صفحه نخست >>  عمومی >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۲۸ اسفند ۱۳۸۷ - ۰۷:۴۹  ، 
کد خبر : ۸۰۱۴۳

برشى از تاریخ انقلاب اسلامى از زبان دکتر على قادرى (بخش پنجم و پایانی)

سیدمهدى حسینى مقدمه: دکتر علی قادری در قسمت پایانی سخنانش در مورد مرحوم آیت الله ملکی امام جماعت مسجد همت تجریش بطور ویژه سخن گفت، هرچند بخشی از اقدامات و ویژگیهای وی را در شماره های پیشین برشمرده بود.

*درباره مرحوم آیت الله ملکی کمی توضیح بفرمایید.
**آقای ملکی بچه اسدآباد شمیران است. اسدآباد یک دهی بود که رضاخان آمد بخش عمده ای از آنجا را تبدیل کرد به کاخ سعدآباد. مردم آنجا را به اطراف شمیران کوچ داد. یک بخشی هم از دربند و امام زاده قاسم گرفت. آقای ملکی و خانواده اش اسدآبادی بودند، آنها را کوچ داد آمدند تجریش. پدرش قناد بود. در تجریش قنادی میکرد. مرد بسیار متدینی بود و مردم خیلی دوستش داشتند. ایشان پسرش را گذاشت درس طلبگی بخواند، شاگرد آقای نهاوندی مشهور بود که عارف بود، آقای نهاوندی منزلش در چیذر بود با دوچرخه می رفت چیذر و نزد ایشان درس می خواند.
در ادامه تحصیلش به قم رفت. در قم با یک هم حجره ای خوب که آقای فاضل لنکرانی بود آشنا شد و با خواهر آقای لنکرانی ازدواج کرد. مردم شمیران چون ایشان را می شناختند و از بچگی تقوا و رفتار آقامنش ایشان را دیده بودند از ایشان خواسته بودند که بیایند در مسجدی که آقای طالقانی بنا گذاشته بود امام جماعت گردد. مسجدی بود در تجریش بنام «مسجد همت» که یک خانه کوچکی بود که معلوم نیست چه کسی آن اطاق را درست کرده بود و خیلی قدیمی بود، آقای طالقانی که می آمد شمیران می رفت در آن مسجد و آنجا را کمی بزرگتر کرد و در آنجا کلاسهای قرآن و تفسیر برپا بود و بعضی از مسائل اجتماعی را مطرح میکردند. مردم شمیران عاشق آقای طالقانی شده بودند، طوری که مسجد پر از مردم می شد و ایشان شاگردان خوبی تربیت کرده بود.
آقای طالقانی از ایشان خواست که برود در آن مسجد، آنجا هم مسجد پر برکتی بود. ایشان رفت آنجا و آنجا را کمی بزرگتر کرد و مسجد همت تجریش پایگاه مبارزاتی شمیران شد. ایشان هم بسیار انسان روشنفکری بود، مطالعاتش بسیار خوب بود و متقی بود، هم تقوا، هم فراست و هم هوش خوبی داشت. برای مردم خدمت میکرد، مردم هم ایشان را می شناختند و علمای دیگری که آنجا می آمدند ایشان را به عنوان اسوه و ستون شمیران می دانستند. یعنی ایشان محوریت داشتند، البته دیگران هم بودند در شمیران، مثلا آقای محلاتی پدر و پسر اهمیت داشتند، آقای امام جمارانی پدر، آقای دین پرور پدر، شخصیت هایی بودند که در شمیران بودند. پدر آقای دین پرور از روحانیون خیلی به نام بود. ما هم یک دایی داشتیم به نام آقا سید رضا تقوی، دایی مادرم بود که مسجد بزرگ تجریش را بنا گذاشته بود. خیلی ها بودند ولی محوریت با آقای ملکی بود، برای اینکه مرد مبارزی بود.
اولین نماز عید هم به همت آقای ملکی و مفتح در سال 55 در قیطریه خوانده شد. بعد سال 65 هم خوانده شد و برای همه اینها آقای ملکی پیشقدم می شد، یعنی چنان جرات و جسارتی داشت که نماز عید را بیاورد و بین دو کاخ برگزار کند. آقای ملکی معتقد بود که انقلاب از شمیران باید آغاز شود و معتقد بود که مردم باید جرات کنند و بیایند کنار کاخ شاه «مرگ بر شاه» بگویند و مردم هر کاری بخواهند بکنند باید در شمیران انجام دهند و اولین تظاهرات هم از قیطریه شروع شد.
خانه آقای ملکی محل برگزاری جلسات روحانیت مبارز بود، روحانیت کل تهران که از سال 55 شکل گرفته بود. شهید بهشتی هم سامانی به آن دادند و در منازل دیگر هم جلسه برپا می شد، مثلا منزل آقای مطهری، آقای مفتح، آقای رسولی محلاتی هم تشکیل می شد، ولی پایگاه اصلی منزل آقای ملکی بود، برای اینکه آدم شجاعی بود و آدمی که شلوغ کند نبود خیلی آدم موقر و متینی بود ولی اصلا از هیچ چیز نمی ترسید.
یک روز هم ایشان را دستگیر کردند و ایشان را در یک دستشویی زندانی کرده بودند، کف دستشویی موکت انداخته بودند، بوی دستشویی هم ایشان را اذیت میکرد، آقای عمید را هم که با ایشان دستگیر کرده بودند می گوید که آمدند صدا زدند که آقای ملکی کیست؟ گفت: منم. ما فکر کردیم می خواهند ببرند او را اعدام کنند، ولی او شجاعانه گفت: منم! گفتند: شما مرخص هستید، لطفا بفرمایید! گفت: نه ما دو نفری با هم دستگیر شدیم و باید با هم آزاد شویم! خلاصه هر کاری کردند نرفت بیرون و من را هم به تصدقی سر آقای ملکی آزاد کردند! علت این بود که مردم آنقدر آقای ملکی را دوست داشتند که اگر ایشان را می گرفتند بازار تجریش سریع تعطیل می شد و اوضاع بهم می ریخت. به همین دلیل ساواک اصلا جرأت گرفتن ایشان را نداشت و حتی زندانی های طولانی هم نمی توانست ایشان را بکند. مردم خیلی سریع عکس العمل نشان می دادند چون خیلی ایشان را دوست داشتند و ایشان را از کودکی می شناختند.
مسجد ایشان شد پایگاه مبارزاتی برای انقلاب و ایشان یک زمانی هم در جبهه ملی عضو بودند، در دوران جوانی مردم شمیران ایشان را برای جبهه ملی انتخاب کرده بودند که بعدا هم ایشان کنار کشید، اما ایشان یکی از روشنفکران جبهه ملی بود.
یکی از کارهایی که ایشان میکرد این بود که مبارز تربیت میکرد، مثلا مسجد همت با اینکه مسجد کوچکی بود پایگاه آدم هایی بود که بارقه های فکری داشتند، اینها را دعوت میکرد و زیر پر و بالشان را می گرفت و بزرگشان میکرد. بیشتر کسانی که سخنوران خوبی شدند و آدم های توانمندی شدند و در انقلاب سهم داشتند در مسجد همت بزرگ شدند. مثلا وقتی می دید که یک آخوندی فهم دارد و باسواد و باشعور است ولی مردم او را نمی شناسند، آقای ملکی این آخوند را دعوت میکرد در مسجد همت مطرح میکرد بعد هم پشتش را می گرفت که بزرگش کند و تربیتش کند.
یکی از دیگر کارهایی که ایشان میکردند این بود که به کسانی که تحت تعقیب ساواک بودند پناه می داد، یعنی منزل ایشان چون منزل امنی بود، پناهگاهی برای فراریان از دست ساواک بود.
در مورد ارتباط با روحانیت، ایشان بسیار جدی بودند و بعد از انقلاب هم جلسات جامعه روحانیت را پیگیری میکرد که حتما تشکیل شود و مراقبت میکرد تا از جاده اعتدال خارج نشوند و به نظر می رسید با حضرت امام هم، همسویی زیادی داشت. مثلا جامعه روحانیت تهران قصد داشت برای سراسر کشور کاندیدای مجلس معرفی کند، اما آقای ملکی مخالف بود و بعدها حضرت امام هم تاکید کردند که جامعه روحانیت تهران باید برای تهران کاندیدا معرفی کند.
آقای ملکی به بنی صدر رای داد. ولی وقتی که بنی صدر بنای مخالفت با خط امام را گذاشت، آقای ملکی یک بار بنی صدر را دعوت کرد و به وی فهماند که دارد غلط می رود.
*از اولین روزهای آشنایی تان خاطره ای دارید تا برایمان تعریف نمایید؟
**سال 46 ایشان آمدند مسجد همت، من دنبال کلمه شفاعت بودم که چند بار در قرآن آمده و... رفتم مسجد همت و گفتم کتاب المجمم ندارید؟ آقای ملکی گفت: اگر نیم ساعت صبر کنی تهیه می شود. باران می آمد، من متوجه نشده بودم، ایشان سریع رفته بودند منزل و چتر هم نداشت. رفته بود منزل المجمم را برداشته بود، خیس هم شده بود، عبا و عمامه اش را هم عوض کرده بود و یک چتر هم برداشته بود و برگشته بود. البته از منزلشان تا مسجد 2 کیلومتر راه بود. آن کتاب را برای من که یک نوجوانی بودم آورد، من وقتی ایشان داشت می آمد در کوچه ایشان را دیدم، آنقدر از ایشان شرمنده شدم ولی ایشان خیلی عادی برخورد میکرد، بطوریکه انگار این جزء وظایفش بوده است. ایشان اینگونه به مردم کمک میکرد.
*ایشان چگونه مرحوم شدند؟
**آقای ملکی سرطان داشتند. ما کلاسهای قرآن داشتیم برای پاسداران، البته دیگران هم شرکت میکردند، قرآن را می نوشتیم و کلماتش را ترجمه میکردیم و ایشان برای ما تفسیر میکردند. روزی که ایشان رفتند بیمارستان و دیگر هم از بیمارستان برنگشتند، ایشان سرفه میکرد و تفسیر میکرد. یکی از دوستان دید که ایشان خیلی سرفه میکند، شروع کرد سرفه های ایشان را شمردن. ایشان رفتند بیمارستان قلب و بعد از مدتی فهمیدیم که ایشان سرطان دارد و با بعضی از پزشکان مشورت کردیم، اول انکار میکردند، اما بعدا آزمایشاتی را انجام دادند و فهمیدیم که سرطان خون دارد و نهم رمضان سال 62 فوت کردند. یکی از پسرانشان هم بعدها شهید شدند. آقای عباس ملکی هم که در وزارت خارجه هستند پسر ایشان می باشند.

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
پربیننده ترین
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات