* آقای دکتر بعد از انتخابات سال ۸۸ اتفاقاتی در کشور رخ داد که در نهایت با یک راهپیمایی برآمده از بطن مردم این فتنه فروکش کرد به گونهای که حامیان فتنه پس از مدتی با سکوت در برابر آن در حقیقت در مقابل خواستهها و مطالبات مردم سکوت را ترجیح دادند. به نظر شما چه شد که ایران پس از انقلاب اسلامی حوادث مختلفی را تجربه کرد تا به 9 دی رسید و برای تحلیل این موضوع از کجا باید شروع کنیم؟
** من لازم است برای ورود به این بحث، ابتدا توضیحاتی عرض کنم. دنیای امروز در حال گذر از دنیای نخبگی و سوژهمحوری کانتی است یعنی متفکرانی وجود داشته باشند که تکلیف همه را روشن کنند. این در واقع همان ذهن خودبنیادی است که در مقابل خدامحوری یا خدابنیادی شکل گرفت. این تفکر میگوید خود ما میاندیشیم و از این اندیشه به خدا میرسیم یعنی ملاک، اندیشه ما است بعد خداشناسی؛ اما چون ما به فطرت اعتقاد داریم، میگوییم هر چیزی که خلق شده از خداست، چه انسان به خدا بیندیشد و چه نیندیشد خداوند هست و ما از درون و بر اساس فطرت به سوی خدا هدایت میشویم.
به همین دلیل تا بچه هستیم به دلیل پاکی فطرت خیلی راحت خدا را میشناسیم، اما به سن بلوغ که میرسیم، یک نوع اعتماد به نفس فکری و معنوی شکل میگیرد و یک سری سؤالات شروع میشود، از اینجاست که شکیات در اعتقادات به وجود میآید، بعد که به سن جوانی میرسیم و متانتی در درون انسان ایجاد میشود، دوباره به سوی خدا برمیگردیم و در پیری فطرت به حالت بچگی باز میگردد.
حالتی که مانع بین ما و خداوند است، خودمحوری و خودبینی است که باعث به وجود آمدن سوژه خودبنیاد میشود. به همین علت در غرب این وضعیت به وجود آمد و اینها دچار خودمحوری شدند و خدا را نفی کردند و با بیان این که «من فکر میکنم، پس هستم» از باب فکر به وجود خدا پی میبردند.
این خودمحوری که در غرب وجود داشت و بعد به انسانمحوری و اومانیسم رسید و خود به خود باعث ایجاد فاصله بین انسانها شد و اینجا بود که سؤالاتی همچون من کجا هستم و دیگری کجاست، مطرح گردید لذا ملیگرایی از همین خودمحوری برآمد. نخستین فاصلهها، فاصله طبقاتی بود که اوج گرفت، یک عده ثروتمند و یک عده فقیر؛ قانون فقر لندن همین است. اگر در رمانهای چارلز دیکنز تأمل کنیم، بشدت بر این موضوع تأکید شده یا رمان «بینوایان» ویکتور هوگو هم به این موضوع اشاره دارد.
سؤال اینجاست که چرا این داستانها به سرعت جای خود را در بین مردم باز کرد؟ چون فاصله طبقاتی وحشتناک شد، یک عده پولدار بودند و یک عده فقیر؛ در داستانهای ویکتور هوگو این موضوع به سمت بینوایان و قشر فقیر جامعه رفته است و در داستانهای چارلز دیکنز به سمت طبقه متوسط به بالای اجتماعی.
* نتیجه این ساختار برآمده از مدیریت خودبنیاد چه بود؟
** وقتی ساختار این گونه شد و فاصله طبقاتی در داخل ایجاد میشود، پرخاشگری بیرونی هم به وجود میآید. اینجاست که ساختاری به وجود میآید که خاص است، ساختاری که همیشه میخواهد به یک چیزی چنگ بیندازد چون خود جامعه پرخاشگر میشود، خود به خود این پرخاشگری به بیرون هم سرایت میکند؛ لذا نخستین حالتی که در کشورهای غربی پس از رنسانس رخ داد، پرخاش به دیگر ملتها و حمله به آنها همراه با تحقیر و توهین آنها بود و در نهایت هم به استعمار رسید.
در خود اروپا هم جنگها شروع شد و کشت و کشتارها آغاز شد. بدین معنی که کشت و کشتار و خشونت در داخل کشورهای اروپایی نهادینه شد و این خشونت به مرزها کشیده و ابعاد خارجی پیدا کرد.
ناپلئون وقتی قصد داشت اروپا را فتح کند، حدود ۴۵۰ هزار نفر کشته فقط از سپاهیان خود در جنگ با روسیه برجای گذاشت، یا در جنگ جنوب و شمال امریکا نیز نزدیک به ۱۰ میلیون نفر کشته شدند. اینها مبنای خودشان را بر فاصله و جنگ بر محور همان ذهن خودبنیاد گذاشتند.
* پس برخلاف آنچه گفته میشود، ریشه این اختلافات و خشونتها دین نبوده است بلکه همان ذهن خودبنیاد و جدایی از دین و خدا بوده؛ درست است؟
** بله؛ اتفاقاً در قرون وسطی هرگز دین باعث جنگ نشد بلکه اینها ۵۰۰ سال آرامش شدید داشتند اما جنگ مذهبی که به وجود آمد، سرآغاز نابودیشان شد و آن هم جنگهای صلیبی بود که باعث شد در خاورمیانه ظلم کنند و در کشوری مانند فلسطین کشت و کشتار به راه انداختند و حتی پیرزن و نوزاد و کودک را هم کشتند. اما تا قبل از جنگهای صلیبی ملت اروپا در یک خوشی شدید به سر میبردند چون خدامحوری باعث صلحطلبیشان شده بود اما بعد از رنسانس همواره درگیر جنگ بودند. بعد از ناپلئون هم جنگهای قرن هجدهم بود و بعد هم قرن نوزدهم و بیستم، جنگهای جهانی اول و دوم به پایان رسید با این حال هنوز سر مستعمرات دعوا داشتند که چه کسی جهان را بخورد؛ این وضعیت در اروپا به وجود آمد و چنین ساختاری شکل گرفت.
این ذهن خودبنیاد یا این عقل خودبنیاد که باعث جنگ و کشتار و فساد در بر و بحر شده است، منجر به این روزها در غرب گردید و الان این تمدن دارد فرو میریزد و به دست مردم برمیگردد. در شرایطی که غرب در این حال و هوا به سر میبرد، انقلاب اسلامی ایران رخ داد که از اول بنا را بر فطرت گذاشت که اساس آن مردم بودند نه ذهن خودبنیاد، یعنی مردم به ما هو مردم میخواهند زندگی کنند و چون میخواهند زندگی کنند دنبال صلح هستند نه جنگ؛ روی همین اساس مردم به دنبال صلحاند و زندگی اصل است.
لذا مبنای اولیه اسلام جنگ نیست بلکه بر صلح استوار است اما اگر پیمانشکنی رخ دهد یا دشمن بخواهد ذلت را بر مسلمین تحمیل کند، آن موقع است که جهاد مطرح میشود، همچون امام حسین (ع) که با ندای هیهات منا الذله در مقابل دشمن ایستاد و در حالی که تا آخرین نفر از یاران امام شهید میشوند اما ایشان تا آخر هم دست از ارشاد و نصیحت برنمیدارد چون مبنای اصلی امام بر هدایت است. حتی امام (ع) میخواستند با عمر سعد صلح کنند، هرچند امام حسین علیهالسلام میدانست آخر کار چه میشود اما به وظیفه دینی و الهی خود عمل کرد، حتی آیتالله بهجت میفرمود که تفاهم صلحآمیز داشت انجام میشد، حتی به صلح هم رسید و یک پیمان هم بسته شد اما ابن زیاد، شمر را فرستاد تا از این کار جلوگیری کند یعنی امام حسین علیهالسلام به وظیفه خود عمل کرد تا هدایت نماید.
مبنای اسلام زندگی و عدم تجاوز به مال و ناموس و خون است. اسلام بر فطرت بنا شده است و براساس و لاضرر و لاضرار فی الاسلام حرکت میکند بدین معنی که هیچ حکم اسلامی که ضرر به شخص یا اشخاصی برساند، وجود ندارد و باطل است. از همین روی امام خمینی(ره) مصلحت را مطرح کرد چون برای نظام اجتماعی بشدت واجب است و زندگی مردم در آن بنا میشود اگر زندگی مردم مختل شود، اسلام مصلحت را میآورد و این حق را به فقیه داده است که این حکم را بردارد، اگر مسجدی در خیابانی باعث آزار مردم بشود میشود با حکم فقیه برای زندگی مردم آن را تخریب کرد.
* امـام خمینـی هم میفرمایند که حفظ نظام اجتماعی از اوجب واجبات است.
** بلی، چون اسلام نمیخواهد با احکامش فساد ایجاد کند ولو کوتاه مدت یا موقت؛ این ساختار خیلی عمیق است چون بر اساس فطرت است لذا احکام اسلامی نسبت به همه جهان گشوده شده است حتی برای آنها که مسلمان نیستند، اگر از غیرمسلمانها جزیه میگیرد از مسلمانها هم زکات و خمس میگیرد. پیامبر(ص) وقتی برای فتح بخشی از سرزمینهای روم میروند (چون رومیها داشتند برای سرزمینهای اسلامی ناامنی ایجاد میکردند) به آنها فرمودند یا مسلمان شوید یا جزیه بدهید. نفرمود آمدیم تا شما را بکشیم، حالا اگر نه اسلام میآوردند و نه جزیه میدادند جنگ میشد ولی بنا ابتدا بر صلح استوار بود.
آرنولد هاوزر در کتاب «تاریخ گسترش اسلام» که در سال ۱۹۰۰ نوشته شده، گفته است خود مردم روم وقتی صلحطلبی اسلام را میدیدند، درها را به روی آنها میگشودند و خود مسیحیها مسلمان میشدند و این کار با شمشیر نبود؛ این در واقع همان باب مردمگرایی است.
این را بعد از اسلام در واقعه عاشورا هم میبینیم که امام حسین(ع) با خانواده آمدند. کسی که جنگطلب است که با خانواده نمیآید؛ ایشان میخواستند یک نهضتی ایجاد کنند و عمق این نهضت در خانواده است یعنی اگر مردها در عاشورا شهید میشوند، باقی ماجرا را زنها در کوفه و در شام ادامه میدهند همین امر باعث شد نهضت امام حسین(ع) به سرعت رشد کند و فراگیر شود.
یا لثارات الحسین که ما اعتقاد داریم خدا پشت این موضوع است، سرآغاز آن زنها بودند، ادامه کربلا با سیستم زندگانی در خانمها تجلی پیدا میکند و در خانواده ادامه پیدا کرد و باعث نهادینه شدن نهضت امام حسین(ع) شد.
مثلاً حضرت سکینه بعد از عاشورا چه کرد؟ ایشان وقتی بزرگ زنان شعرای عرب شد این لسان فصیح و شاعرانه واقعه عاشورا را گسترده کرد ولی متأسفانه ما خیلی روی این قضایا کاری نکردیم.
ساختار اولیه و محوری انقلاب اسلامی بر اساس فطرت، مردم، زندگی و خانواده که مظهر این زندگی است بنا شد و انقلاب ایران روبهروی خودمحوری و خودبنیادی غرب ایستاد.
در انقلاب اسلامی ایران فطرتمحوری، مردممحوری و خانوادهمحوری منجر به آن شد که در تظاهرات بعد از نماز عید فطر دیدیم خانوادهها بیرون میآمدند، یعنی خانوادهها صبح میرفتند راهپیمایی و ظهرها باز میگشتند و اگر این را از دخترها و پسرهایی که الان حدود ۳۵ تا ۴۰ سالشان است، بپرسید بر این نکته صحه میگذارند که با خانوادههایشان در راهپیمایی حاضر میشدند.
* خانوادگی شدن اجتماعات و اعتراضات در راهپیماییها چه ثمرهای دربرداشت؟
** آنقدر صلحطلبی ایجاد شد که مردم در جواب گلوله سربازان گل میدادند و شعار «برادر ارتشی» از خانوادهها بر آمد لذا این گونه ارتش شاهنشاهی با آن سیستم در مردم مضمحل شد. وقتی امام خمینی(ره) فرمود از پادگانها فرار کنید خود خانوادهها فرزندانشان را برای فرار از پادگان تشویق میکردند حتی برخی از خانوادهها که پسرانشان در شهرستانها سرباز بودند میرفتند تا آنجا و لباس هم برایشان میبردند و آنها را با خود به تهران میآوردند و این بچهها در حمایت خانواده بودند و اینگونه ارتش از هم پاشید، یعنی نهاد خانواده در انقلاب اسلامی مایه اصلی نابودی ارتش شاهنشاهی شد.
میخواهم بگویم این ساختار یک ساختار کاملاً مردمی است. این در جنگ هم ادامه یافت و خانوادهها در جنگ وارد شدند، خیلی از خانوادهها دو یا سه شهید در جبههها دادند؛ خیلیها با پدر و برادر و پسر عمو و غیره وارد جبهه میشدند یعنی خانواده میجنگید. دختران و مادران هم در پشت جبهه فعال بودند و حداقل با زبانشان برای رزمندگان دعا میکردند یا برای رفتن به جبهه تبلیغ میکردند. به خاطر همین تجلی خانواده، در جنگ تحمیلی هم شکستناپذیر شدیم از همین روی دفاع مقدس هم بر فطرت، مردم و خانواده بنا شد.
* آیا پس از جنگ هم این وضعیت ادامه داشت؟ خیلیها معتقدند با روی کارآمدن کارگزاران سازندگی، وضعیت در ایران تغییر کرد؛ این درست است؟
** بله؛ اصلاً بعد از جنگ دوباره ما به غربگرایی بازگشتیم و سوژه خودبنیاد ایجاد شد، همان «من فکر میکنم پس هستم» به وجود آمد و بازسازی بر اساس سوژهگراییها آغاز شد مثل تعدیل اقتصادی در آن ایام که مبنای آن بر این اصل استوار بود که مردم هرچه بر سرشان آمد مهم نیست؛ مهم این است که اقتصاد پولدارها رشد کند، سرمایهداران سرمایهدارتر بشوند و ما دیدیم که سرمایهداری چگونه در کشور رشد پیدا کرد و این موضوع بر اساس همان سوژه خودبنیاد شکل گرفت.
* مردم از این وضع رضایت داشتند؟
** خیر؛ چون وقتی آثار این ساختار نمایان شد، دوباره مردم به دنبال این بودند که از این ساختار برگردند که عملاً در یک نوع اصولگرایی تقریباً برگشت به فطرت مردم انجام شد و آن سوژه خودبنیاد رها شد، یک مقدار که گذشت، فطرت اصولگرایی در مقابل عقل خودبنیاد غربی واقع شد و آن وقایعی که در انتخابات به وجود آمد و فتنهانگیزیهایی که واقع شد هم برای همین بیمیلی مردم به خودبنیادی و سوژه محوریها بود.