دکتر عماد افروغ
من با توجه به ضیق وقت و اینکه وقت بنده را یک ساعت تعیین کردهاند میروم سر اصل بحث، به بنده فرمودهاند که راجع به روشنفکری دینی، تشکلها یا جنبش دانشجویی و عدالت اجتماعی عرایضی داشته باشم. خیلی سخت است برای بنده که عادت به مباحث نظری و فلسفی دارم بیایم سه بحث مستقل، راجع به سه موضوع مستقل داشته باشم و بعد حلقه واسطی که این سه محور اساسی و سه چالش عمده جامعه را به هم پیوند میدهد، مورد بحث قرار دهم.
منتهی فکر کردم که جور دیگر با این سه موضوع برخورد کنم و آن اینکه بحث جنبش دانشجویی را خدمت شما مطرح کنم و بعد در حین بحث و مخصوصاً در حین توجه به فرآیند تاریخی جنبش دانشجویی نیمنگاهی هم به روشنفکری دینی و عدالتخواهی داشته باشم و بعد هم به یکسری راهکارها بپردازم و اگر وقتی شد، در خدمت پرسشهای شما باشم.
نکتهای را میخواهم در ابتدای عرایضم به آن اشاره کنم و آن این که مشکل مهم اندیشهورزان سیاسی و گروههای سیاسی ما این است که مفهومسازی و مفهومشناسی نمیکنند.
مشکل مفهومسازی مشکلی است که ما حتی در دانشگاههایمان نیز با آن روبرو هستیم. به هر حال، در گروههای سیاسی، فیالمثل، وقتی که بحث جنبش یا جنبش دانشجویی به میان میآید، هیچ تعریف روشنی از جنبش ارائه نمیشود. اگر ما مسامحتاً مفهوم جنبش را به کار میبریم که هیچ.
اما اگر مسامحتاً به کار نمیبریم و واقعاً این را ترجمه (Movement) گرفتهایم، بایستی به یکسری مؤلفههایی که برای این مفهوم ذکر شده و کم و بیش مورد اتفاق است، تن بدهیم.
من احساس میکنم قبل از اینکه وارد بحث بشوم یک تعریف مختصری از مفهوم جنبش ارائه کنم و بعد وارد بحث جنبش دانشجویی بشوم و اینکه دائم میگویند جنبش دانشجویی و بعضی از مقاطع را به جنبش دانشجویی نسبت میدهند اصلاً صحیح هست یا نه. مفهوم جنبش که حالا بنده ترجمه (movement) میگیرم، مفهومی است که باید چند تا خصلت داشته باشد.
یکی این که در عرصه غیررسمی اتفاق بیافتد، یعنی اگر جریانی در عرصه نظام رسمی و در نظام قانونی صورت بگیرد، اسم این جنبش نیست. یعنی جنبش دانشجویی یک حرکتی است خارج از اصول و قواعد متعارفی که در نظام سیاسی تعریف میشود.
نکته دوم آنکه این حرکت یک حرکت کور نیست. یعنی دارای یک ایدئولوژی است. دارای یک فلسفۀ سیاسی روشن است. نگاهش و فرائتش از آزادی و عدالت معلوم است. آزادی و عدالت را خوب فهم میکند و نسبت این دو مفهوم با هر تعبیری برایش روشن است، و یک حرکتی است که رهبری مشخصی و تعریف شده دارد.
عضوگیری مشخص دارد. پس بنابراین یک جریانی است که واجد یک ایدئولوژی و فلسفه سیاسی روشن است. رهبری و عضوگیری مشخص دارد. یک جریان اجتماعی را به راه میاندازد و به تدریج این جریان اجتماعی نهادینه میشود. حال در فرآیند نهادینهشدگی آن چه اتفاقی میافتد، بماند.
وارد آن بحث نمیشوم. بنابراین، حداقلش اگر ما بخواهیم سخن از جنبش دانشجویی داشته باشیم، بایستی به این نکته توجه بکنیم که جنبش دانشجویی یک حرکت خودجوش است. حرکتی است که از دل دانشگاهها برمیخیزد. یک حرکتی است که در واقع برای خودش مرام دارد، فلسفه، ایدئولوژی و رهبری دارد.
هر حرکت کور یا هر حرکت وابسته به گروههای سیاسی خارج از دانشگاهها را نمیشود جنبش دانشجویی نامید. برای اینکه اذهان را تحریک بکنم، میخواهیم خدمت شما عرض بکنم که دوم خرداد به هیچوجه بنا به این تعریف، در کل یک جنبش سیاسی و یا جنبشی که اصطلاحاً از آن به عنوان جنبش دوم خرداد یاد میکنند نبود، حتی جنبش دانشجویی هم که بعضاً نسبت میدهند به بعضی از تشکلهای سیاسی و به گونهای با دوم خرداد پیوندش میزنند، آن هم نبود.
جنبش یک حرکتی است که در واقع این خصلتها را دارد. اما شروع جنبش دانشجویی را اگر بخواهم در تاریخ ایران پیاش را بگیرم و بعد بگویم خصلتهای عمده جنبش دانشجویی چه بوده است و الان چه خصلتهایی گریبانگیر این جنبش است، باید بگویم که شروع این جنبش به تأسیس دانشگاه تهران در سال 1313 برمیگردد. خوب تا دانشگاهی نباشد دانشجویی نیست، تا دانشجویی نباشد حرکت سیاسی هم نیست.
در سال 1313 دانشگاه تهران تأسیس شد. این دانشگاه را اگر خوب نگاه کنید یک ماهیت دو سویه دارد. از یک طرف تأسیس دانشگاه تهران در جهت تحقق منویات خاصی است. بعد از آن که تصمیم گرفته میشود که سیاستهای مدرنیستی یا شبهمدرنیستی در ایران پیاده بشود تصمیم بر این گرفته میشود که انسانهای جدید با جهانبینی جدید، با نگاه جدید تعریف شود و این تعریف هم عمدتاً از طریق نهادی به نام دانشگاه دنبال میشود.
خوب این یک طرف قضیه، اما طرف دیگر قضیه این بود که به هر حال این دانشگاه برای اینکه دانشجو بگیرد بایستی روبیاورد به اقشار جوانی که آماده هستند برای ورود به این دانشگاه، عمدهترین اقشاری که در اوایل شکلگیری و تأسیس دانشگاه به آن ملحق شدند، اقشار طبقه متوسط به پایان و محروم بودند.
عرض کردم متوسط به پایین جامعه بودند، یعنی اقشاری که نسبت به مبارزات حساساند، اقشاری که نسبت به فقر و مسئلهای به نام وابستگی و تبعیض حساساند. در واقع این محملی شد برای اینکه نیروهایی که وابسته به طبقات پایین و متوسط جامعه هستند یک جا متراکم شوند.
در اثر تراکمی که اینجا ایجاد شد، تعامل و مراودۀ ایدئولوژیک آنها افزایش پیدا کرد. در نتیجه، آگاهی و دانش اینها ارتقاء یافت. با افزایش خودآگاهی مطالبات اینها نیز بالا رفت.
و خود این مطالبات به تدریج آماده شد برای اینکه نسبت به حوادث بیرون دانشگاه از خودشان حساسیت نشان بدهند. البته قبل از تأسیس دانشگاه تهران ما از طریق دارالفنون یک حرکتهایی را شاهد بودیم که به جنبش دانشجویی منجر نشد.
جریان دانشجویی، در واقع از جریان ملی شدن نفت شکل میگیرد. جریان ملی شدن نفت هم یک جریانی است که بیش از آن که ایدئولوژی ناسیونالیسم یا ملیگرایی پشت سر آن باشد یک جریان آزادیخواهی جمعی است. یک جریان استقلالطلبی است که اکثر اقشار و گروههای مختلف به گونهای به آن میپیوندند.
و اگر نبود نقش نیروهای مذهبی، اجتماعی شدن جنبش ملی نفت حداقل با بحران روبرو میشد. من نمیخواهم بگویم ملی شدن نفت که ایدئولوژی آن را که عمدتاً بوی ناسیونالیسم میداد روحانیون شکل دادند، اما روحانیون نقش بارزی در اجتماعی شدن این جنبش داشتند.
و اگر نبود نقش مرحوم کاشانی و نواب صفوی و بعضی از روشنفکران مذهبی که بعداً به آراءشان میپردازیم به هیچوجه جنبش ملی نفت توفیق پیدا نمیکرد. واکنشی که دانشجویان به این قضیه نشان میدهند عمدتاً حول دو محور مرتبط است یکی آزادیخواهی جمعی یا استکبارستیزی است و دیگری استقلالطلبی. یعنی شروع جنبش دانشجویی که عمدتاً برمیگردد به جریان ملی شدن نفت به این دو خصلت برمیگردد.
بعد که داستان 16 آذر در سال 1332 در آستانه رود نیکسون مطرح میشود و سه نفر به اسامی شریعت رضوی، بزرگنیا و قندچی به شهادت میرسند، یک تحولی در جنبش دانشجویی اتفاق میافتد که کاملاً با گذشته متفاوت است.
بعد استقلالطلبی و بعد استکبارستیزی هر دو را دارد. با این تفاوت که خودجوش است و به گونهای قطع امید از گروههای سیاسی و جناحهای سیاسی غالب کرده است. این به نظر من اولین جنبش دانشجویی است که به حق میشود از آن به عنوان جنبش نام برد.
جنبشی که احساس میکند با این رژیم نمیتواند کنار بیاید، احساس میکند که برای مبارزه با آمریکا باید این رژیم را ساقط بکند. البته گروههای سیاسی نیز چندان با اینها همنوایی نمیکنند. این آغاز یک جنبش دانشجویی است که در 16 آذر نمود پیدا میکند. بعد از این ما شاهد جریانات دیگری هستیم.
در واخر دهۀ 30 و اوایل دهۀ 40 مسائلی مثل انجمنهای ایالتی و ولایتی، اصلاحات ارضی، کاپیتولاسیون و نهایتاً تبعید حضرت امام به ترکیه و بعد به عراق، اتفاق میافتد.
به تدریج از اواخر دهۀ 30 به این طرف شاهد یک چرخش ایدئولوژیک هستیم. در واقع نیروهای مذهبی با تمام قدرت و قوت وارد میدان سیاست میشوند و به گونهای به جریان تنباکو وصل میشوند. در جریان تنباکو روحانیون هم در نظریهپردازی جنبش و هم در اجتماعی شدن آن نقش داشتند.
به هر حال جریان مذهبی جدید با کولهباری از تجربه و عبرت از جریانات سیاسی گذشته، از مشروطه تا کودتای رضاخان و آغاز سلطنت رضاخان و شروع سلطنت محمدرضا شاه تا جریان نفت و کودتای 28 مرداد، وارد فعالیت سیاسی میشود. جریانی که به تدریج سایر جریانهای ملیگرا و چپگرا را کنار میزند و این جریانی است که به رهبری حضرت امام و با تئوری ولایت فقیه هدایت میشود.
اگر در جریانهای دیگر سیاسی صبغه التقاطی و ترکیبی بارز بود، این جنبش کاملاً صبغه مذهبی داشت که ملت را هم با خودش همراه میکند. یک تئوری نوظهوری عرضه شد به نام «ولایت فقیه» که با داشتن ریشههای تاریخی و هویتی، در 15 خرداد تبلور عینی پیدا میکند و به حق نقطه عطف 22 بهمن 57 میشود.
در جنبش 15 خرداد شاهد آن هستیم که هم رهبری و نظریهپردازی آن به عهده روحانیت است و هم روحانیت نقش اساسی در اجتماعی شدن آن دارد.
برای اولین بار شاهد آن هستیم که جنبشهای دانشجویی بعد از 15 خرداد یک رونق تازهای پیدا میکند و یک اتفاق تازهای رخ میدهد و آن این است که مبارزات استکبارستیزانه دانشجویان با مبارزات دینی و مذهبی مردم پیوند میخورد؛ یعنی بین حقطلبیهای دانشجویی و حقطلبیهای مردمی پیوند مقدسی برقرار میشود.
با ورود حضرت امام به عنوان مرجع تقلید، این پیوند عمیقتر و این مبارزه فراگیرتر میشود. جایگاه عالی فقاهت مرجعیت و بعد کاریزماتیک آن در تشیع که به هیچوجه به شرایط بحرانی موردنظر ماکس وبر برنمیگردد، بلکه ریشه در آموزهها و اعتقادات شیعیات دارد، باعث میشود تا مبارزه به لحاظ کیفی و کمی وارد فاز جدیدی شود.
با مطرح شدن تئوری ولایت فقیه و حکومت اسلامی، یک ایدئولوژی جدید مطرح میشود که از طرفی عاملی میشود برای پیوند مردم با دانشجویان و از طرف دیگر به تدریج زمینهای میشود برای جریان دوم روشنفکری در ایران.
این واقعیت نشان میدهد که نقش امام در شکلگیری جریان دوم روشنفکری خیلی بارز است. جریان دوم روشنفکری برخلاف جریان اول که به هر حال تا زمان شکلگیری جریان دوم آثاری از او باقی مانده بود و کاملاً سنتگریز، سکولار، لیبرال و غربگرا بود، کاملاً تحت تأثیر فضای اجتماعی 15 خرداد و مخصوصاً تئوری ولایت فقیه فضای فکری و روشنفکری جدیدی را بنا میگذارد و سنتگرایی انتقادی، اسلامگرایی و بازگشت به خویشتن خویش را ایدئولوژی مبارزاتی خود قرار میدهد. دو چهره روشنفکر بارز این جریان، یکی مرحوم آلاحمد و دیگری مرحوم دکتر شریعتی است.
در ادامه فعالیت این جریان روشنفکری و نمودش در دانشگاهها و شروع فعالیتهای مسلحانه متأثر از شرایط جهانی و تفکرات بعضاً سوسیالیستی، شاهد انشعاب جریان مذهبی جنبش دانشجویی به دو شاخه عمده هستیم. یک شاخه این جریان، اسلامخواهی ناب و دیگری جریان التقاطی به سازماندهی سازمان مجاهدین خلق کنونی است.
جریان ناب را در واکنش صمدیه لباف و مجید شریف واقفی شاهد بودیم که بعد از اینکه نهایتاً سازمان مجاهدین خلق بعد اسلامیاش را کنار گذاشت و صرفاً مارکسیسم را انتخاب کرد این دو در مقابل این جریان التقاطی میایستند و جریان اسلام ناب را دنبال میکنند که به شهادتشان نیز منجر میشود.
در کل این شرایطی است که در نهایت منجر به انقلاب اسلامی میشود. در واقع انقلاب اسلامی تا حدی مرهون جریان دوم روشنفکری است. جریانی که قطع نظر از رگههای التقاطی آن که اتفاقاً این رگههای التقاطی نیز تحت تأثیر جریان روشنفکری و التقاطی نیز تحت تأثیر جریان روشنفکری و التقاطی قبل از جریان دوم روشنفکری است که به گونهای در جریان دوم رخنه سالهای 69 برمیگردد.
این جریان چون خود را واجد نقشی اساسی در تسخیر لانه میداند، مستقیم و غیرمستقیم مطالبات خودش را میطلبد. این مطالبهخواهی به تدریج باعث شکلگیری تشکلهای جدید دانشجویی میشود که به آن اشاره شد.
از بازگشایی دانشگاهها تا دوم خرداد 76 اتفاقات و جریاناتی رخ میدهد که به طور قطع این جریانات اعم از فکری و رفتاری بر فعالیتهای دانشجویی تأثیری بسزا دارد.
در این میان شکلگیری جریان سوم روشنفکری، در پیوند با جریان اول روشنفکری، یعنی جریان لیبرال و سکولار با عناوینی از قبیل روشنفکری دینی، روشنفکری نواندیشی، روشنفکری اصلاحگرا به تدریج ابتدا در قالب افکار شخصی و متعاقباً سازمان یافته و گروهی را در سالهای نزدیک به 76 و چندصباحی پس از آن در قالب حلقه کیان شاهد هستیم.
جریاناتی که میتوان از آن به عنوان جریان سنتگریزی جدید، غربگرایی جدید و حتی اسلامستیزی جدید در بعد حداقل سیاسیاش یاد کرد. به هر حال وجه غالب جریانات سیاسی رسمی دانشجویی با پشتوانه مقامات و مناصب رسمی و دولتی، در سالها 76 ـ 62 به تشکل دانشجویی تحکیم وحدت تعلق دارد که در بدنه مدیریت نظام سیاسی نیز دارای مناصب کلیدی و بهرهمند از مواهب و فرصتهای تعریف شده سیاسی، فرهنگی و اقتصادی است.
در این سالها عمدتاً استیلا از آن این جریان دانشجویی در پیوند با مدیران دانشگاهی با نگرش فکری و سیاسی خاصی موسوم به چپ است که اجازه فعالیت سیاسی و فرهنگی به سایر تشکلها و جریانات را نمیدهد و برخلاف افرادی از آن جریانی که هماکنون از تساهل و تسامح و آزادی بیان دم میزنند، در آن مقطع زمانی هیچگونه آزادی قانونی و تعریف شده را برای سایر تشکلها و جریانات دانشجویی برنمیتابیدند.
به هر حال، تفاوت جریان جدید (سوم) روشنفکری با جریان اول این است که این جریان توسط افرادی سامان داده میشود که خودشان زمانی متعلق به جریان دوم بودند و به گونهای در تسخیر لانه جاسوسی مؤثر بودند. که به طور قطع نقش و تأثیرشان به مراتب بیشتر از افرادی است که این سابقه را ندارند.
حتی در دستهبندیهای خود از روشنفکران هم، علاقه خود را به جریان اول روشنفکری نشان داده بودند. برای مثال، قبل از دوم خرداد یکی از همین دوستان، جریان روشنفکری دینی را به سه دسته تقسیم کرده بود: روشنفکری اصلاحگرا، انتقادی و گزینشگرا و بعد از دوم خرداد است که مفهوم روشنفکری اصلاحطلب رایج میشود که میتواند بیانگر علاقه قلبی آنها به روشنفکران یا منورالفکران نسل اول باشد که از آن به عنوان روشنفکران اصلاحطلب یاد میکردند.
البته از مفهوم اصلاحات میتوان به معنای صحیح آن یاد کرد اما وقتی آن را در یک بستر معرفتی لیبرالیستی و سکولاریستی مطرح میکنند این حق را باید به منتقدان بدهند که رد این جریان را به گونهای در آثار گذشته آنها دنبال کنند. به هر حال، نفوذ این جریان سوم در افرادی که در جریان دوم و انقلاب نقش داشتهاند [مخصوصاً افرادی که حادثۀ 13 آبان را خلق کرده بودند و همینطور دفتر تحکیم وحدت] باعث شد که ما یک بار دیگر شاهد فاصلهگیری از جنبش دانشجویی باشیم.
یعنی برای اولین بار است که از زمان مطرح شدن جریان سوم که به حدوداً سال 63 برمیگردد، به تدریج جنبش دانشجویی از آن خصلت تاریخی خودش فاصله میگیرد. در همه جریانات 16 آذر، ملی شدن نفت، انقلاب و 13 آبان چند عنصر مشترک [قطع نظر از بستر معرفتیشان] وجود داشت، استقلالطلبی، آزادیخواهی، استکبارستیزی و کم و بیش عدالتخواهی.
اما به تدریج شاهد نفوذ جریانی در بین افرادی که جنبش 13 آبان را رقم زدند، هستیم که کاملاً از شعارهای فوق به دور است برخی از این افراد کاملاً به سمت یک جریان لیبرالیستی و سکولاریستی سوق پیدا کردند و از روح حرکات و جنبشها و خیزشهای دانشجویی فاصله گرفتند.
خود این قضیه باید تحلیل شود که چرا این اتفاق افتاد. اگر فرصت شود تحلیل خودم را ارائه خواهم کرد. به هر حال این اتفاق میافتد و براساس آن شاهد طرح جریانات فکری و معرفتی هستیم که به گونهای در دستگاه حکومتی ما هم نفوذ میکنند، قسمتی از مجلس و دولت را از آن خود میکنند، کاملاً مغایر با آن جریانی که در گذشته حرکت دانشجویی بوده است.
یعنی فاصله میگیرند از سه شعار اساسی استقلالطلبی، استکبارستیزی و عدالتخواهی؛ که البته تحولات بینالمللی و فروپاشی بلوک شرق و نظم نوین جهانی و اصلاحات جدیدی که پس از فروپاشی بلوک شرق مطرح میشود، و طرح جهانیسازی و هژمونی جدید سرمایهداری غرب در این تحول بیتأثیر نیست. تا اینکه به هر حال حادثهای به نام دوم خرداد شکل میگیرد.
البته از دوم خرداد هم تفاسیر و تعابیر مختلفی شده است. دوم خرداد را یک واقعیت چند گفتمانی میدانم. نمیشود گفت کسانی که دوم خرداد را رقم زدند، همه سکولار و لیبرال هستند.
بخشی از این جریان، اصلاحطلبی خود را در قالب ظرفیتهای قانون اساسی دنبال میکند، که بنا به دلایلی با توجه به شرایط جنگ امکان نمود نداشته است، اما بخشی از آن که مربوط به قانون اساسی انقلاب اسلامی نیست، همان جریان روشنفکری سکولار و لیبرال است که از طریق نفوذ در دفتر تحکیم وحدت، از طریق استحاله برخی از افرادی که در جریان جنبش دانشجویی 13 آبان نقشآفرین بودند، توانستند، وضعیتی خاص را به وجود بیاورند.
که متأسفانه میبینیم در کل، تا حدودی نیز توفیقاتی به دست آوردهاند و آن فضای اجتماعی که زمانی به نفع مباحث دینی و انقلابی روان بود، برخلاف آن روان میکنند که باید فکری برای آن کرد. به هر قطع نظر از دوم خرداد و تفاسیری که از آن میشود، تصوری که مردم از آن داشتند با حال تفسیری که برخی از مفسرین دوم خرداد از آن میکنند، هرگز یکی نیست.
در تحقیقی که جهاد دانشگاهی در سال 76 انجام داد، و این سؤال را مطرح کرد که سلسله مراتب نیازهای شما که برپایه آن به آقای خاتمی رأی دادهاید چه بوده است؟ پاسخ بیانگر آن بود که 51درصد نیازها را نیازهای اقتصادی تشکیل میدهد. اما تفسیر اکثر گروههای سیاسی دوم خردادی چیز دیگری بود.
به هر حال تشکلهای دانشجویی، از تعریف محتوایی جنبش دانشجویی فاصله میگیرد و به گروههای سیاسی وصل میشوند و یک بار دیگر، این اتفاق رخ میدهد. بحث اصلی من این جاست. یک زمانی تحکیم وحدت به قدرت دولتی وصل شد و گروههای جدیدی شکل گرفت و حالا من نمیخواهم وارد ارزشیابی این جریاناتی که در واکنش به حرکات انحصارطلبانه تحکیم وحدت (در سالهای 63، 64 و بعد) مطرح شد، بشوم.
خودم با گوشت و پوست و استخوانم آن سالها را درک کردهام. کسانی که به هیچوجه تساهل و تسامحی نداشتند؛ کوچکترین نشست غیر انجمن اسلامی را تحمیل نمیکردند. بعدها شعارهای جامعه مدنی و تساهل و تسامح را مطرح کردند. عرض کردم یک وقتی است که ما این جریانات را میبینیم، یک وقت نه، آن را با پوست و استخوان، فهم و درک میکنیم. بنده آن موقع شاهد بودم ـ افرادی را هم به نام میشناسم ـ که حتی بنده اجازه نمیدادند که برای مثال، در مورد آثار «مرحوم استاد مطهری» حلقههای مطالعاتی تشکیل دهیم.
همانهایی که امروز کاملاً بریدهاند و به آمریکا پناهنده سیاسی شدهاند. آنهایی که زمانی سخت طرفدار دولت «میرحسین موسوی» بودند؛ الان همه چیز را میپذیرند و به جز تفکر عدالتخواهانه «میرحسین موسوی» و امثال او را. اینها همه کسانی بودند که دفتر و سازمان تحکیم وحدت در اختیارشان ـ و اسامی آنها را اگر خواستید من در اختیارتان قرار میدهم.
و حالا یک چرخش ایدئولوژیکی پیدا کردند و اگر بنیانهای معرفتی و فلسفی شما نیز محکم نباشد، این چرخش ممکن است دیر یا زود سراغ شما هم بیاید. آرام آرام مغزتان را از آن خودشان میکنند، بعد هم نگاه میکنید میبینید که از آن آرمانخواهی و از آن جوشش و حرکت و روح مبارزهطلبی دیگر خبری نیست.
به هر حال، بعد از آن که دوم خرداد اتفاق افتاد و تحکیم وحدت آن را از آن خود دانست، دوباره به مطالبه خواستهها و دنبال کردن سیاستهای انحصاریش روی آورد و در نتیجه به تدریج یک جریانات دیگری ایجاد شد؛ جریانات نوظهوری که میتوان از آن به عنوان جریان سوم جنبش دانشجویی نام برد. به عبارت دیگر جریان اول در شانزده آذر، جریان دوم در سیزده آبان و یا جنبش سوم در شرایط کنونی.
جنبش سومی که از وابستگی به گروههای سیاسی اعلام انزجار میکند. وابستگی جنبشهای دانشجویی به گروههای سیاسی آفت است. آنها را از آرمانخواهی، خردورزی و روشنفکری میاندازد. اتفاقی که یک بار دیگر از دوم خرداد به این طرف ما شاهد آن بودیم. شاهد این هستیم که تشکلهای دانشجویی به گروههای سیاسی میپیوندند که این عامل اصلی ناکامی آنها به حساب میآید؛ چون در واقع بدهبستان صورت میگیرد و آن جنبه روشنفکری خود را فراموش میکنند.
رسالت روشنفکری تفاوتش با گروه سیاسی در این است که گروه سیاسی برای قدرت خیز برمیدارد اما روشنفکر برای قدرت خیز برنمیدارد، با کسی تعارف ندارد، نقاد است. و حالا چون برای نظام جمهوری اسلامی دل میسوازند و آن را برآمده از خواستههای تاریخی و هویتی خودش میداند، میخواهد به استقرار این نظام کمک کند.
اینجاست که باید نقش رند عالمسوز یا قلندر حافظ را در نقادیها و نظریهپردازیها فراموش نکند. نقشی در تفلسف نظام داشته باشد. کمک بکند به نقادی نظام و متأسفانه به خاطر این ارتباطات که ممکن است سراغ شما هم بیاید، این نقش ضعیف میشود. اما من وقتی که شنیدم یک حرکتی به نام استقلال شروع شده است، خوشحال شدم.
این نوید یک جنبش جدید دانشجویی را میدهد که به هیچوجه در قالب تحکیم وحدت قابل تعریف نیست. شاید شاخۀ شیراز را بشود تا حدودی همنوا با جنبش جدید دانشجویی دانست. اما آن شاخهای که کاملاً در منافع و شعارهای سرمایهداری محو شده است و هژمونی سرمایهداری را با تمام وجودش پذیرفته است.
این را دیگر نمیشود جنبش دانشجویی نامید، حال، چه جنبش دانشجویی انقلابی که با انقلاب اسلامی قابل تعریف است و چه جنبش دانشجویی که با 16 آذر تعریف شد. خصلت هیچ کدام را ندارد.
این جریان به شدت فردگراست، آزادیهای فردی را محور عمده فعالیت خود قرار داده یک قرائت لیبرالیستی و سکولاریستی را پذیرفته است. اما جریان دانشجویی که در تاریخ ما توفیق داشته حداقل در زمانی که ما شاهد فعالیتهای دانشجویی بودیم، مضمونی عدالتخواه، استقلالطلب و استکبارستیز دارد و نقاد و نظریهپرداز است. مدافع حقوق فردی و اجتماعی هر دو و متصل به فرهنگ و هویت و تاریخ این سرزمین است. آزادمنش است، برای قدرت رسمی خیز برنمیدارد و با کسی هم تعارف ندارد.
ببینید این جا انتخاب سخت است. شما از یک طرف یک نظام مستقر جمهوری اسلامی را میبینید به رهبری یک رهبری که به هر حال مورد عنایاتتان است، از طرف دیگر یکسری کاستیها و نقایصی میبینید، آیا این صحیح است که تمام سیاستها و عملکردهای جمهوری اسلامی را به پای رهبر بنویسیم و در این بین غافل شویم از آن نقش تاریخی روشنفکری خودمان؟!
ببینید اگر بخواهم بین روشنفکری و گروه سیاسی یا سردمداران رسمی نظام تفاوتی قائل بشوم؛ این شعر حافظ را بهترین نمود این تمایل میدانم:
رند عالمسوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آن که تدبیر و تأمل بایدش
مگر کار ملک، کار شماست؟ مگر شما اهل تدبیر و تأمل هستید؟ شما در واقع رندید. باید حرف خودتان را بزنید. براساس تشخیص خودتان باید بیایید توی میدان.
باور کنید اگر فضا را برای بحثهای مخالف با فضاسازیهای فرهنگی و اجتماعی سنگین کنید و برای مباحث انقلابی و دینی و عدالتخواهانه و هویتی روان بکنید رهبر شما هم راحتتر موضع میگیرد تا وقتی که از این پشتوانه اجتماعی محروم باشد. بیایید توی صحنه، ادای وظیفه بکنید.
فریاد بزنید. الان مسائل زیادی است که فریاد شما را میطلبد. ما امروز مسئله پروتکل را داریم. جهانی شدن را داریم. مسئله قراردادهای مختلف، از قبیل: «WTO»، «WIPO» و غیره را داریم.
به سرعت این میثاقها را به خورد ما میدهند. مسئلۀ جنبش نرمافزاری، مسئله خاورمیانه و مسئله میلیتاریسم جهانی را داریم، چه کسی باید به منظور نظریهپردازی موضع صحیح و عنداللزوم نقادی مواضع دولت باید بیاید توی صحنه؟ من همیشه گفتهام دو طایفه مسئولیت جدی در این زمینه دارند؛ یکی روشنفکرانی هستند که میتوانند در قالب جنبشهای دانشجویی نیز تعریف شوند و یکی هم روحانیان ما هستند.
بیاییم بررسی بکنیم آیا ما این جنبش دانشجویی را داریم؟ آیا آن روحانیان مورد انتظار را در صحنه داریم؟ چرا نداریم؟ چه اتفاقی افتاده است که ما شاهد این هستیم که هر چه زمان میگذرد فضای مباحث دینی و انقلابی سنگینتر میشود؟!
من یادم میآید که در سالهای اخیر گفتن یک بسماللهالرحمنالرحیم نیز سنگین بود، هرچند ما میگفتیم، طلب صلوات هم میکردیم اما فضای روحی را آن قدر سنگین کرده بودند که اگر طلب صلوات میکرد فقط خودت صلوات میفرستادی.
چه کسانی شرایط را به لحاظ روانی سنگین کرده بودند و متقابلاً این فضا را برای مباحث خودشان روان کرده بودند. دقت بکنید که شما اگر نتوانستید در نظریهپردازی نظام کمکی به نظام ما بکنید باید حداقل در اجتماعی شدن بسیاری از آن اندیشهها نقشآفرین باشید.
سخن آخرم اینکه یکی از مسائل و چالشهای عمده ما بحث عدالت است. مسئلۀ عدالت اجتماعی یک مسئلهای است که با جنبشهای دانشجویی ما پیوند خورده، حتی آن زمان که بحث استقلالطلبی و آزادیخواهی جمعی مطرح بود و ظاهراً شعار عدالت نبود باز ظاهراً به عدالت سیاسی و حقوق اجتماعی متصل بود.
و بعد از انقلاب اسلامی مسئلۀ عدالتخواهی مسئله اصلی، و مهمترین دغدغه ارزشی ما است که در فلسفۀ سیاسی اجتماعی انقلاب اسلامی مطرح میشود. شما در نهجالبلاغه، در قانون اساسی، در آثار حضرت امام نگاه کنید، مهمترین عنصر فلسفۀ اجتماعی ما عدالت است.
وارد تئوریهای عدالت و قرائتهای مختلف نمیشوم و خوشحال میشوم که یک وقت دیگر بحث مفهومشناسی عدالت را داشته باشم، اما یک رابطۀ ساختاری بیعدالتی در کشور را بگویم و شما باید انگشت روی آن بگذارید.
ما در جامعهای زندگی میکنیم که از لحاظ تاریخی در آن طبقه شکل نگرفته است و اصطلاحاً با توجه به ساخت سیاسی و تمرکزگرایی در تصمیمگیری و شیوه اداره کشور و با توجه به اقتصاد نفتی و با توجه به ساختار رانتی از یک رابطه ساختاری رنج میبریم به نام رابطۀ «قدرت ثروت».
این گلوگاه جامعه ما است. یعنی کسانی که میخواهند یکشبه متنعم شوند، میآیند و به قدرت دولتی وصل میشوند و از طریق انحصارات دولتی بار همیشه تاریخی خودشان را میبندند. کافی است که شما به گونهای به قدرت دولتی وصل بشوید و از قبل آن به یکسری اطلاعات و ارتباطات انحصاری دسترسی پیدا کنید و از این طریق میتوانید خیلی چیزها را بالا و پایین بکنید.
این رابطۀ ساختاری نابرابری در کشور است. ما باید هم توجه به افراد داشته باشیم و هم توجه به رابطه. نمیشود به بهانۀ اصلاح و تغییر امور فقط به افراد توجه کنیم و ساختار را فراموش کنیم و بالعکس. در بعضی مواقع ساختار، در برخی موارد افراد و عاملان و در بعضی موارد هم ساختارها و هم افراد باید تغییر کنند.
متأسفانه به خاطر همان رابطه، ما به افراد هم خوب گیر نمیدهیم. آن جایی که پروندۀ شهرام جزایری به قدرتهای دولتی مرتبط میشود، ناچار و ساختاراً متوقف میشود. ما باید دقت کنیم اگر بخواهیم در حد گیر دادن به افراد پیش برویم از جزایریهای مرتبط و متصل به این رابطه غافل میشویم.
کاری که بعد از انقلاب کردیم، این بود که رابطه را حفظ کردیم و متأسفانه تنها ورودیها را عوض کردیم یعنی اگر قبلاً در زمان شاه افراد خاصی میتوانستند توی قدرت دولتی بیایند و به ثروت برسند، بعد از انقلاب ما حتی گروههای منزلتیمان که مرجع مردم بودند را به این رابطه آلوده کردیم.
چرا در نظرسنجیها، مرجعیت روحانیت این قدر افت کرده؟ همهاش که به مسائل معرفتی و فلسفی مطرح و ناشی از آن سوی مرزها برنمیگردد. بخشی از آن به سیاستهای اقتصادی پس از جنگ و اعطاء موافقتهای اصولی به اشخاص محترم و دارای سابقه انقلابی برمیگردد.
به هر حال، بعد از جنگ این رابطه را حفظ کردیم و ورودیها را تغییر دادیم و ما نیاز مبرم داریم که افرادی که وارد شدند و مرجع و ملجاً مردم بودند، هر چه سریعتر خارج بشوند. و ضمن اعتقاد به تلفیق دین و سیاست، معتقدم این گروهها باید فریاد خودشان را از مساجد به گوش مسئولان برسانند تا مسئولان فکر نکنند که هر تصمیمی که میگیرند چون حکومت دینی است به راحتی میتوانند اجرا کنند. نباید رابطه دین و سیاست را تنها با تصدیگری مشاغل دولتی آن، آن هم مشاغلی که غیرروحانی نیز توان انجامش را دارد، تعریف کرد.
ما امروز شاهد اباحهگری دولتی هستیم که باید جلوی آن را بگیریم. کسانی میتوانند جلوی این را بگیرند که کماکان نقش اساسی در تاریخ ما داشتند و این همان روحانیت است. حتی جریان دوم روشنفکری که عمدتاً به مرحوم آلاحمد و مرحوم شریعتی برمیگردد خاستگاه آن عمدتاً حرکتی بود که حضرت امام آغاز کرد.
البته خود این مسئله که چرا ما شاهد تغییر موضع و موفقیتهای نسبی در بین روشنفکران هستیم که یک زمانی روحیه انقلابی و حماسهای داشتند، مطلبی است که جای بحث مفصل دارد، اما فهرستوار به مواردی اشاره میکنم:
1. تغییر نگرش مسئولان رسمی و برخورداری از امکانات و ابزار رسمی در جهت القاء اندیشههایی که به آن روی آوردند. و اگر نبود این قدرت دولتی هیچ توفیقی نداشتند.
2. در زمان دولت آقای هاشمی شاهد چرخش سیاستها هستیم. یعنی سیاستهایی که کمتر بوی عدالت میدهد. یک جریان توسعه اقتصادی شتابان، یکسویه و بیگانه با انقلاب و فرهنگ پدید میآید و سکوت روحانیت را شاهد هستیم.
سکوت روحانیت مساوی است با فروکش کردن و انحراف جنبشهای دانشجویی. در تاریخ سکوت روحانیت هم معنا دارد. روحانیت باید زی طلبگیاش را حفظ بکند. نمیشود هم فریاد بزند و هم در چرخۀ قدرت دولتی متنغم باشد. میتوان مدافع جدی پیوند دین و سیاست بود و حتیالامکان از نفوذ در قدرت دولتی به صورتی مستقیم پرهیز کرد.
به هر حال، عرض کردم بقای جنبش دانشجویی سرنوشتساز مرهون حضور روحانیت بوده است. در حالی که این حضور کمرنگتر شده است. بعد از انقلاب انتظار و توقع ما این بود که روحانیون حضور جدیتری در عرصه نظریهپردازی و نقادی نظام داشته است. نظام نیاز به فقه سیاسی، فقه اجتماعی، فقه حکومتی دارد در حالی که حوزههای ما هنوز در فقه فردی باقی ماندهاند.
3. فقدان اپوزیسیون انقلابی و از جنس انقلاب.
4. تغییر پارادایم بعد از فروپاشی شوروی که به نام پیروزی آزادی بر عدالت معرفی میشود. اما الان در دنیا جنبشهایی علیه جهانسازی راه افتاده که یک وجه اشتراکشان عدالتخواهی است. یعنی جنبشهایی که ما انتظارش را داشتیم که به رهبری انقلاب اسلامی به راه بیافتد الان راه افتاده تحت عنوان ضدجهانی شدن.
به هر حال فروپاشی بلوک شرق و یکهتازی سرمایهداری در قالب هژمونی لیبرالیسم و حقوق بشر مورد ادعا که جریانات داخلی ما را تحت تأثیر قرار میدهد.
5. تغییر نگرش برخی از چهرههای سیاسی و علیالخصوص بعضی از چهرههای دانشجویی.
6. بعد از جنگ ملزومات اداره جامعه را رعایت نکردیم. و استراتژی بلندمدت خودمان را برای پس از جنگ آماده نکردیم.
7. یکی دیگر هم هست که در حال تحقیق هستیم و نتایجش تاکنون دست ما نرسیده و آن تغییر پایگاه اقتصادی اجتماعی والدین دانشجویان است که قبلاً متوسط به پایین بوده اما الان متوسط به بالا است.
این سخنرانی در تاریخ آذرماه 82 در حسینیه جماران ایراد شده است.