلک و فخر بر ستاره کند که چه دقتی مبذول فرموده و چه امانتی در ضبط وقایع مرتکب شده است! از چنین فانوس کش پادو خانه زادی چه انتظار دارم؟5           ادامه دارد...

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
پربیننده ترین
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات